بدون دیدگاه

رمان عشق با اعمال شاقه پارت 18

5
(4)

-خدا..خدا …خـــدا …نمیخواستم …بهم رحم کن!!

در خونه باز بود به سرعت بیرون رفتم امین خسته و تکیده به دیوار تکیه داده بود و غرق افکارش بود ، ماشینش دم در بود.بدون لحظه ای تردید از سکو پایین پریدم امین حواسش جمع شد:

-نارگل؟؟چی شده؟؟؟

در عقب و باز کردم رو صندلی عقب خوابوندمش .فرصت سوال جواب نداشتم.پشت فرمون نشستم و استارت زدم.

امین به سرعت از در سمت شاگرد سوار شد درو نبسته ، با عوض کردن دنده بعد از هفت سال پرگاز ماشین از جا کنده شد.

مثل دیوونه ها رانندگی میکردم ، جواب “چی شده” های امین،سکوت و اشک هایی که بند نمیومد و حرصی که سر پدال ماشین خالی میکردم بود.صدای فریاد:

-دیـونه مراقب باش!!!!

از تصادف با نیسانی فراری مون داد ، پیچیدم تو اتوبان و رامسد به طرف بیمارستان روندم دو تا تصادف از کنار گوشم رد شد .امین کمربندش و بست و با وحشت و اخم هرچند دقیقه یک باری هشدار میداد.

هرچی چراغ قرمز تو راهم بود رد کردم ، عقب ماشین ازماشینی حین پیچ خوردن ضربه ای خورد ، بدون توجه به چشمای گرد شده ی امین نایستادم و بیشتر پدال گاز و فشار دادم.

در بیمارستان رسیدم بدون حرف پیاده شدم ، در ماشین و باز کردم و با احتیاط بغلش کردم زیر لب،ذکر لبم فقط یه جمله بوود ” خدایا روسیاهم ازین روسیاه ترم نکن!!!

بخش اوراژانس شلوغ بود جیغ زدم :کمـک توروخدا یکی کمک کنه!!

چند نفری حواسشون به طرفم جلب شد “دکتر بهنام رسولی” دکتر عمه، با اخم و تعجب به سمتم اومد بدون کنترل یه دقیقه اعصابم با صدای لرزون و ملتمس:

-بچه داری؟؟؟؟آقا تروخدا بچه داری؟؟؟؟؟؟جان بچه ت نجاتش بده!!!

چندتا پرستار از حصار دستام بیرونش کشیدن و جسم کوچیک و بی جونش و رو تختی گذاشتن ، دستام به شدت میلرزید عکس العمل هام دست خودم نبود از سرما میلرزیدم، صدای جیغاش تو گوشم اکو میشد.

دستام و رو گوشام گذاشتم ، بدن نیمه برهنه مو دستی با ملافه ای دورم پوشوند و خواست بغلم کنه که دستشو پس زدم .از جلو چشمم بردنش اتاقی دنبالشون از این اتاق به اون اتاق میرفتم و التماس میکردم نجاتش بدن.دختر کوچولوی بی گناه این بازی رو نجات بدن!!

امین دستمو گرفت نگهم داره بی اختیار چنگ زدم به پیرهنش:

-امین نمیخواستم..بخدا نمی خواستم بکشمش…پاش سر خورد امین… پاش سر خورد ..تروجان عزیزت، به خدات بگو….به خدات بگو کسی رو ندارم بهش پناه ببرم…بگو بدبختم نکنه!

امین تا کنار دیوار کشیدم با زور رو صندلی نشوندم .

لرزش دستام یه لحظه از حرکت نمی ایستاد عصبی می لرزیدم ، از بینی م قطره خونی چکید، امین به سرعت به طرف ایستگاه پرستاری رفت.

قامت مرد مضطربی از ته راهرو پیدا شد از جام با وحشت بلند شدم.

امین به طرفش رفت با کنجکاوی تو صورت امین خیره شد، امین دست گذاشت رو سینه ش دستش و پس زد نگاهش و گردوند تا به من رسید از ترس یه قدم دیگه عقب رفتم ،چشماش و ریز کرد بهم دقیق شد ، امین حرفی زد رنگ از روش پرید، ابروهاش از تعجب بالا رفتند و ناباور به من خیره شدند یه قدم دیگه عقب رفتم .

تو سینه ی امین زد و عقب روندش با فکی که میلرزید و ابروهایی که هر لحظه بیشتر تو هم میرفت ،قدم بزرگی به سمتم برداشت که تصویر ماتش جلو چشمم سیاه شد و صداها خاموش شدند.

***

با احساس تشنگی چشمامو باز کردم.اولین حسی که بهم دست داد ، سوزش وحشتناک گلوم بود.

همه جا تاریک بود و جز نوری که از تیربرق به اتاق می تابید، روشنایی نبود به دستمو تکونی دادم ، به سرمی وصل بود .

با کرختی خم شدم از جام بلند بشم.سرم از درد تیر کشید و به سختی دستمو بالا بردم و رو محل درد و سوزش گذاشتم با بانداژ بسته شده بود.سرم و از دستم کشیدم دستم سوخت بدون توجه دست گذاشتم از روی تخت بلند شم که با ناتوان دوباره سرجام افتادم.

دوباره سعی کردم باید بلند می شدم باید میفهمیدم چیشد، پای پای هرچی شده بود می ایستادنم!

باید بازهم می ایستادم وقت خوابیدن نبود سه بار سعی کردم قطره اشکی از عجز رو گونه م چکید ، کمی تونستم تو جام بشینم دست گرفتم به میز کنار دستم و با احتیاط و درد و سستی کف پامو روی سرامیک گذاشتم، یه لحظه لرز کردم پای دومم و کف زمین گذاشتم و با دستایی که به اعتبار تخت تنم و سرپا نگه داشته بود به طرف در اتاق رفتم دو قدم برنداشته بودم که در اتاق باز شد تعادلم و از دست دادم و افتادم کف اتاق.

چراغ روشن شد و قدم هایی تند به طرفم اومد و بغلم کرد صداش آروم تو گوشم زمزمه شد:

-داری با خودت چیکارمیکنی عزیزم!!نباید از جات بلند بشی؟؟

میلاد و فقط تو این هاگیر واگیر کم داشتم .سرمو بالا بردم پیشونیم و بوسید و دست گذاشت زیر پام بلندم کرد و رو تخت گذاشتم.

-نگاه کن با دستت چیکار کردی؟؟

صورتم و به سمت خودش گرفت و گفت:

-نمیدونی به چه حالی تا اینجا اومدم!!بزار برم پرستار و صدا کنم!

دستشو گرفتم و مانع شدم. دیگه از این همه محبت ظاهری داشت حالم بهم میخورد ..مخصوصا الان که به همدردی واقعی احتیاج داشتم.این نگاه مهربون فقط یاد فریبکاری یه نفر مینداختم.

دست بالا بردم و با نیرویی که نمیدونم از کجا بهم تزریق شده شده تو گوشش زدم.با تعجب یه قدم عقب رفت.صدای دردآلود و به بغض نشسته م از این همه ناتوانی به سختی جوابش دا:

– خفه شو حالم ازین فریبکاریهاتون بهم میخوره؟!!؟

جا خورد با اخم گفت:

-این کارا چیه؟؟کدوم فریبکاری؟؟

حرفام بدون فکر کردن از دهنم خارج می شد انگار که کس دیگه ای جام حرف میزد.

-فکر کرده به من بگه مریضه، داره میمیره، باور میکنم؟؟؟

-نارگل!!

