چشماي خيسم و بستم تا اشکم نچِکه… يعني فرزام نرفته بود؟ خدايا شکرت… البته شکر گفتم نه چون فرزام نرفته… همونجوري… شکر واسه همه نعمتايي که بهم دادي!
حس کردم کسي کنارم نشست. کنارم نشست و دستش و حلقه کرد دورم و من کشيد تو بغلش… صداي آخِ خفه اي و شنيدم. و تازه يادم افتاده که فرزام دستش تير خورده و اين اگه فرزام باشه…
ـ خانومم… مي دونم… مي دونم که هيچ حرفي نمي تونه حالت و خوب کنه و دلخوريت رو برطرف کنه. اما نگاهت و بده به من گوشات و بسپار به حرفام… باشه؟!
وقتي جوابي نشنيد… فشاري به بازوم آورد و گفت:
ـ مي شنوي؟ خدا گناه مي نويسه به آقاتون بي توجه باشي… همسر…
بي اراده نيشم تا گوشم باز شد. چه رمانتيک شده. فرزامِ خشک و نظامي به من مي گه همسر… اوني که به صيغه هيچ اعتقادي نداشت به من مي گه همسر…
ـ ببينم چشات و گربه کوچولو…
سرم و آوردم بالا… و برگشتم سمتش. با ديدنِ صورتِ بي رنگ و لباي سفيدش تعجب کردم. عجب دکترِ بي سوادي بوده که مرخصش کرده.
بغض سعي داشت خط بکشه رو صدام. و مي دونستم اگر حرف بزنم کلي لرزه روي هر کلمه ام هست. بغضي که داشت خفه ام مي کرد. از کاري که کرده بود و از تنهاييِ اين مدت از سرمايي که تو وجودم خونه کرده بود.
با بسته شدنِ چشماش به خودم اومد. انقدر حالش بد بود هر لحظه فکر مي کردم الان غش مي کنه. با اينحال سعي کردم خودم و کنترل کنم و بي تفاوت باشم با جديت گفتم:
ـ نمي خوام چيزي بشنوم … برو.
لبخندِ بي جوني زد و دستش و از کناره هاي موهام بازي داد و روي گردنم و بعد بازوهام به صورت نوازش کشيد. حالا مي تونستم ببينم که دستِ راستش مشکل داره.
خوشحال (!) و معذب از موقعيتمون سعي کردم کمي ازش جدا بشم که من و بيشتر به خودش فشار داد:
ـ بذار رفعِ دلتنگي کنم…
و چونه اش هم روي سرم گذاشت…. واقعا برام جالب بود… اول که من و مثلِ خيارِ وانتي فروخت. حالا هم چطور روش مي شه اينطور با پررويي بهم مي گه بذار رفع دلتنگي کنم؟ يا چي شده دارم اينجوري به طورِ کاملاً مستقيم محبت و اظهارِ علاقه مي بينم.
جالبه که من خجالتم نمي کشم. البته مي کشم ها. اما چونلحنِ طلبکار دارم خجالتم زياد خودش و نشون نمي ده! يعني من فداي استدلالِ خودم بشم. با خشم گفتم:
ـ واقعاً که وقيحي…
نچ نچِ زيرِ لبي کرد و گفت:
ـ اگه قضاوت کني سه روزِ تموم بي غذا نگهت مي دارم.
و بعد ادامه داد:
ـ اونشب دوست نداشتم همراهم بياي. وقتي ديدم گوش نمي دي، با توجه به اينکه امير هم فرار کرده بود و بچه ها مي گفتن قبل از اينکه با پليس تماس گرفته بشه رفته و معلوم نيست کجاست نگران بودم که اگه سالم نمونم کي قراره ازت مراقبت کنه؟
و به اين فکر مي کردم شما يه دخترِ قوي و خودساخته اي که کمي هم لجبازِ تشريف داريد اگه نباشم حتي سرهنگ هم جلودارت نيست. براي همين گفتم که بازداشت شي و تحتِ مراقبتِ ويژه قرار بگيري. اينطوري مي تونستي پيشِ سخندون باشي. اما اين محموديِ بي مسئوليت نمي دونم چرا هنوز معنيِ مراقبتِ ويژه و درک نکرده!
بيشتر پسش زدم و اينبار موفق شدم:
ـ وقتي من هم متوجه نشدم چطور محمودي مي خواست بفهمه… برو… از اينجا برو بيرون… من ديگه خامِت نمي شم!
يه تاي ابروش و داد بالا و محو لبخند زد. خباثت درست مثل هميشه که شيطون مي شد از چشماش مي باريد. با شيطنت پرسيد:
ـ مگه قبلاً هم خامم شدي؟!
چشم غره اي بهش رفتم و چيــشِ زيرِ لبي گفتم و ازش رو گرفتم:
ـ خوب الان توضيح دادي. من چي کار کنم؟ برو
دستش و گرفت به چونم و من و برگردوند:
ـ من و نگاه؟! ديوونه تو الان بايد آقات و ببوسي بگي پيش مياد خودت و ناراحت نکن.
چشمام و براش لوچ کردم. با اينکه از اين صفت هاي با نمکي که به من و خودش مي داد خوشم مي اومد اما سعي مي کردم که بي تفاوت باشم. با جديت گفتم:
ـ ميشه بسه؟! من سرم درد مي کنه.
اخم کرد:
ـ ميشه بسه نه. ميشه تمومش کني قشنگ ترِ. که منم بايد بگم نه نمي شه تمومش کنم. الان نه به خاطرِ اينکه چند روزي اينجا بودي دلم برات مي سوزه نه مي خوام مظلوم نمايي کنم که من و ببخشي فقط قلباً ناراحتم از اينکه قلباً ناراحتت کردم (!) و حتي شايد دلت شکسته باشه. اما حالا که منظورم و فهميدي بايد بخندي تا منم بخندم!
حتي تو آشتي بودن و عواطف مي خواد زور بگه. اصلاً خجالت هم نمي کشه.
ـ آشتي مگه نه؟!
ـ شايد…
صدايي از خودش در آورد و گفت:
ـ چقدر دلجويي کردن يا بهتر بگم ناز کشيدن سخته!
اين و گفت و يهو اومد تو گردنم و با صدايي که توش شيطنت موج مي زد گفت:
ـ اما تو تا مي توني ناز کن که نازکِش داري.
نتونستم جلوي خند? تقريباً بلندم و بگيرم. نمي دونم چي داشت اون صيغه اي که من با يه قبِلتُ محرمِ فرزام شدم اما از همون روز انگار باهاش راحت تر بودم. کم کم راحت تر هم شديم. انگار اين شوخياش هم لازم? رابط? من و اون که چيزِ خاصي ازش نمي فهميدي بود. همونطور که فرزام و از گردنم دور مي کردم تا نفساش به گردنم نخوره گفتم:
ـ حالا انگار چقدر کِشيده.
ازم جدا شد. چشماي با نمکش و تو چشام دوخت و گفت:
ـ زيــــــــاد! مگه نمي بيني انقدر کشيدم نئشه نئشه ام!
با دستم از خودم دورش کردم:
ـ نه بابا شما هم بلدي!
اين و گفتم و روم و ازش گرفتم و ديگه نگاش نکردم. خوب تمومِ اين چند روز منم به خاطرِ بازداشت بودنم ناراحت نبودم. به خاطرِ اينکه فرزام نبود و من و تنها گذاشته بود ناراحت بودم. لابد الان خدا و تمومِ کائناتي که اين چند روز دست به دامنشون بودم دارن فحشم مي دن… اما خوب اين يه اعتراف بود…
دستش و رو دستِ بسته شده به گردنش و باند پيچي شده اش کشيد و براي يه لظه در هم رفتنِ چهره اش و ديدم. نتونستم ديگه بيخيال باشم و با نگراني گفتم:
ـ تو خوب نيستي. اين کدوم دکترِ بي سوادي بود که تو رو مرخص کرد؟
لبخندِ کم جوني زد و گفت:
ـ به محضِ اينکه فرانک ازم دليلِ کارم و پرسيد و من توضيح خواستم که منظورش چيه. با کلي کولي بازي که از من بعيد بود امضا زدم و با مسئوليت خودم اومدم اينجا…
با ناباوري دستم و جلو دهنم گذاشتم و گفتم:
ـ نـــه… تو ديوونه اي… پاشو بايد بري.
و با خودم فکر کردم که حالا حتي ذره اي هم ازش ناراحت نيستم.
ـ فعلا نه… اول بايد تکليفِ يه چيز و مشخص کنم. بعد ميرم. يعني با هم مي ريم.
گيج پرسيدم:
ـ چي؟!
دستم و تو دستش گرفت:
ـ داشتم فکر مي کردم. بايد به زندگيم سر و وسامون بدم…
جدي بود. پس من هم جدي نگاهش کردم:
ـ خب؟!
تو چشمام نگاه کردم:
ـ بايد با يکي که گويا قبلاً خامش کردم و ديگه قرار نيست خامم بشه به اشتراک برسم.
با خنگيِ تموم فکر کردم خوش به حالِ اون يکي. و در حالي که فکر کنم ناراحتي تو صورتم مشخص بود گفتم:
ـ جداً؟ اون کيه؟!
قيافه اش و کج و کوله کرد و گفت:
ـ ساتي عزيزم باز تو در مقابل فهميدن مقاومت نشون دادي؟!
لبام و جمع کردم و گفتم:
ـ نخيرم. خوب بيشتر توضيح بده.
سرش و تکون داد:
ـ يعني تو متوجه نشدي؟ عزيزم دست بردار تو فقط داري در مقابل فهميدن…
نذاشتم حرفش کامل بشه. و با جديت گفتم:
ـ من مقاومت نشون نمي دم. مثلاً چند مدل سر و سامون گرفتن داريم. تو کدوم نوعش و مي گي؟
قيافه اش يه مدلي شد مثلِ کسي که مي خواد کله اش و بکوبه به ديوار. شايد گفتنِ جمله اش براش سخت بود. بعد با جديتِ تمام در حالي که هر کلمه از حرفاش لرزي تو تنم مي انداخت گفت:
ـ خانمِ زرگل خانم شما حاضري با تمومِ شرايطِ سختِ شغليِ بنده و تمومِ مشکلاتي که تا حالا چند نمونه اش و ديدي با وجودِ کم و کاستي هايي که تو اخلاق و رفتارم هست، البته تو پرانتز بگم که من از خودم راضي ام چون گلِ بي عيب خداست (!) و همينطور با وجودِ حسِ خواستني که بنده به شما دارم و دوستت دارم بشي همسر و همراهِ بنده؟
سردم شده بود. شايدم فشارم افتاده بود. هر چي که بود خوشحالي توش داشت. مثل هميشه که اينجور مواقع گند زدم گفتم:
ـ ببخشيد مي شه آخرش و دوباره بگي؟!
و مثل دانش آموزي که به درس گوش نداده يا اون تيکه اش و نفهميده به دهنش چشم دوختم. لبخندي زد و اومد درِ گوشم و گفت:
ـ ساده بگم… زنم مي شي؟!
يعني همون موقع آغاسي و دوستان دو دلم بساطي راه انداخته بودن خفن. خدايا من قربونِ اين قانونُ طبيعت برم که هر چي مي گي جذب مي کنه. اينجور که داره پيش ميره سالِ ديگه بچه بغل هم ميشيم! ديديد گفتم هر چي از خدا بخواهيد و بگيد همون مي شه؟!
لبخندي زدم و فکر کردم که شيرين ترين لحظ? زندگيم با يه کلامي متفاوت در يه جايي متفاوت و با شرايطي متفاوت تر از دختر هاي ديگه با آدمي کاملاً تک و بي همتا اتفاق افتاد و من الان مي دونم چي کار کنم…
اما حقيقتاً انقدر هول شدم که نمي دونم بايد چي بگم… اي کاش يه راهنمايي داشت…
با فشاري که به دستِ سردم آورد سرم و کمي آوردم بالا و منم مثل خودش رفتم دمِ گوشش و آروم گفتم:
ـ مي شم!
و نگاهي به صورتش کردم تا عکس العملش و ببينم. اما اخمِ ريزي رو پيشونيش نشست و ناراحت بهم نگاه کرد.
فکر کردم شايد بايد يه ماه فرصت مي گرفتم براي همين فوري گفتم:
ـ البته شما برو يه دور بزن بعد بيا!
