ـ ساتي تو از شغلِ من خبر داري. تا قبل از اينها من هميشه بر اين باور بودم که نبايد هيچ وقت اجازه بدم يه روزي يه دختري مثل فرانک چشم انتظارم باشه. مي بيني مرتضي الان نيست و فرانک هنوزم اميد داره بر گرده!
دلم مي خواست ازش بپرسم رفتي اتريش چي شد؟! اما وقتش نبود.
ـ مي خوام بگم ممکنِ يه روز که رفتم ماموريت ديگه برنگردم. ممکنِ ناقص برگردم. شغلِ من روزِ عيد و روزِ تعطيل نمي شناسه. به خاطرِ شغلم خيلي وقت ها خطر تهديدمون مي کنه و يه جورايي بايد تحتِ کنترلم باشي. در آخر ازت مي خوام صرفِ نظر از همه چيز. بدونِ دخيل کردنِ احساسات راجع به اين مسائل فکر کني و تصميم بگيري. اين مسائليِ که پس فردا دلم نمي خواد تو هيچ دادگاهي در موردش بحث کنيم. مي دونم تحملش سخته اما ببين مي توني کنار بياي؟ اگه بگي بله براي هر شرايطي گفتي…
ـ يکم بهم فرصت بده. بايد کمي فکر کنم.
ـ البته. خيلي خوب به همه چيز فکر کن.
و کمي ازم فاصله گرفت و مشغول شد به خوندنِ مدارکِ بيمارستانِ مادرِ هاويار. من اما حسابي درگير بودم. گاهي حس مي کردم شايد گناه باشه با وجودِ خواهرم ازدواج کنم. و گاهي فکر مي کردم من هم حقِ زندگي دارم. اما مي ترسيدم. بيشتر از همه به سخندون فکر مي کردم نه به خودم و نه به فرزام.
دستي روي شونه ام نشست…:
ـ بهتره آروم باشي. اخمِ روي پيشونيت و اين درگيريت من و مي ترسونه. مي توني راجع به من از خيلي ها بپرسي. من زندگيم حساب شده پيش مي ره. غير از اين نمي تونه باشه. من حسابِ همه چيز و کردم تو سعي کن به اين فکر کني که آماده يه زندگي هستي؟ ببين معنيِ ازدواج و درک مي کني؟ ببين پذيراي کلي مسئوليت سبک و سنگين هستي؟
اينارو گفت و کشيد عقب و همونطور که به بيرون نگاه مي کرد گفت:
ـ به اين هم فکر کن که دو روز ديگه اولين امتحانتِ!
خيلي خوب تونست ذهنم و منحرف کنه و من داشتم فکر مي کردم که امتحان دارم و کامل کتاب و نخوندم و اونجاهايي هم که خوندم بيشتر از متنِ صفحه، عکسِ صفحه هست که به ذهنم مونده!
***
بعد از انجامِ کارهايي توي بيمارستان و همينطور اجازه و دستوري که رئيسِ بيمارستان مبني بر خروجِ مادرِ هاويار داده بود. بايد مي رفتيم دنبالِ کارهاي ديگه اش. کاملاً مشخص بود همه چيز سفارش شده است. البته شايد براي من که هاويار بهم گفته بود. و اينکه يک سري کارها خودش هم بايد حضور داشته باشه و ما نمي تونيم کاري انجام بديم.
ـ من نمي دونم چرا داري به مادرِ هاويار کمک مي کني. اما مي دونم اينا بي دليل نيست و اميدوارم قبلِ اينکه بفهمم خودت حرف بزني.
به بيرون نگاه کردم و گفتم:
ـ بيشتر از اينکه به قولِ تو دليلِ خاصي داشته باشم به اين فکر مي کنم که کمکش کنم. چون اونم به جز پسرش که تحتِ تعقيبِ جنابعاليِ کسي و نداره.
ابروهاش و انداخت بالا و سرش و تکون داد:
ـ خودش خواستِ که تحتِ تعقيب باشه. منم وظيفه ام و انجام ميدم.
ـ يعني نمي شه بييخال شيم؟
خمصانه نگاهم کرد:
ـ واقعاً توقع ندارم و نداشتم ازت. اصلا به اميدِ نظامي بودن درس نخون اگر قراره احساس و با کارت دخيل کني نخون. هر چند از درِ احساس هم که وارد شي مي بيني هاويار در مقابلِ هزاران نفر که بدبختشون کرده قرار داره. حالا خواسته يا نا خواسته. من و تو نبايد راجع به اون قضاوت کنيم يا تصميم بگيريم. وظيفه من چيزِ ديگه ايِ. الان هم اين بحث و تموم کن.
اوه همچين با حرص حرف مي زنه که انگار چي گفتم. کم مونده خفه ام کنه…
خدايا اگه بفهمه چي… من چي کار مي تونم بکنم؟ خدايا چه کاري درسته؟ خودت يه راهي پيشِ روم بذار… من فکر مي کنم متين بايد گرفتار شه… اون و که بگيرن همه چيز درست ميشه. مي دونم که از طريقِ پليسِ بين الملل هم نمي تونن پيگيرِ هاويار شن. چون هاويار غيرِ قانوني واردِ ايران شده. از وقتي اومده با اسم و شناسنامه اي جعلي همه جا حضور پيدا کرده. و هيچ مدرکي نمي تونه ثابت کنه که هاويار بوده. قرار هم هست همينطور غيرِ قانوني خارج شه. اگر هم بخوان دستگيرش کنن. سخت مي تونن تحويلش بگيرن ، شايد هم اصلاً نتونن..
همين هاست که آرومم مي کنه. شايد چون بي کَس بودن و درک مي کنم. هاويار و مادرش مثل من و سخندون مي مونم حتي شايد بدتر.
تو برو تو. من فعلاً نميام. اخم داشت و جدي بود. اين نشون مي داد که الان برزخيِ خفن. مي دونستم که دردِ دست امونش و بريده و چون مي ديدم که هي دستِ سالمش و رو دستِ مجروحش مي ذاشت و گاهي چهره اش تو هم مي رفت. از يک طرف هم من اذيتش کردم.
ـ ببين مي خواي بياي تو؟ فکر کنم حالت خوب نيست.
کلافه بود. حتي چهره و چشم هاش هم تبدار بودن. حس مي کردم که حالش خوب نست. با همون کلافگي گفت:
ـ برو تو ساتي. من حالم خوبه. بايد برم…
بادم خالي شد. آروم گفتم:
ـ باشه..
و عقب گرد کردم.
ـ مراقبِ خودت باش.
اين و فرزام گفته بود و من لب خوني کرده بودم که چي گفته. همينکه در و بستم صداي دور شدنِ ماشين هم به گوشم رسيد. اخ که چقدر دلم مي خواست يعني آرزو مي کردم که زودتر اين پرونده بسته شه. هم براي آرامش فرزام و هم براي خودم. اي کاش هيچ پرونده اي انقدر طول نکشه.
سخندون خواب بود. من هم بعد از خوردنِ چاي کنارش دراز کشيدم تا کمي استراحت کنم. و سعي کردم اصلاً به اين فکر نکنم که همين چند ساعت پيش بود که به جاي سخندون فرزام کنارم خوابيده بود. و فکر نکنم که چقدر آروم بودم!
و آخر هم در حالي که به حرارتِ بالايِ تنِ فرزام فکر مي کردم خوابم برد. شخصي که خيلي قبل تر انگار مهرش به دلم نشسته بود. شخصي که مهربون بود و جديتِ خودش و داشت. محکم بود و تکيه گاه. عصبي مي شد، مي خنديد اما به موقع. منطقي بود و اين براي شخصي مثل من که خيلي اوقات منطق و ناديده مي گرفت عالي مي شد.
با صدايي از بيرون از خواب بيدار شدم سخندون کنارم نبود. احتمالاً داشت شيطوني مي کرد. چشمم خورد به گوشيم که فرزام گفته بود مي تونه همراهم باشه. صبح اصلاً يادم رفته بود برش دارم. دستي به جيبِ شلوارم کشيدم. گوشيِ هاويار هنوز اونجا بود. گوشيِ خودم و برداشتم. يه اس ام اس داشتم. سيخ سرِ جام نشستم. باورم نمي شد فکر مي کردم هيچکي من و دوست نداره اما برام اس ام اس اومده بود!
هيجانم بيشتر شد وقتي که شماره فرزام و ديدم. فوري اس ام اسش و باز کردم:
“نميدانم هم اکنون در کجا مشغول لبخندي؟!
فقط يک آرزو دارم:
که در دنياي شيرينت
ميان قلب تو با غم
نباشد هيچ پيوندي!”
لبخندِ پر آرامشي زدم و گوشيم و تو بغل گرفتم. بشکني تو هوا زدم و با خودم فکر کردم آخ جــــون دورانِ نامزد بازي شروع شد! اونم تو اين گير و دار! من حتي بله هم ندادم! اوفـــ چه حرفايي مي زنم.
با اين فکر کمي خجالت کشيدم و به اطرافم نگاه کردم. خوبه کسي اينجا نيست. تو دوربينم که فقط حرکاتمون و مي بينن. اي واااي خــاکِ عالم. الان مي گن دختره ديوونه است.
فوري بلند شدم و جارو همونجا ول کردم و خودم و مرتب کردم و رفتم بيرون. کسي تو پذيرايي نبود. و خدا رو شکر مانيتورِ مربوط به اتاقم خاموش بود. صداي جيغِ سخندون از حيات ميومد. انقدر جيغش ذوق و هيجان داشت که نگران نباشم اتفاقي براش افتاده باشه. با لبخند رفتم سمتِ حيات. صداي سخندون مي اومد:
ـ بي پَدل! بايد قول بدي بَلام چيسپ بخلي.
اخمِ ريزي رو صورتم و پوشوند. هنوز اين فحش ها رو ترک نکرده.
صداي يکي از مامورهاي مرد اومد:
ـ بابا به قران قول مي دم اون آب و ببند. من همين يه دست لباسِ فرم و دارم.
ببين چه کار کرده بدبخت به غلط کردن افتاده. با ديدنِ سخندون که شلنگِ آب تو دستش بود ريز خنديدم. و خنده ام شدت گرفت وقتي ديدم اون ماموري که از همه گنده تر و هيکلي ترِ خيس از آب شده.
فوري پريدم بيرون. دو مامورِ مرد و سه مامورِ زن رو تراس نشسته بودن و بيخيال اينکه به همکارشون کمک کنن مي خنديدن.
وقتي که من و ديدن سلامي کردن و گفتن:
ـ هيچ کس از پسش بر نمياد… جرات داري برو نزديکش خيست مي کنه.
سخندون آماده باش شلنگ و که آب با فشار ازش ميومد و از اينور به اونور مي گرفت. دلم مي خواست همراهيش کنم اما اين تفريحِ مناسبي نبود. چرا که نه داشت رفتارِ درستي با بزرگتر از خودش نشون مي داد و نه براي خودش خوب بود. همينکه فحشِ بد داده بود و مطمئناً بدنش به زودي به خاطرِ اين سرما ضعيف مي شد و احتمالِ سرماخوردنش زياد بود.
با جديت گفتم:
ـ يکي اون فلفل و بياره..
با ترس برگشت سمتِ من و گفت:
ـ يــــا امامزاده! صاحابش اومت! آزي غلط کَلدم!
وبعد شلنگ و بيخيال شد و رفت سمتِ همون مردِ که تا الان خيسش مي کرد. اما انگار يهو يادش اومده که اون الان دشمنشه چون جيغِ نفشي کشيد و گفت:
ـ اي خدا اينزا همه فلفلي هستن که!