-خفه شو و گوش بده!!چرا دروغ گفتی؟؟چرا از یه تومور خوش خیم این همه بازی ساختی؟؟؟

چشماش گرد شد از تعجب:تـ ـــو ..

-من چی؟؟من به سایه ی خودم هم شک دارم چه برسه به امثال جنس تو…آزمایش خون تو،اثری از بیماری نداشت..چرا به من دروغ گفتی؟؟

صدام به جیغ منتهی شد:

-چرا لعنتی تو بهترین دوستم بودی؟؟؟؟؟

سرشو زیر انداخت و لبخند غمگینی زد:

-جاوید به حورا گفته بود داری چه بلائی سرخودت میاری، فکر کردیم شاید اینجوری ، کمی دست از کارات برداشتی!!

اسمش تو گوشم زنگ زد…تو چرا دیگه حورا، تو که میدونستی چقدر از بازی خودن بیزارم!!!

حالت تهوع داشتم جلو چشمم سیاهی میرفت فقط اسمشو صدا زدم:

-حـــورا!!!

در اتاق باز شد و امین با عجله داخل اومد :

-اینجا چه خبره؟؟؟

با اخم وحشتناکی به میلاد نگاه کرد میلاد یه قدم عقب رفت و نگاهشو به کف اتاق داد.

دستمو به سرم گرفتم. الان وقت زمین خوردن نبود.من سالها بود قمار باز ماهری شده بودم.

از جام بلندشدم روبروی میلاد ایستادم:

-خواسته با من بازی کنه؟؟باشه من عاشق بازی م!!!

میلاد باتعجب نگاهم کردو هیچی نگفت:

-تا الان به قوائد حورا بازی کردیم از حالا به بعد به قوائد من !!

امین یه قدم جلوتر اومد و صدایی که به سختی کنترلش میکرد بالا نره:

-بازی چیه؟؟نارگل به من نگاه کن ..کی با تو بازی کرده؟؟

برگشتم سمت چشمای عصبی و رگ غیرت بالا زده ی گردنش ، برادرم چقدر مرد بود.

دست گرفتم به لباسش:

-هانا ؟؟؟

-نارگل جواب من و بده!؟

-هانا ؟؟؟

امین-کی به تو گفته از جات بلند بشی..

کلافه دستی کرد بین موهاش و آروم گفت:

-الان سه روزی اینجایی نارگل. هانا همون روز مرخص شد ، فقط یه بیهوشی بود ، خدا رحم کرد چیزیش نشده بود..مهم تر از اون توئی که طبق گفته ی دوستت سابقه داشتی. یکی از رگ های مغزیت گرفتگی داشته جراحی شدی فنر تو سرته باید استراحت کنی!!

کج شد بغلم کرد رو تخت آروم دراز کشیدم.

میلاد بلاتکلیف این پا اون پایی کرد خواست بره که صداش کردم:

-میلاد بمون!!

با تعجب نگاهم کرد و با کمی فاصله از امین کناری ایستاد.

رو کردم به امین:

-از لاله چه خبر؟!

آهی کشید و با لبخند کج و کوله ای تحویلم داد.

-امشب بله برونشه!!

نیم خیز شدم تو جام.

-چـــی؟؟

دست گذاشت رو شونه هام و مجبورم کرد دراز بکشم.

-نمیدونم این دخترعمه ت انقدر شوهر میخواست ،چرا تا الان هیچی بروز نمیداد ، پاش و کرد تو یه کفش میخوام زودتر ازدواج کنم!!!زودتر میگفت خودم در خدمتش بود والا..

از شوخی تلخش خندم نگرفت که هیچ احساس فشار تو قلبم کردم.زهرخندی زدم و زمرمه کردم:

-میدونی بدی اخلاقش چیه؟؟

امین با بی حوصلگی سر تکون داد.

-غرورش و بیشتر از خودش دوست داره!!

امین پوزخندی زد و هیچی نگفت .با دستم به کمد اشاره کردم.

-میلاد لباسام و بیار!!

میلاد با تعجب و ترس نگاهی به امین و من کرد.

امین-لباس برا چیته؟؟

-میخوام برم خونه..نمیشه من نباشم!!

امین-بس کن نارگل عمت فکر میکنه با نامزدت رفتی مسافرت..اینجوری ببینت سکته میکنه!!

-لباسام و بیار میلاد!!!من یه قولی به امین داده بودم سرش هم هستم!

امین کلافه سری تکون داد و تقریبا داد کشید:

-دیگه چه فرقی میکنه..طرف داره ازدواج میکنه!!

پوزخندی زدم و تو جام نشستم وبا ضعف ادامه دادم:

-پس هنوز من و نشناختی !!فقط یه سوال میخوام ازت بپرسم که مطمئن بشم تا آخر عمرم برای امشب، پشیمون نمیشم..اگه بگن براش بمیر حاضری جونت و براش بدی؟؟

مردمک چشمهای امین تو چشمام قفل شد.هردومون به یک شب فکر میکردم.کمی مکث کرد و آروم جواب همون شب خودمو داد:

-حاضر بودم براش همه چیزیمو بدم

….

وقت گریه کردن نبود اما عجیب دلم گریه میخواست با بغض پرسیدم:

-اگه بعد از امشب بازم نخواستت چی؟؟

چشماش و بست و آروم گفت:

-هیچی از این تنهاتر نمیشم…فقط مطمئن می شم همه ی سعی مو واسه نگه داشتن عشقم کردم

بدون حرف بلند شد و از اتاق بیرون رفت با بغض رو به میلاد گفتم:

-هیچوقت فکر نمی کردم این همه تنها بشم!!

***

دنیایی کفش در خونه ی عمه بود ، برای یه بله برون ساده لاله حسابی شلوغش کرده بود .

به بازوی میلاد تکیه دادم و در خونه ی عمه ایستادم امین به دیوار کنار در تکیه داد و یه پاش و به دیوار زده و چشماش بسته بود .این بارهم مثل همیشه بدون حرف پایه خرابکاری هام بود.

به میلاد علامت دادم بیرون بمونه و با کشیدن نفس عمیقی در و باز کردم و داخل شدم.

در عرض یه دقیقه همه سرو صدا ها خوابید و همه به من که با رنگ و روی پریده در خونه ایستاده بود نگاه کردن اولین کسی که از جاش بلند شد و به سمتم اومد ، امید بود . لیلا با لباس سرخابی رنگی از آشپزخونه بیرون اومد و با تعجب پرسید :

-نارگل !!!

تکونی به خودم دادم و یه قدم جلو رفتم لاله از رو مبل از کنار پسری بلند شد و با بهت بهم زل زد.

پسر از کنارش بلند شد و نفسشو بیرون پرت کرد و با حرص گفت:

-احوال نارگل خانم فراری!!!!معلوم هست تا الان کجایی؟؟؟

خونسرد برگشت به خانواده ش “بچه ها خسته نباشید کات!!!!!”

به ترتیب مادرش خواهرش و دوبرادرش و پدرش بلند شدن و با اشاره “کامیار” دوست حسام به ترتیب از کنارم رد شدن و با خداحافظی بیرون رفتند.همه با بهت زل زده بودن بهم دیگه و صداشون و گم کرده بودند.

اخمای آرش درهم بود، هانا تو بغلش با خجالت و لبخند بهم خیره شده بود .نگاهمو ازشون گرفتم و به لاله دادم رنگ پریدش به سرعت سرخ تغییر رنگ داد لیلا با بهت کنار آشپزخونه بی حال شد دنیا و خاتون کنارش نشستن در جواب اخمای درهم لاله پوزخندی زدم که برق به چشمای عماد نشوند .

