ـ خبريِ…؟
با حالِ زاري گفتم:
ـ نه باور کن نيست…
نمي دونم چرا فکر کردم اگه بگم آره دوسش دارم شايد عصبي بشه و کاري کنه. اما بهتر بود که چيزي نگم.
پوفي کشيد و گفت:
ـ باشه. در هر صورت ما تهران و کرج نيستيم ساتي. فرزام هم نيست.
با ترس گفتم:
ـ خارج شديد؟!!
ـ نه بابا توام! خوبه سه ساعت هم نيست فرزام و گرفتن. اونا هم تو راه هستن. بايد بياي تبريز.
با صداي بلند گفتم:
ـ چــــي؟!
ـ اگه يکم لطفتش بدي بهت مي گم بايد بياي بازرگان ها… اينا کارشون معلومي نداره. منتظرن هماهنگي ها انجام شه که راه بيفتن.
اما قبلش تو و فرزام و مي خوان. پس مراقب خودت باش و زودتر خودت و برسون. نذار کسي متوجه شه. من اينجا خودم به موقعش براي دستگيريِ متين تماس مي گيرم.
فقط اگر مي توني شماره تلفنِ سرهنگِ پرونده و پيدا کن و زودي برام اس ام اس کن. با اين خطت به کسي زنگ نزني ها.
بدونِ خداحافظي قطع کردم. من حتي تا حالا اسم بازرگان و هم نشنيده بودم چه برسه به اينکه بخوام برم. پس بهتره يه فکري به حالِ همون تبريز بکنم.
ـ آقا لطفا کنارِ يه باجه تلفن نگه داريد…
مردِ معلوم بود حسابي کلافه استو کنارِ يه باجه نگه داشت. اما من تازه يادم افتاد که کارت تلفن ندارم.
ـ ببخشيدآقا شما کارت تلفن داريد؟ ازتون مي خرم.
مي تونستم با اينکه هنوز برنگشته چهره کلافه اش و ببينم با اينحال از رو نرفتم و منتظر نگاهش کردم. کارت تلفنش و از جيبش خارج کرد و گرفت سمتم:
ـ ممنون.
فوري دويدم سمتي باجه و شماره فرانک و گرفتم…
يه بوق… دو بوق…
وااي حالا اينم بر نميداره… انگار شمارش معکوسِ لحظه هاي آخرِ عمرم بود.بلاخره برداشت. صداي گرفته اش نشون مي داد فهميده فرزام و دوباره بردن.
ـ سلام خوبي؟
کمي مکث کرد و با بغض گفت:
ـ خواهش مي کنم ساتيا برگرد!
چي شده اينروزا همه من و ساتيا صدا مي زنن؟ با عجله گفتم:
ـ گوش کن فرانک من اگه برگردم همه امون فرزام بي فرزام مي شيم!
ناليد:
ـ نگــو خدا نکنه. الان کجايي؟
ـ اونش مهم نيست. من الان شماره سرهنگ و مي خوام. سرهنگِ پرونده. و همينطور شماره محمد. بدو فرانک وگرنه مجبورم قطع کنم و اگه قطع کنم ديگه نمي تونيد اطلاعي داشته باشيد.
با عجله گفت:
ـ باشه باشه صبر کن… اما ساتي به خدا تنها کاري انجام بدي جونِ خودتون و به خطر انداختي…
با عصبانيت گفتم:
ـ اي بابا مي گي يا قطع کنم؟
ـ اکي يادداشت کن شماره سرهنگ : …0912365 و شماره محمد …0919589
ـ مرسي فرانک. لطفا به سرهنگ و محمد بگو منتظر اس ام اسِ من باشن. شايد تا فردا بهشون گفتم من و فرزام کجاييم. لطفاً بگو در دسترس باشن.
تقريباً جيغ زد:
ـ تروخدا ساتي… تو مي دوني فرزام کج…
ديگه نمي تونستم معطل کنم. قطع کردم و کارتِ تلفنم و برداشتم و رفتم سمتِ تاکسي و نشستم.
