#آرمین
با اخم گفتم: از کجا مطمئنی؟
دست به سینه شد.
– دیدنش، توی مهمونی بوده با یه کلاه گیس مو فر فری، بچهها وقتی با عجله داشته سوار ماشینش میشده و کلاه گیسه رو برداشته دیدنش.
رو به روش روی صندلی نشستم.
– نظری داری که چرا اومده؟
پوزخندی کنج لبش نشست و از جاش بلند شد و جوابمو نداد.
پرده رو کنار زد و به حیاط چشم دوخت.
– رادمان دیگه داره عصبیم میکنه، میدونی که خوشم نمیاد عصبانی بشم و اگه بشم باعث و بانیشو راحت نمیذارم.
به سمتم چرخید.
– بچهها رو آماده کردم، منتظر توعند.
اخمهام بیشتر به هم گره خوردند و بلند شدم.
– که چیکار کنم؟
به سمت میز اومد و لیوان ویسکیشو برداشت.
– بکشیش.
کینهی قدیمی بازم تو وجودم شعله کشید.
به سمتم اومد.
– میدونی که اگه شرش کم بشه وضع واسه ما بهتر میشه، اون از ما متنفره پس تا زمینمون نزنه ول کن نیست؛ تا اینجاست باید کلکشو بکنیم وگرنه بره پاریس کارمون سخت میشه، بعد کشتنش خونشو بگرد ببین مدرکی پیدا میکنی که بفهمیم انبار مخفیش کجاست، سالهاست که دنبالشم.
پشت سرم وایساد و دستشو روی شونم گذاشت.
نزدیک به گوشم خم شد و آروم لب زد: بکشش تا قویتر بشیم، اگه دارم به تو میگم چون میدونم تنها تویی که همه کارا رو بینقص انجام میدی، بابا بفهمه پاداش خوبی بهت میده.
با چیزی که به ذهنم رسید با جدیت به سمتش چرخیدم.
– به یه شرط.
یه کم از ویسکیشو خورد.
– بگو برادرم.
– میخوام کمکم کنید یکیو از یه نفر بگیرم، جوری که نه سیخ بسوزه و نه کباب.
لبخند مرموز مختص به خودش روی لبش نشست.
– میدونی که بخاطر برادرم هر کاری میکنم، تو فقط بخواه.
گوشیمو از روی میز برداشتم.
– خوبه، میرم آماده بشم.
#آرام
تموم مدت توی بالکن نشسته بودم و به حرفهاشون که توی اتاق میزدند گوش میکردم.
اشکهامم گیج بودند؛ نمیدونستند بخاطر رادمان دارند صورتمو خیس میکنند یا بخاطر نفس.
اونی که نفس بردهشه نمیخواد آزادش کنه اما واسهی چی؟
عمو حمید: بریم بخوابیم فردا بازم درموردش حرف میزنیم.
چیزی نگذشت که همشون رفتند.
مامان: هر چی فکر میکنم تو کتم نمیره که چرا نمیخواد نفسو آزاد کنه.
بابا: منم.
تو صدای هردوشون کلافگی موج میزد.
مامان: آرام؟ بیا بخواب.
سریع اشکهامو پاک کردم و با صدای گرفتهای بلند گفتم: توی بالکن میخوابم.
در بالکن باز شد و مامان بیرون اومد.
– بیا تو.
نگاه ازش گرفتم.
– گفتم همینجا میخوابم، داخل واسم خفهست.
نفسشو به بیرون فرستاد و وارد اتاق شد.
بابا: بذار راحت باشه.
پامو روی صندلی کنارم گذاشتم و دست به سینه به نقطههای نوری رو به روم خیره شدم.
“- آرام من مرد، من عاشق همون دختر فقیری بودم که حاضر بودم جونمم براش بدم نه تو.”
باز بغض دردناکی گلومو فشرد
من بدون رادمان میمیرم خدا.
چراغ توی اتاق خاموش شد.
چشمهای پر از اشکمو بستم و سعی کردم با این حجم از بغض بخوابم تا شاید چند ساعتی کمتر عذاب بکشم و حرفای رادمان وجودمو به آتیش نکشونند.
