رمان همکارم ميشي پارت 10

 

يه لحظه دست برد و با آينه ماشينش يه کاري کرد. من اينجوري برداشت کردم که مي خواست آينه و رو من زوم کنه براي همين از اون موقع اصلاٌ به آينه نگاه نکردم و فقط بيرون و دارم تماشا مي کنم. حالا حقمِ ضايعم کنه و بعداً بفهمم مي خواست جوري تنظيمش کنه که چشمش به من نيفته!

وقتي ديدم مسير طولاني شد گفتم:

ـ کي مي رسيم فرانک جان؟ کجا مي ريم؟

ـ مي ريم رزکان عزيزم. مي رسيم تا ده دقيقه ديگه مي رسيدم.

دستِ سخندون و کشيدم تا بلکه آروم بگيره و انقدر اذيت نکنه و من نمي دونم اين بچه چرا وقتي يکي و مي بيه خل بازيش گل مي کنه؟ علاقه خاصي هم به صحبت با اشيا داره. گير داده به صندلي ماشين بيخيالم نمي شه!

وقتي جلويِ يه درِ بزرگ نگه داشت حس کردم اصلاٌ اعتماد به نفسِ درست حسابي ندارم که با کسي رو به رو شم. اونم با اون گندي که زدم. به سرهنگ مملکت گفتم فري جلبک. خيلي خودش و کنترل کرد که اونروز يونيتِ دندون پزشکي و از پهنا نکرد تو حلقم. الان حسابي مي ترسم.

فرانک نيم نگاهي بهم انداخت:

ـ فقط من و فرزام و بابا مي دونيم تو چي کار مي کني هر کسي ازت پرسيد بگو دانشجويي نگي قضيه چيه.

سرم و تکون دادم و با استرس به اطراف نگاه کرد. نگاهم با نگاهِ فرزام تو آينه تلاقي کرد. چشماش و آروم روي هم گذاشت. آرومم نکرد هيچ، آرامشِ چشماش قلبِ ديوونمم دچارِ بي جنبگيِ بالا کرد و محکم مي کوبيد به سينه ام.

بلاخره پارک کرد و پياده شديم. سخندون همون اول با ديدنِ تاپِ بزرگِ تو باغ رفت سمتِ بچه ها و من با فرانک و فرزام راهيِ قسمتي شديم که نشسته بودن.

اوفــــ گفتم الان با يه مشت آدم که فقط چشاشون معلومه رو به رو مي شم. اما همه از دم تيپاي آنچناني زده بودن. جوري که فکت مي چِسبيد به زمين. البته همه به هم محرم بودن. فقط يه دخترِ بود که بنظرم تو نگاهِ اول خيلي نچسب ميومد. خيلي هم خوشگل بود اتفاقاً ته مايه هاش مي زد به فرانک.

چشماي رنگِ چاييِ کمرنگ! لباي غنچه اي و بي رنگ! مژه هاي بلند و پررنگ! دقت کرديد جديداً من شاعر شدم و خودم خبر نداشتم؟

با همه به نوبت سلام کردم. همه، عمه و عمو بودن. به فري يا همون فرهاد خان که رسيدم با خجالت سرمو انداختم پايين و گفتم:

ـ سلام. عيد و سيزده با هم مبارک!

بي تعارف دستش و گذاشت رو شونم و گفت:

ـ سيزدت مبارک دخترم! زنده باشي!

کم کم منم باهاشون عياق شدم. خانما داشتن پشتِ سرِ مادرِ فرزام غيبت مي کردن. مثل اينکه ابروهاش و تاتو کرده بود و خيلي هم خشوگل شده بود! و از قيافه تو همِ فرهاد خان متوجه مي شدم از يه چيز راضي نيست. يا تاتويِ ابروهاي زنش که طلاق نگرفتن اما جدا زندگي مي کنن با غيبتي که دارن پشتِ سرش مي کنن.

فرزام براي درست کردنِ منقل و بساطِ کباب از جمع فاصله گرفت. تو ديد بود اما خيلي دور بود. هنوز چند دقيقه نگذشته بود که محدثه همين دختر عموش که گفتم خوشگلِ هم دنبالش راه افتاد. يه لحظه به قيافه دختر عموش خيره شدم. حالا که دقت مي کنم مي بينم خيلي هم خوشگل نيست. عينِ ميمون مي مونه. والا…

چشم غره اي به قد و بالاش که حالا پيشِ فرزام دست به کمر ايستاده بود رفتم و برگشتم سمتِ جمع که ديدم فري داره تماشام مي کنه. نمي دونم چرا اما شيطون نگاهم مي کرد. انقدر شيطون نگاهم مي کرد که مي خواستم بزنم به شونه اش بگم چطـــــــــوري فري بلا؟! اما خودم و کنترل کردم.

ـ بيا بريم قدم بزنيم؟

نکنه از من خوشش اومده؟ نه بابا جاي بابامِ. بلند شدم.

ـ من که موافقم.

مهربون خنديد و همراهم شدم. ماشالله خانما انقدر غيبت مي کنن که اصلاً حواسشون به ما نبود. همينکه دور شديم گفتم:

ـ راستش من يه مغذرت خواهي به شما بدهکارم!

ـ انقدر فري گفتنت قشنگ بود که بقيه اش اصلاً شنيده نشد!

اگه شنيده نشد از کجا فهميده بقيه داشت؟ اما چه مرتِ بزرگيِ نمي خواد من و ناراحت کنه. حرف و عوض کرد و گفت:

ـ کارا چطور پيش مي ره؟ شنيدم خيلي استعداد داري.

آره خبر نداري استعداد درخشان دارم تو گند زدن. با خنده جوابش و دادم:

ـ آره حداقل هنوز تير نزدم تو بازوي کسي.

پر صدا خنديد:

ـ پسرِ من و اذيت نکن دختر! از دستِ اين فرانکِ فضول….

راش و کج کرد سمتِ فرزام و محدثه و بي مقدمه گفت:

ـ از ازدواجِ فاميلي خوشم نمياد.

گرفتم پس فرزام مي خواد با اين ازدواج کنه باباش راضي نيست. اي تـــفــــــ ! تهفه است حالا ؟ نمي دونم چرا ناراحت شدم. با ناراحتي روم و از فرزام که داشت به ما نگاه مي کرد گرفتم و به فري جون دوختم. بازم داشت شيطون نگاهم مي کرد. استغفرالله…

همينکه رسيدم فرزام رو به محدثه گفت:

ـ برو سيخار و بيار.

آخــــي بچه ام مردِ خانواده است. نگاه کن تروخدا چه عرقي مي ريزه. محدثه که رفت. فري جون گفت که ميره کمکش کنه و مارو رسماً به طورِ غيرِ مستقيم تنها گذاشت.

ـ خوش مي گذره؟!

سرم و کج و راست کردم.

ـ مي گذره!

ـ به فرانک قول دادم شب ببرمش بام. اگه دوست داشتي تو هم بيا!

ذوق زده گفتم:

ـ مـــــرسي.

به لبخندم، لبخند زد. اما با صداي پسري که نزديک مي شده نتونستيم بيشتر به هم خيره بمونيم.

ـ به به فرزام خان!

نگاهش کردم. روي سخن با فرزام بود اما به من نگاه مي کرد. چه جلف! اينم رنگِ چشاش قهوه ايِ روشن بود. همه فاميلن ديگه.

به فرزام نگاه کردم. اونم داشت به من نگاه مي کرد. چشماي فرزام تيره بود. شايد مشکي و شايدم طوسيِ خيلي خيلي تيره! مثلا فکر کن بخوام بهش ابرازِ عشق کنم! اوه فرزامم من فداي چشماي مشکي شايدم طوسيت.

ـ خوبيد خانم؟!

اه! جديداً به طورِ رقت انگيزي فرزام و که مي بينم کنترلِ همه چيز از دستم خارج مي شه!

ـ سلام.

ـ من محمد هستم. برادرِ محدثه و پسر عمويِ فرزام!

دستم و تو دستِ دراز شده اش گذاشتم:

ـ منم ساتيا!

و بعد به فرزام نگاه کردم. چشم غره اي به دستم رفت و مشغولِ کارش شد. اي بابا خوب من چه کار کنم؟ واسه يه مهموني خودش بهم ياد مي ده چطور دست بدم اونوقت اينجا چشم غره مي ره. چرا نمي تونم رفتاراش و تجزيه تحليل کنم؟ من که احمق نبودم. شايد عاشقم شده!

چيزي بهش نگفتم و به سمتِ بقيه راه افتادم. خسته بودم. ديشب تا صبح داشتم درس مي خوندم. تاريخ يه جوريِ. آدم مي شينه سرش دوست نداره بلند شه.

وقتي فرانک فهميد خسته ام ازم خواست که برم تو خونه و کمي استراحت کنم. اينجا باغِ بابايِ محدثه بود که امروز ماموريت بود و نشد حضور داشته باشه.

در و باز کردم. حوصله نداشتم بررسيش کنم اما يه خونه کوچولو شايد شصت متري بود. دو تا اتاق خواب داشت. رفتم تو يکي از اتاقا و رو کاناپه خوابيدم.

نمي دونم چقدر گذشته بود که صداي محمد و شنيدم:

ـ ساتي خانوم. ناهار آماده است.

از ترسِ اينکه نياد تو فوري بلند شدم نشستم و مشغولِ گذاشتنِ روسريم شدم. صداي فرزام و شنيدم:

ـ تو برو من صداش مي کنم.

چه فرقي مي کنه خوب پسر پسرِ ديگه! البته فرزام هم پسر ترِ هم جذاب تر!

جلوي درِ اتاق قبلِ اينکه خارج شم فرزام جلوم ظاهر شد. با يه لحنِ خاص گفت:

ـ حالت خوب نيست؟

ـ نه… خوبم. ببخشيد ديشب داشتم درس مي خوندم تا صبح نخوابيدم.

يه لبخند از اون لبخند هاي خاص زد. دستش و گذاشت رو در و کمي خم شد روم. يکم رفتم عقب تر و چسبيدم به در…

نگاهي به کلِ صورتم انداخت و گفت:

ـ خدا ببخشه!

اي جان! فداي خدات. چه جذاب خطرناک مي شه! خطرناک؟ اوه خدايا اين الان خطرناکِ. من چي کار کنم؟ خواستم از اونورش در برم که اون يکي دستشم گذاشت رو در. وا اين چش شد؟ چرا غيرِ طبيعي رفتار مي کنه؟! اين حرکات براي قلبِ ضعيفِ من زيـــاد بود.

آب دهنم و سخت قورت دادم. نمي دونستم چه واکنشي نشون بدم! خوب سخت بود نپرم بغلش و خودم و کنترل کنم! مي دونم خدا الان به يه بنده اي مثلِ من مي باله! تنها حرفي که زدم همين بود:

ـ بريم ناهار سرد ميشه!

البته براي شروع عالي بود! کم کم حتي مي تونستم تو گوشش هم بزنم من به خودم اعتماد داشتم!

دستش و آور بالا و کشيد رو گونه ام. سعي کردم سرم و بکنم تو حلقم و نيست شم. دستش گرم بود. خيلي گرم! منم گرم شدم. خيلي گرم تر.

دستش و کشيد رو گونه ام و بعد مقابلِ چشمام قرار داد. يه مژه تو دستش بود. چيــش کثافتِ نجس. من و بگو گفتم قرارِ اتفاقاي مثبت هجده بيافته.

ـ شما دو تا! خجالت بکشيد بياييد ناهار سرد شد.

از جا پريدم. واااااي آبروم رفت. از زيرِ دستاش فرار کردم و خواستم برم سمتِ فرانک که دستام و گرفت. با دلهره گفتم:

ـ به خدا فرانک همه اش تقصيرِ اين بود!

و با انگشتِ اشاره دستِ آزادم فرزام و نشون دادم. فرانک غش غش زد زيرِ خنده.

ـ خاک تو سرت فرزام! دل گرفتي يا زهرِ چشم؟!! زود بياييد.

اين و گفت و رفت. فرزام من و کشيد سمتِ خودش.

ـ ترسيدي؟

اخم کردم و با طلبکاري گفتم:

ـ چرا بترســـــم؟!