مردونه و بلند خنديد و دستام و فشرد. حس مي کردم از وجودش از خنده هاي گرمش و لحنِ گرم ترش داغ مي شم و دماي بدنم متعادل مي شه. شايد کمي از حدش هم بالاتر بره. ضربانِ قلبم که مي خواد آروم بزنه اما ديگه نمي تونه!!! با جديت گفت:
ـ بهت که گفتم با همه کم و کاستي ها… خوب من تو اين ماموريت پرد? گوشم آسيب ديده و متاسفانه گوشِ چپم خيلي سخت مي شنوه. ميشه دوباره بگي؟!
بغض کرده بهش خيره شدم. دلم مي خواست همه وجودش و بوسه بارون کنم. اگه يه روزي مي رفت و زبونم لال با يه دست يا يه پا بر مي گشت من بازم دوستش داشتم؟ آره صد در صد داشتم. همونطور که الان برام مهم نيست که گوشِ چپش درست نمي شنوه. با ناراحتي گفتم:
ـ فرزااام…
چهارتا انگشتش و رو گونه ام گذاشت و شصتش و رو لباي برچيده شده ام کشيد و آروم گفت:
ـ جـــانِ فرزام؟!!
بغضم بيشتر شد….
ـ نمي خــــوام…
جدي شد:
ـ من و ؟!!
سرم و تکون دادم. ديگه اشک کلِ چشمام و گرفته بود يه پلک مي خواست که همه اش بريزه. دوست داشتم راحت باشم. يعني احساسم و راحت تر عنوان کنم. ياد گرفته بودم حرف نزدن به تنها کسي که آسيب مي زنه خودِ اون شخصِ.
ـ اينکه اتفاقي برات بيفته.
انگشتش و کشيد زيرِ چشمام که باعث شد پلک بزنم و اشکام بريزه. فوري اشکام و پاک کرد و گفت:
ـ فرزام فداي خانم ملوسش بشه. ناراحتي نداره دکتر گفته يه سوراخِ ريز روي پرده گوشم ايجاد شده. اونم در اثرِ ضربه شديد. واسه همينم کامل شنواييش و از دست نداده. در صورتِ مراقبت ممکن به مرور خوب شه.
ـ ايشالله…
خنديد و من و کشيد تو بغلش:
ـ بازم از اون بغضا کردي که تنبيه مي خواد ها… شانس آوردي کسي نيست…
ـ آخه دستِ خودم که نيست… يهو ميشه…
همونطور که بازوم و نوازش مي کرد گفت:
ـ اونروز که بغض کرده بودي و ترسيده بودي دستام بسته بود. دلم مي خواد هميشه وقتي ناراحتي کنارت باشم و همينطور تو بغل بگيرمت. اعصابم خورد بود که نمي تونستي بهم تکيه کني. انقدر هم ناز و ملوس بودي که ترسيدم کسي مثلِ اون امير ببينتت و فکرش با من يکي باشه و فکر کنه بايد تو بغل…
حرفش و کامل نکرد و نفسش و سخت داد بيرون و با نمک گفت:
ـ اونوقت هيچي ديگه بيا و درستش کن…
خودم و ازش جدا کردم. چقدر خوبه که مثلِ هاويار سيب زميني نيست! مرد بايد يکم غيرتي باشه. با لذتِ تمام روسريم و تو سرم صاف کردم و گفتم:
ـ فرزام دلم مي خواد زودتر برگردي بيمارستان.
دستش و به سمتم دراز کرد و با کمکِ هم بلندش کرديم. بلوزِ يه آستينه اش و صاف کرد و گفت:
ـ پس چي شد؟ من برم دور بزنم برگردم بله مي گيرم يا بي فايدست؟!
ـ بگم نه چي ميشه؟!
ـ وقتي آدم جفتِ روحش و پيدا مي کنه با يه نه که بيخيال نميشه.
ـ من که بله… اما يکم شرايط دارم.
ـ مي دونم خانم… اما حس کردم الان بهترين وقت واسه حرف زدنِ. يه روز ميشينيم و راجع به همه چيز حرف مي زنيم.
کمي بعد دستي تو موهاش کشيد و گفت:
ـ انگار فقط واسه بله گرفتن انرژي داشتم. برو به فرانک بگو ويلچرم و بياره.
ـ تق تق تق! اومدم…
با خودم فکر کردم ” دهن سرويس تا حالا داشته گوش مي داده حالا تق تق هم مي کنه ” و در حالي که لبم و گاز مي گرفتم فکر کردم اينکه آدم تو فکرش فحش بده چيزِ بدي نيست!
ـ جانم فرزام جان؟
اين و فرانک در حالي که با شيطنت نگاهمون مي کرد پرسيد.
فرزام تکيه و داد به ديوار و گفت:
ـ مي گم برو ويلچرمو بيار.
فرانک لحظه اي جدي شد و با گفتنِ ” الان ميام” رفت. کمي رفتم نزديکتر و با نگراني گفتم:
ـ خوبي؟
لبخندِ بي جوني زد و گفت:
ـ ديگه ناراحت نيستي که، نه؟!
سرم و تکون دادم:
ـ الان ديگه نه.
دست سالمش و آورد بالا و گذاشت رو شونم و من و کشيد سمتِ خودش:
ـ الان منم خوبم…
لبخندِ مضطربي هم از حالِ بدش که سعي داشت نگرانم نکنه و هم از نزديکيِ زيادمون زدم و سرم و انداختم پايين. حالا سرم کاملاً رو سينه اش بود. صورتم و داد بالا و نگاهم کرد…
تو چشماي هم خيره بوديم. چشماش تو اين حالت وبه خاطرِ مريضي خمار و تبدار نشون مي داد و اين چقدر تو جذابيتش تاثير داشت. به خودم اعتراف کردم که خواستني تر شده.
کمي خم شد پايينتر… وااا چرا داره شبيه صحنه فيلم آمريکايي ها مي شه. از همون صحنه ها که من کلِ فيلم و مي گشتم که يه دونه اش و پيدا کنم. باورم نميشه اينجا با کسي که حالا عاشقم شده داره به صورتِ زنده اتفاق مي افته…
يه لحظه به خودم اومدم. دست بردار ساتي تو هموني هستي که از اينکارا بدش ميومد.
اما آخه…
ـ کوفت و آخه… سست اراده…
نمي دونم تو چشام چي خوند که لباش به لبخندي عميق باز شد و چشماش و آروم بست… کمي صورتش و آورد بالا تر. اما قبلِ اينکه لباش رو چشمام بشينه پشتِ دستم و گذاشتم رو لبش و گفتم:
ـ نه چشمم نه… آخه دوري مياره…
البته خوشحالم که لبم و نبوسيد. کم کم بايدپيش مي رفت. مگه من چقدرتوان داشتم؟ تو يه روز همون خاستگاري سکته ام نداده بود خيلي بود.
رو دستم و بوسيد.
با اينکارش از فکر اومدم بيرون. فرانک تک سرفه اي کرد و گفت:
ـ آوردم…
تکوني خوردم و فوري از فرزام جدا شدم و کمکش کردم که بشينه رو صندليِ ويلچر. معلوم بود که فرانک سعي مي کنه نيشش و ببنده. در حالي که ويلچرِ فرزام و هول مي داد گفت:
ـ چي مي گفتيد دو ساعت؟!
چشم غره اي بهش رفتم که باعث شد نخودي بخنده. بفرما اينم مدرک. معلوم شد از اول داشته گوش ميداده و اين قضيه آخر هم ديده. اما مهم نيست. مهم اينه که من الان ناراحت نيستم. خيلي هم خوشحالم. حس مي کردم وارد مرحله جديدي از زندگيم شدم. يه مرحله که همه اش خوشي به همراه داره. خوشحال بودم که ديگه يه جيب بر نيستم.
خوشحال بودم که با وجودِ گذشته درخشانم نبايد به آينده ام نا اميد باشم. يادمِ يه روزي يکي از مريضاي مطبي که توش کار مي کردم حرفِ قشنگي زد. گفت تو هر مرحله از زندگيت هر شرايطي که داري قدرِ خودت و بدون. و فکر نکن شرايطتت مي تونه باعث شه زندگيت بد يا خوب باشه. مي گفت هميشه شخصيتِ خودت و حفظ کن و هيچوقت نذار حاشيه ها زندگيت و تحت تاثير قرار بده.
من تا همين چند وقت پيش هم شکل و قيافه و هيکلم و حتي رنگِ پوستمم مي بردم زيرِ سوال و فکر مي کردم بي ارزشم. تا همين چند وقت پيش فکر مي کردم محلِ زندگيم باعث مي شه بتُرشم. حتي به اين فکر مي کردم تا به دروغ به همه بگم من قصدِ ازدواج ندارم. تا بعد ها اگه ازدواج نکردم بگم خودم نخواستم وگرنه خاستگار زياد داشتم!
ار فکراي خودم خجالت کشيدم. بايد يادم بمونه همه بايد يادمون بمونه تو هر شرايطي بايد بهترين و بخواهيم تا برامون بهترين ها حاصل شه.
از راهروي بازداشتگاه که گذشتيم. همينکه وارد حيات شديم محمودي رو برومون قرار گرفت.
اخم کردم. هر چند که تهِ دلم حس مي کردم اون مقصر نيست. اما فرزام راست مي گه اون انقدر تجربه داره که معنيِ مراقبتِ ويژه و بفهمه و ابداً نبايد اين اتفاق مي افتاد. فرانک با اخم رو به محمودي گفت:
ـ خودت و معرفي کردي؟!
محمودي دمغ “بله اي” گفت و بعد از گذاشتنِ احترام رفت. با تعجب گفتم:
ـ کجا خودش و معرفي کرده؟
فرانک کمي قدم هاش و سريعتر کرد و ويلچر و هل داد و گفت:
ـ براي بازداشت ديگه. فرزام قبل از اينکه بياد ديدنت بهش گفت خودش و معرفي کنه و جلوي چشماش نياد.
با ناراحتي گفتم:
ـ اصلاً لازم نيست. انقدر اين چند روز بهم بد گذشته که دلم نمي خواد حتي قاتلا هم برن اون تو. بعدم مگه مي شه که آدم از نيروهاي خودش و بازداشت کنه؟!
ـ براي رسيدن به اهدافش يا حتي يه ترفيع تاييد سرهنگ و نياز داره. فرزام و سرهنگ ندارن. بايد گوش بده.
حرفي نزدم… کمي رفتم جلوتر و خواستم ببينم فرزام چرا حرف نمي زنه که با ديدنِ چشم هاي بسته اش گفتم:
ـ فرانک. فرزام که بسته است!
بلند خنديد و گفت:
ـ يعني چي بسته است مگه بايد باز باشه؟! اين چه مدلِ حرف زدنِ؟!
با عصبانيت و ترس گفتم:
ـ رواني نخند. منظورم چشاشِ.
فرانک يکي کوبيد تو کله فرزام و گفت:
ـ غش کردن کارِ زناست باز کن چشمات و.
دوباره خنديد. اما فرزام سرش کج شد. تقريباً جيغ زدم:
ـ چي کار مي کني؟ نمي شنوي مي گم به هوش نيست؟
و ويلچر و از دستش گرفتم و تند تر راه افتادم:
ـ آخه کدوم احمقي نذاشت اين آمبولانس بياد تو حيات؟ انقدر خنگيد همه اتون؟ اي خدا من و نجات بده از دستِ اينا که هيچکدوم عقل ندارن. يعني عق دارنا اما قدِ کل? مرغِ! آخه فرزام حالا من در مقابلِ فهميدن مقاومت نشون ميدم يا اين فرانکِ بي عقل؟
فرانک اومد بدواِ و جلوي من قرار بگيره و ببينه راست مي گم يا نه که چادرش رفت زيرِ پاش و با مخ افتاد.
ـ آخـــــخ! خدايا پام!
ـ بپا شصتِ پات نره تو دماغت.
تو اون موقعيت نمي دونستم گريه کنم يا بخندم. و زيرِ لب گفت:
ـ به قولِ تو. دهنِ هر کي که کفشِ پاشنه دار و خلق کرد سرويس.
با اين حرف بلند شد و خودش و صاف و صوف کرد. منم منتظر موندم تا در و باز کنن و فوري به پرستارِ همراه آمبولانس اطلاع دادم که چي شده.
پرستار با کمکِ راننده با هم فرزام و خوابوندن. من سوارِ آمبولانس شدم و به فرانک گفتم:
ـ گوشيِ من و تحويل بگير با ماشين بيا.
چشم غره اي بهم رفت. درِ آمبولانس داشت بسته مي شد. با تاکيد گفتم:
ـ يادت نره. گوشيم و بياريا.
و ديگه نديدمش. همينکه حرکت کرديم رو به اون پرستار که داشتن فشارِ فرزام و چک مي کرد گفتم:
ـ چي شد؟! حالش خوبه؟!
جوابم و نداد چند ثانيه بعد گفت:
ـ فشارش رو پنجِ.
و فوري سرمي براش وصل کرد و آمپولي توي سرمش تزريق کرد. دستي به پيشوني فرزام کشيد و بعد دستش و نبضش و گرفت. چشم غره اي به دستِ فرزام که تو دستِ پرستار بود رفتم و فکر کردم:
ـ خاک تو سرا پرستارِ مرد نداشتن بفرستن؟! اينم که داره دستمالي مي کنه!
نچ نچي کردم و دستي به پيشونيِ فرزام کشيدم… نگران بودم. نگرانِ اينکه دردش زيادِ؟ مي تونه تحمل کنه؟ نمي دونم چرا اما خيلي دوست دارم حداقل نصفِ دردي که داره و من بکشم تا کمي راحت تر باشه.
عزيزم تحمل کن تو مي توني. اگه چيزيت بشه من خودم و نمي بخشم. به خاطرِ من اومده بودي. واااي خدايا هيچ وقت فکر نمي کردم زندگيم شبيهِ فيلم هنديا شه… کم مونده پهن شم رو فرزام بگم نــــــــــــــــــــــــ ــــــــــه… تو نبايد بميري…
چشام اشکي شد. کاش زودتر بهش بله داده بودم! اينجوري زيرِ بارِ فشاره کمتري مي رفت و امکانِ اينکه فشارش نيفته بيشتر بود!
بلاخره رسيديم بيمارستان. فوري منتقلش کردن به يه اتاقِ خصوصي و من نمي ديدم که دارن چه بلايي سرش ميارن چون راهم ندادن. دو تا مامورِ مراقبش جلوي در ايستاده بودن.
با ديدنِ فرانک که با قدم هاي سريع ميومد بلند شدم و خودم و بهش رسوندم. دستش و تو دستام گرفتم:
ـ اگه خوب نشه چي…؟
ـ دکترا چي گفتن؟
سرم و تکون دادم و گفتم:
ـ هنوز بيرون نيومدن اما مثل اينکه فشارش خيلي پايين بود.
پوفي کشيد:
ـ از دستِ فرزامِ يک دنده و لجباز. ناراحت نباش چيزيش نمي شه گلم.
گوشيش زنگ خورد همزمان با گوشيِ خودش گوشيِ منم بيرون آورد و سپرد دستم و با گفتنِ برمي گردم کمي ازم فاصله گرفت.
به گوشيم نگاه انداختم. بيست و چهار ميس کال. همه هم از يک شماره بودن. حدس مي زدم مادرِ هاويار باشه و البته حدسش خيلي سخت نبود. دلم مي خواست کمکش کنم حداقل مامانش و از کشور خارج کنن… چون ممکنِ تنها عزيزش و از دست بده و اين اصلاً خوب نيست.
اما الان نمي تونستم تماس بگيرم حالِ فرزام خيلي برام مهم تر بود. گوشي و گذاشتم تو جيبم و رفتم سمتِ اتاقش. همون موقع دکتر اومد بيرون.
ـ چي شد آقاي دکتر…؟
ـ من گفته بودم حتي يک درصد موافق خروجشون نيستم. ايشون به حرفِ ما گوش ندادن هيچ چرا سُرم و از دستشون خارج کردن؟ فشارش کم کم متعادل مي شه. اگر بيدار شد و درد داشت. فعلاً نمي تونيم آرامبخشي براش تزريق کنيم.
اين و گفت و رفت. خواستم برم داخل که مامورها جلوم و گرفتم:
ـ با جديت گفتم:
ـ من که خودي ام. دستتون و برداريد.
انگار اينجا درِ دربارِ. والا…
ـ متاسفام بدونِ دستورِ قضايي نمي تونيم اجازه ورود بديم.
ـ دستور قضايي چيه؟! ايشون با من هستن.
فرانک اين و گفت و نزديکِ من شد و مشمايي داد دستم.
ـ ساتي عزيزم مي توني امشب و بموني و فردا بري پيشِ سخندون؟ داداشم و زن داداشم فکر کردن فرزام ديگه بر نمي گرده نمي تونم پيداشون کنن. خودمم بايد برم.
نگاهي به تختِ فرزام که فقط نصفيش رو مي ديدم انداختم و به سخندون فکر کردم. دلم براي سخندون پر مي کشيد اما فرزام الان بهم احتياج داشت. لبخندي زدم و گفتم:
ـ برو عزيزم خيالت راحت.
و رفتم تو اتاق و کنارِ تختش روي مبلِ نشستم.
کنارِ صندلي تختش نشستم و آروم سرم و گذاشتم رو تخت و چشم دوختم به دستِ سالم و مردون? فرزام.
بي اختيار لبخندي رو لبم نشست. يه عمري سعي کردم مرد باشم. سعي کردم مردونه زندگي کنم. يه عمري با وجودِ سنِ کمم شدم ستونِ خونه. جووني نکردم. خوشي نکردم. سختي کشيدم اما چقدر خوبه که حالا قراره يه مرد باشه. يه مرد کنارم باشه که بهم لبخندِ دلگرم کننده بزنه که دستاي قوي و قدرتمندش بهم قدرت بده و اعتماد بنفس.
ما خانوم ها، هر چقدرم قوي و قدرتمند باشيم هميشه وقتي يه مرد کنارمونِ راحت تر و بيشتر سرمون و مي گيريم بالا. لذتش مثل اين مي مونه که تو بي دردسر يه کيف بزني! البته ديگه اين مثال درست نيست اما اين و گفتم که عمقِ لذت درک بشه!
کلاً ما جنسِ لطيف قشنگترِ که تکيه کنيم و جنس مرد بهتره که تکيه گاه شه. چون محکم ترِ. خوبه که از اين به بعد شوهر دارم. حتي مدلِ نگاه کردنِ بتول وقتي اين خبر و بشنوه هم بهم کلي خوشحالي تزريق مي کنه!
نفسِ عميقي کشيدم و چشمام و بستم. تنها چيزي که نگرانم مي کرد در حالِ حاضر شغلِ فرزام بود. اگه يه روز مي رفت و بر نمي گشت؟ من چطور مي تونم تنها ادامه بدم؟ اگه مثل فرانک شه؟ واي نه خدا نکنه. حالا که نه به بارِ نه به دار… اما خوب…
با نشستنِ دستش روي سرم تکوني خوردم اما بلند نشدم:
ـ خوابي؟
وقتي جوابي ازم نشنيد طوري که مي شنيدم، اما نمي دونم مي خواست بشنوم يا نه گفت:
ـ تو الان بايد تو خونه استراحت مي کردي خانم.
و همينطور سرم و نوازش کرد. و من انقدر حساس بودم به نوازشِ سر و انقدر خسته بودم که نفهميدم کي خوابم برد يا شايد بهتر باشه بگم نفهميدم کي بيهوش شدم.
****
ساتي.. خانوم نمي خواي بلند شي؟ بلند شو برات شام آوردن.
صداش و مي شنيدم اما انقدر خشک شده بودم که دلم مي خواست هم نمي تونستم بلند شم. بلاخره بلند شدم و آروم آروم سرم و صاف کردم و نگاهش کردم. با چشماي خوابالو گفتم:
ـ آآآآآي نَــنَــه گردنم!
و قيافه گريه به خودم گرفتم. حتي نزديک بود بزنم زيرِ گريه. درست مثل بچه هاي لوس. اما يه لحظه به خودم اومدم. داشتم چي کار مي کردم؟!
فوري خودم و جمع و جور کردم و گفتم:
ـ ببخشيد خوابالو بودم نفهميدم.
غش غش زد زيرِ خنده:
ـ چه عجب بلاخره من ديدم تو يه کاري انجام بدي به سن و سالِت بياد. خانوم لوسِ…
و بعد موهاي سرم و بهم ريخت… خجالتزده از حرکتم سرم و انداختم پايين و با دستام باز مي کردم که گفت:
ـ ببين اصلاً لازم نيست براي نشون دادنِ قدرت خودت و گم کني. تو زني… مظهرِ ناز… لطيف بودن… از جنسِ مرواريد و اشک.. اصلاً لازم نيست از کمي لوس بودنت خجالت بکشي…
ديگه معذب نبودم از کاري که انجام دادم به چهر? مهربونش که خشونتي به همراه نداشت نگاه کردم و گفتم:
ـ اصلاً بهت مهربوني و اين حرفا نمياد.
سرش و تکون داد:
ـ خوب به يه چيزايي عادت مي کني.
و بعد به ميز و مبل کنار کاناپه اشاره کرد و گفت:
ـ بهتره غذات و بخوري و به سوپي که روي ميز مخصوصِ تختش گذاشته بودن اشاره کرد و با بي ميلي گفت:
ـ منم سعي مي کنم همين کار و کنم.
ـ چرا تو سوپ؟ من برنج؟
اداي خودم و در آورد و گفت:
ـ چون تو سالم من مريض!
نخودي خنديدم. و تکه اي کباب زدم به چنگال و گرفتم سمتش:
ـ باور کن هيچ مشکلي به وجود نمياد.
نگاهي به من و بعد کبابِ تو دستم انداخت و آروم گفت:
ـ بر پدر و مادرِ وسوسه صلوات…
و فوري چنگال و از دستم قاپيد. يعني قدرتِ خدا! تو چند ثانيه کبابِ نيست شد! با دلسوزي گفتم:
ـ بازم مي خواي؟
طفلي انگار چند سالِ غذا نخورده. سرش و تکون داد و گفت:
ـ نه ديگه گلم. مرسي خودت بخور. منم اين و بخورم که اندفعه يه چيزم بشه اين سوپ هم بهم نمي دن.
در کنارِ هم به روشي کاملاً عجيب و غريب غذا خورديم و بعد از جمع و جورِ وسائل و بعد اينکه خدمه اونجارو تميز کرد فرزام جدي گفت:
ـ ميشه حرف بزنيم؟
و من مثل ادم هاي خطا کار دستم و پشتم قايم کردم و همونجايي که بودم ايستادم و گفتم:
ـ راجع به چي؟!
ـ امير، يا شايد هم هاويار…
حسِ خطاکار بودن بيشتر بهم دست داد. لبِ پايينيم و کاملاً تو دهنم بردم و همونجور که دستام پشتم بودم کمي خودم و تکون داد و گفتم:
ـ مـــممم… خوب بزنيم…
ـ بشين…
کمي رفتم جلوتر و به جاي نشستن روي صندليِ تخت روي کاناپه نشستم. کمي دورتر بودن و حداقل الان ترجيح مي دادم. شايد چون مي ترسيدم نزديکيِ زياد حرارتِ بالاي تنم و نشون بده. و بهش بفهمونه چقدر مي ترسم و بعد بفهمه از دروغي که گفتم مي ترسم.
ـ بچه ها مي گن صداي محتشم موقع حرف زدن مي لرزيده. کارشناس تشخيص داده که موقع حرف زدن پر از ترديد بوده و انگار معذب بوده. من فکر مي کنم کسي کنارش بوده.
آب دهنم و سخت قورت دادم. من يه چيزايي بيشتر مي دونستم اما همه اش فکر مي کردم خودِ هاويار تماس گرفته، يعني اين امکان هست که اون مامور توسطِ هاويار کشته شده باشه؟ نه ممکن نيست… اما حالا مي دونم که کسي و مجبور کرده که تماس بگيره. خودم و زدم به کوچه علي چپ و گفتم:
ـ محتشم؟! محتشم کيه؟!
چشماش و بست و گفت:
ـ همون که گويا به تو گزارش کار داده و دستت و باز کرده!
سرم و تکون دادم:
ـ آها آخه وقت نشد به هم معرفي شيم. والا نمي دونم شايد…
ـ فقط من هنوزم برام سواله چرا محتشم نيومد سراغِ من. فاصله من و تو از هم فقط يه ديوار بود و بس.
حق به جانب گفتم:
ـ خوب به من چه؟ چندمين بارِ اين و مي گي و مي پرسي؟ اون که نيست منم نمي دونم.
ـ حالا چرا عصبي مي شي؟ من يه حدسايي مي زنم.
چشمام و ريز کردم و گفتم:
ـ چه حدسايي؟!
ـ خوب تقريباً اونايي که بايد گرفته شدن… بيشتريا جمع بودن. امير تا پنج دقيقه قبل اينکه تو بياي تو اتاق داشت از من پذيرايي مي کرد! با اين حساب امکانش هست که هم? اين کارها رو اون کرده باشه… اما آخه… چرا؟!
خواستم پوزخندي بزنم و بگم زديم به کاهدون متين مونده… نمي دونم چرا دلم نمي خواست با هم? علاقه ام به اين پرونده فعلاً از متين حرفي بزنم. اينبار بلند شدم. در حالي که دستام مشت شده بودن و حس مي کردم که انگار حتي ديوار هم چشم در آورده و به من نگاه مي کنه، گفتم:
ـ يه جوري حرف مي زني انگار من بايد جواب سوال هات و بدونم؟!!!
اخمِ ريزي رو پيشونيش نشوند و گفت:
ـ ببينم تو چته؟! من دارم مثلاً باهات همفکري مي کنم.
ـ نمي خوام همفکري کني. يعني چي؟ يجور حرف مي زني انگار هاويار همه چيزش و به من گفته و من بايد همه چيز و بدونم!
چند ثانيه اي خيره نگاه کرد و بعد نفسِ عميقي کشيد:
ـ اينطور که شما بال بال مي زني بعيد هم نيست.
کيفم و برداشتم:
ـ اصلاً من و بگو که خسته و کوفته اومدم کنارِ شما. به من چه…
اين و گفتم و رفتم سمتِ در.
ـ منت مي ذاري؟
عصبي بودم. از اون عصبي هايي که خودمم نمي فهميدم چي مي گم. با پرخاشگري گفتم:
ـ نه اما وظيفه من نيست.
اين و گفتم و تندي از در خارج شدم. نمي دونم چرا اينجوري شد؟ شايد بهتره من به فرزام بگم، بگم که چي شده.
اما نمي دونم چرا مي خوام هاويار نباشه. اينجا نباشه تو ايران، تو زندان و يا بيرون نباشه. نمي خوام حتي يه چيزي من و به هاويار وصل کنه. دلم مي خواد مادرش هم نباشه…
با تمومِ اينبا به رفتنِ مادرش اميد دارم اما خودش… حقيقتاً نه…
وسطاي بيمارستان وقتي که کمي آرومتر شدم. فهميدم چقدر تند رفتم. درست نبود. اون که چيزي نگفت. من مثل اين شک به خودها بيشتر مشکوکش کردم. اما…
اما نداره. نبايد اينقدر باهاش بد حرف مي زدم. بايد حواسم باشه مسائل کاري حتي مي تونه تو زندگيِ شخصيمون هم دخيل باشه. نبايد انقدر بلند حرف مي زدم… نبايد صدام از حدش بالاتر مي رفت… نبايد…
کلافه دستم و تو هوا تکون دادم و برگشتم سمتِ اتاق. اون الان به وجودم نياز داشت. تقه اي به در زدم و رفتم تو:
ـ خوب من زود عصبي مي شم.
چشماش و بست و گفت:
ـ نه اصلاً … حق با توست. حالا هم تنهام بذار مي خوام استراحت کنم.
رفتم کنارِ تخت. کيفم و گذاشتم رو تخت و با مظلوميت نگاهش کردم و گفتم:
ـ متاسفم تند رفتم.
ـ …
ـ جواب نمي دي؟!
باز هم جوابم و نداد. کلافه به چهر? خسته و بي حالش نگاه کردم:
ـ اي بابا حداقل يه چي بگو فکر نکنم خوابي.
چشماش و باز کرد و با عصبانيت نگاهم کرد. از نگاهِ تيزش بيشتر ترسيدم و کمي رفتم عقب:
ـ مي ري بيرون يا زنگ بزنم بيا ببرنت؟!
سرم و کج کردم :
ـ برم بيرون؟!
چشماش و بست و با جديت گفت:
ـ دقيقاً… بيرون…
عقب گرد کردم و کمي نگاهش کردم و فوري روم و گرفتم و رفتم بيرون. قبل از اينکه در بسته شه. کيفم پرت شد بيرون!
يعني يا حضرتِ عباس… چه عصبانيِ. لبم و گاز گرفتم و به مامورهاي جلوي در که با تعجب به من نگاه مي کردن خيره شدم.
جفتشون وقتي ديدن انگار خجالت کشيدم سرشون و انداختن پايين. و من تنهاي کاري که کردم اين بود، کيفم و برداشتم و دوييدم سمتِ پله ها.
اشکام و که هنوز راهي براي ريختن پيدا نکرده بودن و تو چشمام بودن پاک کردم و فکر کردم فرزام بايد يکم گذشت داشته باشه. خودم مي دونم خشک و تعصبي و چه مي دونم هزار چيزِ ديگه هست اما در مقابلِ من بايد کمي نرم باشه…
خوب شايد عصبيش کرده باشم و عجز و ناتوانيش تو اين موقعيت و به رخش کشيده باشم… اما من الان شخصي هستم که عاشقم شده بايد بهتر رفتار کنه!
ولي خودمونيم منم نبايد منت مي ذاشتم و اون طوري باهاش حرف مي زدم مخصوصاً هم که بارها تذکر گرفتم و مي دونم که از دخترِ متين و سر به زير خوشش مياد.
فرانک مي گه وقتي در مقابلش سکوت کني بيشتر خوشش مياد و خودش هم سعي مي کنه بهت احترام بذاره و از اين سکوت سوء استفاده نکنه شايد بهتر بود منم سکوت مي کردم و به احتمالاتش گوش مي دادم تا فکر کنم منظورش با منِ و اونجوري پرخاش گري کنم.
واااي خدايا سرم درد گرفت… اونم الان درد داره… حتي آرامبخش هم بهش نزدن… کاش حرف نمي زدم…
ـ خانم…
برگشتم عقب و به يکي از سرباز ها که انگار دنبالم اومده بود خيره شدم:
ـ بله؟!
ـ همراه من بياييد… مي برمتون.
با غيض گفتم:
ـ لازم نيست. برو به رئيست بگو من هنوز همون ساتي ام.
اين و گفتم و راه افتادم:
دنبالم اومد:
ـ اما من از جاي ديگه دستور دارم. شما بايد تحتِ مراقبت باشيد. در غيرِ اينصورت متاسفانه مجبور به بازداشت خونگي هستيم.
نفسم و سخت دادم بيرون:
ـ مي دوني خواهرم کجاست؟
ـ همراه من بياييد مي برمتون همونجا.
***
ـ خانوم رسيديم…
چشم هام و باز کردم. به اطرافم نگاه کردم و گفتم:
ـ اينجا کجاست؟
ـ رزکان هستيم. خواهرتون اينجا هستن. فقط امکانش هست الان خواب باشن…
با اين حرف به ساعتش نگاه کرد و گفت:
ـ ساعت از يازده هم گذشته.
سرم و تکون دادم:
ـ موردي نداره. بهتره بريم داخل من حسابي خسته ام.
با اين حرفم تلفي خبرِ رسيدنمون و داد. در همين حال من گوشيم و خاموش کردم و پيچيدم لايِ چند دستمال کاغذي و با عرضِ تاسف و شرمندگي گذاشتمش يه جاي خيلي خصوصي… اينا بازرسيِ بدني مي کردن ولي نه در اون حد که دستشون و بخوان بکشن به جاهاي خيلي خصوصي.
تکون تکون خوردنم باعث شد مامورِ همراهم با مکث از روي آينه نگاهم کنه. لبخندِ پر ترسي زدم و گفتم:
ـ دارم دنبالِ گوشيم مي گردم. فکر کنم جا گذاشتمش يادت باشه حتما بگي برام بيارنش…
سرش و تکون داد و با سر و صداي باز شدنِ در حواسش به کل از من رفت. دو مرد کنارِ هر لنگ? در ايستاده بودن و با دقت به ماشين و داخلش نگاه مي کردن. داخل که رفتيم پياده شدم. هر دو مرد بهم سلام دادن اما از قيافه هاشون معلوم بود که آماده باش هستن. انگار به خودشون هم اعتماد ندارن.
خانومي جلويِ در ورودي انتظارم و مي کشيد. سلامي دادم و اون براي دست دادن پيش قدم شد.
هنوز کامل وارد خونه نشده بودم که گفت:
ـ وسيله هاتون و به من بسپاريد. به دليلِ امنيتِ خودتون استفاده از گوشي ممنوعه. و اگر ساعت يا وسيله فلزي داريد تحويلِ من بديد.
هيچ چيزي نداشتم. کيفم رو به دستش سپردم و گفتم:
ـ گوشيم پيشِ جناب سرگرد جا مونده و چيزي به غير از اين کيف ندارم. خواهرم کجاست؟!
به اتاق اشاره کرد. قبل از اينکه با طرفِ اتاق برم چند کامپيوتر و کلي سيم تو پذيرايي حواسم رو پرت کرد.
چندين دستگاه بزرگ شبيهِ راديوهاي قديم که حتي اسم هيچکدومشون رو نمي دونستم. کمي که دقت کردم تو سه تا از مانتيورها قسمت هاي مختلفِ خونه و نشون مي داد. مکث کردم که باعث شد زن با من برخورد کنه . به من بخوره. با جديت گفتم:
ـ حواست کجاست؟
خودش و جمع و جور کرد و اخمي ريزي به پيشونيش نشست.
ـ ببخشيد داشتم مطمئن مي شدم خطري تهديدتون نکنه!
چشمام و براش لوج کردم و به کيفم اشاره کرد:
ـ اها خطر تو کيفِ منِ؟!
ـ متاسفم اما وظيفه امِ…
جمله اش رو بي جواب گذاشتم و به مانيتورها اشاره کردم:
ـ ببينم اينجا تمومِ مسائل تحتِ نظارتِ شماست؟
منتظرِ جوابش بودم که دو زن از اتاقي بيرون اومدن.
ـ عجب بچ? سرتق و شکمو و پرروييِ!
ـ آره ديدي؟ دختر? پررو به من مي گه ترشيده!
مي دونستم که سخندون و مي گن. با جديت قدمي به سمتِ اون اتاق برداشتم. در حالي که هنوز جوابِ سوالم و از مامورِ زن نگرفته بودم با عصبانيت گفتم:
ـ خواهرِ من اصولاً حقيقت و خيلي رک بيان مي کنه!
خوب خيلي سخت نبود که منظورم و بفهمه. منظورم اين بود که خواهرم راست مي گه و تو ترشيده اي! البتها اگر ازدواج نکرده باشه! بيتو جه به چشم غر? اون دو نفر رفتم تو اتاق. خدايا کي يه سمتي به من مي دن بزنم اينارو لهشون کنم.
با ديدنِ سخندون که روي تشکي خواب بود و پتوي مسافرتي تا روي گردنش بالا بود دلم براش ضعف رفت. اما براي اينکه مبادا بيدارش کنم و بدخواب شه فقط نگاهش کردم و از دور به انداز? اين چند روز قربون صدقه اش رفتم. اما باز هم دلتنگ و دلتنگش بودم.
تقه اي به در خورد و همون مامورِ زنِ اول وارد شد. پتويي دستش بود. اون و به دستم سپرد و گفت:
ـ از همکارهام ناراحت نباشيد. توي کمد لباس هست و اگر چيزي احتياج داشتيد بهم اطلاع بديد.
برگشت بره بيرون که انگار چيزي يادش افتاده باشه گفت:
ـ راستي…
به دري اشاره کرد:
ـ سرويسِ بهداشتي اينجاست… در ضمن هيچ دوربيني در جايي به اين خصوصي نصب نشده! خيالتون راحت.
لبخندي زدم و همينکه رفت بيرون پريدم تو دستشويي… بلاخره شايد شلوارم و خيس نکنم اما احتمال داره ال سي ديِ گوشيم از عرق و خيسي بسوزه و اونوقت من اگه اين گوشي و ببرم تعميرگاه بايد توضيح بدم در چه شرايط همچين بلايي سرش اومده!
دستمال هاي چندش رو از دورِ گوشيم باز کردم و گوشيم و روشن کردم. همونطور که نشسته بودم و کارم و انجام مي دادم. به بالا اومدنِ صفحه خيره شدم… به عنوانِ پيغامِ خوش اومد گوييِ اولِ تلفن نوشته بودم:
ـ صاحابم! اوقات خوشي و برات آرزومندم!
البته اين و از طرفِ گوشي براي خودم نوشته بودم. همين که صفحه بالا اومد چندين ميس کالم پديدار شد که من و به فکر انداخت چطور مي تونم با مادرِ هاويار در تماس باشم؟ در حالي که فهميده بودم و به طورِ غيرِ مستقيم از فرزام کشيده بودم که رفتن به خونه مادر هاويار براي من ممنوعِ.
گوشي رو تو لباسِ زيرم قائم کردم و بيرون اومدم. مانتوم و در آوردم و روي تشک دراز کشيدم. حسابي کثيف بودم. شايد حتي تنم شپشِ خاکستري زده باشه.
از همون ها که خودشون و لايِ درزِ لباس قايم مي کنن. اما من تحتِ هيچ شرايطي نمي تونستم دستِ رد به سين? خواب بزنم. با اين حساب با تمومي مشغله هاي موجود نخواستم حتي به فرزام و حرفاش و خودم و حرفام فکر کنم و در کنارِ خواهرم، با آرامش زياد خوابيدم.
***
صبح با دستاي کوچولو و توپولوِ سخندون که گونه ام و نوازش مي کرد از دنياي خواب به بيرون کشيده شدم. در حالي که هنوز هم حسي از بيداري نداشتم.
ـ آزي…. تويي؟ يا لوحِته؟!
اين و گفت و حس کردم که بلند شده و نشسته.
چشمام و باز کردم. رو تشک نشسته بود و پاهاش باز بود و دستاش بينِ باهاش افتاده بود و با بغض به من نگاه مي کرد. منم از حالت بق کرده و چشماي نمدارش بغضم گرفت. بلند شدم و نشستم و دستام و براي بغل کردنش باز کردم.
کمي تو جاش تکون خورد و اومد تو بغلم. محکم فشارش دادم… اونم دستش و گذاشته بود رو دستام و سعي مي کرد من بيشتر فشارش بدم… من که اينجوري حس مي کردم:
ـ آخـ… عزيزِ دلم… خواهر به قربونت…
حالا ديگه واقعاً گريه مي کرد. نمي دونستم بچه ام چش شده. اما انگار بارِ روحيِ اين چند روز از توانش خارج بود…
بيشتر فشردمش… گوشتِ تنش شل شده بود… ديگه سفتيِ قبل و نداشت… لاغرتر شده بود… اين نشون مي داد سخندون روزهاي خوبي و نداشته…
ـ آزي تو لو خدا ديگه نريا… اصن تو آزيم نيستي که تو مامانمي… مامانا که دختراشون و تاهنا نمي ذالن…
تو گريه هام براي لحنِ صحبتش خنديدم و شرينيِ وجودش و نفس کشيدم و به روحِ گشنه ام دادم… با جديت گفتم:
ـ معلومه که تنهات نمي ذارم عزيزم… ببخشيد…
و با خودم فکر کردم من خيلي قوي بودم که تو اين بيست سال هيچ وقت از مادرم نخواستم برام مادري کنه… چه وقتي که نياز داشتم و بود، چه وقتي که نياز داشتم اما نبود…
آهي کشيدم قسمتِ من اين بوده هر چند تا آخرِ عمر حسرتش و مي خورم… من تا آخر عمر نه خدا و نه مادرم و به خاطرِ طعمي که نچشيدم نمي بخشم.. حقِ من بود مثلِ هم? بچه ها حداقل يک سومشون مادر داشته باشم… سرش و نوازش کردم:
ـ بسه ديگه گريه… من فقط رفتم يکم کار کنم برات خوراکي بخرم… حالا هم مي خوام برم حموم، مياي بريم؟
تحمل نداشتم غصه خوردنش و ببينم. واسه همين مي خواستم منحرفش کنم.
با پشت دست شروع کرد به چشماش و ماليدن و اشکاش و پاک کردن با جديت گفتم:
ـ آ آ! چي کار مي کني؟ با دست مي مالي به چشمت؟
دستاش از حرکت ايستاد و افتادن پايين. با صورتي که حالا اشک به همه جاش کشيده شده بود، با چشماي گردِ طوسيش به من زل زد. منتظر بود دعواش کنم… اما خنديدم… رو چشم هاش و بوسيدم و گفتم:
ـ عزيزم… وجودم… هم? زندگيم، چشمات آسيب مي بينه…
تقه اي به در خورد. از خودم جداش نکردم… فقط سرم و کج کردم که ببينم کي اومده… با ديدنِ فرزام تو چهارچوبِ در موندم… خشکم زد… دلخور به من نگاه کرد… با اخم و با جديت گفت:
ـ بايد به يه سري از سوال ها جواب بدي…
و در و محکم بست…
سخندون با گيجي گفت:
ـ کي بود…/؟
باز هم و من اينبار راحت بدونِ اينکه ترسي از معرفيشون به هم داشته باشم گفتم:
ـ فرزامِ ديگه… جناب سر گُرد… قبلاً ديديش…
سرش و متفکر تکون داد…
ـ فَــلزانه؟!
خنديدم و بلندش کردم و رفتيم سمتِ حموم… کي قرار بود سخندون زبونش کامل باز شه؟
رو موژه هاي خيس و به هم چسبيده اش و بوسيدم.
ـ عافيت باشه گلم. با من مياي بيرون؟!
سرش و به نشونه تاييد تکون داد و همونطور که ايستاده بود تا موهاش و شونه کنم گفت:
ـ ميام باهات.
خودم هم لياس پوشيدم دوباره به داخلِ حموم برگشتم و لاي لباسهام گوشيم و پيدا کردم بي توجه به تماسهام خاموشش کردم و دوباره تو س/و/ت/ي/ن/م مخفيش کردم. و با سخندون بيرون رفتيم.
ماموري که حس مي کردم از اون دو بهتره لبخندي به روي سخندون پاچيد و گفت:
ـ به به چه خوشگل شدي.
خواست دستِ سخندون و بگيره که سخندون پشتِ من قايم شد.
لبخندي به روي مامور زدم و گفتم:
ـ بذار پيشم باشه. قول داده حرف نزنه.
سرش و تکون داد و من و پشتِ ميزي دعوت کرد. فرزام و نمي ديدم و با توجه به دلخوري که از من داشت ناراحت بودم. بايد حتما از دلش در مي آوردم.
از اول ازم پرسيد. از تموم مراقب ها و من تازه فهميدم همه اشون هنوز تو بازداشت به سر مي برن. فوري دادخواستي مبني بر اينکه اون اس ام اس از روي اشتباه و شک و بدبيني به خاطرِ موقعيتم بوده تنظيم شد تا هر چه زودتر اون مراقبي که همراه سخندون رفت آزاد شه و يکي از مامور ها برد تا قبل از رفتنِ قاضي بتونن بهش رسيدگي کنن. البته اگر وجودِ من نياز باشه بايد برم. ولي چون جناب سرهنگ خودش تو دادسراست مي تونه فوراً رسيدگي کنه.
دوباره به فرزفام فکر کردم. خدايا من واقعا شرمنده ام رفتارهاي اون روزِ من اصلاً حرفه اي و حساب شده نبود اما دستِ خودم نبود.
فرزام کنارِ ميز ايستاد. من سوالِ ديگه اي از اون مامور و که نوشته بود و خوندم و زيرش شروع کردم به نوشتن. از حرف هايي که زدم و يادم بود. داشتم توضيح مي دادم که صداي فرزام به گوش رسيد:
ـ هنوز هم اون سيگنال ها دريافت مي شه؟!
مامورِ زن که حالا مي دونستم فاميليش والا منشِ سرش و بالا کرد و گفت:
ـ چند دقيقه اي مي شه قطع شدن.
فرزام نگاهي به من انداخت و گفت:
ـ گوشيت تو بيمارستان پيشِ من نبود. يادت نيست کجاست؟
با سر سنگيني گفتم:
ـ نه اصلاً حواسم نيست کجا گذاشتم. شايد بايد کيفم و بگردم.
حس کردم يجوري نگاهم مي کنن. شايد فهميدن دروغ مي گم اما همچنان اعتماد به نفسي داشتم که خودم هم دليلِ از بين نرفتنش رو نمي فهميدم.
ـ خانومِ داشتياني فعلاً کافيِ… همراهِ من بياييد…
ـ بفرماييد همينجا مي شنوم…
صابري به ما دو تا نگاهي انداخت و گفت:
ـ خانوم کوچولو بيا بريم تا خواهرت لباسِ مناسب بپوشه تو حيات تاپ بازي کنيم.
سخندون بلاخره از من جدا شد و زودتر از صابري به سمتِ حيات رفت. لبخندِ پر استرسي به صابري زدم. اون هم لبخندي زد و رفت بيرون. فرزام جلوي چشم هام دوربينِ اتاق رو از کار انداخت و مانيتورش رو خاموش کرد. و منتظر نگاهم کرد و تا بلند شدم من و به سمتِ اتاق هدايت کرد. با صداي آرومي گفتم:
ـ همينجا حرف مي زنيم.
دستش و روي بازوم گذاشت و تقريباً من و هل داد سمتِ اتاق.
ـ هنوز دو تا مزاحم تو خونه هست.
منظورش اون دو تا مامورها بود. پس بي حرف به داخل اتاق رفتم. با صداي بسته شدنِ در برگشتم سمتش. دستِ سالمش پشتش بود و به در تکيه داده بود. چهر? جذاب و مردونه اش هنوز هم کمي درد به همراه داشت و هنوز هم چشماش اثري از خماري با خودش داشت.
دستش و از پشتش کشيد بيرون و چونه اش رو ماليد:
ـ پس گوشيت و گم کردي؟!
ـ سرم و تکون دادم…
و بعد فرصت کردم آب دهنم و سخت قورت بدم…
تکيه اش و از در گرفت و به سمتم قدم برداشت:
ـ من نمي دونم سيگنال هايي که بچه ها دريافت کردن و نويز هايي که افتاده براي چيه!
شونه ام و بالا انداختم… همه اش چند قدم با من فاصله داشت… با جديت گفتم:
ـ ريشه يابي کنيد!
نزديکم شد… دستش و آورد بالا و در همون حال به چشم هام نگاه مي کرد:
ـ پس گوشيت گم شده…؟
چشم هام کمي گشاد شده بود… سرم و به شدت تکون دادم… چون ترسناک شده بود:
ـ آره.
دستش روي شکمم لغزيد و با پشتِ دست به سمتِ بالا حرکت کرد. همينطور نوازش گونه… همينطور آروم…
آروم آروم داشت جونم و مي گرفت… يواش يواش مچم و باز مي کرد و انگار نفس هاي من که کم کم داشت تحليل مي رفت رو هم نمي ديد…
دستش روي س/ي/ن/ه ام، درست روي قلبم ايست کرد… ضربانِ قلبم تو دستش بود… اصلاً مهم نبود که دستش کجا قرار داره! الان به اين فکر مي کردم که همه اش چند سانتي متر با گوشيم فاصله داره…
حس مي کردم قلبم تو دهنمِ. شايد هم تو دستِ فرزام! سرش رو به سمتِ راست متمايل کرد. با سر انگشتاش حرکتي روي سينه ام داد و شمرده شمره پرسيد:
ـ براي… بارِ… آخر… گوشيت، کجاست؟!
جوابش و ندادم… نمي دونم چرا جرات نداشتم. حتي جرات نداشتم بزنم رو دستش و بگم بابا دستت و يه جاي خيلي زشت گذاشتي. چون قبلِ اينکه قلبم باشه يه چيز ديگه امه! والا!
فشاري به دستش آورد…
خيلي جاي قشنگيِ که تو دستش گرفته حالا فشار هم مي ده!
اي خدا… انقدر ترسناکِ که جرات نمي کنم حتي از اين کار منعش کنم. البته اين و هم مي دونم که اون الان به چيزي غير از اونچه که در فکرِ منحرفِ من مي گذره فکر مي کنه. اون قصدِ پيدا کردنِ گوشي و داره که من مي دونم فهميده احتمالاً کجاست ولي من فکر مي کنم که اون داره کارِ ديگه مي کنه!
واااي خودمم نمي فهمم دارم به چي فکر مي کنم. يعني خودم و بزنم به غش کردن؟ اما بي فايدست مي فهمه!
نه نمي فهمه. چشمام و لوچ کردم. اينجوري طبيعي ترِ. مردمکِ چشمام و يه چرخي دادم و در آخرين لحظه همينکه دستش تکون خورد بره تو يقه ام خودم و ول کردم.
به خاطرِ نزديکيِ بيش از حدمون تو بغلش ولو شدم و اون دستش و دورم گرفت.
ـ ساتي؟! چي شد؟!
من و تو جايي که هنوز جمع نشده بود خوابوند و انگار داشت به چشمهام نگاه مي کرد. اين و حس ششمم مي گفت. من بارها تو مدرسه خودم و به غش زده بودم واستادِ اين کار بودم. اما حقيقتاً الان و با توجه به فرزام که مو رو از ماست مي کشه بيرون مثل هاپو مي ترسيدم. اگر ميفهميد کارم تموم بود.
نفسش و سخت داد بيرون و گفت:
ـ پاشو مي خوام زنگ بزنم اورژانس ها!
يعني داره رسماً مي گه فيلم نيا من خودم اين کاره ام. آروم به صورتم زد:
ـ تو که غشي نبودي.
اين و گفت و حس کردم از کنارم بلند شد. چند ثانيه بعد چند قطره آب به صورتم خورد. به خاطرِ سرديِ آب نتونستم واکنشي نشون ندم و تکوني خوردم و با احتياط و آروم چشم هام و باز کردم. سرم و با دستِ سالمش تو بغل گرفت و دو باره صدام زد:
ـ ساتي؟! خانم چي شدي؟
با ديدنِ چشم هاي نگرانش از کرده ام پشيمون شدم اما بايد اينکار و مي کردم تا فکرش و منحرف کنم. نبايد به من بي اعتماد مي شد.
ـ خوبي؟
دستي به سرم کشيدم و با ناراحتي گفتم:
ـ اون چه کاري بود؟!ز من ازت توقع نداشتم.
با تعجب گفت:
ـ ترسيدي؟ منم منظوري نداشتم.
اين و گفت و شروع به نوازشم کرد. منم به پهلو شدم و به سمتش چرخيدم و خودم و جمع و جور کردم و بدون اعتراض به دست هاي نوازشگرش چشم هام و بستم. درسته غش نکردم اما به اندازه يه کوه استرس بهم وارد شده بود و آرامش به وجود اومده و دوست داشتم. شايد بايد بهش مي گفتم. نمي دونم اما…
پتو رو تا گردنم کشيدم بالا و گوشيم و از جا در آوردم و بعد پتو رو کشيدم پايين و بدونِ اينکه به چشم هاش نگاه کنم گوشي رو گرفتم سمتش:
ـ باور کن دلم نمي خواست به اين خانم ها تحويل بدم اما کارِ بدي هم نکردم. چند باري مادرِ هاويار باهام تماس گرفته اما جواب ندادم. همه اش خاموشِ.
گوشيم و ازم گرفت و بي اينکه بهش نگاهي بندازه بالا سرم گذاشت.لحظه اي چشم هاشو بست و گفت:
ـ اميدورام بارِ اول و آخري باشه که يه سوال و بيشتر از دوبار برات تکرار کردم. بارِ آخريِ که چيزي ازم مخفي مي مونه. چون اون موقع نبايد از من انتظار داشته باشي مثل خودت نباشم.
لب ورچيدم… چشم هاش و باز کرد و نگاه کرد:
ـ تو بچ? من نيستي. من هم پدرت نيستم. نه دعوات کردم و نه توبيخ فقط توقع ام و بهت گفتم و گوشزد کردم. تو همسرمي… حقمِ که ازت بخوام باهام صادق باشي…
چشم به دکمه هاي پيراهنش انداختم و دست بردم و با يکي شروع به بازي کردم و در همون حال گفتم:
ـ من هنوز بله هم ندادم. چطور همسرت شدم؟
ـ اون که بله… اماانگار يادت رفته که تو الان هم خانمِ مني…
مديونيد فکر کنيد من داشتم از خوشي سکته مي کردم!
اين و گفت و روي دستِ سالمش لم داد و تقريباً کنارم دراز کشيد. خجالت کشيدم. خواستم بکشم عقب و بلند شم که دستش و گذاشت پشتِ کمرم و من و دوباره کشيد سمتِ خودش. سرم دقيقاً کنارِ سينه اش بود و نفسهام از دکم? بازِ لباسش به پوستش مي خورد…
خودم يجوري شده بودم. اون و نمي دونم! خجالت مي کشيدم… مي خواستم مقاومت کنم و مقاوم باشم اما نمي تونستم… سرم و جمع تر کردم و بيشتر رفتم تو سينه اش… حداقل اينجوري قايم شده بودم.
ـ اينجا از سيگنال ها متوجه شده بودن که گوشي همراهته اما چون خودم اومدم نخواستم رسيدگي کنن. گوشيت پيشت باشه اما استفاده نکن.
انقدر به سينه اش چسبيده بودم که حس مي کردم نفس کم آوردم. با درموندگي گفت:
ـ ساتي بذار منم دراز بکشم!
کمي رفتم عقب… نفسش و سخت داد بيرون و گفت:
ـ اين دست هم شده دردسر.
و دراز کشيد. پتو رو تا گردنم کشيدم بالا ها و همونطور که دستم به لبه هاي پتو بود به حرکاتش نگاه کردم. همينکه دراز کشيد. دستش و دراز کرد و با چشم هاي مهربونش به دستش اشاره کرد:
ـ حالا بيا…اونجوري دستم درد گرفته بود.
سرم و نشونه نه تکون دادم و گفتم:
ـ استراحت کن من مي رم بيرون.
خواستم بلند شم که دست انداخت دورِ بازوم:
ـ بيا اينجا ببينم… کجا فرار مي کني؟ من به خاطرِ تو خوابيدم.
معذب بودم. اصلاً راحت نبودم. داشتم فکر مي کردم چجوري خودم و از زيرِ دستاش بکشم بيرون. حقيقتا ديگه از اينکه مثل بچه ها کل کل کنم يا بخوام تندي کنم خجالت مي کشيدم. دلم مي خواست آروم و با آرامش مشکلاتم و حل کنم نا با پرخاشگري. با صداش به خودم اومدم:
ـ کي فکرش و مي کرد من، فرزامي که بهت گفت به صيغه اعتقاد ندارم حالا انقدر براش دليل و مردک باشه که راحت تو بغل بگيرتت؟!
اين و گفت و به من نگاه کرد. خودش هم جواب داد:
ـ حقيقتش انقدر به خودم و احساسم اعتماد داشتم که فقط رو خودمون به عنوان دو تا همکار حساب مي کردم.
اما الان با وجودِ تمومِ اعتقاداتم چه ديني و چه از بُعد هاي ديگه مي بينم که وقتي تعلقِ خاطر داشته باشي همون صيغه همون کلاه شرعي هم واسه ات مي شه مدرک. انقدر بهش معتقدم که تو رو حتي از وقتي که زنِ شناسنامه ايم هم بشي بيشتر قبول دارم.
فشاري بهم آورد:
ـ البته بگم اگه يه درصد فکر مي کردم ناراضي هستي اينطوري الان پيشت نبودم. اما وقتي رضايت و تهِ چشم هاي خودتم مي بينم خيالم راحت ميشه. چون گفتم معتقدم به خيلي چيزها…
نگاه کن يعني داره مي گه منم از خدامه! اما شما که مي دونيد اينطور نيست؟! نفسِ صدا داري کشيد و گفت:
ـ هيچ وقت انقدر براي رسيدن به چيزي عجله نداشتم.
تو دلم کيلو کيلو کله قند آب مي کردن. من و مي گه ها… اي خدا چرا هميشه وقتي هيچ کس نيست اينجور اتفاق ها مي افته؟ من همه اش بايد به در و ديوار پز بدم يعني؟
ـ دوست دارم همين الان شرط هات رو بشنوم شرط هام و بشنوي، دوست دارم همين الان بله و بگيرم و حداقل بدونم قلباً تعهد دادي…. براي من کتباً خيلي مهم نيست.
انقدر اين حرف هاش آرومم کرده بود که نا خودآگاه منم راحت شدم. ديگه عضلاتم و منقبض نکردم و راحت تو بغلش خودم و آزاد کردم. انگشتم و از بينِ دو دکمه اش بردم داخلِ بلوزش. کارِ زشتي بود اما يادمِ هميشه شبا که با مامانم مي خوابيديم هم من با يه جاي بلوزش خودم و سرگرم مي کردم. عادت داشتم… مامانم هميشه مي گفت دستت هرز ميره…
کمي باهاش بازي کردم و گفتم:
ـ مي خواي شرط هام و بشنوي؟
من و به خودش فشرد:
ـ هيچي به اندازه اين خوشحالم نمي کنه که همين الان تکليفمون مشخص شه. فقط يه چيزي، سعي کن شرط هات منطقي باشن من هم منطقي مي پذيرم….
ـ باشه…
خواستم شروع کنم که پريد بينِ حرفم:
ـ ميونِ کلامِت…
کمي مکث کرد و گفت:
ـ عزيزم… من يه دست ندارم… سه تا مامور زن و چندين مامورِ مرد اون بيرون هستن… دوربينِ اتاق و از اون بيرون غيرِ فعال کردم به همون راحتي مي تونن فعالش کنن… اين يه انگشتِ شيطونِ تو داره کاري مي کنه که من تمومِ اين هايي که گفتم و ناديده بگيرم!
چشم هام تا حدِ ممکن گشاد شد. تو دلم در عرضِ چند ثانيه بارها خودم و سرزنش کردم . اين چه کاري بود که من کردم. فرزام که مادرم نبود.
خواستم دستم و بکشم بيرون. اما از شانسم موقع رفتن اينقدر راحت رفت تو حالا در نميومد. چند بار دستم و آوردم بالا بايد انگشتم و مستقيم مي گرفتم که راحت در بياد اما اينکار برابر بود با خوردنِ دستم به سين? فرزام.
صداش که رگه هاي خنده کاملاً در اون مشهود بود بلند شد:
ـ عزيزم عجله کارِ شيطونِ… صبر کن…
صورتم و جمع کردم. حس کردم دارم آتيش مي گيرم. با بيحالي و خجالت گفتم:
ـ بازم گند زدم.
دستش و رو دستم گذاشت و آروم انگشتم و کشيد بيرون. ولي انگشتم و بيخيال نمي شد. من فقط مي خواستم انگشتم و ول کنه و من شيرجه بزنم بيرون و ديگه نگاش نکنم. حداقل تا چند وقت که يادم بره امروز چه گندي زدم.
ـ ولم کن. بايد برم.
انگشتم و برد بالا و روش و بوسيد:
ـ آروم بگير و شرط هات و بگو…
ـ خواهش مي کنم… بعداً صحبت کنيم.
ديگه گريه ام گرفته بود. حالم خوب نبود. تمومِ وجودم از درون مي لرزيد. کاش يکم تجربه داشتم و اينجوري گند نمي زدم. من چه مي دونم پسرا با چه کارايي هوس مي کنن کار بدن دستِ آدم آخه؟! دستش و گذاشت زيرِ چونه ام و سرم و آورد بالا:
ـ اي بابا تو که کاري نکردي. حرفات و بزن. اصلاً اگه تو خونه من بوديم که اون بهترين کار بود!
با اخم گفتم:
ـ تازگي هاي بي حيا شدي!
لبخندي زد و گفت:
ـ بي حيا نشدم… فقط حس مي کنم روز به روز احساساً بيشتر بهت نزديک مي شم. نتيج? اين نزديکي شده اين چيزي که مي بيني!
نفسِ عميقي کشيد و اومد کنارِ گوشم و با صداي نفسهاش گفت:
ـ مي دوني که عاشقي حسِ خواستن و تقويت مي کنه!
حس مي کردم قرمز شدم. بيخيالِ فرار شدم و بيشتر خودم و جمع کردم.
براي اينکه جو و عوض کنه گفت:
ـ به اين چيز ها فکر نکن. متين و که گرفتيم. مهم هم همين متين بود. اگه هاويار هم دم به تله بده… همه چيز تمومِ. اونوقت مفصل تر حرف مي زنيم!
ديگه از اين مفصل تر؟! بيخيالِ فکرِ منحرفم شدم، حس کردم الان بايد بهش بگم… بنابراين پرسيدم:
ـ با متين حرف زدي؟ حرفي زده؟!
ـ مي دونه که نمي تونيم بلايي سرش بياريم. شکنجه ها رو هم همه جوره تحمل کرده. هنوز خودم شخصاً باهاش حرفي نزدم. اما بچه ها که مي گن اصلاً هيچي نمي گه…
از روي تاسف سري تکون دادم:
ـ شايد اون هم به دردتون بخوره… اما خيلي درگيرش نشيد…
ـ چند سالِ دارن رو اين پرونده کار مي کنن براي متين… اونوقت بيخيالش شيم…؟ ما از متين اعتراف مي خواييم براي کارهايي که کرده و ما مدرک نداريم. منظورت چيه؟!
آروم و شمرده گفتم:
ـ اون… متين… نيست!
اين و گفتم و خواستم بلند شم و سرِ جام بشينم تا جدي صحبت کنيم که دستش و حلقه کرد دورم و نذاشت:
ـ اولاً که مسائلِ کاري و با زندگيِ شخصيمون قاطي نکن! دوماً شوخيشم قشنگ نيست.
با کلافگي گفتم:
ـ متاسفانه بايد بگم اصلاً شوخي نکردم.
بلند شد و سيخ نشست. يه تاي ابروم و دادم بالا و با خودم گفتم خوبه همين الان گفت مسائل شخصي و کاري و با هم قاطي نکنيم، پس چرا خودش عمل نمي کنه؟!
به طبعيت از اون من هم نشستم:
ـ ساتي نمي فهمم چي مي گي؟!
وا يعني انقدر سخته درکش؟! با ناراحتي گفتم:
ـ خودت و ناراحت نکن. اما خوب حقيقت اينه اوني که شما گرفتين بدل که نه اما از اول هم همه جا بعنوان متين شناختنش. کسي متينِ واقعي و نديده.
و تو دلم با خودم گفتم فکر کنم که من ديده باشم.
ـ باورم نميشه ساتي. باورم نميشه. حقيقت نداره.
اين و گفت و کلافه چنگي به موهاش زد و به من نگاه کرد. اما انگار حواسش جاي ديگه بود.
ـ باور کن فرزام. اما اوني که الان گرفتين همه جورِ از همه چيزِ متين خبر داره. شايد آدرسِ جاي ثابتي ازش نداشته باشه اما مي تونيد ازش حرف بکشيد.
فرزام با زحمت بلند شد. منم همراهش… بهم خيره شد و گفت:
ـ خيلي دلم مي خواد سرِ فرصت دليلِ اين مخفي کاريت و توضيح بدي. و اينکه اصلاً از کجا فهميدي؟
ـ بنظرم الان وقتش بود که بگم. و اينکه من تو حرفِ اون آدما شنيدم.
کمي صداش رو برد بالا:
ـ آره وقتش الانِ که امکانش هست متين کلاً رفته باشه. اونم درست وقتي که نه امنيتِ مرزها درست و حسابيِ و نه خطرِ گرفته شدن و گير افتادن تهديدش مي کنه. زودتر مي گفتي يه فکرِ ديگه مي کرديم ساتي. اينهمه آموزش ديدي.
رفت سمتِ در اتاق:
ـ اميدوارم بارِ آخري باشه که به خاطر کار و مسائل کاري سرِ من داد مي زني.
برگشت و نگاهم کرد:
ـ بيشتر از مفخي کاري هاي بنظرِ خودت کوچيکت که دردسر ساز مي شن حرص مي خورم. شايد نفهمي که اينکار حتي به ضررِ خودت هم هست. اميدوارم متين ندونه که تو چه چيزِ مهمي و مي دوني.
دستم و تو هوا تکون دادم:
ـ نه بابا نمي دونه!
سرش و تکون داد:
ـ خوبه… خيلي خوبه… اطلاعاتتم دقيقِ.
خوب داشت تيکه مي انداخت… اما مهم نبود… قبلِ اينکه بره بيرون گفتم:
ـ من بايد مادرِ هاويار و ببينم.
ـ چرا اونوقت؟
ـ هاويار ازم خواسته بود. لطفاً اجازه بده. مادرش مريضِ خيلي هم مريضِ. بايد باهاش صحبت کنم که براي دکتر اقدام کنه.
ـ خونه اش نمي توني بري. زنگ بزن ببين با وجودِ مريضيِ سختي که ازش حرف مي زني مي تونه بياد بيرون؟! اگه آره با دو تا از مامورها برو ببينش… مي سپرم بهشون…
اينو گفت و با يه خداحافظ اتاق و ترک کرد. با ناراحتي براي فرزام که حتي ذره اي به دستِ آسيب ديده اش فکر نمي کرد رفتم و گوشه اي از اتاق نشستم و گوشيم و تو دستم گرفتم…
حتي اجازه اينکه مي تونم مادرِ هاويار رو هم ببينم نمي تونه باعث شه نگرانِ فرزام، همراهِ آينده ام نباشم.
روي صندلي جابه جا شدم و دوباره به دور و برم نگاهي انداختم. با وجودِ دو مامورِ مراقب باز هم چشم هام مي گشتن تا مطمئن شم چيزي و خطري تهديدم نمي کنه!
از دور ديدم که پرستارش ويلچر به دست به اين سمت مي اومد. فوري بلند شدم تا من و ببينن و چند قدمي هم به سمتشون رفتم. وقي به من رسيدن خم شدم و مادرش و بوسيدم و احوالپرسيِ گرمي راه انداختم. وقتي که براي نشستن به سمت صندلي رفتيم رو به نرگس خانم که همون مادرِ هاويار باشه گفتم:
ـ مي تونيد پرستارتون و بفرستيد خونه منتظرتون باشه؟ من تا خونه همراهيتون مي کنم. البته اگر موافق باشيد.
سري تکون داد و با حرفم موافقت کرد و فوري پرستارش و مرخص کرد. همينکه رفت گفتم:
ـ جوابِ تماسهاتون و ندادم متاسفم واقعاً نمي شد. شرايطِ بدي داشتم.
سري تکون داد و گفت:
ـ مي دونم دخترم. امير خيلي چيزها رو بهم گفته و برام تعريف کرده.
خدا رو شکر کردم که هيچ شنودي همراهم نيست. پوشه اي از کيفِ روي پاش بيرون آورد و گفت:
ـ امير گفته اينارو بهت بدم. گفت بگم که همه چيزم آماده است و فقط زحمتِ انجام کارهاي اداريش با تو.
و ادامه داد:
ـ البته گفت که بگم همه چيز سفارش شده است. اين کارهاي اداري هم براي برانگيخته نشدنِ شکِ اطرافيانِ.
با تعجب بهش نگاه کردم. باورم نمي شد. فکر کردم کارِ سختي دارم و اصلاً شايد راضي نشه از کشور خارج شه. لبخندي زد، گويا متوجه شد تعجبِ من از چيه؟! گفت:
ـ باهام صحبت کرده. خيلي از حرف ها که چندين سالِ پيش بايد مي گفت و تازه فهميدم. من تو دنيا فقط و فقط همين يه پسر و دارم. جونم هم براش مي دم. الان و تو اين موقعيت شايد نبودِ من باري از روي دوشش برداره و شايد هم مثل هميشه نقشه اي داره.
پس کمکمون کن پسرِ من قربانيِ يه تصميمِ کودکانه شده من مطئنم.
پوشه مدارک رو باز کردم و خواستم نگاهي بهشون بندازم که يه گوشي تو مدارم توجهم و جلب کرد. تا خواستم بيارمش بيرون دستش و رو دستم گذاشت:
ـ گفت که اگه جايي تختِ مراقبت بودي ابداً روشنش نکن. اما اگه تونستي اس ام اسي باهاش در ارتباط باش. فقط اس ام اسي.
و بعد با نگراني اضافه کرد:
ـ خيلي نگرانم اگه نتونم خارج شم چي؟ پسرم… خدا من و ببخشه… اما من واقعا نمي تونم بشينم و ببينم امير مجازات شه. شايد اگه تو اون دوران من تو لاکِ خودم فرو نمي رفتم پسرِ تازه به بلوغ رسيدم اصلاً فکر انتقام هم نمي کرد.
مدارک و تو کيفم گذاشتم و دستاش و تو دست گرفتم:
ـ مطمئن باشيد. تحتِ هيچ شرايطي تنهاتون نمي ذارم. و با نگاهِ محکم و مطمئني تو چشمهاش خيره شدم تا بدونه به حرفي که زدم عمل مي کنم.
ـ خوب ديگه بهتره بريم. و بعد هم من مي رم تا به کارها برسم…
همون ديروز که به مادرِ هاويار زنگ زدم مي دونستم که قراره بيفتم دنبالِ کارهاش براي همين صبح باهاش قرار گذاشتم که بعدش راحت تر به نتيجه برسم. اما خوب اينم مي دونم که الان به نتيجه اي نخواهم رسيد. اونم يک روزِ. البته اينم بايد در نظر گرفت گويا هاويار قبلاً کارهايي انجام داده.
مادرِ هاويار مي تونست خودش دنبالِ کارهاش و بگيره و براي معالجه بره. اما با پارتي بازي هايي که هاويار انجام داده. اورژانسي از کشور خارج ميشه و اونجا هم با توجه به اينکه قبلاً ده سالي زندگي کرده و هاويار هم مقيمِ اونجاست راحت تر مي تونن نگهش دارن.
مطمئن بودم اگه فرزام بفهمه مخالفت مي کنه اما بايد قانعش مي کردم. حتي شايد راجع به هاويار هم بايد قانعش کنم و بگم که اون بي تقصير که نه اما لازم نيست دنبالش باشيم. البته جوابِ فرزام هم مي دونم و مي دونم مي گه اوني که تصميم مي گيره من نيستم بلکه قاضيِ.
نفسم و سخت دادم بيرون و وقتي که مادرِ هاويار و پياده کرديم رو به راننده گفتم:
ـ برو تهران. بيمارستان دي.
نيم نگاهي به هم اندختن و گفتن:
ـ اما خانم نمي شه.
با کلافگي گفتم:
ـ زنگ بزنيد هماهنگ کنيد. يه کاري کنيد که بشه.
اوني که کنارِ راننده نشسته بود گوشيش ودر آورد و شماره اي گرفت که حدس مي زدم براي فرزام باشه.
بعد از چند ثانيه قطع کرد. يعني باور کنم فرزام اينقدر زود رازي شد؟
اما با گفتنِ اينکه ايشون گفتن فوري بگردونمتون خونه بادم خالي شد.
هر کاري کردم نشد که نشد. فرزام يه کلمه گفته من و برسونن خونه و قطع کرده بيا اينم از اين آقا. لابد مي خواد ببينه مدارک چين ديگه…
به شيشه تکيه دادم و چشمام و بستم و فکر کردم زماني که مادرِ هاويار از ايران رفت. بايد هم? اين اتفاقات و براي فرزام بگم… شايد اگه الان بفهمه و توضيحي ندم فکر کنه دارم بهش خيانت مي کنم…
اما در حقيقت اين نيست… من اگه به هاويار کمک مي کنم که بره در عوضش فرزام و از اين دوره گشتن دنبالِ متين راحت مي کنم.
اما اگه هاويار بمونه و دلگرمِ من نباشه. ممکنه با متين بر عليهِ فرزام کاري کنن. اونوقت من خيلي چيز ها رو از دست مي دم. مردِ زندگيم… حمايتِ فرزام… اميدم… و شايد عشقم… و هينطور نجاتِ شايد يک درصدِ وطنم…
ـ خانوم رسيديم.
سري تکون دادم و پياده شدم. همينکه خواستن در وباز کنن صداي فرزام مانع شد.
سه تايي با هم برگشتيم سمتش. اون دو رو مرخص کرد و به من گفت که برم پيشش… با لب و لوچه اي آويزون و اخم رفتم و کنارِ ماشين ايستادم.