نیم ساعت؟ یه ساعت؟ دو ساعت؟ نمیدونم چقدر گذشت که دیگه از بیخوابی کلافه شده بودم و چشمهامم میسوختند.
مدام به سرم میزد که این وقت شب برم خونهی رادمان و بازم باهاش بزنم و بهش بگم که خیلی دوسش دارم و بدون اون نمیتونم.
کلافه صاف نشستم و با انگشتهام روی میز ضرب گرفتم.
اینطور نمیشه وگرنه تا صبح روانی میشم.
جوری مغزم داغ کرده بود که انگارها ساعتهاست ازش کار کشیدم.
لب تقربیا خشک شدمو با زبون تر کردم.
اگه بگم شامم بیشتر از سه لقمه شد دروغ گفتم.
در آخر بیطاقت بلند شدم و به سمت در رفتم.
آروم بازش کردم و وارد اتاق شدم.
با دیدن بابا که چجوری عاشقونه مامانو بغل کرده باز نم اشک چشمهامو به سوزش درآورد.
سرمو به چپ و راست تکون دادم و پاورچین پاروچین به سمت در رفتم.
آروم کفشمو پام کردم و با چشمهای بسته از ترس در رو باز کردم که تیک آرومی ازش بلند شد.
با استرس به مامان و بابا نگاه کردم.
با دیدن اینکه بیدار نشدند نفس آسودهای کشیدم و بیرون اومدم.
توی راهرو فقط چندتا چراغ زرد روشن بود و محیطو نسبتا تاریک میکرد.
در رو آروم بستم و با پنجهی پام به سمت آسانسور دویدم.
همین که وارد لابی شدم به سمت نگهبان کاملا کچلی که توی اتاقش مشغول تخمه شکستن بود دویدم.
در رو باز کردم که بدبخت از جاش پرید و سریع بلند شد و اسلحهشو گرفت.
دستهامو بالا گرفتم.
– آروم باشید، اومدم ببینم هتل هنوزم آژانس داره یا نه.
نفسشو به بیرون فوت کرد و به فارسی گفت: این چجور اومدنیه دختر جون؟! این وقت شب خطرناکه بری بیرون.
با اخم گفتم: حتما کار مهمی دارم که مجبورم الان برم.
پوفی کشید و تلفنو برداشت.
– صبر کن.
دستهامو داخل جیبهای لباسم بردم و با استرس با پام کف زمین ضرب گرفتم.
پیاده شدم و گفتم: واحد صد و بیستم، فردا کرایه رو میدم.
نفس پر حرصی کشید و سری تکون داد.
– ممنون خداحافظ.
بازم سر تکون داد.
حق داره بدبخت، نصف شب بیدارش کردم، کرایهشم که حساب نکردم.
نفس پر اضطرابی کشیدم و با تردید زنگ آیفونو زدم.
اگه درمو باز نکنه چی؟
لبمو گزیدم.
تو هم کارایی میکنی آرام! مثل احمقا زود تصمیم میگیری زودم عملیش میکنی.
سریع به سمت آژانسه که میخواست بره رفتم و درشو باز کردم.
با التماس گفتم: میشه تا درمو باز میکنند بمونید؟ به کرایهم اضافه کنید، لطفا.
سری تکون داد که ممنونی گفتم.
بازم کنار در وایسادم و چندین بار زنگو فشار دادم.
قلبم بیخود و بیجهت تند میزد.
اگه درمو باز کنه اما بعدش از خونه پرتم کنه بیرون نصف شب چه خاکی تو سرم بریزم؟
به حالت گریه ناخون شستمو گاز گرفتم و لگدی به در طرح چوب زدم.
– باز کن اینو.
با باز شدن در توسط نگهبانش انگار دنیا رو بهم دادند.
با اخم گفت: بله؟
با حرص گفتم: بله و مرض اگه این وقت شب اومدم اینجا یعنی اینکه میخوام بیام تو.
بعدم به کنار پرتش کردم که چشمهاش گرد شدند.