و وسطِ حيات موند.
ـ بيا برو تو لباسات و عوض کن کاريت ندارم.
اين و گفتم و آب و بستم:
ـ البته به شرطي که ديگه تکرار نشه.
حالتي مظلومي به خودش گرفت و گفت:
ـ غلط کَـلده که تکلال شه. ديگه نمي شه.
و با ترس اومد سمتم که از کنارم رد شه.
بقيه مشغولِ حرف زدن با هم بودن. من موندم اينجا کاري نيست که اينا انجام بدن همه اش دارن با هم پچ پچ مي کنن.
همينکه سخندون رفت تو برگشتم سمتِ اون مردِ درشت هيکل و سعي کردم که نخندم و با حالتِ شرمنده اي گفتم:
ـ ببخشيد تو رو خدا.
سرش و پايين انداخت و گفت:
ـ خواهش مي کنم. بچه است ديگه. من که دوسش دارم…
اين و گفت و سرش و آورد بالا بهم خيره شد. از نگاهِ خيره اش فرار کردم و رفتم سمتِ دخترا. نگاهش رنگي بدي نداشت. ولي ترسيدم… يه نگاهِ ساده نمي تونست باشه. يکم طرح و رنگ قاطيش بود!
رفتم سمتِ دخترا و نشستم کنارشون. داشتن پچ پچ مي کردن که تا من و ديدن قطع کردن. به روي خودم نياوردم. اگر قرار باشه نزديکشون نشم يا حس کنم بينشون غريبه ام که ديگه روزها کلافه مي شم.
معلوم هم نيست که تا کي اينجا هستم. کلاً عادتمه وقتي حس کنم تو يه جمعي غريبه ام سعي مي کنم باهاشون آشنا بشم و اين اجازه و به اونها هم بدم. البته نه اينکه خودم و به جمعشون تحميل کنم. فقط کاري مي کنم که اون مدتِ کنارِ هم حداقل اگر خيلي خوب نبود بد هم نباشه.
ـ مي گم شما و سرگرد الهي جدا از اين ماموريت ارتباطي با هم داريد؟
اين و همون دختري پرسيده بود که سخندون بهش مي گفت ترشيده. يه لحظه جا خوردم. چه سوالي بود؟ دلم مي خواست بهش بگم به تو چه. اما اصلاً نمي تونستم اينجور مواقع سوالِ کسي و بي جواب بذارم يا ضايعش کنم. کمي مکث کردم و گفتم:
ـ خب نه، مثلاً چه ارتباطي؟ً
حس کردم چهره اش آرامش گرفت. با لبخند گفت:
ـ همينطوري پرسيدم عزيزم.
و نگاهِ پيروزي به اون دو نفر انداخت.
ديدم نشستن پيشِ اينا بي فايدست بلند شدم و رفتم داخل تا ببينم سخندون يه وقت اشتباه لباس نپوشه. از نشستن اينجا خيلي بهتر بود.
***
يه هلِ آروم ديگه به تاپ دادم و گفتم:
ـ هميشه هم هيجان خوب نيست گلم. تو مجله خونده بودم. اگر تاپ و با آرامش به حرکت در بياريد يه حالتِ خاصي از نشاط به رگها تزريق ميشه. اينهمه جيغ و داد کردي حالا هم يکم آروم آروم بازي کن.
سخندون چيزي نگفت انگار از آروم تاپ بازي کردن تو اين هواي خنک خوشش اومده بود.
ـ صحبت کردنِ شما آرامش مي ده چه برسه اينکه روي تاپ هم باشه!
اولين سوالي که باد از اين جمله به ذهنم اومد اين بود: مگه مجبوري جمله احساسي بگي که اينطور گند بزني؟
اما سعي کردم ازش نپرسم. نه اخمو و نه با لبخند برگشتم سمتِ همون مردي که هيکلي بود و سخندون خيسش کرده بود:
ـ ممنون!
لبخندي زد و گفت:
ـ شما چند سالتونه؟!
خواستم بپرسم يعني تو نمي دوني که بعد يادم اومد فرزام گفته اينا اطلاعات چنداني راجع به من ندارن.
ـ اسفند بيست و يک ساله شدم.
ـ اصلآ بهتون نمي خوره. اين خيلي خوبه.
با خودم فکر کردم: ” جمله هاي کليشه اي ” و احتمال دادم مي خواد شماره بده. خواستم بگم من اهلِ دوستي نيستم و بگم که از شما که پليس هستيد بعيدِ که گفت:
ـ شما قصدِ ازدواج داريد؟!
و بعد نفسش و سخت داد بيرون وگفت:
ـ هيچ وقت فکر نمي کردم اگه يه روز بخوام از شخصي همچين سوالي بپرسم اينجوري گند بزنم.
و من فکر کردم : ” گند نزدي عزيزم. تـِر زدي! ” اما در ظاهر لبخندِ کم جوني زدم و فکر کردم مساحباتم بهم ريخت.
تازه مي خواستم جواب بدم که:
ـ حسيني بيا برو بالا ببين فرکانس هايي که بهش مشکوک بوديد باز هم دريافت مي شه؟!
هم من و هم حسيني با هم پريديم! نمي دونم حسيني چرا پريد ولي من از ترس.
حسني احترامي به فرزام که نفهميديم کي وارد شده گذاشت و رفت داخل و من تاپِ سخندون و از حرکت در آوردم. سخندون از تاپ پياده شد. و من مثل آدم هاي گناهکار بهش خيره شدم در حالي که هنوز اميدوار بودم چيزي نشنيده باشه.
سخدون از تاپ اومد پايين و رفت سمتِ مشماي تو دستِ فرزام که کمي خوراکي بود:
ـ ســـــلام فَــلزانه! ملسي واسه منِ؟!
نمي دونستم تو اون موقعيت که فرزام خيره خيره به من نگاه مي کرد چي بگم؟ دلم مي خواست بخندم. اما مي دونستم قشنگ مي زنه نصفم مي کنه. خوراکي ها خيلي راحت از دستِ فرزام خارج شد و سخندون رفت تو خونه.
ـ س… سلام!
سرش و کمي تکون داد:
ـ سلام خانم! خوش مي گذره؟!
کمي خودم و جمع و جور کردم و گفتم:
ـ خوب به من چه؟!
يه تاي ابروش رفت بالا:
ـ چب به تو چه؟!
دستم وتو هوا تکون دادم و گفتم:
ـ همونکه به خاطرش الان يه مدلي هستي؟!
ـ مثلاً چه مدلي؟
ـ همينجوري ديگه!
کمي اومد نزديکتر و گفت:
ـ نبايد اجازه بدي همچين پيشنهادي بهت بدن.
ـ خوب تازه اومده بود. اگه کمي تحمل مي کردي من جواب مي دادم.
ـ من که مي گم اگه جاي لبخندِ ژکوند با جديت بگي نامزد دارم يا حداقل در حالِ حاضر شوهر دارم خيلي قشنگترِ تا اجازه بدي حرف و جمله اش تموم شه و تا مراسمِ عقد و عروسي تو ذهنش پيش بره، هوم؟!
ـ کمي عقب عقب رفتم و گفتم:
ـ حالا هم که چيزي نشد. يه کاري کردي ديگه اينطرفا نياد!
اخم کرد:
ـ ناراحت شدي؟!
شونه اي بالا انداختم و گفتم:
ـ نه بيشتر از لحنِ شما ناراحت شدم.
و بعد عقب گرد کردم و رفتم تو خونه و بي توجه به همه رفتم تو اتاق.
چند لحظه بعد صداي فرزام و شنيدم که از حسيني مي خواست همراهش بره چون فکر مي کرد اينجا ديگه نيازي بهش نيست و من فهميدم فرزام حسود هم هست!
ويبر? گوشيم حواسم و پرت کرد، فرزام بود:
ـ فقط تا آخرِ هفته وقت داري فکر کني.
نخودي خنديدم. امروز پنج شنبه بود و فردا بايد جوابش و مي دادم، اما خوب يعني چي که وقت تعيين مي کنه؟!!!
جلوي آينه، همونطور که به خودم و هيکلم نگاه مي کردم فکر کردم من هميشه خدا جوادي و بابا کرم رقصيدم. رقصِ درست و حسابي بلد نيستم. حالا چه خاکي به سرم بريزم؟
يهو به اين نتيجه رسيدم که اين مسئله واقعاً مهمِ و خيلي بدِ که من تو عروسيم نرقصم بنابراين با صدايي که کمي توش غم داشت به خودم گفتم:
ـ واااي حالا من واسه عروسيم چجوري برقصم؟!!
يهو صداي سخندون من و به خودم آورد:
ـ آزي رقص بلت نيستي؟ من به تو مي گم… صبل کن.
اين و گفت و از رو صندلي اومد پايين و دستاش و گرفت بالاي سرش و همونطور که دستاش و تکون مي داد و پايين تنه اش و مي چرخوند گفت:
ـ آزي اينزوري…
و دستاش و کج و راست کرد و کمرش و هر بار به يه طرف مي آورد و همزمان مي خوند:
ـ حازي يه تکون… حازي دو تکون… حازي بتکون… آآآآآآ … حازي تِلــِکوندي والا!
غش غش زدم زيرِ خنده… سخندون هنوز داشت باسنش و مي برد به چپ و راست. هميشه مي ديدم اين آهنگ و تو خونه مي ذارم با دقت گوش مي ده. حالا مي بينم که حفظش هم کرده. با خنده گفتم:
ـ بشين سر جات مورچه. اينجوري برقصم که فرزام سه طلاقم مي کنه.
سخندون هم نمي دونم به چي اما همراهِ من مي خنديد. همونطور که به خنديدنش که برام يه دنيا ارزش داشت نگاه مي کردم روي زمين نشستم و پاهام و تو سينه ام جمع کردم. مي ترسيدم. من مي ترسيدم و از خودم مي پرسيدم اين ازدواج صحيحِ يا نه؟
از جوابم به فرزام مطمئن بودم. همه جوره فکر کرده بودم. اما سخندون من و دچارِ ترديد مي کرد. دچارِ شک.
اين تنها تصميمي بوده که من تو زندگيم دارم مي گيرم و هم براش زياد از حد فکر کردم و هم اينکه زيادي شک و ترديد دارم.
ـ آزي من گشنمه…
از فکر اومدم بيرون. اين خوبه که سخندون گوشتِ تنش نرم شده يعني آماد? لاغر شدنه و البته بايد بگم که خيلي نسبت به قبل وزن کم کرده.
حتما بايد به يه دکتر نشونش بدم. هر چند کم شدنِ وزنش بيشتر به خاطرِ تحرک و فعاليتِ زيادشِ اما غذاش هم من به اندازه کردم. نمي خوام يه وقتي آسيبي ببينه. هم به دکتر نشونش بدم هم يه قد و وزن بايد بره. با همين فکر ها بلند شدم و گفتم:
ـ بيا عزيزم. منم گشنه ام. بيا بريم يه چيز بخوريم که بعدش من يکم درس بخونم.
سخندون زودتر از من رفت بيرون و من بعد از درست کردنِ روسريم رفتم سمتِ آشپزخونه. ديگه حسيني اينجا نبود.
وقتي داشت مي رفت از پنجره نگاه کردم همچين لب و لوچه اش آويزون بود که نگو. اما خوب فرزام هم الکي حساس شده.