برگشتم که برم صدای لاله جیغ آلود گوشم و کَرد کرد:

-میخواستی من و بشکنی؟؟؟میخواستی تلافی سکوتم و در بیاری؟؟حقت بود ،حقم بود بری ، چون از خُدام بود بری پیش پدرت و بدشانسی هات و هم با خودت ببری!!

حورا با اخم آب قند دهن لیلا میریخت.لیلا بی جونی دست برای خواهرش بلند کرد هر کی نمیدونست ما دو نفر میدونستیم لاله دهنش باز بشه همه چی میگه!!

عمه از جاش بلند شد و به لاله با اخم خیره شد ، بدجور دست رو غیرتش گذاشته بود.

عمه سها با ناراحتی یه قدم با دلتنگی به سمتم برداشت.شاید برای اولین بار تو زندگیش رنگ خجالت تو صورتش می دیدم.لاله تا حدودی تلخی هاش و از عمه سها ارث برده بود.

قدمی سمتش برداشتم با قدم هایی که به محکم بودنشون مطمئن نبودم روبروش ایستادم .صورتش سرخ از هیجان و حرصی بود که میخورد.چشمای سبز رنگش آماده ی دَریدن همه چیز بود..همه چیز!!

زنجیر طلایی ، تو گردنش بهم چشمک می زد.چنگ زدم تو گردنش و زنجیر گردنشو از گردنش کشیدم زنجیر طلای تو دستم که اسم امین به لاتین بود توصورتش بالا گرفتم، با صدایی که واسه خودم هم غریبه بود داد کشیدم:

-واسه اینکه یادت بدم هرچی رو گردن انداختی ، گردن بگیریش !!

با بهت دستش رو گردنش، خشک شد زنجیر و تو سینه ش پرت کردم پشت کردم بهش برگردم سرم گیج رفت دست گرفتم به سرم،حورا یه قدم جلو اومد سری تکون دادم و مستقیم به طرف در رفتم.

صدای بغض آلود لاله سکوت جمع و با فریاد شکست:

-خب که چی؟؟؟یادم رفت درش بیارم..فکرکردی همه مثل توان خودشون و تحمیل کنن

قلبم خورد شد و خورده هاش چشمام و به سوزش انداخت از کنار مشت فشرده ی عصبی ارش گذشتم و به در نیمه باز خونه رسیدم برگشتم طرفش نمیشد بدون جواب گذاشتش:

دستام و از هم باز کردم و با صدای بلند داد زدم:

-آره مــــَــن خودمو تحمیل کردم .سالها گذشته، ولی یه لحظه هم پشیمون نشدم!!

تمام سرها به طرفم چرخید.صدای هم خوردن لیوان آب قند دست حورا، قطع شد و با بهت به طرفم چرخید ،لیلا با سستی دست گرفت دیوار بلند بشه از جاش.عمه با اخم سرجاش نست.لبخند محوی رو صورت دنیا نشست،عماد سرش و با خنده زیر انداخت ،نگاه آرش با امیدواری تو صورتم زوم شد.

-آره من برای عشقم التمـــاس کردم..کاری که جرئت میخواد و امثال تو نـــدارن..ترجیح میدن پشت یه زنجیر قایم بشن ..ترجیح میدن قایم بشم پشت تـــرس پَس خوردن.

سرم گیج خورد آرش دستای هانا رو از گردنش باز کرد زمینش گذاشت و سرپا ایستاد .به سختی به تکیه به در خودم و نگه داشتم مثل مست ها انگشت اشاره مو سمت لاله که با غض و پریشونی نگاهم میکرد گرفتم:

-ولـی….

یقه مانتومو پایین کشیدم و داد زدم:

-به وقتش هیچ اسمی تو گردنم نگه نداشتم!

سرم گیج خورد دستای میلاد از پشت نگهم داشت.

عماد با اخم سرپا ایستاد ، لبخند دنیا به اخم تبدیل شد ، میلاد آروم دست گذاشت زیر پاهامو آروم بغلم کرد و رو کرد به حورا و به تلخی گفت:

-اینجور مراقبش بودی !!!!؟؟

عقب گرد کرد از خونه عمه خارج بشه، یه لحظه چشمای بسته ی آرش از فشار عصبی، لبخند بی جونی به لبم نشوند.

صدای حاج آقا خطاب به امید گفت:آقای خسروی من اینجا کارم تموم شده بهتره برم !!

میلاد کفشاش و پوشید و از جلوی امین رد میشد که مکثی کرد ، نا نداشتم چشمام و باز نگه دارم امین صورت خیس از اشکش و با دستاش پاک کرد پیشونیم و بوسید و با نگاهش تایید برگشتنم به بیمارستان و مردونه از میلاد گرفت و از کنارمون رد شد و صدای بلند و دورگه ش باقی صداهارو خفه کرد :

-کجا حاج آقا؟؟!حالا که قراره ما به مراد دلمون برسیم حاجی حاجی مکه؟؟بمون یه صیغه بخون واسه ما خیالمون راحت شه هرجا خواستی بری من خودم دربست نوکرتم!!

میلاد قدم بعدی شو برداشت و به طرف ماشین امین میرفت که ادکلنش گیجم کرد و چشمام آروم بسته شد.

***

-دلم برات تنگ شده بود نارگل !!

آروم کنار تخت نشست و دستای سردمو بین دستاش گرفت.دلم منم براش تنگ شده بود ،ولی لازم نبود بدونه!!

یه هفته ای می شد که به خواست میلاد به بیمارستان تهران منتقل شده بودم چون اعتقاد داشت ، حالا که حورای جای من مونده پیش عمه ،من اونجا باشم بیشتر حواسش بهم هست!!

-جمع کن این لوس بازی هارو حورا تو فعلا بهتره حواست به عمه باشه ، این بیشتر برام مهمه!!

لبخند غمگینی زد و آروم گفت:

-من خانوادت رو اینقدر بد نشناختم نارگل ، مطمئن باش الان ، برای همشون حال تو خیلی مهمه!!

-این یه ور قضیه ست ، اونورش قولی بود که من دادم و روش نتونستم وایسم،همش من تو بیمارستان به تخت بستم تو اونجا جای من..

دست گذاشت رو لبم و مجبور به سکوتم کرد:

-باید هممون خداروشکر کنیم، تو بیمارستان حالت بد شد نارگل!!! با تشخیص به موقع جراحی شدی وگرنه معلوم نبود چه بلائی سرت میومد!

نفسی کشیدم و هیچی نگفتم،به استرسش نمی ارزید ، اگه بلائی سر اون بچه میومد ، واقعا گور خودمو با دستای خودم کنده بودم!

-همه خوین اونجا!!؟

سرش و انداخت زیر سرخ شد.با کنجکاوی زدم به دستش:

-چی شده حورا؟؟

سرش و تکون داد آروم گفت:همه خوبـــــــ خوبــــ!!مخصوصا این داداش دیوونه ت!!

آروم خندیدم با افتخار تو جام نشستم و گفتم:

-بگو ازش،افتخار میکنم دیوونه بازی هام تا حدودی امین بال و پرشون داد!!

حورا نگاهم کرد چشماش برق میزد از ذوق دستاش و به هم زد و با هیجان گفت:

-باورت میشه،دهن همه باز مونده بود وقتی بعد از تو اومد تو،خود لاله که فک کنم سکته کرده بود چون سرجاش نشست و جز جواب حاج آقا که اونم با سقلمه ای امین جلو همه زدش هیچی نگفت!

حورا با صدا خندید و گفت:

-خدایی همیشه فکر میکردم خانواده ی خودم عجیب غریبن، ولی شماها ثابت کردین از ما دیوونه تر هم هست.

