رمان مفت بر پارت ۵۱

4.3
(199)

 

#پارت‌صدوهشتادویک

 

#p181

 

 

نگاهی به گونه های گلگون قدیر انداخت…

 

مردک مست بود و زر میزد …

 

_چی شده کوروش خان؟!

 

خان آخرش را زیادی با لودگی لب میزند که اخم های کوروش گره میخورد و عصبی نگاهش میکند…

 

روی صندلی اداری و راحتش لم داده بود و آرنجش را روی دسته ی آن گذاشته بود…

 

به دود سیگاری که در هوا پخش میشد چشم دوخته بود و منتظر بود…

 

منتظر صدایی از حجره ی رو به رویی…

 

ولی خبری نشد…

 

کام آخر را می گیرد و فیلترش را درون جاسیگاری خاموش میکند…

 

ماهان بی وجود…

 

صورتش را با انزجار جمع میکند…

 

دست در جیب میکند و بی توجه به قدیر از آنجا بیرون میزند…

 

او هم این روزها بیش از حد تومخی شده بود…

 

حوصله ی هیچکس را ندارد…

 

به سمت سوئیتش میراند…

 

فکر برگشت به عمارت اعصابش را خط خطی میکرد…

 

پانیذ نفرت انگیز در کنار ماهور حوصله سر بر ترکیبی بودند که رفتن به سوئیت را ترجیح میداد…

 

حالا پدرش هم اضافه شده بود…

 

مدام میخواست مغزش را مته وار خراش دهد با فکر سقط فرزندش!!!!

 

جعبه ی سیگارش را روی صندلی شاگرد می اندازد…

 

با دیدن کیف ماهور که کف ماشین افتاده بود…با کنجکاوی چنگش میزند…

 

همانطور که رانندگی میکرد،زیپش را باز میکند…

 

گوشی و رژلبی که خودش برایش خریده بود تا کبودی های لبش را پوشش دهد…پوزخندی گوشه ی لبش نقش میبندد:

 

_کیفتم مثل خودت حوصله سر بره موحد…

 

ولی….

 

شیشه ی عطری توجهش را جلب میکند…

 

درش را باز میکند و آن را نزدیک بینی اش میگیرد…

 

بوی نابش،دوباره کوروش را پرت میکند به همان روز کذایی…

 

همان روزی که دخترک مدام زیرش پیچ و تاب میخورد…

 

یا همین دیروز، بوی همین عطر را از تنش استشمام میکرد…

 

این عطر با تنش عجین شده بود انگار…

 

هر چه بود زیاد از حد خوشایندش بود…

 

درش را میبندد و دوباره درون کیفش قرارش می‌دهد اما…

 

باز عطر را چنگ میزند و داشبورد را باز میکند…

 

زیادی خوشش آمده بود از عطر دخترک….

 

بعد از آنکه مثلش را می خرید،برش می گرداند…

 

کیف را با همان زیپ باز روی صندلی شاگرد رها میکند…

 

 

#p182

 

 

دوباره همان احوال بد به سراغش آمده بود…

 

سرگیجه داشت و حالت تهوع…

 

حتما یک مرگش بود وگرنه نطفه ای که اندازه ی یک نخود است چطور میشود که بدن پنجاه کیلویی او را تحت تاثیر قرار بدهد!!!

 

 

انقدر در روشویی اتاق کوروش عوق زد و زرد آب بالا آورد که بیحال جلوی در سرویس نشست…

 

 

کلا این دوران از زندگی اش بیش از حد سخت میگذشت…

 

چند ساعتی از رفتن کوروش گذشته بود اما مثل اینکه خیال برگشت نداشت…

 

ضربه ای به در اتاق میخورد…و همزمان خدمتکار وارد میشود:

 

_آقا گفتن بیاید پایین…عصرانه میل کنید…

 

 

منظورش از آقا همان مرد پر ابهت است!!! او هم اندازه ی کوروش او را می ترساند…

 

شاید این حالت تهوع ها و سرگیجه ها حاصل گشنگی طولانی مدتش بود…

 

ولی جرات نمیکند قدم بیرون بگذارد…حداقل نه تا زمانی که کوروش برگردد…

 

خودش هم از حرفش خنده اش میگیرد…

 

خنده ای تلخ…

از بی پناهی اش به چه کسی هم قرار است پناه ببرد!!!

 

کوروش…کوروش نیک نامی که فرای تصوراتش بدبختش کرد و آبرویش را ریخت…

 

 

روی تخت می نشیند …پشتش را به تاج تخت تکیه می‌دهد و زانوهایش را در آغوش میکشد…

 

لعنت به بچگی ای که کرد و دلی که لرزید برای نگاه نافذش…

 

بچه بود…سن و سالی نداشت…

 

فقط با همین جمله کمی میتوانست حماقتش را ماست مالی کند…

 

 

سر روی زانویش می گذارد…

 

با شنیدن صدای ترمز وحشتناکی درون حیاط،سریع بلند میشود…

 

حدس اینکه کوروش است کار سختی نیست…

 

ولی میخواهد مطمئن شود با سرگیجه و تهوع به هر جان کندنی خودش را به لب پنجره می رساند…

 

 

#p183

 

 

به چشم بر هم زدنی کوروش است که وارد اتاق میشود…

 

حرکات سریعش ماهور را گیج میکند…

 

او همین الان ماشین را پارک کرده بود…

 

با چشمانی گشاد شده نگاهش میکند که مرد نزدیکش میشود و کیفش را روی سینه اش می کوبد…

 

تازه به خودش می آید…

 

کیفی که زیپش همچنان باز است…

 

انقدر برایش بی ارزش است که حتی زحمت بستن زیپش را هم به خود نداده بود تا ماهور متوجه کنکاشش نشود!!!

 

بلافاصله گوشی اش را چنگ میزند و با دیدن تماس های از دست رفته خانواده اش ،آه از نهادش بلند میشود…

 

نگاه زیر چشمی به کوروش می اندازد…

 

بی توجه به او در حال تعویض لباس هایش است…

 

حال بدش،بیش از حد نزارش کرده است…لب باز میکند تا شاید کمکی از دست کوروش بربیاید…

 

چه خوش خیال بود اگر فکر میکرد که کمکش میکرد…

 

_آقا…

 

همین یک کلمه کافی بود تا باز رشته ی افکار کوروش را بهم بریزد…

 

انقدر برزخی نگاهش کرد که حال ماهور بیش از پیش تشدید شد…

 

عوقی زد و با دست جلوی دهانش را گرفت…با دو به سمت سرویس رفت…

 

کوروش پوزخندی زد و سری تکان داد…

 

به اتاق که برگشت تقریبا تشخیص رنگ چهره اش با گچ دیوار کار سختی بود…

 

به سمت آینه رفت و رکابی اش را در تنش صاف کرد…شاید حق با پدرش بود…باید هر چه زودتر از شر بچه خلاص میشدند…

 

دستی به موهای کوتاهش کشید و ابرو بالا انداخت:

 

_تا یکی دو روز دیگه یکی و پیدا میکنم واسه سقط…هم تو از شرش راحت میشی هم من…

 

——————————————————

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 199

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
16 روز قبل

ممنون قاصدک جان بابت تمام پارتای امشب

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک .
16 روز قبل

😍❤🌹

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x