من واقعاً نمي دونستم بايد چي بگم و چي کار کنم. حتي به دختر ها هم نگفتم که شوهرمِ يا نامزد دارم اونوقت بيام به حسيني بگم؟ خوب اونجور مواقع آدم انقدر خوشحالِ که اينطور مسائل يادش ميره! والا!
شام و عصرونه امون شد نون و پنير و همگي کنارِ هم خورديم. و بعدش نمي دونم اون ها چي اين اطراف توجهشون و جلب کرده بود که هر کدوم نشسته بودن پشتِ کامپيوتر و سرگرم بودن و گاهي از هم سوالاتي مي پرسيدن و چيزي هماهنگ مي کردن.
ساعت ديگه هشت بود و من اگر يکم تلاش مي کردم مي تونستم سخندون و بخوابونم که کمي براي فردا درس بخونم. اولين امتحانم مثل هميشه ديني بود و من فکر مي کردم که ديني سخت ترين درسِ اين دنياست.
همونطور که مي خوندم حواسم رفت پيِ فرزام يعني ميومد دنبالم؟ نکنه يادش بره؟ بهش اس ام اس بدم؟ نه اون مسئوليت پذيرِ. هميشه کاري که بهش سپرده مي شه به بهترين نحو انجامش مي ده. واي يعني الان با من خيلي قهرِ؟
اگه خيلي قهر باشه امکانش هست که يکي ديگه و جاي خودش بفرسته که منو ببره امتحان؟ راستي دقت کرديد؟ ديگه با من راجع به متين اينا حرف نمي زنه حتي اجازه نمي ده که حالا که ديگه خونه ام توقيف نيست برگردم به اونجا ؟ چرا يعني من رازدارِ خوبي نيستم؟
با غصه به کتابم نگاه کردم… يعني ديگه دوستم نداره؟ اصلاً خوب منم باهاش قهرم… فکر کرده که چي؟
ديگه اصلاً حسِ درس خوندن نبود! حالا يکي نيست بگه يه صفحه ام خوندي که حس نباشه؟ اما ذهنم مشغول بود. مشغولِ زندگيم آينده ام که همه و همه خلاصه مي شد در فرزام!
کتاب و بستم و گوشيم و گذاشتم رو ساعت 7:45 دقيقه. ساعت هشت امتحانم شروع مي شد و بعدش هم خودم و انداختم کنارِ سخندون و نفهميدم کي خوابم برد.
دستم کشيده شد به سمتِ بالا و همونطور که حالتِ نشسته شده بودم رفتم تو بغلِ شخصي. انقدر گيجِ خواب بودم و انقدر جاي جديدم گرم بود که آروم گفتم:
ـ اينجا و اونجا نداره. شما هم گرمي!
و دوباره خوابم برد.
ـ فقط يکبارِ ديگه صدات مي کنم. ساعت و نگاه کردي؟ بلند شو ساتيا! ساعت 7 شده تا ما برسيم اونجا مي شه هشت!
ــ ببين من زودتر از هشت از اينجاه راه نمي افتم. نيم ساعتِ اول امتحان تق و لقِ. من يه ربعِ سوالام و جواب مي دم.
حس کردم شخصي که تو بغلشم لرزيد.
ـ بلند شو بهت مي گم. جات راحته؟ دستم درد گرفت ها…
دستش؟ اين کيه که دستش درد گرفته؟ اوه خدايا! اميدوارم هموني نباشه که من الان آرزوم بود اينجا باشه!
چشمام و باز کردم و به بلوزِ تو تنش خيره شدم. عضله هاي سينه اش و اون پلاکِ فَروَهرِ هميشه تو گردنش که مي گفت خودشِ. يهو خودم و ازش جدا کردم و بلند شدم و با هُل گفتم:
ـ خاکِ دو عالم بر سرم! الان آماده مي شم.
اين و با اخم گفتم و پريدم بيرون و رفتم سمتي دستشويي. اون اخم براي اين بود که باهاش قهرم و اينکه چجوري به خودش اجازه داد بياد تو اتاق. اون فحش ها هم براي اين بود که دوباره من سوتي داده بودم.
تو آينه دستشويي به خودم نگاه کردم. خدا رو شکر که خيلي شلخته نبودم. فقط دکمه لباسم باز بود که اونم فکر نکنم دقت کرده باشه!
دکمه لباسم و بستم و دعا کردم حالا که روسري نذاشتم يهو کسي نزنه به سرش بيدار باشه. هر چند مي دونستم دو مامورِ باقيمونده يکيشون براي نگهباني رو تراس مي مونه و يکي ديگه اشون هم تو حيات.
برگشتم و اتاق فرزام رو صندلي نشسته بود و کتابم و ورق مي زد. همينکه رفتم داخل گفت:
ـ صبح بخير! مي خواي تا آماده شي ازت بپرسم؟
همونطور که لباسهام و بر مي داشتم تا برم جايي ديگه عوضشون کنم لبم و گاز گرفتم. الانِ که آبروم بره. همينم مونده وقتي قدِ مرغ هم نمي فهمم ازم سوال بپرسه. من هيچي بلد نيستم. تندي گفتم:
ـ نه نه ديرم مي شه بهتره زودتر بريم.
يه تاي ابروش و داد بالا و گفت:
ـ تو که همين الان گفتي نيم ساعتِ اول تق و لقِ.
با خودم گفتم : ” من غلط کردم گفتم ” و در جوابش گفتم:
ـ نه من تو خواب زياد هذيون مي گم!
تا خواستم برم بيرون کتاب و بست و گذاشت رو صندلي:
ـ من ميرم بيرون که سخندون هم بيدار نشه زود بيا.
انگار قضيه ديروز يادش رفته. منم بهتره ديگه چيزي نگم خوب منم همچين بي تقصير نبودم. لباسام و پوشيدم و مقنعه ام و سرم کردم. خدا رو شکر که لباسِ فرم نبايد مي پوشيدم وگرنه مثلِ دختر بچه هاي راهنمايي مي شدم. نگاهي با حسرت به کتابِ روي ميزم انداختم و با خودم گفتم:
ـ ” کاش حداقل تقلب مي نوشتم ”
ديشب شيطون رفت تو جلدم و انقدر خسته بودم که اصلاً به تقلب فکر نميکردم.
بوسه اي رو موهاي سخندون نشوندم و رفتم بيرون و فرزام بعد از کمي حرف زدن با مامورهاي مرد و کمي سفارش همراه هم زديم بيرون.
کمي که از محله دور شديم راننده به سفارش فرزام کنارِ يه سوپر مارکت نگه داشت و پياده شد. وا راننده ديوونه شده واسه يه مغازه رفتن هم دزدگيرِ ماشين و مي زنه. فکر کرده مي خوايم فرار کنيم. صدايي مواخذه گر گفت:
ـ خجالت بکش ساتي اون احتمالاً داره ازتون مراقبت مي کنه که دوباره دزديده نشي.
وقتي برگشت شيرکاکائو و کيکي و به فرزام داد و فرزام هم اون و روي پاهاي من گذاشت:
ـ صبحانه که نخوردي. بخور قندِ خونت بره بالا. درسِ درست و حسابي هم که نخوندي حداقل قندِ خون يه کمکي بهت بکنه!
از تيکه اش قرمز شدم و گفتم:
ـ خوب من تا اونجا که تونستم خوندم.
انگار منتظر بود تا حرف بزنم:
ـ معلوم هم نيست چه خبره خانم قيافه گرفتن!
منظورش من بودم. آخي بچه ام چقدر دقت داره. فهميد من ناراحتم! با مِن مِن گفتم:
ـ خوب من نمي دونستم بايد بگم که با شما چيزم يا نگم…
دستم و تو دستِ سالمش گرفت. انگار ديگه عادت کرده هر وقت من کنارش نشستم دستام و بگيره و گاهي فشاري بهشون بده و من حس کنم چقدر از اين حرکتش و گرماي دستش خوشم مياد. و هر دفعه اين احساس بيشتر و بيشتر جون بگيره.
ـ چيز؟ يعني چي؟!
ـ خوب همون منظورم محرم بودن و ايناست. اينجور مواقع که از آدم خاستگاري مي کنن ادم خجالت مي کشه نمي تونه درست حرف بزنه. ايشااه د قسمتتون مي شه متوجه مي شيد!
خوب خودم فهميدم گند زدم. آخه کي قراره از فرزام خاستگاري کنه؟ وااي خدا… من يه ديوار مي خوام که با سر برم توش. نيم نگاهي بهش انداختم. شايد مي خواست بخنده. اما به روي خودش نياورد و گفت:
ـ اشکالي نداره. من خودم بهش گفتم.
با خودم فکر کردم بيچاره شکستِ عشقي خورده! و اين هم گفتم که ماشاالله اعتماد به نفسِ خودم! خوب تقصيرِ من چيه همه عاشقم مي شن؟!!
ـ جناب سرگرد رسيديم.
فرزام خودش در ماشين و باز کرد و همزمان به راننده گفت:
ـ منتظرمون بمون!
و بعد نگاهي به اطرافش انداخت و به من گفت که پياده شم.
همراهِ هم واردِ مدرسه شديم و ميستقيم به سمتِ دفترِ مدرسه رفتيم انگار از قبل همه چيز هماهنگ شده بود.
توي دفتر خانمي نشسته بود که گرم با فرزام و من هم که همراهش بودم احوالپرسي کرد. و فرزام دوباره بهش يادآوري کرد که من قراره تو شرايطي خاص امتحان بدم و اين بار دستورِ قضائيش هم روي ميز گذاشت.
زن نيم نگاهي به من انداخت و بعد دستور و از داخلِ پاکت مهر و موم شده در آورد و مشغولِ خوندن شد. چند لحظه بعد از فرزام خواست بيرون منتظر باشه و به صندليِ تک نفره اي اشاره کرد.
گويا قراره که من اينجا بشينم و امتحان بدم و با بچه ها يک جا نيستم. بفرما اينم از آخرين شانسم براي امتحان. زن که رفت برگه امتحانيم و بياره فرزام گفت:
ـ قشنگ و با دقت بخون. شده سوالي و اشتباه جواب بدي اما برگه و خالي نده.
نمي گفت هم همينکار و مي کردم.
ـ در ضمن اگه حرفي نمي زنم و سوالي نمي پرسم نمي خوام سرِ امتحان فکرت منحرف شه.
اين يعني بعدش جوابم و به پيشنهاد ازدواجش مي پرسه. خوبه گفت وگرنه من از صبح فکر مي کردم پشيمون شده که حرفي نمي زنه. اينجوري بيشتر ذهنم درگير بود! خيالم راحت شد الان!
زن که مديرِ مدرسه بود برگشت و برگه ام و بهم داد و از فرزام خواست بيرون منتظر باشه. بعد از توضيحِ کوتاه و مهرِ برگه ام به من گفت که براي امتحانِ بچه ها ميره بالا و تا نيم ساعتِ بعد بر مي گرده دفترش و اون موقع اگر سوالي داشتم ازش بپرسرم.
ومن تمامِ اين مدت حواسم به خودم و کتابِ دينيِ روي ميزم بود که داشت چشمک مي زد و قرار بود تنها باشيم!
با لبخندِ پت و پهني در جوابش که مي پرسيد امتحان چطور بود گفتم:
ـ عـــالي حتي اين امتحان از امتحاناتِ دورانِ مدرسه هم آسونتر بود.
البته خودمونيم ها آسون بود چون که کلِ بيست سوال و از تو کتابِ ديني نوشتم. اما خداييش چه حالي داد. من که کلي لذت بردم.
