اما اين حس با ديدن يوسفي که هنوز سرجاش ايستاده بود تبديل به يه حس زننده اي شد که
وجودش کم و بيش باعث عذاب بود
سرمو پايين انداختم و به سمتش رفتم ..بي توجه اي بدترين چيزي بود که مي تونست عذابش بده
…وقتي از کنارش رد شدم …
نفسش رو با صدا بيرون داد ورفت …ناراحت از اين برخوردا تو جام ايستادم و به رفتنش خيره
شدم …کي فکرشو مي کرد که يه روزي کار من و يوسف به اينجا بکشه که فقط با حرص و عصبانيت
همديگرو ببينيم …و نتونيم حرف دلمونو بهم بزنيم ..
از نبودش ..از حرف نزدنشم به شدت ناراحت و عصبي بودم ..اما همه اش تقصير خودش بود
بعد از پايان ساعت کاري تصميم گرفتم براي خونه کمي خريد کنم ..البته بيشتر بهانه بود..
بيشتر دلم مي خواست خودمو سرگرم کنم که کمتر به اتفاقاي پيرامونم فکر کنم …به نبودن کسايي
که يه زماني دوسشون داشتم …البته در مورد يوسف بايد اعتراف مي کردم که هنوزم دوسش داشتم
..و نمي تونستم زن گرفتنش رو هضم کنم
***
به قفسه کناريم نگاهي انداختم ..دست بلند کردم و کمپوت آناناس رو برداشتم و روي بقيه خريدام
گذاشتم …باز به قفسه ها خيره شدم و چرخو حرکت دادم و کمي جلوتر خم شدم و يه بسته لازانيا از
طبقه پايين قفسه ها برداشتم و صاف ايستادم که ناگهان يوسفو تمام قدم مقابلم ديدم .. ..در حالي
که انتظار داشتم با شرمندگي نگاهم کنه با حالت طلبکارانه اي تو چشمام خيره شده بود.
لازانيا رو توي دستم فشار دادم و روي بسته هاي ديگه پرت کردم و بي توجه به حضور پررنگش از
کنارش عبور کردم
معلوم بود که صبرش ديگه تموم شده … که بازومو محکم از عقب چسبيد و با عصبانيت گفت :
-من باهات قول و قراري گذاشته بودم ؟
چشمامو براي ارامش بستم و باز کردم و سعي کردم چيزي نگم که شرايط بدتر از اين بشه
-با توام ؟جوابمو بده
به سمتش بر گشتم و بهش خيره شدم ..توي چشماش طوفاني بر پا بود
-خودتم مي دوني هيچ قول و قراري وجود نداشته … پس اين مسخره بازيات براي چيه ؟
مي خواستم جوابش رو بدم ..اما سکوت کردم و گفتم :
-آقاي سلحشور لطف کنيد و مزاحم نشيد..به اندازه کافي توجه همه آدماي اينجا رو …به خودمون
جلب کرديد…
با همان عصبانيت نگاهي به اطرافمون انداخت و لبهاشو بهم فشار داد و گفت :
-خريد ات تموم شد؟
ابروهامو بالا انداختم :
-به تو چه
يوسفي که مي شناختم …بايد با اين حرفم کل سبد خريدمو اين وسط پخش و پلا مي کرد به خاطر
بي توجهيم … اما چقدر خودشو نگه داشته بود که فقط دسته چرخو با عصبانيت به سمت خودش
کشيد و به سمت صندوق به راه افتاد
با حرص دست به سينه شدم و به تيپش خيره شدم ..با اينکه با اون نيم پالتوي کرم رنگ و شلوار کتون
سفيدش ..نگاه خيليا رو روي خودش جذب کرده بود ..اما انگاري براي من ديگه اون جذابيت قبلي رو
نداشت ..شايدم داشت و من خودمو گول مي زدم
به ناچار به سمتش رفتم ..در حال خالي کردن خريدام روي ميز کوچک مقابل زن پشت صندوق بود
..زن نگاهي به من و بعد به يوسف انداخت و درحالي که دونه دونه خريدا رو بر مي داشت با وارد
کردن قيمتا توي کسيه ها مي نداختشون ..يوسف کيف پولوشو در آورد و عابر بانکشو از توش بيرون
کشيد که با حرص گفتم :
-همش مال خودت …. من هيچ کدوم از اين خريدا رو نمي خوام
خواستم از کنارش رد بشم که با حرص و در سکوت بازومو محکم گرفت و کارتو به زن داد تا توي کارت
خوان بکشه …
عصباني از کار يوسف با صداي کنترل شده اي گفتم :
-دستمو ول کن …الان همه فکر مي کنن که داري چيکار مي کنه …
زن خيره به ما دوتا رمزو پرسيد ..و يوسف با چهره عصبي که چهره اشو جذابتر مي کرد رمزو بهش
گفت ..با حساب کردن خريدا بسته ها رو بر داشت و منو به سمت در خروجي کشوند …
.ماشينشو توي کوچه ب*غ*لي پارک کرده بود ..با وارد شدن به کوچه …با انزجار دستو از توش دستش
بيرون کشيدم و بدون اينکه صدامو بيش از اندازه بالا برده باشم گفتم :
-من زنت نيستم که هر جور که دلت مي خواد باهام رفتار مي کني..اگرم اون تو صدام در نيومد فکر
نکن تو دلم قند اب مي کردن که
دستمو گرفتي..فقط بين اون همه نگاه نمي خواستم کسي بهمون گير بده …
بسته ها رو با حرص روي زمين رها کرد و به طرفم اومد:
-براي اينکه هرچي با هات درست حرف مي زنم و ازت مي خوام جوابمو بدي..عين اين بچه ها رفتار
مي کني
نگاهمو ازش گرفتم که با لجاجت مقابلم قرار گرفت :
-اخه من احمق ….نه باهات قول و قراري گذاشتم و نه بهت وعده و عيد ي دادم …پس چرا باهام
اينطوري رفتار مي کني ؟..اين چند روزه بد رفتي رو اعصابم
چند نفر که از سر کوچه رد ميشدن با شک بهمون خيره شدن ..کمي عقب رفتم و دست به سينه به
ديوار تکيه دادم تا بقيه عرايضشو ادامه بده
-اخه مشکلت چيه ؟تا شنيدي زن دارم …. چرا از اين رو به اون رو شدي ؟
دلم نمي خواست باهاش حرف بزنم ..چرا که مي دونستم بلاخره رامم مي کنه
-مگه خلاف شرع کردم ؟….بابا زن گرفتم …درست مثل تو …مگه خودت تو شوهر نکردي ؟..پس چرا
بايد بهت جواب پس بدم ؟
فاصله بينمون به چهار انگشتم نمي رسيد…اما من نگاهم همونطور دست به سينه به سر کوچه و به
زني که با بدبيني بهمون نگاه مي کرد… خيره بود
وقتي ديدم زن نمي ره …. رومو به سمت يوسف چرخوندم و اروم گفتم :
-صداتو بيار پايين …همه رو متوجه خودت کردي
سرشو به سمت کوچه چرخوند و صداشو برد بالاتر و قدمي ازم دور شد و داد زد :
-بذار ببينن ..بذار از سر بيکاري وايستن و ببينن …انگاري خودشون هيچ مشکلي ندارن و من تنها لکه
ننگ اين دنيام …اره من زن دارم و دارم با يکي ديگه لاس مي زنم …حالا اين جماعت چي مي خوان
بگن ؟هان ؟
بيشتر داد زد :
-چي؟
زن که رنگش پريده بود سريع به راه افتاد..با تاسف سري تکون داد و با تمسخر بهش گفتم :
-اون ور رفتن و درس خوندن ..انگار همون يه ذره ادبتم از بين برده
درست رفتم روي اعصابش ..چون با عصبانيت به سمتم برگشت و گفت :
-تو ديگه هيچي نگو آوا…که از وقتي که برگشتم …شدي آينه دقم
پوزخندي زدم و گفتم :
-آينه دق تويي که اول بي سرو صدا مياي..بعدم يه جوري رفتار مي کني که آدم نمي دونه چه قصدي
داري
به شدت بهم ريخت :
-چطوري رفتار کردم مگه ..؟هان ؟..د بگو ديگه
تمام رفتاراش جلوي چشمم اومد از همون اولين بار ديدنش ..تا اخرين روزي که توي کوه از هم جدا
شده بوديم … عصباني شدم و گفتم :
-نمي دوني..واقعا نمي دوني ؟
چشما م از اشک پر شد …و يوسف با عصبانيت بهم خيره موند
-اينکه هوامو داشتي..اينکه حرفايي مي زني که ادم هزاربارم با خودش معنا کنه ..آخرش به يه جواب
مي رسه …اينکه بي هوا يهو مياي سراغ ادم …پس اينا چين ؟اخه کدوم دوست ؟ ..کدوم همکار
؟…انقدر نگران همکارشه .؟.کدوم دوست دنبال تلافي کردن و زدن شوهر سابق دوستشه .؟..اينکاراتو
پاي چي بايد بذارم يوسف ؟…تو…تو
خجالت کشيدم اما :
-تو کاري کردي که من بهت اعتراف کنم …شايد نفهميدي؟… اما تو منو شکستي يوسف …بدم
شکستي …هزار بار ازت پرسيدم ..زن داري؟ ..ازدواج کردي؟ …هر بارفقط خنديدي و يه چرتي بهم
تحويل دادي …تو بگو…. بايد چه برداشتي مي کردم از اينکارات ..هان ؟
صورتش برافروخته و عصبي شد ..اشکم در اومد ..با پشت دست به زير بينيم دست کشيدم و تو
چشماش خيره شدم …دل چرکين شده بودم ازش ..اما تو اوج ناباوري هنوزم دوستش داشتم ….اما
غرورم رو نبايد بيش از اين له مي کردم …
يوسف که با ديدن اشکام ساکت شده بود..به سمت بسته ها رفت و از روي زمين برداشتشون و در
ماشينشو باز کرد و خريدا رو صندلي عقب گذاشت …
.پشت فرمون که نشست ..در کناريشو باز کرد و دست به فرمون بهم خيره شد…
شايد حُسن سن نزديک به سال اين بود که مثل دختراي يا ساله ..مدام روي دنده لج نمي
افتادم …و از همه مهمتر اين بود که شايد بهش اجازه مي دادم حرفاشو بزنه …حتما اونم دلايل خودش
رو داشت …کاري که خيليا نذاشتن من بکنم …کسايي مثل هومن که بي دليل و بي حرف ترکم کرد
…تکيه امو از ديوار جدا کردم و دستي به زير چشمام کشيدم و به سمت ماشينش رفتم ..
