رمان مفت برپارت ۵۰

4.4
(181)

p177

 

 

انقدر بی تفاوت این جمله را می گوید که انگار راجع به موضوع کاملا بی ارزشی صحبت میکند…

 

بهادر نگاه سرخش را به او میدوزد…

 

قدیر همه چیز را گفته بود ولی این یک قلم هیچ جوره نه در کتش میرفت نه در ذهنش…

 

مشتش نثار میز پیش رویش میشود:

 

_چی میگی کوروش؟! چه غلطی کردی با دختر مردم؟!…

 

جوش زدن های پدرش، کمتر از جوش زدن های حاج علی نبود…

 

مگر نه اینکه باید الان خوشحال میبود؟!

 

 

مگر برادر بی همه چیز همین دخترک،ثنایش را به قعر قبرستان نکشیده بود؟!…

 

چرا برایش مهم بود که چه بر سر خواهرک ماهان آمده است!!!

 

چهره اش سرخ و برافروخته است …

 

حالا پای بچه ای در میان است…

 

بی حال روی صندلی می نشیند:

 

_خیلی پست فطرت شدی کوروش…تو اون کوروشی نیستی که فرستادم کانادا…این حرومی بازیا تو ذات اون کوروش نبود…

 

کلافه پوفی میکشد…پدرش حرص چی را میخورد؟!!!

 

مگر قرار بود فرزندی بماند که آمپر چسبانده بود!!!

 

جعبه ی خالی سیگارش را در جیبش لمس میکند …

 

عجیب دلش هوس دود کردنشان را میکند…

 

باید هر چه زودتر به این بحث مزخرف با پدرش پایان میداد…

 

_باید برم…

 

بهادر بیشتر عصبی میشود…

 

_کدوم گوری میخوای بری؟! چه چیزی واست مهم تر از اینه که گند زدی به آینده ات؟ یه دختر و به عنوان خون بس وارد خونه مون کردی که ازت حامله اس بدبخت….ازت حامله اس…

 

پدرش زیادی داشت بزرگش میکرد…

 

دوباره دست در جیبش کرد و با پوف بلندی به سمت در رفت:

 

_میرم دنبال یکی که بچه رو بندازه…قانونی باشه بهتره…حوصله ی کثافت کاریای بعد سقط غیر قانونی رو ندارم…

 

#p178

 

 

بهادر دو کف دستش را محکم به روی میز کوبید:

 

_معلومه که باید سقط بشه…فردا دیره …همین امروز…

 

دوباره بی تفاوت سری تکان می‌دهد…

 

دیگر خبری از لبخندهای دم ظهر نیست…

 

بحث با پدرش کل انرژی اش را گرفته بود…

 

بدون کلام اضافه ای به سمت در میرود…

 

فضول این خانه مطمئنا پشت در استراق سمع میکند و کوروش عجیب دوست دارد که به او شبیخون بزند…

 

در را سریع باز میکند و محکم میبندد…

 

دوست ندارد که پدرش متوجه حال گیری اش شود…

 

درست حدس زده بود…پانیذ تمام مدت پشت در ایستاده بود…

 

دست به گردنش می اندازد و مانند موش کثیفی نگاهش میکند:

 

_چی میخوای زنیکه؟!

 

دست روی دست کوروش میگذارد و سعی بر جا کردن گلویش را دارد…

 

_قشنگ گوش دادی؟! زنم ازم حامله اس؟! خوشحالی؟!

 

 

با لبخند دندان نمایی مسخره اش میکرد…

 

هرزه…

 

به طرز عجیبی زبان پانیذ کوتاه شده بود!!!

 

به عقب هولش داد و به سمت سوئیت پنهانی اش راند…

 

شماره ی قدیر بود که مدام زیر انگشتش لمس میشد…

 

پاسخی از جانبش نداشت گوشی را روی صندلی شاگرد پرت میکند و ماشین را گوشه ای از پارکینگ پارک میکند …

 

 

بسته ی سیگار هایی که به عنوان تحفه از فرنگ آورده بود را درون کمد سوییتش جاساز کرده بود…

 

 

احتیاج مبرمی به آن لعنتی ها داشت…طوری که یک ساعت مداوم از پنجره خیره ی بیرون بود و نخ های سیگار بود که پشت هم دود میشدند…

 

قدیر بیش از اندازه منتظرش گذاشته بود…

 

چنگی به جیبش زد…

 

تازه به یاد آورد که تلفن همراهش را درون ماشین جا گذاشته است…

 

با سرعت پایین رفت…و با دیدن پیامکی از شماره ای ناشناس هم چشمانش برق زد هم دندان های ردیف شده اش از میان لبانش بیرون….