از گوشهی چشم به گوشه و کنار محوطهی نسبتا تاریک نگاه انداختم.
تنها یه چراغ توی ساختمون روشن بود و اونم واسه هال بود.
نگاهی به پشت سرم انداختم که دیدم نگهبانه دست به سینه بهم زل زده اما جلو نمیاد.
نفس عمیقی کشیدم و زیر نگاههای نگهبانها مصمم به راهم ادامه دادم.
امشب باید تموم حرفهاتو بهش بزنی آرام، از داد و بیدادهاشم نترس.
رو به روی در کشویی رو به استخرش وایسادم و فرو رفتگی در رو گرفتم و چشمهامو بستم.
وقتی کاملا عزممو جمع کردم چشمهامو باز کردم و با کمی مکث در رو باز کردم.
اول یه پامو بعد اون پامو گذاشتم داخل و نگاهی به اطراف انداختم.
دیدمش که لباس آستین کوتاه به تن و شلوار ورزشی به پا به مبل تکیه داده و کتابی دستشه.
از دیدنش اشک توی چشمهام حلقه زد و لبخند محوی روی لبم نشست.
چقدر دلم برات تنگ شده بود.
با صداش نفس تو سینهم حبس شد.
– بهت گفته بودم باز ببینمت میکشمت، هوس مردن کردی برگشتی؟
سرشو بالا آورد و سرد نگاهم کرد که از سرماش تنم لرزید.
– آره؟
چند قدم به سمتش برداشتم.
– اگه قراره بعد از این بدون تو باشم پس بکشم.
پوزخندی زد و باز به کتابش نگاه کرد.
– میگم یکی برسونتت دختر خانم.
کلمهی آخرش وجودمو آتیش زد.
با چشمهای پر از اشک گفتم: رادمان من تموم گناهامو گردن میگیرم و قبول میکنم، یه کم به حرفهام گوش کن.
کتابشو بست و کنارش گذاشت.
– ساعت دو نصف شبه، میخوام بخوابم.
و بعد بلند شد و خواست بره که سریع به سمتش رفتم و بازوشو گرفتم.
– رادمان لطفا.
با تندی بازوشو آزاد کرد و به عقب هلم داد.
با بغض به صورت اخم آلودش نگاه کردم.
– میخوای عذابم بدی؟ خب باشه اما از خودت دورم نکن، شده خدمتکار خونت میشم اما نخواه که با ندیدنت تاوان پس بدم.
پوزخندی زد.
– خیلی احمقی آرام!
سرمو پایین انداختم که هم زمان باهاش یه قطره اشک روی گونم چکید.
– من احمق نیستم، من… دوست دارم.
سرمو بالا آوردم که زود نگاهشو ازم گرفت و نود درجه چرخید.
با بغض بزرگتری گفتم: حاضرم بخاطر دروغام هر تنبیهایو تحمل کنم اما این یکیو نمیتونم.
چشمهاشو بست.
آروم به سمتش رفتم و چونم از بغض لرزید.
– رادمان من خیلی دوست دارم، انتظار ندارم اینقدر زود ببخشیم اما…
با صدای دادی که توی حیاط بلند شد بیاراده سریع به پنجره نگاه کردم.
با استرس به رادمان که اخم شدیدی کرده بود نگاهی انداختم.
کوتاه نگاهم کرد و بعد تند به سمت قفسهی کتابها رفت و از توی کشوش یه کلتو بیرون آورد.
به سمتم اومد و مچمو گرفت و به پرده نزدیک شد.
پشت سرش بردم و با جدیت گفت: پشت سرم بمون.
پرده رو کنار زد و دقیق بیرونو نگاه کرد.
– کسی توی محوطه نیست.
ترس وجودمو پر کرد.
- میگی چی شده؟
با اخمهای درهم همونطور که مچم توی دستش بود به سمت در رفت.
بازش کرد و با احتیاط بیرون اومد.
ضامن کلتو کشید و آروم به جلو قدم برداشت که با بدنی نیمه لرزون پشت سرش رفتم.
