رمان عبور از غبار پارت 4

و گوشي رو به سمتم گرفت
رنگ پريده ..دست بلند کردم و گوشي رو ازش گرفتم …
گوشي سالم بود اما پيامش !!! …تخريب کننده روح و روانم بود…پيامکي که حال مضمونشو موحد
به خوبي مي دونست چيه و ديده بود…پيامي از هومن
“با اومدن دوست جونت ……ديگه سراز پا نمي شناسي…مگه نه ؟…حالا نيازي به مخفي کاري
نيست …پس باهاش خوش باش …ديشبم که خوب از خجالتش در اومدي … ”
هجوم محتواي غذايي که خورده بودم ….. به شدت به گلوم ازار رسوند… طوري که با هول از جام بلند
شدم .. و باعث شد که بطري دوغم روي روپوش موحد سرازير بشه
سريع خودشو با صندلي عقب کشيد و ايستاد…
يوسف متعجب به من خيره موند..نبايد جلوي جمع تابلو مي کردم …اعصابم بهم ريخته بود…اما در هر
صورت بايد منطقي بر خورد مي کردم
بدون اينکه به موحد نگاه کنم … سريع دستمالي رو از تو جعبه روي ميز بيرون کشيدم و به طرفش
گرفتم و گفتم :
-ببخشيد..اصلا متوجه نشدم
البته چون جلوي روپوششو باز گذاشته بود..کمي هم روي شلوار صاف و اتو خورده اش ريخته بود
…واقعا نماي بي نظيري بود.. دوغ روي شلوار پارچه اي تيره رنگ ….يه اثر خارق العاده …که مي
تونست تا مدتها توي ذهن ثبت بشه و فراموش نشه …
با اکراه روپوششو در اورد …موحدي که به تميزي اهميت زيادي مي داد… حالا انگار وسط ل*ج*ن گير
افتاده بود…که لحظه اي چشم از اون لکه سفيد روي شلوارش بر نمي داشت
نيم نگاهي به يوسف انداختم که داشت از خنده منفجر ميشد اما خودشو نگه داشته بود که بيشتر از
اين خرابکاري نشه ..به سمت موحد رفت و گفت :
-خداروشکر زياد نريخته
موحد نگاهي به شلوارش انداخت و روپوششو توي دستش جا به جا کرد و به يوسف گفت :
-مهم نيست ..
و با نيم نگاهي که نميشد فهميد چه فکري در موردم مي کنه با دستمالي که ازم گرفته بود شروع به
پاک کردن لکه دوغ روي شلوارش کرد
از خجالت داشتم مي مردم …و روي ديدنشو نداشتم که حين پاک کردن … لحظه اي سرشو بالا اورد و
به من خيره شد.
از خجالت سرخ شدم و صورتم … گر گرفت ….گوشي رو محکم توي دستم فشارش دادم و در حالي که
قادر به بلند کردن سرم نبودم با صداي اروم و لرزوني گفتم :
-من ….. معذرت مي خوام …..نبايد اينطوري ميشد..باور کنيد که از روي قصد نبود
و با گفتن همين چند جمله با سري سرافکنده و اعصابي متشنج ..در برابر نگاهاي متعجب و خندون
بقيه همکارام از سلف خارج شدم
احتمالا خيلياشون هم فکر مي کردن که از قصد و تلافي کارهاي موحد.. اينکارو کردم …چون بيشتر از
همه به من گير مي داد… بيشتر از همه به من شيفت اضافه مي داد…و هميشه خدا توقعش از من
بيش از سايرين بود
اما واقعيت امر اين چيزا نبود …واقعيت اين بود که اصلا نمي دونستم که بايد چه خاکي توي سرم
بريزم و چيکار کنم …
موحد پيامو خونده بود…و تنها چيزي که اين وسط ازش شانس اوردم …نياوردن اسم يوسف توي پيام
فرستاده شده از طرف هومن بود
تصميم گرفتم براي دقايقي به پاويون پناه ببرم و کمي فکر کنم …و به خاطر گندي که روي روپوش
موحد زده بودم خودمو آروم تر کنم …. که توي بخش هومنو در کنار همسرش ديدم
فکم منقبض شد…اعصابي براي بحث و دعوا نداشتم … تنها چيزي که دلم مي خواست …پيدا کردن
يه چيز سفت و سخت بود که باهاش روي سر هومن اوار بشم که ديگه دست از سرم برداره
با ديدنم پوزخندي زد و چيزي به همسرش گفت …در دو سه قدميش بي اراده ايستادم …دلم مي
خواست حالشو بگيرم ..جلوي همسرش نابودش کنم …وجود زنش برام اهميتي نداشت ..چه بسا که
اگه اونم حرفي مي زدم آماده بودم که جوابشو بدم :
-پيام خنده داري بود دکتر…
پوزخند از روي لباش محو شد ..با شناختي که از هومن داشتم کمکم مي کرد که دست روي نقطه
ضعفاش بذارم
عصبي لبخندي زدم و گفتم :
-تازگيا پياماي قشنگي مي فرستي…اين روتو نديده بودم دکتر !!!
صنم که از حرفام سر در نمي اورد.. با رنگ و رويي پريده به هومن خيره شد
هومن بالاجبار تک خنده اي کرد و براي ماست مالي کردن گفت :
-مزاح مي فرماييد کدوم پيام خانوم دکتر ؟
نگاهي به صورتش انداختم …شخصيتش خيلي پوچ شده بود…اونقدر که ديگه دوست نداشتم باهاش
هم کلام شم
– پيامکه ..نصف خونه مال من ..نصف خونه مال تو…کي به نامم مي زني …؟
با هول بين حرفام پريد و گفت :
-اهان اونو مي گيد…خند دار بود نه ؟
دستامو که از قبل توي روپوشوم فرو برده بودم رو مشت کردم و خواستم حرف اخرمو بزنم که يکي از
پزشکا از اتاقي خارج شد و به سمتون اومد
چند قدمي عقب رفتم و با نزديک شدنش اروم سلام کردم …با خوشرويي جوابم رو داد و از صنم
خواست پرونده يکي از بيمارا رو براي نوشتن داروهاي جديد بهش بده
صنم که تمايلي به دور شدن از ما نداشت به سختي روشو برگردوند و به سمت پرونده ها رفت ..
چشماي هومنو خون گرفته بود و نگاه ازم بر نمي داشت
دکتر هنوز در حال نوشتن بود که هومن بهم گفت :
-مي خوام نظرتو در باره يکي از بيمارا بدونم ..ميشه همراهم بياي تا بهت نشونش بدم ؟
منتظر نگاهم کرد …و بعد از چند ثانيه اي به راه افتاد…به دکتري که هنوز مشغول نوشتن بود نگاهي
انداختم و به راه افتادم …اتاق بيماري که ميگفت ته سالن بود…با فاصله زيادي از هومن حرکت مي
کردم … که نرسيده به اتاق ايستاد و به سمتم برگشت تا نزديکش بشم …
با رسيدنم بهش با چشم غره و خشم گفت :
-خونه رو بي خيال شو….چيزي که از من مي خواي امکان نداره
پوزخندي زدم و با تمسخر گفتم :
-چرا اونوقت ؟
سکوت کرد…از عصبانيت در حال فوران بودم :
-چي شده ..؟دور برداشتي..اس ام اس مي فرستي..تهديد مي کني
نگاهي به صنمي که نگاه ازمون برنمي داشت انداخت و گفت :
-اگه يه بار ديگه حرف از خونه بزني ..توي بخش پر مي کنم …که تو و يوسف ….
طاقت نيوردم و از بين دندوناي قفل شدم با صدايي عصبي گفتم :
-خفه شو
جاش نبود..وگرنه يه کشيده حقش بود..يه کشيده که دهنشو براي هميشه مي بست
–خواستن حقم ..چيز زياديه ؟…
-فردا شناسنامه اتو بيار و قال قضيه رو بکن ..دفترچه قسطتم بيار …بهتره خونه رو بي خيال شي ..
اونوقت منم ديگه باهات کاري ندارم
با خشم بهش خيره شدم …که نامردي نکرد و گفت :
-اين دفعه اگه بشنون که با يوسفم هستي …بي برو برگرد با اردنگي از بيمارستان مي ندازنت
بيرون …اونوقت نه تنها بايد قيد تخصصتو بزني بايد قيد قسم پزشکيم بزني
-خيلي بي شرف و نامرد شدي هومن
-نه به اندازه تو که هنوز طرف نيومده از هول حليم افتاده باشم تو ديگ .. و از ذوق باهاش اين ور و انور
بره
-ِاه ..اينطورياست ..مي بينم که خوب امارمو داري
-فردا منتظرتم ..نصف پول سهمتم ..هر وقت خونه رو به نامم زدي بهت مي دم ..نصف بقيه اشم ..توي
يه چک – ماه …
چندين بار چشمامو با عصبانيت بستم و باز کردم و گفتم :
-من و يوسف چيزي بينمون نيست …که بخواي بابتش منو بترسوني
پوزخندي زد و گفت :
-کسي که يه بار امارش خراب شد..تا اخرش خرابه …انوقت بيا و ثابت کن …آوا فردا بيا تمومش کن …
داشت نامردي مي کرد…مي دونستم خونه بده نيست …امکان نداشت انقدر راحت ازش بگذره ..که
چيزي مثل يه جرقه توي ذهنم زده شد…نمي دونستم کارم درسته يا نه ؟..اصلا ميشه يا نه ؟…اما
توي همون عصبانيتي که فروکش نمي کرد بالاخره تصميمم رو گرفتم :
-پولمو يه جا مي خوام
-نمي تونم
-يه جا بده تا دست از سرت بردارم
صنم داشت به سمتون مي اومد..هومن با نگراني نگاهي بهش انداخت و گفت :
-پس قرارمون يه هفته ديگه باشه …تو خونه رو به نامم مي زني ..منم پولتو يه جا مي دم
بهش خيره شدم ……چرا انقدر عوض شده بود؟…چرا ديگه نمي شناختمش ؟..چرا راحت باز مي
خواست يه بار ديگه بهم تهمت بزنه ؟اينکار يعني انقدر براش راحت شده بود..؟بازي کردن با ابروي
ادما؟!!!!