حالا ديگه به خودم اومده بودم.

ـ بذاريد من برم. زشته. اين کارا يعني چي؟!

اخم کرد و دستم و ل کرد:

ـ برو…

منم اخم کردم…. نمي خوام برم! حالا نمي شه دوباره دستش و بذاره رو در. با اخم زل زدم بهش. انقدر نگاهش کرد و نگاهم کرد تا اون کم آورد لبخند زد:

ـ بريم عزيزم. ناهار سرد مي شه!

آخــــي بچـــــــــم به من گفت عزيزما… به در و ديوار نگاه کردم. حداقل يکي نيست بهش پز بدم. به همين در و ديوار تو دلم گفتم:

ـ با من بوداااا!

****

شب با فکراي قشنگ خوابيدم. البته نه کامل چون هنوز بيدارم و دارم به شبِ خاصي که داشتم فرک مي کنم. هنوزم توي دماغم اون بوي خوشبو مي پيچيد! بوي باقالي!

باقالي که فرزام تو بام برام خريده بود باعث شد تا آخر عمر هر بار باقالي ديدم يادِ فرزام بيفتم!

باس فردا مي رفتم باشگاه. مسابقه داشتيم و من چند روزي بود هيچ تمريني نداشتم. هندزفريم و گذاشتم تو گوشم و به فرداهاي روشن فرک کردم.

چه دردي است در ميان جمع بودن

ولي درگوشه اي تنها نشستن

براي ديگران چون کوه بودن

ولي در چشم خود آرام شکستن

براي هر لبي شعري سرودن

ولي لبهاي خود همواره بستن

چه دردي است در ميان جمع بودن

ولي درگوشه اي تنها نشستن

به رسم دوستي دستي فشردن

ولي با هر سخن قلبي شکستن

به نزد عاشقان چون سنگ خاموش

ولي در بطن خود غوغا نشستن

به غربت دوستان بر خاک سپردن

ولي در دل اميد به خانه بستن

به من هر دم نواي دل زند بانگ

چه خوش باشد از اين غمخانه رستن

چه دردي است در ميان جمع بودن

ولي درگوشه اي تنها نشستن

براي ديگران چون کوه بودن

ولي در چشم خود آرام شکستن

به رسم دوستي دستي فشردن

ولي با هر سخن قلبي شکستن

به نزد عاشقان چون سنگ خاموش

ولي در بطن خود غوغا نشستن

به غربت دوستان بر خاک سپردن

ولي در دل اميد به خانه بستن

به من هر دم نواي دل زند بانگ

چه خوش باشد از اين غمخانه رستن

چه دردي است در ميان جمع بودن

ولي درگوشه اي تنها نشستن

براي ديگران چون کوه بودن

ولي در چشم خود آرام شکستن

چه دردي است در ميان جمع بودن

ولي درگوشه اي تنها نشستن

گوشي و از گوشم در آوردم و اومدم بيرون. فرانک از دور شصتش و آورد بالا و نشونم داد. لبم و گاز گرفتم و تازه مي خواستم براش چشم و ابرو بيا که فرزام يکي زد تو کله اش. آفرين حقشِ هزار بار بهش گفتيم اين علامتِ شصت و حداقل تو مکانِ عمومي نشون نده. حالا خانم تو ايستگاه تير اندازي به خاطرِ دو تا تير که درست خورده به هدف اينجوري شصتش و مياره هوا. تا ما رو نبرن اعدام هم نکن خيالش راحت نمي شه.

تفنگم و تو جاي مخصوصش گذاشتم. فرزام چند قدمي اومد سمتم و گفت:

ـ تبريک مي گم عالي بود.

فرانک که حسابي حرصش گرفته بود گفت:

ـ آره حداقل مثلِ تو نزد تو بازويِ کسي.

فرزام برگشت سمتش. فرانک گارد گرفت و گفت:

ـ جرات داري بزن. ديدي که خطِ شوهرم علائمِ حياتي نشون داد. اگه بياد بهش مي گم من و زدي!

فرزام با گفتنِ هيس اينور و اونورش و نگاه کرد و کمي به فرانک نزديک شد. آخه نبايد کسي مي فهميد. فرزام سعي داشت خند? ته چهره اش و بپوشونه اما حسابي معلوم بود. انگشتِ اشاره اش و زد به دماغِ فرانک و گفت:

ـ اي کاش وقتي با يه زن و دو تا بچه بر مي گرده همينجوري شوهرم شوهرم کني!

با اين حرفش غش غش زدم زيرِ خنده. کلاً اين چند وقت فرانک و با اين جمله حسابي مي سوزوند. فرانک از حرص لب و لوچه اش و جمع کرد و گفت:

ـ کثــافت غلط کرده. مگه من زن نيستم؟! بچه ام براش ميارم.

انگشتاش و آورد بالا و 4 تاش و نشون داد:

ـ پنج تا هم ميارم.

فرزام رسماً خنديد:

ـ اين چهارتاست!

فرانگ يه نگاهِ پر حرص به انگشتاش انداخت و شصتشم باز کرد:

ـ حالا شد پنج تا!

اينبار همه با هم خنديديم. اين خنده و شوخي ها در صورتي بود که همه مي دونستيم احتمالِ دوباره برگشتنِ مرتضي حداکثر چهل درصدِ. رو به فرزام گفتم:

ـ مهدِ سخندون جشنِ من باس…

طبقِ عادتِ اين چند روز حرفم و قطع کرد…

ـ ببخشيد نشنيدم؟!

و تهديد گر نگاهم کرد و سرش و سمتم خم کرد:

ـ بايد… بايد برم مهد… با اجازه.

خواستم از کنارشون رد شم که فرزام گفت:

ـ صبر کن منم بيام.

و من زيرِ نگاهِ معني دارِ فرانک فقط تونستم سرم و تکون بدم. چرا انقدر اين فرانک من و با اين نگاهاش معذب مي کنه؟ واقعاً دلم مي خواد خفه اش کنم. تقصيرِ من چيه فرزام اونروز من و جلو در اتاق خفت کرد؟! هر کي ندونه فرک مي کنه من چقدر دلم مي خواسته! والا!

فرانک نگاهش و از من گرفت و به فرزام دو خت:

ـ هميشه مي گن وقتي يه مَرد يه قولي و داد بدون که اون اتفاق هيچوقت نخواهد افتاد. اول مرتضي بعدم تو. توام قول داده بودي يادتِ؟

فرزام خيز برداشت سمتش اما فرانک با رفتن تو يکي از کابيناي تير اندازي اين اجازه و بهش نداد که فرزام از وسط دو قسمتِ نا مساويش کنه.

تو ماشين فرزام بود که با يه سوال سکوت و شکست:

ـ درسا خوب پيش مي ره به کمک نياز نداري؟

ـ همه چيز خوبه! نه ممنون.

ـ امتحانات ارديبهشتِ ها.

با صداي بلندي گفتم:

ـ چـــــرا؟!

نيم نگاهي بهم انداخت:

ـ چون با کلي پارتي تونستم تو رو با بچه هاي بي سرپرستي که دارن براي سپاه آموزش مي بينن رد کنم. اينجوري بهتره. چون مي خوام سومت و شهريور امتحان بدي ازاونور يه ماهي بيشتر وقت داري.

بايد تشکر هم مي کردم. اما حقيقتاً جونِ اين مدلي درس خوندن و نداشتم. من فرک مي کردم سه ماهِ تابستون و استراحتم.

ـ چندمِ ارديبهشت هست حالا؟

ـ دهم شروع امتحاناست. فاصله هم بينش نيست.

پــوفـــ بر بختِ بدِ من لعنت.

ـ خيلي از شخصيتت خوشم مياد. حقيقتاً بايد بگم هيچکس انقدر زود پيشرفت نکرده بود. اين و مديونِ روحي? سفت و سختت هستيم و همينطور پشتکارت.

حس کردم يکم گونه هام گل منگولي شده. مثل هر دختر ديگه اي که ازش تعريف مي کنن لبخند ژکوند مي زنه منم با يکي از همون لبخندا گفتم:

ـ ممنون. شما و فرانک خيلي بهم کمک کرديد.

اونم با لبخند برگشت سمتم:

ـ نگفتي شوما…

لبخندم پررنگ تر شد.

ـ يه چيزايي باس تغيير مي کرد.

ـ جدي برگشت سمتم با شرمندگي گفتم:

ـ البته بايد…

سرش و تکون داد. و از عقب عيديم و بالاخره بهم داد.

ـ دير شد برش گردونم. مي دوني که ماموريت بودم.

ـ بله مي دونم. دستتون درد نکنه.

حالا چه من مودب شدم امروز. اينا از کجا آب مي خوره خدا مي دونه. اما خوب مي شينم کنارش معذب مي شم. مخصوصاً از اونروز تا حالا… گاهي دلم مي خواد حتي فرار کنم و يه جايي برم که چشمش به من نيفته.

ـ بازش نمي کني؟!

ـ گفته بودي که از حالات چهر? کسي که کادو باز مي کنه خوشت نمياد!

ـ حرفم و پس مي گيرم! بازش کن لطفا!

نگاهش کردم…

چشمکي زد که حس کردم دارم برش غش مي کنم و بعد به کادو اشاره کرد… شونه اي بالا انداختم و مشغول شدم.

حالا چي هست؟

شونه اي بالا انداخت و گفت:

ـ يا بدش به من و اول حدس بزن، يا اينکه يهو بازش کن و خلاص.

ـ نه نه! حدس مي زنم و بازش مي کنم. هر دوش با هم… اين چيه؟ اين کادو کوچيکه اول نبودا… يادمِ…

ـ اون و بعداً اضافه کردم. آخه حس کردم به اين يکي علاقه بيشتري داري.

کنجکاوتر شدم چي مي تونست باشه که من خودم نمي دونم بهش علاقه دارم و فرزام مي دونه ؟!

ـ اول کادو بزرگه و مي بينم.

اين و گفتم و جعب? کوچيکي که حدس مي زدم يا دستبند باشه يا شايدم انگشتر و گذاشتم کنار و جعبه بزرگتر و از داخل پاکت آوردم بيرون.

درِ جعبه و که باز کردم کلي پوشالِ رنگي رنگي و ليزري رو به روم بود. اصلاً انتظارش و نداشتم. چرا فرک مي کردم قراره الان يه کادو و خشک و خالي بگيرم؟ تازه انتظار داشتم يه اسلحه به طرفِ گرفته شده باشه و با باز شدن جعبه سمتم شليک کنه تا اينکه تا حلقم پوشال تو جعبه ريخته باشه که نشه داخلش و ديد.

پوشالا و زدم کنار. قبل اينکه فرصت کنم سوپرايزم و کامل کنم يا تمومِ لوازم آرايش و از ديد بگذرونم گفت:

ـ مي دوني. يه چند باري لوازم آرايشي که استفاده مي کني به چشمم خورده. يه بار هم که خونه ام جا گذاشتي. اونا داراي تاييديه نيستن. اين و گريمورم مي گفت. بهتره اصلاً استفاده نشه. اما اگر هم مي شه حداقل چيزي باشه که تاييديه داره.

برگشت سمتم:

ـ اميدوارم خوشت بياد. اما…

کنار پارک کرد. نزديکاي مهدِ سخندون بوديم. اما من هنوزم نمي دونستم چي بگم. بي شک لوازم آرايش بهترين گزينه براي کادو وعيدي براي من بود. من که دوست داشتم.

ـ اما تو هيچ نيازي به اين لوازم نداري، مگـــه نه؟!

يعني چي؟ چند تا حالت داره. حالت اول اينه که يعني من انقدر ميمون و زشت هستم که با وجودِ اينا هم خوشگل نمي شم پس نيازي بهشون ندارم. حالت دوم اينه که من انقدر خوشگل هستم که از لوازم آرايش استفاده نکنم و نيازي بهشون نداشته باشم.

از فرک اومدم بيرون وبهش نگاه کردم. خوب بهتره که خوش بين باشم. اون منظورش حالتِ دومِ. نمي گم هوريِ بهشتي ام اما هر چي باشه ميمون نيستم. با اين حساب اون الان منظورش حالتِ دوم بود.