برخلاف چند دقیقه پیش حالا خبری از یه دونه نگهبان هم نبود و این شدید میترسوندم.
رادمان اینجا کم دشمن نداره.
درست وسط محوطه وایساد و زیپ جیب شلوارشو باز کرد و گوشیشو درآورد.
دستهامو دور بازوش حلقه کردم و با ترس و اضطراب نگاهی به اطراف انداختم.
این سکوت بیش از حد ترسناک بود.
همونطور که گوشیشو به گوشش چسبونده بود عصبی گفت: خالد لعنتی کجایی که جواب نمیدی؟
بیشتر بهش چسبیدم.
فکر میکردم هر چقدر بهش نزدیکتر باشم بیشتر تو امنیتم.
نیم نگاهی به عقب انداخت و طعنه زد: یه دفعه دیگه لخت شو خودتو بنداز تو بغلم.
نگاه پر حرصی بهش انداختم و بازوشو ول کردم.
چرخید و به سمت خونه رفت.
– تو خونه جامون امنتره.
وقتی دید همراهش نمیرم عصبی به سمتم چرخید.
– معلوم نیست نگهبانا کدوم قبرستونی رفتند اونوقت تو اون وسط وایسادی؟
با اینکه مثل سگ ترسیده بودم گفتم: نمیام، همینجا بمیرم بهتره.
دندونهاشو روی هم فشار داد و به سمتم اومد.
چنان بازومو گرفت و کشید که دردش دادمو درآورد.
– وحشی!
با قدمهای تند و عصبی به در نزدیک شد و بازش کرد.
به داخل پرتم کرد و خودشم اومد تو و در رو بست.
تموم پردهها رو کشید و همونطور که بیرونو دید میزد اسلحه رو توی دستش چرخوند.
با اینکه وقت لج بازی نبود اما نتونستم جلوی زبونمو بگیرم.
– تو که میخواستی بمیرم چرا نذاشتی همونجا بمونم؟
نگاه تندی بهم انداخت.
– لال شو آرام الان اصلا اعصاب ندارم.
دلخور و با حرص نگاه ازش گرفتم و دست به سینه وایسادم.
خودت لال شو، بیادب!
با صدای یکی اونم پشت سرمون هردومون به شدت به سمتش چرخیدیم.
– نمیدونستم یه دختر توی زندگیته.
دست به جیب به قفسه تکیه داده بود.
کم کم نگاه رادمان از چند ثانیه قبل هم ترسناکتر شد و غرید: اینجا چه غلطی میکنی؟
نیشخندی زد و درست وایساد.
خواست به سمتمون بیاد که رادمان سریع روش اسلحه کشید.
– با اینجا اومدن حکم مرگ خودتو صادر کردی آرمین.
اخم ریزی کردم.
آرمین؟
با یادآوری برادر الیور ترس بیشتری وجودمو پر کرد که به رادمان نزدیکتر شدم.
پسره خونسرد خندید و یکی از کتابها رو از قفسه پرت کرد پایین.
دست رادمان روی ماشه رفت.
– باشه آقای شجاع.
با استرس نگاهش کردم.
– رادمان؟
خون جلوی چشمهاشو گرفته بود و انگار کر شده بود.
اون پسره هم با خونسردیه عجیبی بهش نگاه میکرد.
دیگه کم کم داشتم به خل بودن پسره و قاتل شدن رادمان یقین پیدا میکردیم که یه دفعه هم در استخر و هم در چوبی باز شدند و عدهای به داخل دویدند.
با دیدن مردای کاملا سیاه پوش اسلحه به دست دلم هری ریخت و با وحشت به رادمان نگاه کردم.
– اون خوشگله رو بیار پایین رادمان، واسه زدن من شانسی نداری.
رادمان چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
در مقابل این همه اسلحه کل تنم یخ کرده بود و هر لحظه منتظر دیدن عزرائیل بودم.
یه دفعه دستی دور تنم پیچید و عقب کشیدم که از ته دل جیغی کشیدم و صدای داد رادمان که میگفت آرام بلند شد.
پسره کلتشو از دور کمرش برداشت و به رادمان نزدیکتر شد.