جلو همه از گردنش یه زنجیر دراورد یه حلقه بهش آویزون بود ،دست لاله نمیرفت رفته ریکا اورده جلو چشمای گرد شده از تعجب همه ریکا کردش دستش!!می گه واسه خودش خریده بوده!

یعنی صدا از کسی در نمیومد ها فقط هرچند دقیقه یه بار عماد پقی میزد زیر خنده ، بچه ها هم با ذوق بالا پایین میپریدن.

عمت هم یه لحظه اخمش باز نشد ،خاتون خانم هم جلو همه گفت سالها بابت این ازدواج با امین صحبت کرده امین هم چون از لاله مطمئن نبوده هیچوقت جوابی نمیداده.خدایی زن خوش صحبتیه انقدر گفت و عمم هم پایه تایید کرد که جوونا تکون لازم دارن تا زن بگیرن یکی به در دوتا به دیوار های مجرد خودش زد !

عماد که می خندید ، ولی آرش بعد از صیغه رفت ،جای یکی از شاهد ها هم امضا زد.بعد آروم از خونه رفت بیرون!!

اینا به کنار میلاد چه باابهت شده بودا خوشم اومد ازش.

ولی نارگل باورم نمیشه..وقتی امین زنگ زد گفت حالت بد شده تو اتاق عملی ، بیهوش شدم اگه میلاد نبود هیچوقت خودم نیمتونستم با پاهای خودم بیام بالا سرت،آخه از اون بار حسابی چشمم ترسیده بود ..گرچه..

-وای بسه حورا سرم و بردی یه نفس بکش بینش لااقل، فکر خودت نیستی فکرسر من باش داره میترکه!!

از جاش بلند شد و با تعجب گفت :سرت درد میکنه برم پرستار و…

دستش و کشیدم و گفتم:

-بشین تا احترام بزرگی کوچیکی رو نخوردم یه آب روش، بابا از مریضی من نگو، از امین و لاله بیشتر بگو..بقیه ش چی شد!!؟؟؟

بااخم ظریفی گفت :

-داشتم میگفتم نمیذاری که!!

-اگه به توئه رنگ لباس زیر ، جراح من هم میخواستی بگی..اینا رو ول کن بعدش و بگو امید چی میگفت؟!!

به لحظه جا خورد و با اضطراب به دستاش زل زد.با شناختی که از حورا داشتم یه جای کار داشت میلنگید:

-چته ؟؟؟

-هیچی..هیچ..

-من و نگاه کن حورا ، چیزی مونده نگفته باشی؟!؟!

-نه..راستش..نمیدونم چقدر مهمه یا …ولی…بهتره بدونی آرش جراحیت کرد!!!!

-چــــی؟؟؟

بدجور اخمام پیچیدن تو هم، ازبین این همه دکتر، به شخصه حاضر بودم بمیرم زیر منتش نرم،اه لعنتی…لعنتی..لعنتی…!!!

-من هم وقتی فهمدیم تقریبا شوکه شدم آخه دخترش از یه طرف، اگه یه لحظه حواسش پرت میشد،از دستت داده بودم!!

خدای من این چرا چشماش اینجوری شد،یک زدم رو شونه ش..

-بابا حورا گریه کردن نداره دختر خوب..الان که میبینی خوبم…من هفت تا جون دارم خیالت راحت باشه!!

-بدم میاد با همه چی شوخی میکنی ها!!

-شوخی نیست دارم جدی میگم..من از پس خودم برمیام حورا ! نیازی نیست این همه انرژی احساسی خرج من کنی،من واقعا معذب میشم!!

از جاش بلند شد ، چادرش چروک نشه تو چشمام نگاه کرد و آروم گفت:

-یک لحظه هم نمیتونم دست از نگرانی واسه تو بردارم،آخه تجربه ثابت کرده خرابکاری ،میزنی یه بلائی سر خودت میاری!!

-فکر کنم بدشانس بگی بهتر باشه…چون سُر خوردن هانا، تقصیر من نبود!!

سرش و با کلافگی تکون داد :

-نمیدونم چی بگم ،انگار فقط قراره حرص بخوریم از دست این خانواده تا بمیریم!!

-حرص بخوریم؟؟فعل جملت حال استمرای بود درسته؟؟

-ول کن بابا کلاس ادبیات گذاشته واسه من!!

-نه نه..حورا نگرفتی چی میگم،مگه تو هم داری حرص میخوری؟؟

صورتش سرخ شد هیچی نگفت.خم شدم سمتش:

-بیا اینجا ببینم راستی درست حسابی ندیدمت ، بپرسم از شوهر عمه ی عزیزت چه خبر در معیتش خوش گذشت!!؟؟؟

اخماش تو هم رفتند ازسرجاش کلافه چرخید و مثل صدای از پیش ضبط شده بدون ذره ای مکث شروع کرد :

– اگه بخوام راستش و بگم نفسم بند اومده بود…آخه ما نشسته بودیم اونا رسیدن وقتی عماد ویلچرش و هول داد تو یه نگاه مستقیم و عمیق بهم انداخت حس کردم..حس کردم..

دست گذاشت رو قلبش،پریدم وسط حرفش:

-عاشقش شدی تو یه نگاه!!

اخم وحشتناکی تحویلم داد و چشماش و بست:

-حس کردم شناختم…باروت نمیشه سرمو تا اونجایی که میشد انداختم پایین، دستام یخ زده بود.عمت اینا که خبر نداشتن من چه مشکلی دارم هی سوال میپرسیدن چته!؟؟عماد هم برا خودشیرینی متلک مینداخت:از حجب و حیاشونه..خرنفهم چادرمو مسخره میکرد دم در به من میگه حاج خانم!!!!!!حقش بود نارگل بزنم دک ودنده هاش و خورد و خاکشیر کنم!!

-دلت میاد؟؟؟بی شرف این همه کار کرده رو استیلش!!

حورا تشر رفت:

-نارگل !!!!!!!

-خب به من چه بابا کارش درسته!برعکس برادرش، هیکلش مو لا درزش نمیره!!

-ببین نارگل جرئت داری دور و ورش بپلک من میدونم و تو!!!اون عمادی که من میشناختم ، شیر پیر شده الان….همه رو رو انگشتش میچرخونه!!

-دست یا پا؟؟

-چی ؟؟

-میگم انگشت دست یا پاش؟؟؟

نگاه حورا آنچنان گویای فحشای بی ادبی بود که نیازی به جواب دادن نمیدید .

***

-واقعا یعنی من مرخصم؟؟؟

دکتر جلالی لبخند مهربونی زد و گفت:

-اینجا انقدر سخت میگذره!؟

-نه چیزه راستش، من یه خرده بد بیمارستانم!!

آهانی گفت و پروندم و کنار گذاشت .با نور تو چشمام انداخت و بهم اشاره داد دستشو دنبال کنم و با کمک پرستار ازم خواست چند قدم راه برم چند جای سرم و شفار های خفیف میداد و میپرسید دردی حس میکنم یا نه در آخر یه سری سوالات برای تکمیل پروندم پرسید که از شنیدن یه سوال تقریبا شوکه شدم.

-بعد از این همه سال تجربه کاری دختر جان در تعجبم تو چجور این همه سال دووم اوردی!!؟؟هیچوقت علائمی ندیدی ؟؟؟ازخواب بیدار بشی از بینیت خون چکیده باشه..سردرد های شدید؟؟؟ تاری دید ؟؟هیچی نداشتی؟؟

تقریبا همه ی علائم و با هم داشتم ولی از همه غیرقابل تحمل تر سردرد هام شده بود.