ـ اقا لطفا برو سمتِ ايستگاه راه آهن.
نيم نگاهي از تو آينه به من انداخت. شايد با خودش فکر مي کرد من ديوونه شدم. اما مجبور بودم. تا اونجا که اطلاع داشتم از راه آهنِ کرج مي رفتن به اون سمت ها.
بلاخره هم رسيديم به راه آهن. با دادنِ سي و پنج تومن تونستم راننده و راضي کنم و رفتم سمتِ قطار ها.
خودم و بغل کردم و سرم و به پنجره تکيه دادم. فکر و خيال حتي نمي ذاشت درست فکر کنم.
وقتي راه آهن پياده شدم. فهميدم که بايد از قبل بليط مي گرفتمو اينکه قطار پنجِ صبح ميومد. يعني دقيقا هشت ساعت ديگه.
تازه بايد صبر مي کردم ببينم قطار جاي خالي داره که من همونجا پول بدم و سوار شم يا نه. با اينحساب تصميم گرفتم به جاي قطار به طريقي با تاکسي برم. الان هم عقبِ يه ماشين که زن و شوهر هستن و دارن مي رن تبريز نشستم.
گويا يکي از فاميلاشون مرده. من شانسي رفتم ازشون سوال کنم که مي دونن اتوبوس يا تاکسي هاي تبريز کدوم قسمتِ که گفتن خودشون هم دارن مي رن اون سمت و ديگه لازم نيست من تا ترمينال کلانتري برم.
اميدوارم حالا يه وقت پليس راهي جايي بهمون گير نده.
شماره موبايلِ سرهنگ و براي هاويار فرستادم و تا دليورد شد دوباره يه اس ام اس ديگه نوشتم:
ـ چه خبر؟ فرزام دستش آسيب ديده بود. کتکش زدن؟
ـ فرزام خان نفس مي کشن!
نفسم تو سينه حبس شد. چرا اين اس ام اس يه جوري بود؟ انگار با حرص داشت حرف مي زد. اون هيچي يعني چي نفس مي کشه؟
دلم بيشتر از خودم و موقعيتي که داشتم شورِ فرزام و مي زد. مي ترسيدم. از اينکه بلايي سرش بياد مي ترسيدم. تازه ساعت دهِ شب بود. داشتم فکر مي کردم تا تبريز چقدر راه مي تونه باشه؟
دوباره اس ام اس زدم:
ـ يعني چي نفس مي کشه؟ قرارمون اين نبود.
ـ من با تو قراري راجع به اين آقا نذاشتم. ايشون هم من مديريت نمي کنم. کارهاي مهم تر دارم. فقط خبر رسيده بخيه هاي نيمه جوش خورده اش سر باز کردن.
چشم هام و بستم و دستم روي بازوم گذاشتم. مردِ من حالش خوب نيست! پس اين حالِ بدم و اين دلشوره ام بي دليل نيست.
اس ام اس زدم:
ـ ببين لطفاً بهش برس. اون يه خواهرِ 4 ساله داره که جز فرزام کسي و نداره.
نمي دونم چرا فکر کردم مي تونم از نقطه ضعفش استفاده کنم و تحريکش کنم که کمکش کنه. درسته هاويار کم و بيش خلافکار بود. اما اين به اين معني نيست که آدم هاي خلافکار يا منفي دل ندارن. اونم دل داشت و صد در صد يه جاهايي به رحم ميومد. مثل وقتايي که مي ديدم چقدر با سخندون مهربونِ.
ـ جداً؟ خواهر هم داره؟ تو تحقيقاتِ من که تک فرزند بود!
بيا غيرِ مستقيم گفت که من دروغ مي گم. آبروم هم رفت. بگو مجبوري زرنگ بازي در بياري.
ديگه اس ام اسي ننوشتم و دوباره سرم و به شيشه تکيه دادم. انگار ديگه هيچ حسي نداشتم. تازه داشتم فکر مي کردم من از صبح چيزي نخوردم و گشنگيم اصلاً برام مهم نيست. الان فقط يه چيز مهمِ اونم فرزامِ. فرزام که تو ذهنم رنگ گرفته و پررنگ تر از هر چيزِ ديگه است.