-باشه يه هفته ديگه …فقط نقد مي خوام …چک و اين چيزا رو قبول نمي کنم …
لبخند پيروزمندانه اي زد و گفت :
-باشه
و بدون فوت وقت به سمت صنم به راه افتاد ..برگشتم …صنم با ناراحتي داشت ازش چيزايي مي
پرسيد و اونم با ارامش جوابشو مي داد..لحظه اي بعد صنم با خشم بهم خيره شد…که کسي از
پشت سرم گفت :
-چقدر دوست داره که اونطوري نگات مي کنه
برگشتم …. يوسف بود که با لبخند به صنم خيره شده بود…
چند لحظه اي بهش خيره شدم که روشو به سمتم برگردوند و پرسيد:
-تو سلف يهو چت شد؟…اون چه بلايي بود که سر موحد اوردي ؟
گيج و حيرون نگاهمو ازش گرفتم و گفتم :
-دست من نبود …يهويي شد …
بعد يهو انگار که چيزي يادم امده باشه ازش پرسيدم :
-يه محضر اشنا سراغ داري ؟
با اينکه هنوز نمي دونستم مي خوام چيکار کنم ..شکل با نمکي به خودش گرفت و و لب پايينشو
نمايشي گازي گرفت و گفت :
-اوا مي خواي شوهر کني ؟
اعصاب نداشتم ..اينم رفته بود توي دنده شوخي :
-يوسف !!
-خوب محضر براي همينه ديگه ..مي ري يه وکيلم مي شنوي و يه بله جواب مي دي و به همين
راحتي ميشي زن يه ادم خوشتيپ و باحالي مثل من
سعي کردم اروم باشم :
-ادم قحط بود که بيام زن تو شم …همون يه بار براي هفت پشتم بس بود
يوسف به ظاهر ناراحت شد و گفت :
-حيف من که خودمو برات گوشت قربوني کردم …اصلا مي دوني چيه ..لياقتت همون موحد که
روزي يه بار ازش کتک بخوري و براش شلوار بشوري که ديگه روي شلوار نازش دوغ نريزي
يهويي دوتامون با ياد اوري بلايي که سر موحد اورده بودم زديم زير خنده و من ازش پرسيدم :
-خيلي بد شد نه ؟
-فکر کنم رفته دنبال شلوار …حالا از کجا مي خواد گير بياره اͿ و اعلم
بعد با خنده اي که سعي در کنترلش داشت گفت :
-شانس اوردي جاي حساس نريختي ..وگرنه فرستاده بودت اون دنيا …
ادم شاد همه رو شاد مي کنه …زدم زير خنده …شايد همين خنده مي تونست کمي اروم ترم
کنه ..واقعا بهم ريخته بودم
با اومدن يوسف به کل هومن و صنم رو فراموش کرده بودم که ديدم هر دو دارن بد نگاهمون مي
کنن
يوسف دستاشو توي جيب شلورش فرو برد و ژست با نمکي به خودش گرفت و گفت :
– نظرت چيه يه جلسه معارفه با همسر هومن برگزار کنيم و بيشتر باهم آشنا بشيم ؟معلومه اونم
تمايلي زيادي داره
برگشتم و به راه افتادم که اونم به دنبالم اومد و جدي پرسيد:
-حالا محضر براي چي مي خواي ؟
يه لحظه سر جام ايستادم و نگاهي به دو طرف سالن انداختم و با حالتي معذب بهش گفتم :
-يوسف …شايد از حرفم ناراحت بشي..اما ميشه خواهش کنم …توي محيط بيمارستان زياد دور و
بر هم نپلکيم
چند لحظه اي خيره نگاهم کرد و گفت :
-منم که از صبح دارم همين غلطو مي کنم ..زغنبوت
-ببخش ..تو از خيلي چيزا بي خبري …
-من فعلا دارم به عنوان يه همکار باهات حرف مي زنم ..اما اگه مشکلت اون عوضيه ..مشکي
نيست …خودم درستش مي کنم
واقعا حالمم عجيب و غريب بود…حوصله توضيح نداشتم …سکوت کردم و بعد از چند ثانيه اي به راه
افتادم ..هنوز ازش دور نشده بودم که گفت :
-اره … سراغ دارم ..ادرسشو برات مي فرستم
برگشتم که جوابشو بدم که ديدم داره در خلاف جهتم مي ره …ناراحت شده بود…..حالم
گرفت …هومن بازي بدي رو شروع کرده بود…
فصل هفتم
به محضري که يوسف ادرسشو بهم داده بود سري زدم …و کاري که مي خواستم بکنمو ازشون
پرسيده بودم …
تا حدودي هم کارهامو انجام داده بودم …براي تکميل نهايي وجود مدارکم نياز بود ..از جمله شناسنامه
ام
…تا تمام کارا درست مي شد … اما از صبح هر چي دنبالش مي کشتم ..پيداش نمي کردم …
ديروز بهشون گفته بودم که امروز مدارکمو براشون مي برم ..اما انگار اب شده بود و رفته بود توي زمين
…کلافه وسط اتاقم ايستاده بود و فکرم کار نمي کرد که يهو وسط اون همه بهم ريختگي ياد چيزي
افتادم
دو روزي از ريختن دوغ روي شلوار موحد مي گذشت و من توي اين دو روز جلوش افتابي نشده بودم …
انگار اونم خدا خواسته بود که اصلا جلوي چشمام سبز نمي شد …با نگراني روي زمين نشستم …و
سرمو بين دستام گرفتم و بلند با خودم نا ليدم :
-آخه چرا من اون روز اون شناسنامه لعنتي رو از روي ميزش بر نداشتم ؟…لعنت به من ..لعنت به اين
شانس و بخت بدم …
سرمو بلند کردم و به تصوير خودم که توي اينه افتاده بود خيره شدم و گفتم :
-حالا من چطوري برم و ازش شناسنامه بگيرم ؟..اصلا چرا تا حالا خودش بهم نداده ؟…..خوب وقتي
من يادم رفته اونم لابد يادش رفته ديگه …اصلا شايد پيش اون نباشه ..نه پيش خودشه …
واي خداي من ..حالا چيکار کنم ؟
وارد بخش که شدم دو دل براي رفتن به طرف اتاق موحد بودم که بلاخره دلو به دريا زدم و بعد سر زدن
به چند بيمار و رسيدن به کارم به سمت اتاقش رفتم
به جلوي اتاقش که رسيدم ديدم درش بسه است …با تعجب به در نگاهي انداختم و با ترديد ضربه اي
به در زدم …اما هيچ خبري نشد … يه بار ديگه ضربه زدم که يکي از پرستارا که در حال رد شدن از
کنارم بود گفت :
-دکتر نيستند
به سمت پرستار چرخيدم و پرسيدم :
-بيمارستانه ..يا اصلا نيستن ؟
-ديروزم نيومدن ..
آه از نهادم بلند شد…ماشاͿ چقدر حواسم به همه چي بود که متوجه نبودنش از ديروز نشده
بودم …من معمولا توي شانس و بخت و اقبال حرف اول مي زدم ..بس که هميشه بد مي
اوردم …نفسي بيرون دادم و با ناراحتي به سمت پاويون رفتم …معلوم نبود کي بر مي گرده …البته
اينکه ديروز نبود يعني حتما امروز مي اومد..
اما اگه نمي اومدچي ؟.من بايد سريعتر کارامو مي کردم ..نمي تونستم تا اخر هفته صبر کنم
در فکر چاره بودم و عقلم به هيچ جايي قد نمي داد ..از اونجايي هم که هميشه عاشق هم صحبتي
با موحد بودم به خاطر اخلاق گندش ..!!!!هيچ وقت در تلاش نبودم شماره اي ازش داشته باشم …
کما اينکه از نبودش هم ..هميشه غوغايي توي دلم برپا بود..و امروز اولين و به احتمال زياد تنها ترين
روزي بود که بي قرار اومدنش بودم ..
ساعتها گذشت و خبري از استاد اخمو و خوش اخلاقم نشد که نشد …کم کم برام يقين شده بود که
بايد به دنبال شماره اي ازش باشم و اين هم صحبتيها را بيشتر کنم که در اين موارد … اينطور دست و
پا نزنم
و اما از اونجايي که دو سه روزي بود سوژه بچه ها براي ريختن دوغ روي شلوار موحد شده
بودم ..ترجيح دادم از بين بچه ها به دنبال شماره اش نباشم …
و شماره رو از کساني بگيرم که ماجرا رو نديده بودم و يا چيزي به گوششون نرسيده بود..
چرا که از اون روز به بعد… بعضي از بچه ها بهم لقب شواليه دوغ به دستو … داده بودن …
هرچند …با همين عمل خداپسندانم ..دل خيلياشون شادکرده بود ..طوري که گاهي وقتا…که بهم مي
رسيدن مي گفتن خدا خيرت بده ..دلمونو خنک کردي …و حالشو گرفتي
از يوسفم که به هيچ وجه من الوجودي نبايد شماره مي گرفتم ..چون براي خودش گيري بود و تا ته و
توي ماجرا رو در نمي اوردم ..شماره رو بهم نمي داد
براي همين براي به دست اوردن شماره ….به طبقه پايين … درست مثل چند ماه قبل رفتم و مزاحم
دکتر احمدي اروم و سر به زير بيمارستان شدم …کسي که سعي مي کرد سرش تو کاراي خودش
باشه …
مجبور شدم اينبارهم دروغي سر هم کنم و شماره رو به صورت غير م*س*تقيم ازش بگيرم …و اونم هم
بعد از چند سوال بي سرو ته … به بهانه اينکه مي خوام در باره يکي از بيمارا سوالي از دکتر بپرسم
شماره اش رو بهم داد
و دست اخر با گفتن حرفي درباره دکتر … مطمئنم کرد که چه کار خوبي کردم که اين شماره رو ازش
گرفتم .
چون دکتر براي روز متوالي قصد اومدن به بيمارستان رو نداشت …و اين چيزي نبود که در باورم
بگنجه ..موحد عمرا تحمل روز دوري از بيمارستان رو نداشت …ولي انگاري حالا شده بود.
ساعت نزديکاي بود که تصميم گرفتم حين خارج شدن از بيمارستان باهاش تماس بگيرم …شماره
اش کاملا رند بود به طوري که با يه بار خوندن توي ذهنم ثبت شده بود…
هوا سرد بود و خوشبختانه خبري از برف و بارون نبود تنها سوز بود و سرما …خبري هم از لطفهاي بي
پايان يوسف نبود..
از وقتي به يوسف گفته بودم که ديگه دورو برم نپلکه ..تا بهش سلام نمي کردم جوابمو نمي
داد..جوابم که مي داد انقدر سرد و رسمي بود که همون سلام نمي کردم بهتر بود..
