رمان مفت بر پارت ۵۵

4.3
(175)

 

#پارت‌صدونودوشش

 

#p196

 

 

کوروش به سمت داروخانه میرود…

 

دوباره همان حال های مزخرف به سراغش می آیند…

 

قرصی دیگر از روکش جدا میکند و با آب می بلعد…

 

ته گلویش تلخ است…و همین صورتش را جمع میکند…

 

تا ساعاتی دیگر دوباره حالش خوب میشد و این تهوع ها و سرگیجه ها از بین میرفت…

 

 

تنها با همین امید زنده بود!!!

 

دستی روی شکمش میکشد…

 

دو ماهه باردار بود و جز این حال های بدش هیچ نشانی دیگری از بارداری در ظاهرش نمایان نبود…

 

 

کوروش را میبیند که همچنان با اخم و تخم به سمت ماشین برمیگردد…

 

کیسه ای پر از قرص و دارو سرم در دستش است…

 

درون ماشین که جای میگیرد…کیسه ی را به صندلی عقب پرت میکند…

 

 

تا رسیدن به عمارت حرفی رد و بدل نمی‌شود…

 

 

ماهور خم میشود و کیسه ی قرص ها را چنگ میزند…

 

 

با دو به سمت عمارت میرود…

 

طبق گفته ی دکتر قرصی از خشاب در می آورد…

 

کمی به قرص کهربایی رنگ زل میزند…رنگ قرص دقیقا هم رنگ چشم های خودش است…

 

اگر به خونریزی می افتاد…خون بچه ای که در نطفه خفه شده بود به پای که بود؟!

 

 

نمیداند چرا ولی در دلش هیاهوست…

 

 

اول مطمئن بود ولی حالا کمی دو دل شده بود…

 

به قرص کف دستش دوباره نگاهی انداخت…

 

واقعا این تک قرص میتوانست نفس یک انسان را خفه کند؟!

 

نمیدانست چرا دستانش لرز گرفت …

 

قرص را درون مشتش فشرد و به کوروشی که با اخم وارد اتاق شده بود چشم دوخت…

 

_گذاشتی قرص‌و؟!

 

___________________________:

 

 

#پارت‌صدونودوهفت

 

#p197

 

دلگیر نگاهی به کوروش انداخت…

 

اصلا چرا باید مجبورش می‌کردند که جان یک آدم را بگیرد…

 

مگر این هم جزو قتل حساب نمیشد…

 

اگر او هم به کوروش میگفت که آدم بکشد …کوروش این کار را میکرد؟!…

 

مگر خودش از مطب زیرزمینی او را بیرون نکشید؟! حالا چه اصراری داشت که قاتل فرزندش شود؟!

 

_چرا مثل خر شرک نگام میکنی میگم قرص و گذاشتی یا نه؟!

 

آن شی کوچک ترسناک میان دست مشت شده اش فشرده میشد و در آخر از شدت گرما،کف دستش میترکد…

 

مایع لزج بین انگشتانش را خیس میکند..

 

بین انگشتانش اگر خیس میشد بهتر از آنی بود که بین پاهایش را خیس کند…

 

کوروش با انزجار سر تکان می‌دهد…

 

_الحق که زبون نفهمی…

 

بسته ی دارو ها را از چنگالش بیرون میکشد ،به جای خالی قرصی که روی خشاب است چشم می دوزد…

 

_گذاشتی که…چرا لال مونی گرفتی مثل منگولا نگام میکنی،جای چرخوندن چشمت،زبونتو کار بنداز…

 

به عقب هلش می‌دهد تا کمی به خودش بیاید…

 

انگار که احتیاج دارد به این تلنگر…

 

تکان که میخورد…سمت سرویس حرکت میکند…

 

دستش خنکای آب را حس میکند…

 

مایع لزج چندش آور را می شوید…

 

با خروجش دوباره کوروش است که میغرد:

 

_به خونریزی افتادی بگو…بگو که خوشحال شم…

 

—————————————————

 

 

#پارت‌صدونودوهشت

 

 

#p198

 

 

دوباره تنها شده بود…

 

برگه قرص های ترسناک را در دستش تکان می‌دهد…

 

این شک و دو دلی چه بود که به جانش افتاده بود!!!