يهو در عرضِ چند ثانيه گونه هام گل انداخت و خجالت کشيدم. سرم و انداختم پايين و گفتم:

ـ گاهي لازم ميشه.

آروم خنديد.

ـ گاهي حتي اگه آرايش هم نکني زيبايي!

يکي بياد من و بگيره. دهنم يه کم. فقط يه کوچولو باز مونده بود. انگار ديگه نمي خواستم خجالت بکشم و سرم و بندازم پايين. کمي سرم به سمتِ راست متمايل شد و همونجوري بهش خيره شدم.

مهربون نگاهم مي کرد. بعد از چند ثانيه يکمي خشک و جدي شد و گفت:

ـ يکم ديگه همينجوري بموني قول نمي دم سالم از اين در بري بيرون! راستي بهت گفتم من يکم جدي عمل مي کنم؟!

وا رفتم رو صندلي. خدايا عاشــقتم. چه قدر تفاهم داريم! خوب منم جدي بودن و دوست دارم! با اينکه جديِ اما ديگه مثل روز اول بي احساس نيست. به عبارتي من عــاشق جذب? تو وجودشم که حس مي کنم توش پر از احساسِ. راستي منظورش چي بود؟!

سرم و تا حدِ ممکن انداختم پايين که من و نبينه و نيشم تا گوشم باز شد.

ـ به چي مي خندي؟

خيلي سريع دهنم و بستم و حق به جانب گفتم:

ـ هيچي.

اه ببند دهنت و ساتي. دخترم انقدر ضعيف ميشه؟ يکم اقتدار داشته باش.

آخه تا حالا هيچ کس اينجوري از من تعريف نکرده خوب بهم حق بده.

يعني الان چون از رابطه گفت نبيشت تا گوشت بازه؟ تو رابطه و به چه منظور گرفتي؟

پيشِ خودم قرمز شدم. خوب همين حد هم که رابطه داريم.

صورتم و جمع کردم و با خودم گفتم: ـ نگو که با اين عيدي که بهم داد يا رفتارِ اونروز جلوي در اتاق همه بر مي گرده به همکار بوددنمون؟ نخيرم اينطور نيست.

از فرک اومدم بيرون. چرا اينجوري شدم؟ نمي تونم خود دار باشم و جلوي ذوق کردنم و بگيرم. دستي به سر و روي لوازم آرايش عزيزم کشيدم و گفتم:

ـ ممنون. راستش من تا حالا براي خريد لوازم آرايش نرفتم هيچ آشنايي خاصي هم ندارم.

ـ منم با فرانک رفتم.

نمي دونم چي شد که جعبه کوچيک و برداشت. و گذاشت رو قسمتِ جلوييِ ماشين. چشمم دنبالش بود. اي بابا اين عادت داره يه دفعه کادو رو برگردونه و ببره و بعد دوباره برام بياره؟ يعني چـــي؟!

وقتي ديد چشمم رو اونِ گفت:

ـ اين و موقعي برات خريدم که کرمِ وجودم بشکن مي زد! يعني چيزه… مي خواستم اذيتت کنم!

کنجکاوتر شدم. پر سوال گفتم:

ـ يعني چي مي تونه باشه اون تو؟

مردونه زد زيرِ خنده و راه افتاد:

ـ هيچي.. فقط بچ? تمساح!

لبام و جمع کردم و با چشماي ريز شده نگاهش کردم:

ـ مسخره مي کني؟!

سرش و تکون داد:

ـ نه!

ـ دروغ مي گي؟!

ـ نه!

با چشماي گرد شده بهش نگاه کردم.

ـ يعني برام بچ? تمساح خريدي؟

آروم خنديد و زمزمه کرد:

ـ مارمولک گرفتم!

دستام و با ذوق بهم کوبيدم.

ـ مــــــــــــــرسي. بوس بوس.

با تعجب برگشت سمتم. حق به جانب گفتم:

ـ چيه؟ من فقط گفتم مرسي.

اه بازم سوتي دادم.

ـ حالا چرا انقدر ذوق کردي ؟ من گفتم مي ترسي واسه همين خريدم؟

ـ بله که مي ترسم اما نه تا زماني که اون تو زنداني شده! الانم اگه مي شه کمکم کني مارمولک دمش و از خودش جدا کنه. من خودِ مارمولک و مي خوام از بچگي آرزوم اين بود که ببينم چطوري يه دمِ جديد مي سازه!

ـ واقعا اين آرزوي چندين سالِ زندگيته؟

زير چشمي نگاهش کردم:

ـ چندين سال که نه. اما خوب… بوده ديگه!

سرش و تکون داد:

ـ خوب من کمکمت مي کنم که بتوني ببيني.

پر ذوق گفتم:

ـ مــــــــرسي.

و وقتي ديدم ماشين و پارک کرد پرسيدم:

ـ مياي تو؟

اشاره اي به صندليِ عقب که يه بسته کادو اونجا بود کرد و گفت:

ـ آره. صد در صد سخندون هم اينجوري دوست داره!

لبخندِ پر تشکري زدم و پياده شدم. فداي مردِ فهميده ام بشم من…

سخندون از رو سن با چشم دنبالم مي گشت. مثل اينکه پيدام نکرد که آهي کشيد و ناراحت سرش و انداخت پايين. بچه ام لابد فرک مي کنه نمياييم. آخه من همين اول نشستم و نميبينه.

فرزام از جا بلند شد و رفت سمتِ سن و سخندون و صدا زد. اين چند وقت حسابي با هم صميمي شدن. سخندون هم که عاشق پسراي خوشتيپ، خفن به فرزام علاقه مند شده.

فرزام بغلش کرد و لپش و بوسيد. خواهرِ گلم تو لباسِ گربه با چشماي طوسي و گردش حسابي خوشگل شده بود. اونم جوري که گريمش خراب نشه فرزام و بوسيد و رفت اونورتر تا کم کم نمايششون و شروع کنن.

به سخندون نقشِ يه گربه شکمو داده بودن چقدر هم که بهش ميومد. حالا وسطِ نمايش هم بچه ام به خوراکيا رحم نمي کنه داره تند تند خوراکي مي خوره. همينجور که با لذت نگاه مي کردم گفتم:

ـ اين بچه جون به جونش کنن شکمواِ…

فرزام کنارِ گوشم زمزمه کرد:

ـ شيرين و خوردنيِ… و البته خواستني…

سرم و تکون دادمو بدونِ اينکه بخوام نسبت به گرماي کنارِ گوشم حساسيتي نشون بدم همونطور که به نمايش نگاه مي کردم گفتم:

ـ آره… خواستنيِ…

ـ درست مثلِ خواهرش…

خواستم دوباره بگم آره. که يه لحظه موندم. فوري برگشتم سمتش. گفت مثل خواهرش؟ کدوم خواهرش؟ اي خدا باز من خنگ شدم. خوب با من بود ديگه. حالا چرا انقدر خونسرد داره اونجارو نگاه مي کنه؟ نميشه برگرده تا من تو چشاش نگاه کنم؟ اين حرفا چيه مي زنه؟

داره چه اتفاقي براي من ميفته؟ تو جام جا به جا شدم. نکنه عاشقم شده؟

يکي از تو وجودم گفت اين هزارمين باريِ که احتمال مي دي فرزام عاشقت شده بهتره يه جوري مطمئن شي. اما آخه چطوري؟

قلبِ ديوونه ام دور برداشته بود و حسابي سر و صدا راه انداخته بود. ديگه حواسم به نمايش نبود. چي داشت اون سه کلمه که من و اينجوري تحتِ تاثير قرار داد؟! يعني قدرتِ خدا…

سرم و تکون دادم… باز من دارم فرکاي بيهوده مي کنم. حواست و جمع کن دختر… خبري نيست… آروم باش… آره… اصلاً شايد اين چيزي نگفته باشه؟ شايد تو دوباره تو رويا شنيدي کسي بهت چيزي گفته، ها؟

پس چرا احساس حرارت مي کردم؟ چرا بي قرارم و داغ شدم. اي واااي چرا من انقدر بي تجربه و بي جنبه ام که با سه کلمه اينجوري بشم؟ خوبه درخواستِ ازدواج نکرد که اينجوري شدم.

با صداي دستِ بقيه به خودم اومدم. نمايشِ بچه ها تموم شد و من چيزي نفهميدم . خودم و جمع و جور کردم و منم با بقيه همراه شدم و دست زدم.

بعد از کمي سخنرانيِ مديرِ مهد و شعري که گروه سرود بچه ها خوند دوباره نمونه شدنِ مهد و تبريک گفتن و خلاص.

ـ تو ماشين منتظر مي مونم.

فرزام اين و گفت و با عجله رفت بيرون. البته مي دونم که چرا عجله داشت. مطمئنم که همه اش مربوط ميشه به تلفنِ چند دقيقه پيشش مي شه. چقدر اينجوري زندگي کردن سخته. فرک کن بره مهدِ بچ? خودش بعد وسطِ کار بخواد اينجوري بره. يا مثلاً يه روزِ مهم تو زندگيش زنگ بزنن و بگن مسئله فوريِ. اين خيلي بدِ.

ـ آزي ميشه صولتم و پاک کني؟

ـ آره عزيزم. راستي مي دونستي نقشت و عالي بازي کردي؟ خيلي خوب بود. فقط يادمِ پفک براي شما ممنوع شده بود.

ـ آزي يادتِ بهم گفتي مفت باشه کوفت باشه؟!

لبم و گاز گرفتم. سخندون بدونِ اينکه منتظرِ جوابِ من باشه گفت:

ـ خوب من ديدم مفتِ گفتم بذال بخولم ديــگه!

ـ من اين حرفِ بد و زدم مامانم فلفل ريخت دهنم تو ديگه تکرار نکن.

با کنجکاوي بهم نگاه کرد و گفت:

ـ مگه تو مامان داري پس چرا من ندارم؟

بيا اين بچه انقدر فضولِ که آدم و به خوردنِ يه چيزِ بد مي ندازه. حيف که تو ترکِ حرف هاي بدم. سعي کردم خودم و آروم کنم. يه چيزايي هست يه مسائلي وجود داره که نبايد با بچه در ميون گذاشته شن نبايد ذهنش و درگير کنه. حتي اينکه مامانش مرده و نيست. مي تونه وقتي بزرگتر شد راحت تر درک کنه. اينجوري فقط يه عقد? کودکانه و به خودش بزرگ مي کنه که هيچوقت مثل بچه هاي ديگه مادر نداشته. نفسم و سخت دادم بيرون و گفتم:

ـ بعداً راجع بهش حرف مي زنيم. ما هر دو مامان داريم عزيزم. فقط پيشمون نيست.

ـ من مي دونم مامان کجاست…

آه بيا دو ساعت با خودم بحثِ روانشناسي راه انداختم بچه از منم زرنگ ترِ. بيخيال پرسيدم:

ـ خوب بگو منم بدونم. کجاست؟

کوله اش و روي دوشش جابه جا کرد و گفت:

ـ لَفته خولاکيِ خوشمزه بلامون بخله بعد دلش نيومده بده به ما. نشسته يه زاي اين دنيا خودش داره تاهنايي همه لو مي خوله…

چشمام و براش لوچ کردم و چيزي بهش نگفتم. اتفاقا مامانِ خدا بيامرزِ ما مثل دستگاهِ تو کارخونه فقط کار مي کرد. ما که هيچوقت نديديم چيزي بخوره.

در و براش باز کردم و نشستم. خودمم نشستم. فرزام بدونِ اينکه اجازه بده درِ ماشين و ببندم گفت:

ـ ردِ امير و زدن. تو شمالِ. تو يه ويلاي بزرگ که تا چند هزار متريش محافظت شده است و هنوز هيچکدوم از نفوذيا نمي دونن دقيق کي تو اون ويلاست.

ـ خوب؟ چطور؟ چرا؟ اونجا چي کار مي کنن؟ بريزين بگيرينشون.