ـ حالا يازده تا امتحانِ ديگه ات مونده خوب بخون.
حرفش و با سر تاييد کردم و آرزو کردم که هميشه مثلِ امروز مديرِ نيم ساعتِ اول من و تنها بذاره تا من در آرامشِ خاطر تقلب کنم و جواب بدم.
ـ اين دوازده روز که بگذره من خيالم راحت مي شه.
حالم گرفته شد. چطور دوازده امتحان و قرار بود پشتِ سرِ هم بدم؟ اوه اوه از هيچ چيز به اندازه اقتصاد حالم بد نمي شه.
ـ خوب ساتي من منتظرِ جوابتم خانم.
اين و گفت و نگاه کرد. شوخي وار گفتم:
ـ تو ماشين خاستگاري مي کني و حرف مي زنيم. تو ماشين جواب مي خواي. مي ترسم عروسيمون هم تو ماشين باشه!
لبخندِ پررنگي زد و گفت:
ـ همه اش و جبران مي کنم برات. ديگه شرايط اينجوري بود. حالا جواب؟!
نگاه کن عجب مارمولکيِ با گفتنِ اينکه مي ترسم عروسيمون هم تو ماشين باشه بهش جواب دادم ها. حالا حتماً مي خواد بله و بشنوه؟!
سرم و انداختم پايين و گفتم:
ـ هر چند براي سخندون هم ناراحتم. اما خوب من راضيم. شما مي تونيد با خانواده تشريف بياريد.
بچه ام انگار خيلي خوشحال شد. چون بدونِ توجه به حضورِ راننده دستِ سالمش و دورم حلقه کرد و من و به خودش فشرد و گفت:
ـ حتماً… ممنون…
و با کمي مکث انگار براش سخت که بگه گفت:
ـ ممنونم به خاطرِ حسِ قشنگي که دارم.
در جوابش منم بدونِ خجالت لبخندي زدم و به چشمهاش نگاه کردم. چقدر اين چشم هاي دوست داشتني و که بيشتر اوقات حس مي کردي توش احساسي نيست و دوست داشتم. چشم هايي که انگار حالا فقط براي من و در مقابلِ من نرم مي شد.
ـ برو به يه رستوران.
و رو به من گفت:
ـ بهتره حداقل با اين شرايط و وضعيت يه ناهار و بيرون بخوريم.
من که از خدا بود چون از گشنگي رو به موت بودم براي همين چيزي نگفتم.
چند دقيقه بعد با ديدنِ گل هاي رنگا رنگِ لاله که همه جا و هر چند قدم روييده بود و تو يه پارکِ بزرگ بود به وجد اومدم و گفتم:
ـ واااي اينجا کجاست؟ چقدر قشنگِ…. خدايِ من…
وبعد از اينهمه هيجانم يکباره ام خجالت زده سرم و پايين انداختم. دستم و فشرد و گفت:
ـ اينجا پارکِ ملتِ ديگه. نيومدي تا حالا؟!
چقدر بيشتر خجالت کشيدم وقتي اين و پرسيد. خوب وقتي نمي شناسم يعني نيومدم ديگه. بارها اسمش و شنيده بودم اما هيچ وقت فرصت نشده بودم که بيام. آروم گفتم:
ـ نه خوب هيچوقت پيش نيومد که بيام.
ـ اشکال نداره گلم. کمي اينجا قدم مي زنيم و بعد مي ريم براي ناهار.
چقدر خوشحال شدم که اين حرف و زد. چون هيچ چيز الان برام قشنگ تر از اين نبود که بينِ اينهمه گل قدم بزنم حتي ناهار هم نمي تونست من و انقدر خوشحال کنه.
وقتي مي ديدم من با لذت به گل ها نگاه مي کنم اون اما نگران فقط به من و اطرافم چشم دوخته از يه طرف ناراحت مي شدم و يه طرف خوشحال.
ناراحت چون فکر مي کردم نکنه هميشه قرار باشه تو همچين وضعيتي بيرون بريم و اون هيچ وقت تو شاديام سهيم نباشه و خوشحال چون نگرانم بود.
سعي کردم از اون حال و هوا بکشمش بيرون:
ـ ببين به گلا نگاه کن چقدر لذت داره… وااي چقدر هيجان زده ام…
لبخندي زد و در حالي که دستش و انداخت پشتم و من و سمتِ نيمکتي مي برد گفت:
ـ تو از ديدنِ گل ها هيجان زده مي شي و به وجد مياي و من از ديدنِ شاديِ تو!
و من چقدر گر گرفتم و چقدر حس کردم که خوشبختم. نه براي اين جمله براي اينکه اين مرد تنها مردي تو زندگيم بوده که تونسته خيلي زود من و متقاعد کنه، با يه جمله شادم و کنه با يه جمله ناراحتم کنه.
مردي که از اول هم کششي خاص نسبت بهش داشتم. مردي که حتي بدونِ اينهمه جذابيت و زيبايي زماني که با اون همه ريش و سيبيل و کلاً با اون لباس ها به محل پا گذاشت چشمهاش مي ترسوند و خيره مي کرد!
لبخندي زدم و سرم و انداختم پايين:
ـ مرسي!
و کمي بعد ادامه دادم:
ـ اما مي دوني لازم نيست به خاطرِ شغلت انقدر نگران باشي. يعني ما هر بار که مياييم بيرون تو بايد حواست به خودمون نباشه و اطرافت و از نظر بگذروني؟
دستي به دستِ باند پيچي شده اش کشيد و گفت:
ـ نه خوب شايد من هميشه يه نگراني نسبت به خانواده ام داشته باشم. ولي هيچوقت سعي نمي کنم اين نگراني و انتقال بدم.
اما الان فرق داره ساتي. اگر سرهنگ بفهمه من اومدم پارک صد در صد من هم بايد جواب پس بدم. الان خيلي ها دنبالِ من و تو هستن تا به اهدافشون برسن. من نمي تونم فکر کنم اگر تو دوباره گير بيفتي چه اتفاقي برات خواهد افتاد.
و حس کردم داره حرص مي خوره. فکش منقبض شده بود. ادامه داد:
ـ به خصوص که حدس مي زنم اوندفعه امير هوات و داشته وگرنه ما رفتارِ بدتري رو با تو مي ديديم. اما اينبار مخصوصاً هم که متينِ واقعي آزادِ معلوم نيست چي ميشه.
اين و گفت و با عصبانيت بلند شد:
ـ بهتره کنارِ يکي از اين باغچه ها بشيني يه عکس يادگاري از امروز داشته باشيم.
مي فهميدم که مي خواد حواسش و پرت کنه و عصبيِ شايد از اينکه فکر مي کنه اگه بدزدنم چه بلايي سرم خواهد اومد و يا چرا هاويار هوام و داشته.
بلند شدم کنارِ باغچه گل هايي که صورتي رنگ بود نشستم. لبخندي زد و با يه دست مشغولِ عکس گرفتن ازم شد. چند تا عکس ازم رو باغچه هاي مختلف گرفت و بعد اشاره اي به دستش کرد و گفت:
ـ مي خوام هميشه يادم بمونه با چه شرايطي خاستگاري کردم و چطور با همون شرايط بله گرفتم.
و بعد چشمکي زدم و با حالتي فوق العاده شيطون و خبيث گفت:
ـ مي خوام يه عکس از خودم و تو داشته باشم اونم تو اين حالت. تا بعد ها به بچه هام نشون بدم تا ببينن مامانشون فرزام و حتي يه دستي هم دوست داشت!
و بعد مردونه و بلند خنديد. در حالي که هم خجالت کشيده بودم و هم معترض بودم زدم به بازويِ سالمش و گفتم:
ـ اِ اِ اِ ! خيلي بدي…
و اون دستم و تو دستش گرفت و بوسيد. با لبخند نگاهم کرد و زمزمه وار گفت:
ـ مي خوامت!
خواستم دستم و از تو دستش بکشم بيرون. اما محکم تر گرفت. گونه هاي گل گليم و خودم حس مي کردم. سرم و انداختم پايين و تو دلم گفتم:
ـ ما بيشتر!
و کنارش نشستم تا اون خانمي که فرزام ازش خواهش کرده بودم چند تا عکس ازمون بگيره.
عکس ها تموم شده بود و ما رو همون صندلي نشستيم تا ببينيمشون که دو جفت پا کنارمون سبز شد. يکي خانم و ديگري آقا!
اولين چيزي که نظرم و جلب کرد اين بود. اينا چقدر شبيهِ همون نيروهايي هستن که من بهشون يه زماني مي گفتم فلفل دلمه! گشت ارشاد!
با ترس بلند شدم. نمي دونستم از چي ترسيدم. اصلاً بخندم يا گريه کنم؟! چرا اين پارک ها انقدر گشت ارشاد داره؟!!
مرد رو به فرزام گفت:
ـ بلند شو ببينم.
و اخمِ فرزام با اين حرف غليظ تر شد.فوري با دست اشاره اي به راننده امون که من تا حالا نديده بودمش کجا بود کرد و تا اون رسيد گفت:
ـ خانم و ببر تو ماشين من هم الان ميام!
ترس و عصبانيت و تو چهره اش مي خوندم. شايد مي ترسيد اينا هم خائن باشن و من بخوان بدزدن! منم که اعتماد به نفسم بالا اون لحظه همچين فکرايي مي کنم! والا که ادم نمي تونست به چشم هاشم اعتماد کنه.
مامورِ زن اومد سمتم. هنوز دستم و نگرفته بود که فرزام گفت:
ـ قسم مي خورم دستت بهش بخوره تو و گنده تر از تو رو از هستي ساقط کنم.
با اينکه شايد دوست نداشتم فرزام از موقعيتش استفاده کنه. اما هميشه معتقد بودم اين گشت هاي ارشاد بايد حواسشون و جمع کنن و به مردم با اينکارشون بي احترامي نکنن. بنا براين منم حق به جانب سري به نشونه اينکه راست مي گه تکون دادم.
مرد که ديد فرزام انقدر بلبلِ کمي نزديکش شد و گفت:
ـ خوبه! زبونتم کوتاه مي کنم! با خانم چه نسبتي داري؟!
و تا خواست دستش و محکم بکوبه به دستِ باند پيچيِ فرزام. فرزام محکم دستش و گرفت و گفت:
ـ دليلي براي توضيح نمي بينم و دستش و تقريباً هل داد به عقب و کارتي از جيبش در آورد. مرد نيم نگاهي به کارت انداخت. مي تونستم ترس و تعجب و تو نگاه مرد و زن بخونم. فرزام پوزخندي زد و نيم نگاهي به اسمِ مرد انداخت و گفت:
ـ جنابِ ” خدا پناه ” کمي بيشتر بگرديد دويست متر بالا تر حتماً هستن موردهايي که واقعا نياز به ارشاد دارن و فضاي مکانِ عمومي رو زيرِ سوال بردن. بنظرم بيشتر از اين اين لباس و زيرِ سوال نبريد و به جاي اينکه نسبتِ من و همسرم و بپرسيد به اينها رسيدگي کنيد!
و خند? عصبي کرد و گفت:
ـ من نمي فهمم واقعاً شما اين چيزهارو آموزش مي بينيد؟ عجيبِه!
نفهميدم کي مامورِ زن غيبش زد. اما اون مامورِ مرد هم احترامي گذاشت و عقب گرد کرد و فرزام عصبي به من گفت:
ـ بهتره بريم براي ناهار!
حس بچه چهار يا پنج ساله اي و داشتم که فکر مي کنه باباش سوپر منِ. الان من همين حس و داشتم.