انقدر به فرزام فکر کردم که اخر نفهميدم از بيحاليِ زياد، فکرِ زياد يا شايد هم خستگي زياد کي خوابم برد.
***
ـ بوي وطن که مياد آدم زنده مي شه. اينجا زادگاهِ منِ خانم نگاه کن.
ـ واااي دارم مي بينم! راست مي گي ها بو مياد! چه گند هم هست!
ـ نه خانم. اون بوي تاپاله گاوِ به اونا توجه نکن به بوي حسِ زندگي توجه نشون بده.
با همون چشماي بسته دلم مي خواست جفت پا بپرم وسطِ حرف زدنشون. چه جو گرفتشون خودشونم نمي دونن چي مي گن. خوب يه کلم بگو ازاينکه دوباره زادگاهم و ديدم خوشحالم. ديگه بوي وطن اين وسط کجا بود؟
راستي وطن؟ يعني تبريز؟ رسيديم؟ يعني الان صبح شده؟
سيخ نشستم سرِ جام و چشم هام و باز کردم. نوري که مي خورد به چشمم و ناديده گرفتم و گفتم:
ـ رسيديم؟!!
اون دختر برگشت سمتم و با لبخند قشنگ و با نمکش گفت:
ـ بله که رسيديم. اما نه کامل! نيم ساعت مونده.
خسته نباشي خوب… دوباره به صندليم تکيه دادم و گفتم:
ـ انقدر خسته بودم که کلِ راه خوابم برد.
دوباره برگشت سمتم و گفت:
ـ آره عزيزم. خواستم موقع صبحونه صدات کنم اما دلم نيومد. گشنه نيستي؟ از ديشب ما همينطور داريم مي خوريم چطور تو تحمل مي کني؟ واااي من که نمي تونم.
لبخندي به روش پاچيدم و سعي کردم خيلي به هيکلش نگاه نکنم. تپل بودن بهش ميومد. بنظرم اينجور که اين خانم از ديشب خوراکي خورد هيکلش خوب مونده! والا! درجوابش گفتم:
ـ بعداً يه چيزي مي خورم ممنون.
اما فوري دستش و برد پايينِ پاش و مشمايي و آورد بالا:
ـ من از خونه وسيله آوردم الان برات لقمه مي گيرم.
انقدر گشنه بودم که چيزي نگفتم. واقعاً ممنونشون بودم که اينقدر معرفت داشتن. تا فهميدن تنهام بدونِ اينکه بخوان فضوليِ بيجا بکنن کمکم کردن و در امنيت کامل و آرامش من و رسوندن اينجا… اما از اينجا به بعدش…
نفس تو سينه ام حبس شد… کمي بيشتر به صندليم تکيه دادم تا اسلحه و پشتم حس کنم. از اينجا به بعد ديگه امنيتي در کار نبود… گوشيم و درآوردم و يه اس ام اس براي فرزام زدم:
ـ من اينجام…
هنوز اس ام اس ارسال نشده جواب اومد:
ـ کجا؟!
دور از جونِ ايرانسل. باز ايرانسل يکم مکث داره بعد جواب ميده. دوباره نوشتم:
ـ تبريزم… کجا بيام؟!
ديگه جوابي نيومد. اميدوار بودم هاويار نخواد مسخره ام کنه. يا کلک زده باشه. چون من با خريت و سادگيِ کامل به تمومِ حرفاش بدونِ اينکه مدرکي داده باشه گوش دادم و اين اصلاً خوب نبود. البته خودِ هاويار هنوز تو ايران بود و اين براي من کافي بود. پس خيلي هم نمي تونست زير آبي بره.
ـ بفرما خــانوم…
لقمه نون و پنير و گوجه و ازش گرفتم و تشکر کردم. و همينطور که چشمم به گوشيم بود. مشغولِ خوردن شدم.