به حساب مي خواست دورو برم نباشه و به خاطر حرفام يکمي ادبم کنه که الگي چيزي بهش
نگم …هرچند اون ادم قهر و کينه نبود…
ولي انصافا هم اين روزها توي بيمارستان کارش زياد شده بود..اونقدر که اگه يه بار هم به طور
تصادفي توي بيمارستان مي ديدمش خودش غنيمتي بود
از خيابون بيمارستان که در اومدم گوشيم رو در اوردم …و شماره اش رو گرفتم و با يک دو دسه گفتن
… دکمه سبز رو فشار دادم و با چشماي بسته گوشي رو کنار گوشم قرار دادم ..و سرجام ايستادم ..
با شنيدن صداي سرد و بي ر وح و محکمش که مي گفت بفرماييد ..قلبم هري پايين ريخت که سريع
گفتم :
-سلام
سکوت ايجاد شده به احتمال درصد براي تشخيص دادن صداي طرف مقابل بود براي همين قبل از
هر گونه سوال تکراري مبني بر اينکه شما کي هستيد گفتم :
-سلام دکتر…. فروزش هستم
سکوت بود و سکوت ..چه احمقي بودم که فکر مي کردم با گفتن اسمم کلي ابراز خرسندي و
خوشحالي مي کنه …و دست اخر مي گه بفرماييد…اما هيچ کدوم از اينا اتفاق نيفتاد و سکوت کرد …
چرا اينقدر ادم غير قابل پيش بيني بود ؟شايد هم شماره رو اشتباه گرفته بودم ؟
همچنان ساکت بود و من هم با ترديد ساکت بودم که حوصله اش سر رفت و گفت :
-حرفتو بزن فروزش ؟
وقتي گفت فروزش ..باورم شد که خودشه ….چرا با خودم فکر مي کردم که جواب سلام واجبه …و اون
حتما بهم سلام مي کنه …انگار اعصاب نداشت …واقعا هم نداشت …چون کسي از اون ور خط صداش
زد و چيزي گفت که موحد با تشر بهش گفت باشه الان …انقدر عجله نکن
و بعد خطاب به من گفت :
-بگو فروزش عجله دارم
کاش لحنش يکمي مهربونتر بود..که ادم انقدر معذب نمي شد
-بخشيد دکتر مزاحم شدم …راستش …..شناسنامه ام پيش شما جا مونده ؟
با مکث کوتاهي سوالي پرسيد:
-شناسنامه ات ؟
با نا اميدي از اينکه شايد واقعا پيشش نباشه گفتم :
-بله
که دوباره نور اميدو به دلم برگردوند و گفت :
-اوه ..اره …اون روز يادت رفت با خودت ببري ….منم براي اينکه دم دست نباشه توي کيفم
گذاشتمش …- روز ديگه که اومدم بيمارستان برات ميارم
– روز ديگه خيلي دير بود
-ببخشيد دکتر – روز ديگه خيلي ديره ..من همين الان نيازش دارم
نفسشو کلافه بيرون دادو عصبي و بي مقدمه گفت :
-الان ادرس بدم تا نيم ساعت ديگه مي توني بياي اينجايي که مي گم ؟
خوشحال شدمو تند گفتم :
-بله ..مي تونم
-خيل خوب پس ياداشت کن …فقط من تا يکساعت ديگه بايد برم جايي …پس تا نيم ساعت ديگه
خودتو برسون ..ادرس سر راسته
با نوشتن ادرس …پي به اين موضوع بردم که وضعش بايد حسابي توپ باشه که چنين محله اي رو
بهم ادرس داده …
براي دير نرسيدن سريع يه دربست گرفتم و ادرس رو بهش دادم …فقط اميدوار بودم که دير نرسم …اما
تمام اميدواريهام به سنگيني ترافيک و گذشتن عقربه هاي ساعت از وقت مقرر …از بين رفت …چرا
که وقتي به ادرس مورد نظر رسيده بودم ..يک ساعتي از قرارمون مي گذشت .
از ماشين پياده شدم ..و به شماره پلاک گفته شده توي کاغذ نگاهي انداختم ..خونه درست رو به روم
قرار داشت ..توي يه محله بي سرو صدا و با کلاس
يه خونه بزرگ که از در بازش مي تونستي تا انتها رو به خوبي ببيني..بزرگ و چشمگير ..چند قدمي
به سمت در رفتم ..در يه لنگه باز بود و کارگرها مشغول جا به جا کردن وسايل بودن …يکي از پشت
در… با نردبون بالا رفته بود و در حال رنگ کردن در بود ..که نگاهش به من افتاد
-با کسي کار داشتيد خانوم ؟
-اينجا منزل دکتر موحده ؟
مرد که مي خواست جوابمو بده يکي از پشت سر صدام زد و گفت :
-بفرماييد خانوم …امري بود؟
برگشتم ..به طرف صدا …يه لحظه فکر کردم خود موحده اما اون نبود ..کسي شبيه بهش بود
-سلام …با دکتر موحد کار داشتم
مرد که چهره اي سفيد رو و با نمکي داشت با لبخند پرسيد:
-با کدومشون ؟
متعجب بهش خيره شدم که به خنده افتاد و گفت :
-جراح قلب داريم ..دندون پزشک داريم …مغز و اعصابم داريم ..شما کدومشو مي خواي ؟
در حالي که منم از لحن شوخش به خنده افتاده بودم گفتم :
– همون قلب
دستاشو توي جيب شلوارش فرو برد و با نگاهي شيطنت اميز ي به سرتا پام نگاهي انداخت و گفت :
-دير اومديد.. همين چند دقيقه پيش رفت
مي دونستم دير اومدم اما با نا اميدي پرسيدم :
-قرار بود ..بيام و يه چيزي ازشون بگيرم …
يه لنگه ابروش با حالتي بامزه اي بالا داد و من گفتم :
-شما نمي دونيد.. شايد داده باشن دست کسي که اونو بهم بده
همچنان شيطون نگاهم مي کرد که گفت :
-نمي دونم والا…اق داداشمون که داشت مي رفت ..چيزي به من نگفت …شايد به مادرم داده
باشه …بهتره از ايشون بپرسيم … بفرماييد..مادرم طبقه بالاست
به راه که افتاد منم بلاجبار به دنبالش راه افتادم …دوشا دوش هم ..اون حواسش به مسير بود و من
حواسم ..به درختا و نماي قشنگ خونه که پرسيد:
-حالا مطمئنيد همون قلبه ؟کس ديگه اي نيست ؟
با لبخند نگاهي بهش انداختم و گفتم :
-بله مطمئنم
لبخندي زد و به راهش ادامه داد …به پله ها که رسيديم ..دستشو به سمت در گرفت و گفت :
-بفرماييد..فقط ببخشيد..داخلو دارن رنگ مي کنن …مواظب باشيد که رنگي نشيد
و جلوتر از من وارد خونه شد …روي تمام وسايل ملافه کشيده شده بود …از پشت سر بهش خيره
شدم ….با قدمهاي بلند پله ها رو يکي دوتا مي کرد و مي رفت طبقه بالا..کمي جلوتر رفتم و به نماي
داخلي خونه نگاهي انداختم …
سالن بزرگي بود…چند قدمي به سمت پنجره بزرگ رو به باغ رفتم …که صدايي از بيرون نظرم رو جلب
کرد
چرخيدم و به سمت در ورودي رفتم … کسي مرتب و پشت سر هم مي گفت “امير علي ”
داشتم به در نزديک مي شدم ..صداي قدمها داشت نزديکتر ميشد که تا در مقابل در باز سالن قرار
گرفتم
مايع سفيد رنگ لزجي به سمت صورت و بدنم هجوم اورد و تا بفهم چي شده ..از حجم زياد ريخته
شده مايع … پخش زمين شده بودم
با وحشت چشمامو به سختي باز کردم …از بوي مايع فهميده بودم که کلي رنگ به استقبالم اومده
بود…پلکهام به سختي باز مي شدند…دو رو برم پر رنگ بود…و دو سه نفري با ترس و وحشت مقابلم
ايستاده بودند
آخه چرا هرچي بلاي نابه …بايد سر من مياد.؟..دستامو با ناباوري بالا اوردم …و به چکيده شدن
قطره هاي رنگ خيره شدم .بعدم به پالتوي نازنين قهوه ايم که هنوز دو ماهم از خريدش نمي گذشت
…چتريهامم که جاي خود داشتن …انگاري بي دغدغه در عرض چند ثانيه پير شده بودم
امانقطه عطف اين ماجر اين بود که .. تنها ذهنم رو درگير اين مسئله مي کرد که ايا اين رنگها رفتني
هستن يا نه ؟…تازه اگر رفتني باشن من چطوري بايد تا خود خونه با اين وضع …نيمه رنگي مي رفتم
يکي از اونايي که سطل دستش بود تازه به خودش اومد و سطل رو رها کرد و به سمتم اومد و
گفت :
-شما اينجا چيکار مي کرديد؟
عصبي چشمامو باز و بسته کردم و با صداي تقريبا بلندي گفتم :
-الان طلبکارم هستيد که چرا من اينجا بودم .؟.اخه اين چه وضع شوخيه ؟يه نگاهي به سر و وضع
من بندازيد…
و در حالي که واقعا ناراحت بودم دوباره به پالتو و کيف وشالم خيره شدم
در همين حين برادر موحد که فهميده بودم اسمش اميرعليه … با سرخوشي داشت از پله ها پايين
مي اومد… که با ديدن سرتا پاي رنگيم …يهو سرجاش خشکش زد و بعد از چند ثانيه به عاملين رنگ
پاشي..که کارشون بي شباهت به اسيد پاشي هم نبود … با ناباوري خيره شد…و با صداي عصبي
گفت :
– شما ها چيکار کرديد؟
همون پسري که رنگو پاشيده بود با نگراني از م پرسيد:
-حالتون خوبه ؟… مي تونيد پاشيد؟
امير علي سريع از پله ها پايين اومد و با عصبانيت گفت :
-نه مي خواي يه جفتکم با اين حال روزش برات بندازه ؟
-اي بابا چرا عصباني ميشي؟..ما فکر کرديم تويي
امير علي سيخ سرجاش وايستاد و به سه نفرشون خيره شد و با تعجب پرسيد:
-يعني قرار بود اين بلا رو سر من بياريد؟
يکي از اون پسرها که به زور خنده اشو نگه داشته بود به سمتم اومد و دستشو به ستم دراز کرد
و گفت :
-واقعا عذر خواهي مي کنم خانوم ..ما اصلا متوجه حضور شما نشده بوديم
به دست دراز شده پسر نگاهي انداختم و بي توجه بهش سعي کردم از جام بلند شم ..اما همين
که ايستادم و خواستم حرکتي کنم ..به خاطر نيم چکمه هاي پاشنه بلندم و رنگ ريخته شده روي
سراميکها…. نزديک بود که دوباره پخش زمين شم ..که امير علي زود جنبيد و بازومو چسبيد و با
عصبانيت گفت :
-مراقب باش
با ترس سر جام ايستادم ..وضع اسفناکي بود…حالا اونم بين رنگا بود..البته تنها با اين تفاوت که کف
کفشاش رنگي شده بود و نه عين من … تمام قد
-لطفا از اين طرف بيايد…
سه پسر ديگه واقعا از خنده در حال انفجار بودن …خودمم کم کم به خاطر بخت بلندم … چيزي به
خنده افتادنم نمونده بود.. که بخت بلندم با ليز خوردن امير علي و سقوطش به سمت زمين کامل
شد..چون پشت بندش به خاطر گرفتن بازوم منم دوباره کف زمين ولو شدم …
نمي دونم جنس رنگ چي بود که به هيچ کسي رحم نمي کرد… اما اينبار واقعا دستم بد درد
گرفت ..به طوري که صداي اخ در اومد …
از امير علي خندون نيم ساعت پيش خبري نبود و به شدت عصباني بود …چون سر و وضعش حالا
شده بود درست مثل من که با داد سر هر سه تاشون گفت :
-ببنيد چه گندي بالا اورديد…؟
يکي از همون سه نفر که براي کمک دستشو به سمتم دراز کرده بود گفت :
-عصباني نشو..کاريه که شده ..