 

اصلا بچه میخواست چکار…

 

در این سن کم!!!

 

پدر فرزندش کسی بود که ذره ای به او رحم نداشت…

 

ماندن این بچه چه دردی را دوا میکرد؟!…

 

در ذهنش از خودش پرسید ولی با صدا پاسخ داد:

 

_هیچی…

 

ولی دوست نداشت نفس بگیرد…آدم بکشد…قاتل شود…

 

کوروش سینی به دست وارد شد…کمپوت آناناس و کمی گوشت آب پز شده …آب سیب و …

 

_دکتره گفت باید از اینا بخوری ،خونریزیت خیلی زیاد میشه کم کم…از همین الان شروع کن …حوصله نعش کشی ندارم…چند روزه بیخودی از کار و زندگی انداختیم…

 

با ترس سر دزدید…

 

اگر می فهمید که قرصی مصرفی نشده و بچه ای قرار نیست سقط شود چه میشد!!!

 

 

آرام برای شک نکردن کوروش ،دست سمت سینی برد…بی میل تر از چیزی بود که فکرش را میکرد…

 

ولی به زحمت لقمه ای درون دهانش چپاند… و با زحمت تر آن را قورت داد…

 

 

کوروش با چشمانی ریز نگاهش کرد…

 

 

_پوشک بچه و شورتکسم گرفتم…گفت از اونا استفاده کنی بهتره …فک کنم دیگه باید بذاریشون لا پات…نمیخوای که گند بزنی به اتاقم؟!

 

ترسیده آب دهانش را قورت داد:

 

_یعنی…..انقد خونریزیم زیاد میشه؟!…

 

کوروش سیگاری از جعبه بیرون کشید و با فندک شیر نشانش روشنش کرد:

 

_نمیدونم…تا حالا بچه ننداختم ببینم چقد خون میره از آدم…

 

نیش زهری که زد…لبخند حرصی که روی لبش نقش بست…

 

ماهور هم در دلش پچ زد:

 

_منو مسخره میکنی؟! پس خوبه که اوسکولت کردم…

 

———————————————————

 

#پارت‌صدونودونه

 

#p199

 

 

حلقه ی آناناسی تکه تکه میکند…

 

با چنگال مشغول خوردن میشود…

 

کوروش نگاهی به صورتش میکند…رنگ و لعاب به چهره اش باز گشته بود…

 

شبیه زنانی که بچه سقط می‌کنند نبود!!!

 

خود دکتر گفت که یک ساعت یا زودتر ،بعد از استفاده ی قرص سقط دردهایش شروع میشود…

 

ولی ماهور همچنان در حال خوردن بود و چه بسا حالش از صبح یا حتی دیروز هم بهتر بود…

 

موشکافانه میپرسد:

 

_درد نداری؟!

 

به سرفه می افتد و با کمی آب سیب ، ترسش را می پوشاند…

 

_احساس میکنم زیر دلم داره دردام شروع میشه…

 

از دروغی که گفت هم خنده اش گرفت و هم لرزه…

 

دیر یا زود قضیه را می فهمید…

 

_خوبه ی آرام کوروش را شنید و چنگ به کیسه انداخت…

 

پوشک بچه با یک عدد شورتکس بیرون کشید…

 

باید ظاهر قضیه را حفظ میکرد…

 

به سمت سرویس رفت…با سرعت پوشک را بین پایش قرار داد…

 

اگر می فهمید…آخ که اگر می فهمید…

 

دوباره به اتاق بازگشت…

 

نگاه کنجکاو و مشکوک کوروش بند دلش را پاره کرد…

 

اما وقتی بلند شد و به سمتش آمد نفسش رفت:

 

_به خونریزی افتادی؟!

 

 

آرام چشم بست و سرش را بالا و پایین کرد…

 

_خوبه…

 

با شنیدن خوبه اش چشم باز کرد اما دستان کوروش بود که کش شلوارش را چنگ زد:

 

_میخوام ببینم….

 

——————————————————

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 175

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
12 روز قبل

هر پارت یه چشمه دیگه از عوضی بودنشو رو میکنه کوروش نکبت

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x