حس مي کردم فرزامِ مهربوني که تو اين يکسال خيلي کم ديدم نرم باشه وقتي با جديت و جذبه خاصِ خودش جلوي اون فلفل دلمه ها ايستاد بهم نشون داد يه مرد پشتمِ که حتي ازيه کوه محکم ترِ.
البته من همين حس و به پدرم داشتم. فکرمي کردم قوي ترين مردِ جهان پدرِ منِ. به همه هم پزش و مي دادم.
اما وقتي ده سالم بود تو کوچه دو نفر خواستن بابام و بزنن و بابام از ترس غش کرد! اونروز فهميدم شايد من بتونم تکيه گاه باشم اما پدرم نه! حالا اميدوارم با فرزام همچين چيزي پيش نياد که خيلي ديگه ستمِ!
رستوراني که داشتيم توش غذا مي خورديم. يه رستورانِ نسبتاً دنج درست رو به روي پارکِ ملت بود. رستوران ياس. خيلي دلم مي خواست جاي ناهار از اون بستني متري هايي که دستِ همه هست بخورم. اما هم متراژش زياد بود هم روم نمي شد اون و بگيرم دستم و مثل بچه تخس ها ليس بزنم!
ـ چرا نمي خوري؟!
به غذام نگاهي انداختم و گفتم:
ـ چرا دارم مي خورم.
ـ ميل نداري؟
قاشق و گذاشتم تو بشقابم:
ـ اشتهام کور شد انگار.
صندليش رو عوض کرد و رو صندليِ کنارم نشست. تازه ديدم که چقدر سختشه با يک دست غذا بخوره. اما با همون سختي با چاقو کمي از برگم و بريد و به چنگال زد و به سمتِ دهنم گرفت. در همون حال گفت:
ـ برنجش زياد تعريفي نداره. اما کبابش عاليِ.
و تکوني به چنگالش داد. منم بي خجالت سرم و بردم جلو و کباب و خوردم.
اما بعدش ديگه نذاشتم برام درست کنه و اينکار بر عکس شد و حالامن براي اون کباب به چنگال مي زدم. آخه گناه داشت.
ـ دستت بهتر نشده؟
سرش و تکون داد و گفت :
ـ کم و بيش خوبه.
ـ کله پاچه زياد بخور خيلي خوبه! بذار زودتر خوب شي.
ريز بينانه نگاهم کرد:
ـ راستش و بگو هوسِ کله پاچه کردي؟!
چشم هام از اسمِ کله پاچه هم برق مي زد. چقدر حسِ خوبي بود کسي از درونت با خبر بشه! و با يه جمله بفهمه دلت چي مي خواد! با اينحال گفتم:
ـ نه بابا!
****
غروب بود و حسابي کسل شده بودم. امتحانِ دوم هم به خوبي دادم و تموم شد. و من غمم گرفته بود براي اقتصاد و مي دونستم که اگه نيم ساعت خروجِ مدير نباشه من حتما گند مي زنم اونم نه تنها به اين درس بلکه هم? امتحان ها.
فرزام سيگنال هاي مشکوکي که دريافت شده بود و چک مي کرد. يک ساعتي بود که اونجا نشسته بود و چشم از کامپيوتر ها برنداشته بود.
تقصيرِ من خرِ. فقط به اندازه دو دقيقه گوشي و روشن کردم و مثل اينکه اينا فهميدن. البته نفهميدن گوشي واسه من بوده. بعدش چون نتونستن ردي بزنن يا اطلاعي بگيرن به فرزام خبر دادن. منم که گوشي و ديگه روشن نکردم و همچنان خاموشِ.
سخندون با کلافگي رفت سمتِ فرزام و گفت:
ـ ـ فَـلزانه باشو بولو خونتون. آزيم مي خواد واسه عــلوسيش لَـقص تملين کنه!
يا بسم الله خدايا اين چي بود اين گفت؟ خوبه بهش گفتم به کسي نگه. آبروِ نداشته ام هم رفت. اي گل نگيرن اون دهنت و بچه. سرم و تو کتابم انداختم. اما نگاهِ خيره فرزام و حس مي کردم. و بعد صداش به گوشم رسيد که با شيطنت از سخندون پرسيد:
ـ اِ؟! از کي تا حالا تمرين داريد؟!!!
و سخندونِ بي آبرو گفت:
ـ اووووو خيلي وخته! چند سالي مي شه!
اي تف تو روحت بچه… همه اش دو سه روزِ. دوباره صداي سخندون حواسم و پرت کرد:
ـ فـَـلزانـــــــــــه تو کي عَــلوس مي شي؟ آزيم گفته هر وقت خَـــلـِش و سَوال شد يه کــُلِ خَــلي هم واسه من پيدا مي کنه که منم لِباسِ خوشگل بوپوشم بعدش هم عَـلوس شم!
ديگه گريه ام گرفته بود. واااااااي خدايا رحم کن اينارو من اون موقع ها که بي ادب بودم به اين بچه گفتم.
فرزام بي توجه به اون ها که خدا رو شکر هيچکدومشون نبودن و هر کدوم مشغولِ کاري بودن غش غش زد زيرِ خنده انگار براش مهم نبود اون مامورها هميشه جدي مي بينننش.
از صداي خنده اش همه اومدن بيرون و من دعا دعا مي کردم که سخندون نخواد دوباره تعريف کنه. لبم و گاز گرفتم. ديگه نزديک بود لبم پاره بشه. اين دختر چرا همه چيز يادشِ؟ خدايا بسه ديگه به اندازه کافي با آبروم بازي شد.
حالا اون يکي ها هم اصلاً خبر ندارن چه خبره ها اما غش غش زدن زيرِ خنده. شيطونِ مي گه بشم ساتيِ قديم جفت پا برم تو قابِ صورتشون. چپ چپ نگاهي به سخندون انداختم و زيرِ لبي گفتم:
ـ بيشعور. يه فلفلي بريم تو دهنت که سالِ ديگه درختِ فلفل توش سبز شه!
اما انگار نشنيد و از خند? بقيه هم بُل گرفت. داشت دوباره تکرار مي کرد که فرزام همونطور که مي خنديد گفت:
ـ خانم گلم شما برو تو اتاق کمي نقاشي کن تا آجيت بياد پيشت.
باز خدا پدرش و بيامرزه من و مسخره دستِ اينا نکرد. هر کي ندونه فکر مي کنه من چقدر شوهر دوست دارم! والا! ديگه نمي دونن من کلاً تو نخِ اين چيزها نبودم!
ـ خانمِ داشتياني شما فردا با راننده براي امتحان مي ريد. شايد من چند روزي نباشم.
هنوز هم انگار تو صداش رگه هايي از خنده و حس مي کردم. البته اصلاً نگاهش نمي کردم چون خجالت مي کشيدم. همونطور که سرم تو کتاب بود گفتم:
ـ بله حتماً!
بقيه رفته بودن سر کارشون براي همون راحت شد و آروم گفت:
ـ ببينم تو رو؟!
سرم و بالا کردم و نگاهش کردم. به جونِ خودم که مي خواست بزنه زيرِ خنده. در حالي که معلوم بود سعي داره خودش و کنترل کنه گفت:
ـ نازگلم نظرت با کلاسِ رقص چيه؟ مي خواي ثبتِ نامت کنم؟
براي اولين بار حرصم و به صورتِ کامل در آورد. بدونِ توجه به مذدلِ ” ناز گلم ” گفتنش که حسابي بهم مزه داده بود خودکارِ تو دستم و پرت کردم سمتش و جيغ زدم:
ـ فــــرزاااااااااااااااام.. .
خنديد و آروم گفت:
ـ جونـــم؟!
تو دلم گفتم ” جونت بي بلا من فداي خنده هات عزيزم!!!! بخند اما جبران مي کنم!!! ”
و بعد از چشم غره اي اساسي به دختر ها که با تعجب به ما نگاه مي کردن رفتم تو اتاق.
خوب فرزام گفته بود که امروز نمي تونه دنبالم بياد البته با گندي که ديروز سخندون زد همون بهتر که نتونست. مگه حالا روم مي شه تو چشماش نگاه کنم؟
به خاطرِ همين خجالتم ديشب خودم و زدم به خوب و نرفتم براي شام. البته فرزام همون موقع باهاش تماس گرفتن و رفت اما به خاطرِ اينکه فرزام بهم گفته بود ” جوونم ” و حس کردم بقيه هم شنيدن کمي معذب بودم. مخصوصاً هم که خيلي جدي تو رويِ يکي از دخترا گفتم هيچ نسبتي با هم نداريم.
خوب اگر بي نسبت بوديم که جون و دل نثارِ همديگه نمي کرديم!
ـ خانم رسيديم.
در جوابِ راننده گفتم:
ـ ممنون شما هم مياييد داخل؟
سرش و تکوني داد و چند بار بوق زد:
ـ بله هماهنگ شده ماشين و ببرم تو. اينجا پياده نشيد.
دوباره تکيه ام و به صندلي دادم. با مراقبت هاي اين مدليِ اينا آدم مي ترسه. يعني متين انقدر بيکارِ که بخواد و من و دوباره بدزده؟
تا مدير بره پشتِ بلند گو و يه قرآني تلاوت شه. من دو تا سوالم و جواب دادم. اما با شنيدنِ صداش که نزديکِ اتاق بود قوري کتابم و بستم و گذاشتم رو دو تا صندلي اونور تر.
يا خدا اميدوارم بره چون من امتحان هاي قبليم و حداقل يکم خونده بودم. اما اقتصاد. متاسفانه هيچي به هيچي.
چه آرزي محالي داشتم که سرِ اين امتحان هم حداقل نيم ساعت تنها بمونم به خاطرِ اينکه خانم مدير اومدو ديگه هم خيال نداشت که برگرده. منم نشستم هر چي که مي دوسنتم بلغور کردم. البته نه از کتاب هر چي که مغز فندقيم مي گفت مي تونه جوابِ سوال باشه و مي نوشتم. .
بلاخره هم رضايت دادم و بلند شدم و بعد از دادنِ برگه ام زدم بيرون. راننده ام نشسته بود تو حيات با ديدنم بلند شد و گفت:
ـ سلام. خوب داديد؟
و من چقدر از اين جمله بدم مياد! آروم گفتم:
ـ بله خوب بود.
و سوارِ ماشين شدم و راه افتاديم. اونروز انقدر اعصابم خورد بود که حتي نتونستم امتحانِ فردام که تاريخ بود و بخونم. البته تاريخ و کم و بيش بلد بودم. اما گند زدن به يه امتحان باعث شده بود که کلاً بريزم به هم و نيومدنِ و فرزام هم شد يه بهونه واسه اعصاب خوردي. اون حتي زنگ نزده بود حالم و بپرسه.
آخراي شب بود. تصميم داشتم بخوابم که از بيرون سر و صدا اومد. صداي باز شدنِ در حيات باعث شد فوري بلند شم. بلاخره فرزام اومده بود.
اما همينکه رفتم بيرون با دو تا دختر رو به رو شدم که يکيشون به طرزِ فجيهي زخمي بود و دستش تو گچ بود و اون يکي سالم بود و داشت کمکش مي کرد و پرستاري هم همراهشون بود.
دخترها به اتاقِ ديگه اي برده شدن و يکي از همون مامور ها و قتي من و هاج و واج ديد گفت:
ـ دختر هاي يکي از همکار ها هستن. چند روزي، تا زمانِ دادگاه اينجا مي مونن.