نيم نگاهي بهم انداخت و گفت:

ـ بهتره بيشتر ندوني. مدرکي نداريم. چه بسا تو اون خونه هيچ چيزي هم نباشه. فقط خواستم بگم مسئل? مهميِ که نيست شده. صد در صد به زودي بر مي گرده. چون اطرافيان مي گفتن از يه چيزي مي ترسيد اما الان خيالش راحتِ. احتمالاً وقتي برگرده من نيستم. حواست باشه اصلاً و ابدا سخندون و باهاش تنها نذار. البته به اندازه اي که اين اجازه و بهش بدي بفهمه رديابا هنوز هست و از کار افتاده خوبه. اما اجازه تزريقِ دوباره و ابداً بهش نده.

پر سوال ازش پرسيدم:

ـ مگه جايي مي خواي بري؟

سرش و تکون داد:

ـ دارم مي رم اتريش!

ـ اتريش؟

ـ فرانک نبايد چيزي بدونه. يه نشونه هايي از مرتضي هست. مي خوام خودم پيگير شم اينجا خيلي ها هستن که دوست ندارن مرتضي زنده برگرده.

حس کردم ناراحت شدم.

ـ اما آخه شما وسطِ اين ماموريت هستيد… حرفمو قطع کرد:

ـ نترس مراقب داري. در نبودِ من همه چيز زيرِ نظرِ فرانک و سروان حيدري پيش مي ره. دورادور همه چيز کنترل مي شه. سعي مي کنم زود برگردم. کلاساي تير اندازيت و برو اصلاً غيبت نداشته باش. شرايطت استثنائيِ دلم نمي خواد بعداً واسه دوره هاي آموزشيت بهونه اي بيارن. متوجه اي؟

همونطور که به رو به رو خيره بودم وبه اين فرک مي کردم که چرا ناراحتم؟ سرم و به نشونه تاييد براش تکون دادم.

ساتي…

برگشتم سمتش و دستم و به درِ ماشين تکيه دادم و کمي خم شدم تا بتونم صورتش و ببينم.

اشاره اي به جعبه جلوي ماشين کرد و گفت:

ـ برمي گردم اونوقت به آرزوي بچگيت مي رسيم… خــبــ ؟

لبخندي زدم و گفتم:

ـ سلامت برگرد..

و در ماشين و بستم و روم و گرفتم… بي اراده چشمام بسته شد. اين چه حسي بود که من داشتم… چرا خداحافظي نکردم؟ چرا بر عکسِ هميشه اين به زبونم نيومد؟ بر مي گرده… پس بهتره بگم ” فعلاً ” و منتظر بمونم. همکارِ من برمي گرده.

ـ نمي ليم خونه؟ بابا زيلِ پام باغ سبز شد…

دستش و گرفتمو رفتيم سرِ خيابون. يه حرفايي اين بچه مي زنه که دور از ذهنِ به خدا.

****

دستم رو فرشِ موکتي چرخيد و کنار ساعت ثابت شد. هنوزم صداش روي مخم بود. کمي کنارش مکث کردم و بعد همونطور که چشمام بسته بود و هنوزم تو حسِ خواب بودم کوبيدم روش. خدايا آخه قربونت برم چي مي شده نمازم ساعتش مثل وعده هاي غذايي بود؟ يا حداقل تا قضا شدنش کلي وقت داشتم؟

با صداي الله اکبري که از مسجد به خونه مي رسيد چشمام و باز کردم و نشستم سرِ جام. چند باري صلوات فرستادم و ناخودآگاه فرک کردم براي دعاي الانم چقدر دوست دارم بخوام که: ” خدا مراقب همه جوونايِ دمِ بختي که رفتن ماموريت، باشه!”

بعد از وضو، وقتي نمازمو خوندم ديگه خوابم نمي برد. اين چند وقت با اين که يکي در ميون نمازام و مي خونم اما هر بار بيدار مي شم ديگه خوابم نمي بره به خاطرِ همين مي شينم کمي درس مي خونم و به زندگيم فرک مي کنم.

شايد خدا خيلي دوسم داشت که زندگيم تغيير داده شد. هر چند الانم وضعم مشخص نيست، الانم به اندازه کافي تو دردسر و خطر هستم اما بهتر از قبلِ. حداقل از ديوارِ خونه کسي بالا نرفتم.

ذهنم پر کشيد به گذشته… آهي از تهِ دل کشيدم. کتابِ ادبيات فارسيم و بستم وسرم و به ديوار تکيه دادم و چشمام و بستم.

ـ خدايا من و بخشيدي، نه؟

يه صدايي از تهِ دلم شنيدم هميشه همين بود. وقتي با خدا حرف مي زدم انگار کسي جوابم و مي داد. حالا يا وجدانم بود يا خودش که من هميشه معتقد بودم وجدانِ خوبِ ادم همون خداست.

ـ من فقط يه طرفِ قضيه ام.

لبخندي زدم و گفتم:

ـ آخه قربونت برم من که الان يادم ني که زيرِ جيبِ کي و تيغ زدم و ديوارِ خونه کي و رفتم بالا. من فقط يه رستوران يادمِ که شرفم و قرض گذاشتم پولشون و برگردونم. بقيه اشم و خوب کم کم جبران مي کنم.

انگار يکي بهم لبخند زد و گفت:

ـ حالا درست و بخون تا بعد.

لبخند زدم و چشمام و باز کردم و شروع کردم به خوندن. بايد تا ده درس بخونم بعد سخندون و مي برم مهد که برم تير اندازي.

لبخندي عميق تر زدم. بلاخره تونستم بگم بايد. فرزام گفته بود که همه چيز شدنيِ.

بازم اسم فرزام و يادِ کلامش يه خطِ قرمز رو فعاليت مغزم کشيد! نه که عاشقش باشم. اما من مي رم براي قدرت و جذبه اش. عاشقِ خنده هاي ناگهاني و محبتاي يهوييشم. وقتي انتظارش و نداري آنچنان تکيه گاهت ميشه که ديگه هيچي از خدا نمي خواي و اصلاً فکر نمي کني که مشکلي بوده و وجود داره.

سرم و تکون دادم و فکرم و جمع ردم که حداقل کمي درس بخونم. خجالت داره واقعا ساعت شد هفت و نيم و من هنوزم دارم به فرزام فرک مي کنم. يعني تا اين حد دلتنگشم که نزديکِ دو ساعتِ دارم بهش فرک مي کنم؟ نه مطمئنم در اين حد نيست. اوفــــ خل شدم رفت.

***

ـ فعلاً در حالِ حاضر تو واسه اين ماموريت آماده اي.

قدمام و سريع تر کردم:

ـ واسه اين ماموريت؟ من يه جور ديگه فرک مي کردم.

ـ فکر ساتي… فکر.. چطوري فکر مي کردي؟ خوب عزيزم الکي که نيست تو تا وارد دانشکده افسري نشي نه من نه فرزام و نه حتي سرهنگ و سرتيپ و چه مي دونم خودِ سپهبدم نمي تونن برات کاري کنن. تو وارد دانشکده که بشي ما آموزشت و رد مي کنيم و و با هم با در نظر گرفتنِ هم? اينا برات تصميم ميگيرن. بابا منِ بدبخت پدرم درومده تا الان شدم سروان. باز تو خيلي راحت تر داري به منافعت مي رسي. حالا آماده اي؟

برگشتم سمتش:

ـ آماد? چي فرانک؟ چرا از اول برام درست حسابي توضيح نمي دي چه خبره؟ کدوم ماموريت؟

ـ ببين ساتي فرزام از اولم گفت که داريم اموزشت مي ديم تا تو اين ماموريت مشکلي برات پيش نياد، نگفت؟ خوب ببين الان وقتشه. چون صد در صد هاويار و مخصوصاً متين دست از سرِ کسي که براشون نقش بازي کرده نمي گذرن. نمي دونم فرزام کي بر مي گرده. اما خبر دادن هاويار تو راهِ. تو و سخندون تو همين روزا، درست چند روز آينده از خونه دور مي شيد. ميدوني که؟ فرزام ازش حرف مي زد. تازه خبر رسيده انگار هاويار خفن بهت شک داره.

خوب نمي دونستم منکرِ ترسي بشم که ازوقتي فرانک از ماموريت و شکِ هاويار زده به جونم افتاده اما آخه. من فرکشم نمي کردم اين ماموريت اينجوري بخواد شروع بشه وگرنه فرزام من و بيشتر از اينا آماده کرده.

ـ يعني قبل از اومدن هاويار من بايد نيست بشم؟

ـ نه. اما من سعي دارم آماده ات کنم. متوجه مي شي؟ هشدارِ تو کلامم مشخص نمي کنه اوضاع؟

حالا همچين مي گه انگار داره با يه بيمارِ منگليسم حرف مي زنه. ادامه داد:

ـ دارم مي گم که بدوني بهت شک داره. چند روز پيشش بمون اما خيلي مواظب باش بعدم که بهش مي گي چند روزي مي رم مسافرت و بعدش از طرفِ ما مي فرستنت شهرهاي اطراف.

سرم و تکون دادم…

ـ من يه شرطي دارم…

ـ چه شرطي؟

ـ سخندون جدا از من محافظت بشه. پيشِ من جاش امن نيست.

کمي مکث کرد…

ـ نمي شه ساتي. باور کن پيشِ تو جاش امن ترِ. هيچ کس مثل تو نمي تونه مراقبش باشه. فقط تويي که اگه خدايي نکرده مشکلي براتون پيش اومد مي تونه سخت مقاومت کنه.

فکر کن… فکر کن اگه سخندون پيشِ يه غريبه باشه خيلي زودتر از اونچه که فکر کني تسليم مي شه. حالا هم پاشو. اين چند روز تو خونه باش. اگه سخندون هم نره مهد بهتره. خيلي راحت مي تونن مربياي سخندون و بخرن و از خواهرت استفاده کنن. اين يه امتيازِ که نقطه ضعف دستِ دشمنت ندي اما متاسفانه هاويار بد نقطه ضعفي ازت گرفته بايد حواست و جمع کني.

از فرانک جدا شدم. آخرم نتونستم سرهنگ و ببينم. مهم نيست. مثل اينکه فرزامم مي دونست تو اين چند ماه کارِ من حل شده و من ديگه نياز به کسي يا چيزي ندارم که گذاشت و رفت.

مهم نيست. الان همون وقتيِ که من بايد خودم و ثابت کنم. من بايد پيروز باشم که حداقل بدونم بازم حمايت فرزام و دارم. چون مطمئنم کارشون که حل شه من و نمي ذاره کنار. تو مرامش نيست. مطمئناً بازم براي درسام و پيشرفتم کمک مي کنه. شايد ما همکار بوديم و يه روزي مثل يه غريبه ازم درخواست کرد کمکش کنم اما حالا ما جدا از همکار بودن و داشتنِ يه عمليات مشترک دوستاي خوبي هم هستيم. مطمئنم يادش رفته که يه زماني براي من جلبکي بيش نبود و من بهش مي گفتم شنقل.

کتابم و بستم و اس ام اسي که يک ربعي انتظار مي کشيد تا خونده شه و باز کردم:

ـ آماده باش داره مياد…

اس ام اس و پاک کردم و فوري روسريم و از زيرِ کتابا در آوردم.

ـ سخندون بيا تو بايد با بَن بِن بُنت سرگرم شي بچه…

جوابم و نداد. اينم از عاقبتِ رو دادن به اين بچه. اينهمه فرستاديمش مهد حالا يه مدت نره چي مي شه؟

کتابام و جمع کردم و ريختم تو کارتون و کارتونش و گذاشتم تو اتاق که حکمِ انباري هم داشت. همه منتظر بوديم که هاويار مستقيم بياد خونه من واسه همين آماده شدم و منتظر صداي زنگ نشستم.

بعد از يک ربع وقتي خسته شدم به اين نتيجه رسيدم که اينبار بر عکسِ دفعه هاي قبلِ. پس واقعا بهم شک داره که خودش و خسته نکرده اول بياد جلوي در. شايد اصلاً بيخيال اين مواد شده. اما اگه بيخيال شده بود دوباره بر نمي گشت به اين محل پس من هنوز اين فرصت و دارم که بهش اطمينان بدم من همون دخترِ گاگولِ روز اولم.