سوار شدم و درو بستم و بي حرف کمربندمو بستم و به عقب تکيه دادم
با ناراحتي به نيم رخ اشک آلودم خيره شد …نگاهش نکردم …نفسش رو با ناراحتي بيرون داد و
ماشين رو روشن کرد و به راه افتاد…
نيم ساعت بعد هر دو رو در روي هم همون کافي شاپي بوديم که روز اول ديده بودمش ….به دستاي
کشيده و تميزش که روي ميز بود خيره شدم و با تلخ خنده اي گفتم :
-حلقه اتو چرا دست نکردي ؟ ..نمي گي زنت ناراحت ميشه …؟
داشتم عصبانيش مي کردم که سرشو بلند کرد و گفت :
-آخه تو که هيچي نمي دوني چرا انقدر حرف مفت مي زني ؟
لبهامو با زبون تر کردم :
-چي رو نمي دونم ؟..اهان اينکه زن داري… بعدم عين مجردا رفتار مي کني ؟
چشماشو با عصبانيت بست و باز کردو گفت :
-آوا تا اعصابمو بيشتر از اين بهم نريختي بهتره ساکت شي
پوزخند زدم :
-باشه اگه ارومت مي کنه ..من خفه ميشم ..توام به ادامه دروغات برس
همينو گفتم و خواستم از جام بلند شم …که يک دفعه توي محيط کوچيک کافي شاپ با فرياد …
ميخکوب جام کرد:
-بشين سرجات
رنگ پريده به دختر و پسراي درون کافي شاپ که با تعجب و نگراني نگاهمون مي کردن … نگاهي
انداختم و دوباره از سر ناچاري سرجام نشستم و با حرص بهش خيره شدم …تا که بيشتر از اين آبرو
ريزي نکنه
دستاشوتوهم گره کرد و با خشم و عصبانيت در حالي که نگاهش به دستهاي گره کرده اش بود
گفت :
-نمي دونم عاشق کدوم اخلاق گندت شدم …؟
به خنده افتادم و گفتم :
-هر چه باشه به پاي اخلاق جنابعالي نميرسه …
نگاهمو به خيابون دوختم …دستي به پيشونيش کشيد و بعد گوشيشو از جيب پالتوش در اورد و
مشغول شماره گرفتن شد
چشمامو با کلافگي چرخي دادم و بهش خيره شدم ..که تلفن رو روي اسپيکر گذاشت و درست
مقابلم روي ميز قرارش داد …و در حالي که صداي بوقهاي کشيده رو مي شنيدم با تمسخر گفت :
-اميدوارم زبانت خوب باشه …اگه غصه ات به اعترافيه که پيش من کردي ..پس خوب گوش کن …حالا
نوبت اعتراف منه
همين که اين رو گفت :
کسي از اون ور خط به لهجه غليظ آمريکايي جواب داد
يوسف کمي خم شد و لبهاشو به گوشي نزديک کرد صداي ظريف دختر پشت خط مثل صداي زنگ
داري بود که گوشم رو آزار مي داد
-يوسف خودتي؟
لبهامو محکم بهم فشار دادم ..يوسف نگاهي به من انداخت و از دختر پرسيد:
-خونه اي ؟
دختر م*س*تانه خنده اي کرد و گفت :
-نه ..با جيمز اومديم خريد ….داره بهت سلام مي رسونه
يوسف عصبي دستي به صورتش کشيد و گفت :
-اسناد و مدارکو قراره کي برام بفرستي ؟
صداي شاد دختر هيچ حسي به يوسف نمي داد چرا که هر لحظه با شنيدن صداش چهره اش
برافروخته تر هم مي شد
-آه ..عزيزم .. وکيل مي گفت ممکنه يه ماهي طول بکشه ..
.
يوسف عصبي شد و در حالي که سعي داشت زياد عصباني نشه گفت :
-چرا انقدر دير؟
-دست من نيست …قوانين اينطوريه ديگه ..اگه باور نداري خودت بيا
فشاري که با دندوناش به لبهاش مي اورد رو اعصابم بود…
-حالا چرا انقدر عجله داري ….آقاي دکتر؟
با عصبانيت دستي به زير لبش کشيد و بعد دستشو پايين اورد و گفت :
-تو که مشکلي نداري… فعلا با جيمز عزيزت خوش مي گذروني و کسي هم نمي تونه بگه بالاي
چشمتون ابرو
دختر عصباني شد و تن صداش تغيير کرد:
-چرا متلک بارم مي کني؟ ..مثل اينکه خودت با اين شرايط موافقت کردي و کنار اومدي ..يادت
رفته ؟
يوسف سرشو بالا اورد و بهم خيره شد…خدا روشکر چون فارسي حرف نمي زدند کسي متوجه
حرفاشون نمي شد..هر چند منم دست و پا شکسته بعضي از قسمتاي حرفاشونو خوب متوجه نمي
شدم
-کتي به اون وکيل نفهم بگو سريع مدارکو برام ارسال کنه
صداي تمسخر گونه دختر …عصبانيت يوسف رو بيش از قبل کرد:
-چي شده دکتر؟ …نکنه مي خواي تجديد فراش کني ؟
نگاهم به يوسفي بود که نگاه ازم بر نمي داشت :
-اگه تونست تا دو هفته ديگه …در غير اينصورت تا يه ماه ديگه حتما بفرسته …چون مي خوام ازدواج
کنم
حرف يوسف و سکوت ناگهاني دختر شوک زده ام کرد :
-زود دست به کار شدي..عزيزم ؟فقط مثل اينکه اسم ما بد در رفته بود …نه ؟
-نه به اندازه تو.. زود دست به کار نشدم …خيليم دير شده …
صداي دختر خشک و زننده شد:
-باشه بهش مي گم …کاري نداري ؟
يوسف بدون جواب تماس رو قطع کرد و بهم خيره موند…
اب دهنم رو قورت داد و گفتم :
-خوب اين نمايش براي چي بود؟
-اون روز اگه وايميستادي همه چي رو بهت مي گفتم …اما حالا هم دير نشده …پس خوب گوش
کن ..اين تماس رو هم گرفتم که نگي دروغ مي گفتم …
کتي همون کتايون …. دختريه که من باهاش ازدواج کردم …ازدواجي که به ظاهر ازدواجه ..اما از نظر
دوتامون …نه … نيست ..
چرا که از همون روز اول دختري که فکر مي کردم شايد بتونم باهاش يه عمر زندگي کنم ..اومد و
راست راست تو چشمام خيره شد و گفت ..به اجبار خانواده اش همسر م شده ..اجبار که نه ….
براي فرار از خانواده و م*س*تقل شدنش تن به اين ازدواج داده …و هيچ علاقه اي به من نداره ..البته
هر بار يه حرف جديد مي زد
منم که مي شناسي…هيچ وقت سعي نمي کنم از همون اول وابسته کسي بشم …اما اولش با
خودم گفتم شايد يکم جو گير شده اما يه هفته بعد وقتي دست دوست پسرشو گرفت و اومد توي
خونه بهم ثابت کرد ..که الکي حرف نزده …
دختر بي پرواييه …هرکاري مي کنه که به هدفش برسه …هرکاري …زندگي زير يک سقفمون فقط
براي يک ماه طول کشيد ….يک ماهي که درست مثل دوتا همخونه توي يه خونه زندگي مي
کرديم …زندگي که بيشتر براي اون خوشي بود و براي من عذاب …
من يکم مشکل اقامت داشتم ..براي همين اين ازدواج برام علاوه بر اينکه مي تونست تداوم دار
باشه ..مي تونست مشکل اقامتم رو هم حل کنه …اونا عمري خانوادگي اونجا زندگي کرده بودن …و
حالا خانواده اش به ايران برگشته بود…چي بهتر از اينکه ديگه تنها شده بود و مي تونست هر کاري
کنه ….
خانواده کتي دوست صميمي پدرم بودن …در واقع اين پيشنهاد ازدواج از طرف دو خانواده مطرح
شده بود…منم که بيشتر قصدم رفتن بود…پذيرفتمش ..اين پذيرفتنم درست بعد از عقد تو و هومن بود.
اوا تنها تو نشکستي …منم با انتخابت نابود کردي ..اونجا هم تو نفهميدي…وقتي که عقد کردي
..زندگي توي ايران برام بي معني شد..هرچند که از قبل مي خواستم برم ..اما ازدواج با تو مي
تونست خيلي چيزا رو تغيير بده
منتي نمي خوام سرت بذارم ..يا دنبال گ*ن*ا*هکار باشم ..اما … اول مي خواستم آروم راضي به رفتنت
کنم بعد که موافقتو گرفتم بهت پيشنهاد ازدواج بدم
اما همين که شنيدم به هومن جواب مثبت دادي ..داغونم کردي …حتي هرچي گفتم که تو
انتخابت بيشتر دقت کن ..تو گوش نکردي و راه خودتو رفتي
براي همين بعد از عقدت بي سر و صدا رفتم …زندگي گند اونورم ..مثل سگ دوني بود..دختري که
براي رهايي از دست من … به راحتي شبا توي اتاق ب*غ*لي کنار دوست پسرش مي خوابيد..
شايد بگي چقدر بي غيرتم …اما من اونو دوست نداشتم …بارها و بارها… قبلش کثاقت کارياشو
نشونم داده بود..اين ديگه اخرش بود …چند بار قبل از اون شب با هم دعوا کرده بوديم ..سر تموم ابرو
ريزياش ..حتي کارمون به لطف همسايه ها به اداره پليس کشيده شد..اما به خاطر اقامتم و گند نزدن
به ادامه تحصيلاتم ..مجبور شدم ساکت بمونم …
اون همه چي رو به نفع خودش تموم کرده بود…البته برامم مهم نبود که مي خواد چيکار کنه …در
واقعه اون شب منو تو کار انجام شده قرار داده بود ..مي خواست کاري کنه که دممو بذارم رو کولم و از
اون خونه برم و هر چه زودتر ازش جدا بشم
خونه هديه پدر زنم بود…کتي براي اينکه ثابت کنه علاقه اي به من و زندگيم نداره …توي يکماهي
که اونجا بودم تا بتونم يه خونه براي خودم دست پا کنم هفته اي دوبار با اون پسر بود…شايدم تمام
کاراش نمايشي بود ..اما هر چي بود ..يکبار تا مرز کشتنشون پيش رفتم
با سر انگشتاش به شقيقه هاش فشار اورد:
-اما نه بي غيرتم آوا ..بايد دوتاشونو خفه مي کردم و مي کشتم .بايد باهمين دستام اين کارو مي
کردم …وقتي گاز خونه رو باز گذاشتم و خواستم اون دوتا رو تو اتاق به کشتن بدم ..همسايه ها متوجه
بوي گاز شده بودن و به سراغمون اومده بودن …حال دوتاشون خراب بود..بردنشون بيمارستان ..بعد از
اون ماجرا کتي بي پرواتر از قبل شد …حتي تهديدم کرد که اگه کاري بهشون داشته باشم به جرم
اينکه مي خواستم بکشمشون ازم شکايت مي کنه …
ديگه نمي دونستم چيکار کنم …روزاي اول اونقدر خودمو درگير درسا مي کردم که تا به خونه مي
رسيدم از خستگي به خواب مي رفتم و نيم شب با صداي ک*ث*ا*ف*ت کارياشون بيدار مي شدم ..
کتي نا نجيب ترين دختريه که تا حالا ديده بودم …تصميم گرفتم همه چيز رو با خانواده ام مطرح کنم
و خودمو از اون شرايط نجات بدم
چشماي قرمز يوسف و بغضش …حالم رو دگرگون کرده بود…
-اما همه چي يهو تغيير کرد …پدرم همون موقعه ها بود که ورشکست شد…حتي يکبار هم سکته
زد..شرايط بدتر از قبل شد …چون ديگه حمايتاي اونم نداشتم ..از هر طرف روم فشار بود …جايي براي
موندن نداشتم ..پولي براي مخارج زندگيم نداشتم ..مجبور بودم تحمل کنم تا بتونم سرپا شم ..اونم
داشت از اون موقعيت سوء استفاده مي کرد
بهم خير شد:
-منم دوست داشتم …اما نمي دونم چرا نتونستم قبل از رفتن بهت بگم ..يا بهت ثابت کنم …توي
احمقم هيچ وقت نفهميدي …همينم يه درد شد برام …قرار مدارک طلاقو برام بفرستن …
خانواده ام فکر مي کنن من ديوونه وار کتي رو دوست دارم …پدرم بعد از ورشکست شدن دوباره
توسط پدر زنم سرپا شد …آوا …خانواده من عمري توي پول و خوشي غرق بودن …پدرم با از دست
دادن اين چيزا سکته زده بود ..که پدر زنم نجاتش داد
حالا اگه بفهمن من مي خوام از زنم جدا بشم ..دوباره همه چي ميشه مثل قبل …اين
طلاقم ..پنهون از بقيه است …هرچند هنوز قانوني نشده …اما قراره کارا توسط وکيلمون انجام
بشه …شايد مجبور شم که براي کاراي طلاق يه بار ديگه برم اونجا
اين ازدواج براي همه خوب بوده جز من … چون پدرم با پدر زنم کسب و کار بزرگي راه انداختن ..که
تداومش به زندگي من و کتي بستگي داره …کتي به عشقش رسيده و من مثل مترسک اين وسط
بدون حتي کوچکترين چيزي دارم دست و پا مي زنم
تازه خانواده ها با ذوق منتظر يه نوه هم هستن …وقتي اومدم ايران …به بهانه ديدنشون …خيلي
ناراحت شدن که چرا کتي رو نيوردم …تلفن پشت تلفن که کتي تو هم بيا…
اونم خوب تو نقشش فرو رفته ..هديه هايي که مادرو خواهرم براش مي فرستن ..انقدر بار ماديش
زياد هست که نتونه بيخالش بشه ..
