#پارتصدونوزده
#p119
دنده عقب میگیرد و بی توجه به مکالمهی ماهان و آن پیغام صوتی از کوچه خارج میشود. دخترک ترسو بود! نتوانسته بود کاری کند!
پوزخندی میزند و سرعت ماشین را بالا میبرد
– حتی از پس کشتن خودتم برنیومدی که موحد!
دلش با اینکه میخواهد با رفتن به حجره داغ دل موحد ها را بیشتر کند، اما راهش را سمت آپارتمانی که دور از چشم پدرش خریده کج میکند و نمیخواهد ورودش به ایران به گوش خانوادهاش برسد!
درب آپارتمان را باز میکند و نگاهش را توی لوازم خانگی محدودی که تهیه کرده میچرخاند. بعد از چندین هفته همه چیز خاگ گرفته!
خودش را روی تنها کاناپهی خانه میاندازد و حالت هواپیمای گوشیاش را غیر فعال میکند.
بار دیگر پیغام صوتی دخترک از شمارهی ناشناس را باز میکند…
«- من عاشقت شده بودم.»
گوشی را روی سینهاش میگذارد و از توی جیبش پاکت سیگارش را بین میآورد…
سیگاری بیرون میکشد و صدای لرزان و شکستهی دخترک توی گوشی میپیچد
«- شایدم واقعا نمی دونم عشق چیه و اصلا عشق نبوده… اما از همون روزی که اومدی کلاسمون و نگاهت روی من یکم بیشتر ثابت موند دلم برات لرزید. شاید بچه باشم و اصلا حسی که داشتم عشق نباشه اما… از خدا می خوام همون حسی رو تجربه کنی که من کردم. من به اینکه می گن چوب خدا صدا نداره اعتقاد دارم جناب کوروش خان!»
پوزخند میزند…
چوب خدا دیگر کجا بود؟! توی این دور و زمانه کسی که خودش چوب نداشت، داخلش فرو میکردند!
سیگارش را روشن میکند و دخترک توی گوشی اضافه میکند
«- پدرم داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه… تکلیف خودم با این تخم حروم توی شکمم معلوم نیست، اتفاقی که می خواستی میوفته، به هدفت می رسی کوروش… ولی این صدا رو هیچ وقت یادت نره… من هیچ وقت نمی بخشمت.»
نمیبخشمت….
نمیبخشمت…
دوباره صدا را پلی میکند و دوباره جملهی اولش…
همان جملهای که باعث شده بود به این خرابشده برگردد…
« من عاشقت شده بودم….»
#پارتصدوبیست
#p120
حق با دخترک بود…
نمیتوانست صدا را از ذهنش دور کند!
گوشی آنقدر صدا را پلی میکند که باتریاش تمام میشود و او سیگارش هم تمام میشود.
روی کاناپه مینشیند و نگاهش را به فیلتر سیگارهایی که روی میز خاموششان کرده میدوزد و هوا تاریک شده!
– جمع کن خودتو کوروش!
گوشی را روی میز میاندازد و وارد آشپزخانهی خانه میشود. چیزی برای خوردن نمیتواند پیدا کند و ترجیح میدهد چند ساعتی را هم توی خیابان سر کند اما راهش کج میشود برای دیدن خواهر دردانهاش….
توی مقبرهی خانوادگیشان کنار سنگ قبر سفید رنگش مینشیند پشت انگشتانش را روی اسمش میکشد.
– کاش بودی…
پلک میبندد تا چهرهاش را توی ذهنش تجسم کند و فک مردانهاش سخت میشود با یاد نگاه درشت و مشکی رنگش…
– یادته ازم قول گرفته بودی موندگار نشم؟ میگفتی میرم خارج و فراموش میکنم تو رو!
پلک که باز میکند چشمانش میسوزد
– من تو رو یادم نرفته، اما تو زود ترکمون کردی بیمعرفت…
نگاه سرخش میچرخد و بند سنگ قبر کناری میشود
– مثل مادرمون!
با صدای قیژ قیژ درب مقبره نگاه میچرخاند و با دیدن پدرش اخم غلیظی میان ابروهایش مینشیند و میایستد. بهادر با اخم میپرسد
– کی برگشتی؟
پلکهای نمدارش را با انگشت میفشارد
– یکی دو ساعت پیش…
و پدرش که با بطری آب معدنی مقابل سنگ قبر مادرش مینشیند دلش را به درد میآورد.
– چرا نیومدی خونه پس؟!
#پارت صد و بیت و یک
#p121
بدون اینکه پاسخی به سؤال پدرش بدهد می ایستد و دستانش را توی جیب های شلوار مردانه اش فرو می کند
– اوضاع شرکت چطوره؟
بهادر با شنیدن اسم شرکت لبخندی روی لب هایش می نشیند و دست روی بازوی پسر جوان و باهوشش می گذارد
– کارت شاهانه بود! بازداشت شده.
اخم می کند
– پول کارخونه؟
بهادر لبخندش را جمع می کند و دستی به ریش مرتبش می کشد
– فعلا نه! ولی برمی گردونه… مجبوره که برگردونه.
پوزخندی که می خواهد روی لب هایش به خوش خیالی پدرش بزند را قورت می دهد و او اگر قرار بود برگرداند که میلیاردی اختلاص نمی کرد! تنها سرش را تکان می دهد و می خواهد از مقبره خارج شود که بهادر بازویش را می چسبد
– شب میای خونه؟
کلافه از گیری که پدرش داده دستش را بین موهایش می برد و نفسی عمیق می کشد
– فعلا شرایطش رو ندارم. می شه در مورد برگشتن به خونه گیر ندی بابا؟
بهادر بر خلاف انتظارش دست روی شانه اش می کوبد و مخالفت نمی کند
– اوکی… هر طور راحتی!
لبخندی برای پدرش می زند و بعد از خداحافظی از مقبره خارج می شود و سوار ماشین می شود. قبل از حرکت اما فکرش دوباره و صد باره سمت ماهوری کشیده می شود که توی پیغام صوتی که برایش گذاشته بود صدایش شکسته و پر از بغض بود. کسی انگار توی گوشش نجوای ملاقات کردنش را سر می داد!
حرکت می کند و مقصدی نامعلوم توی سر دارد… مقصدی که هر چه توی ذهنش فکر می کند نمی تواند تصمیم بگیرد کجاست. توی خیابان های شهر دور می زند و توی مغزش انگار یک موجود خون خوار وجود داردو موجودی که مغزش را می جود!
اگر یه روز ورق برگرده کوروش عاشق ماهور بشه و براش حتی از خودگذشتگی کنه بازم منفورترین مرد توی رمانا خودشه