تو همين فکرا بودم که زنگ و زدن. شايدم رفته واسه من خوشتيپ کنه حالا هم برگشته! ادم در بدترين شرايطم بايد خوش بين باشه…

زودتر از من سخندون در و باز کرده بود. تو چهارچوبِ در ايستادم و گفتم:

ـ سخندون کيه؟

ـ خاويار اومده…

دستي دورِ سخندون حلقه شد و بغلش کرد. يهو ترسيدم نکنه ببرش. پا برهنه دوييدم تو حيات. اما همون موقع هاويار در و بست و اومد تو. تو جام موندم. سعي کردم رنگِ پريد? چهره ام و که خودمم متوجهش شده بودم به حالتِ عادي برگردونم و قيافه اخمو و دلخور به خودم بگيرم.

ـ به به! پارسال دوست امسال آشنا..

و حق به جانب به سر تا پاش نگاه کردم. خيلي خونسر نگاهي به پاهام و بعد به صورتم انداخت و گفت:

ـ چرا آشنا. امسالم دوست… خوبي؟

يه تاي ابروم و دادم بالا:

ـ نه به خوبي شما!

بلند خنديد…

ـ توضيح مي دم خانمِ پارسال دوست!

اومدم تو و گفتم:

ـ حيف که من عادت ندارم کسي و از خونه بيرون کنم حتي آدم هاي عوضي! بفرما تو…

و خودم رفتم داخل. چندثانيه بعد اومد تو. چايي رو گذاشتم وسطو مثل قديمم يه دخترِ ساده و خنگ عمل کردم:

ـ هر کس چايي مي خوره، خوب بخوره.

سخندون خم شد و يکي و برداشت. هاويار در حالي که خم شده بود يه چايي برداره گفت:

ـ نه مثل اينکه شمشير و از رو بستي. چي باعث شده ساتي خانم ديگه مثل قبل بخشنده نباشن؟

اوه يعني زياده روي کردم؟ خودم و نباختم و گفتم:

ـ هر چي داشتيم بخشيديم. ديگه چيزي نمونده…

ـ يکي از دوستام مريض بود. باور کن کل اين چند وقت و پيشِ اون بودم.

حالا که داشت توضح مي داد بايد يه کاري مي کردم باورش شه همون موقع هم که رفت من به کارش دل خوش کرده بودم.

ـ مي گي شغلمون خوب نيست… به فکرمي… کلي وعده مي دي و بعد مي ذاري مي ري. هيچ پرسيدي چرا سخندون خونه است؟

سخندون جواب داد:

ـ چون پول نداليم واس? مهد. من بايد بمونم خونه.

ـ اومدم درِ خونتون بگم موافقم که کار کنم…. نبودي.

تو دلم گفتم: اومدم در خونتون سر کوچتون خونه نبـــــــودي…

ـ بابا توام گذاشتي وقتي من رفتني شدم خواستي حرف بزني؟ يهويي شد باور کن. من رفيقِ نيمه راه نيستم.

ـ مي تونستي خداحافظي کني.

ـ بابا يدفعه اي شد. حالا بين خودمون بمونه دوستم ادمِ مهميِ وقتي رفتم مجبور شدم خطم و خاموش کنم.

ـ آخخخخ آزي کمرم.

ـ توام با اين کمرت

بد رو کردم به هاويار و گفتم:

ـ از اوندفعه که مريض بود برديمش دکتر، يادتِ؟ از اون موقع هي مي گه کمرم.

هل شدنِ يهوييش خوشحالم کرد. منتظر اين عکس العمل بودم. رو به سخندون گفت:

ـ بيا ببينم عمو…

چاييارو بر داشتم.

ـ مي خوام ببرمش عکس بگيره. شايد مهره هاش جا به جا شده. مي رم چاييارو عوض کنم.

اومدم تو آشپزخونه و چاييارو خالي کردم و دوباره مشغول شدم. اينم يه تيکه از ماموريتم فرزام جون. چند دقيقه ايم معطل کردم و رفتم بيرون. سخندون دستش و گذاشته بود رو کمرش.

ـ چي شد؟

هاويار در حالي که دستش و مي کشيد رو پيشونيش گفت:

ـ همون ببرش دکتر عکس بگيره اينجوري نمي شه فهميد.

ـ من که گفتم.

انگار که ديگه خيالش راحت شده باشه و فهميده باشه که اون بُرد ها از کار افتاده گفت:

ـ پس مي خواي بياي سرکار؟

ـ دارم مي رم شهر مادريم. برگردم شروع به کار مي کنم.

حس کردم رنگش پريد. مگه چي گفته بودم؟ با ترديد پرسيدم:

ـ خوبي؟

ـ آره… اره… خوب پس تا تو نيستي منم يه دستي به سر و گوش اين خونه مي کشم.

ـ نه لازم نيست. زود بر مي گردم بد نيست خودمم باشم.

ـ دختر لجبازي نکن خوبه بياي ببيني خونه ات آماده است که.

ـ آره اما اگه در نبودِ من وسائل خونه ام و دزديدن چي؟

پشت بندِ حرفم نيشم تا گوشم باز شد. آخه کي مياد اسباب و اثاثيه درب و داغونِ من و برداره؟

