رمان مفت برپارت ۴۱

4.3
(173)

 

 

#p141

 

توی ماشین سیگاری روشن می‌کند و نگاهش را به روبرو می‌دهد اما گاهی ناخواسته مردمک‌هایش سمت آینه می‌چرخد…

 

دخترک را می‌بیند که جانش می‌رود اما گریه نمی‌کند. پدرش در آغوشش می‌گیرد و شانه‌های مادرش می‌لرزد…

 

– به درک…

 

ماشین را روشن می‌کند و کلافه بوقی می‌زند تا دخترک را آگاه کند و نگاه دخترک سمت ماشین می‌چرخد…

 

چیزی به پدرش می‌گوید و مادرش را در آغوش می‌گیرد…

 

– بسه دیگه!

 

بوق دیگری می‌زند و دخترک بدو سمت ماشین می آید و روی ضندلی کنارش می‌نشیند.

 

– خوشم نمیاد هندی بازی ببینم.

 

دخترک بالاخره جرأت کرده و لب می‌جنباند

 

– اون حرفتون جدی بود آقا؟!

 

اخم می‌کند…

به دخترک نگفته بود از آقا گفتنش خوشش نمی‌آید؟!

 

پک محکمی به سیگار می‌زند

 

– کدوم؟!

 

صدای ماهور می‌لرزد و نمی‌داند لرز صدایش چگونه حال مرد کناری اش را خراب می‌کند…

و مردی که حس درونش را عذاب وجدان تلقی کرده و از کنارش می‌گذرد!

 

– همون که.‌‌… همون که گفتین آخرین باره می.بینم آقاجون و مادرجونمو!

 

پوزخند می‌زند…

دخترک توی آن مغز کوچکش چه فکر کرده بود با خودش؟!

این تازه شروع بود!

دخترک می‌توانست جدی بودنش را تجربه کند!

 

– عقد نامه کو؟!

 

بحث را عوض کرده بود و می‌توانست تضور کند بی خبری و بی‌جواب ماندن سؤال دخترک مانند موریانه می‌شود روی مغز کوچکش…

 

#پارت‌صدوچهل‌ودو

#p142

 

دخترک سر پایین می‌اندازد و بغض دارد

 

– مامانم گفت رسمه پیش خانواده‌ی دختر باشه…

 

پوزخندی به تصورات احمقانه‌ی موحدها می‌زند و سرعت ماشین را بالاتر می‌برد.

 

– ا…. الان کجا می‌ریم آقا؟!

 

آقا… آقا…. آقا…

دلش می‌خواهد همانطور که رانندگی می‌کند، با پشت دست توی دهان ماهور بکوبد و اما دستش محکم‌تر دور فرمان پیچیده‌تر می شود‌

 

– خونه‌ی خودم…

 

دل دخترک هری می‌ریزد و کوروش بی‌خیال اضافه می‌کند

 

– باید در مورد یه چیزایی ملتفتت کنم… بعدش می‌ریم خونه‌ی بابام.

 

سمت ماهور رنگ پریده می‌چرخد و با نیشخند می‌گوید

 

– قراره اونجا زندگی کنیم عزیزم.

 

دخترک بی‌حرف روی صندلی مچاله می‌شود و او توی ذهنش پانیذی را تصور می‌کند که قرار نبود اجازه بدهد تا آب خوش از گلوی ماهور پایین برد…

 

پانیذ خودش عذاب الهی بود برای اطرافیانش…

 

به خانه‌اش که می‌رسند ماهور همانجا کنار در ورودی می‌ایستد و حس می‌کند توی یک برهوت بی‌آب و علف گم شده.

 

او کتش را درمی‌آورد و کراوات دودی رنگش را روی گردنش شل می‌کند

 

– بشین، منتظر چی هستی؟!

 

بغضش شدیدتر می شود..‌

مثلا عروس شده بود…

یک عروس خشک خالی که نه لباس عروس پوشیده بود، نه عشق و یار دامادش بود…

 

گوشه‌ی مبل ال می‌نشیند و نگاهش را به انگشتانش می دوزد.

 

کوروش هم روبرویش روی میز می‌نشیند تا دخترک را بهتر ببیند…

بر خلاف سن کمش، اندام سکسی و جذابی دارد دردانه‌ی موحدها…

 

#پارت‌صد‌و‌چهل‌و‌سه

 

#p143

 

نگاهش همچنان خیره ی دخترک می ماند…

در رویاهایش هم تصور نمیکرد که انقدر راحت شکارش را تصاحب کند…

 

ولی حالا دخترک رو به رویش با سری افکنده نشسته بود و قرار بود یخ روی آتش دلش بریزد…

 

لبخند خبیثانه ای میزند و از جایش بلند میشود…

چقدر خوب بود که معنای واقعی عذاب را از ثانیه ی اول به دردانه ی موحدها می چشاند…

 

آرام آرام به سمتش گام برمیدارد و ناگهان کنارش می نشیند…

 

ماهور تازه متوجه حرکتش میشود و نگاهش را به چشمانی که پر تفریح تماشایش می کردند،میدوزد…

 

لبخند یه وری نثار دخترک میکند و آرام شالش را از سرش برمیدارد:

 

_راحت باش…احساس میکنم زیاد از حد معذبی موحد…

 

ماهور آرام شال را چنگ میزند…از این نگاه های خیره ،ته دلش خالی میشد…

 

دوباره صدای پوزخند کوروش بود که گوشش را نوازش میداد…با ابروهای بالا رفته لب میزند:

 

_موهاتو قایم میکنی ازم؟!از منی که ساعت‌ها لختِ لخت زیرم ناله میکردی…

 

با خجالت سر می دزدد…فکر اینجایش را نکرده بود…اینکه ممکن بود هر لحظه و هر ثانیه با این مرد تنها باشد…

 

دستش را که به اولین دکمه ی مانتویش می اندازد،تن ماهور لرز میگیرد:

 

_بدنت….دوست دارم بازم اونجوری زیرم پیچ و تاب بخوری….مثل همون روز که التماسم میکردی بکنمـ….

 

ادامه ی حرفش را میخورد و با یادآوردی اندام دخترک و پستی بلندی هایش لبخند میزند و سوالی نگاهش میکند:

 

_مطمئنی شونزده سالته موحد؟!….

 

نگاه ترسیده ی دخترک را میدید ولی مهم نبود…اصلا از این ترس و لرزهایش لذت میبرد…

 

_تو اون حالت که خیلی خوش س.ک.س بودی…

 

ماهور دستش را میگیرد و مانع باز کردن بقیه ی دکمه های مانتویش میشود:

 

_خواهش میکنم آقا….

 

با خشونت دستش را پس میزند و پر اخم نگاهش میکند و آخرین دکمه را باز میکند:

 

_میخوام ببینم تو حالت عادیت س.ک.ست چطوره!!!! تا حالا با زن حامله نخوابیدم موحد….

 

خنده ی مستانه ای میکند و دست روی خشتک باد کرده‌ش میگذارد و بعد شکم و بین پای ماهور را نشان می‌دهد:

 

_یه تیر و دو نشان…

 

#پارت‌صد‌و‌چهل‌و‌چهار

 

#p144

 

نگاه تمناگونه ی ماهور را میبیند…

در عمق نگاهش انگار خواهرکش هست که به ماهان التماس میکند…

 

با خشونت مانتو را روی سر شانه هایش به پایین می اندازد…

 

سرشانه های ظریف و سفید دخترک وسوسه برانگیز است…

 

رنگ پوست روشن که هیچگاه موردعلاقه‌ش نبود…

رنگ پوست ماهور دقیقا مثل مهتاب یکی از دوست دخترهای سابقش بود…

 

دختری که برای باب میل شدنش،توسط دستگاه های سولار شکلاتی شد تا کوروش راضی شود و به تختش راهش دهد…

 

ولی تن ماهور بدون هیچ سولار و تغییررنگی به خودی خود هورمون های مردانه ‌ش را تکان میداد…

 

مقاومت هایش کم کم روی مخش رژه میرفت که از میان دندان های چفت شده‌ش غرید:

 

_درش بیار…

 

حس ماهور ،بدترین حس دنیا بود…

 

حس کسی که در شرف تجاوز بود و میدانست راهی جز قبول آن ندارد ولی همچنان مقاومت میکرد…

 

مانتویش را آرام در می آورد و رویش را از کوروش برمیگرداند…

 

کاش حالا این کار را نمیکرد…امان میداد به دخترک…

 

چانه‌ اش را با خشونت چنگ می اندازد :

 

 

_خیلی باید سعادتمند باشی که تو این خونه میخوام صدای آه و ناله هاتو دربیارم…این سعادت نصیب هر کسی نمیشه موحد…

 

ماهور بی هیچ حرفی چشم میبندد و منتظر می ماند…

 

منتظر حرکات دست مردی که در رابطه زیاد از حد خبره است….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 173

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین Mg
28 روز قبل

ایشالا آخر رمان به تریلی هجده چرخ ازرو این کوروش …..ردبشه لهش کنه پسره ی……اینقد سراین رمان حرص میخورم فکرکنم تهش دیونه شم…مرسی قاصدکی

خواننده رمان
28 روز قبل

هرچقدم بگم عوضیه این کوروش بازم کمه
خسته نباشی قاصدک جان

۰ نامدار
27 روز قبل

الهی عذابی بکشی بیشتر از غم از دست دادن خواهرت مرتیکه ی بی شخصیت

خواننده رمان
27 روز قبل

قاصدک جان چرا امروز پارت نداشتی

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x