رادمان سریع بهش نگاه کرد.
– ولش کن بذار از اینجا بره، بعد هر کار میخوای بکن.
درحالی که مثل بید میلرزیدم با عصبانیت گفتم: من نمیرم.
بهم نگاه کرد و داد زد: غلط میکنی!
توی نگاهش عصبانیت بود اما ته نگاهش ترس بیداد میکرد.
صدای خندهی آرمین مثل مته توی سرم فرو رفت.
– دارم به چیزای جالبی پی میبرم.
یه دفعه لگد محکمی به دست رادمان زد که اسلحه از دستش در رفت و صدای دادش بلند شد.
جوری لرزیدم که مطمئن بودم اونی که بین دستهای چندش و منفورش گرفته بودمم متوجهش شد.
دستشو گرفت و چشمهاشو روی هم فشار داد.
آرمین عوضی اسلحه رو با پاش یه گوشهای پرت کرد و به یکی اشارهای کرد که قبل از اینکه رادمان صاف وایسه به سمتش رفت که داد زدم: رادمان!
اما خیلی دیر شده بود و مرده قوی هیکل رادمانو از پشت گرفت که دیگه از وضعیت وحشت کردم.
رادمان با تقلا داد زد: آرمین کثافت قسم میخورم خودم خونتو بریزم.
اما اونقدر اون مرده قویتر و فوق العاده هیکلیتر ازش بود که نتونه پسش بزنه و وقتی وضعیت بدتر شد که سر اسلحه روی گردنش نشست.
از ترس اشک توی چشمهام حلقه زده بود.
شاید امشب شب آخر هردومونه.
آرمین به سمتم اومد که سعی کردم نفرتو توی چشمهام بریزم.
خیره به چشمهام لبخند مرموزی زد و خطاب به رادمان گفت: نمیدونم چرا اینقدر ازت متنفرم رادمان، از بچگی از هم بدمون میومد نه؟ یادته توی دبستان عروسک اون دختری که برات مهم بود رو پاره کردم و دختره چجوری جلوت گریه کرد؟ اونوقت نفرتو اشک رو خیلی واضح توی چشمهات دیدم.
رادمان از عصبانیت چشمهام کاسهی خون شده بود و رگ شقیقهش حسابی بیرون زده بود.
– طرف حسابت منم، اون دختره هم دخلی به من نداره بذار بره.
آرمین نیم نگاهی به عقب انداخت و خندید.
– بچه که گول نمیزنی رادمان!
یه قدم بیشتر بهم نزدیک شد که از طرز نگاه بدش نگاه ازش گرفتم.
سر اسلحه که زیر چونم نشست مو به تنم سیخ شد.
– چطوره این دفعه به جای عروسک خود دختره رو جلوت پر پر کنم؟ لذتش بیشتر نیست؟
نفسم دیگه بالا نیومد و با وحشت بهش نگاه کردم.
لحن رادمان رگهی ترس پیدا کرد.
– لطفا بذار بره آرمین، اون به این قضیهها ربطی نداره، بذار بره بعدش اگه خواستی بکشیم بکش.
با بغض و عصبانیت سریع بهش نگاه کردم.
– چی داری میگی دیوونه؟
چشمهاشو بست.
دست مشت شدشو دیدم که چجوری میلرزید!
رو به آرمین با نفرت گفتم: با کشتن ما آخه چی گیرت میاد لعنتی؟
بهم نگاه کرد.
– با کشتن تو دیدن شکستن رادمان گیرم میاد.
نگاهش رنگ نفرت گرفت.
– هنوز که هنوزه یادم نرفته که بخاطرش چقدر تحقیر شدم.
رادمان غرید: خودت باعث و بانیش بودی هیچ دخلی به من نداره.
پوزخندی زد.
– من پر از کینهام رادمان، اونم از عالم و آدم، شکستن و کشتن تو یه کم آرومم میکنه.
از ترس داشتم جون میدادم.
اونقدری که از کشته شدن رادمان وحشت داشتم از مردن خودم نداشتم.
