رمان مفت برپارت ۳۰

4.5
(148)

#پارت‌صدوهشت
#p108

اما همچنان با سماجت ادامه میدهد تا وقتی که پدرش صدایش می‌کند

– کوروش!

از آب بیرون می‌آید و آب‌های صورتش را با دست پس می‌زند و پدرش اخم غلیظی میان ابروهایش نشسته

– وسط جلسه گذاشتی رفتی که بیای شنا کنی؟

اخم می‌کند…
کم کم خودش را به گوشه‌ی استخر می‌کشاند و نگاه پدرش نمی‌کند

– یه کار مهم داشتم.

– چه کاری مهم‌تر از شرکت؟! زده به سرت؟!

حوصله‌ی بحث ندارد…
سرش سنگین است و دلش یک بحث و جدل دیگر نمی‌خواهد…
امروز به حد کافی با موحد‌ها بحث کرده است!

خودش را از استخر بیرون می‌کشد و حوله‌اش را از روی صندلی برمی‌دارد…
عضلاتش درد می‌کند و نمی‌داند چقدر توی آب بوده…

– بابا بذار برای بعد…

حوله را روی شانه‌هایش می‌اندازد و اما پدرش انگار قرار نیست کوتاه بیاید

– کوروش بحث چند میلیارد پوله! بذاریم برای بعد؟

عصبی دندان روی هم می‌ساید و وقتش نبود که پدرش پیله کند…

– بابا یه امروز و گند نزن تو مخم!

پدرش بیشتر عصبی می‌شود و نمی‌داند مغز کوروش امروز مانند گدازه می‌ماند…

– یعنی چی؟! یه بار خواستم کمک کنی ریدی، انتظار داری هیچی نگم؟!

#پارت صد و نه
#p109

پدرش انگار داشت توی آتش خشمش هیزم می انداخت و نفت می پاشید. هر چه سعی می کرد آرام باشد نمی توانست! دندان روی هم کشیده و از بین قفل دندان هایش غرشی بیرون می دهد

– اگه به جای سر و کله زدن با سوگلیت حواست به کارت بود از یه جوجه فکستنی که نمی تونه درست و حسابی شلوارش رو بالا بکشه رکب نمی خوردی!

دست سنگین پدرش که بالا می رود با خشم قبل از فرود آمدنش دستش را توی هوا می گیرد و مغزش انگار زبانه می کشد

– دست صحبت کن…

دست پدرش را پس می زند و با اینکه با خودش می جنگد اما نمی تواند ضرب دستی که باعث می شود پدرش کمی به عقب هل بخورد را کنترل کند

– دست از سرم بردار بابا…

پدرش با خشونت و تعجب نگاهش می کند و او بی توجه، با خشمی که توی رگ هایش نبض می زند لباس هایش را برمی دارد و سمت رختکن کنار استخر قدم برمی دارد. صدای فحش هایی که پدرش پشت سرش می دهد را نادیده گرفته و به محض قرار گرفتن زیر دوش مشت گره خورده اش را به سرامیک ها می کوبید و خشمگین غرش می کند

– گندت بزنن موحد!

دوشش را با همان خشم و عصیانی که گریبانگیرش شده می گیرد و وقتی بیرون می آید اثری از پدرش نیست. دوباره برای روبرو نشدن با کسی وارد اسانسور می شود و شاسی را می فشارد. پشت سرش را به دیوار آینه کاری شده ی آسانسور تکیه می دهد و برای لحظاتی کوتاه پلک روی هم می گذاردو

انگار توی چشمانش ماسه خالی کرده باشند می سوزند. فکری که هر لحظه سمت دردانه ی موحدها کشیده می شود را به زحمت سمت بحث با پدرش می کشاند و نمی خواهد به آن دخترک کثیف فکر کند.

ساکش را از توی طبقه ی بالای کمدش برمی دارد و چند دست لباس داخلش می چپاند و باید می رفت… باید می گذاشت و می رفت تا از او و این هوای مسموم دور شود. از توی کشوی پاتختی پاسپورتش را برمی دارد و بعد از گذاشتن گوشی توی جیب شلوارش از اتاقش خارج می شود.

این بار برای پایین رفتن راه پله را انتخاب می کند و گردن می کشد سمت سالن پذیرایی و پانیذ را پشت سر پدرش می بیند که در حال ماساژ سر شانه هایش است. هر قدم که نزدیک تر می شود صدای نازک پانیذ بیشتر روی مغزش یورتمه می رود.

– اینقدر بهش گیر نده عشقم. خب جوونه، لابد کاری داشته که نتونسته بهت بگه!

سرفه ای کرده و بعد از جلب کردن حواس آن دو جلوتر می رود و نگاه پانیذ سمت ساک توی دستش سر می خورد.

#پارت صد و ده
#p110

– می خوام برگردم.

پانیذ چشم گرد می کند و پدرش اخم… او اما با همان چشمان سرخ و رگ های متورم شقیقه و پیشانی ساکش را روی شانه می اندازد و نگاه به چشمان پدرش می دوزد

– معلوم نیست کی برگردم.

– بچه شدی؟ الان مثل زنا قهر کردی و چمدون بستی واسه من؟

اخمش کورتر می شود و خشم درونش بیشتر…
روی پا جابه جا شده و لب می زند

– یکی از دوستای دانشکده م بهم احتیاج داره. باید برگردم.

پانیذ می خندد

– ببین عشقم! بهت که گفتم از یه جای دیگه ناراحت بوده! ولی کوروش حتما باید بری؟! تو که تازه برگشتی! پس حجره چی می شه!

نمی خواهد با آن زن هرزه که مثلا به خاطر تنبیه و تلافی صیغه ی یک پیرمرد شده هم کلام شود! نگاهش را از پدرش نمی گیرد

– تا پروازم رو اوکی شه میرم پیش کامران، گفته بود باهام کار مهمی داره. کار نیمه تمومم تو شرکت هم اوکی می کنم. نگران نباش.

مرد حرفی نمی زند. چون می داند به هیچ وجه نمی تواند حریف غدبازی کوروش شود! تنها سر تکان می دهد و به محض خروج کوروش از ساختمان رو به پانیذ می گوید

– یه قرص مسکن بگو بیارن اتاقم. خودت هم می تونی بری خریدی جایی، می خوام تنها باشم.

پانیذ با تعجب نگاهش می کند و دست روی دستش می گذارد

– عشقم!

مرد پسش می زند و از روی مبل برمی خیزد

– کاری که گفتم بکن پانیذ…

می گوید و از پله ها بالا می رود. قبل از ورود به اتاقش از پنجره ی بزرگ طبقه ی بالا نگاهش را به قامت بلند پسرش که سوار ماشینش می شود می دوزد و زیر آرام پچ می زند

– تو چته پسر؟!

بدون گرفتن نگاهش از کوروش گوشی اش را از توی جیبش بیرون می آورد و با قدیر تماس می گیرد.

– جانم بهادر خان…

چشم باریک می کند و کوروش طوری پا روی گار می گذارد که صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین روی سنگ چین های حیاط به گوشش می رسد

– سلام مشدی! چه خبر؟

– سلامتی قربان… حال شما چطوره؟! بهترید؟

بدون اینکه جواب مرد پشت خط را بدهد با تحکم می پرسد

– کوروش چه مرگشه قدیر؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 148

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x