و بعد با احتياط و چهره اي جدي به امير علي گفت :
-داد نزن …صدات ميره بالا
امير علي با حرص ساکت شد …خواستم کمي جا به جا شم که از درد مچ دست …صدام در
اومد…
به طوري که همشون با حالي نگران …بي خيال رنگ شدن و نزديکم اومدن …کم کم داشت اشکم
در مي اومد…و توي دلم به هومن بد و بيراه مي گفتم که مسبب تمام بدبختيام بود
هر کدومشون چيزي مي پرسيد و مي خواست به نحوي کمکم کنه که با شنيدن صدايي که از نيم
ساعت پيش منتظرش بودم بلاخره از دست همشون خلاص شدم
-اينجا چه خبره بچه ها؟
هر چهار نفر سرشونو برگردوندن طرف در سالن …صداي قدمهاش منو ياد بيمارستان مي
انداخت ..هنوز منو نديده بود که امير علي گفت :
-طبق معمول امير مسعود جانت گند بالا اورده …اونم نه يه ذره .. نه دو ذره ….کلي …
با استين پالتويي که ديگه چيزي ازش نمونده بود رنگ پشت چشمام و روي بينم رو کمي پاک
کردم …
بيچاره باورش نمي شد که اين چهار نفر چه بلايي سر من اوردن که با کنار رفتنشون و قرار گرفتن
موحد رو به روم ..چشماش چهار تاشد و با تعجب گفت :
-فروزش
امير علي که نمي دونست چيکار بايد کنه رو به موحد گفت :
-شرمنده ..فکر کنم مهمون تو بود…خدا وکيلي هم خوبم ازش استقبال شد…کلا بچه ها در اين
زمينه سنگ تموم گذاشتن
نمي دونم چرا با اين حرفش به خنده افتادم و اروم خنديدم ..اون سه نفر ديگه هم که منتظر فرصت
بودند زدن زير خنده ..
موحد عصباني شد و با تشر به همشون گفت :
-افرين به هموتون …. گند که زديد هيچ ..حالا وايستادين و مي خندين ؟
-خوب چيکار کنيم گريه کنيم …؟
موحد عصبي به سمتم اومد و بدون اينکه بخواد دستشو به سمتم دراز کنه و يا بگه دستتو بده من
بازومو گرفت وادار به ايستادنم کرد …که امير علي لحظه اي بي حرکت به ما خيره شد …
-تو که قرار بود يه ساعت پيش اينجا باشي
سرمو بلند نکردم که ببينمش ..در واقعه اصلا حوصله اشو نداشتم …حالا وقت توبيخ کردنم بود
انگار…درست مثل بيمارستان …حرفي نزدم و بالاجبار سرمو بالا اوردم و نگاهش کردم …اما واقعا
چهره اش اينو نمي گفت ..يه جورايي معلوم بود که از وضع پيش اومده ناراحته
که امير علي ازش پرسيد:
-تو چرا انقدر زود برگشتي؟
موحد که هنوز نگاهش به سر و وضعم بود جوابشو نداد و بهم گفت :
-بيا اينورتر
حين جا به جا شدن مچ دستم کمي درد گرفت و چشمامو کمي تنگ کردم که با نگراني پرسيد:
– جايت درد مي کنه ؟
امير علي زودي پريد وسط حرف موحد و از جاش بلند شد و گفت :
–فکر کنم مچ دستش ضربه ديده باشه …دفع دوم بد خورد زمين
موحد با تاسف سري تکون داد و خواست دستمو نگاهي بندازه که صداي ظريف دخترانه اي مانع از
اين کارش شد
-چي شده ؟
همه به سمت پله ها چرخيديم ..دختر با نمک و خوش چهره اي با ديدن همه امون و رنگ پاشيده
شده کف سالن گفت :
-ميگم اين صداها براي چيه ؟..نگو که
اما يهو با ديدن من که بين همشون غريبه بودم ساکت شد و با ناباوري از پله ها پايين اومدکه
موحد بهش گفت :
-حنانه جان تو روخدا خانوم فروزش رو ببر بالا و کمکش کنه ..لباساشو عوض کنه …ببين بچه ها چه
بلايي سرش اوردن …تازه براي من وايستادن و مي خندن
حنانه لبخندي زد و بهم سلام کرد…و منم به جواب دادن يه سلام خشک و خالي اکتفا کردم …چون
واقعا جايي براي آشنايي بيشتر نبود
با کمک حنانه که نمي دونم چه نسبتي با موحد داشت اول کفشامو در برابر نگاههاي خيره
همشون در اوردم …که ديگه پله ها و جاهاي ديگه رنگي نشه
حالا چنان نگاهم مي کردن که انگار از کره ماه اومدم …بيشتر از همه امير علي بود که وقتي موحد
بازومو گرفت تا بلند شم نگاه ازمون نگرفت …نگاههاشون معذبم کرده بود
نگاهي به چکمه هام انداختم .. از بين رفته بودن ..کلا با سرخوشيشون من دوباره افتاده بودم تو ي
خرج …چرا که بايد دوباره براي خودم خريد مي کردم …
با وجود سر و ضعم اصلا فرصتي براي برنداز طبقه بالا نداشتم …به همراه حنانه وارد اتاق بزرگي
شديم …که گفت :
-البته اين چيزا اينجا طبيعيه …اگه يه مدت اينجا باشي ميفهمي که چي مي گم ..اين شوخي حد
نرمالش بود…مثلا جشن حُسن ختام رنگ خونه بود…که امير علي ازش قسر در رفت
دگمه هاي پالتومو باز کردم و به کمکش درش اوردم …
وقتي شالمو برداشتم با خنده گفت …:
-خدا ذليلشون کنه ……واقعا ازت معذرت مي خوام …اما باور کن از حضورت بي خبر بودن
به خنده افتادم و گفتم :
-نيازي به معذرت خواهي نيست ..تو فقط برو بپرس اين رنگا رفتني هستن يا موهامو بايد از ته بزنم
همراه من شروع به خنديدن کرد و گفت :
-نه نگران نباش ..ميره ..حالا زودتر برو دوش بگير..که خدايي نکرده رنگ سفت نشه و نمونه رو
موهات ..
اولين کاري که کردم سريع شستن موهام بود …خداروشکر رنگها در حال پاک شدن بودن …تنها
شانسم هم همين زود حما م کردنم بود..فکر کنم چيزي نزديک به نيم ساعت توي حموم بودم ..اما
مشکل اين بود که با دستي که درد مي کرد نمي تونستم خوب خودمو بشورم …اما بلاخره بعد از نيم
ساعت کارم تموم شد…و با حوله اي که حنانه قبلا برام گذاشته بود شروع به خشک کردن خودم
کردم …که ضربه اي به در حموم خورد و حنانه اروم درو باز کرد و گفت :
-لباس برات روي تخت گذاشتم ..لباساي خودمه ..يه بارم نپوشيدمشون …خدا روشکر هيکلمون
تقريبا عين همه … من مي رم بيرون که راحت باشي ..
ازش تشکر ي کردم و اونم بيرون رفت ..از حموم که در اومدم تازه فرصت کردم و به اتاق نگاهي
انداختم ..کم از زيبايي نداشت ..
مچ دستم کمي بهتر شده بود…به احتمال زياد اب گرم کمي در کاهش دردش موثر بوده ..به
لباسهاي گذاشته شده روي تخت نگاهي انداختم …
يه دفعه ياد کيفم افتادم که همون طبقه پايين جاش گذاشته بودم ..به کل فراموشش کرده
بودم ..اگه کسي زنگ مي زد چي ؟
اما الان وقت فکر کردن به اين چيزا نبود..سريع لباسا رو که شامل يه تونيک بلند قرمز رنگ با يه
شلوار راسته سفيد بود و پوشيدم
موهام هنوز توي حوله بود که حنانه با ضربه اي به در… وارد اتاق شد و به سمتم اومد و با ديدنم
گفت :
-خوب خداروشکر..اثري هم از رنگا نمونده …
بهش لبخندي زدم و مشغول خشک کردن موهام شدم که ديدم همونطور که رفته و داره روي لبه
تخت مي شينه …. از توي اينه نگاهم ميکنه به سمتش برگشتم و گفتم :
-ميشه اگه زحمتي نيست …برام از آژانس يه ماشين بگيريد ..من به اين محله زياد اشنا
نيستم …بايد زودتر برگردم
ابروهاشو با تعجب بالا داد و گفت :
-کجا؟
حوله رو از دور موهام برداشتم و موهاي بلند مشکيمو عقب دادم و با خنده گفتم :
-مي خوام قبل از اينکه با يه شوخي ديگه يه بلاي ديگه سرم بيارن ..زودتر برم خونه ام
به خنده افتاد و گفت :
-غصه اونا رو نخور…امير حسين هر چهارتاشونو درست کرد…تا همين ده دقيقه پيش هر چهارتا کف
سالنو تميز مي کردن …صحنه جالبي بود.. کاش تو هم بودي و مي ديدي…دکتراي مملکت در حال
تي کشيدن …!!!