ـ خودم حواسم بهشون هست

      ـ باشه فقط بعداً باس حساب کنيما. البته يه چيزيم هست. ببخشيدا من به تو اطمينان دارم اما يه رسيدي چيزي به من بده که به مدتِ يه هفته هر بلايي سرِ خونه ام بياد و هر اثاثي کم شه تو مسئولشي!
      لبم و به نشونه خجالت گاز گرفتمو بش خيره شدم.
      ـ باشه دخترِ خوب. حق مي دم بهت. اما از هر لحاظي مطمئن باش.
      حق به جانب گفتم:
      ـ البته من به تو اعتماد دارما. ماشاالله تو پولت رو پارو به سمتِ بالا پرش مي زنه اما خوب من بايد همين مالي که دارم و سفت بچسبم.
      لبخندي زد و گفت:
      ـ اينهمه توضيح لازم نيست. چقدر تغيير کردي؟!
      خودم و جمع و جور کردم و گفتم:
      ـ نه من همونم.
      ـ مدل حرف زدنت عوض شده. خانم تر شدي.
      دوباره تکرار کردم…
      ـ نخير من همونم…
      ـ بابا خانم بودن مثلِ شما که خوبه…
      نيشم که ديگه شل شدنش دستِ خودم نبود و نتونستم کنترل کنم و گفتم:
      ـ خانم بودم.
      خنديد:
      ـ البته…
      و مشغولِ خوردن چايي شد. اوفـــ بلاخره تونستم طبيعي باشم… باورم نمي شه گند نزدم…
      گند زدي دختر. گند زدي.
      تقريباً دنبالش دويدم… همون ديشب که همه چيز مشکوک عادي بود فهميدم يه جا تِر زدم به روي خودم نمي آوردم…
      ـ من که چيزي نگفتم آخه…
      چرت مي گفتم… احتمالاً يه چيزِ خيلي بدي گفته بودم…
      ايستاد. دستي به سرش کشيد و پرونده هاي تو دستش و جابه جا کرد:
      ـ کريمي…
      سربازي که صداش کرده بود فوري اومد و احترامي نظامي گذاشت. پرونده ها رو داد دستش و گفت:
      ـ متهم و ببر دادسرا. با دستبند مي بري با دستبند بر مي گردوني هر اتفاقي پيش بياد تو مقصرشي. برو.
      اين و گفت و رو به من گفت:
      ـ با من بيا.
      اي خدا چه بدبختيم من. يه کلمه نمي گه چه گندي کاشتما… ببين چه من و گير آورده.
      چادرش و در آورد و انداخت رو صندلي و خودشم نشست روش و مستقيم و خمصانه به من نگاه کرد…
      ـ که داري ميري شهرِ مادريت؟
      لبخندي زدم و با اعتماد به نفسِ کامل گفتم:
      ـ خيلي طبيعي نقش بازي کردم، نه؟!
      محکم کوبيد رو ميز و با صداي بلندي گفت:
      ـ جاي فرزام خالي تا دونه دونه ناخنات و بکشه…
      براي محافظت از ناخنام دستام و مشت کردم. يعني چي؟ وقتي همون ديشب که هاويار رفت زنگ زد گفت صبح بيا دفترم بايد مي فهميدم به کاري کردم. من و بگو گفتم الان قراره به خاطرِ اينهمه طبيعي بودن ازم قدر داني کنن…
      ـ حالا مگه چيه؟
      ـ د آخه تو با اين حرف بهش فهموندي که مي دوني مادرت بي کَس نيست. رفتنت به اونجا يعني اينکه از اون باغ با خبر مي شي. يعني اينکه اونا ديگه نمي تونن امضايي ازت بگيرن. شانس آوردي تو خونه ات وسائل با ارزش تري دارن وگرنه همون ديشب ازت امضا گرفته بود و خلاصت کرده بود.
      کاسه کوزه ات و جمع کن دارن سخندون و اماده مي کنن. زنگ مي زني به هاويار مي گي داري زودتر مي ري و کليد و سپردي دستِ بتول. الان برو پيشِ بتول کليدارو بده بهش بعدم وقتي کامل از محل دور شدي زنگ مي زني و چيزايي که بهت گفتم و مي گي…
      يادِ جا خوردنش موقعي که اين حرف و زدم افتادم. چطور حواسم نبود؟ گند زده بودم… بازم بي فکر يه حرفي پرونده بودم… با ترديد پرسيدم:
      ـ فرزام مي دونه؟
      ـ نه اما زنگ بزنه مطمئن باش که بهش مي گن.
      ـ نگو لطفاً.
      تلفن و برداشت و يه شماره اي و گرفت و رو به من گفت:
      ـ من باهاش حرف نمي زن. کلِ اتاقِ کنترل صدات و شنيدن. مطمئن باش اونا هم حرفي نمي زنن فقط فايل و براش مي فرستن تا خودش بشنوه!
      ـ يعني منتظرِ دستورش نمي مونيد. من برم؟
      ـ حيدري که مي گه بهتره بري. منم نظري نداشتم اما سرهنگ رفتنت و تاييد کرده.
      لبم و آنچنان گاز گرفتم که حس کردم کنده شد. خدا به دادم برسه. از الان بايد نگرانِ تنبيهش باشم. عجب غلطي کرده بودم. بيشتر از اينکه از هاويار بترسم از فرزام و عکس العملش مي ترسيدم.
      ـ خانم بديعي لطفا لباسايي که گفته بودم و برام بيارين.
      با صداي فرانک از فکر اومدم بيرون. تفنگي رو ميز گذاشت.
      ـ اين همراهت باشه.
      رفتم نزديکتر و به تفنگ نگاه کردم. ديگه مثل اوايل نه ازش مي ترسيدم و نه هراسي داشتم. خواستم برش دارم که دستش و گذاشت روش:
      ـ حواست باشه ساتي. اين تفنگ اگه بي مورد ازش استفاده شه براي يک نفر نبايد توضيح بدي بلکه هزاران نفر مواخذه ات مي کنن. اگه استفاده کردي به جاهايي مي زني که اون طرف به درد بخور باشه. نه مغز و طرفِ سر، نه قلب و اطرافش….
      سرم و تکون دادم و گفتم:
      ـ مجوز داره؟
      ـ مطمئن باش.
      خانمي در زد و همراه با لباسها اومد داخل. فرانک رو به زن گفت که کمکم کنه تا بپوشمشون و بعد دوباره برگردم پيششون.
      پوششم مثل هميشه بود با اين تفاوت که جليغه ضد گلوله تنم بود و رو جورابي که پوشيده بودم چند جور بند بود و روش برام چند تا چاقو گذاشته بودن. تفنگم هم چند جا مي تونستم جا سازيش کنم. تو گوديِ کمرم، پهلوهام که جاي مخصوص داشت، يا قسمتِ جلوييِ شلوارم که من با هيچکدوم حال نکردم و گذاشتم تو کيفم!
      فرانک که باهام حرف زد و برام آرزوي موفقيت کرد و خيلي راحت من و فرستاد سمتِ خونه. از هيچي نمي ترسيدم. فقط استرس تازه کار بودنم نمي ذاشت حتي درست راه برم. حس مي کردم خودم و خيس کردم.
      از ترس نبودها از استرس بود. حتي نذاشتن سخندون اينجا بمونه. يعني انقدر نگهداري از يه بچه براشون سخت بود؟ در جوابش فرانک مي گه که اينجوري رفتنت طبيعي ترِ. مي گه يه جايي که به خودمم نمي گن کجاست سخندون و ازم مي گيرن. و اين خيالم و راحت مي کنه که ما با هم يه جا نيستيم.
      بعد از دادنِ کليد به بتول و ارضايِ نصف و نيم? حسِ فضوليش خودم و رسوندم به آزادگان و جايي که با ماشيني که من و مي بره قرار داشتم. چند ثانيه بعد با اومدنِ يه ماکسيماي سفيد که از قبل تاييد شده بود سوار شدم. سخندون کمربندش بسته بود و خواب بود.
      به راننده و کنار دستيش که فقط نيمرخاشون قابل رويت بود نگاه کردم و تو دلم صلواتي فرستادم. يعني همين دو نفر قرار بود مراقب هاي من باشن؟
      ـ ماشينِ ديگه اي هم بعنوان محافظ هست؟
      به همديگه نگاهي کردن و گفتن:
      ـ ما اجازه نداريم حرفي بزنيم يا توضيحِ اضافه اي بديم.
      نه مثل اينکه اينا هم زيرِ دستِ فرزام آموزش ديدن و حرف ازشون در نمياد… با جديت گفتم:
      ـ من يه تازه کار نيستم که ندونم بايد چي کار کنم. مثلاً اين پرايديِ کنارمون…
      اين و گفتم و يه نگاهي به رانند? خانوم و اون آقايي که کنارش بود انداختم…
      ـ اينا هم با ما هستن درسته؟ در غيرِ اينصورت مشکوک مي زنن… مي خوام بدونم کسي ديگه اي هم هست؟
      ـ بله… سوزوکي با چند تا ماشين فاصله همينطور موتور سوارِ جلويي با همين پرايدِ کناري با ما هستن.
      سرم و تکون داد… خيالم کمي راحت تر شد. پس خيلي هم تنها نيستم. فقط اميدوارم درگيري پيش نياد که اول همين پرايديِ کتاب مي شه. پرايد اصلاً مطمئن نيست و مي ترسم بلايي سرشون بياد. سعي کردم يه جوِ صميمي درس کنم با لبخند گفتم :
      ـ شما دو تا کدومتون مي دونه بزرگترين دروغِ دو حرفيِ دنيا چيه؟!
      به هميديگه نگاهي کردن. يکيشون گفت:
      ـ شما مي دوني؟!
      اشاره اي به پرايدِ کناريمون کردم و گفتم:
      ـ ” سايپا مطمئن “
      جفتشون خنديدن و منم همراهيشون کردم. و ازشون خواستم که خودشون و معرفي کنن. بعد از اينکه معرفي شدن کمي حرف زديم و من وقتي ديدم احتمال خوابيدنم زيادِ شروع کردم به خوندنِ کتابي که فرانک بهم داده بود. اون ازم خواست که من به هيچ عنوان نخوابم و چهار چشمي حواسم به اطرافم باشه.
      همينطور که کتاب مي خوندم نگاهي به جاده اي که مي رفتيم انداختم با ديدنِ تابلويي که مي گفت همه اش چند کيلومتر تا ساوه داريم گفتم:
      ـ مقصد کجاست؟ ساوه جاد? مطمئني نيست…
      ـ مي ريم يکي از همين شهر ها. راستش بايد اونجا جدا شيم. مقصدِ ما تا يه جاييِ بعديش و نمي دونيم.
      مقصدِ اصليمون وقتي داريم از ساوه مي ريم يا سلفچگانِ يا اراک… شايدم ساوه يا شيراز و اصفهان.
      ـ کاش از قم مي رفتيم. ساوه جاد? خلوتيِ.
      قزلباش که راننده بود گفت:
      ـ دستور اين بود. وگرنه ما هم مي دونيم.
      ترس افتاد تو جونم. ساوه کوتاه ترين جاده بود. اما راهش امنيتي نداشت. چوطر تونستن؟ چه دليلي داشت؟
      سعي کردم آروم باشم شايد قرار سخندون و اينجاها ازم جدا کنن. اما آخه چرا اينجا…
      تو دلم داشتن آش هم مي زدن يه دلشوره اي گرفته بودم که از شدتش حالت تهوع بهم دست داده بود. از کيفم خودکاري برداشتم و تهِ کتاب نوشتم…
      ـ سخندونِ داشتياني. با سرهنگ کيانمهر، سرگرد الهي يا سروان الهي تماس بگيريد…
      تمومِ شماره هايي که مي دونستم و داشتم و نوشتم و کاغذ و جدا کردم و نوشته ام و تو جيبِ کول? سخندون گذاشتم.
      محسني که کنارِ قزلباش نشسته بود با تکون خوردناي من برگشت عقب و گفت:
      ـ چيزي لازم داريد؟
      بدونِ اينکه خودم و ببازم گفتم:
      ـ نه.
      نمي خواستم بفهمن چي کار کردم. نمي دونم تو صورتم چي ديد که گفت:
      ـ خيالتون راحت. پليسِ راه ها امروز دو برابر شده. مشکلي براتون پيش نمياد. امير هم قبلِ رسيدنِ شما به مقصد کارش و تو اون خونه تموم مي کنه. چون مي دونه شما برسيد همه چيز تمومه… ايشاالله که بتونن از طريقِ همون به متين برسن.
      سرم و تکون دادم. يعني ممکنِ هاويار تصميم بگيره من به مقصد نرسم؟! کاش همه چي همينقدر ساده باشه. من فکر نکنم هاويار انقدر بي دقت باشه که بذاره پليس ها به اين راحتي آينده نگري کنن.
      عوارضي و گذرونده بوديم که قزلباش سرعتش و کم کرد و گفت:
      ـ سوزوکي و نمي بينم.
      ـ مياد ديدي که عوارضي شلوغ بود و قرارِ ما هم چند تا ماشين فاصله بود. سرعتت و کم نکن.
      اين جوابِ محسني بود. منم با سر تاييدش کردم و قزلباش سرعتش و بيشتر کرد. پرايدِ کناريمون که حالا ديگه اون خانم راننده اش نبود و جاشون و عوض کرده بودن سبقت گرفت و اومد جلومون.
      محسني خواست چيزي بگه که قزلباش گفت:
      ـ اينجا نمي تونه کنارمون باشه جاده باريکِ. اما قرار بود تو همچين شرايطي پشتمون حرکت کنه.
      اون موتوري که حالا کنارمون بود سرش وبرگردوند و من تونستم فقط چشماش و از زيرِ کلاه ببينمو مشکي بود… چقدرم که اخمواِ…
      همه چيز خيلي مشکوک بود. حالم از استرسِ زياد داشت بهم مي خورد، اينجا چه خبر بود؟ دستم و گذاشتم رو تفنگي که فرزام بهم داده بود. يعني همه دشمنمون بودن؟
      سخندون که سرش و به صندلي تکيه داده بود و بعد از باز کردنِ کمربندش کامل رو صندلي خوابوندم. دستم و از رو تفنگِ اهدائيِ (!) فرزام برداشتم و تفنگِ فرانک و از تو کيف در آوردم و اماده کردم.
      ـ مثل اينکه اتفاقي بود برگشتن سرِ جاهاشون. سوزوکي هم ديده ميشه.