 

 

#p179

 

 

همین که پاسخ پیامک را می‌دهد ،سر و کله ی قدیر هم پیدا میشود:

 

_کدوم قبرستونی هستی؟! شاید کار واجب دارم انقد زنگ میزنم…

 

انقدری سرخوشانه شروع به توضیح میکند که کوروش میان جمله اش می پرد:

 

_مستی؟!…

 

_نه بابا…

 

_آخه زیادی شنگول میزنی…خوبه…برو سمت حجره منم دارم میام…

 

_اصلا واسه همین زنگ زدم…امروز حجره نریم بهتره….

 

اخم دو ابروی کوروش را بهم می چسباند:

 

_میشه توضیح بدید چرا کاراگاه کاستر؟!

 

مرد عادت داشت به این نوع تحقیر شدن ها از جانب کوروش…

 

 

_انگار یه خبراییه حجره رو به رویی…

 

لبخند های دم ظهر است که دونه به دونه روی لبش برمیگردد…

 

_اصلا واسه همون حجره رو به رویی دارم میرم…آقا ماهان پشت تلفن زیادی قپی میاد میخوام ببینم رو در رو چه گوهی میخواد بخوره…

 

قدیر که حوصله ی یک قشقرق دیگر نداشت با کلافگی لب زد:

 

_بیخیال کوروش….بذار هرچی میخواد بگه…مهم اینه که خواهرشون الان زیر دستته…

 

و با حالت بدجنسانه ای ادامه می‌دهد:

 

_از اون لذت ببر…

 

 

نمیداند چرا ولی از لحن و جمله ی آخرش خوشش نمی آید که بدون معطلی دستش دکمه ی قطع تماس را لمس میکند…

 

_مرتیکه ی چلقوز…

 

نثارش میکند و دیوانه وار تا حجره می راند…

 

انقدر دیوانه وار که مسیر بیست دقیقه ای را ظرف چند دقیقه پشت سر می گذارد…

 

حالا دقیقا در درگاه حجره ی موحدهاست…

 

 

#p180

 

 

_پسرت زیادی پیغوم پسغوم میده حاجی،کجاست ؟!

 

 

حاج علی با ماشین حسابش سرگرم است و تصمیم دارد مانند مگسی که مدام وز وز میکند،محلش ندهد تا برود…

 

ولی کوروش هیچ وقت کوتاه بیا نبود…

 

_با پیامایی که بهم داده فکر کردم الان با بلندی نشسته منتظرم!

 

حاج علی نوک انگشتش را با زبان تر میکند و تکانی به کاغذهای روی میز می‌دهد :

 

_اگه دنبال پسرای من اومدی،باید بگم که نمیان…هیچ کدومشون…

 

پوزخند کوروش انقدری بلند هست که به راحتی به گوشش برسد:

 

_بچه هات آدم و مأیوس میکنن…کوچیک و بزرگم نداره ها…دختر و پسرم ندارن…ولی فقط لب و دهنن…

 

جمله اش نگرانش میکند…

 

از ماهور خبر نداشت…دردانه اش چه میکرد زیر سایه ی این مرد لعنتی…

 

دیروز بعد از رفتنش،کل مسیر را اشک ریخته بودند…

 

هم مادر و هم پدرش!!!

فاطمه متعجب به حاج علی چشم دوخته بود …

 

هیچگاه گریه ی همسرش را ندیده بود…

 

ولی ماهور با تمام دنیا فرق داشت برایش…

 

نازدانه اش بود دردانه اش بود…

 

کوروش او را با بی رحمی از آنها گرفته بود…

 

 

برعکس همه ی روزهایی که مهران یا ماهان کرکره ی حجره را بالا میدادند…

 

امروز بعد از مدتها خودش بود که حجره را بازکرده بود و مشغول حسابرسی بود…

 

ماهان و کوروش هر دو جوان بودند و کله خر…

 

ولی او از پسرش می ترسید،از اینکه نتواند حریف این مردک با هیبت و ترسناک شود…

 

 

به خاطر آورد صبح قبل از آمدنش را…

 

اینکه ماهان چطور خود را به در و دیوار میکوبید و ناسزا بار هفت جد و آباد کوروش میکرد…

 

در آخر،جواب همه ی یقه جر دادن هایش،سیلی از سمت حاج علی موحد شد…

 

و جمله ای که بد قلبش را به بازی گرفت:

 

_ماهور شوهر کرد…ماهور رفت…خودم پای عقدنامه‌شو امضا کردم…خودم فرستادمش خونه ی بخت…دیگه هیچوقت حق دخالت تو زندگی ماهورو نداری…

 

پدر بود و میترسید از عاقبت به پر و پای هم پیچیدن ماهان و کوروش…

 

کوروشی که روی هر چی نامرد بود را سفید کرده بود…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 181

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x