زد زير خنده و ادامه داد:
-من که کلي کيف کردم …راستي دستت چطوره ؟امير علي گفت ضرب ديده
دستمو کمي بالا اوردم و گفتم :
-خوبه
با لبخند توي صورتم دقيق شد و گفت :
-چهره با نمک و خوشگلي داريا…توي اون همه رنگ معلوم نبود
رومو ازش گرفتم و تکه اي از موهامو لاي حوله قرار دادم و کمي خشکشون کردم و گفتم :
-ممنون ..چشات قشنگ ميبينه
-اون که بله ..چشا قشنگم که ببينن …اما خوشگلي چيزيه که بايد وجود داشته باشه تا ديده
بشه …به چشم قشنگ نيست
بهش لبخند زدم و چيزي نگفتم که خودش گفت :
-اسم من حنانه است …البته معلومه که مي دوني …حالا اسم تو چيه ؟
-آوا
با خودش يه بار اروم تکرار کرد و گفت :
-چه قشنگ …آوا…بهتم مياد
-ممنون ..حالا امکانش هست براي من يه ماشين بگيري؟
جدي شد و گفت :
-نه
احتمال دادم که در حال شوخيه …براي همين بي خيال از جام بلند شدم و به سمت اينه رفتم و
موهامو با گره بستم و شال قرمزي که هنوز سر نکرده بودم و برداشتم و روي موهام انداختم
حنانه هم بلند شد و به سمتم اومد و گفت :
-نمي خواي سشوار بدم موهاتو کامل خشک کني؟
–نه حسابي ديرم شده ..بايد برم
-امکان نداره آوا جان
متعجب به سمتش برگشتم :
-آخه چرا؟
-شام بايد اينجا بموني
نمي دونم چرا دلم نمي خواست اونجا بمونم …يه حسي وادارم مي کرد زودتر از اون خونه برم
-نه عزيزم ..من بايد برم …اگه اين رنگا نبود که تا حالا رفته بودم
-نه بايد بموني ..مادر ناراحت ميشه اگه بري
وقتي گفت مادر ..ياد امير علي افتادم که رفته بود دنبال مادرش …اما وقتي برگشت اثري از مادرش
نبود…حتي با وجود اون همه سر و صدا پايين هم نيومده بود …حالا چطور حنانه در مورد مادرش حرف
مي زد ؟
وقتي سکوتم رو ديد مقابلم قرار گرفت و گفت :
-يه شب که هزار شب نميشه ..لطفا يه امشبي رو شام اينجا بمون …لااقل براي جبران خراب کاري
بچه ها…هرچند بچه هاي بدي نيستن ..تازه بايد يه فکريم براي لباسات بکنيم يا نه …
و با چشمکي :
-نگران نباش ..سعي مي کنيم زياد بهت بد نگذره …
اصرارهاي زيادش .. وادار به موندم کرد …وقتي که از پله ها پايين مي اومديم ..سالن تر و تميز شده
بود و خبري از اون فاجعه عظيم رنگ نبود…البته از لباسهامم خبري نداشتم …
اما هنوز روي بعضي از وسايل ملافه بود..با راهنمايي حنانه ..از سالن عبور کرديم و وارد يه سالن
ديگه شديم …سالني که به بزرگي سالن قبلي بود
اما وسايلش به مراتب ..زيبا و شيک تر بود..به خصوص با اون مجسمهاي توي چشم که واقعا دلت
نمي اومد چشم ازشون برداري …
از دور به پسرهايي که ديگه شيطنتي ازشون نمي باريد نگاهي انداختم
با نزديک شدن بهشون همراه حنانه با سلام ارومي… روي يکي از مبلها نشستم
اصلا از اينکه در کنارشون بودم راحت نبودم … اثري هم از موحد و امير علي نبود که يکي از پسرها
گفت :
-مجددا عذر خواهي مي کنم
لبخندي زدم و گفتم :
-خواهش مي کنم ..اتفاقيه که افتاده ..خواهشا انقدر عذر خواهي نکنيد
يکي ديگشون که زحمت خالي کردن سطل رو روي سر و هيکلم به عهده داشت ازم پرسيد:
-شما همکار امير حسين هستيد ديگه ؟
دستامو روي هم گذاشتم و گفتم :
-تقريبا
اونيکي با کنجکاوي پرسيد :
-چرا تقريبا؟
نمي دونم چرا انقدر پشت سر هم ازم سوال مي پرسيدن
-من دارم تخصصمو مي گيرم
همون اولي گفت :
-حتما زير نظر امير حسين ؟
به نيش باز هر چهارتاشون نگاهي انداختم و با لبخند گفتم :
-رئيس بخش ايشون هستن ديگه ..و البته يکي از بهترينها
امير علي که خبري ازش نبود يهو از در اونيکي سالن وارد شد و با خنده گفت :
-چه خبره ؟..مگه اينجا دادگاه انقدر ازشون سوال مي کنيد؟
بعد دستشو به سمت هموني که رنگ روم ريخته بود کرد و گفت :
-دکتر امير مسعود موحد…يا همون استاد رنگ کارمون
همه به خنده افتادن و امير علي ادامه داد:
-نه دکتر براش زوده ..داره فوقشو مي گيره ..هر وقت گرفت بهش مي گيم دکتر ..پس بي خيالش
…البته داداش کوچيه ما هم هست
بعد به مرد رو به روييم که نسبت به بقيه کم حرف تر و البته کمي سن بالاتر بود اشاره کرد و گفت :
-ايشونم که گل سر سبد خاندان موحد ها…دکتر طاها موحد.. تخصصوشنم جراحي مغز و اعصابه
اين يکيم که به امير حسين کشيده …رشته ايشونو دنبال مي کنن ..دکتر ياسين موحد..کلا
جمعمون جمعه
بعدم با تمام افتخار به خودش اشاره کرد و رفت طرف حنانه و در حال نشستن کنارش دستشو
انداخت دور شونه حنانه و گفت :
-من و همسرمم که اصلا نيازي به تعريف و تمجيد نداريم .هر دوتامون ..دندون پزشکيم ..
و با اشاره به سه نفر ديگه گفت :
-تا کور شود هر انکه نتواند ديد
از اينکه فاميل همشون موحد بود نزديک بود به خنده بيفتم اگه الان يوسف اينجا بود جلوي جمع
بي برو برگرد مي گفت ..نکنه افتاديم توي کندوي عسل موحدا…
به خنده افتادم و بقيه هم خنديدن که حنانه گفت :
-که البته براي عروسي حتما دعوتتون مي کنيم
با لبخند بهشون گفتم :
-حتما..خيليم خوشحال ميشم
طاها که از ظاهر و حرف زدنش معلوم بود بايد دکتر قهاري باشد پاشو روي اون يکي انداخت و با
ورود يکي از خدمه که سيني از فنجونها را به دست داشت گفت :
-البته امشب اينجا سوت و کوره ..مهموني اصلي فرداشبه …ما هم اومده بوديم که اگه کاري دارن
کمکشون کنيم …که از بيکاري اون بلا رو سر شما اورديم
لبخندي زدم که نگاهم به امير علي افتاد که با دقت داشت نگاهم مي کرد…لبخند از روي لبام رفت
و سرمو پايين انداختم که بلاخره سرو کله موحد پيدا شد
به احترامش کمي توي جام نيمخيز شدم که امير علي نگاهشو ازم گرفت و با لحن شوخي گفت :
-با دکترم که آشنايي کامل داريد ديگه … پس نيازي به معرفي نيست
سعي کردم استرس کمي که با ديدن موحد درم به وجود اومده بود رو از خودم دور کنم که
موحد با چشم غره اي به امير علي گفت :
-کافيه
امير علي خنده اي کرد و با بقيه شروع به حرف زدن کرد…که موحد حين نشستن ازم پرسيد:
-از بيمارستان چه خبر؟
دوباره همه ساکت شدن و به من خيره شدن …حالا مطمئن شدم اينجا يه خبرايي هست :
-مثل هميشه …خبري نيست …
-عمل مريض اتاق انجام شد؟
-بله ..دکتر کاظمي انجامش دادن …خداروشکر مشکلي هم پيش نيومد
همونطور که بهم خيره بود يهو پرسيد:
-از دکتر سلحشور چه خبر؟
يهو ساکت شدم ..چرا حال يوسفو از من مي پرسيد:
-توي اين چند روزه اصلا نديدمشون …ايشونم حسابي گرفتارن ..همش توي اتاق عمل هستن
خدمتکار سيني رو مقابلم گرفت …نگاه موحد هنوز روم بود که يه فنجون برداشتم و به بهانه اش
نگاهمو ازش گرفتم …
واقعا چرا حاضر شده بودم شام رو اونجا بمونم ..من که هيچ نسبتي با اونها نداشتم …حنانه در اين
بين سعي مي کرد حرفي بزنه و نذاره که زياد ساکت بمونم
که دوباره همون خدمتکار وارد سالن شد وکيفم رو درحالي که صداي گوشيم از توش در مي اومد
رو داشت برام مي اورد..تلاش کرده بودن کيفو به نحوي تميز کنن ..اما زياد موفق نبودن …رنگ کار
خودشو کرده بود
خدمتکار کيفو مقابلم گرفت که موحد گفت :
-گوشيت داره مدام زنگ مي خوره ..فکر کنم کار مهمي باهات دارن
لحظه اي بهش خيره شدم و در کيفم رو باز کردم و گوشيم رو در اوردم ..يوسف بود…نگاهي به
موحد انداختم و با ببخشيدي بلند شدم و کمي ازشون فاصله گرفتم و جواب دادم :
-کجايي تو دختر ؟مي دوني يه ساعته پشت در خونه ت هستم ؟
نيم نگاهي به جمع انداختم …موحد گاهي نگاهي بهم مي نداخت و دوباره به جمع خيره مي شد
-چرا اونجا؟
لحظه اي سکوت کرد و گفت :
-خوبي تو؟
صدام رو کمي پايين اوردم :
– اره .. ببين من جايي هستم که زياد نمي تونم راحت حرف بزنم ..اومدم باهات تماس مي گيرم
-چيزي شده ؟… مي خواي بيام دنبالت ؟
-نه نه ..خودم ميام ..فکر کنم تا نيم ساعت ديگه خونه باشم
-اوکي ..رسيدي..بهم زنگ بزن …من ديگه مي رم
خوشحال از بهانه اي که به دست اوردم ..بدون اينکه بپرسم چيکارم داشتي فقط گفتم :
-باشه
تماسو که قطع کردم ..به جمعشون برگشتم و گفتم :
-ببخشيد کاري پيش اومده که من بايد برم
حنانه از جاش بلند شد و گفت :
-براي شام بمون بعد برو..الان مادرم اينا هم ميان
با اينکه اين حرف از ته دلم نبود اما گفتم :
-خيلي دوست داشتم ولي بايد برم
-هر جور راحتي عزيزم …زياد اصرار نمي کنم که اذيت نشي
-پس بي زحمت مي گيد پالتوي منو بيارن
لبخندي زد و گفت :
-با اون که نمي توني بري ..صبر کن پالتوي خودم رو برات بيارم
-نه نه شما يه اژانس بگيريد…کافيه … با همون پالتو هم مي تونم برم
امير علي از جاش بلند شد و گفت :
-آژانس براي چي؟ مي رسونمتون …
وقتي حنانه رفت که پالتوشو بياره …موحد بلند شد و رو به امير علي گفت :
-نه …من مي رسونمشون …خودمم بيرون کار دارم
امير علي لبخند معنا داري زد و گفت :
-در هر صورت خوشحال مي شديم که مي مونديد
-ان شاͿ توي يه موقعيت بهتر
و رو به موحد گفتم :
-مزاحم شما هم نميشم …خودم مي رم
اما حرفم نيم مثقال هم براش ارزش نداشت چون به خدمه گفت که سوئيچ و پالتوشو از اتاقش
بيارن
دقيقه بعد با پوشيدن پالتوي حنانه …از جمع خداحافظي کردم …معلوم بود به اخلاق موحد
اشنايي کامل دارن که در برابر حرفش کسي چيزي نمي گه ..و حرف ..حرف اونه
موحد جلوتر از من از پله ها پايين رفت تنها حنانه بود که تا پايين پله ها همراهم اومد که ديگه
طاقت نيوردم و ازش پرسيدم :
-ببخش مي پرسم …بالا که داشتم لباسامو مي پوشيدم احساس کردم يه صداهايي مي ياد…
فکر کنم با وجودم اون بالا ..مزاحم کسي شده باشم …فقط خدا کنه باعث ناراحتي مادر و وهمسر
دکتر نشده باشم
لحظه اي ايستاد و من هم ايستادم و با تعجب گفت :
-همسر؟
منتظر بودم چيزي بگه که گفت :
-نه شايد از توي اتاق مادر بوده باشه …البته نگران نباش ..فکر نمي کنم سر و صدايي ايجاد کرده
باشي که انقدر نگراني
وبا لبخند بهم خيره شد و کنارم ايستاد تا موحد با ماشينش بياد..