#چند_دقیقه_قبل
#مطهره
با بغض گفتم: تو دیوونه شدی مهرداد! زده به سرت! بزن کنار پیاده میشم.
حرفی نزد که مشتمو به در کوبیدم و با بغض داد زدم: میخوام پیاده بشم، نمیفهمی؟
محکم روی فرمون زد و بلند گفت: ببر صداتو تا همینجا کارتو یکسره نکردم.
با ترس گفتم: مهر… مهرداد نکنه میخوای…
سرمو تند تند به چپ و راست تکون دادم.
– نه نه، تو قول دادی، نمیتونی.
سرشو بالا و پایین کرد.
– آره من قول دادم، قول دادم.
……….
نیما با فکی قفل شده رو به ایمانی که با تعجب نگاهش میکرد گفت: خیلی احمقی خیلی! فکر کردی خوب شد که مهرداد رو اونطوری عصبی کردی؟ هان؟
به من نگاه کرد.
– جایی نمیری، فهمیدی؟
بلند شدم و با عصبانیت و بغض گفتم: اصلا زندگی من به شماها چه؟
داد زدم: به شما چه که من صیغهی مهرداد شدم؟ هان؟
با یه هین بلند از خواب پریدم و نفس زنان نگاهمو دور اتاق غرق در تاریکی چرخوندم.
عرق از صورتم چکه میکرد.
سعی کردم نفس بگیرم و ضربان قلبمو آرومتر کنم.
بازم این کابوسای لعنتی!
سرمو چرخوندم و به مهردادی که غرق در خواب بود نگاه کردم.
چشمهامو بستم.
با کمی مکث پتوی رومو کنار زدم و از جام بلند شدم.
گوشیمو روشن کردم که دیدم ساعت دو و خوردهایه.
توی دستشویی رفتم و بعد از آب زدن به صورتم بیرون اومدم.
همونطور که با آستین لباسم صورتمو خشک میکردم به پنجره نزدیک شدم.
همین که نگاهم به بیرون افتاد با ندیدن آرام قلبم از کار افتاد و با وحشت وارد بالکن شدم.
سریع پایینو نگاه کردم که از درست نبودن فکرم یه بار بزرگی از رو دوشم برداشته شد.
زیر لب غریدم: کجا رفتی آرام؟
با چیزی که به ذهنم خطور کرد با ناباوری زیر لب زمزمه کردم: نکنه این وقت شب…
نفس بریده سریع وارد اتاق شدم و زمزمهوار گفتم: دخترهی احمق!
چراغو روشن کردم و مهرداد رو تکون دادم.
- مهرداد؟ بلند شو.
اما هر چقدر تکونش میدادی مگه بلند میشد؟
دندونهامو روی هم فشار دادم و لگدی به تخت زدم.
بازم شام سنگین خورده خوابشم سنگین شده!
کلافه دستمو توی موهام فرو کردم.
فقط من تو رو ببینم آرام.
تند یه مانتو و شلوار پوشیدم و شالمو روی سرم انداختم.
بعد از برداشتن گوشیم کفشمو پام کردم.
در رو باز کردم و رو به مهرداد گفتم: تقصیر خودته مهرداد، من خواستم بیدارت کنم بیدار نشدی، پس حق نداری داد و هوار سرم راه بندازی.
اینو گفتم و زود بیرون اومدم.
در رو بستم و به سمت آسانسور دویدم.
****
همونطور که واسه بار دهم به آرام زنگ میزدم از ماشین پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم.
– خانم؟
خواستم برم که صدای راننده مانعم شد.
به سمتش چرخیدم.
– بله؟
– واحد صد و بیستید؟
اخم کردم.
– آره چطور؟
– یه دختر اومد همینجا ولی کرایه رو حساب نکرد، الان حساب میکنید؟
عصبی نفس کشیدم.
حدسم به یقین تبدیل شد.
کرایه رو دادم که رفت.
دستمو روی دکمهی زنگ بردم اما زنگ نزدم و سعی کردم کمی از آتیش عصبانیتم کم کنم.
