رمان مفت برپارت ۳۲

4.3
(168)

 

 

#پارت‌صدوچهارده

#p114

 

گوشی پیرمرد را که برمی‌گرداند، تصمیم قطعی گرفته… بزاق دهانش را قورت داده و زیر لب تشکر می‌کند که مرد می‌گوید

 

– چیزی شده بابا جان‌؟

 

یاد پدرش می‌افتد و گریه‌اش می‌گیرد…

آب بینی‌اش را بالا می‌کشد و با هزاران حس بی‌پدر پچ می‌زند

 

– بابام مریض شده…

 

پیرمرد نفس عمیقی می‌کشد و آرزوی سلامتی می‌کند و می.رود…

دوباره او می‌ماند و خستگی و درد و پشیمانی و هزاران حس بی‌پدر دیگر…

 

قدم برمی‌دارد و از بیمارستان خارج می‌شود…

پاهایش بی‌اختیار روی زمین کشیده می‌شوند و دلش انگار میان سینه‌اش به هزاران تکه تبدیل شده است!

 

جانی توی پاهایش برای قدم برداشتن ندارد و نفس بریده کنار خیابان می‌ایستد

 

« می.خوام بمیری….»

 

اگر می‌مرد همه چیز درست می‌شد؟!

 

نگاه می گرداند و با دیدن پل هوایی قدم هایش به ان سو کشیده می شود و جمله ی کوروش مدام توی سرش می پیچد… دستش ناخود آگاه روی شکم تختش سر می خورد… چند هفته بیشتر ندارد اما قرار است یک انسان توی شکمش شکل بگیرد و گناه آن طفل معصوم توی شکمش چه بود؟

 

گونه ی خیسش را با شانه پاک می کند و از پله های فلزی پل آرام بالا می رود

 

– گناهش اینه پدر و مادرش مماییم!

 

پله ها را بالاتر می رود و خودش را قانع می کند

 

– اومدنش همه چی رو بدتر می کنه…

 

صدای بوق و ویراژ ماشین ها توی سرش یلندتر می شود و نگاهش به پایین سر می خورد..

 

از این جا اگر می افتاد قطعا می مرد و کوروش به هدفش می رسید… درست بالای سر خیابان می ایستد و به ماشین ها خیره می شود.

 

– تموم می شه همه چی… به هدفش می رسه.

 

با اینکه نمی خواست کوروش به هدفش برسد اما مجبور بود برای پاک کردن لکه ی ننگی که او به پیشانی خانواده اش گذاشته بود، کاری کند. می نشیند…

سر به نرده های آهنی پل تکیه داده و پلک می بندد…

دنیای بدون خودش را تصور می کند… بدون ننگ، بدون آبروریزی…

 

صدای پا روی پل باعث می شود پلک باز کند و نگاهش را برگرداند… پسر بچه ای بازیگوش را همراه مادرش می بیند که تلاش دارد دست مادرش را رها کرده و روی پل بدود.

 

#پارت‌صدوپانزده

#p115

 

ههمانطور نشسته منتظر می ماند تا زن سر برسد و به محض رسیدنش می گوید

 

– خانم می تونم با گوشیتون یه زنگ به داداشم بزنم؟

 

زن با شک نگاهش را روی لباس ها و چهره ی اشک آلود دخترک چرخانده و آرام دست کودکش را رها می کند تا گوشی اش را به دست ماهور بدهد.

 

– البته… بفرمایید.

 

گوشی را می گیرد و نگاهش روی پسرک ثابت می ماند…

جنین توی شکمش هم می توانست یک پسرک بازیگوش باشد که…

 

سر تکان می دهد تا افکارش را پس بزند و با شماره ی سردار تماس می گیرد.

 

طول می کشد تا صدای سردار توی گوشی پخش شود و به محض شنیدن صدای برادر زاده اش صاف تر می نشیند

 

– بله؟!