لقمه رو به اتمام بود و حوصل? من هم ديگه کامل سر رفته بود. نزديک بود چند تا فحشِ آبدار نثارش کنم که جواب اومد:
ـ بيا تبريز، ائل گلي، کوي باغچه بان، حسابرسي، خيابان سرو، کوچه اول، پلاک… .
فوري به راننده گفتم که من و وقتي رسيديم به شهر پياده کنه. بهتر بود با اينا بيشتر از اين نرم.
پنجاه تمون پول هر چند کم اما اماده کردم که بدم بهشون. اما از اول هم پولي طي نکرده بوديم.
دورِ يه ميدوني من و پياده کردن. ازشون تشکر کردم و با هزار زور پول و براشون گذاشتم. دخترِ در آخر پياده شد و با هم روبوسي کرديم و بعد رفتن. واقعا چقدر ذهن و فکرم درگير و آشفته بود که تا اينجا اومدم اما يادم رفت ازش اسمش و بپرسم.
پوفي کشيدم و به تاکسي که برام بوق مي زد گفتم:
ـ دربس…
نگه داشت. پولِ زيادي برام نمونده بود. براي همين گفتم:
ـ تا ائل گلي چقدر مي بري؟
کمي فکر کرد و گفت:
ـ کجاش؟
ـ کوي باغچه بان.
ـ ده تومن…
حالا من که هيچ جا رو نمي شناختم قيافه متعجب به خودم گرفتم و گفتم:
ـ چـــــي؟! ده تومن؟!!! نه آقا نمي خوام.
عقب گرد کردم که مثلا برم يه سمتِ ديگه که دو بار بوق زد و با عجله گفت:
ـ خانم بيا شوخي کردم. سه تومن مي برمت.
خنده ام گرفته بود. دوستم گفته بود اينجا خيلي با نمک بهت تخفيف مي دن. لبخندي زدم و فکر کردم که چقدر ساده ان و سوار شدم.
آدرسم و به جز پلاکِ خونه براش خوندم و بعد از اينکه متوجه شدم فهميده ديگه حرفي نزدم. اس ام اس هاويار و آماده کردم تا براي کسي ديگه ارسال کنم و پايينش نوشتم:
ـ سلام. داشتياني هستم. تبريزم. اگر مي تونيد به اين آدرس بياييد. با نيرو.
و ارسال کردمش براي سرهنگ و محمد.
حداقل اينجوري اگر هاويار بهم کلکي هم زده بود مي دونم که کسي دنبالمون مياد. اس ام اس و پاک کردم و براي هاويار نوشتم:
ـ رسيدم چي کار کنم؟
ـ مواظب باش ديده نشي. بغلِ خونه يه آپارتمان هست. درِش بازِ بيا تو اون آپارتمان.
بعد از ديدنِ اين اس ام اس بدونِ اينکه به تماس هاي پي در پيِ سرهنگ و محمد جوابي بدم گوشي و خاموش کردم. و منتظر موندم تا هر چه زودتر به جايي که بايد برسم.
از پنجره به شهر نگاه مي کردم. هميشه دوست داشتم تک تکِ شهرهاي ايران و بگردم. اما هيچوقت نتونستم اينکارو بکنم. حتي تهران هم اونطور که بايد بلد نيستم. تا حالا تبرز نيومده بودم و مطمئن بودم که هر شهري جاهاي گردشيِ خودش و داره.
نفسم و سخت دادم بيرون. خدا به آقامون عمرِ طولاني و با عزت بده من و بياره اينجا ها با هم بگرديم.
با اين فکر سرم و کمي بالا تر گرفتم و رو به راننده گفتم:
ـ چقدر طولاني شد. کي مي رسيم؟
ـ مي رسيم خانم. الان مي رسيم.
سري تکون دادم و گفتم:
ـ لطفا سرِ کوچه پياده ام کنيد. لازم نيست بريد داخل.