میلاد با اخم زل زد بهم و دست به سینه منتظر جوابم شد:

-راستش یه خرده ،سردرد داشتم که بیچارم کرده بود تقریبا!!

-بعد از فشار عصبی هیجان زیاد درسته؟؟الان که نداشتی بعد از جراحی؟؟؟

سرم و تکون دادم وهیچی نگفتم.

-نباید یه چکاب انجام میدادی؟؟تو جوونی دخترم خوش بینانه ترین آسیب، نابینایی بود !!

سربه زیر با انگشت های دستم بازی میکردم!

میلاد از دکتر تشکر کرد و دکتر با گفتن “یه ماهه دیگه بیار ببینمش” از اتاق بیرون رفت .

نفسمو پرت کردم بیرون ، میلاد هنوز با اخم جلوم ایستاده بود.

-چرا اینجور نگاه میکنی؟؟

-(سکوت)

-میلاد؟؟؟؟

-(سکوت)

-خب یه چیزی بگو چرا حرف نمیزینی از من فاصله میگیری به من دست..(آرمین2اف ام)

داد کشید:

-بسه دیگه…خسته شدم از این لجبای هات…ادعا میکنی بزرگ شدی ولی یه حرکت محض رضای خدا برا اثباتش نمیکنی!!

-چی شده خو؟! مهم الانه که من خوبم..همه چی آرومه من به …

-همه چی آروم نبود…جاوید گفته بود برا چی مواد میزنی..عارف حدس زد شاید بخاطر درگیری های فکریت باشه که ما همچین نقشه ای کشیدیم اگر یه لحظه به فکر خودت میبودی با یه چکاب این همه مشکل نداشتیم!!

عجب انگار داشتم بدهکار هم میشدم این وسط!!!

-مشکل؟؟کدوم مشکل!!جنابعالی که با پرستار دکتر فتحی ریختی رو هم دم به دیقه خونش بودی فقط گیر دادن هات برای من بود. الان میشه ببینی مشکل کجا بوده که من چیزی ندیدم!؟؟؟

صورتش از خجالت سرخ شد انگار فکراینجا شو نکرده بود.با صدا خندیدم بهش.

“میلاد ودوست داشتم خوشحال بودم از پرستار بیوه ی مطب دکتر فتحی خوشش اومده ولی حق نداشت منو خر فر کنه هیچ کس حق نداره!”

هنوز با اخم و صورت سرخ به زمین خیره شده بود، خنده مو خوردم و آروم و جدی گفتم:

-ببین میلاد..من از همون اول اولش که تو خیابون از من و حورا دفاع کردین تو و رضا رو به حساب دوست پذیرفتمتون.من بد زندگی کردم؟؟؟ّباشه حرف همتون درست!!ولی در عوضش جوری تجربه کسب کردم که یه الف بچه مثل تو نتونه خرم کنه ..من از خر شدن متنفرم میلاد یه بار همین سادگی و اعتماد به نزدیک ترین کسانم زمینم زد…

دوستی مون سرجاش ولی اگه این خصوصیتم نبود و باورت میکردم ممکن بود جونت و بخاطر نقش بازی کردنت ازدست بدی،اینو هیچوقت فراموش نکن من افعی دو سرم….غیر قابل اعتمادم و به هیچ بنی بشری هم اعتماد ندارم!!

الان هم خوشحالم از اینکه داری سروسامون میگیری…ناراحتیم اینه که فعلا باید نقش بای کنی…پس سرت به کار خودت باشه!!!

به دیوار تکیه داد چشما شو بست بعد از چند دقیقه گفت:

-میشه یه چی بگم!!!!؟؟

-بگو راحت باش!!

-میشه بعد از این قضایا با خاله حرف بزنی؟؟!

با صدا خندیدم..

با خجالت از اتاق بیرون رفت تا باقی کارای تسویه و مرخص شدنم و انجام بده!!

انگار خوشبختی داشت یواش یواش با اطرافیانم آشتی میکرد!!تکیه دادم به بالشت پشت سرم و نفس عمیقی کشیدم!!

**

حورا امروز خونه بود آیفون و زدم کنار در ایستادم ، صدای ظریفش با گفتم “کیه؟”لبخند به لبم نشوند.

-منم ..منم…مادرتون!!!

-نارگل !!!

تیک با تکی باز شد آروم پا گذاشتم داخل ، در خونه ی عمه رو باز کردم و به طرف اتاق عمه رفتم لای در و باز کردم و کنار دیوار ایستادم و بهش زل زدم.

آلوم عکس قدیمی دستش گرفته بود و آوم و بی صدا گریه میکرد.

– گریه نکن که اشکات بدجور خرابم میکنه راهیه چشمه های خشک و سرابم میکنه.

اشکای ریزه ریزه که از چشات میریزه به پا زمین نریزه این دونه دونه اشکات خیلی واسم عزیزه

با نگاه خیسش به منی که کنار دیوار ، همپای اشکاش قطره های اشکام رو گونه هام میچکیدن نگاه کرد با عجله آلبوم وکناری گذاشت و دست گرفت به تختش بلند بشه تا به سمتم بیاد، فاصله رو با قدم های بزرگ برداشتم دستاشو باز کرد جا گرفتم تو بغلش،جا گرفتم تو مامن امن حصار بازوهاش تنها جایی که هنوز بهش اعتماد داشتم.

صدای سلامی از بغل عمه بیرون کشیدم حورا با لبخند و چشمهای ستاره بارون، از ذوق به سمتم اومد و بغلم کرد و آروم گونه مو بوسید.

عمه دستشو بلند کرد دست حورا رو گرفت ،نزدک خودش نگه داشت و با محبت صورتش و بوسید.

نیش حورا باز شد خندم گرفت این دختر با 36 سال سن عین بچه ها بود با کوچکترین توجی ذوق میکرد.

-عمه اگه پسر داشتی دوست داشتی حورا عروست بشه !!

حورا لب به دندون گزید و سرش و انداخت زیر عمه یکی زد رو شونه م و با لبخند به حورای سر به زیر و محجوب خیره شد.

حورا واسه عوض کردن بحث پرسید:

-کی اومدی؟؟

-زیاد نیست رسیدم ، به محض رسیدن اومدم اینجا،عمه من برم لباس عوض کنم دوشی بگیرم داره حالم بهم میخوره از بوی بیمارستان!!

حورا با تعجب پرسید :

-نرفتی خونه مگه!!

به حواس پرتیش خندیدم.

-حورا خانم عاشقی ها..کلیدم کجابود.فقط به میلاد گفتم برام بلیط بگیره!!

آهانی گفت منم با سر علامت دادم به عمه و به طرف طبقه بالا راه افتادم.

***

از سروصدای بیرون بیدار شدم. صدای جیغ و بازی بچه ها از توی حیاط میومد.با کرختی ازجام بلند شدم و کش و قوسی کردم.

آروم با انداختن پانجوی مشکی رنگم به طرف حیاط راه افتادم.هوا سرد بود ولی نه اونقدر که کنجکاوی دیدن مانی و هانا رو ازم بگیره!

روی آخرین پله مکث کردم لاله کنار دیوار در حال تلفن صحبت کردن بود اگر نارگل دو هفته پیش بودم ،آنچنان پِخِش میکردم که در جا سکته کنه ولی حیف تیریپ قهر میخواستم بردارم.

اولین کسی که متوجهم شد ، هانا بود که توپ توی دستش از دستش افتادم و با دو به طرفم دوید.

-نارگل خانم!!!!!

لاله به بهت به طرفم برگشت چیزی تو گوشی گفت و سریع قطعش کرد و تو صورتم خیره شد.