اينجور که فهميدم نمي خوان بذارن اينا به دادگاه برسن و شهادت بدن. براي همين هم اومدن تو اين خونه…. چه جالب فکر کردم تو هر خونه فقط آدم هاي مربوط به يک پرونده و مي ذارن.
دوباره برگشتم تو اتاقم. سخندون خواب بود. چقدر تو خواب معصوم مي شد. هر کي چهره اش و ببينه باورش نمي شه چطور ديشب مثلِ يه مارِ افعي آبروم و درسته بلعيد!
فکر کردم بهتره کمي تاريخ بخونم و بعد بخوابم. اصلاً دوست ندارم اگر فردا هم نيم ساعتي نبود که تنها بمونم من گند بزنم. بهتره ديگه به نبودِ مدير دل خوش نکنم.
***
روزهام به تندي مي گذشت و من هر روز يه امتحان مي دادم. حس مي کردم که شدم يه رباط. يه رباط که صبح بلند ميشه ميره براي امتحان بعد تقلب مي کنه و بعد مياد خونه. تا شب کمي درس مي خونه و مي خوابه.
خب زده بود به سرم. شايد از دلتنگيِ زياد بود. من با امروز فکر کنم ده روزي ميشه که فرزام و نديدم. اون نه اومده اينجا بهم سر بزنه. نه زنگ زده و نه حتي از اون اس ام اس ها داده که من با خوندنشون با ذوق فکر مي کردم دورانِ نامزد بازي شروع شده.
و حالا امروز داشت ميومد. يعني صبح اس ام اس زده بود که زودتر اماده شو امروز امتحانت ساعت هفتِ. حالا خدا روشکر که شانسي دستشوييم گرفت و بلند شدم و يه نگاه به گوشيم انداختم.
الان هم همونقدر که خوشحالم دلگيرم. با خودم مي گم شايد چون ديده براي عروسي هول هستم و رقص تمرين مي کنم ناراحتِ اما کمي بعد مي گم نه بابا اون با اين چيز ها ناراحت نمي شه. کدوم مردي بدش مياد زنش براش برقصه و عشوه بياد. خوب منم دارم تمرين مي کنم که تو زندگيِ مشترکمون براش برقصم ديگه!
اي خدا خل شدم ديگه. زبان فارسيم که آخرين امتحانم بود و برداشتم و رفتم بيرون. اس ام اس زده بود که رسيده و بهتره برم بيرون. وقتي ديدم چطور و با چه حالي به ماشين تکيه زده دلم ريش شد. حاضرم شرط ببندم اگه چند لحظه ديگه همونجا مي ايستادم سر پا خوابش مي برد.
فقط تونستم قدمي به سمتش بردارم و با ناباوري بگم:
ـ فرزاام… خوبي؟
لباسهاش مثل هميشه مرتب بود. اما چشم هاش از هر آدمِ مريض و خسه اي قرمز تر و تبدار تر بود. ته ريش داشت. شايد هم نداشت. هر چي که بود خستگي از پوستش و نگاهش مي باريد.
لبخندِ بي جوني زد و گفت:
ـ صبح بخير خانوم. ببخشيد از سرکار ميام تيپ و قيافه ام درست نيست.
و من تو دلم اعتراف کردم که عاشقِ تيپ و قياف? نادرستتم عزيزم!
انگار ديگه هيچ ناراحتي ازش نداشتم. ظاهرش گوياي اين بوده که واقعاً سرش شلوغ بوده و کار داشته. من قول داده بودم که درکش کنم.
اما مطمئنم بدونِ وجودِ اين قول هم من ساخته شده بودم که کنارِ فرزام باشم که سنگِ صبورش باشم که اگر کارش انقدر سنگينِ که آرامش و ازش بگيره من با غر غر کردن و با نارضايتي بدترش نکنم. مرد هميشه بايد پيشِ زنش احساسِ آرامش داشته باشه… تا فراري نشه… نه از زنش… نه از زندگيِ مشترک…
درستِ اين زندگي شروع نشده… اما من و فرزام داريم پايه هاي زندگيمون و مي سازيم. خواسته و ناخواسته اين روز ها شده اولِ راهِ زندگيمون. پس چه خوبه از همين حالا همديگه و درک کنيم و مسائلِ کوچيک برامون نشه مشکلاتِ بزرگ…
کنارِ گوشم زمزمه کرد:
ـ دلم برات تنگ شده بود…
حيف که جلوي راننده زشت بود. وگرنه دستش و مي گرفتم و مي انداختم دورم، بيشتر بهش مي چسبيدم و سرم و رو سينه اش جابه جا مي کردم و گفتم:
ـ منم همينطور عزيزم.
اما به گفتن: ” منم دلتنگت بودم” بسنده کردم و با ناراحتي گفتم:
ـ چه به روزت اومده؟ چرا انقدر به خودت فشار مياري؟
و تصميم براي اينکه کمک کنم تا زودتر متين دستگير شه قطعي تر شد. قبل از اينکه جوابي بده گفتم:
ـ دوست ندارم هيچوقت اينجوري ببينمت.
ـ يعني انقدر زشت شدم؟!!
برعکس خيلي هم خوردني شدي عزيزم!
در جوابش گفتم:
ـ نه اين چه حرفيه؟! تو همه جوره جذابي! فقط دوست ندارم خسته بنظر بياي.
انگار حرفِ دلش بوده چون گفت:
ـ خودمم دوست ندارم اينجوري باشم. خسته ام ساتي. اينروزا بدجوري خسته ام. روحم از اينهمه فشار خسته است. نگرانِ توام. نگرانِ زندگيمونم…
هيچوقت نخواستم دوست داشته باشم و دوست داشته بشم چون مي ترسيدم. الان هم مي ترسم چون به سرم اومد اون چيزيکه ازش فرار مي کردم به سرم اومد… و حالا دارن باهاش تهديدم مي کنن.
چقدر لذت مي بردم از اين جمع بستنش… زندگيمون… سعي کردم آرومش کنم. آشفته بود از تک تکِ واژه هاش آشفتگي مي باريد… آروم گفتم:
ـ نگران نباش… من درکت مي کنم… لازم نيست اينهمه به خودت فشار بياري… همه چيز و کنترل مي کنيم.
سرش و به شيشه تکون داده بود:
ـ تو نبايد تنها از خونه بري بيرون… سخندون چطور تنها بره مدرسه؟ چطور من شمارو تو خونه تنها بذارم و برم سرکار؟
تب داشت… داشت هذيون مي گفت. چشماش بسته شده بود. راننده روبرويِ درِ مدرسه پارک کرد. برگشت سمتمون و گفت:
ـ 4 روزه که نخوابيده. تا قبل از اين چهار روز هم دو سه ساعت استراحت اونم تو اداره داشته. انقدر تماس هاي مختلف و تهديد ها جور و واجور داشته که بهش حق مي ديم. بدجوري تحتِ فشارِ.
و بعد ادامه داد:
ـ شما برو براي امتحان. يه سرم و کمي استراحت حالش و خوب مي کنه. هر چند نمي تونه استراحتِ چنداني داشته باشه.
منظورش و نفهميدم چون همون موقع درِ مدرسه باز شد و راننده رفت داخل. دلم نمي خواست تنهاش بذارم. اما مجبور بودم. وقتي با اين حالِ خرابش پا شده اومده يعني من براش مهمم… آينده ام مهمِ حالا من بشينم اينجا که چي؟ مطمئناً بيدار شه ناراحت مي شه.
با کمکِ راننده رو همون صندليِ عقب خوابونديمش… راننده جعبه اي آورد و از توش سرمي به دستِ سالمِ فرزام زد. خدايا حتي با الکل ضد عفوني هم نکرد. وقتي نگاهِ خيره من و ديد گفت:
ـ ما تو ماموريت ها از اين بدتر سرمون مياد. بدنمون مقاومِ.
و بعد لبخندِ تلخي زد و گفت:
ـ بهتره شما بري. تا يه ساعت ديگه مي تونه سر پا بايسته!
با کمري خم شده از ماشين فاصله گرفتم. يعني چي مي تونه سر پا بايسته؟
خدايا کمکش کن… من و بگو که مي خواستم همه چيز و راجع به هاويار و کمکي که قراره بکنه بهش بگم. اما من الان مصمم تر از دقيق? پيش هستم که کمک کنم هاويار از ايران بره يا بهتر بگم شرش و کم کنه. و متينِ نامرد دستگير بشه. کثافتاي مرض.. ببين سرِ شوهرم چه بلايي آوردن…
نفهميدم چطور امتحانم و دادم. اما انقدر بي حوصله بودم که حتي نبودِ مدير هم نتونست و من و انقدر به هيجان بياره که از نيم ساعت نهايتِ استفاده و ببرم و تقلب کنم.
وقتي از پله هاي حيات اومدم پايين. فرزام کنارِ ماشين تکيه زده بود. دستِ سالمش روي دستِ آسيب ديده اش بود و سرش به سمتِ راست کج بود و به زمين نگاه مي کرد.
تقريباً پرواز کردم سمتش. با اون حالِ بدش چطور در عرضِ يک ساعت و نيم اينطور سرپا ايستاده بود؟
همينکه نزديکش شدم. حس کرد و سرش و آورد بالا و با لبخند بهم خيره شد. يه لبخندِ بي جون و خسته:
ـ چطور بود گلم؟
هنوزم کمي ازش خجالت مي کشيدم. انگار حالا که کمي حالش بهتر بود حسِ خجالتِ من خودش و نشون مي داد. وقتي صبح با اون حالِ خراب همراهِ راننده اومده بود فهميدم که اصلاً ساعت هاي خوشي و نگذرونده و اوضاعش حسابي بهم ريخته. بيچاره با اون دستِ آسيب ديده اش باز هم مجبورِ به کارهاش برسه. با وجود نگرانيِ زيادي که براش داشتم حسِ خجالتم کمرنگ و کمرنگ تر شد.
در جوابش لبخندي زدم و گفتم:
ـ خوب بود.
و با نگراني دستم و روي دستِ سالمش گذاشتم و گفتم:
ـ فرزام…
بغض کردم. دلِ کوچولوم الان چند روزِ که گرفته و حالا با ديدنِ اينکه مردِ زندگيم چطور داره ضعيف و ضعيفتر شده ديگه طاقتش و از دست داده.
دستم و محکم گرفت. انگار مي خواست بگه قوي باش. مثلِ من…
ـ جانِ فرزام..؟
انگار جان گفتنش يه تلنگر بود براي ريختنِ اشک هام:
ـ تو اصلاً خوب نيستي…
ـ من خوبم ساتيا…
دستم و ول کرد و اشک هام و پاک کرد:
ـ من دوست ندارم گريه کني.مي خوام مثل همون دختري که روزِ اول ديدم قوي و محکم باشي. چيزي نشده که.
بينيم و کشيدم بالا و گفتم:
ـ نمي خوام…
خنديد:
ـ اينجا جاي گريه نيست که. کاري نکن بيخيالِ دادگاه و هر چي برنامه است بشم و ببرمت خونه ها!
لبم و گاز گرفتم و آروم گفتم:
ـ بيتربيت!
و تو دلم گفتم بچه مي ترسوني خوب ببر! نه ببر مي خوام ببينم جراتت چقدرِ!!
در و برام باز کرد و نشستيم.مثل هميشه دستم و تو دستاش گرفت. اما اينبار سرش و تکيه داده بود به صندليِ ماشين و چشم هاش بسته بود. دلم مي خواست با پشتِ دستم صورتش و نوازش کنم. يا همينطور که دستم تو دستاشِ سرم و بذارم رو شونه هاش.