ماشين که جلوي پاهام ايستاد …موحد خم شد و درجلو رو باز کرد ..در حالي که کمي سردرگم
شده بودم …نفسم رو بيرون دادم و با حنانه خداحافظي کردم و سر به زير و آروم سوار شدم و درو
بستم …
موحد هم با بوقي که براي حنانه زد به راه افتاد
توي راه هيچ حرفي براي زدن بينمون وجود نداشت …اگرم بود همش مربوط به بيمارستان و
مريضاش مي شد….نگاهم که به سيستم پخش افتاد توي دلم گفتم ..:
-کاش حداقل يه چيزي مي ذاشت که انقدر ساکت نباشه
فکر کنم بيشتر از نصف راهو رفته بوديم که بلاخره حرف زد اما نه خيره به من .. بلکه خيره به جلو…
حتي يه نگاه کوچيک هم نکرد ..فقط م*س*تقيم به جلو ….
رفتارش کاملا عادي بود مثل همه روزاي ديگه ..که توي بيمارستان بود…اين ادم يعني هيچ چيز
هيجان انگيزي توي زندگيش وجود نداشت که انقدر بي احساس برخورد مي کرد؟
-براي امروز واقعا متاسفم …مثل اينکه امروز زيادي خوش بودن
گاهي وقتا هم صحبتي با ادماي خشک و جدي هم مي تونه خالي از لطف نباشه …به خصوص که
کمي هم بخواي درباره خودش و زندگيش کنجکاوي به خرج بدي و از همه چيزش سر در بياري …براي
همين لبخند کمرنگي زدم و گفتم :
-البته يکمي وحشتناک بود..کم مونده بود سکته بزنم ..انتظار اون همه رنگو نداشتم
به زور گوشه لبش به لبخند کم رنگي از هم باز شد و گفت :
-من تا يکساعتم منتظرت شدم ..گفتم ديگه نمياي که رفتم
تازه ياد شناسنامه ام افتادم و گفتم :
– ترافيک خيلي سنگين بود سعي کردم زودتر بيام اما نشد..
نگاهش به جلو بود..که فرمونو با دست چپش نگه داشت و دست راستشو توي جيب پالتوش کرد و
شناسنامه رو از توش در اورد و به سمتم گرفت و گفت :
-تا يادم نرفته …. بگيرش
چه خوب که يادش بود …حداقلش اين بود که به رنگي شدن سرتا پام مي ارزيد …دست بلند کردم
و حين گرفتن شناسنامه گفتم :
-ممنون …باعث زحمتونم شدم
انتظارم براي خواهش مي کنم و يه چيزي مثل اين … به نتيجه اي نرسيد و اون دستشو برد پايين و
دنده رو عوض کرد و چيزي نگفت …
بارون شروع به باريدن کرده بود و مسير زيادي طولاني شده بود…که بلاخره حوصله خودشم سر
رفت و دستگاه پخش رو روشن کرد ..اهنگ ملايمي در حال پخش شدن بود…
که يه دفعه حرکت ماشين تغيير کرد نگاهي به موحد انداختم که خودشم تعجب کرده بود…شدت
بارون زياد شده بود که ماشين رو به کناري کشيد و متوقفش کرد…و زير لب گفت :
-لعنتي.. همينو کم داشتيم
و از ماشين پياده شد..کمي توجام …جا به جا شدم ..و به کار و کردارش دقت کردم …با بررسي
هايي که بيرون مي کرد متوجه شدم ..يکي از لاستيکا پنچر شده …فقط دعا مي کردم که زاپاس
داشته باشه …که خوشبختانه هم داشت که زود دست به کار شده بود ..
شدت بارون اصلا کم نمي شد…سرتا پاي موحد خيس اب شده بود …به خاطر من به چه روزي که
نيفتاده بود…
توي جام چرخيدم و نگاهي به داخل ماشين انداختم ..کيف و چتري روي صندلي عقب بود …
حس انسان دوستانم در کسري از ثانيه …به شدت گل کرد …در برابر زحمت رسوندنم ..يه چتر بالا
سرش نگه داشتن …چيز خاصي نبود …و تعبير بدي هم نمي شد که ازش کرد…
خم شدم و چتر رو برداشتم …و در حال باز کردنش از ماشين پياده شدم …لاستيک جلو پنچر شده
بود بود..بالاي سرش رفتم ..دستاش سياه و قرمز شده بودن ……و در تلاش بود هر چه زودتر کارو تموم
کنه که با ديدنم گفت :
-بارون شديده …همون تو مي نشستي
چترو کامل بالاي سرش قرار دادم و کمي خم شدم ….و گفتم :
-بهتون گفتم که با آژانس مي رم …شما هم به زحمت افتاديد
پاچه هاي شلوارش حسابي خيس شده بود ن …چترو بيشتر پايين اوردم …و به نيم رخش خيره
شدم …که بدون اينکه انتظار داشته باشم ازم پرسيد:
-زخمات چطوره ؟
نگاهي بهش انداختم و وقتي ديدم مشغول کارشه و بهم نگاه نمي کنه ..خيره به لاستيک اروم
گفتم :
-ممنون … بهترن
دوباره بينمون سکوت شد فقط در اين بين بعضي از ماشين هايي که از کنارمون مي گذشتن
گاهي بوقي برامون مي زدن و رد مي شدن …اما هيچ کس يه نيش ترمز هم براي پرسيدن اينکه کمک
مي خوايد يا نه … نزد…
بلاخره کارش تموم شد و من فهميدم …دکتر اخموي بخش ..انقدر هام که پشت سرش مي
گفتند..فيس و افاده اي هم نيست که به خاطر کلاس کاريش دست به اين کارها نزنه …
وقتي وسايلو جمع کرد و با دستمال شروع به پاک کردن دستاش کرد من دقيقا مقابلش چتر به
دست ايستاده بودم …
که ماشين مدل بالاي مشکي از کنارمون در حالي که صداي پخششو تا فلک زياده کرده بود رد شد
…همزمان شيشه اشو داد پايين و پسر ب*غ*ل دست راننده که چهره شيطوني داشت با ديدن ما دو نفر
صداشو انداخت توي گلوش و گفت :
-آخ که چه صحنه تکان دهنده اي…تيکه تيکه شدم از اين عشق …بابا دمتون جيزززززززززززز…چه زن
فداکاري …؟؟؟؟
از چرت پرتايي که مي گفتن مي شد فهميد که تا خر خره زهرماري داده بودن بالا…شايدم ..قرصي
…چيزي زده بودن که متوجه حرفاشون نبودن
-مشتي قدرشو بدون ..به اين ميگن ..زن ..طلا…اخ که دلم ريش شد..واي خداااااا جوووونم …منم زن
مي خوام
باناباوري و چشماي خندون …به ماشين چشم دوخته بودم …آخه اين چه اراجيفي بود که مي
گفت … که با کمي فاصله از مون پسر سرشو از توي شيشه بيرون اورد و دستاشو از هم باز کرد و با
اخرين توانش فرياد زد:
-الهي بترکيد که انقدر باحاليد… لامصبا…
جمله اخر پسره … اوج خنده ام بود…آخه ميميرد اين قسمت اخرو نمي گفت …حالا مگه مي
تونستم برگردم و به موحد نگاه کنم …
چند بار سعي کردم با قورت دادن اب دهنم خنده امو يه جوري قورت بدم ..اما دست خودم نبود..کلا
هميشه تو اينجور موارد من مشکل داشتم ..وقتي همه عصباني بودن ..و يا اينکه همه ساکت و
ناراحت …بي جهت خنده ام مي گرفت …
به جز مواردي که واقعا خودمم عصباني بودم يا ناراحت ..اما الان به شدت نياز به خنده داشتم
يوسف هم با اين ُبعد از شخصيتم مشکل داشت …
اخه کجاي من و موحد بهم مي خورد ؟ …فکرشم واقعا مسخره بود..من بشم زن موحد!!!!..اون
وقت کل بخش چي مي گفتن …؟؟؟هيچي..جز اينکه يکيم محکم مي کوبيدن تو فرق سرم به خاطر
انتخابم ..ديگه باهامم حرف نمي زدن
آوار فروزش همسر امير حسين موحد…!!!اوه خداي من !!!
اصلا مگه اخلاقامون بهم مي خورد.؟..فکر نمي کردم بشه يک ساعتم باهاش زير يک سقف دوم
اورد..اما حالا هيچ کدوم از اينا مهم نبود .. بايد بر مي گشتم . طرفش ..
