#p166
نگاهی از آینه ی ماشین به خودش می اندازد…
زیر چشمان گود رفته و تیره اش زیادی در چشم میزد…
حالت تهوع دوباره به سراغش آمده بود و سعی میکرد ذهنش را معطوف چیز دیگری بکند…تا کمتر عوق بزند…
کوروش عصبی در ماشین را باز میکند…
با سرعت پشت فرمان جای میگیرد و استارت میزند…
حرکات پر خشونتش ،دلهره به دل ماهور می اندازد…
همانطور که سرعت ماشین را زیاد میکند در را محکم میبندد…
شانه های ماهور از صدای بلند در بالا میپرد و پلکش محکم روی هم می افتد…
وارد اتوبان میشود و در لاین سبقت با بیشترین سرعت ممکن می راند…
در دل ماهور رخت میشویند….
اما خودش آرام است و ریلکس…
مثل همیشه…مثل هروقتی که در ریلکس ترین حالت ممکنش طوفان به پا میکند…
شاید آرامش قبل از طوفان!!!!
طوفانی که خرخره ی ماهور را می چسبد و تنش را نزدیک صورت خودش میکند…
_با اجازه ی کی از خونه زدی بیرون؟!….
نگاهش رو به جلوست و همچنان با همان سرعت می راند…ولی نیش زبانش ماهور را نشانه میگیرد…
از پشت دندان های چفت شده میغرد:
_گفتم با اجازه ی کی از خونه بیرون رفتی؟!…
تکرار سوالش تته پته های دخترک را هم از زبان می اندازد…
دوباره لال میشود…
مثل دیشب…مثل هروقتی که شوکه اش می کنند…
#p167
مطمئن است که حرف نزدنش به ضررش تمام خواهد شد…
لبان لرزانش را از هم باز میکند:
_اون….اون خانومه …گفت…برم…
چنگ کوروش محکم تر یقه اش را میگیرد:
_مثل اینکه متوجه سوالم نشدی…گفتم با اجازه ی کی گورتو گم کردی؟!
حرص خوردنش بیشتر ماهور را می ترساند…کاش حرص نمیخورد …او از این مرد میترسید…
_وقتی گفت …برو …بیرون…منم …اومدم…
پوزخند عصبی کوروش لبش را کج میکند:
_پس با اجازه ی خودت…با اجازه ی خودت زدی به چاک…
روی صندلی هولش میدهد…
سرعتش را بیشتر میکند…حال ماهور بدتر میشود…
سوزش محتوای معده اش را در گلو حس میکند…
مدام آب دهانش را قورت میدهد…الان زمان مناسبی برای عوق زدن نبود…
داشبورد را باز میکند و چند برگ دستمال کاغذی بیرون میکشد…
مطمئن است که پشت این عوق زدن ها ،استفراغ زردآب پنهان شده…
آماده و دستمال به دست می نشیند…
ولی به جای عوق و استفراغ،دست کوروش است که محکم به گونه اش سیلی میزند…
جوری شوکه میشود و ناباور نگاهش میکند که هر چه حالت تهوع دارد به فراموشی میرود…
هنوز هم ریلکس به رانندگی اش ادامه می دهد، ولی غرش کلامش همچنان پابرجاست:
_اینو علی الحساب داشته باش تا برسیم خونه شیرفهمت کنم که اجازهت دست کیه از این به بعد…
#p168
دست به بازوی دخترک می اندازد و همراه خودش کشان کشان نزدیک عمارتش میکند…
هیبتش به حدی بزرگ است که ماهور در برابرش احساس حقارت میکند…
کف دستش می تواند به تنهایی صورت ماهور را در برگیرد…
و حالا قرار است با همان دستان غول پیکر،دخترک را تنبیه کند!!!!
در برابر چشمان متعجب پدرش و پانیذ ،همچنان او را کشان کشان از پله ها بالا میبرد…
صدا از ماهور در نمی آید…
حتی حالت تهوع بد موقعش هم رفع شده بود!!!
در را با پا باز میکند و دخترک را درون اتاق هل میدهد…
دکمه ی بالای پیراهنش را باز میکند…
نیشخند وحشتناکش قلبش را میریزد و سر کج کرده به سمت ماهور می آید:
_پس بیخود نبود اینکه سریع قبول کردی عقدت کنم!!!
ماهور عقب عقب میرود…تا جایی که لبه ی تخت زانوانش را خم میکند و باعث میشود روی آن بنشیند…
_به خدا…اون…خانومه …بیرونم کرد…
خنده ی کوتاه کوروش نفس هایش را منقطع میکند…
این مرد هیچ رحمی به او ندارد…
بارها این را ثابت کرده بود…
دست به گلویش می اندازد و با چشم خیره ی جای زخم گردنبند میشود:
_اون گفت برو،توام از خدا خواسته رفتی…رفتی که بازم زیر خواب بشی…
انگشت شصتش را درون زخم گردنش فرو میبرد…
نفسش میرود ولی دم نمیزند…
_جای چیه؟!
رابطه ی دیروز را به خاطر داشت…او به هیچ عنوان سمت گردنش نرفته بود…
ولی حالا ماهوری در برابرش قرار داشت که یک شب را بیرون از منزل گذرانده بود با گردنی کبود و حالی نزار به خانه بازگشته بود…
همین کافی بود تا وجدانش دستور تنبیه ماهور را به مغزش بدهد…
مغزی که چیزی جز انتقام ازش تراوش نمیشد…
قاصدکی عزیزم پارتای این رمان خیلی کمه لطفا اگه امکانش هست بیشترش کن ممنون و خسته نباشی
چرا امروز پارت نیست صدبار اومدم چک کردم