– اگه بابات منو دق ندادی، تو اینکار رو میکنی.
نفس عمیقی کشیدم و خواستم زنگو بزنم اما یه دفعه صدای جیغ یکی و صدای داد رادمان که میگفت آرام بلند شد و وحشت وجودمو پر کرد.
اومدم زنگ بزنم ولی پشیمون شدم.
اگه تو دردسر افتاده باشن چی؟
فکرش رعشه به تنم انداخت.
هراسون نگاهمو اطراف چرخوندم.
گوشیمو گوشهای گذاشتم.
از در فاصله گرفتم و کمی جا به جا شدم.
کمی دست دست کردم اما بالاخره جرئتمو جمع کردم و به سمت دیوار دویدم.
با یه پرش دستمو به میلهها رسوندم که از دردش نزدیک بود ولشون کنم اما به سختی تحمل کردم.
لبمو محکم به دندون گرفتم و خودمو بالا کشیدم.
با اخمهای درهم از درد داخلو نگاه کردم.
نگاهم که به داخل خونه خورد نفسم بند اومد و دستهام شل شدند که به پایین پرت شدم اما تو لحظهی آخر میلهها رو سریع گرفتم و آروم پایین پریدم.
با وحشت به دنبال گوشیم گشتم.
مغزم از ترس و نگرانی خوب کار نمیکرد، جوری که حتی یادم رفت گوشیمو کجا گذاشتم.
بند بند وجودم میلرزید و حتی یه لحظه هم نمیخواستم به از دست دادن آرام فکر کنم.
با پیدا کردن گوشیم با دستهای لرزون برش داشتم و به تنها راهی که تو این لحظه به ذهنم میرسید تکیه کردم.
شمارشو گرفتم و گوشیو به گوشم چسبوندم.
تا جواب بده مردمو زنده شدم.
– خوابه یا سر عقل اومدی؟
درحالی که نفسم به زور بالا میومد گفتم: با آخرین سرعتت خودتو برسون خونهی رادمان.
صداش نگران شد.
– چی شده؟
بغضم گرفت.
– دیر بیای هم بچهی من میمیره هم بچهی خودت، یه عدهای ریختند توی خونهش.
صدای بالا و پایین رفتن تخت بلند شد و صدای ترسیده و البته عصبیش به گوشم رسید.
– چند نفرن؟
با بغض گفتم: نمیدونم ولی زیادن.
– ببین مطهره، هیچ کاری نکن تا برسم، خب؟
آب دهنمو به سختی قورت دادم و به سردی گفتم: من از تو دستور نمیگیرم.
داد زد: مط…
زود تماسو قطع کردم تا بیشتر از این صدای منفورش توی گوشم نپیچه.
نگاهی به اطراف انداختم و بعد از اون پشت بوتهی گل رو به روی یه خونه پنهان شدم.
#آرام
دست و پا بسته روی مبل انداختنم.
اشکهام هیچ جوری بند نمیومدند.
آرمین خودشو کنارم انداخت و اسلحه رو توی دستش چرخوند.
– خودت انتخاب کن، مغز یا قلب؟
درحالی که صدام از نفرت و ترس میلرزید گفتم: چطور یه آدم اینقدر راحت میتونه یکیو بکشه؟
خندید و به رادمانی که اونم صورتش از اشک خیس شده بود اشاره کرد.
– اونم چندان پاک و مطهر نیست! اونم یه آدم کشه.
رادمان: من برعکس تو بیدلیل یکیو نمیکشم.
با هق هق خفهای به چشمهاش زل زدم که نگاه لبریز از اشکش تو نگاهم گره خورد.
مطمئنم نگاههامون میتونست به عنوان سوزاندهترین و دردناکترین نگاه توی گینس ثبت بشه.
صدای آروم آرمینو کنار گوشم شنیدم.
– چه عاشقانهای!
سردی لولهی تفنگ که روی شقیقهم نشست کل تنم یخ زد و چشمهامو از ترس بستم.
بستم تا آخرین لحظات زندگیم نگاههای داغون رادمانو نبینم.