آروم و زيرِ لب گفتم:
ـ سلام.
با سر جوابم و داد و بعد همونطور که پشتِ ماشين درست پشتِ سرِ راننده نشسته بود خم شد و در و باز کرد و بي اينکه هيچ يادآوري اي از چيزي بکنه گفت:
ـ شنيدم مي خواي بري بيمارستان دي؟!
لبخندي زدم و هيچ سعي نکردم پنهان کنم که چقدر از اين توجهش خوشحالم و فوري نشستم. اول نيم نگاهي به راننده شخصيش و بعد به خودش انداختم:
ـ دستت خوبه؟! خودت چطوري؟
يه تاي ابروش و داد بالا و گفت:
ـ از احوالپرسي هاي شما. خودت چطوري؟
با خجالت گفتم:
ـ مرسي.
ـ بم برسي!
خودم و زدم به نشنيدن و سرم و انداختم پايين.
کمي بهم نزديک شد. البته خيلي کم. چون يکي از مامورها از آينه هوامون و حسابي داشت. گفت:
ـ ساتي بيا تا تهران کمي حرف بزنيم!
منم تکوني به خودم دادم و گفتم:
ـ بزنيم. اما قبلش بگو چي شد؟
ـ بهتره خودت شروع کني. بيا حداقل تا تهران وقتي و به خودمون بديم راجع به بقيه بعداً هم ميشه حرف زد.
اين و فرزام گفت و منتظر بهم چشم دوخت. آروم و شمرده گفتم:
ـ باشم… پس من شروع مي کنم.
خوب مي دوني… تو مطمئني؟!… يعني… ببين زندگي روزاي سخت و آسون داره. شادي و غم داره. بلاخره هميشه که روزِ خوش نيست… تو از گذشته من از تمومِ زندگيم و کارام خبر داشتي… هيچوقت دلم نمي خواد ضعفِ گذشته ام در آينده بشه پتک و بکوبنش تو سرم…
کمي مکث کردم و بهش خيره شدم:
ـ متوجه منظورم ميشي؟ من نمي خوام گذشته ام تو آينده ام تاثيري داشته باشه. مخصوصاً هم که من تنها نيستم. سخندون هم هست و اون هم بحثي جدا داره.
سري تکون داد:
ـ من نمي گم با گذشته ات کاري ندارم. شايد همين گذشته اوايل باعث مي شد تا من ترديد داشته باشم اما گذشتِ زمان اين مسئله و برام حل کرد. من و تو همسفره شديم و خيلي وقتارو کنارِ هم گذرونديم. اينا خيلي بهم کمک کرده که بشناسمت. اميدورام براي تو هم همينطور بوده باشه…
کمي مکث کرد و ادامه داد:
ـ از بحثِ اصلي خارج نشيم. من همينجا قول که نه اما اين اطمينان و بهت مي دم که هيچوقت گذشته ات هيچ ناراحتي برات نداشته باشه گذشت? تو فراموش مي شه. اگر خودت بخواي مي شه.
اما ساتي من اين حق و بهت نمي دم که يه وقتي پات بلغزه چون حالا ديگه شرايطت فرق داره. تو يه حامي داري. چه جوابت به من بله باشه يا نباشه من کمکت مي کنم که بتوني درسِت و تموم کني و هر کاري و که دوست داري دنبال کني. اما اگر پات بلغزه… بايد انتظار خيلي بدتر از پتک و داشته باشي…
نفسم و صدا دار دادم بيرون و با خودم فکر کردم من اراده ام قويِ و خدا رو دارم. کمکم مي کنه که اينطور نشه و گفتم:
ـ خيالت راحت…
ـ مسئل? بعد…
ـ نه صبر کن…
اين من بودم که اين حرف و زدم. منتظر نگاهم کرد:
ـ خانواده ات چي؟ گذشته من؟ موقعيت زندگيم و شرايطم؟ نداشتنِ خانواده؟!
دستم و تو دستش گرفت. انگار ديگه نگاهِ خيره راننده براش مهم نبود… به دستامون اشاره اي کرد و گفت:
ـ هميشه دوست داشتم. خاستگاري نرم. وقتي هم مي رم همينطوري دستم و تو دستش بگيرم و خيلي راحت و بي رو در بايسي با هم حرف بزنيم.
و بعد ادامه داد:
ـ ببين ساتي. تو خانواده اي داري که براي ديدنت لحظه شماري مي کنن. اما خودت نمي خواي و من هم بايد بگم که مجبورت نمي کنم که ببينيشون. اين خودتي که من مي خوام. تو و سخندون الان هم يه خانواده خيلي کوچيک و کم جمعيتين.
البته چرا دروغ؟ من خيلي هم خوشم مياد که هر وقت هوسِ مهموني کردم دستِ خانومم و بگيرم و ببرمش خونه داييش، خاله اش يا داييم و خاله ام. اما براي اين به توافق رسيديم. يعني مي گم که مي سپرم به خودت که مي خواي خانواد? مادريت و بپذيري يا نه.
و اما براي خانواده ام. ببين تو قراره با من زندگي کني… نه مادرم و نه پدرم… با اين حساب بابا که خودت مي دوني يه چيزايي مي دونه… و مامان… اون از اول هم با معقول ترين کارهاي من و بابا مشکل داشته… تو بهتره به اين چيزها فکر نکني…
همينجا به سکوت دعوتش کردم:
ـ نه صبر کن فرزام… ببين مي بيني که من خانواده اي نداشتم… شايد يه روزي به ديدنِ خانواده اي فکر کنم که حتي تو عکس هم نديدمشون اما از جانبِ تو. من هم پدرت و مي خوام و هم مادرت…
من رضايتِ جفتشون و مي خوام… شايد زندگيم با تو باشه… اما اونها نمي تونن تو همين زندگي بي تاثير باشن. اگر مادرت مخالف باشه يا پدرت افکارِ منفي راجع به من داشته باشه… ممکنه درآينده رو تو تاثير بذاره، نه؟! نگو نه… چون يکي از همسايه هامون با همچين شرايطي کارش به طلاق کشيد.
سرم و انداختم پايين و گفتم:
ـ يعني منظورم اينه که اگه ما به توافق رسيديم… من ابداً دلم نمي خواد مجلس خاستگاريم بدونِ حضورِ پدر و مادرت يا حتي يکي از اين ها باشه… من گوش و گوشواره و با هم مي خوام!
اگر تو باشي و خانواده ات نباشن… خودت هم نگاه کني مي بيني که جور نيست…
فشاري به دستم اورد و گفت:
ـ اونا به نظر و تصميمِ من احترام مي ذارن… من خودم هم حضورشون برام مهمه گفتم به اين قضيه فکر نکن چون مطمئنم حل شده اس و حل حتماً همه چيز تحتِ کنترلِ! و اينکه اونا به من اعتماد دارن و يقين دارم کم کم پي مي برن که من، نگاهم، عقل و احساسم اشتباه نکردن!
لبخندي زدم و گفتم:
ـ با اين حساب و اين اطمينان به تصميميت، خوب من هم کارم سخت تر و با اعتياد تر عمل مي کنم. نه تظاهر اما… بايد واقعاً انقدر خوب باشم که هيچ وقت حس نکني اشتباه کردي…
ـ انقدر خوب هستي… مطمئن باش… خوب حرف هاي بعديت؟!
ـ سخندون… مي دوني…
حرفم و قطع کرد:
ـ ببين بذار اين و من توضيح بدم. چون راجع به دختر کوچولومون منم يه نظرهايي دارم!
دختر کوچولومون… حسِ قشنگي بهم دست داد. و با تکونِ سر بهش فهموندم که مي شنوم:
ـ ببين… من وقتي فهميدم که چقدر شريکِ خوبي خواهي شد خيلي به اين مسئله فکر کردم. اينکه ما هيچوقت تنها نيستيم. اينکه زندگيِ مشترکمون با حضورِ شخصِ سومي استارت مي خوره… اينکه خيلي از چيزهايي که ديگران با شرايطي متفاوت حس مي کنن ما حس نمي کنيم… من با حضورِ سخندون با تمومِ حرف هايي که گفتم و نگفتم موافقم… اما…
نترسيدم… از موافقتش به آرامش رسيدم… اما … نکنه که ترديد داشته باشه؟! حتي ترديدش هم من و مي ترسونه… چون من و سخندون به جز خدا همديگه و داريم و بس…
ـ ببين ساتي من نمي خوام شعار بدم… نمي خوام حرفي بزنم که نتونم عمل کنم… اما فکر مي کنم گاهي دوست دارم با زنم تنها باشم… چيزي متفاوت با محيطِ کارم باشم… شايد تو خونه ام بخوام رفتاري داشته باشم که نخوام خواهر زنم هيچوقت اون رفتار و ببينه!
فهميدم دردش چيه… آقا داره غيرِ مستقيم از غرورش حرف مي زنه…
نذاشت بيشتر به اين چيزا فکر کنم و ادامه داد:
ساده بگم… شايد يه وقتايي دلم بخواد تنها باشيم… مثلاً يک هفته… شايد يک ماه…
تو با ازدواجت خانواده اي جدا تشکيل مي دي…. بعد از ازدواجِ دختر يا پسر اين همسرِ که در درجه اول قرار مي گيره نه پدر و مادر، نه خواهر و برادر… منظورم اينه که من دلم گاهي… يه سقف مي خواد… براي خودم و خودت… گاهي مي خوام که فقط ما باشيم…
ساکت شد… شايد مي خواد تاثيرِ کلامم رو بدونه… دارم فکر مي کنم يک هفته و يک ماه؟ بعداً سخندون کجا بمونه؟ همينم ازش مي پرسم…
ـ اما آخه اين مدت سخندون کجا بمونه؟! من واقعاً نمي تونم ازش جدا شم.
ـ فکرِ اونجاش هم کردم. تو آپارتمان من… همونجا که اومدي… بايد بگم من پول به انداز? تشکيلِ يه زندگي دارم. خونه ماشين. و يه زمين تو شمال و البته کمي پس انداز. اما نه بيشتر.
کمي پول داشتم که يه سوئيتِ پنجاه متري طبقه همکفِ همون آپارتمان و با وام خريدم. يعني يه مقداريش رو دادم و باقيش رو وام گرفتم. اونجا رو براي سخندون مي چينيم. شايد گاهي با يه پرستار چند روزي و بگذرونه. البته نه کامل. ما هر روزه بهش سر مي زنيم…
و اما من اصلاً دلم نمي خواد اولين مسافرتِ بعد از ازدواجم با بهتر بگم ماه عسلم رو با کسي به زنم شريک شم.
خوب راست مي گفت… من نمي تونستم اين حق و ازش بگيرم… نمي دونستم بايد چي بگم… ترديد داشتم…
ـ فکر نکن من بدجنسم… باور کن ساتي که مي تونستم اين شرايط و بعد ها هم بهت بگم… يه سري اخلاق ها و يه سري علايق هستن که خواسته يا ناخواسته ما متوجهشون نمي شيم اينا ديگه از قصد نيست… اما با همچين مسئله اي من ترجيح مي دم قبلِ ازدواجم حلش کنيم… من اين قول و مي دم با وجودِ شرطم راجع به سخندون شايد پدر نه اما کمتر از يه برادرِ مسئول نباشم… قول مي دم…
و نگاهم کرد.. با ترديد گفتم:
ـ با اينکه من نگهداري از سخندون و شرطِ ضمنِ عقدم بکنم که مشکلي نداري؟!
سرش و تکون داد… شايد امضا توي کاغذ خيلي ارزشش بيشتر از قولِ من باشه… اما نمي گفتي هم همينکار و مي کردم.
ـ منظورم اين نبود… اما درک کن که خواهرم کوچيکه و تو جامعه امروز نيازِ که حتما حامي داشته باشه.
ـ کنارِ گوشم زمزمه کرد…
ـ باور کن تو بيشتر از خواهرت نياز داري به يه همدم و همراه و من هم بيشتر از تو!
متفکر به رو به رو خيره شدم. خوب داشت منطقي حرف مي زد. شايد گاهي من خودم هم به تنهايي نياز داشته باشم…
ـ خوب نمي خواي حرف هاي من هم بشنوي؟
با تاييد سر بهش گفتم:
ـ چرا حتما…