سرمو اروم برگردوندم و به دستاش که پارچه بينشون بود خيره شدم …باز داشت خنده به سراغم
مي اومد..که با خودم گفتم :
-خله اون که زن داره چرا براي خودت آسمون و ريسمون مي بافي که با تشر گفت :
-تو که چتر کلا بالاي سر خودت نگه داشتي …و زحمت سر ريز شدن بارونو روي پالتو و هيکلم به
خودت دادي
با تعجب بهش و وضعيت خيس شده اش خيره شدم و خنده به کل از يادم رفت . تندي چترو به
سمتش گرفتم و گفتم :
-ببخشيد متوجه نشدم
نمي دونم چشماي اونم مي خنديد يا من زيادي تو فضا بودم و توهم زده بودم … که سري تکون
داد و گفت :
-لطفا زودتر سوار شو…تا يکي ديگه نيومده و سخنان گوهر بار…تحويلمون نداده
دوباره با اين حرفش … اون دوتا خل الکي خوش به يادم اومدن و صورتم از شدت خنده گر گرفت …
سرمو پايين انداختم و لب پاينمو گاز گرفتم
حالا موحد کاملا زيرچتر بود و بارون داشت منو خيس مي کرد که واقعا به خنده افتاد و گفت :
-تو الان احساس نمي کني که داري خيس ميشي فروزش ؟
سرمو بالا گرفتم که با ديدن چهره خندونش بي اراده به خنده افتادم که اونم به خنده افتاد و گفت :
-نمي دونم چرا امروز اينطوري ميشه
در حالي که به زور خنده امو نگه داشته بودم گفتم :
-ببخشيد دست خودم نيست ..ولي واقعا خنده ام گرفته
سعي کردم با گذاشتن دستم روي دهنم کمي خودمو کنترل کنم اما نمي شد..حتي با يادآوري
تمام اتفاقات اخير خنده ام هم بيشتر مي شد
.
-توي يه ماه گذشته هر چي که فکر مي کنم مي بينم يا خورده زمين ..يا کوبيدن تو سرم ..يا يه
چيزي رو سرم آوار شده
از خنده زياد دستمو بالاتر بردم و روي چشمام گذاشتم و گفتم :
-خداروشکر که اين دوتا ديوونه قصد نکردن بيان پايين و يه فصل کتکمون بزنن
ديوونه شده بودم ..داشتم راحت و خوش جلوي موحد مي خنديدم
-من واقعا به خاطر اراجيف اون دوتا ديوونه از شما معذرت مي خوام
شدت خنده ام دو برابر شد و با دستم کل صورتمو پوشوندم …ديگه خونه اخرش بيرون انداختنم از
بيمارستان بود ديگه ..پس چه اشکالي داشت از ته دل مي خنديدم
دستشو با لبخند بلند کرد و دسته چتر و گرفت و گفت :
-لطفا بقيه خنده اتو توي ماشين ادامه بده …چون همين طور که ادامه بدي ..تضميني نمي دم که
فردا دوتامون سرما نخوريم
دو تامون موش اب کشيده شده بوديم …خنده امو سريع جمع کردم و دستي به لبه شال چسبيده
شده به پيشونيم کشيدم و با خنده بهش نگاهي انداختم که ديدم داره خيره نگاهم مي کنه
نگاهي که توش نه لبخند بود نه خنده ..يه جور خاصي بود …
دستم همونطور لبه شال بي حرکت موند و توي چشماش خيره شدم
هردومون زير چتر قرار داشتيم و بارون بي رحمانه مي باريد…نمي دونستم چه تعبيري براي اين
نگاهش بايد مي داشتم …اما هر چي که بود اون زودتر از من به خودش اومد و و گفت :
-بريم
چترو دوباره به سمتم گرفت با خجالت و حالي عجيب چترو ازش گرفتم و اون به سمت ماشين
رفت و قبل از سوار شدن سريع پالتوشو در اورد و سوار شد …
برگشتم و نگاهش کردم …صاف سر جاش نشسته بود ..ديگه حتي يه ذره هم خنده ام نمي اومد
که به راه افتادم و منم سوار شدم
خوشبختانه مسافت زيادي هم تا خونه نمونده بود …اما تو همين مسافت کم جو سنگيني بينمون
حاکم شده بود که منو به شدت آزار مي داد
وقتي که رسيديم از شدت بارون خيلي کاسته شده بود ..يه چيزي مثل نم نم که اونم داشت تموم
ميشد
هنوز تمام هيکلش خيس بود که گفتم :
-ممنون ..امشب واقعا به خاطر من تو دردسر افتاديد
حوصله ام رو نداشت ..اينو از دم و بازدم بي حوصله اش فهميدم ..
در و زود باز کردم و پياده شدم و براي اينکه کمي خودم را آرومتر کرده باشم گفتم :
-بي ادبي منو ببخشيد..نبايد اونطور مي خنديدم …ازتون معذرت مي خوام
بعد از لحظه اي نيم رخش رو به طرفم چرخوند و با اون حالت هميشگي چهره اش گفت :
-برو تو سرما مي خوري
متوجه شدم که دوست نداره زياد حرف بزنم
براي همين سري براش تکون دادم و با تشکري دوباره ازش خداحافظي کردم
…و اونم تنها با تکون سري پاشو روي گاز گذاشت و رفت
***
وارد بخش که شدم با اتفاقات ديروز و ديدن خانواده موحد ….حسم يه جورايي عوض شده
بود…حسي که بهم مي گفت ..موحد اونقدرام بد نيست …ميشه بعضي وقتام بهش اميدوار بود
…البته اگه از قسمت پاياني ديشب فاکتور مي گرفتم …کلا ماجراي بدي نبود… اشنايي با خانواده اش
و پذيرايي جالبشون …با رنگ !!
امروز از اون روزايي بود که اتاق عملم داشتم …عملي که توسط يوسف قرار بود انجام بشه
تازه صبح يادم افتاد که بهش گفته بودم باهاش تماس مي گيرم …ديشب انقدر خسته بودم که تا
رسيدم خونه …به خواب رفته بودم و بي خيالش شده بودم .
وقتي براي شستن دستام رفتم ..يوسف رو ديدم که در حال شستن دستاشه …خنده به لبهام اومد
و با خوشي به سمتش رفتم و حين شستن دستام گفتم :
-سلام
نگاهم نکرد …و نفسش را داد بيرون و اروم گفت :
-سلام
به خيال اينکه ناراحت زنگ نزدن ديشبمه گفتم :
-قهري؟
اخم روي پيشونيش بيشتر شد و چيزي نگفت ..بعد از چند ثانيه اي بهش خيره شدم و گفتم :
-هي ..صدامو داري يوسف ؟
عصبي سرشو بالا اورد و با صداي عصبي و نسبتا بلند گفت :
-شما نمي دونيد که فاميليم سلحشوره خانوم دکتر ؟
چشمام چهارتا شد و دست از شستن کشيدم و بهش خيره شدم که کارش تموم شد و گفت :
-قبل از من بايد توي اتاق عمل باشيد …براي چي اينجا وايستاديد و براي خودتون خوش مي
گذرونيد ؟
خداروشکر کسي از بچه ها اطراف نبود که گفتم :
-باور کن ديشب انقدر خسته بودم که اصلا
صداشو برد بالا :
-به من چه خانوم ..اينا رو براي چي به من مي گيد؟
حسابي جا خوردم و ساکت شدم و بهش خيره شدم ..که بي توجه بهم از کنارم رد شد و به
سمت اتاق عمل رفت
برگشتم و از پشت سر نگاهي بهش انداختم و اروم گفتم :
-اينو چرا برق گرفته بود؟ديوونه …اين که اينطوري نبود ؟
وارد اتاق عمل که شدم هنوز نيومده بود ….بچه ها در حال حرف زدن با هم بودن که بلاخره اومد
البته نه به عصبانيت چند دقيقه قبل ..ناراحت از رفتارش نگاهش نمي کردم که به سمت دستيار اتاق
عمل رفت تا دستکشا رو دستش کنه …
بعد از دست کردن دستکش ..پنجه هاشو توي هم قلاب کرد و وقتي که از راحت بودن حرکت
انگشتاش اطمينان حاصل کرد به سمت تخت بيمار و ما اومد و با لحن شوخي رو به بچه ها گفت :
-امروز بهترين عمل زندگيتونو مي بينيد…چيزي که کمتر پيش مياد
ناراحت کمي سرمو بالا بردم و از گوشه چشم نگاهي بهش انداختم ..اصلا نگاهم نمي کرد
…پسره ديوونه … منو باش که براي امروز مي خواستم ازش کمک بگيرم
-مي دونيد چرا ؟
همه هاج و واج نگاهش کرديم ..چشماش خندون بودن :
-براي اينکه کمتر پيش مياد من تجربياتم ارزنده امو را براي اساتيد زير دستي چون شماها به
نمايش بذارم ..چيزي که کمتر شاهدشيد
دوباره نگاهش کردم بقيه که با ذوق به حرفاش گوش مي کردن و خنده رو لباشون بود ..اما من مي
خواستم سر به تنش نباشه
-اگه کسي حوصله نداره …به اجبار اينجاست ..از روي من بيزاره ..يا اين که کار مهمتري داره ..لطفا
بره بيرون …
رو دربايستي هم نداشته باشه …من به هر نوع از تصميمتون احترام مي ذارم …
کسي که اينجاست بايد و حتما با تمام وجودش اينجا باشه …
نگاهي به بيمار انداختم …بيمار بيچاره که احساس مي کرد به سلاخ خونه اومده با وحشتي که
توي چشماش بود به يوسف خيره شده بود که يوسف ماسکشو با انگشت اشاره و شست پايين اورد
و با خنده گفت :
-نگران نباش مرد…قول شرف که به دست هيچ کدوم از اين اجنبيا نمي سپارمت …
صداي خنده بچه ها بلند شد
– تا اخر خودم عملت مي کنم …حالتم از روز اول بهتر بهتر ميشه …به من اطمينان داشته باش
با شروع عمل ديگه سعي نکردم به اين فکر کنم که چرا باهام اونطوري برخورد کرده و چرا از دستم
ناراحته
..عمل سنگيني بود …اما با فضاي شوخي که يوسف ايجاد کرده بود ..دوست داشتني شده بود…
حرفهايي جدي که بينشون شوخي هايم بود …نکات مهمي که از قلم نمي نداخت …يوسف واقعا
دوست داشتني بود …و نمي شد که ازش دلگير بود ..بعد از عمل بايد از دلش در مي اوردم …طاقت