پدر کتي که اخلاق دخترشو مي شناسه ..مال انچناني بهش نداده ..جز همون خونه که توش
زندگي مي کنه ..که همونم همين روزا به لطف دوست پسرش به باد مي ده …از اونجايي هم که
کتي دنبال کار و دراومد نيست ..وابسته اين هدايا شده …
اوا من دارم ديوونه ميشم …يه واقعيت ديگه اي که نتونستم ازت خواستگاري کنم ..مي دوني چي
بود؟
اب دهنشو قورت داد و به دستاش خيره شد:
– اولين بار که قضيه تو رو با خانواده ام مطرح کردم ..همشون به شدت مخالفت کردن ..چون ..چون
به شدت از حرفي که مي خواست بزنه خجالت کشيد:
-چون وضع خانواده ات خوب نبود..به قول مادر از دماغ فيل افتادم ..در شانشون نبودي …از اينکه
پدرت اشپز بيمارستان بود خيلي ناراحت بودن ..همه به فکر اين بودن که تو رو از سرم بندازن بيرون
فکم منقبض شد…:
-همه چي دست توي دست هم داد که من ازت دور بشم و تن بدم به ازدواجي که اونا برام ترتيب
داده بودن …با رفتن تو…اونقدر دلم شکست که حتي به اين فکر نکردم با يه دختري که نميشناسمش
چطور مي تونم زندگي کنم …فقط سوختم و ساختم …براي اينکه به خانواده ام نشون بدم که دارن چه
بلايي سرم ميارن ..اما هيچ کس نديد آوا ..همه شاد بودن ..اما هيچ کس غم منو نديد..
مادرم ..که بايد سنگ صبورم مي بود و دلداريم مي داد ..هربار که تلفني باهام حرف مي زد هي
تکرار مي کرد و مي گفت ..ديدي خوب شد با اون دختره ازدواج نکردي..ببين الان چه خوشبختي …يا
پدرم که بايد حمايتگرم مي بود ..همش به اين فکر بود که چطوري دوستيشو محکمتر از قبل کنه
…شايد نبايد اين زندگي رو تحمل مي کرد م … شايد هم حماقت کردم …اون روزا من داشتم زنده زنده
خودمو به کشتن مي دادم …
اونقدر کاريا کتي و دوري تو بهم فشار اورد که يه مدت کارم شده بودم*س*ت کردن ..اونقدر مي
خوردم که شبايي که اون دوتاي توي اتاف ب*غ*لي بودن با خنده هاشون ….مي خنديدم …
من شايد تونسته باشم بقيه رو بخندونم و شاد کنم اما هيچ وقت از درون شاد نبودم ..بهترين روزاي
زندگيم زماني بود که توي دانشکده با تو اشنا شدم …
اما بعد از اون جهنم بود…اون روزا انقدر حالم بد بود که ديگه درسم نمي خوندم …نزديک بود به
خاطر نمرهاي بدم از دانشکده بندازنم بيرون …من با کتي تنها يک ماه توي اون خونه بودم ..چرا که
بعدش رفتن يه خوابگاه دور از مرکز شهر..يه خوابگاه کثيف …با ادمايي غير قابل تحمل …هر نوع ادمي
که مي گفتي توشون پيدا مي شد
ديگه داشتم ديوونه مي شدم و زندگيمو به نابودي ميکشوندم که يه نفر تونست کمکم
کنه ..تونست منو از اون منجلاب نجاتم بده …
با چشماي گريون بهش خيره شده بودم …:
-وجود امير حسين ..انگار يه جور مرهم بود که زخم درونيم رو التيام مي بخشيد…وقتي توي
دانشکده ديدمش بين اون همه بي زبون .. انگار دنيايي رو بهم داده بودن …اونقدر اشفته بودم که با
ديدنم باورش نمي شد من همون يوسف سلحشوري باشم که توي دانشکده براي همه نمونه اش
مي کرد..
براي يک ترم استاد يکي از درسام بود…هر روزي که باهاش درس داشتم با کله مي رفتم سر
کلاسش ..حضورش منو ياد قديم … ياد تو ..ياد تمام خاطر هاي خوب گذشته مي نداخت …
وقتي وضعمو فهميد کمکم کرد يه خونه دست و درمون پيدا کنم و منو از اون خوابگاه نجاتم داد…
يوسف پوزخند زد:
-پول خونه و تمام وسايل توشو خودش داد..مثلا به عنوام قرض ..هيچ وقتم به روم نياورد …چه
شبايي که بيرون نرفتيم و اون با شوخياش ارومم مي کرد…
حتي بعد از رفتنش باهام در ارتباط بود …چندباري هم اومد و تو تعطيلات بهم سر زد …
با وجودش کم کم خودمو پيدا کردم …کارم تو بيمارستان اونجا خوب پيش مي رفت ..همه ازم
راضي بودن …اين روند ادامه داشت تا اينکه بعد از گرفتن فوقم …بدون اينکه نظرمو بپرسه ..بعد از پايان
دوره ام و تعهدي که اونجا داشتم …کاراي استخدام و اومدن به اينجا رو برام جور کرد…که درست بيام
همين بيمارستان …حالا مي فهمي چرا دوسش دارم …چون تنها ناجيم بود توي اون بدبختيا….
-حالا ايني که مي بينه ..تنها يه يوسف خاليه ..هيچي ندارم …ماشيناي رنگا رنگم مال
پدرمه …آپارتمان شيکم تو زعفرانيه مال پدرمه … اما خوشحال باش تازيگيا يه خونه اجاره کردم البته تو
زعفرانيه نيست …خيلي دورت از اونجاست ..اما قشنگه ..کمي که بگذره وضعم بهترم ميشه ..البته بد
نيست که بخواد بهتر بشه ..اما اينکه همه چي اونم از نوع عاليشو داشته باشم ندارم …
به خنده افتاد:
-نگران نباش دکتر مملکتم ..خير سرم جراح قلب …هيچي دستمو نگيره يه پول بخور نميري گيرم
مياد که زنده بمونم …
از شوخي مسخره اش بين اشکام به خنده افتادم :
-حالا با همه اين حرفا..با اين ادم يه لا قباي هيچي ندار..که اسم يه زن ديگه رو هم تو شناسنامه
اش داره و هيچ ديگه اي نداره ..ازدواج مي کني ؟حاضري تحملش کني ؟…حاضري بهش بله بگي ؟
دستامو روي ميز گذاشتم …و نگاه از يوسف گرفتم …با سکوتش منتظر جوابم بود ..که به حرف
اومدم :
-اگه بخوام بهت جواب مثبت بدم ..با خانواده ات چيکار مي کني ؟اونا حتي اگه موافق به جدايي تو
زنت باشن ..اما حاضر به اينکه من عروسشون بشم نيستن ..با اونا مي خواي چيکار کني يوسف ؟
لبهاشو با زبونش تر کرد و خيره تو چشمام گفت :
-چندين سال از بهترين سالهاي عمرم رو به خاطر خانواده ام تباه کردم …اما حالا ديگه نمي خوام
اين کارو کنم …من نمي تونم تا اخر عمر نقش يه ناجي رو براشون بازي کنم که همه چي رو توي
خودش مي ريزه و دم نمي زنه …
من موافقت اونا رو نمي خوام آوا….يعني ديگه برام مهم نيست ….الان فقط جواب تو رو مي خوام
تا تکليف خودمو روشن کنم
سردرگم بودم …توي دوراهي بدي گير کرده بودم :
-اما تو هنوز زنتو داري …حتي من نمي دونم توي کدوم مرحله از طلاق هستيد
چشماشو با کلافگي بست و باز کرد و کمي به جلو خم شد و گفت :
-تو اگه بهم جواب منفي هم بدي ..بهت حق مي دم …اما اگه واقعا مي خواي جواب منفي
بدي..بده ..فقط انقدر دليل و برهان نيار
دستامو از روي ميز برداشتم …حالا با شنيدن همه ماجرا نمي دونستم چه احساسي به يوسف
داشتم ..يه روزي دلم مي خواست مثل امروز مقابلم مي نشست و ازم خواستگاري مي کرد
..اما..حالا ..توي اين شرايط …
سرم رو بلند کردم ..بهم خيره بود:
-انتظار نداشته باش که همين حالا جوابتو بدم
لبهاش به پوزخندي از هم باز شد و به بيرون خيره شد
-برات طاقچه بالا نمي ذارم …گفتن اين حرفا الان راحته …يه مدت بعد پاي خانواده ها وسط کشيده
ميشه ..من اين چيزا رو قبلا تجربه کردم ..عاشق شدن و دوست داشتن فقط قسمت اولشه ..بعد
خانواده ها ميان و سر زندگيت آوار ميشن …اگه اونام راضي نباشن که ديگه بدتر
-چقدر؟
سرم رو بلند کردم ..اخم روي پيشونيش اذيتم مي کرد:
-چقدر وقت مي خواي که فکر کني..هان ؟
سرمو با ناراحتي تکون دادو گفتم :
-تو الان …
کم تحمل شده بود:
-من الان چي ؟
دستامو روي ميز توي هم گره کردم و گفتم :
-من احساس مي کنم که تو الان فقط مي خواي انتقام بگيري ..يه جوري همه رو بچزوني..حقتو
پس بگيري ..من
چهره اش در هم مچاله شد و با تلخي گفت :
-چرا چرت مي گي آوا..؟کدوم انتقام ؟…کدوم حق ؟تموم شد..عمرم رفت …جوونيم رفت …بهترين
لحظات زندگيم دود شدن و رفتن هوا…حالا تو داري درباره چي حرف مي زني …؟
با عصبانيت به عقب تکيه داد…چشماشو با ناراحتي بست و باز کرد..مثل اينکه بخواد جلوي
اشکاشو بگيره ..توي چشماش قرمز قرمز بود
-من فقط ديگه نمي خوام ازت جدا باشم ..اگه تو جواب مثبت بدي …باور کن که
بغض کرد و خيره تو چشمام يه دفعه خاموش شد…واقعا نمي دونستم چي بايد بگم .
-بدبخت بيچاره نيستم که انقدر نگران خانواده امي…گفتم يه لاقبا نه اينکه هيچي نداشته
باشم …يعني فکر مي کني عرضه يه زندگي چرخوندنم ندارم ؟
سريع قبل از برداشتاي اشتباه ديگه اي که ممکن بود بکنه گفتم :
-نه يوسف ..منظور من اين حرفا نيست
-پس چته ؟چرا دو به شکي ..چرا نمي خواي جواب بدي ؟
يه دفعه رنگش پريد و مات نگاهم کرد:
-نکنه به اون خواستگاري که درباره اش
يوسف داشت ديوونه ام مي کرد..دوسش داشتم ..مطمئن بودم اما ترديدا..بعدها يي که ممکن بود
پر از مشکلات بشه …همه و همه نمي ذاشتن درست فکر کنم و راحت بهش بگم بله
-نه …من که گفتم بهش جواب رد دادم ..من ..فقط
عاجزانه نگاهش کردم ..از يوسف بيمارستاني که توي بخش شاد بود و همه حسرت لحظه هاي
شاد بودنش رو مي خوردن خبري نبود..