بدون توجه بهش کمی خم شدم تو صورت هانا و چتری هاش و کناری زدم و آروم گفتم:

-سلام کردن یادت ندادن!!

مانی با ذوق به یه پام چسبید و عین رادیو یه موج تکرار میکرد:

-خاله خوب شد اومدی ،خاله خوب شد نمردی،خاله من دلم برات تنگ شده بود!!

از یقه ش گرفتم وعقب کشیدمش:

-چته توله .. یواش یواش!!

سلام همزمان هانا و لاله نگاهم واز صورت مانی جدا کرد.آروم جواب دادم و بدون توجه بهشون رو به مانی ادامه دادم:

-سرده مانی،چرا داخل بازی نمیکنین!؟

-آخه خاله داشت نم نم بارون میومد اومدیم بارون بازی که بارون رفت خونه شون!!

-بارون که خونه نداره!!

-چرا هانا گفت خونه شون تو ابراست!!

نگاه هانا کردم با چشمای آبی شفافش با دقت بهم زل زده بود.

-آره راست میگه!!

-خاله نمیای بازی ؟؟؟

-نه سردمه میخوام برم بالا شماها هم برید تو خونه بازی کنید!!

برگشتم به طرف پله ها و آروم آروم بالا رفتم.

***

حورا لیوان شیر داغ و دستم میداد ،قرصم و بخورم که زنگ خونه زده شد.باتعجب از تو چشمی نگاه کرد و با گفتن بچه هان در و باز کرد.

بی توجه تو مبل پهن شده بود و به سفیدی شیر و به بخارش خیره شده بودم!!

اولین نفر لیلا داخل شد و یه پلاستیک دست حورا داد:

-اینارو تقویتی خریدم حورا جان،بهش بده جون بگیره!!

حورا با گفتن “چرا زحمت کشیدی یخچال پر بود” از لیلا تشکر کردم.

لیلا گونه مو بوسید و بدون حرف نزدیکم نشست.

جو سنگینی بود لاله سرپا و معذب ایستاده بود و حورا بدون حرف رفت آشپزخونه.

لیلا-بهتری؟؟

سرم و تکون دادم.

لیلا نفس عمیقی کشید و آروم و بااحتیاط گفت:

-لاله اومده حرف داره بزنه!!

“میشنوم” ی که گفتم.اونقدر سرد و بی تفاوت بود که لاله معذب تر این پا اون پایی بکنه.

حورا سینی به دست برگشت و با دیدن لاله که سرپا بود اشاره داد به مبل روبروی من و گفت:

-لاله جان چرا سرپایی شما بشین عزیزم،براتون چایی اوردم!!

لاله که انگار منتظر همچین پیشنهادی بود به سرعت رو اولین مبل نشست و با دستاش بازی کرد.و بی مقدمه گفت:

لاله –من واقعا ازت ناراحت شدم بابت اون بازی که راه انداختی!!

جز سکوت حرفی برای گفتن نداشتم ،من هم ناراحت بودم ازش که چرا با تموم ادعاش کوچکترین سعی برای داشتن عشقش نمیکنه!

لاله نفسی تازه کرد و ادامه داد:

-همه دخترا مثل تو نیستند ، نمیدونم خوبه یا بد ولی من نمیتونم بپذیرم که برای همچین چیزی پا پیش بذارم.تو یه خرده عقایدت به درد عمه ت میخوره!!!

لیلا تشر رفت :لاله مودب باش!!!!!!!!!

بدون توجه به خواهرش ادامه داد:

-حجب و حیا ، خصلت جدا نشدنی یه دختره!!اینه که احترام میخره براش، عشق میخره براش،باعث میشه دیگران بهش احترام بذارن.به راحتی ملعبه دست این و اون نشه!!

تلنگر سنگینی بود،راست میگفت.مکثی کرد و ادامه داد:

من امین و دوست داشتم ، آره قبول!خیلی هم دوست داشتم، اما یادت بیاد امین چجوری بود،من کم با دوستام با این دختر اون دختر ندیده بودمش،چجوری اتظار داشتی به حرف بیام واسه کسی که ادعا میکرد عاشق من بوده ولی یه خرده حرمت نگه نمی داشت،چطور شیطنت های امین پذیرفته ست پیش تو اما غرور من مقابل کارهاش پذیرفته نیست!!!!!!

نارگل امین ، دنیای من بود اما من به دنیام اعتمادی نداشتم که حرفی از عشقم بزنه!!

لیلا لیوان چایش و لب زد و با کنجکاوی به نیم رخم خیره شد.

-میگی میترسیدم از پس خوردن،نه بخدا من میترسیدم اگه عشقم ترک برداره،چجور باید زندگی کنم..من..من..بجز امین هیچ تصوری برای آینده م نساخته بودم!!

لیلا نگاهی به حورا کرد و سری از تاسف برای خواهراش تکون داد.لاله بدون انتظار یه کلام جواب ادامه می داد:

-فکر نکن اینارو میگم که حرفمو توجیه کنم نه!!!بچه نیستی که دیگه دردت بیاد به روت نیارم،تلخه اما خوب میدونم خودت هم به اشتباه بودن اون کارت پی بردی!!!!هیچ مردی زنی رو که غیرت نداشته باشه نمیخواد!!!!

کیش ،مات نارگل خانم!!!مثل همیشه شطنج باز ماهر بود لاله همیشه اونیکه بهش میباخت من بودم!!!

لیلا دهن باز کرد حرفی بزنه که صدای سرد و کوبنده ی حورا مثل همیشه ازم دفاع کرد:

– لاله خانم شما امین و تا حدودی می شناختید ، ناراحتم ازین که گستاخی به خرج میدم اما خودتون گفتید گذشته ی خوبی نداشته ، اما نارگل هیچی از آرش نمیدونست،تنها چیزی که میدونست این بود که شوهرش بود و این حق و به خودش میداد که بعد از پدرش نزدیک ترین محرمش و دوست داشته باشه و برای زندگیش ، عشقش تلاش کنه!!

حورا یکی از اون اخمایی که بیشتر شبیه عمه ش نشونش میداد به لاله انداخت و با جدیت خاص خودش ادامه داد:

-بخاطر مسخره بازی اون شبش ازش دفاع نمیکنم اما…اگه بت عشقش و زمین نمیزد هیچوقت به این جایی که می بینید نمیرسید و اگر غرور شمارو نمی شکست شما هم هیچوقت به چیزی که میخواستید نمی رسیدید!!!!!

لب زدم به لیوان شیرم ، داغ بود اما بغض گلوم و آب کرد و با خودش پایین برد.از حورا ممنون بودم، همیشه همونطور که میخواستم درکم میکرد.

***

هر چهارنفر سکوت کرده بودیم که هق هق خفه ی لاله از خوردن باقی شیر منصرفم کرد با بداخلاقی داد زدم که تقریبا از جاش پرید:

-دیگه چته زر میزنی؟؟؟

صورت خیسش و پاک کرد و آروم و بااحتیاط گفت:

-امین راست میگه نصف من سن داری گاهی اوقات ازمن بهتر میفهمی!!

یه لنگه ابرومو و بالا انداختم و با پرروئی گفتم:

-گاهی اوقات؟؟؟؟؟

اخمی کرد و زیر لب گفت:پررو شد باز!!

-چیزی گفتی انگار چیزی شنیدم!!

لاله –نه گفتم راست میگی!

-چی رو راست میگم واضح بیانش کن همه بفهمن!!

سرش و بالا اورد چشماش از بدجنسی برقی زد با نیش خندی گفت:

-تو معقوله ی عشقی همیشه بهتر من میفهمی!!