ديگه حرفي بينمون زده نشد و دوباره به بيرون چشم دوختم. به زنِ حامله اي که با لذت از پشت شيشه به لباسهاي بچه گونه خيره بود. به مردي که با عجله به سمتِ تاکسي مي رفت اما هنوز نرسيده کاغذ هاي پروند? تو دستش همه ريخت. به پسرِ جووني که به درختِ جلوي مغازه اش آب مي داد…
ـ خانم رسيديم.
از فکر اومدم بيرون و پول و دادم و بعد از تشکر پياده شدم. با دقت سرِ کوچه و ديدم. خلوت بود. يه جز چد تا ماشينِ پارک شده خبري نبود.
طوري که کسي شک نکنه تو ماشينا رو نگاه کردم. کسي توشون نبود. يعني باور کنم مراقب براي کوچه نذاشتن؟ اي کاش مي شد سرم و بلند کنم و بالا پشت بوم ها رو هم ببينم.
همينطور که مي رفتم پلاک ها رو هم از نظر مي گذروندم چرا که نمي تونستم دوباره برگردم يا با دقت نگاه کنم چون جلب توجه مي شد.
خدا رو شکر که پلاکِ مورد نظر تو همون سمتي بود که مي رفتم و من راحت ديدمش.
در باز بود. آروم لاي در و باز کردم و رفتم داخل. از همين پايين پله ها طبقه اول و واحدِ اول که در باز بود مشخص بود. فوري آروم آروم و با نوکِ پا چند تا پله و رفتم بالا. همين که خواستم در و باز کنم شخصي در و باز کرد.
جيغِ خفه اي کشيدم و همونطور که دستم و آوردم جلو دهنم خواستم عقب عقب برم که ديدم اون شخص هاويارِ.
ـ سس! چه خبره؟ بيا تو. بدو.
فوري رفتم داخل. آب دهنم و سخت قورت دادم و گفتم:
ـ سلام.
ـ سلام. خوبي؟ چرا رنگت پريده؟ فکرشم نمي کردم بتوني خودت و برسوني. مخصوصاً هم که از راهِ هوايي غيرِ ممکن بود که بياي.
خند? عصبي کردم و گفتم:
ـ خوبه پس ديدي که نه بي عرضه ام نه هالو. هر کاري هم ازم بر مياد.
قيافه با نمکي به خودش گرفت و گفت:
ـ بر منکرش لعنت عزيزم.
فوري قيافه حق به جانبم عوش شد و بي حوصله و نگران گفتم:
ـ الان وقتِ اين لوس بازيا نيست! فرزام کجاست؟
يه تاي ابروش و فرستاد بالا و گفت:
ـ فرزام يا متين؟
با خودم گفتم ” معلومه که فرزام ” اما در جوابش گفتم:
ـ من اول بايد فرزام و از چنگش بيارم بيرون. بعد خودِ متين. فرزام پيشش باشه که کاري از دستم بر نمياد.
ـ نه بابا تنها مي خواي اينکارارو کني؟
خوب تنها که نمي تونستم اما خودم و نباختم و گفتم:
ـ معلومه…
پوزخند يا شايدم لبخندي زد و گفت:
ـ تا کي قرارِ يه لنگه پا دمِ در بايستي؟ فکر به نجاتِ خودت و فرزام اگر کسي بفهمه اينجايي يک درصدم اشتباهِ.
خم شدم و بندِ کفش هام و باز کردم. دوباره کمرم و صاف کردم و به کمکي پاهام کفش هام و در آوردم.
هاويار دست به سينه به اپن تکيه داده بود و نگاهم مي کرد. به مبل ها اشاره کردم و گفتم:
ـ من خوشم نمياد کسي تجزيه تحليلم کنه. حيف که تو چشمات از اون اول هم ناپاکي نمي ديدم وگرنه يه دقيقه هم اينجا نمي موندم.
با شوخي گفت:
ـ من فداي اون چشات که چشمِ بصيرتِ. شما تشريف بيار اينجا.
حق به جان گفتم:
ـ شما کار داري. شما بيا!
ـ بيا مي خوام چيزي نشونت بدم.