خوشحال بودم که مامان و بابام شاهد مرگم نبودند، اینطور راحتتر میتونستد باهاش کنار بیان.
صدای پر بغض رادمان وجودمو تیکه کرد.
– آرمین بهت التماس میکنم، به پات میوفتم، اینکار رو نکن، نکن لعنتی بذار بره بعد منو بکش.
صدای هق هق آرومم بلند شد.
هنوزم دوسم داشت، به قول معروف مثل سگ عاشقم بود، جوری که حاضر بود جون خودشو فدای آزادی من بکنه.
– التماسات حالمو خوب میکنه رادمان.
کاش وقت بیشتری واسه دوست داشتنش داشتم.
اما از کجا معلوم، شاید اون دنیا باهم بودیم.
با یادآوری اینکه پر از گناهم و کسی که جهنم میره به مراد دلش نمیرسه چشمهامو باز کردم و دقیق زل زدم بهش تا یه دل سیر نگاش کنم.
اشکهاش به مرحلهای رسیده بودند که تند تند از ته ریشش چکه میکردند.
سرشو به چپ و راست تکون داد و لب زد: تو نباید بخاطر من بمیری.
تنها با گریه نگاهش کردم.
صدای ضامن کلت تموم امید رو ازم گرفت؛ چشمهامو بستم تا آخرین نگاهمو نبینه و یادش نمونه.
صدای داد و زجههاش که به آرمین التماس میکرد توی خونه پیچید اما آرمین توجهی نکرد و ثانیههای دیدن عزرائیلو واسم شمرد.
– ده… نه… هشت… هفت… شش… پنج… چهار… سه… دو… و… یک.
و درآخر صدای تلخ شلیک گلوله با فریاد و زجه ترکیب شد و اینجا بود که حس کردم تو آخرین نفسم غم انگیزترین صحنهی تاریخ به وجود اومد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
عالیییی…پرتنش ترین پارت ای که خوندم 😰😭
وااااای خدااااا😳😳
عالیییی بوووود 😍😍😍
فقط نویسنده برای اولین بار چقدر غلط و غلوط داشتی ت جابه جایی حروف کلمات 😐ولی حالا عیبی نداره اینقدر قشنگ و به موقع مینویسی عاشقتیممم😉❤
مرسی ادمین💜
وای اه چ جای بد ش تموم شد ):
اه اره خیلی اام بد
وا ینی جدی جدی آرام مرد؟؟
نهههه شاید رادمان خودشو انداخته جلوی تیر😞یا اصلا هیچ کدوم چیزیشون نشد
واییییییی اخه چرا تو اوج هیجان
میگما ادمین کلن چن تا پارته
لطفا پارت های بعدی
من فک میکنم نیما رسید و اینم شلیک نیما بود ک البت خدا کنه اینطور باشه
شلیک از طرف نیما بود باو
اگه آرام بمیره داستان جذابیتشو از دست میده
چون آرام هم نقش اصلی رو داره
یه سوال….. رایان که باید یادش بیاد مامانش کی بود
به هر حال بدترین اتفاق زندگیش تو همون سنش افتاد یعنی دزدیدنش
یعنی هیچی یادش نمیاد؟؟؟؟؟؟
فقط دو سالش بود 😐😐😐😐😐
عالی بود اشکم در اومد تا حالا یه همچین رمانی نخونده بودم
ناموسن!! دیگه در اون حدم نبود که بشینی گریه کنی
اگه آرام یا رادمان بمیرند که رمان خیلی مزخرف میشه . کاش رادمان زودتر آرام را ببخشه . نویسنده اگه میشه بیشتر از نفس و رایان بذار . پارت بعدی هم زودتر بذارید لطفاااااااااااا
پس چرا پارت بعدیش رو نمیزارین
پارت بعدی کی میزارید؟
چرا پارت جدید نمیزارین
پارت بعدی رو کی میذارین پس؟؟؟؟؟
از بس اومدم تو سایت نگاه کردم دیگ خسته شدم ب خدا هرچی زودتر بزارین لطفا
عزیزم هر سه روز ، یه پارت گذاشته میشه