رمان مفت برپارت ۳۳

4.2
(163)

 

 

#پارت‌صدوهفده

#p117

 

 

پلک هایش را می بندد و سرش را به پشتی کاناپه تکیه می دهد… دستان دخترک ماهرانه بین پاهایش حرکت می کند و گاهی هم لبهایش را حس می کند و داغی دهانش تحریکش می کند…

پلک باز می کند و به دخترک بلوند کاستوم پوشی که مقابلش زانو زده چشم می دوزد و نفسش را بیرون می فرستد…

 

دخترک کارش را بلد است اما نمی داند چرا او نمی تواند درست و حسابی توی حس شهوتی که دارد غرق شود… انگار حواسش پرت است… پرت چیست، نمی داند.

 

با آرامش مشغول جمع کردن موهای بلند دخترک می شود و بالای سرش نگه میدارد و روسی پچ می زند

 

– کثیف؟!

 

نگاه دخترک برق می زند و او سرش را ناگهانی بین پایش می فشارد که دخترک شوکه عق می زند و تقلا می کند… اما او خیلی سریع رهایش می کند تا نفس بگیرد و گلوی باریکش را حس کرده بود!

 

 

نفسی می گیرد و لب باز می کند چیزی بگوید که صدای نریمان را می شنود

 

– اوه داداش ببخشید بد موقع اومدم!

 

شلوارکش را بالا می کشد و نگاهش از دخترک عبور کرده و روی چهره ی بشاش نریمان ثابت می ماند. حس و حال نداشته اش پریده بود و میلی به ادامه ماجرا نداشت.

 

– می رم تو اتاقم. مزاحم نشو…

 

نریمان می خندد و سمت دخترک که انگار ناکام مانده قدم برمی دارد و به فارسی و شوخی می گوید

 

– تاما این بچه که شق درد می گیره!

 

بی حال وارد اتاقش می شود و اما قبل بستن در می گوید

 

– می تونی ارضاش کنی تا شق درد نگیره!

 

خودش را روی تخت می اندازد و گوشی اش را برمی دارد و وقتی با خاموش بودنش مواجه می شود فحشی زیر لب داده و به شارژر وصلش می کند. طول می کشد تا روشن شود و قرار بود از شرکت تماس بگیرند و او گوشی اش را خاموش کرده بود!

 

به محض روشن شدن اما دو اعلان بالای گوشی نمایان می شود و با ابروهای گره خورده با تصور اینکه پیغام های صوتی از طرف شرکت است باز می کند

 

« من عاشقت شده بودم.»

 

#پارت‌صدوهجده

#p118

 

لبش را با زبان تر می‌کند و گوشی را سخت‌ میان انگشتان مردانه‌اش فشار می‌دهد…

صدا برایش آشنا است…

 

آنقدر آشنا که از روی تخت برخیزد و گوش‌هایش تیز شود. پیغام صوتی که تمام می‌شود، با دستی مشت شده گوشی را به دیوار می‌کوبد و خشمگین می‌غرد

 

– هرزه…

 

نریمان با صدایش داخل اتاق می‌شود و در را می‌بندد.

 

– چی شده پسر؟

 

با جمجمه‌ای گر گرفته موهایش را چنگ می‌زند و بی‌طاقت پچ می‌زند

 

– برام بلیط اوکی کن.‌‌.. باید برگردم.

 

اینکه می‌خواست برای چه برگردد، نمی‌دانست. همه چیز توی ذهن موریانه زده‌اش به هم ریخته بود.

 

مگر همین را نمی‌خواست؟! مگر همان چیزی که توی ذهن دخترک بود را نمی‌خواست؟!

بی‌تابی‌اش برای چه بود؟

 

نریمان برایش بلیط تهیه می‌کند و او با اولین پرواز که برای دو روز بعد است به ترکیه و سپس به تهران می‌پرد.

 

وقتی به خودش می‌آید که کمی با فاصله از خانه‌ی حاج علی ترمز زده و نگاهش به در دوخته شده است.

 

دندان‌های روی هم قفل شده‌اش را بیشتر می‌فشارد و فرمان را توی مشت می‌گیرد

 

– اینجا چه غلطی می‌کنی کوروش؟!

 

با اخم ماشین را روشن می‌کند

 

– بره بمیره هرزه…

 

نگاهش را به آینه‌ها می‌دوزد و دنده عقب می‌گیرد اما از توی آینه‌ی سمت راست نگاهش به ماهان می‌افتد و خمیدگی کمرش…

 

اخم غلیظی میان ابروهایش می‌نشیند و یاد خواهرش مانند یک پیچک دور قلب و ذهنش ریشه می‌دواند.

 

با گوشی صحبت می‌کند و او با فشردن شاسی پنجره، دو سانت از شیشه را پایین می‌دهد تا صدایش را بشنود… کم کم نزدیک می‌شود و صدایش واضح‌تر است.

 

– میام تا چند دقیقه دیگه… نگین زنگ زد ببینم این دختره داره چه غلطی می‌کنه تو پشت بوم.

 

ماهان بدون اینکه او را ببیند می‌رود و او تنها همان جمله را می‌شنود. نگین دختر مهران است و جز او و ماهور موحد ها دختر دیگری ندارند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 163

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

امروز سایتا تعطیلن نه اینجا پارت اومده نه رمان دونی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x