اين و گفت و تکيه اش و از اپن گرفت. منم کمي رفتم سمتش و گفتم:
ـ چي؟ تروخدا مامانت که رفت. توام بايد بري. مي دونم هر چي بيشتر بموني به ضررت و انقدر وقت کشي نکن.
ـ نترس من فکرِ همه جا رو کردم.
دوباه کمي اومد سمتم و يهو دستش به حالتي که مي خواد بغلم کنه اومد بالا. اول ايستادم و بعد خواستم برم عقب که در کسري از ثانيه من و محکم تو بغلش گرفت و کنارِ گوشم گفت:
ـ از کجا انقدر به چشم هاي پاکم مطمئني؟
دست و پايي زدم و گفتم:
ـ ولم کن. از اولم معلوم بود کثافتي!
غش غش زد زيرِ خنده و همزمان گفت:
ـ جداً؟
کمي تقلا کردم تا از دستش جدا شم. حس کردم دستش رفت زيرِ مانتوم! وااي خاکِ عالم… آخه جا قحط بود… زيرِ مانتو چرا…
ـ ولم کن نامرد. داري چي کار مي کني… آآآآي کمک دزد!
بلند تر خنديد:
ـ اينکه شغلِ شريفِ تو بود!
ـ باز من شرف داشتم! دزدِ مالِ مردم بودم… نه دزدِ ناموس… تو روخدا ولم کن…
زانوم و آوردم بالا که بزنمش. اما ولم کرد و خيلي آروم هلم داد عقب و دستاش و به نشونه تسليم آورد بالا و به اسلحه تو دستش اشاره کرد و گفت:
ـ تسليم! من فقط همين مي خواستم.
با چشم هاي گرد شده گفتم:
ـ تو از کجا مي دونستي… تو خيلي بيشعوري!
شونه اي بالا انداخت و گفت:
ـ دولا شدي کفشت و باز کني ديدمش… تا با مني نياز به اين نداري…
ـ اما من الان مي خوام برم. لطفاً بدش…
ـ نه ساتي تو با من مياي…
ميام؟! کجا؟! معلومه که نميام..
اين و گفتم و به سمتِ در راه افتادم:
ـ مطمئن باش من انقدري آموزش ديدم که بدونِ اون اسلحه هم مي تونم کارام و پيش ببرم.
خودمم به حرفي که زدم خيلي اعتماد نداشتم. چرا که هيچي مثل تجربه نيست و من تو اين کار تجربه چنداني نداشتم که حالا بخوام کارم و بدونِ اسلحه هم پيش ببرم.
دستم که رفت رو دستگيره دستش و گذاشت رو شونه ام و مجبورم کرد که برگردم:
ـ اينجا غد بازي و بذار کنار ساتيا. من بايد برم. در مورد فرزام هم خيالت راحت من با همون سرهنگِ پروندتون هم چيز و هماهنگ کردم. اونا قرار بود با اولين پرواز خودشون و برسونن. چند تا نفوذي هم آدماي متين گذاشتم که مراقبِ فرزام باشن. تو بايد با من باشي تا زماني که من از مرز رد شم. بعدش هم بر مي گردي.
ـ اما آخه چطوري…
ـ چطوري نداره… من همه چيز و هماهنگ کردم خيالت راحت…
همون موقع صداي شکستنِ شيشه اومد. فرزام دستِ من و گرفت و به سمتِ يکي از اتاق ها رفت…
ـ بيا انقدر لفتش دادي که رسيدن…
پس هاويار قبل اينکه من بخوام آدرس بدم اينکار و کرده بودم و هماهنگ کرده بود. اما من آدرس اين آپارتمان و يعني جايي که هاويار هست و دادم. هاويار کدوم آدرس و داده؟
صداي تير شنيدم. قبلم تند تند مي زد و انگار که نفس کم آورده بودم. هيجانم به اندازه اي بالا بودم که حس مي کردم الان سکته مي کنم. هاويار درِ اتاق و قفل کرد. آروم گفتم:
ـ من آدرسِ اينجا و دادم بهشون…
به همون آرومي جواب داد:
ـ خسته نباشي!