زهر خندی زدم :

-ببین لاله عاشق بودن فقط یه ادعا نیست، هر عشقی قیمتی داره…قیمت عشق تو شکستن غرورت به بدترین شکل بود و قیمت عشق امین اونجور با غیرتش بازی شدن بود.چون فکر نمیکنم هر مردی حاضر میشد با اون همه غُد بازیت باهات ازدواج کنه!!!

نیش خندش محو شد خواستی حرف بزنه که آه ناخودآهی کشیدم و حرفایی که رو دلم تلنبار شده بود ،ادامه دادم:

-قیمت عشق من هم این زندگی با اعمال شاقه ست که داری میبینی،این تنهایی که هیچ کس نمیتونه پرش کنه،هیچ کس نمیتونه درکش کنه و زخم های دلم و درمان کنه!!

اشتباه من رفتنم بود نه اعتراف به عشقم، که بابت اون دلیل داشتم .دلیلم به هم نریختن زندگی امید و لیلا بود، که تا کجاها پیش نرفتن که از تجسمش هم خجالت میکشم.یه دلیلش تو و امین بودین که با رفتنم جسارت نزدیک شدن بهش و نداشتی، انگار نه انگار که من از خودم گذشته بودم بخاطر توئی که بخاطر من از خیلی چیزها گذشتی هم تو، هم لیلا، هم خود عمه!!!

لیلا آروم دست گذاشت رو دستم:

-این چه حرفیه میزنی نارگل، کسی مارو مجبور نکرده بود که نگهت داریم،خودمون خواستیم،قبلا بهت گفته بودم بازم میگم،بدون پدر زندگی سختی در انتظارمون بود،مامان که حاضر نبود از عمو کمک بگیره ،خیاطی کردنش سرسال رونق گرفت همیشه میگفت پا قدم تو بوده.. لاله هر حرفی زده داره غیر مستقیم عذر خواهی میکنه میدونی که جسارت عذر خواهی کردن هم نداره!!

حرفش و با چشم غره ای به لاله تموم کرد. لاله مکثی کرد و گفت:

-معذرت میخوام قهوه ایت کردم!!!

حورا دست گذاشت جلو دهنش نخنده،لیلا از تاسف سری تکون داد ،تکیه دادم به مبل آروم زمزمه کردم:

-دلم برای امین میسوزه که هنوز نمیدونه گیر چه افریته ای افتاده!!!

حورا پقی زد زیر خنده ، خود لاله هم خندید آروم بلندشد و روبروم ایستاد دستش و رو بهم گرفت و مثل بچ های تخس گفت:

-آشتی؟؟؟

به دستش نگاه کردم “اومده بودم گذشته رو جبران کنم” دستمو تو دستش گذاشتم و سرم و تکون دادم!

خندید با ذوق خم شد پیشونیم و بوسید.همه چیشون عین هم بود ، امین هم همیشه پیشونی مو میبوسید

حورا بلندشد چایی هارو عوض کنه لاله با کنجکاوی جلوی عکس چهارنفره مون استاد دست کشید به میلاد و گفت:

-این نامزدته ؟؟

سرم و تکون داد.

-این هم رضاست؟

حورا سینی رو وسط گذاشت و با تعجب پرسید: میشناسینش؟؟

-تا حدودی یه بار نارگل داشت باهاش حرف میزد اسمش و شنیدم!!

لیلا با موذی گری نگاهی به من انداخت و بدون مقدمه گفت:

-نمیدونم چرا شبا در خونه رو قفل میکنیم..صبح پا میشیم در خونه باز مونده!!!!!

لاله تکونی خورد سرجاش نست و خیلی خانومانه به چایی خوردنش مشغول شد، حتی اگه از سوال بدون مقدمه لیلا ،از چشمای ستاره بارونش میگذشتم ،از جاخوردن لاله نمیتونستم بگذرم!!

-چطور؟؟ مگه قفل آویزی نمیندازین؟؟

حورا عقب تر رفت و نگاهی بین ما سه تا رد و بدل کرد و نگاش رو لاله ی سربزیر قفل شد!

-چرا نمیدونم والا.. انگار پیر شدم حواس پرت هم شدم!!یا شایدم هم بعد از قفل کردن کسی بازش میکنه مهمون داری میکنه!!!!!!

پقی زدم زیر خنده لاله با خجالت و اخم زل زد توصورتم.

-از تو منحرف تر نیست من و دست بندازه!!

-من ؟؟بجون تو تابحال فقط میلاد و بوسیدم!!!

حورا سرش و زیر انداخت چقدر این دختر محجوب بود، به درد جمع بی حیای ما نمیخورد!!

-جون عمت!!

لیلا-لاله !!!

-خب فکر کرده من خرم،ببین من خودم ختم این کارام سر من و شیره نمال!!

-والا ختم این کارا هم نباشی با یکی مثل امین ختم میشی!!

قند دستشو پرت کردم برام!!

لیلا هم خندید و گفت:

-چته بابا!! بی جنبه داریم درکت میکنیم مثلا!!

لاله با دهن باز زل زد به لیلا وبا بهت گفت:

-لیلا تو هم؟؟؟؟؟!!!!!!

دیگه هر سه پوکیده بودیم از خنده ،حورا از جاش بلندشد و رفت آشپزخونه!!

با خنده و بریده بریده گفتم:

-حداقل اینقدر حیا داشت ،نیارش تو خونه!!!

-نه بخدا نیومد اینجا ، من می رفتم خونش!!!!

گاهی به این دختر شک میکردم دو رو داشت، یه روح معصوم و اسکل و دوست داشتنی ،یه روی وحشی و درنده و برنده هرچی بود با سادگی تمام ، هرسه مون و از خنده منفجر کرد حورا دیگه به سرفه افتاد بود رفت اتاقش.

لاله رسما داشت اشکش در میومد با خنده گفتم:

-خجالت نداره ،خودت و ناراحت نکن ، این بی طاقتی تو خانوادشون ارثیه!!

لیلا با اخم مصنوعی یکی زد رو شونه م:

-شعور داشته باش!!!

اون روز تا نزدیکی های ظهر سوژه مون دست انداختن لاله بود و توضیحاتی که درمورد ازدواجشون بعد از ماه محرم و صفر میداد.فقط دوماه فرصت انجام کاراش و داشت و از همین الان برای هرسه تامون یه لیست کار آماده کرده بود .

با اومدن بچه ها و اظهار گرسنگی شون لیلا و لاله رفتن ، با اصرار های هانا ، حورا هم برای غذا خوردن همراهشون رفت.

از اثر داروها گیج خواب بودم به محض دراز کشیدن نفهمیدم کی خوابم برد.

***

-لا لا لا لا لا لا

از شنیدن مکرر این نوا چشمام و باز کردم ، دستاشو زیر چونه ش زده بود وبا چشمای آبی و براقش آروم آروم زیر لب همین چند کلمه رو تکرار میکرد با دیدن چشما باز صاف نشست و گفت:

-سلام نارگل خانم!!!

چشمام و مالوندم از دست خواهرش خواب ندارم،از دست خودش زندگی ندارم،از دست دخترش اعصاب برام باقی نمونده!

تو جام نشستم و با “سلام” آرومی جوابشو دادم.

-بیدار شدی؟؟

-نه هنوز خوابم!

ریز خندید و عین رادیو شروع کرد یه بند حرف زدن:

-خاله نورا با خاله لیلا رفتند دکتر آخه مانی خورد زمین تو راه پله دندونش شکست.خاله لاله هم خونه نیست منم اینجام تا ماما دنیا بیاد دنبالم!!