ـ ساتي داريم مي ريم دادگاه.
با ترس و تعجب تکوني خوردم و همونطور خيره خيره نگاهش کردم تا توضيح بده:
ـ الان چند روزِ دارم دوندگي مي کنم که نباشي. اما هر کاري کردم نشد که با حضورِ وکيلت حلش کنيم.
مگه من وکيل داشتم؟! بيشتر از اينکه از حضورم تو دادگاه شکه شم از داشتنِ وکيل شدم.فرزام ادامه داد:
ـ به خصوص که وکيلت هيچ وقت با خودت هم ملاقات نداشته. اين ها هيچ، قاضي حضورِ خودت رو تاکيد کرده. و حالا خودت بايد باشي. در مورد اون باري که دوتاييمون يکي دو روز تو اون ويلا بوديم. بايد چيزهايي که ديدي و شنيدي توضيح بدي.
با ترس گفتم:
ـ اما من…
حرفم و قطع کرد و چشماش و باز کرد و بهم نگاه کرد:
ـ هر چي که بوده همون و مي گي… من مي گم اين که وکلاي اون ها اصرار به حضورت تو دادگاه دارن امکانش هست که قبل يا بعدش بخوان بلايي سرت بيارن يا شايد هم ذهنِ من از خستگيِ زياد يا فکرِ زياد مريض شده.
براي اولين بار راننده هم صداش درومد:
ـ نه فرزام. حق با تواِ. من هم به اين اصرار ها براي حضورِ خانمِ داشتياني اعتماد ندارم. مشکوکم. سرهنگ با خودِ قاضي صحبت کرده. حتي قاضي هم مشکوکِ. اينکه ايشون تحتِ شرايطي خاص برن و برگردن و تاييد نکرده. مي بيني که خودمون داريم مي بريمش. اون قاضيِ شعبه هفت خوب بود که تونستيم تاييدش براي فعلاً تحتِ محافظت بودنِ خانوم داشتياني و بگيريم.
فرزام با اين حرف ها دستم و محکم تر گرفت اما من بازم مي ترسيدم. مي ترسيدم از دوباره گرفتار شدن چون يه بار چشيده بودم چون آدم هاي مقابلم اصلاً وجدان نداشتن.
از خيابون هاي عظيميه براي رفتنِ به سمتِ برغون و بعد آزادگان مينبر زديم. کاري که همه براي رفتن به دادسرا انجام ميدن. تو اولين پيچِ خيابون هاي برغون ونِ سبز رنگي مثل همه ون هاي تاکسي جلومون سبز شد.
فرزام سيخ نشست.
ـ وانستا محمد!
راننده که اسمش محمد بود دنده عقب گرفت…
اما همون موقع يه ون ديگه جلومون سبز شد….
فرزام اسلحه اش و در آورد… درِ ماشين و تا نيمه باز کرد…
همه چيز تو کمتر از ده ثانيه اتفاق افتاد…
چنگ زدم به بازوي فرزام…
دستش و از دستم کشيد بيرون…
ـ بخواب. بلند نشو…
فقط چند لحظه… شايد کمتر از يک ثانيه… بهم خيره شد… در همون حال گفت:
ـ محمد واينستا! مي شنوي؟؟
رفت بيرون و داد زد:
ـ برو…
حرکتِ ماشين… بسته شدنِ محکمِ در توسطِ فرزام… قفلِ مرکزي…
محکم خوردنمون به وني که دو سرنشينش اومده بودن بيرون…
و بعد کج شدنِ ماشين و پيچيدن تو خيابونِ ديگه…
هيچ صدايي نيومد… نه تير که دل خوش کنم فرزام زده… و نه هيچ چيز ديگه… فقط هق هقِ من بود و صداي صحبتِ محمد با بيسيم…
درِ باز شده پارکينگِ دادسرا نشون از خبردار شدنِ همه مي داد. همزمان با ورودِ ما يه ماشينِ شخصي خارج شد.
محمد از ماشين پياده شد و اومد سمتِ من و همزمان دو مامورِ ديگه رسيدن و من و تا داخلِ سالني که شعبه پنج دادرسي تو اون قرار داشت هدايت کردن. درست به اندازه يه رئيس جمهور ازم محافظت مي شد. سعي مي کردم توجهِ کسي و جلب نکنم و هق هقم و تو گلوم خفه کنم. آروم گفتم:
ـ محمد… تروخدا فرزام و پيدا کنيد.
کلافگي از سر و روش مي باريد:
ـ مطمئن باش. شايد اصلاً نبرده باشنش اونا تو رو مي خواستن. الان کلي کارشناس و کلي از نيروهامون اونجان.
آخه الان چه به درد مي خورد. اون موقع که نيرو لازم بودن بايد کاري مي کردن. دلم شور مي زد با لحني که خودم مي دونم کمي تند بود گفتم:
ـ الان زحمت مي کشيد… اون موقع که لازم بود بايد مي آورديد…
ـ اروم باش. مطمئن باش فرزام و پيدا مي کنيم.
و من مي دونستم حتي خودش هم به حرفي که زده يک در صد اعتماد نداره. دستم و به جيب شلوارم کشيدم. من حالا مجبور بودم از هاويار کمک بخوام. فقط مي ترسيدم. خيلي زياد مي ترسيدم.
سه نفر زنداني دستبند و پا بند دار اومدن از اتاق بيرون. سرکي به داخل اتاق کشيدم.ميزِ منشي بيرون بود. اه مي خواستم قيافه قاضي رو ببينيم.
تو دلم التماس خدا مي کردم مراقبِ فرزام باشه. بلايي سرش نياد. آرزو مي کردم نبرده باشنش. فقط همين و از خدا مي خواستم.
بايد فوري با مادرِ هاويار تماس مي گرفتم. آخرين باري که باهاش تماس گرفتم گفت که با کمک وکيلش کارها پيش رفته. و تماميِ کارهاش درست شده فقط مي مونه ملک و املاکش که گذاشته براي فروش و بعد باز بر مي گرده براي اونها. بايد باهاويار تماس بگيرم. صددر صد مي تونه کمکم کنه. قرارمون همين بود.
با اين فکر تکيه ام و از ديوار گرفتم و گفتم:
ـ من بايد برم.
محمد انگار برق گرفته باشنش فوري اومد سمتم و گفت:
ـ معلومه داري چي مي گي؟ تو دادگاه بايد حضور داشته باشي.
ـ من نمي خوام. نه حرف مي زنم نه شهادت مي دم. من بايد برم.
اينو گفتم و خواستم برم سمتِ در که آستينم و گرفت و با عصبانيت گفت:
ـ هيچ معلومه چته؟ نمي خوام جلب توجه کني. بيا وايسا سرِ جات. تو نمي توني اينظور زحمتاي من و فرزام و به هدر بدي. تحمل کن. کارِ اينجا تموم شه خودم پيگيرِ کارهاي فرزام مي شم.
تو دلم گفتم فقط به خاطرِ فرزام و آروم گرفتم.
همون موقع درِ قسمتِ وروديِ خلافکار ها باز شد و همه کسايي که مي شناختمشون وارد شدن. بيشتر کسايي که يه چشمه از زورشون و چشيده بودم. البته امروز فقط چند نفري بودن که مي شناختمشون و براي شناسايي يکباري اومده بودم. بقيه که جرم هاشون سبک تر بود و اعتراف کرده بودن همگي دادگاهي شده بودن و يا چند سالي زنداني داشتن يا جريمه .
اونها که رفتن تو چند دقيقه بعد محمد هم من و برد.
وقتي وارد شدم چشمم خورد به يه ميزِ خيلي دراز و بلند که قاضي پشتش نشسته بود و دو مرد يکي سمتِ راست و ديگري چپ نشسته بودن.
خودِ قاضي هم مشغولِ خوندنِ پرونده بود. بر خلافِ تصورم پير نبود. اتفاقاً انگار زيادي براي اين کار جوون بود. بهش مي خورد سي و پنج سالي داشته باشه.
روبروي ميزِ بزرگ چند رديف صندلي هاي دراز قرار داشت که تو رديفِ اول چهار نفر متهم نشسته بودن. و رديفِ کنارش هم دو مرد که نمي دونستم کي هستن بودن.
شخصي با گفتنِ سلام حواسم و پرت کرد برگشتم و بهش نگاه کردم. خداي من باورم نميشه!
ـ خوب هستيد؟
اين و اون شخص گفته بود. يعني من و نشناخته؟ کي باورش مي شد کسي که يه روز ماشينش و دزديدم و اتفاقاً چهره من هم ديده الان تو دادگاه جايي که نبايد ببينمش؟!
با ترس و لرز جوابِ سلامش و دادم و فکر کردم کارم تمومِ. اگه مي گفت من و دزدم. نکنه منم مي گرفتن.
انگار که ترسم و خوند. چون لبخندي زد و گفت:
ـ من احمد وند هستم. وکيلتون!
نفسم و سخت دادم بيرون. اخه وکيل قحطي بود که فرزام اين و انتخاب کرد. آروم گفتم:
ـ خوشوقتم.
اشاره اي به داخل کرد و گفت:
ـ بهتره اصلاً ترديد نداشته باشيد و بريد داخل.
قبل اينکه حرکت کنم گفت:
ـ همه چيز بدونِ دروغ و تظاهر به نفعِ شماست. پس سعي کنيد هر چي مي پرسن راست و دقيق جواب بدين. ممکنِ يه سوال و چندين بار به حالت هاي مختلف بپرسن اگر جوابتون يکي نباشه اونوقت دردسر مي شه.
اين و گفت و خودش اول وارد شد و وکنارِ اون دو نفر ديگه نشست.
من هم با راهنماييِ محمدي پشتِ سر اون خلافکار ها نشستم و منتظر شدم تا ببينم جنابِ قاضي کي افتخار مي ده سرش و بياره بالا.
اصلاً حسِ خوبي نداشتم. با اينکه خلافکار نبودم. اما چشمم خيره مونده بود به ان يکادِ بالاي سرِ قاضي و مي خوندمش. حس مي کردم بايد از خدا کمک بخوام. تو دلم يه چيزي حرکت مي کرد و به دلشوره ام دامن مي زد. آبِ دهنم خشک شده بود و دستام که تو گره خورده بودن حسابي يخ بودن.
نفساي عميق و پي در پي مي کشيدم براي کم نياوردنِ دم و باز دم. و جمع کردنِ کمي آرامش اما بي فايده بود.
از طرفي ندونستنِ موقعيتِ فرزام و دستِ مريضش عصبيم کرده و از يه طرف دلم مي خواست جفت پا برم تو ميزِ شخصِ مقابلم و بگم خودت دوست داشتي اگه روزي تو اين موقعيت قرار گرفتي انقدر منتظرت بذارن؟
صداي يکي از اون مردهاي که وکيلِ منم کنارشون بود به گوشم رسيد. با تمسخر گفت:
ـ مثل اينکه جنابِ الهي يادشون رفته تشريف بيارن.
محمدي که جديت و عصبانيت از جداي بمش مي باريد گفت:
ـ شما که مي دونيد ايشون کجا هستن ديگه اين حرف و نزنيد!
قاضي نيم نگاهي به هر دويِ اونها انداخت و گفت:
ـ يا ساکت باشيد و نظم رو بهم نزنيد يا بيرون!
اوفــ انگار اينجا کلاسِ درسِ. داشتم زيرِ لب غر غر مي کردم سرش رو بالا آورد.. انگار مي خواد بلاخره شروع کنه.