      با گفتنِ اين حرف آب دهنم و که تو گلوم مونده بود و قورت دادم و گفتم:
      ـ اما من شک دارم…
      ـ نه خيالتون راحت… اين جابه جايي ها اتفاقي بوده. مي دونيد که جاده اينجوريِ.
      نفسم و سخت دادم بيرون و با صدايي که از تهِ چاه بيرون ميومد گفتم: ـ اميدوارم…
      ـ چي شد؟!!
      اين و قزلباش با صداي نه چندان آرومي گفت:
      ـ برگشتم عقب…
      دو تا سوزوکي تصادف کرده بودن. درست رنگِ هم و شکلِ هم… کدومشون با ما بود؟؟
      سرعتِ ماشينِ ما کم و کمتر مي شد…
      اتفاقا موتور سوار و اون پرايد هم داشتن مي ايستادن…
      چشمم به سرنشين ها خورد…
      دو نفر مراقبِ من پيشِ هم، تو يه ماشين نبودن هر کدوم تو يکي از ماشين ها نشسته بودن. با يه همراه ديگه…
      با فرياد گفتم نه نمي خوا وايسي… حرکت کن…
      ـ اما…
      تقريبا جيغ زدم:
      ـ حرکت کن…
      سخندون که ترسيده از خواب پريده بود و مي خواست بلند شه و از ديد گذروندم و هموطنور که به عقب نگاه مي کردم دستم و گذاشتم رو سرش و با تحکم گفتم:
      ـ بلند نشو و بي اهميت به گريه هاش گفتم:
      ـ محسني اگه دسترسي به موتوريِ يا پرايديِ داري بگو سوزوکيِ مشکوکِ… اون دو نفر مامور پيشِ هم نبودن…
      ـ اما اونا از نيروهايِ مطمئنِ ما هستن…
      ـ نشنيدي چي گفتم؟
      سرش و تکون داد…
      آروم باشيد… موتور سوارمون داره مياد… اما الان به مامورِ خانممون و همينطور مرکز اطلاع مي دم…
      و مشغولِ سر و کله زدن با لب تابش شد.
      موتور سوار که رسيد کنارمون نگاهي بهش انداختم. اونم داشت من و نگاه مي کرد.
      براي يه لحظه تو ذهنم نگاهِ قبلش و دوره کردم… چشم هاي مشکي با ابروهاي گره خورده…
      دوباره نگاهش و با نگاهم شکار کردم… چشم هاي آبي با ابروهاي تميز شده…
      باورم نمي شه. اين چه امنيتيِ که من دارم؟ خاک تو سرت فرانک… نگاهم و با هراس تو ماشين چرخوندم…
      عوارضي دوم بوديم.. سخندون آروم گرفته بود… يا شايدم دوباره خوابش برده بود…
      موتور سوار عوارضي و رد کرده بود و من نمي ديدمش…
      ـ محسني. با سخندون پياده شيد. هيچ کس نفهمه…
      ـ اما ما همچين اجازه اي نداريم.
      همينکه گفتم. من با قزلباش مي رم. پياده شيد.
      ـ اما…
      ـ موتور سواري که با ما بود… چشماش چه رنگي بود؟ آبي؟
      ـ نه… تيره بود…
      رو به قزلباش گفتم…
      ـ اما ايني که از کنارمون رد شد چشم آبي بود… ببين بهتره بري من از اول هم گفتم خواهرم نبايد با ما باشه.
      محسني درِ ماشين و باز کرد. خيلي شک داشتم که سخندون و بفرستم… ولي چاره اي نداشتم. اينا قابل اعتماد تر از بقيه بودن…
      درِ سمتِ خودم و باز کردمو سخندون و همونجور که خواب بود گذاشتم تو بغلش. بلاخره فرستادمشون تو يکي از کانکساي عوارضي…
      وقتي راه افتاديم يه اس ام اس با محتواي اينکه ” سخندون با محسنيِ و شواهد نشون مي ده که در خطريم ” فرستادم واسه تمومِ شماره هايي که داشتم.. شماره فرزام، پدرش، فرانک و همينطور شمار? مادرِ فرزام که از گوشيش کش رفته بودم! خوب چيه؟ گفتم شايد يه روزي نياز شه.
      قزلباش گوشيش و در آورد..
      ـ به کي داري زنگ مي زني؟
      ـ مي خوام ببينم مي تونم همراهامون و پيدا کنم؟
      ـ به هيچ عنوان تماس نگير لازم نيست…
      از تو آينه نگاهِ بدي بهم انداخت… اما واقعاً لازم نبود به همراهايي زنگ بزنه که يکيشون عوض شده بود و يکيشون نيست شده بود. کاملاً معلوم بود اينجا چه خبره…
      ـ اولين شهر و بپيچ داخل…
      ـ اما ما بايد تا امامزاده جعفر بريم. اونجا با بقيه قرار داريم.
      ـ بايدي در کار نيست… زماني اين تصميم و گرفتن که فکر مي کردن من در امانم نه حالا…
      ـ اجازه بديد هماهنگ کنيم… شما هر چقدر هم که مقامتون بالا باشه اجازه نداريد تو کارِ ما دخالت کنيد چون قرار نيست من به شما جواب بدم…
      ـ چطور محسني داشت مي رفت اين حرفا يادت نبود؟
      ديگه جوابي نداد… گوشيم و نگاه کردم… انتن نداشتم… با اينجال اس ام اسي واسه فرانک فرستادم و گفتم که به قزلباش اعتماد ندارم…
      ـ من کارِ خودم و مي کنم… فعلاً که خبري از همراهامون نيست…
      لجبازي و يک دندگي و همينطور صداي قزلباش رو مخم بندري مي زد… سرعتش و برد بالاترو ادامه داد:
      ـ پس من هر چه زودتر شما رو به مقصد مي رسونم و از اونجا به بعدش به من مربوط نمي شه…
      راست مي گفتن پليسِ راه ها بيشتر شده بود… اما هيچکدوم نه به اون موتور سواري که حالا دوباره پيداش شده بود گير مي دادن نه به ما شينِ ما چون همه مي دونستن چه خبره و فکر مي کردن که اينا محافظن…
      يعني محسني خبر نداده بود که چي شده؟ همه مشکوکن. بغض کردم… خدايا به خواهرم رحم کن.
      اس ام اسِ دومِ ارساليم هنوز به دستِ فرانک نرسيده بود… اما اس ام اس قبليم به مادر و پدرِ فرزام و همينطور فرانک رسيده بود…
      براي اينکه نتونن باهام تماس بگيرن خطم دايورت شده بود… هر کي زنگ مي زد فوري تماس انتقال پيدا مي کرد به جايي که نمي دونم کجاست! شايد همون اتاق کنترل که از صدام نمونه گرفته بودن. من تنها راهي که داشتم اين بود که اس ام بدم. البته مي تونستم خط و از دايورت در بيارم و با همه صحبت کنم. اما اين اجازه و نداشتم.
      ـ چرا اطلاع نمي دي که اين موتور سوار مامورِ شما نيست؟ اما سوارِ موتورِ نيروهاي شماست؟
      ـ احتمالاً محسني اين کار و کرده… بعد هم من که گوشي به دست شدم خودتون گفتيد لازم نيست…
      شيشه و کامل تا آخر دادم پايين و با غيض گفتم…
      ـ اولين پليسِ راهي که ديدي نگه دار…
      ـ من اين اجازه و ندارم…
      ـ من بهت دستور مي دم و تو اينکار و مي کني…
      با اين حرفم تفنگم و در آوردم و به سمتش گرفتم.. نيشخندِ ترسناکي زد و سرش و تکون داد:
      ـ بهتره آروم باشي…
      دستش رفت سمتِ ضبط…
      ـ تکون نخور…
      اما دير گفته بودم چون دکمه اي و زد که همزمان با قفلِ مرکزي شيشه ها به سمتِ بالا حرکت کرد و تيک? آهنيِ سياه رنگي گوشه هاي پنجره ها رو گرفت… انگار يه جور قفلِ دوم بود…
      شيشه طرفِ من تا وسط ها رفته بود بالا. دستم و گذاشتم روش و با قدرت مانع ادامه بسته شدنش شدم…
      ـ شما چطونه؟ من دارم ازتون محافظت مي کنم… بنظرم ماشين هاي عقبي همه مشکوک هستن…
      اون مي خواست حواسم و پرت کنه تا دستم و بردارم… آره… همينه… بدونِ اينکه دستم و بردارم سرم و کج کردم و عقب و نگاه کردم…
      ـ تو پرايد همون خانوم رانندگي مي کرد… اما مردِ کنارش همون مامور نبود… مي تونستم ترس و از چهر? مامورِ زن بخونم… آب دهنم و سخت قورت دادم…
      موتوري که گاهي ما رو رد مي کرد و مي رفت و گاهي هم کنارِ ما حر کت مي کرد حالا کامل کنارمون بود. من گير افتاده بودم… شاخ و دم نداشت… اما محسني کجاست؟ چطور تونستم خواهرم و بسپارم دستش؟ واااي خداي من اونم دشمن بود… يعني از اينهمه مامور يک نفرشون با ما نبود؟ همه از دم خائن و نفوذي؟ خدايا مواظبِ خواهرم باش، من به جهنم.
      با اين فکر. دستم و از رو شيشه برداشتم که رفت بالا… از وسطِ ماشين رفتم و جلو نشستم و تفنگم و گرفتم سمتِ قزلباش…
      ـ بهتره نگه داري..
      سرش و تکون داد…
      ـ لج نکن خانمِ داشتياني…
      صد و هفدهم
      کمي بعد ادامه داد…
      ـ اجازه بده سالم برسونمت… باور کن من از خودتونم… ديگه قرار نيست ما به خودمون هم شک داشته باشيم که.
      ـ اگه از خودمون بودي در ها رو قفل نمي کردي… پوزخند نمي زدي و از همه مهمتر ترسناک نمي شدي!
      برگشت و نگاهِ عاقل اندر سفيه بهم انداخت…
      ـ مگه دستِ منِ الان همه چيز واسه شما ترسناکِ؟ باور کنيد اينجا نگه دارم من و اون مامورِ خانوم کشته مي شيم و شمارو راحت مي برن.. اگه پليسِ راه ها نگه نمي دارم چون الان معلوم نيست کدوم پليسِ راه و خريدن و کدوم با ما هستن…
      ـ چقدر تا امازمزاده اي که مي گيد مونده؟
      ـ حدودِ يک ربع. فقط کافيه تحمل کني…
      هنوز داشت حرف مي زد که تابلواِ ايستِ يه پليسِ راه جلومون سبز شد… نيم نگاهي به همديگه انداختيم…
      ـ بنظرتون بايستم؟
      تفنگم و تو دستم جا به جا کردم…
      ـ بهتره بي توقف به سمتِ مقصد بريم…
      لبخندي زد و سرعتش و برد بالاتر…
      جاده خلوت شده بود… تمومِ وجودم مي لرزيد و با خودم مي گفتم کاش که نيومده بودم… صداي رسيدنِ پيام هام بلند شد… باورم نمي شد اس ام اسم به فرزام رسيده بود.. يعني برگشته؟ با اين فکر فوري بهش زنگ زدم…
      يه بوق… دو بوق…
      ماشين محکم با چيزي برخورد کرد… جيغِ بلندي کشيدم و پرت شدم جلو…
      سرم خورد به شيشه… يادم رفته بود کمربندم و ببندم… دنيا دورِ سرم مي چرخيد با اين حال فهميدم که محکم زديم به موتور سوار… صداي پر از ترسِ قزلباش و شنيدم:
      ـ حالتون خوبه؟ من فکر کنم کسي اشتباه گزارش داده که ما مشکلي داريم چون تموميِ پليس راه ها پيغامِ ايست مي دن حتي پشت سرمون هم يکيشون داره مياد…
      ـ فکر کنم بهتر باشه بپيچيم تو يه شهري…
      ـ من بايد برسونمت به مقصد دختر.. حتي اگه جونم هم بدم… فقط يکم ديگه مونده… شايد هشت کيلومتر نيروهامون اونجا منتظرمون هستن.
      ماشينِ پليس پيچيد جلومون…
      دست و پاي يخ زدم و جمع کردم تا شايد مانع برخوردمون با اون ماشين بشه…
      کلاژ و ترمزِ قوي باعث شد ماشين کله کنه و خدا مي دونه اگه دستم و تکيه گاهم نمي کردم چه بلايي براي بار دوم سر کله ام ميومد…
      دو تا افسر از تو ماشين اومدن بيرون و دوييدن سمتِ ماشين. پشتمون چند تا ماشين بود و کنارمون هم يه ماشينِ ديگه. هيچ راه در رويي وجود نداشت.. انگار يه حشره اي روي لبم حرکت مي کرد…
      دستم و کشيدم رو لبم… حشره نبود… خيسيِ خون رو دستم موند… وااااي خـــون… خاکِ عالم… دارم مي ميرم… خدايا به جوونيم رحم کن…
      اشک گوله گوله از چشمام ميومد و حس مي کردم ضربانِ قلبم بالا رفته. پليسا اومدن سمتمون…
      ـ محکم بشين…
      ـ من : راهِ فراري نيست… قزلباش. اينا من و مي خوان در و باز کن بذار من برم بيرون بعد تو برو…
      ـ نه امکان نداره… اگه اينجا جونِ سالم به در ببرم اونجا سرگرد پوستم و مي کنه!
      ـ همينکه من گفتم زود باش… اگه اينکار و نکني جفتمون و مي کشن اما اگه در و باز کني شايد تو بتوني خودت و برسوني و بگي که چي شد.
      قفلا رو زد…
      در و باز کردم و پياد شدم. قبل اينکه در و ببندم جوري که بشنوه گفتم: ـ برو نايست. سالم برو… يه دستورِ!
      در و محکم بستم. چه جو من و گرفته بود ها… دوباره صداي قفل ها.
      ماشين کج شد و محکم کوبيد به پرايد… همه تو شُک بودن… پرايد جمع شد و تو جاده کج شده بود. هيچ خبري از هيچ ماشيني به جز چند تا ماشينِ دورمون نبود. احتمالِ اينکه جاده از دو طرف براي يه مدتِ کمي بسته شده باشه خيلي سخت نبود.
      بلاخره ماشينِ قزلباش تونست از اون حصاري که درست کرده بودن فرار کنه. فوري تيري به سمتش شليک شد اما نخورد بهش. نفسم و سخت دادم بيرون…
      ماشينِ راهنمايي رانندگي با دو افسرِ پليس فوري آژير کشون رفتن دنبالش و من موندم و پرايدي که مامورِ زنش سالم بود اما احتمالِ صد در صد اون مرد در اثرِ ضرباتِ ماشينِ قزلباش سالم نبود و دو سوزوکيِ مشکي رنگ و اون موتور سوار. هنوزم اميدوار بودم که اونا من و نخوان. درِ ماشينِ سوزوکي که باز شد.
      تفنگم و آوردم بالا تا به يکي شليک کنم… اما يادم افتاد که فرانک غيرِ مستقيم گفته بود که نگاه به مجوز و اختياراتم نکنم چون اگه شليک کردنم توجيه نشه شلوارم و دورِ کله ام پرچم مي کنن… پس بيخيال شدم تا ببينم کجا لازم ميشه!
      تو کسري از ثانيه چند نفر دورم و گرفتن. مردي جدي و اخمو آخرين نفر از سوزوکي پياده شد و گفت:
      ـ بهتره اسلحه ات و بندازي تا خودم دست به کار نشدم.
      پوزخندي زدم و در حالي که حس مي کردم شلوارم خيس شده و روحم داره از تنم جدا مي شه گفتم:
      ـ دست به کار شو ببينم چه غلطي مي خواي بکني؟!
      يعني من خيلي پرروام که تو همچين موقعيتي بلبلي مي کنم. وقتي ديدم داره مياد سمتم اسلحه ام و برگردوندم و رو شقيقه ام قرار دادم…
      ـ مي خواي من و بکشي؟ مطمئن باش قبل اينکه دست به کار شي خودم اينکار و مي کنم. ماشه و کشيدم و پوزخندي بهش زدم.
      يا جدِ سادات کمکم کن. همه اشون تکوني به خودشون دادن… يعني ترسيدن. پس من و زنده مي خوان. خدا مي دونه چه بلايي مي خوان سرم بيارن. حيف، حيف که خواهرم تنهاست، حيف که فکر مي کنم فرزام عاشقم شده وگرنه خودم و مي کشتم!
      مامورِ زن از پنجره اومد بيرون. نگاهم و ازش گرفتم تا متوجهش نشن.
      اسلحه اش و به سمتِ يکي از اونا گرفت… و شليک…
      به دستش زده بود. فوري يکي در جوابش يه تير به سرش زد. تو يه همچين موقعيتي واقعاً خوشحالم!
      خوشحالم که زند? من و مي خوان. چون نشونه گيريشون عاليِ و امکانش هست که اگه شليک کردن مستقيم به قلب يا شايدم مغزم بخوره.
      تيري به سمتم شکليک شد. براي يه لحظه حس کردم لمس و فلجم.
      اسلحه از دستم افتاد. خودمم داشتم با صورت ميومدم زمين که يکي من و گرفت. صداها رو مي شنيدم. کارهاشون و مي ديدم اما هيچ کاري نمي تونستم انجام بدم.
      اشک از چشمام سرازير شد. خيلي زود جاده به حالتِ اول برگشت و ديگه خبري از تجمعِ کلي ماشين نبود. هر کسي پشتِ يکي از ماشين ها نشست و من در حالي که چشم هام کم کم بسته مي شد ديدم که ماشين وارد يه فرعي شد.
      آروم چشمام و باز کردم. واااي دستِ هاويار درد نکنه خونمون چقدر خوشگل شده بود. انقد خوب شده بود که تو خواب مي خواستم خونه امونِ بخورمش. خدايا چه پسرِ ماهيِ.
      نوري که از پنجر? بالاي تخت به چشمم مي زد بدجور تو مخ بود. چشمام و بستم و نچي زيرِ لب گفتم اگه گذاشتن آدم يه دقيقه بکپه خبرِ مرگش. آخه اينجا چه جاي پنجره زدنِ. اي تو روحت هاويار با اين خونه ساختنت. از اول هم مي دونستم به درد نمي خوري الکي داشتم فرزام و مي فروختم…
      فرزام؟!
      اوه يا قمر… تو تخت نيم خيز شدم که چون طناب دورم پيچيده شده بود دوباره برگشت خوردم رو تخت… آه سرم… خدايا سرم داره مي ترکه… خونه چيه داشتم خواب مي ديدم… من و گير انداختن…
      خاک تو سرم مي تونستم فرار کنم. تو همون عوارضي بايد پياده مي شدم. اما اينجوري سخندون جونش در خطر بود… اصلاً ممکن بود يه وقت چون چاره نداشتن من و مي کشتن.
      حسابي آشفته بودم. حتي نمي تونستم درست و حسابي فکر کنم و ذهنم و حولِ همه چيز مي چرخيد… يه نگاه به دورم انداختم يه اتاقِ شايد بيست متري. يه فرشِ کرم لاکيِ نه متري توش انداخته بودن. يه ميز آرايش که روش خالي بود و هيچ چيزي چيده نشده بود و تختي خوابي که من روش خوابيده بودم. چند تا کمد ديواري هم بود که نمي تونستم حدس بزنم توش چه خبره.
      ـ کمک… کسي صدام و مي شنوه؟ کمک…
      يکي از بيرون گفت:
      ـ وااااي خدا به دادمون برسه دختره به هوش اومد… بچه ها گوشي هايي که دادم و بذاريد تو گوشتون!
      يکي ديگه خنديد و گفت:
      ـ اوايل امير ميومد پيشمون يه ده بسته اي قرص مي نداخت بالا… مثل اينکه دخترِ وضعيتِ عادي نداره هر کي هم مي شينه پيشش حسابي خل مي شه…
      سرم و تکون دادم و با داد گفتم:
      ـ يعني شانس آورديد که با من نيستيد وگرنه با اين طنابي که دورِتنمِ مثل کرم ميومدم تو حلقتون و متلاشيتون مي کردم. حالا بياييد من بايد برم دست به آب…
      ديگه صدايي نيومد.
      ـ بابا از جونِ من چي مي خواييد؟ حداقل بگيد که من ديگه حرف نزنم.
      بچه ها امير که گفته بود ساکتش کنيد تا بياد. اين سه پيچِ يکي پاشه بره ببينه اين چي مي خواد.
      صداي کليد و بعد باز شدنِ در اومد. يه پسري حدوداً سي ساله اومد تو. هيکلش خيلي گنده بود. شبيهِ بيگ شو تو کشتي کج بود. با اخم گفت:
      ـ چيه؟ خونه رو گذاشتي رو سرت.
      اخم کردم. انگار يادشون رفته من خودم ختمِ اين کارام. با زبونِ قبلي يعني همون لاتيِ خودم گفتم:
      ـ بيبين به من مي گن ساتي! کاري نکن يکي بزنم بچِـسبي به ديوار ها. بيا دستم و باز کن نفله…
      يه تاي ابروش رفت بالا… اومد نزديکم… خيلي نزديک نشست رو تخت و فکم و بينِ انگشتاش گرفت:
      ـ چي گفتي؟
      آب دهنم و سخت قورت دادم و گفت:
      ـ گـــه خوردم!
      سرش و تکون داد…
      ـ آفرين…
      پا شد که بره. آروم گفتم:
      ـ خودت گه خوردي. نوشِ جونت…
      برگشت سمتم تکوني از ترس خوردم و گفتم:
      ـ حداقل بگيد من و چرا آورديد اينجا تا سرِ مبارکتون و درد نيارم…
      ـ بايد صبر کني تا امير برگرده. تا اون موقع خَفــ حاليته که؟!
      سرم و به نشونه آره تکون دادم و گفتم:
      ـ من و ببريد دست به آب.
      نچ نچي کرد و گفت:
      ـ بکن تو شلوارت.
      بي تربيت و نگاه کنا… داره مستقيم ميگه شلوارت و خيس کن… مظلوم گفتم:
      ـ آقا؟
      برگشت و نگاهم کرد…
      ـ خواهرم چي شد؟
      ـ نگران نباش اونم مي گيرن.
      نفسِ راحتي کشيدم. پس موفق نشدن سخندون و بگيرن.
      ـ مي دونيد امير کي مياد؟ من و کي آزاد مي کنيد؟
      پوزخندي زد و گفت:
      ـ امير هم مياد. اما تو… شايد روحت آزاد شه. اما جسمت همينجا کپک مي زنه…
      در و محکم بست و رفت. بايد مي ترسيدم. بايد تنم مي لرزيد و شايد سکته مي کردم. بايد مي ترسيدم از بلاهايِ احتمالي که ممکن بود سرم بيارن. از بي آبرويي، از مرگ…از خيلي چيز ها… شکنجه هايي که قرار بود بکشم… اما من…
      حقيقتاً تنها ترسم خواهرم بود و فرزام. خواهرم که مي دونستم الان جاش امنِ و فرزام هم که قول داده بود ازش مراقبت کنه حالا نبود و اگر هم مي بود هيچ کس نمي دونه حمال همون فرزامِ.
      گند زده شده به شانسشون چون اونقدرا هم که فکر مي کنن من به دردشون نمي خورم. بايد همونجا تو جاده خودم و خلاص مي کردم. شايد اينجوري هم عذابم بدن و هم من و بکشن اما اونجوري بدونِ کشيدنِ درد و رنجي مي مردم.
      در اتاق باز شد و دو نفر گنده اومدن تو اتاق. خودم و کمي جمع و جور کردم و سعي کردم با همون دستو پاي طناب پيچ شده برم کنج تر و به ديوار بچسبم. اون دو نفر با کمکِ هم بلندم کردن و من و بردن بيرون. رو به روم يه حال و پذيراييِ بزرگ بود که با يه پله از هم جدا مي شدن. من و تو پذيرايي رو يه صندلي نشوندن و با دقت بهم نگاه مي کردن.
      وقتي يکي از اون مردها ديد پررو پررو زل زدم بهش ضربه اي به چونه ام و زد که سرم کج شد و گفت:
      ـ ببند چشمت و تا کورت نکردم.
      يکي از يه جا با صداي وحشتناکش داد زد :
      ـ کجا بردين دختره رو؟
      بلند جواب دادم:
      ـ آقا بيا اينجا ما تو حاليم!
      يکي از اون مردها پقي زد زيرِ خنده… يکي جدي گفت : ” خفه ” و يکي محکم زد پسِ کل? من.
      ـ گفتم بيارش نگفتم تو کارِ من دخالت کني.
      نگاهم و به سمتِ کسي که ميومد طرفم و اين حرف و زده بود چرخوندم. دمباريکي دستش بود.
      دمباريک و مي زد کفِ دستش و به سمتِ من ميومد و نگاهم مي کرد. خدايا به دادم برسه مي خوان دندونام و بکشن.
      نگاهش کردم…
      ـ شما حق نداريد به من آسيبي برسونيد تا امير برگرده…
      ابروهاش پريد بالا و سرش و تکون داد…
      اومد نزديکم… دورِ صندليم چرخيد و شالم و از سرم در آورد.
      ـ که تو حالي؟!
      ـ نه مثل اينکه با اون دمباريکِ تو دستتون اينجا اتاقِ پذيراييِ.
      سرش و تکون داد و گفت:
      ـ پس خيلي هم نفهم نيستي.
      لرزي تو تنم نشست که باعث شد مو به تنم سيخ شه. بايد حرفِ فرزام و گوش مي دادم مي گفت بلبل زبوني نکن که برات دردسر شه. اين و امير نداره جفتشون يه تيکه سالم تو تنم نمي ذارن. تازه هاويار يا همون امير بدتر هم هست.
      کليپس و گرفت و تو سرم پيچوند با اين کارش موهامم مي پيچوند. سرم و گرفتم عقب و الکي آخ و اوخ راه انداختم که مثلاٌ فکر کنه خيلي کشيده و سعي نکنه بيشتر غذابم بده…
      ـ اخخخخ… واااي تو روخدا… آخ اخ پوستِ سرم کنده شد.
      سرم و با کليپس پرت کرد يه ور که از صندلي افتادم پايين و دماغم خورد زمين. مي دونم که مي دونيد اگه به دماغ ضربه بخوره چقدر درد داره… از درد اشک تو چشمام جمع شده بود و منتظر بودم تا کمکم کنه بلند شم.
      اما اون کليپسم و باز کرد و موهام و تو مشتش پيچون و مجبورم کرد که با دست و پاي بسته خودم بلند شم و بشينم. اشکام همينجور ميومدن. گريه نمي کردم اما درد باعث شده بود اشکام غيرِ ارادي بياد. کنارِ گوشم گفت:
      ـ خودت حرف بزن… مي خوام کلي تعريف کني تا خودم جزئيات رو بپرسم. چي شد که شنود تو گوشواره هات نصب کردن؟ يا جي پي اس تو گوشي و ساعتت جا ساز کردن؟ تو رفتي يا خودشون اومدن؟ چي گفتن و چي شنيدي؟ چي گفتي و چه کارها کردي؟
      حالا خوبه گفت کلي بگم بعد سوالاش و بپرسه!
      با صدايي که مي لرزيد و از بس جيغ کشيده بودم ضعيف بود گفتم:
      ـ خوب از اول بپرس. اين چه کاريه داغونم کردي.
      گردنم و از پشت گرفت:
      ـ مي شنوم.
      کمي سرم و جا به جا کردم. وقتي دستش کمي شل شد گفتم:
      ـ همه چيز از شغلِ شريفِ من شروع شد!
      ـ خب؟!
      خدايا کم کم دارم حس مي کنم واقعا مي ترسم خوب من چي بگم براي اين الان؟
      چشمام و بستم و سعي کردم يه حمد و توحيد بخونم. از ترس انگار ذهنم پاک شده بود و چيزي يادم نميومد.
      ـ خب صد در صد اطلاع داريد که من… من دزد بودم.
      پوفـــــ يعني انقدر دزدي خجالت آورِ که من روم نمي شه به زبون بيارمش…
      ـ تو يکي از همين دزديا. يه مورانو به تورم خورد که درش باز بود و سوئيچم روش بود منم نشستم توش و گازش و گرفتم. اما از شانسم صاحبِ ماشين پشت نشسته بود و مثل اينکه داشت با نمي دونم چيِ ماشينش ور مي رفته.
      صندليِ ديگه اي که با کمي فاصله از من بود و آورد و نشست رو به روم همونطور که به چهره ام نگاه مي کردم با اخم گفت:
      ـ بقيه اش؟!

 

3.5/5 - (4 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x