 

لرزش صدایش را نمی تواند کنترل کند

 

– سردار؟

 

کمی سکوت می شود و بالاخره سردار با صدایی بلند فریاد می کشد

 

– معلوم هست کجایی ماهوووور؟

 

اشکش را پاک می کند و دوباره نگاهش را به پایین می دوزد… مرگ ترسناک است!

 

– آقاجونم خوبه؟!

 

سردار جواب سوالش را نمی دهد

 

– ماهور کدوم گوری هستتی بیام دنبالت؟ تو این بلبشو باید دنبال تو هم بگردیم؟!

 

مردن سخت نبود وقتی تمام پل های پشت سرش ویران شده بود و خانواده اش دیگر هیچ اعتمادی به او نداشتند. مرگ حقش بود!

 

– اومدم آقاجونم رو ببینم.

 

آمده بود آقاجانش را ببیند و آقاجانش کجا بود؟! ساعت ها پای پیاده قدم زده بود… اما هیچ اثری از آقاجانش نبود؟

 

– کجایی؟!

 

گریه اش می گیرد

 

– سردار من اشتباه کردم. اگه بمیرم همه چی درست می شه.

 

فریادش لرزه به جان بی جانش می اندازد

 

– گوه خوردی کره خر! چی درست می شه؟! جز این که یه داغ دیگه بزنی تو قلبمون چی می شه؟ کدوم جهنمی بنال بیام دنبالت…

 

#پارت‌صدوشانزده

#p116

 

صدای پسرک را می شنود

 

– مامان خاله چلا گلیه می کنه؟

 

و مادرش که جوابش را می دهد

 

– نمی دونم مامان جان… انگار با داداشش دعواش شده.

 

کاش همه اش همین بود. کاش تنها دردش دعوا بود و حتی کتک و ناسزا…

اینکه هنوز کسی چیزی نگفته بود بیشتر دلش را به وحشت می انداخت.

 

– من هیشوخ نمی زالم تو گیه کنی مامان.

 

جمله ی آرام پسرک را می شنود و با گریه دست روی شکمش می گذارد.. افکاری عذاب آور توی ذهنش شکل می گیرند و باعث می شوند توی گوشی آدرس بدهد و گوشی را قطع کند. گوشی را به دست زن می دهد و تشکر می کند و همانطور نشسته منتظر آمدن سردار می ماند.

 

طول می کشد تا بیاید…

نیم ساعت؟ یک ساعت؟ یا حتی بیشتر..

از پل بالا می آید و کنار جسم مچاله شده اش کف پل می نشیند

 

– چته تو؟

 

به صورتش دستی می کشد و نفسش به زور بالا می آید و سردار با حرص بیشتری می گوید

 

– چرا مثل آدم نمی شینی تو خونه؟ واسه چی با این لباسا زدی بیرون؟

 

نفس می زند

 

– می خوام برم پیش آقا جونم…

 

سردار بازویش را چنگ می زند و تنش را سمت خودش می کشد

 

– آقا جون به خاطر تو تو بیمارستانه ماهور!

 

چانه اش می لرزد و انگار چیزی سخت دور گردنش می پیچد تا خفه اش کند

 

– ولم کن…

 

سردار با خشم اما تنش را سمت خودش می کشد

 

– اصلا می فهمی چیکار کردی یا خودت رو زدی به نفهمی ماهور؟ به اینکه اگه آقاجون برگرده خونه فکر کردی؟ به اینکه چطور قراره به چشماش نگاه کنی؟

 

گفته بود مرگ سخت است؟! غلط کرده بود! سخت تر همین بود! خیره شدن توی چشمان خانواده اش! مرگ بهترین انتخاب بود و حتی آن موجود توی شکمش هم نمی توانست مانعش شود.

 

سردار وادارش می کند بایستد و از پله های پل پایین بیاید و او هیچ نایی برای قدم برداشتن ندارد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 168

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

کوروش کدوم گوری رفت

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x