بي توجهياشو نداشتم
عمل که تموم شد با بچه ها از اتاق خارج شديم که الهه با هيجان شروع کرد و گفت :
-اي کاش تمام عملا با دکتر سلحشور بود ..ادم کيف مي کنه …اصلانم خسته نميشه …اخه اين
موحد چيه ؟…نه تو اتاق عمل مي توني نفس بکشي..نه راحت وايستي..همش بايد سيخ وايستي
که اقا بهت گير نده …من که اصلا ازش خوشم نمياد …نظر تو چيه آوا؟
حرکتي به گردن و مهره هاي کمرم دادم و گفتم :
-انقدر نامرد نباش …اونم که همه چي رو ميگه …نکته به نکته ..حالا بين حرفاش از شوخي استفاده
نمي کنه که نميشه بد…من که ازش بدم نمياد
با ناراحتي حرکتي به گردنش داد و گفت :
-نه توروخدا خوشتم بياد …
هر دو رفتيم که دستمونو بشوريم و اون با توجه به ديدي که به موحد داشت گفت :
-بيچاره زنش …
گوشامو تيز کردم و به ظاهر خودمو زدم به بي خيالي
-من که ميگم …اون زني که باهاش داره زندگي مي کنه …يا عقل نداره …يا از اين ديوونه تره …
نگاهي به نيمرخ الهه انداختم …حين شستن دستاش … توي اينه رو به رويش ..به لب و لوچه اش
شمايلي مي داد و مي گفت :
-من اگه بميرم و شوهر گيرم نياد ..به همچين ادمايي بله نمي دم ..حالا مي خواد کار درست باشه
يا پولدار..راستي شنيدي آوا؟
-چي رو؟
-اينکه چقدر پولداره !!!؟؟؟…شنيدم انقدر زير ميزي از مريضا مي گيره که حد نداره …
کلافه نفسم رو بيرون دادم و گفتم :
-اخه چرا چيزي که نمي دوني درسته يا غلط به زبون مياري ؟
به سمتم برگشت و گفت :
-همه ميگن من که نميگم .اصلا ..تو چرا امروز طرفدار اون ديوو دو سر شدي ؟هان ؟
-اي بابا چه طرفداري……حالا چون همه مي گن که نبايد فکر کني درسته
چيني روي بينيش انداخت و تا اومد جوابمو بده يوسف به سمتمون امد تا دستاشو بشروع که با
ديدنمون رو به الهه گفت :
-بحث شيرينتون درباره عمل امروزه ؟
الهه که به دنبال هم صحبتي با يوسف بود گفت :
-واي دکتر عالي بود…خيلي کارتون درسته ..من که به شدت لذت بردم …
با پوزخند به الهه نگاهي انداختم که چشم از يوسف بر نمي داشت و مدام ازش تعريف مي کرد که
يوسف گفت :
-خوب اگه انقدر لذت برديد..مي تونيد براي عمل بعدي که يه ساعت ديگه است …تشريف بياريد و
يه بار ديگه از هنر پنجه هام م*س*تفيض بشيد
با خنده به الهه نگاه کردم حسابي از گفته يوسف شل شده بود که گفت :
-نه دکتر با اينکه خيلي دوست دارم ..ولي بايد به مريضا يه سري بزنم …چشم به راهن
يوسف نگاهي به چشماي خندونم انداخت و رو به الهه گفت :
-اخي..طفلکيا..مطمئنم از صبح انتظارتونم ميکشن خانوم دکتر
الهه خنده اشو قورت داد و گفت :
-مريضن و يه دکتر ديگه …
-بله حق باشماست ..پس بفرماييد بريد…تا مريضا از دوريتون رو به قبله نشدن
الهه ديگه نتونست خنده اشو کنترل کنه و با ببخشيدي به سمت در رفت که من به جاش به خنده
افتادم و يوسف گفت :
-هه هه …زهرمار..رو اب بخندي
با خنده به سمتش برگشتم و گفتم :
-خوب بنال چه مرگته …. که بدونم گ*ن*ا*هم چيه که مي خواي سر به تنم نباشه
روشو ازم گرفت و در حال شستن دستاش گفت :
-من با تو حرفي ندارم
-ِاه جدي ؟…چه بد …حالا توروخدا يه نگام بکن
خنده اش گرفته بود که گفتم :
-خوب چيکار کنم که از دل اقا در بيارم گ*ن*ا*ه نکرده امو ..
دستاشو از زير شير اب بيرون کشيد و گفت :
-هر چي بگم گوش مي کني ؟
اين پسر ديوونه بود …نه به اخم و تخم قبل از عملش … نه به الان که شده بود يه پسر ساله
-اره گوش مي کنم ..
-خوب افرين ..پس امشب بيا خونه من
اخمي کردم و گفتم :
-که چي بشه ؟
-که برام شام بپزي
با پوزخند ابرهامو بالا انداختم و گفتم :
-که بعدش چي بشه ..؟
-که باهام شام بخوري
-اونوقت بعد بعدش چي ميشه ؟
به چشماي خندون و شيطونش خيره شدم که با پروويي گفت :
-بعد بعدشم معلومه ديگه ..به اتاق خواب ختم ميشه
خنده از لبام رفت و با عصبانيت گفت :
-يوسف ..خيلي
جدي شد و گفت :
-زهرمار..چرا هوا ورت داشته .. کي گفت تخت خواب ..گفتم اتاق خواب
به خنده افتادم و گفتم :
-چه فرقي مي کنه ديوونه ؟
-فرقش اينه که افکارت منحرفه
-خوب من منحرف ..اخه اتاق خواب چه غلطي کنيم …؟
در حالي که خنده اش گرفته بود ..به اطراف نگاهي انداخت و گفت :
-هيچ غلطي بخدا…
-يوسف
-اي بابا …گفتم بياي و نظرتو درباره کاغذ ديواري جديد اتاق خوابم بدي
-جا قحط بود که اتاق خواب نظر بدم ؟
با خنده گفت :
-منو باش ادم حسابت کردم
و يه دفع با نگاه تندي که به اطراف انداخت نزديکم شد و يه مشت ابو پاشيد روي صورتم و موقع در
رفتن گفت :
-تلافي ديشب که علاف کردي
با خنده دستي به صورت پر از ابم کشيدم و به سمتش برگشتم و گفتم :
-ديوونه اي بخدا
هنوز به در نزديک نشده بود که برگشت و گفت :
-جدي شام خونه من به صرف غذاي چيني ..با کلي مخلفات حال بهم زن
-اگه نيام ؟
-اون وقت ببين چيکارت مي کنم زغنبوت
با در اوردن دستکشهام از داخل کيف از اتاق خارج شدم و به سمت آسانسور راه افتادم که
همزمان صداي زنگ گوشيم توي سال پيچيد..مقابل اسانسور ايستادم و باد ديدن اسم يوسف سريع
جواب دادم
-مي توني سريعتر بياي پارکينگ ؟
مکثي کردم و گفتم :
-قرارمون سر خيابون بود که
-زود بيا پارکينگ و چيزي نگو..هر کاريم که کردم ..هيچ کاري نکن ..فقط زود بيا…سعي کن در
دقيقه آينده اين پايين باشي
-چي شده …؟
-تو بيا مي فهمي
تماس که قطع شد…دستکشهاي چرمم رو به دست کردم و دکمه آسانسورو زدم و سرم رو پايين
نگه داشتم ..در که باز شد … سرم رو بلند کردم ..اما با ديدن هومن ..لحظه اي ايستادم و هيچ حرکتي
نکردم که با ديدن تعللم گفت :
-چرا نمياي تو؟
نگاهي به سرتاپاش کردم و اخمي چهره امو پوشوند و بي توجه بهش وارد شدم و در بيشترين
فاصله ازش قرار گرفتم
با بسته شدن در… نفسش رو با صدا بيرون داد و دست راستشو توي جيب شلوارش فرو برد و
خيره به شماره هاي بالاي در اسانسور گفت :
-خيلي ازم بيزاري نه ؟
نه نگاهش کردم و نه جوابش رو که سرش رو به سمتم چرخوند و خيره به تيپم گفت :
-دستکشاي قشنگين
صداش داشت مي رفت رو اعصابم
-آخر هفته که يادت نرفته ؟
عصبي سرمو بالا اوردم و گفتم :
-وقتي مي بيني که دوست ندارم باهات حرف بزنم ..چرا انقدر اصرار داري که حرف بزني ؟
خيره تو چشمام کامل به سمتم چرخيد و قدمي به سمتم برداشت و با افسوس گفت :
-خيلي عوض شدي آوا
پوزخندي بهش زدم و گفتم :
-نکنه انتظار داري با هنرنمايايي که تا حالا کردي هنوزم دوست داشته باشم و قربون صدقه اتم
برم ؟اصلا انتظار چي رو ازم داري که مي گي عوض شدم ؟
نگاهش حسابي غمگين شد و خواست چيزي بگه که در باز شد…هر دو خيره بهم سرجامون
ايستاده بوديم ..اين نگاههاشو خوب مي شناختم …اما ديگه براي دلسوزي خيلي دير شده بود..براي
دلتنگي و هزارتا حرف ديگه هم خيلي خيلي دير شده بود
نگاه ازش گرفتم و از اسانسور خارج شدم ….با ديدن صنم که مقابل يوسف ايستاده بود..لحظه اي
تعجب کردم وبه سمتشون رفتم
هومن هم يک قدم عقب تر از من داشت به همون سمت مي اومد..
لبخند معنا دار يوسف حاکي از اين بود که نقش هايي داره …
با قرار گرفتن کنارشون يوسف بازي کردن نقششو شروع کرد:
-سلام خانوم دکتر ..احوال شما
لبخندي زدم و جواب سلامش رو دادم ..اما صنم با اخم فقط يه سلام اروم بهم داد و با ديدن هومن
کمي از ما فاصله گرفت و به سمتش رفت و گفت :
-چرا انقدر دير کردي ؟خسته شدم
يوسف که تنها من پوزخندشو مي ديدم با صداي ارومي گفت :
-نامرد انگار نه انگار که تا حالا داشته از هم صحبتي با من کيف و حال مي کرده
عصبي صدامو خيلي پايين اوردم و گفتم :
-الان که انتظار نداري جلوي اينا سوار ماشينت شم ؟
لبخندي با نمکي صورتشو پوشند و گفت :
-تو رو نمي دونم اما من بايد حال اين عوضي رو بگيرم …از روزي که ديدمش يک لحظه هم آروم و
قرار ندارم
زير چشمي نگاهي به هومن و زنش انداختم که سخت در حال حرف زدن بودن … البته در فاصله

4.6/5 - (13 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x