-من فقط بايد کمي بيشتر فکر کنم …اينم حق طبيعي منه ..اينطور نيست ؟
لحظه اي سکوت کرد و بعد در حالي که سعي مي کرد خودش رو اروم نشون بده ..خيره به ميز
گفت :
-حق با توه …راست مي گي من تند رفتم …اما نمي دونم چرا همش احساس مي کنم که دارم
تمام فرصتامو از دست مي دم …يعني همه چيزمو دارم از دست مي دم
اروم سرشو بلند کرد و خيره تو چشمام گفت :
-حتي فکر مي کنم قراره تو روم از دست بدم …اين فکر عين خوره افتاده تو جونم …انقدر فکرم
مشغوله که واقعا نمي دونم دارم چيکار مي کنم
چيزي نگفتم و با نگراني نگاهش کردم :
-باشه تو فکراتو بکن .. اما به ايني که مي گم نه نگو…يعني مجبورم که اينو بگم …راستش من …
فعلا ..يعني …
مي توني تا فردا بهم جواب بدي ؟
به خنده افتادم ..شايدم دلم سوخت که با محبت گفتم :
-يوسف آروم باش …مي دونم الان ذهنت آشفته است و نمي توني خوب تمرکز کني ..حقم بهت
مي دم … اما
تکيه اشو از صندلي کمي جدا کرد و خودشو جلو کشيد و اروم دستشو روي دستام که روي ميز
بود گذاشت و گفت :
-درسته …من اروم نيستم ..تمرکزم ندارم ..پس راحتت مي کنم ..اگه جوابت تا فردا ظهر مثبت بود…
بيا به محضري که ادرسشو برات پيامک مي کنم …فعلا براي اينکه بتونم مراحل طلاقو زودتر انجام بدم
و کتي دبه در نيار ه ..نمي تونم رسمي عقدت کنم …مي دونم خجالت آوره …باعث شرمساريه ..
نگاهشو ازم گرفت و با خجالت ادامه داد:
-اگه قبول کني تا تموم شدن مراحل طلاق ..صيغه هم شيم …بعدش قول شرف .. که يه روزم معطل
نمي کنم ..چه خانواده ام منو از زندگيشون طرد کنن چه قبولت کنن ..عقدت مي کنم ..اونم رسمي …
رنگ صورتم پريد..انتظار اين يکي رو نداشتم :
-اگر اصرار به صيغه دارم ..چون نمي خوام ديگه ازم جدا باشي …هر شرطيم بذاري چشم بسته
قبول مي کنم …باور کن قسم به تمام مقدسات ..تا روزي که بخوايم عقد کنيم ..بهت دستم نمي
زنم …قسم مي خورم …
سردي دستش روي دستم … ته دلم رو خالي کرد …خيره نگاهش کردم ..چهره اش ديگه اشفته
نبود جدي و محکم نگاه مي کرد که دستشو از روي دستم برداشت و گفت :
-ادرسو برات اس مي کنم …اگه جوابت مثبت بود..ساعت دو همونجا منتظرت مي مونم …
همينو گفت و با گذاشتن چند اسکناس هزار تومني ..از جاش بلند شد..
نگاهش نکردم ..حتي از هم خدافظي هم نکرديم …وقتي به خودم اومدم که با بسته شدن در و
صداي زنگوله بالاي در متوجه نبودنش شدم .
به جاي خاليش خيره شدم …حالا چي بايد جوابشو مي دادم ؟..مشکل اينجا بود که عقل و دلم
يکي نبودن و هر کدوم سازي براي خودشون گرفته بودن …سردرگميم کم نبود حالا اضطراب و نگراني
هم بهش اضافه شده بود …زمان کمي بود تا فردا..خيلي کم
گاهي وقتا… يه خاطره ..يه اتفاق ..يه واکنش …انقدر ذهنتو درگير مي کنه که به کل فراموش مي کني
اصلا داشتي براي چي به اين چيزا فکر مي کردي …حتي فراموش مي کني …موضوع اصلي درگيري
ذهنيت چي بوده …
خواستگاري يوسف ..حرفاش …گذشته اي که داشتيم …رفتاراي عجيب غريبي که تا به حال ازش نديده
بودم …تمام ذهنمو درگير خودش کرده بود..حتي نمي دونستم بايد به کدومش فکر کنم
من بي اغراق دوستش داشتم و دارم …اما اين کلمه “دارم ” ….داره کمي اذيتم مي کنه … الان همه
چي تغيير کرده …يوسف با اين خواستگاري کردنش معلومه که از يه چيزي به شدت هراس داره ..چيزي
که نمي خواد من بدونم
تمام نگاهم کشيده ميشه به دستبندي که بهم هديه داده بود ..لمسش مي کنم ..از ظرافتش لذت
مي برم و دلم به درد مياد از اينکه نمي دونم بايد چيکار کنم
تصميمي که خيلي سخته …دلهره اي که ول نمي کنه و همش با منطق ميگه ..زندگي يوسف رو
هواست ..يه اشتباه ديگه رو تکرار نکن ..
اما قلبم ..قلب مزخرفم ..با هر طپشش با رسوايي اعلام مي کنه …که مگه همينو نمي خواستي..؟
دستبند رو با در موندگي از دستم در ميارم و روي ميز کناريم رها مي کنم …
يوسف ادم دروغگويي نيست ..هر کي جاي اون بود شايد تا به حال خودشم کشته بود…
اخلاقش دستم بود..به خانواده اش احترام مي ذاشت مراقب رفتاراش بود اما ادمي نبود که بخواد زير
بار زور بره ..
اما انگاري رفته بود..تسليم شده بود…شايدم اصلا واقعيت يه چيز ديگه بود و من اينطور فکر مي کردم
واقعا نمي تونستم هضمش کنم ..اگه با جواب مثبتم زندگي خودش و من بدتر از ايني که هست مي
شد چي ؟
حتي بعد از طلاقش اگر خانواده اش هزارتا سنگ جلوي پامون مي نداختن چي ؟
مگه مادر هومن نبود که عروسم عروسم از دهنش نمي افتاد اما با يه عقب گرد هومن …حتي عارش
مي اومد بهم نگاه کنه ..من تمام اين صحنه ها رو از بر بودم ..و نمي خواستم که ديگه تکرارشون کنم ..
به عقربه هاي ساعت نگاه کردم …صبح شده بود..ديگه وقت رفتن به بيمارستان بود …از ديشب حتي
خواب به چشمام نيومده بود..شايد چون مي خواستم زندگيمو تغيير بدم …کي چي بشه .؟.که به
يوسف برسم ؟..بعدش چي ؟اينا سوالايي بودن که لحظه اي ولم نمي کردن
چقدر بايد وايميستادم تا همه چي خوب پيش بره و زنش رو طلاق بده …اگه نمي تونست طلاقش بده
چي ؟
از جام بلند شدم …پالتوم رو برداشتم و مقابل اينه قدي ام ايستادم …با تصميمي که مي گرفتم
…مسير زندگيم رو به کل تغيير مي دادم …دهنم خشک شده بود..به ياد موحد و جواب صريحي که
بهش داده بودم افتادم …
بدبخت بيچاره اگه دليم داشت ..با اون جوابم ..توي خاموشي و سکوت شکسته بودمش ..شالم رو
برداشتم و نفسم رو بيرون دادم و با برداشت کيفم به سمت در رفتم …
تا ساعت کلي وقت بود..بايد هنوز فکر مي کردم ..فکر …اما مي دونستم که تا اون ساعت هم ذهنم
نمي تونه کمکي به اشفتگي هاي درونيم کنه …شايد براي اينکه جوابم از همين حالا اماده بود و براي
تغيير ندادنش همش به دنبال بهانه بودم …اما بازم به جوابم شک داشتم
***
بخش شلوغ بود..چيزي که براي امروز نمي خواستم ..وقتي بخش شلوغ ميشد…سر منم حسابي
شلوغ مي شد و درگير بيمارا مي شدم …پس بايد کي فکر مي کردم ؟
از بالاي اين مريض به بالاي اون مريض رفتن … چک کردن وضعيتها…هيچ کدوم نمي تونست بهم تمرکز
بده ….حتي دوست نداشتم باهاشون حرف بزنم ..و بهشون قوت قلب بدم …
برعکس امروز همشون با خوشرويي مي خواستن هم صحبتشون بشم …و چقدر بد بود که مجبور
بودم توي خودم بريزم و تحملشون کنم
هر باري که وارد سالن مي شدم سرم رو بلند مي کردم و به ساعت گرد و سفيد وسط سالن که از
سقف اويزون بود خيره مي شدم …زمان به راحتي داشت مي گذشت …
ساعت يازده شده بود …موحد رو ديدم که داشت از بخش جراحي خارج مي شد..از صبح خبري از
يوسف نبود …
به هيکلش خيره شدم …چهار شونه بود اگه اخم نداشت …مي دونستم دخترا ي بخش براش سر و
دست مي شکستن يا لااقل اگه مهربونتر رفتار مي کرد …اينطور همه ازش دوري نمي کردن
يه لحظه از اينکه بهش جواب رد داده بودم ناراحت شدم …و با خودم گفتم :
-شايد عجولانه تصميم گرفتم …
مثل بچه ها شده بودم …در حالي که با يکي از پزشکا در مورد عملش حرف مي زد به سمتشون
رفتم … متوجه ام شد …و من نا خواسته با سلامي بهش پرسيدم :
-ببخشيد دکتر سلحشور امروز نيستن ؟
نگاه خيره اش به ثانيه هم نکشيد..:
-امروز نميان
تازه انگار متوجه سوالم شده بود که دوباره بهم خيره شد و خواست چيزي بگه که پرستار از پشت
استيشن خارج شد و صداش زد و گفت تلفن باهاش کار داره …به رفتنش خيره شدم …
و دوباره به ساعت چشم دوختم … سمانه تا ظهر بيماراشو به من سپرده بود به طرف استيش با حال
خرابي پيش رفتم و از پرستار خواستم پرونده يکي از مريضا رو بهم بده …
موحد هنوز گوشي تو ي دستش بود..و لبهاشو با دندون در حالي که معلوم بود ذهنش خيلي درگير
شده فشار مي داد..پرونده رو باز کردم و اون براي اتمام مکالمه اش گفت :
-نه گوشيم تو اتاق بود..من تازه از اتاق عمل اومدم بيرون …نه مشکلي نيست ميام
لبخند به لبهاش اومد…نگاهي به من انداخت و با خنده گفت :
-نيم ساعت ديگه چطوره ؟
..
-خيل خب ..پس نيم ساعت ديگه ..من بايد برم به بيمارم سر بزنم …به گوشيم زنگ بزن ..جواب ندادم
..پيام بفرست ..
..
-باشه کاري نداري ..قربانت
گوشي رو به سمت پرستار گرفت و دوباره نگاهي به من انداخت و بعد بي حرف به سمت اتاقش رفت
يک ساعت بعد توي اتاق رست در حالي که با استرس حرکت پام تيک برداشته بود به يه نقطه خيره
شده بودم که صداهايي از داخل بخش ..حواسمو به خودش معطوف کرد..
از جام بلند شدم و وارد سالن شدم ..زن جووني به شدت به سر و صورتش چنگ مي نداخت و گريه و
زاري مي کرد..پرستارا سعي مي کردن نگهش دارن ..کمي جلوتر رفتم که ديدم دوتا از خدمه تختي رو
از توي اتاق دارن در ميارن
تختي که روي مريضش رو با يه ملافه سفيد پوشنده بودن …تمام بدنم سرد شد…
حتي وجودم براي لحظه اي از هر چيزي خالي شد… احساس کردم مرگ در يک قديميم به انتظار
ايستاده ..حس بدي بود ….زن خودشو به تخت چسبوند تا نبرنش ..حتي روي ملافه رو کنار زد
..اعصابم داشت به شدت بهم مي ريخت …از اين صحنه ها کم نديده بودم …نا خودآگاه با شيون و
زاري زن ..نزديک بود اشکام دربياد ..پلکهامو تند چنديدن بار باز و بسته کردم و دستي به صورت رنگ و
رفتم کشيدم که با لمس دستي روي شونه ام از ترس از جام پريدم و به عقب برگشتم ..سمانه با
نگراني نگاهي به من انداخت و گفت :
-ببخش دير شد …حسابي اذيت شدي نه ؟
در حالي که نفس مي زدم ..نگاه ازش گرفتم و دوباره به زن و التماساش خيره شدم که سمانه گفت :
-بيچاره شوهر ش بود… سال بيشتر نداشت …البته اينجور مواردا کمن ..اما انگاري اين زيادي حرص
دنيا رو مي خورده …حالا بايد زن بيچاره اش چيکار کنه ؟
به سمت سمانه چرخيد و گيج پرسيد:
-ساعت چند سمانه ؟
ساعت موچيش رو بالا اورد و گفت :
-12:30
دست و پامو گم کرده بودم :
-ببين مراقب مريضاي من باش ..من بايد يه جايي برم ..
همينو گفتم و بدن اينکه بگه باشه ..به سمت کمد لباسام رفتم که از پشت سر با نگراني گفت :
-موحد بفهمه ..من جوابي ندارم بهش بدما
اصلا نفهميدم چي گفت ..فقط تند لباس عوض کردم
از بيمارستان که زدم بيرون …توي دلم بدجوري اشوب بود…اروم و قرار نداشتم ..نگران بودم … قربون
اسمون خدا هم برم بدتر از من دل اشوب بود که شدت بارونش هر لحظه بيشتر مي شد…براي اينکه
بيشتر از اين خيس نشم سريع دستمو براي اولين تاکسي بلند کردم و گفتم :
-دربست
سوار که شدم ..گوشيم رو از توي کيف در اوردم و به ادرسي که يوسف داده بود نگاهي انداختم
نمي دونم ..شايد کارم اشتباه بود…اما دلم با عقلم توي يه لحظه بهم گفتن برو ..شايد براي هيچ
کس قابل درک نباشه ..اما براي من توي اون لحظه بود..شايدم دو دستي داشتم خودمو بدبخت مي
کردم …اما ته .. تمام اينا به اين ختم مي شد که من واقعا دوستش داشتم …
با دادن ادرس راننده به اره افتاد
توي بعضي از خيابونا از شدت بارون اب راه افتاده بود …بعضي جاها ترافيک شده بود..برف پاک کن
ماشين مدام بالا و پايين مي رفت …بين راه چند بار تصميم گرفتم برگردم ..اما يه چيزي هر بار مانع مي
شد..نمي دونم چي …حتي قادر به توصيفش هم نبود م ..دلم مي خواست به اونجا برسم
به چهار راه آخر که رسيدم پشت چراغ قرمز ايستاد..نگاهم به ساعت ماشين افتاد پنج دقيقه به دو
بود…
قلبم ديوونه وار شروع به طپيدن کرد…به ساعتم نگاه انداختم و يه دفعه از راننده پرسيدم :
-خيلي از راه مونده ؟
از توي اينه نگاهي به من انداخت و گفت :
-نه همين خيابونو بالا بريم انتهاش دست چپ …داخل که بشيد اولين کوچه سمت راسته ..ادرسش
سر راسته
سريع در کيفم رو باز کردم و بدون شمردن چندتا اسکناس بهش دادم و از ماشين پياده شدم …
حسي مبهم که با ديدن اون جنازه در من ايجاد شده بود..تصميم رو قطعي کرده بود….تصميمي که تا
قبل از ساعت :…جوابش نه بود
سرعت قدمهامو بيشتر کردم ..شر شر بارون و خيس شدن صورتم لحظه اي خنده رو به لبهام اورد و
همونطور که مي دويدم با خودم گفتم :
-اگه اينم يه قمار ديگه است اشکال نداره …بذار اين قمار که فقط دوست داشتنه زندگيمو تغيير بده …
دوست داشتن قماره آوا خانوم …حالا که مي خواي قمار کني ..دل بازي کردنو..و عذاب کشيدنو هم
داشته باش
لبخندم بيشتر شد …به انتهاي خيابون که رسيدم ..يه دفعه بي هوا پام توي يه گودال رفت و نزديک بود
بيفم که سريع خودمو به ديوار تکيه دادم ..و پامو از توي اب بيرون کشيدم ..تا نزديک زانوم شلوارم خيس
خيس شده بود..پاشنه کفشمم که از جا در اومده بود…
با ديدن وضعيتم با خنده سرمو تکون دادم ..و گفتم :
– اقا يوسف پول کفش و شلوارمو بعد از بله گفتنم ازت مي گيرم
خندم شدت گرفت … مرد و زني که با عجله به دنبال جايي براي پناه گرفتن بود با ديدنم به خنده
افتادن
سرمو با خنده دوباره تکون دادم و با گاز گرفتن لب پايينم به دنبال کوچه گشتم
ساعتو نگاه کردم : شده بود که نفسمو بيرون دادم و خم شدم و کفشامو از پام در اوردم و با
جوراباي خيس در حالي که کفشام توي دستم بود با ديدن اسم کوچه با خوشحالي به سمتش
دويدم …
اگه منو با اين سرو وضع مي ديد به احتمال زياد منصرف مي شد..از دور ماشينشو ديدم …خنديدم و و
سعي کردم از جاهايي برم که اب کمتري داشته باشه …
برف پاکنش مدام بالا و پايين مي رفت ..نگاهم به سمت راننده بود ..سرشو روي فرمون گذاشته بود..
خنده ام بيشتر شد…معلوم بود حسابي دقش دادم ..از جوي اب پريدم و با خوشحال ضربه اي به
شيشه بخار گرفته ماشين زدم
بعد از دو سه ثانيه اي شيشه پايين رفت و من با نيش باز و پرخنده گفتم :
-يکم دير شد ولي اومدم ..من …
يک دفعه زبونم از ديدن چيزي که چشمام مي ديد بند اومد
رنگ از صورتم پريد…نگاه خندونم به يکبار محو شد و کفشا از دستم افتادن
لبخند به لب به موهاي چسبيده شده روي پيشونيم و شالي که با سرم يکي شده بود بهم خيره
شده بود..
حتي نمي تونستم نگاه ازش بگيرم … حرف زدن که ديگه ممکن نبود که با همون لبخند …چشماشو
با ارامش بست و باز کرد و گفت :
-تا همين الان منتظرت بود…يه سر رفت بالا زود برگرده
با بغض بهش خيره بودم که روشو ازم گرفت و چتري رو از روي صندلي عقب برداشت و دستشو روي
دستگيره در گذاشت و درو باز کرد
با خجالت سرمو پايين گرفتم و عقب رفتم و اونم پياده شد …چترو باز کرد و قدمي به سمتم اومد و
چترو بالاي سر دوتامون گرفت …
با ديدن هيکل خيس و پاهاي بدون کفشم … خنده اش غليظ تر شد و گفت :
-چه بلايي سر خودت اوردي؟ …چرا کفشاتو از پات در اوردي ؟
قدرت خيره شدن تو چشماشو نداشتم ..دستي به پيشوني و موهاي خيسم کشيدم و بدون نگاه
کردن بهش گفتم :
-پاشنه کفشم کنده شد
باُتن صداي ارومش ..که مخلوطي از مهربوني وخنده بود گفت :
-من درمورد خودمون اصلا چيزي بهش نگفتم ..اميدوارم که تو هم تا الان چيزي بهش نگفته باشي
چشمام هر لحظه اماده خيس شدن بودن …انتظار هر کسي رو جز موحد داشتم .
خيره به دستش که چترو باهاش چسبيده بود خواستم با حرفي شرايطو کمي بهتر کنم …نگاهش به
جوري بود ..که همش بهم عذاب وجدان مي داد
– من ..
لبخندي زد و گفت :
-بي خيال دختر …انقدر بهش فکر نکن
ته دلم خالي شد و چشمام از شدت فشار گريه .. قرمز شدن
-بيا بريم بالا. ..داري حسابي خيس ميشي ..
ديگه اصلا حس خوبي نداشتم ..حتي دوست نداشتم ديگه يوسفو ببينم
-حالا اصلا امکان نداره کفشاتو پا کني؟ ..اينطوري سرما مي خوري ..يا ممکنه چيزي تو پات بره
بغض کردم ..چرا يوسف موحدو با خودش اورده بود…قرارمون اين بود که کسي چيزي نفهمه …
-بريم ديگه …چرا وايستادي ؟
به راه افتاد…مقابل در ورودي ايستاد تا من کفشا رو پام کنم …حتي دست بلند کرد و کيفم رو که توي
دستم حين پوشيدن کفشا اذيتم مي کر و بي حرف از دستم بيرون کشيد
خجالت زده رفتم تو …موحدم پشت سرم اومد تو و چتر بست و از پله ها بالا رفتيم
به پاگرد که رسيديم …لحظه اي ايستاد و صدام زد و گفت :
-فروزش
با خجالت سرمو به سمتش چرخوندم :
-جلوش چيزي نگفتم …نمي خواستم فکر بدي بکنه …اما فقط باهاش سر يه ماه توافق کن ..پسر بدي
نيست ..خيليم خوبه ..اما ادم از بعدش خبر نداره …
حالا که تو اومده بوديم سردم شده بود …..متوجه لرز لبهام و دستم شد و پالتوشو در اورد و به سمتم
گرفت
چرا داشتم انقدر شرمنده اش مي شدم
-نه ..الان خوب مي شم
اما اون توجه اي نکرد و بي حرف دو لبه کتشو با دست باز کرد و رو دوشم انداخت و گفت :
-بعد از اون اگه زنشو طلاق داد …که هيچ … ولي بعد از يکماه ..اگه نصيحت منو مي شنوي… ديگه زير
بار صيغه نرو
سرمو بلند کردم و بهش خيره شدم ..خنده اش گرفت :
-نترس …نمي خواي به قتل گاه بري…خيلي از اين چيزا ديدم ..براي همين نمي خوام برات دردسر
بشه …راستش من همه چي زندگيشو مي دونم … براي همين جانب احتياطو دارم ..نمي خوام يه بار
ديگه اذيت بشي
شرمندگي چيز خيلي کميه در مقابل مردي که حتي يه زورم بهش فرصت نداده باشي
سرمو پايين گرفتم …اشکام کم کم داشتن قدرت نمايي مي کردن :
– باور کنيد من از تون بدم نمي اومد که بهتون گفتمـــــ.
-فروزش ؟
بهش خيره شدم ..با مکثي نسبتا طولاني بهم خيره شد و با جديت گفت :
-من اصلا ازت ناراحت نيستم ..پس با خيال راحت برو بالا
چي مي تونستم بگم ..هيچي …توي همين لحظه يوسف با چهره اي نگران از پله ها پايين اومد که به
محض ديدنم ..چهره اش تغيير کرد و خنده به لبهاش اومد
موحد لبخندي بهش زد و گفت :
-گفتم که نگران نباش
يوسف اروم اروم از پله ها با چهره اي خوشحال و شاد پايين اومد و گفت :
-چرا انقدر خيسي؟
احساس خوبي نداشتم و مي خواستم از ته دل گريه کنم …حالم به شدت بد بود
موحد متوجه حال خرابم شد و رو به يوسف گفت :
-من مي رم بالا …شماها هم کم کم ديگه بياييد بالا
يوسف سري تکون داد و موحد آروم از کنارم گذشت و از پله ها بالا رفت
يوسف با خوشحالي دو پله باقي مونده رو پايين اومد و گفت :
-نکنه شيرجه زدي تو اب ..؟
با عصبانيت تو چشماش براق شدم ..انتظار اين نگاهو ازم نداشت :
-موحد براي چي اينجاست ؟
از برخوردم ناراحت شد و لبخند از لباش رفت
-مگه قرار نبود همه چي بين خودمون دوتا باشه ..پس چرا اون اينجاست ؟..چرا از همه چيز خبر
داره ؟
فکم منقبض شد
-آروم باش آوا…من هر کاري که مي کنم فقط به خاطر خودته
عصباني شدم :
-اومدن موحد چه ربطي به من داره ؟
کامل اومد و مقابلم قرار گرفت و نگاهش به پالتوي موحد افتاد :
-چون فقط مي خوام حداقل يه نفر..يه نفر مطمئن شاهد باشه ….شاهد باشه که من سر حرفم
هستم …نمي خوام فکر کني که مي خوام ازت سوء استفاده کنم ..موحد تنها کسيه که بهش
اطمينان دارم
از شدت عصبانيت و سرما …بدنم کمي به لرز افتاد :
-کارت درست نبود يوسف
-بهترين دوستمه ..بهترين کسيه که تو زندگي دارم ..چرا انقدر تو سختش مي کني ؟
-من بهت اطمينان داشتم لازم نبود نفر سومي رو بياري وسط
-من براي راحت شدن خيال تو اين کارو کردم …
نگاهمو با نارضايتي ازش گرفتم که پالتو رو بيشتر رو شونه هام کشيد و با لبخند گفت :
-گفتم ديگه نمياي ؟
اخ يوسف … دلم مي خواست همين حالا مي رفتم و حالشو مي گرفتم …اما
-حالا که اينجا ..از سورپرايزتم که رو ابرام
خنده اش گرفت :
-باور کن امير حسين خيلي ادم خوبيه …
نفسم رو با حرص بيرون دادم و گفتم :
-مگه گفتم ادم بديه ؟اما تو جاي من نيستي …دارم از خجالت ميميرم
خنده اش بيشتر شد و گفت :
-نگران نباش …اون همه چي رو مي دونه و شرايط دوتامونو درک مي کنه
-ميشه خواهش کنم انقدر نخندي
با شيطنت ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
-نه …جوون تو امکان نداره …چون امرو ز قراره به کسي که دوسش دارم برسم …پس نمي تونم
نخندم
در حالي که حرص مي خوردم به خنده افتادم و عاجزانه گفتم :
-کاش يوسف بهش نمي گفتي …
جدي شد و لبهاشو با زبون تر کرد و گفت :
-چرا بايد يکي اين وسط مي بود که بهت ثابت کنم رو حرفم هستم ..حالا بريم بالا
به ياد حرف موحد در حالي که يوسف مي خواست بره بالا بازوشو چسبيدم و گفتم :
-صبر کن
وايستاد و با لبخند به سمتم برگشت و گفت :
-چي شده ؟
يه پله بالاتر رفتم و مقابلش ايستادم و گفتم :
-مي خواي مدت صيغه چقدر باشه ؟
لبخندي زد و گفت :
-خوب صيغه مي کنيم و هر وقت که قرار شد عقد رسمي کنيم ..فسخش مي کنيم و عقد مي
کنيم
لبهامو بهم فشردم و گفتم :
-مگه نگفتي تا يه ماه ديگه همه چي درست ميشه ؟
مطمئن سرشو تکون داد:
-پس مدت صيغه رو يه ماه کن
احساس کردم کمي وا رفتم :
-چرا؟
اب دهنم قورت دادم :
-راستش من از صيغه بودن خوشم نمياد …الانم که اينجام فقط براي اينکه نشونت بدم ..واقعا
دوست دارم ..
با ترديد بهم خيره شد:
-تو به من شک داري ؟
تند سرمو تکون دادم :
-ديروز گفتي هر شرطي بذارم قبول مي کني ..اينم شرط منه …فقط يه ماه …
ناراحت بهم خيره شد
-اگه مطمئني که تا يه ماه ديگه کاراي طلاق تموم ميشه ..پس ناراحت چي هستي ؟من که حسن
نيتمو بهت نشون دادم ..حالا نوبت توه …
چند ثانيه اي بدون هيچ واکنشي بهم خيره شد ..که يه دفعه لبخندي زد و گفت :
-چشم هر چي تو بگي … ديگه ؟
به خنده افتادم و گفتم :
-ديگه هم از اين سورپرايزا برام در نظر نگير
خنديد و دستمو چسبيد و گفت :
-بريم تا نگفتي اين يه ماهم نه
و از پله ها به زور بالام کشيد…لنگون لنگون با اون وضع اسفناک وارد محضر شديم …
با ورودمون … نگاهم به موحد افتاد که مقابل پنجره ايستاده بود و به بيرون چشم دوخته بود …
يوسف که قبل از ورود دستمو رها کرده بود جلوتر از من به سمت محضر دار رفت و مشغول حرف
زدن شد ..از جلوي در کنار رفتم … موحد متوجه ورودمون شد و سرش رو برگردوند و به من خيره
شد…
يه نگاه م*س*تقيم و پر از معنا …يه چيزي توي نگاهش بود که نمي تونستم بفهم ..تازه دلهره امو
بيشتر مي کرد ..
..وقتي ديد از نگاهش نگران و مضطرب شدم …با يه لبخند ساختگي بهم لبخند زد و بعد برگشت و
به يوسف خيره شد…
محضر دار چيزي به يوسف گفت و يوسف به سمتم برگشت و گفت :
-شناسنامه اتو اوردي ؟
نگاهي به موحد انداختم و با خجالت شناسنامه امو از توي کيف در اوردم و بهش دادم …
يوسف به سمت محضر دار رفت .. موحد که از لحظه ورودمون هي اين پا و اون پا مي کرد به
سمتشون رفت و دم گوش يوسف چيزي گفت
يوسف با سکوت به موحد خيره شد و موحد بهش گفت :
-اين کارو کني بهتره …
سکوت يوسف هنوز ادامه داشت که موحد نگاهي به من انداخت و به يوسف گفت :
-حالا مي خواي مي توني نظر خودشم بپرسي
معلوم بود يوسف از حرفي که موحد بهش زده … زياد راضي نبود ..به سمتم که چرخيد گوشه
لبشو زير دندونش فشاري داد و به فکر فرو رفت …موحد از يوسف فاصله گرفت
يوسف کلافه به سمتم اومد و گفت :
-يه لحظه بيا بيرون
به موحد خيره شدم …نگاهش به زمين بود
يوسف که رفت بيرون منم از در محضر بيرون رفتم و گفتم :
-چرا اينطوري مي کني ؟
چرخيد و بهم خيره شد و گفت :
-راستش موحد چيزي گفت که فکر کنم بدم نمي گه
با بدبيني نگاهش کردم
-بهتره فقط صيغه نخونيم …يه صيغه نامه هم داشته باشيم
چشمام گشاد شد و منتظر شدم حرفاشو تموم کنه
-خوب من
بين حرفاش اومدم و گفتم :
-يوسف قرار بود همه چيز پنهاني باشه ..حالا تو مي خواي يه سند رسمي هم داشته باشي؟
-هرچند من با چيزي به اسم صيغه کلا مشکل دارم
براي آرام کردنم جلوتر اومد و گفت :
-خوب تو از همه چيز با خبر نيستي …اين محضر دار آشناست …براش فرقي نداره که فقط صيغه
بخونه يا صيغه نامه هم برامون درست کنه ..اما اگه يه زماني مشکلي پيش اومد بهتره که
باشه ..راستشم بخواي اينطوري خيلي بهتره …
يک ماهي که قرار بود هيچ اتفاقي نيفته ..نبايد رسميش مي کردم ..حداقل براي آبروي خودم …چون
در اون صورت حتي حرفي برامون در مي اومد کسي نمي تونست ثابت کنه بين من و يوسف چيزي
هست …نمي خواستم مدرکي وجود داشته باشه …هرچند همين صيغه کردن از پاي بستش هم
مشکل دار بود…
من فقط نمي خواستم کسي چيزي بدونه ..وگرنه زنا و دخترايي که مي خواستن خودشونو به
مردي بچسبونن از خداشونم بود که يه صيغه نامه هم داشته باشن …البته آبروشونو اينطوري بيشتر
حفظ مي کردن …خود منم توي دو راهي مونده بودم …چون اگه يه زماني گندش در مي اومد..حداقل
مي تونستم از خودم و حيثيتم دفاع کنم ..هرچند اون هم يه تيکه کاغذ پاره بيشتر نبود…کسي که مي
خواست آدمو بد نام کنه چه با اون کاغذ چي بي اون کارشو مي کرد
اما چه بايد مي کردم که يوسف با حرف موحد که نمي دونم چي بود مصمم شده بود که حتما يه
صيغه نامه باشه
-يوسف من نمي خوام کسي بدونه …
-عزيزم قرارم نيست کسي بدونه ..کار از محکم کاري که عيب نمي کنه …
پالتوي موحد رو از روي شونه هام پايين کشيدم و به سمتش گرفتم و گفتم :
-هر کاري که مي کني فقط زودتر …
با گرفتن پالتو بي توجه بهش وارد محضر شدم
يوسف از کنارم گذشت و به سمت موحد رفت و باهم در حالي که پچ پچ مي کردن حرف زدن
داشتم ديوونه مي شدم موحد پالتوشو گرفت و به سمت محضر دار رفت و مشغول حرف زدن شدن
به ياد پدر و مادرم افتادم …حتي خبر نداشتن که دارم چنين کاري مي کنم ..البته برام فرقي هم
نمي کرد …انگار براي اونا هم زياد مهم نبود …بيشتر به فکر ابروشون بودن تا خواسته هاي دلم …
به ديوار رو به روم خيره شدم …چيکار داشتم مي کردم …؟هيچي فقط داشتم به اوني که
دوستش داشتم مي رسيديم …اما به چه قيمتي …؟
نفسم رو مضطرب بيرون دادم ..يوسف بهم نزديک شد و گفت :
-بيا
از اون چيزي که فکر مي کردم وحشتناک تر بود ..احساس خلع و تهي بودن ..احساس پوچي و بي
مصرف بودن ..احساس اينکه وسيله دسته دومي هستم که دارن به زور به کسي مي ندازنش …در
تک تک ذرات وجودم داشت زبانه مي کشيد
وجود موحد و سکوت معنا دارش …عجله هايي يوسف …حسابي بهمم ريخته بود…
يکي تو دلم مي گفت ..خوب احمق جون اگه نمي خواي..چاقو که زير گلوت نذاشتن …بگو نه و برو
از اينجا بيرون …
به يوسف که منتظرم ايستاده بود خيره نگاه کردم ..شايد نشه براي کسي که از دور ما رو مي ديد
… بشه کارم رو توجيه کرد..اصلا نميشه ..
دوست داشتن گاهي فکر کردن رو هم زير پا مي ذاره …
دوست داشتن ..گاهي بي خيال همه چيز ميشه …
حتي بدترين شرايط رو هم قبول مي کني به خاطر دوست داشتن
و تنها تن به همه اينها مي دي که به خاطر دوست داشتن ..فرصت بودن با کسي که دوستش
داري رو از دست ندي ..شايد من هم داشتم همين کارو مي کردم …و احتمالا بزرگترين اشتباه زندگيم
رو داشتم مرتکب مي شدم .
به راه افتادم ..بهم لبخند زد …اما نگاه موحد هنوز همونطور بود ..پر رمز و راز …شايدم نگران …نگران
از چيزي که من درباره اش نمي دونستم …
همه چيزي در عرض دو دقيقه به سان گذر نسيمي از کنار گوشم تموم شده بود…و يه برگه
ساده که به نظرم منفورترين چيزي بود که مي تونستم توي تمام زندگيم به دست بگيرم ..توي کيفم
جا خوش کرده بود …
موحد توي تمام اون لحظات فقط سعي کرد لبخند بزنه …و نشون بده که خوشحاله ..اما نبود ..مني
که چندين سال بود مي شناختمش ….مطمئن بودم که خوشحال نبود …در عوضش لبخندهاي يوسف
همه از ته دل بود …انگار دنيا رو بهش داده بودن …
توي يه روز باروني کي فکرشو مي کرد که من ..يوسف و موحد ..رئيس اخمالوي بخش ..از
بيمارستان بيرون بزنيم و براي اين کار کنار هم باشيم …
از در محضر که بيرون اومديم …يوسف غرق در شاديش با موحد حرف مي زد و اون سري تکون مي
داد و باز سعي مي کرد که فقط لبخند بزنه …اما خوب شايدم اخلاقش اينطور بود ..هنوز بارون مي
باريد …البته نه به تندي قبل …جلوتر از من از پله ها پايين رفتن …
که يوسف با ديدن لاستيک عقب ماشينش ناراحت ايستاد و گفت :
-اين ديگه چرا پنچر شد ؟
موحد لبخندي زد و گفت :
-ماشينتم فهميده هوا دو نفره است ..و خواسته به زور راهي هوا خوريتون کنه
يوسف خنديد و گفت :
-داشتيم دکتر ؟
موحد با همون لبخند دست توي جيب پالتوش کرد و سوئيچش رو در اورد و به سمت يوسف گرفت
گفت :
-با ماشين من بريد …
-نه دکتر
اما موحد بي تعارف گفت :
-بگيرش ..من پنچريشو مي گيرم و با ما شين تو بر مي گردم …
-نميشه که دکتر
-چرا نشه …بنده خدا خانوم فروزشم همه لباساش خيسه ..سرما نخوره خوبه …
يوسف دست بلند کرد و سوئيچ رو از موحد گرفت و گفت :
-خيلي ممنون واقعا به زحمت افتادي…ان شاͿ که بتونم يه روزي جبران کنم
موحد که سوئيچ ماشين يوسف رو مي گرفت با خنده گفت :
-نيازي به جبران نيست
و برگشت و به من نگاهي انداخت ..با خجالت سرمو پايين گرفتم …يوسف که توي يه عالمه ديگه
بود هيچ برداشتي از نگاه موحد نگرد که موحد با خنده گفت :
-امروزو از بيمارستان جيم شديد..چشم پوشي مي کنم …ولي ..واي به حالتون فردا دير بيايد که تا
اخر هفته زن و شوهري بهتون شيفت شب مي دم …شوخيم ندارم …
يوسف مي خنديد و من از تو…. هر لحظه در حال اب شدن بودم …در حالي که بايد شاد مي بودم
…ولي اصلا نبودم
ماشين موحد کمي جلوتر پارک شده بود ..يوسف رفت که ماشينو کمي عقب تر بياره …براي اينکه
خيس نشم هنوز از در اصلي محضر بيرون نيومده بودم ..موحد چتر به دست اول نگاهي به يوسف
انداخت و بعد به سمتم اومد و گفت :
-نمي خواستم دخالت کنم …اما اين به نفع خودت بود …البته من با شناختي که ازت داشتم فکر
مي کردم خودت نبايد زير بار يه صيغه خالي بري…اما مثل اينکه در موردت اشتباه فکر مي کردم
…شايد زمانش يه ماه باشه ..اما بعضي وقتا دو روز صيغه بودنم براي ادم دردسر درست مي
کنه …راستش ….
حرفي که به سر زبونش اومده بود رو با نگاه نگرانم خورد و لبخند ي زد و گفت :
-اميدوارم که خوشبخت بشي
چترو به سمتم گرفت ..نگران دستم رو بلند کردم و خيره به نگاهش دسته چترو گرفتم و مردد و
خجالت زده پرسيدم :
-شما چيزي مي دونيد که من ازش بي خبرم ؟
لبخندي زد و گفت :
-نه ..مثلا چي ؟
سکوت کردم و اون براي راحت کردنم گفت :
-هيچ چيز نگران کننده نيست …فقط اون نصيحتي که بهت کردمو يادت بمونه
همين رو گفت و به سمت ماشين يوسف رفت
خيره به موحد با صداي يوسف به خودم اومدم از ماشين پياده شده بود و به سمتم اومده بود
-صدامو نمي شنوي ؟
مات و گنگ لحظه اي بهش خيره شدم که گفت :
-بيا بريم سوار شيم
سرم رو تکوني دادم و به راه افتادم ..با موحد گرم خداحافظي کرد اما من همون خداحافظي خشک
و خالي رو هم نکردم ..چون اصلا حواسم به چيزي نبود …انگار بين اون دو نفر نبودم و يه جاي ديگه
سير مي کردم
هر دو با چتر به سمت ماشين رفتيم ..اول درو براي من باز کرد..براي بار آخر به موحد که کنار
ماشين ايستاده بود و به ما نگاه مي کرد نگاهي انداختم و سوار شدم …وقتي يوسف پشت فرمون
نشست دريچه هاي بخاري رو به سمت گرفت و با خنده گفت :
-امير حسين چي بهت گفت که تو فکر رفتي ؟
سرم رو بلند کردم و گفتم :
-هيچي
خنديد و گفت :
-هيچي که انقدر تو فکر رفتي ؟
سعي کردم لبخند بزنم
-يه ماه ديگه همه چي تموم ميشه ديگه …مگه نه ؟
لبخند زد..اطمينان بخش :
-صد در صد..شک نکن
هنوز توي خودم بودم ..که دستم رو از روي پام برداشت و توي دستش گرفت و گفت :
-ميشه خواهش کنم انقدر تو خودت نباشي…يکم بخند..دلمو خون کردي بخدا از صبح …يکم بخند
راست مي گفت …چرا بايد اين روزو براي دوتامون کوفت مي کردم …اول به زور لبخند زدم ..اما
بعدش با لبخندش ..لبخندم جون گرفت و بيشتر شد و گفتم :
-کفش و شلوارم به خاطر تو از بين رفت
به کفشام خيره شد و خنده اش شدت گرفت و گفت :
-من ديوونه رو بگو اونقدر هول بودم که فکر کردم پات خورده جايي و درد مي کنه که مي لنگي
خنده ام گرفت و گفتم :
-براي همين پرسيدي چه مرگمه ؟
دستم که توي دستش بودو فشار داد و گفت :
-خوب الان مي پرسم ..چه مرگته عزيزم ؟
دوتاييمون خنديدم و گفتم :
-لطفا بعد از اين توروخدا درست شو
دستم رو بلند کرد و ب*و*سه اي بهش زد و گفت :
-موحد الکي الکي بهمون مرخصي دادا
از گوشه چشم از اينه ب*غ*ل … به موحد که در حال عوض کردن لاستيک بود خيره شدم که گفت :
-خوب حالا کجا بريم ؟
هنوز نگاهم به موحد بود
-ماشينشو نمي خواد؟
انگشتامو بين دست گرم و انگشتاش به بازي گرفت و خيره به صورتم با محبت گفت :
-مي خواست که بهمون نمي داد…تازه ماشين من کلاسشو پايين نمياره ..نگران نباش
لبخند زدم و يوسف به راه افتاد و گفت :
-اول بريم ..براي خانومم يه جفت کفش درست و درمون بگيرم که هي نلنگه
همين که به راه افتاد بوقي براي موحد زد و من باز از اينه به موحد که همونطور نشسته بود و
لاستيکو عوض مي کرد خيره شدم که با پيچيدن توي يه خيابون ديگه ..از ديدم کاملا محو شد
***
وارد کفش فروشي که شديم ….بدون اينکه نظرمو بپرسه …از فروشنده خواست که چکمه چرم
ساق بلند پشت ويترينو برامون بياره …با گله بهش خيره شدم …با خنده به سمتم چرخيد و گفت :
-بذار اولين هديه اي که بهت مي دم به سليقه من باشه ..بعد از اون هر چي خواستي براي خودت
بگير…
از شيطنش خنده ام گرفت ..مغازه دار چکمه ها رو اورد و به دست يوسف داد..به رنگ قهوه اي
سوخته اش خيره شدم …قشنگ بودن …به سمت اينه و چهارپايه کوتاه که براي نشستن کنار اينه
گذاشته بودن رفتم …
يوسف به سمتم اومد
روي چهارپايه نشستم …خم شدم تا پاچه شلوارو بالا بزنم که مقابلم زانو زد ..و دستشو روي
دستام گذاشت و خودش پاچه شلوارو بالا داد و زيپ کفشمو پايين کشيد با خنده دستامو کنار کشيدم
…و بهش خيره شدم …با خنده چکمه رو اورد جلو..و بهم با شيطنت خيره شد و گفت :
-انقدر ذوق نکن …. هميشه از اين خبرا نيست …الان مثلا دارم خرت مي کنم
از خنده ريسه رفتم و خم شدم و گفتم :
-بده خودم پام کنم …
با خنده نذاشت و پام کرد…فروشنده با خنده به ما نگاه مي کرد اما اصلا براي يوسف مهم نبود
بلند شدم و به چکمه ها نگاهي انداختم ..به پاهام مي اومد…
************************************
از مغازه که بيرون اومديم ..بارون بند اومده بود…با وجود سرما… ولي هوا خوب بود …اونقدر خوب که
تمام حساي بدي که توي محضر داشتم رو فراموش کرده بودم …
لبخند از لباي يوسف دور نمي شد …انقدر حسش خوب و سرزنده بود که ناخواسته به منم منتقل
کرده بود … ديگه دلم نمي خواست يه لحظه هم ازش جدا شم …
از خنده هاش ..شوخياش …غرق لذت مي شدم …وقتي مي ديدم ديگه هيچ مانعي بينمون نيست
شاديم بيشتر بيشتر مي شد …
در کنار يوسف بودن … حتي نگاههاي عذاب دهنده موحد رو هم از خاطرم برده بود …
دوتامون مثل بچه ها شده بوديم …حتي بدتر از بچه ها …درست مثل ديوونه ها در حالي که همه
ترجيح مي دادن توي اين هوا… يا توي ماشينشون باشن يا يه سرپناه پيدا کنن ..توي پياده رو بي
خيال دنيا راه مي رفتيم و مي خنديدم …حتي از مسخره ترين چيزها هم به خنده مي افتاديم
در کنارم که راه مي رفت به هيکل و قدش نگاه مي کردم .. قدي که يه سر و گردن از من بلند تر بود
و هيکلي که با وجود دو برابر بودنش از من … درست و ميزون بود …
بوي وسوسه انگيز ادکلن و صورت اصلاح کرده و موهاي خوش حالتش ..نگاه عابراي پياده رو به
خودش جذب مي کرد… من که ديگه جاي خود داشتم …
هنوز تو درست و غلط بودن کارم مونده بودم …اما نه اونقدر که بخوام اين لحظات دوست داشتني رو
از دست بدم
نگاهم چند متر جلوتر به يه فروشنده افتاد که با چرخ چوبيش بلند داد مي زد ..
باقالي ..باقالي داغ
با نگاه خندون … بهش خيره شدم
يوسف نگاهم رو دنبال کرد و با خنده گفت :
-تو هنوز اسير شکمتي ؟
با خنده دندونامم در معرض ديد قرار دادم و گفتم :
-خيلي ه*و*س کردم …اخرين بار يادته کي باهم باقالي خورديم ؟
سري تکون داد و دوشا دوش هم در حالي که به سمت فروشنده مي رفتيم دستشو بلند کرد و از
کمرم رد کرد و روي بازوي گذاشت و منو به سمت خودش کشوند …از حرکتش توي خيابون کمي
معذب شدم و همونطور که بهش چسبيده بودم با خنده گفتم :
-ابرومونو بردي …همه دارن بد نگاه مي کنن
بي غل و غش خنديد و گفت :
-به جهنم ..زنمي… دلم مي خواد …
خنديدم …حتي نگاه تاسف بار مرد رهگذري که از حرکت يوسف خوشش نيومده بود نتونست
خوشيمو زايل کنه
-اره خوب يادمه …اما اون روز بارون نمي باريد…اون روزم خوشحال بوديم …
به فروشنده و چرخش نزديک شديم ..دستشو از دور کمر و بازوم برداشت و گفت :
-اون روز مهمون تو بودم
با خنده چهره امو در هم کشيدم و گفتم :
-يعني مي خواي بگي الانم بايد من مهمونت کنم ؟
پرو پرو تو چشمام خيره شد و گفت :
-وقتي گل گلابي مثل من …گيرت اومده ..چرا که نه ..تازه شامم بايد بدي
با تاسف براش خنديدم و کنارش ايستادم تا برام باقالي بگيره
فصل دوازدهم :
با خنده کليدو توي قفل انداخت و درو باز کرد و قدمي با دستاي پر از کيسه هاي خريد عقب رفت و
گفت :
-خيلي خيلي خوش اومدي
اولين باري بود که به خونش مي اومدم
نماش از همين بيرونم قشنگ بود و در برابر خونه کوچيک من …قابل مقايسه نبود ..
با ترديد و لبخند نگاهي بهش انداختم ..خنديد و درو بيشتر برام باز کرد
آورم وارد شدم ….خونه بزرگي بود..اونم براي يه نفر
سري چرخوندم و همونطور خيره به وسايل خونه گفتم :
-از قديمم خوش سليقه بودي
از پشت سر… همين طور که بهم نزديک مي شد..بسته هاي روي ميز گذاشت و کتشو در اورد و
گفت :
-چه فايده … اصلا توش نيستم ..شده انگار يه جايي فقط براي خوابم
لبخندي بهش زدم و به سمت پذيرايي رفتم …يوسف دست به سينه از کار و کردارم به خنده افتاد
…با خنده سر جام ايستادم و به سمتش چرخيدم و گفتم :
-مي خواي تا صبح اونجا وايستي..وهي بهم بخندي ؟..مثلا من مهمونما..نمي خواي چايي..قهوه
اي …يه چيزي بدي ؟ديگه از اين مرخصيا نداريما..انقدر با اين خنده ها تلفشون نکن
با خنده نگاهي به سرتا پام انداخت و گفت :
-مهمان جان اول برو اون لباسات عوض کن تا سرما نخوردي ..بعد بيا اينجا يقه امو بچسب و بگو
قهوه …مرخصيم تا وقتي که پارتي مثل امير حسين دارم ..هيچ مشکلي نيست ..اصلا غمت نباشه
راست مي گفت نگاهي به سر و ضعم انداختم ..دوباره بهم خنديد و با تکون سر به سمت
آشپزخونه رفت
به دنبال دستشويي…سري چرخوندم …سمت چپم …راهروي نسبتا بزرگي بود با سه تا در….به
يوسف خيره شدم …توي اشپزخونه مشغول بود ..بند کيفم رو از روي شونه ام سر دادم و توي دستم
گرفتم ..مطمئن بودم تمام ارايشمم بهم ريخته
به سمت راهرو رفتم …و بعد از باز کردن دومين در بلاخره دستشويي رو پيدا کردم …
وارد دستشويي که شدم …تازه به خودم اومد…لحظه اي از کاري که کرده بودم پشيمون شدم ..به
در بسته تکيه دادم ..صداي باز و بسته شدن کابينتا مي اومد…حالا که بايد خوشحال مي بودم …يه
جور پشيموني به سراغم اومده بود..مي دونستم که دوسش دارم ..اما توي دلم بارها و بارها هي
تکرار مي کردم ..که اي کاش اينطوري بهم نمي رسيديم ..
به اينه خيره شدم …به صورتم دقيق نگاه کردم …و با خودم تکرار کردم ..يعني کار اشتباهي کردم ؟
البته …هر چي که بود… ديگه کار از کار گذشته بود …حالا چه غير رسمي ..يا رسمي مثلا زنش
شده بودم …مي دونستم بخوام بيشتر از اين فکر کنم جز عذاب دادن خودم … چيز ديگه اي عايدم نمي
شه ..تکيه امو از در جدا کردم
پالتو مو در اوردم ..شالم رو هم برداشتم ..بارون حسابي موهامو بهم ريخته بود…
گيره موهامو باز کردم و دستي توشون کشيدم …و سعي کردم کمي مرتبشون کنم ..البته اونقدرم
بهم ريخته نبود …
هنوز يه کمي حس عذاب وجدان داشتم …با کلافگي شير اب رو باز کردم و با خشونت چند تا
مشت اب به صورتم پاشيدم تا هم نگاه موحد از جلوي چشمام بره …هم اون حس لعنتي …
اما رفتني نبودن …تمام اين مدت با خنديدن و راحت بودن کنار يوسف انگار داشتم خودمو گول مي
زدم
به خودم و به صورت خيسي که اب ازش مي چکيد به اينه خيره شدم …مي دونستم بدترين کاري
بود که در حقش کرده بودم ..البته ناخواسته و هيچ تلاشي هم براي درست کردن اون وضعيت نکرده
بودم ..
چشمامو چند بار بستم و باز کردم …دوباره نگاهش جلوي چشمام جون گرفت ..عصبي شدم و
کيفم رو باز کردم
خيره به کيف کوچيک لوازم ارايشم ..با حرص لب پاينيم رو گاز گرفتم ..
واقعا حسش نبود ..در کيفم رو بستم ..صورتم تميز بود … باز به اينه نگاه کردم ..دلم مي خواست
جلوش خوب و قشنگ به نظر برسم …براي همين دوباره در کيفم رو باز کردم و سعي کردم با يه ارايش
ملايم …از فکر موحد بيرون بيام ..حداقل براي امروز …
وارد سالن که شدم …يوسف هنوز توي اشپزخونه بود …نگاهي به سر و وضعم انداختم تيشرت
جذب و جينم هر دو مشکي بودن و هيکلم رو خوب نشون مي دادن …موهامم با گيره بالاي سرم جمع
کرده بودم ..اينطوري بهتر ديده مي شدن تا بازشون مي ذاشتم ..البته بهمم مي اومد
وارد اشپزخونه شدم …هنوزلبخند رو لباش بود ..بهش نزديکتر شدم
-داري چيکار مي کني ؟
با همون لبخند سرشو بلند کرد و بهم خيره شد
يکم از اينکه براي اولين بار جلوش راحت بودم خجالت کشيدم ..متوجه شد و نگاهشو ازم گرفت و
مشغول کارش شد و گفت :
-گشنه ات که نيست ؟
معذب دستي به گردنم کشيدم و به اشپزخونه نگاهي انداختم ..يوسف از قديم هم … حتي
کوچکترين وسيله اشو بايد شيک به روز انتخاب مي کرد…به تجهيزات کامل اشپزخونه با لبخند خيره
شدم که با خنده گفت :
-به چي مي خندي ؟
چشمي چرخوندم و گفتم :
-به خونه داريت
به فنجوناي قهوه که مقابلش گذاشته بود…نگاهي انداخت و چيزي نگفت نزديکش رفتم …با دقت
در حال درست کردن قهوه بود که بي مقدمه گفت :
-تا چند روز پيش به موحد خيلي شک داشتم
با تعجب به نيم رخش خيره شدم
-راستش بعد از يه موضوعي نسبت بهش بد بين شده بودم
تا اينو گفت از تو گر گرفتم ..اما اون هنوز داشت با دقت کارشو ادامه مي داد..
-يادته اونشبي که شيفت بودي …روز بعدش که من اومدم گفتي موحدم شبش اومده بود
بيمارستان
چيزي نگفتم و اونم به نشونه تصديق کردنم ادامه داد:
-من احمقو بگو به بهترين دوستم شک کرده بودم ..فکر کردم اومده بوده تو رو ببينه
چند بار پلکهامو بستم و باز کردم و با صداي گرفته اي گفتم :
-چرا اينطوي فکر کردي ؟
لبخند زد و قهوه رو اروم توي يکي از فنجونا ريخت :
-آخه همون روزش باهم بيرون بوديم ..البته بعد از ساعت کاري …خيلي حرف زديم …درباره خيلي
چيزا ..يکيش همين ازدواج …وقتي بحث ازدواج شد به شوخي ازم پرسيد…مگه باز قصد ازدواج داري؟
..منم بهش گفتم اره ….ازم پرسيد اونم طرفو مي شناسه ؟.. بهش گفتم اره ..پرسيد کيه ؟…اما من
سر به سرش گذاشت و پيچوندمش …و ازش پرسيدم خودت چي..نمي خواي زن بگيري …؟
با همون حس شوخيش گفت ..اره منم مي خوام بگيرم …اتفاقا خوبم ميشناسيش …هرچي فکر
کردم کس خاصي به ذهنم نرسيد ..ازش پرسيدم کيه ؟…جدي شد و گفت ..فعلا نمي تونم اسمشو
بگم …
هرکاري کردم نگفت که نگفت ..حتي حاضر شدم بگم از تو خوشم مياد تا اونم بگه ..اما راضي نشد
که نشد فقط گفت ..از دختره خيلي خوشش مياد و توي همين بيمارستانيه که ما توش کار مي کنيم
رنگم هر لحظه زرد تر و بي روح تر ميشد …اما يوسف ول کن نبود
-براي اينکه کم نيارم بهش گفتم ..دختري که من دوسش دارم …خيلي خانوم و کار درسته
اونم کم نيورد و گفت …براي من … هم خانومه ..هم کار درست …هم خوشگل
اب دهنم خشک خشک شد
فنجون قهوه ي منو به سمتم کشيد و مشغول قهوه خودش شد
-انگار يه جور بازي رو کم کني بود…البته ما از قديم هم سر به سر هم مي ذاشتيم …منم فکر مي
کردم داره سر به سرم مي ذاره ….اخه بهش نمياد که کسي چشمشو بگيره …معمولا زياد به خانوما
توجه نداره ..خوب من اينطوري شناختمش ديگه
براي همين منم سر به سرش گذاشتم و بهش گفتم …هر چي که هست به پاي اوني که من
ازش خوشم مياد نمي رسه
تا اينو گفتم …توي چشمام دقيق شد و گفت :
-تو نظر من همه چيش عاليه …فقط يکم اخلاقش گاهي تند ميشه که اونم درست شدنيه
انگشتا ي دستم به لرز افتادن ..دستم رو مشت کردم که لرزششونو نبينه
-اما تا گفت اتفاقا امشب مي خوام برم ببينمش …يهو شک کردم که نکنه تو رو مي گه ..چون اون
شب توي بخش چندتا پزشک بيشتر نبود که از بينشون دو نفرشون خانوم بودن ..يعني تو و يعقوبي …
وقتي جلوي بيمارستان پياده اش کردم …براي اينکه مطمئن شم شکم بي مورده …بعد از وارد
شدنش به بيمارستان پشت سرش راه افتادم …اما در کمال ناباوري ديدم رفت بخش اورژانس ..فهميدم
اوني که ميگه بايد اونجا باشه …براي همين با خيال راحت برگشتم …البته روز بعدش با گفته ات باز
بهش شک کردم …تا همين چند وقت پيش … امروزم که به عنوان شاهد اومد… يقين پيدا کردم که
کاملا اشتباه فکر مي کردم ..احتمالا سر به سرم مي ذاشته …نگاه به قيافش نکن ….تو دور بيفته
بدون دیدگاه
رمان عبور از غبار پارت 8
پارت های قبلی همین رمان
اشتراک در
وارد شدن
لطفا به منظور نظر دادن وارد شوید
0 نظرات