صداي شکسته شدنِ در آپارتمان و شنيدم.
ما رفتيم تو کمد ديواري که خودش قدِ يه اتاق خواب بود. از اونجا يه دري و باز کرد و دوباره بستش و قفلش کرد.
باورم نمي شد از اتاق خواب رسيديم به پارکينگ. فوري سوارِ ماشينم کرد و خودشم سوار شد. ريموتِ دري که مخالفِ اون دري که من وارد شده بودم، بود و زد و همينکه در باز شد. گازش و گرفت.
ـ از کجا اومديم؟ چي شد؟
ـ از کوچه پشتي. اون خونه همون يه در و نداشت که.
ـ به کجا ميريم؟
از آينه نگاهي به پشتِ سرش انداخت و گفت:
ـ بيست سواليِ؟! تو به من اعتماد نکردي ساتي. نبايد آدرسِ اون خونه و بهشون مي دادي. نبايد اصلاً باهاشون حرف مي زدي. من جوري برنامه ريزي کردم و حرف زدم که فکر کنن توم دزديده شد. يعني يه جورايي کاري کردم که برات دردسر نشه. اما تو با دادنِ آدرس و حرف زدن باهاشون نشون دادي با ميل و اطلاعِ خودت پاشدي اومدي اينجا.
ـ ببين تو روزي که اومدي محل دکتر بودي يکم که گذشت خلافکار و قاچاقچي شدي. انتظار نداشته باش فکر نکنم ممکنِ قاتل و دزد و هزار چيزِ ديگه بشي! من مجبور بودم اطلاع بدم.
نفسش و سخت داد بيرون و گفت:
ـ دستت درد نکنه ديگه.
و کمي بعد ادامه داد:
ـ باور کن من يه پزشکم!
و آرومتر زمزمه کرد:
ـ يه پزشکِ بيشعور و بي شخصيت که بايد پروانه اش باطل شه!
اينکه نسبت به کارهاش عذابِ وجدان داشت خوشحالم مي کرد. حسِ انسانيتش و وقتي با عذاب وجدان حرف مي زد درک مي کردم. بنظرم اين عذابي که مي کشيد هر چقدرم بد و دردناک بدتر از هر چيزي حتي اعدام بود.
ـ خيلي مونده برسيم نه؟
همينطور که به تپ لتش نگاه مي کرد و در همون حال رانندگي هم مي کرد گفت:
ـ منتظرِ الان رسيدن نباش خيلي مونده.
لبام و از حرص جمع کردم. خوب مي مرد بگه چقدر مونده؟ چند ساعت؟ نمي تونستم باهاش کل کل کنم. الان من جز يه چاقويِ ميوه خوري هيچ چيزي همراهم نداشتم. اما با همونم غنيمت بود. دلم مي خواست از اونجا خبر داشته باشم. ببينم چي شده… آروم گفتم:
ـ حداقل اي کاش مي گفتي از اونور چه خبر؟ من اينهمه کمکت کردم. اما تو چي؟ داري من و مي بري کجا؟ مزر ايران و ترکيه؟ که چي بشه؟ خوب خودت برو ديگه…
ـ تو باشي راحت تر مي تونم برم. باور کن اگر من بمونم هيچي درست نمي شه. هيچي…
اينارو گفت و بعد يه شماره اي و گرفت و گذاشت رو پايه مخصوصِ گوشيش که رو داشبور نصب شده بود و زد رو آيفون.
بعد از چند بوق شخصي برداشت:
ـ بله؟
ـ چه خبر؟ به کجا رسيدين؟
ـ امير تويي؟ زرگل کيه؟ زرگلِ داشتياني؟
لبام و جمع کردم و با چندش به گوشي خيره شدم. چي مي شد بپرسِ ساتيا داشتياني؟
هاويار نيم نگاهي به من انداخت و گفت:
ـ حرفت و بزن…
ـ هيچي ديگه تو که مشخص شده فرار کردي. اون پسرِ هم که آورده بودنش. منتقل شده به بيمارستان. اما خانمِ داشتياني خانمِ داشتياني از زبونش نمي افتاد…
آخي فرزام و مي گفت. بازم رفته بيمارستان. اشک تو چشمام جمع شد و به بيرون خيره شدم… صداي هاويار اومد:
ـ متين چي شد؟!
