– داداش پانیذ اینجا رو کرده جنده خونه، در جریانی؟!
درونش آشوبکده است…
مانند انبار باروتی میماند که چیزی تا ترکیدنش نمانده…
به این فکر نمیکند که کامرا دو سه سالی بزرگتر است…
– میگی چیکار کنم دادا؟! خواهرش اومد پیشت؟
دندانهایش را روی هم میفشارد و فکش سخت میشود…
خواهر نامادری بیست و پنج سالهاش!
– میکشم من این دو تا رو…
– نور چشمی باباس دیگه، کاریش نمیشه کرد.
عصبی موهایش را چنگ میزند…
مرجان بار اولش نبود، از وقتی آمده بود هر کاری برای فراهم کردن مقدمات سکس با او کرده بود.
زنک هرزه!
– تا وقتی تو و آبان سرتون تو جد و آباد زنتون آره، یه دختر بچهی هیچی ندار…
کامران از آن سوی خط میان کلامش میپرد
– درست حرف بزن کوروش!
به جای جواب گوشی را قطع میکند و حالت هواپیما را فعال میکند، لباس میپوشد و از اتاقش خارج میشود.
هیچ چیز آن طوری نیست که او گذاشته و رفته بود…
ازدواج دوبارهی پدرش، ازدواج کامران و رفتنش…
خودکشی خواهرک کوچکش….
دستش مشت میشود و این عمارت، مانند عمارت نفرین شدهی توی فیلمهای ترسناک میماند.
صدای خندههای پر ناز پانیذ عصبیترش میکند و میخواهد از خانه خارج شود که پدرش صدایش میکند
– کوروش؟!
برای چند لحظه پلک میبندد…
اصلا حوصلهی سر و کله زدن با او را ندارد و تمام بحثهایشان به داد و بیداد میرسد…
مانند دو روز قبلی که مجبور شده بود حج ه را به کوروش بسپارد، به بهای نرفتنش از عمارت…
برمیگردد و پانیذ نمایشی روی مبل جابجا میشود…
– بله بابا؟!
#پارتده
#p10
مرد با ابهت تمام پا روی پا میاندازد و اخمی غلیظ میان ابرو مینشاند
– کجا؟!
میبیند دست پسرش مشت میشود و اما نادیده میگیرد. کوروش نگاهی غیر دوستانه به پانیذ میکند که دخترک ترسیده از روی مبل بلند میشود
– عزیزم من میرم بالا یه سر به مرجان بزنم…
و بعد از کسب اجازه از همسر میانسالش، سمت پلهها قدم برمیدارد…
صدای کفشهای پاشنه بلند پانیذ توی سالن، بیشتر عصبیاش میکند
– باید آمار رفت و اومدم رو بدم بابا؟!
مرد میایستد…
با شصت سال سن، همچنان جوان به نظر میرسد و بزرگترین پسرش سی و پنج سال دارد…
– دارن شام رو آماده میکنن…
– من میل ندارم، میرم هوا بخورم.
– کوروش!
کلافه از غرش زیر لبی پدرش پلک میبندد
– بابا سر به سرم نذار….
پدرش اما اصلا شوخی ندارد
– بعد از شام برو…
میگوید و میخواهد از کنار کوروش عبور کند که مرد، خم میشود و گلدان بلوری گرانقیمتی که متعلق به پانیذ بود را با آرامش وی میز هل داده و واژگونش میکند
– پدر عزیزم، گفتم که میل ندارم… عه! این شکست! پانیذ گفته بود سوغاتیه؟!
پدرش که با خشم سمتش میچرخد، فک مردانهاش قفل میشود
– کوروش حدت رو بدون!
با پوزخند دستانش را دو طرف باز کرده و میگوید
– دارم با آرامش حرف میزنم بابا… حدم رو میدونم.
مرد از میان دندانهای کلید شدهاش میگوید
#پارتیازده
#p11
– حجره رو نزدم به اسمت که هار شی کوروش! قرارمون این بود بمونی اینجا و…
– همین بابا… حجره رو خواستم ازت گفتی به شرطی که بمونم تو این… خونه. منم موندم، نزدم زیرش…
– عصبیم نکن کوروش!
خودش را جلو کشیده و با خشونت در جواب پدرش میگوید
– بابا من دارم زنت رو تو این خونه تحمل میکنم، خواهرش هم همینطور… میدونی چه کار سختیه؟ پس صبرم رو دیگه امتحان نکن… از من تا همینجا برمیاد.
با صدای زنگ خور گوشیاش عقب میکشد و بیتفاوت به لحن اخطار گونهی پدرش ویلا را ترک میکند.
سوار ماشین میشود و با قدیر تماس میگیرد، مرد جوان به آنی تماس را وصل کرده و با نگرانی میپرسد
– چه خبر پسر؟!
پایش را محکم روی پدال میفشارد و ماشین با تیکاف از جا کنده میشود.
نگهبان خیلی سریع، قبل از رسیدن ماشین به در، درها را باز می کند و او از حیاط بیرون میزند
– این دختره پا نمیده قدیر… محاله با پای خودش بیاد تو تله!
سیستم صوتی ماشین را روشن میکند و صدا را کمی بالا میبرد
– پا دادن چیه پسر؟! اگه اراده کنی کله پا میاد تو دامت…
سرعت را بالاتر برده و توی خیابان اصلی میپیچد
– دیگه دارم عصبی میشم… اگه بیشتر از این ادامه بدم ممکنه اداره بو ببره به اون مدارک جعلی!
– بو نمیبره… فقط یه هفتهس کوروش… تو فقط یه هفته قراره عماد ستوده باشی… فقط هفت روز!