-بسلامتی زحمت و کم میکنی!!!!؟؟؟

-آره دیگه خاله دوست داری بیشتر بمونم؟؟!

-تو خودت دلت برات خونتون تنگ نمیشه!؟؟

-من سه تا خونه دارم

نگاهم به انگشتای کوچیکش به چشماش رسید وقتی دید کنجکاوم شروع کرد حرف زدن.

-یکی اینجا که مال بابامه،یکی شیراز مال بابا بزرگه،یکی هم تهران پیش خاله ساقی اینا!!برام سخته ، دلم برا سه تاشون تنگ بشه!!

مکثی کرد و انگار چیزی یادش بیاد پرسید:

-خاله ساقی منو یادته خالِ.. ،نارگل خانم؟؟؟!!

پتورو کنار زدم و از روی تخت بلندشدم:

-نه فقط اسمش و از حورا شنیدم!!

-نورا!!!!

کنار این بچه افکارم متمرکز نمیشد که حواسم به حرف زدنم باشه ،عین ویروس تموم سیستم های عصبیمو مختل میکرد.

خواستم بتوپم بهش که زنگ در خونه بلندشد باتعجب رفتم از چشمی نگاه کردم دنیا با مانتو مشکی و شال آبی نفتی جذاب و شیک پشت در ایستاده بود.

در و باز کردم و از همون جا داد زدم:

-هوی بیا اومدن دنبالت!!

بدون توجه بهش عقب گرد کردم برم اتاقم که صداش میخکوبم کرد:

– خوشحالم حالت بهتره!!

برگشتم طرفش تو چشماش ، جز آرامش چیزی نبود سری تکون داد و هیچی نگفتم

-میشه بیام تو!!

“نخیر”ی که گفتم با صدای جیغ شادی هانا یکی شد.پرید بغل مادربزرگش و دنیا با محبت صورتشو میبوسید،حرصم گرفت از نظرش عشق من به پسرش تحمیل بود اما عروسش این بچه رو به پسرش تحمیل نکرده بود!!!!!

دنیا بغلش کرد هانا با ذوق :

-نارگل خانم خدافظ!!

بااخم نگاهی به دنیا کردم که باتاسف به بی توجهی های آشکارم به نوه ش نگاه میکرد و سر تکون میداد.

آروم گفتم:

-خدافظ

دنیا بدون حرف اضافه ای و تشکر بابت اینکه نوه ش 24 ساعته رو دل ماست، عقب گرد کرد و رفت .

برعکسش هانا با لبخند تو بغل مادربزرگش برام دست تکون می داد.

در و بستم بهش تکیه دادم و نفس عمیق پیاپی می کشیدم.

***

-بیا تروخدا نارگل !!

-به من ربطی نداره حورا ، بی جا کردی قولی دادی که نمیتونی بهش عمل کنی!!

-لیلا دخترعمت، قول داد نه من!!!

-باشه بهش میگم تو نمیتونی و کنســـل!!!!

-نمیشه،لاله با امین رفته بیرون،خودش باید پیش عمت بمونه تازه گفت شوهرش هنوز نیومده غذاش و بده،به من رو زد ، مانی رو ببرم!!

-یعنی عماد از پس نگهداری دوتا بچه بر نمیاد؟؟؟؟

-خودش گفته یکی باید باشه هانا هم گفته من!!!

-خب دیگه همه چی حله ،برو خوش بگذره!!!

-نمیخوام تروخدا بیا،من ازش میترسم!!

-گم شو بابا به این خوشکلی!!!!! چرا اینجوری نگاه میکنی؟؟

دست به سینه با اخم نگاهم کرد:

-الان بحث چیه نارگل؟؟؟؟

-ها خب من چیکارم ؟؟من مریضم مثلا!!

-هیچیت هم نیست پاشو بیا هوا میخوری ، خواهش !!

مگه میشد التماس این چشم هارو ندید گرفت .پتو رو کنار زدم و با گفتن “برو بیرون آماده میشم “مشغول لباس پوشیدن شدم از جاش بلند شد و با ذوق بیرون رفت!!

***

تو ماشین شاسی بلند عماد نشسته بودم و به مناظر اطرافم نگاه میکردم. حورا به محض اومدنش ، عقب سوار شد و مجبور شدم جلو بشینم.

از ذهنم گذشت “عماد چیکارست؟؟” برگشتم طرفش که با تعجب دیدم چشم از آینه عقب بر نمیداره.کرمم گرفت اذیتش کنم لبخندی زدم و آروم که بجز خودش با سرو صدای مانی و هانا به گوش حورا نرسه گفتم:

-الان اگه تصادف کنیم مقصر کیه!!1؟؟

نگاهشو از عقب گرفت و باهمون تن صدا گفت:

-تقصیر شماست که امروز انقدر ساکتید!!

خوشم اومد حاضر جواب هم هست.متمایل شدم سمتش باهمون تن و لحن صدا آروم گفتم:

-شاید هم جذابیت زیاد دوستم!!

لبخند عمیقی زد و با بدجنسی به لبام خیره شد و گفت:

-زیبایی ایشون به پای جذابیت شما نمیرسه!!!

یعنی علنی داشت میگفت حورا خوشکله من جذابم!!!!!!!!عجب رویی داره دوتا دوتا!!!!

سری تکون دادم گفتم:

-و صدالبته چشمای شما که یه لحظه یه جا ساکن نمیشه!!!

تو چشمام خیره شد ته چشمام دنبال یه چیزی میگشت،واقعا برام سوال شده بود با این نگاهاش چی ازم میخواد!!!!

جیغ حورا از تصادف با پارادویی نجاتمون داد.

همزمان عماد و حورا با هم اخم کردند و تا رسیدن به پارک هیچی نگفتند.

هانا اصرار داشت سوار بشقاب پرنده بشه، عماد با بدبختی داشت براش دلیل و توجیه سرهم میکرد.جلوتر رفتم و برای ختم به خیر کردن نق نق های هانا پرسیدم:

-چی شده؟؟؟

عماد سر بلند کرد و با بیچارگی بهم نگاه کرد و گفت:

7 سال به بالا میتونن سوار بشن..این جوجه سنش غیرمجازه!!

هانا با اخم دست به سینه زد و گفت:

-من چهارسال ونیم مه ، بعدشم اصلا بهم نمیاد نه نارگل خانم!؟؟؟؟

-مگه به سنه؟؟به عقله که هردوتاش من زیر سه سال و تایید میکنم!!

-نارگل خانم!!!!!

-حرف نباشه هانا، وگرنه برگردم خونه ،حورا هم برمیگرده ،مانی هم باید برگرده ،اینقدر خودخواه نباش ، بذار مانی سوار بشه تو تشویقش کن!!

لباش و جمع کرد و با حسرت زل زد به بشقاب پرنده که از تصور سوار شدنش سرگیجه میگرفتم و با بغض گفت:

-تشویق فایده نداره!!

-چرا داره ، بیا بریم یه دوربین فوری بخریم ، سوار شو عکسش و میگیری به همه میگی سوار شدی،فوقش بابات دهن عموت و سرویس میکنه که اونم اشکالی نداره ، میخندی بهش!!هان؟؟خوبه؟؟

نیش هانا باز شد با هیجان داشت از الان برا وقتی که باباش بفهمه سوار چی شده نقشه میکشید ؛ عماد چشماش گرد شد:

-تروخدا آرش و به جون من ننداز، به اندازه کافی ترکش های بداخمی هاش به من میخوره!!

دست به سینه و با تاسف سر تکون دادم براش و خیلی جدی گفتم:

-با سرنوشتت این بدبیاری ، رقم خورده بسوز و بساز هیچ مگو!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x