از درِ اتاق با عصبانيت خارج شدم و گفتم:
ـ اينا حکمشون اعدامِ حالا انقدر جلسه و موکول کنن و انقدر وقت واسه تصميم گيري بذارن تا يا اينا فرار کنن يا وکيلاشون راهِ نجات براشون پيدا کنن.
محمد اومد کنارم و سعي کرد جلويِ من و که مي خواستم ازدرِ دادگاه برم بيرون و بگيره.
ـ وااي تو روخدا خانم داشتياني. اگر قرار باشه يه مشکل هم شما درست کنيد که من ديگه نمي تونم دنبالِ کارهاي فرزام باشم.
بدونِ اينکه بهش نگاه کنم گفتم:
ت مشکل کدومِ آقا… من خودم مي رم دنبالِ فرزام.
کلافه پوفيب کشيد و گفت:
ـ خوبه به خاطرِ شما فرزام خودش و قرباني کرد حالا داريد مي ريد بيرون حداقل به فرزام فکر کنيد.
ايستادم. به خاطرِ اينکه حق با اون بود. من بايد برم… اما اول بايد با امنيت از اينجا خارج شم. يه جا که مطمئن شدم کسي دنبالم نيست مي رم.
با اين فکر چرخيدم سمتش و گفتم:
ـ باشه. لطفاً فوري من و از اين فضا و اين جو خارج کنيد که دارم ديوونه مي شم.
همينطور که داشتيم به سمتِ اون قسمتي که ماشينش و گذاشته بود مي رفتيم گفت:
ـ اينا حالا حالاها وقت مي کشن خيالت راحت. حتي يه سري هم دادخواست تجديدِ نظر داشتن. بخواي نخواي حالا حالاها بايد بياي و بري.
خوب من که با رفت و آمد مشکلي نداشتم. من فقط مي خواستم فرزام کنارم باشه تا با خيالِ راحت برم و بيام.
محمد صندلي و خوابوند و من خوابيدم روش که ديده نشم. تازه مي خواستيم بريم بيرون که کسي تقه اي به پنجره محمد زد.
هر دو يه تکوني خورديم. اما وقتي نيم خيز شدم و وکيلم و ديدم تازه يادم افتاد کسي نمي تونه تو پارکينگِ اقتصاصيِ دادسرا کسي ديگه و بکشه. نفسي راحتي کشيدم و منتظر موندم ببينم چه خبره.
محمد رو به من گفت:
ـ از همينجا برو رو صندليِ عقب وکيلت هم با ما مياد
چشم غره اي به ويکلم که صورتش و نمي تونستم ببينم رفتم و بعدش ازهمون وسطِ ماشين رفتم صندليِ عقب. حالا يه بار هم آدم مي تونه جلو بشينه اگه گذاشتن.
خِـيبري يا همون وکيلم که نشست محمد راه افتاد و جاي استفاده از کوچه پس کوچه ها انداخت تو خيابونِ اصلي. کاري که صبح فرزام و محمد بايد انجام مي دادن و نداده بودن.
دوباره ذهنم پر شد از فرزام. فرزام الان چي کار مي کرد؟ يا بهتر بگم باهاش چي کار مي کردن؟ چون به دردشون نمي خورد مي کشتنش؟
واااي نــه اين امکان نداره. نبايد اينطور بشه. من بايد يه کاري بکنم. با اين فکر فوري رو به محمد گفتم:
ـ محمد اگه ميشه يه چيزي بخر بخوريم من از ديشب هيچ چي نخوردم.
محمد از آينه نگاهي بهم انداخت و گفت:
ـ خانمِ داشتياني فکرِ فرار و از سرت بيرون کن.
و با مکث گفت:
ـ باشه يه جا نگه مي دارم.
خِيبري برگشت سمتم و با لبخند و کمي شوخي وار گفت :
ـ از خانمِ داشتياني هر کاري بر مياد! حسابي مراقب باش!
آه بيا قشنگ دو لا پهنا يه تيکه درست و حسابي بارمون کرد. منظورش از هر کاري همون دزدي بود. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
ـ بله مراقب خودتون باشيد!
دستاش و به نشونه تسليم بالا آورد و گفت:
ـ اوه اوه مگه تو کارِ آدم هم هستي؟!
لبام و که داشت براي خنديدن کش ميومد و جمع و جور کردم و گفتم:
ـ بعضيا جونشون و دوست ندارن! تو کارِ جونِ آدما هم هستيم!
خنديد:
ـ تو ديگه کي هستي…
محمد گوشه اي پارک کرد و گفت:
ـ نه به دو دقيقه پيشت که داشتي گريه مي کردي نه به الانت.
مثل مجرم ها نگاهي بهش انداختم و خودم و جمع و جور کردم. خوب آدم ها تو بدترين شرايط هم موقعيت هايي دارن که مي خندن. مثلاً دوستم پدرش فوت شده بود اما هميشه از دستِ من و کارهام مي خنديد. ديگه دستِ خودِ ادم نيست که.
محمد: من ميرم چيزي بخرم. الان ميام مراقب باشيد.
ديدم که سوئيچ و سپرد به خيبري تا وقتي رفت دزدگير و بزنه.
حتما اينکار و کرد تا اگه خطري تهديدمون مي کرد سوئيچ دستِ خيبري باشه و زود فرار کنيم.
همين که محمد رفت سمتِ خيابون و رسيد وسطِ بلوار. از بينِ دو تا صندلي رفتم جلو و درِ داشبردش و باز کردم. حدسم درست بود. اسلحه اش اونجا بود. تا دست بردم برش دارم خيبري دستش و رو دستم گذاشت و گفت:
ـ او اوه! چه خبر؟ داري چي کار مي کني؟
اسلحه محکم تر تو دستم گرفتم و گفتم:
ـ بايد برم خيبري. خواهش مي کنم مانع نشو.
ـ اونا مي خوان تو رو بکشن. جدا از اين برداشتني اسلحه کسِ ديگه… يه جرمِ خيلي بزرگِ.
ـ ببين الان بر مي گرده. اگر من برم شايد فرزام سالم برگرده. اما اينا تا سي سال ديگه هم نمي تونن پيداش کنن.
ـ چرا فکر مي کني اينا که کارشون اينه از تو کمتر مي دونن و مي فهمن؟!
ـ تو خيلي وقته من و نديدي. من ديگه اون دخترِ جيب بر نيستم. باور کن منم آموزش ديدم. من و خوب مي شناسي رو حرفي که زدم مي مونم.
يادته گفتم ماشينت و بر مي گردونم؟ دوساعت نشد که ماشينت جلو درِ خونه ات بود. اونروز بهم اعتماد کردي و به پليس خبر ندادي. منم ماشينت و بدونِ اينکه چيزي ازش کم شه تحويلت دادم. فقط خواهرم و بردم بيمارستان! امروز هم بهم اعتماد کن قول مي دم برگردم. و تا اونجايي که ميشه از اين اسلحه استفاده نکنم.
دستش و از رو دستم برداشت و کشيد. عقب و بدونِ اينکه نگاهم کنه گفت:
ـ من نمي دونم .اين سوئيچ و پسپرد دستِ من. من نمي ذارم بري از ماشين بيرون مگه اينکه يه بلايي سرم بياري.
لبخندي رو لبم نشست. اين يعني اينکه صحنه سازي کن! البته من مي تونم بدونِ سوئيچ هم برم بيرون. اما صداي ماشين نبايد در بياد. اول از همه گفتم:
ـ من پول ندارم!
نيم نگاهي به اون دستِ خيابون انداختم. محمد تازه رفته بود تو مغازه.
از جيبِ کتش سه تا تراول پنجاه تومني داد بهم.
ـ مرسي… و ببخشيد…
ببخشيد و که گفتم با قنداقيِ تفنگ محکم کوبيدم تو کله اش. مجبور بودم. اگر غش نمي کرد صد در صد سرش شکسته بود. ولش کردم به سمتِ جلو. سرش و گذاشت رو داشبرد و شنيدم که گفت:
ـ گاهي با ادب بودن جواب نمي ده… دهنت سرويس.
نخودي خنديدم و سوئيچ و از دستش کشيدم و دزدگير و زدم.
ـ جبران مي کنم به خدا.
تفنگ و پشتِ شلوارم تو کمرم جاساز کردم و پريدم پايين.
محمد تو مغازه داشت پول و حساب مي کرد. براي اولين تاکسي دست بلند کردم:
ـ دربست!
و تاکسي آنچنان زد رو ترمز که من گفتم ماشين الان سه دور دورِ خودش مي چرخه! دزدگيرِ ماشين و زدم و سوئيچش و پرت کردم زيرِ ماشين و خودمم سوارِ تاکسي شدم.
براي سومين بار شماره اش و گرفتم .انقدر بوق بوق کرده بود که حس مي کردم يه ضبطِ سوت تو سرم روشن شده و داره بوق مي زنه. اس ام اس نوشتم:
ـ جواب بده. بدجور گيرم.
بازم جوابي نداد. آدرسِ خونه مادرِ هاويار و به تاکسي دادم. هر چند خونه اش تحتِ مراقبت بود. اما کاري ديگه اي نمي تونستم بکنم.
فوري به پرستارش که مادرِ هاويار شماره اش و داده بود تا اگر کارِ فوري داشتم زنگ زدم و منتظر شدم جواب بده. صداش که تو گوشي پيچيد بدونِ سلام و احوالپرسي گفتم:
ـ لطفاً گوشي و بديد به خانمِ مهدوي.
بدونِ حرفي همين کار و کرد. انگار منتظر بود.
ـ الو…؟
ـ سلام خانم مهدوي. ساتي هستم. شناختيد؟
ـ سلام دخترم. آره. خوبي؟ چه خبر؟!
همونطور که با انگشتم رو صندليِ جلويِ ماشين اشکال مختلف مي کشيدم در جواب گفتم:
ـ خبرِ سلامتي. هيچي والا خبرا دستِ شماست. بليط گرفتيد؟ از هاويار خبر داريد؟
ـ آره دخترم پس فردا صبح پرواز دارم براي دبي. يکي دوروزي اونجا هستم بعد براي آلمان بليط دارم. هاويار هم نه والا…
نفسِ راحتي کشيدم و گفتم:
ـ خدا رو شکر. کاش اين يکي دو روز زودتر بگذره خيالم راحت بشه. باشه من بايد برم ممنون.
اه از اون پسرِ ميمونش هم که خبر نداشت. حالا من چه کار کنم. همين که خواستم دوباره به راننده بگم مسير عوض شده. گوشيم شروع کرد به ويبره رفتن. خودش بود فوري جواب دادم:
ـ الو. براي چي جواب نمي دي؟
ـ نمي تونستم. چه خبر؟
ـ چه خبر مهم نيست. مهم اينه که صبح به جايِ من فرزام و بردن.
ـ نه جفتتون و مي خواستن.
ـ تو مي دوني کجاست. بايد کمکم کني.؟ خوبه که انقدر بيخيالي از صبح دارم ديوونه مي شم.
کمي مکث کرد و گفت:
ـ من قرار بود تو دستگيريِ متين کمکت کنم.
چشمام و بستم تا آرامش از دست رفته ام و به دست بيارم و آروم و شمرده گفتم:
ـ مطمئن باش اگر اون نبود من تنهايي از پسِ کارهاي مامانت بر نميومدم. مي توني تاييدش و از مامانت هم بگيري. اصلاً دلم نمي خواد ناقص ببينمش. بايد کمک کني برش گردونم.
دوباره با تاخير جواب داد: