رمان مفت بر پارت ۵۴

4.4
(160)

 

#p192

 

 

شماره ی قدیر دوباره ی روی تلفن همراهش روشن و خاموش میشد…

 

 

پیچ را دور زد و تماس را وصل کرد:

 

_باز ما از تو یه چیزی خواستیم سوراخمون کن…

 

 

قدیر جدی لب میزند:

 

_واقعا که…مارو باش از صبح انتر و منتر آقا دارم دنبال آشنا میگردم!!!

 

 

پاسخی نمیدهد که توضیحات مرد را بشنود:

 

_یکیشون گفت انجام میده فقط باید ویزیت کنه دختره رو…یکی ام گفت اگه زیر سه ماه باشه میشه قرص واژ…. واجی….

 

 

مدام تپق میزند که کوروش کلمه را تصحیح میکند:

 

_واژ.ینال….

 

 

قدیر می خندد:

 

_آره همین…اونو میخوره دیگه قرصه خودش کارشو انجام میده…بچه رو میکنه میاره پایین…

 

این بار کوروش است که ابرو بالا می اندازد:

 

_داری میگی واژ.یناله…اونجور قرصا رو نمیخورن که…

 

قدیر کنجکاوانه می پرسد:

 

_خب نخوره چجوری بچه بیوفته…واقعا اگه مارو گرفتید …

 

میان جمله اش میپرد:

 

_اونارو نمیخورن….شیاف میکنن…

 

آهانِ قدیر خنده دارست…که کوروش دوباره ادامه می‌دهد:

 

_اگه اونجوری باشه که دردسرمون خیلی کمتره …هم ما هم دختره…

 

 

_اره ولی شرطش اینه که زیر سه ماه باشه…بالای سه ماه باشه دکتره گفت دیگه باید بزاد،سقط معنایی نداره!!!

 

 

فکر کرد به روز اولین رابطه ‌شان…شاید دو ماه را پر کرده باشد ولی سه ماه بعید میداند!!!

 

 

دوباره باید دخترک را به سونو گرافی میبرد…

 

 

——————————————————-

 

#p193

 

 

وارد خانه میشود…

 

سکوتش تعجب برانگیز است و عجیب تر این بود که پانیذ میان سالن عرض اندام نمیکرد!

 

مستقیما از پله ها بالا میرود…

 

دستگیره ی در اتاقش را چنگ میزند…

 

ماهور میان تختش مچاله شده بود…

 

گودی زیر چشمانش،جلب توجه میکند…

 

اصلا همین امروز باید کار تمام میشد…

 

پیامکی برای قدیر میفرستد:

 

_همین امروز قرار بذار با اون واژ.یناله…امروز کارو تموم کنیم…میریم سونوگرافی و میایم…

 

 

گوشی را روی پاتختی می گذارد و آرام تکانش می‌دهد:

 

_ماهور….

 

 

مثل سنگ افتاده است!!! دو روز است که نه خواب دارد و نه خوراک…

 

دوباره تکانش می‌دهد:

 

_هی موحد…پاشو…

 

 

آرام چشم باز میکند:

 

_مگه نگفتی کارای سقط و بندازم جلو؟! پاشو بپوش اول میریم سونو…

 

 

اینکه چه چیزی را بپوشد تعجب برانگیز بود…

 

او از زمان ورودش به آنجا حتی وقت نکرده بود مانتویش را دربیاورد!!!

 

 

گیج است و خواب آلود ولی آرام سر تکان می‌دهد…

 

———————————————————

 

#p194

 

 

دستی به سر و صورتش میکشد و دوباره مشت های آب خنک را حواله ی آن میکند…

 

تقریبا با همان آب،حال بدش را مهار میکند…

 

اینبار عاجزانه سمت کوروش برمیگردد:

 

_میشه واسم قرص بگیری؟! اگه تو مطب یا سونو گرافی حالم بد بشه چی؟!…

 

 

این مرد اخموی نفوذ ناپذیر…در جوابش فقط سری به تایید تکان می‌دهد…

 

 

برگه ی قرص خریداری شده از داروخانه را به همراه بطری آب دوباره به وسط سینه ی دخترک می کوبد…

 

 

ماهور که انگار به نوشدارو رسیده است،هول هولکی قرصی جدا میکند…

 

معده اش خالی خالیست…

 

مطمئنا عوارض این دو روز ، روزهای بعدی نمایان خواهد شد!!!

 

 

زیادی با بدنش بد تا کرده بود…

 

بعد از نیم ساعت نوبتشان میشود…

 

به محض ورودش،کوروش است که رو به دکتر لب میزند:

 

_فقط سن بارداری رو میخوایم…بقیه ی چیزا مهم نیست…

 

دکتر سونوگرافی با ابروهای بالا رفته،نگاهش میکند…

 

مایع را روی شکم دخترک میریزد و دستگاه را در جای جای شکمش می لغزاند:

 

_ده هفته و سه روزتونه…

 

همین!!!! تنها جمله ایست که از دکتر می شنوند…

 

ماهور حواسش نبود ولی کوروش دید…

 

آن صفحه ی سیاه و سفید لعنتی که تصویر فرزندش را به نمایش گذاشته بود!!!

 

چند ثانیه ای خیره اش ماند…ولی چشم دزدید و نگاهش را به ماهور بیش از اندازه ضعیف شده داد…

 

 

دکتر هم متوجه شده بود که این جنین، تا چند ساعت دیگر نفسش گرفته خواهد شد پس به خودش زحمت و دردسر بیشتر نداد تا از تعداد درست انگشتان دست و پایش بگوید…یا از دور سر و دور شکم نرمالش…

 

 

ممنون زیر لبی کوروش را شنید و دلش به حال دخترک سوخت…

 

حال مساعدی نداشت و مرد بداخلاق کنارش نیز حتی دستش را نمیگرفت تا مبادا به زمین فرود نیاید!!!

——————————————————-

 

#p195

 

 

همانطور که قدیر میگفت،مطب در یکی ا ز بهترین مناطق شهر بود…

 

برخلاف سونو گرافی ،دکتر زنان سرش خلوت بود و تقریبا یک نفر تا نوبت ماهور مانده بود…

 

استرس داشت دخترک…

 

نکند بمیرد!!!

 

هرچند که بمیرد…

 

کک کسی نمیگزید برای زندگی مزخرفی که چند روز بیشتری از شروعش نمیگذشت!

 

 

وارد مطب میشود و کوروش هم پشت سرش جای میگیرد:

 

_سلام…

 

صدای لرزانش،سر دکتر را از برگه میگیرد تا به دخترک زل بزند…

 

دختربچه ای با وزن کم و بدن نحیف و صورتی به رنگ زرد!!!

 

صبر میکند تا ماهور حرف بزند ولی کوروش است که برگه ی سونوگرافی را روی میزش قرار می‌دهد:

 

_واسه سقط اومدیم…یکی از دوستام هماهنگ کرده…

 

منتظرشان بود…منشی خبر آمدنشان را ساعتی پیش داده بود…

 

کاغذ سونوگرافی را مطالعه میکند…

 

_جنین تقریبا بزرگ شده…ولی همچنان زیر سه ماهه…قرص مینویسم…قرص هاش ژله ایه…به صورت شیاف میذاری تو وا.ژنت…بعد که به خونریزی افتادی یعنی بچه داره سقط میشه…

 

 

ماهور متعجب نگاهش کرد:

 

_همین؟! به همین راحتی بچه سقط میشه؟!

 

دکتر چیزهایی روی برگه مینویسد و به دست کوروش می‌دهد:

 

_به همین راحتی هم که نیست…وقتی خونریزیت شروع بشه…درداتم همزمان شروع میشه…تا زمانی که جنین کاملا کنده شه…

 

 

دلش ریش شد با حرف دکتر…

 

ولی هر چه که بود بهتر از دم و دستگاههای کورتاژ بود…

 

پس آن مطب لعنتی زیرزمینی چه بلایی میخواست به سرش بیاورد!!!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 160

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
13 روز قبل

خسته نباشی قاصدک جان ممنون بابت پارتای امشب ولی لطفا اینجوری جا خالی نده مثل دیروز تا حالا😂🌹

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک .
13 روز قبل

خدا به داد برسه

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x