تکوني خوردم و برگشتم سمتِ تلفنِ چندش و بهش خيره شدم.
ـ گرفتنش… وقتي من جاي متين و گفتم و گفتم که متين کيه، هيچ کس باورش نمي شد. خيال مي کردن سرکارشون گذاشتم. هيچ کس فکرش هم نمي کرد که متين يه زن باشه..!
اما من باورم مي شد. از اون مهموني يادم بود… اون زني که تو اون مهموني بود وقتي بهت گفت که از شمال برگشتي خوشکل تر شدي تو در جوابش اسمِ متين و استفاده کردي. شايد خيلي مدرکِ آنچناني نباشه… اما من اونجا شک کردم…
ـ باورم نميشه ساتي… انقدر ساده گير افتاد…
نگاهي عاقل اندر سفيه بهش انداختم و گفتم:
ـ همچين ساده هم نبوده. چند تا شهيد و چند تا گم شده داشتيم… همين فرزام چند بارِ تو اين ماموريت داره آسيب مي بينه… اينا ساده است؟ اينهمه سال جووناي مردم توسطِ مواداي پخش شده اينا آلوده شدن… چقدر آدم يا تهديد و با زور مهره اينا شدن؟ اينا ساده است؟
ـ براي متيني که انقدر حرفه اي بود اره ساده است…
ـ کمکِ تو نبود. شايد همچين چيزي نمي شد…
راهنما و زد و ماشين و کنار نگه داشت…
ـ چي شد؟
به رو برو اشاره کرد و با نشون دادنِ ايست بازرسي گفت:
ـ صد در صد مراقبت ها چند برابر شده. حس مي کنم بهمون گير مي دن.
برگشتم يه عقب نگاه کردم. هيچي نداشتيم… يه نيم نگاهي هم همينطوري به دور و اطراف انداختم بازم خبري نبود. نچ نچي کردم و گفتم:
ـ اي کاش يه چيزي داشتي باهاش يه شکمي درست مي کردم. به کم آب هم رو صورتم مي ريختم مي گفتي زنم حاملست.
ـ اونوقت نمي گن چرا اينهمه بيمارستان تو همين شهر و ول کردي داري ميري اين سمت؟
دستم و تو هوا تکون دادم و گفتم:
ـ تو همچين موقعيتي که من خودم و رو به موت نشون مي دم که هميچن سوالي نمي پرسه. اما اگر هم گفت تو بگو اونورا به خونمون نزديکترِ. يا فاميلمون تو بيمارستان هاي اونورِ. اسم بيمارستاني جايي نمي شناسي؟
ـ چرا يه بيمارستان شريفي هست…
ـ خيلي خوب يه چيز پيدا کن واسه شکمم.
در ماشين و باز کرد و گفت:
ـ الان صندوق و نگاه مي کنم.
حدوداً دو دقيقه اي نيست شد. داشتم کم کم نگران مي شدم که اين رفت يه چيز پيدا کنه خودش گم شد. که زد به شيشه… شيشه و دادم پايين و گفتم:
ـ بابا چي شد؟ تو آفتاب نگه داشتيا…
سرش و خاروند و گفت:
ـ مي گم يه مدل لاستيک هست عقبِ ماشين از اين مدل کوچيکاست خيلي بزرگ نيست… لاستيک مي شه گذاشت؟
آنچنان چپ چپ نگاهش کردم که نيشش تا گوشش باز شد و با گفتنِ ” صبر کن يه نگاه ديگه بندازم” دوباره رفت.
پاهام از استرس رو ماشين ضرب گرفته بود. خودم کلي نگراني داشتم. حالا آقا مسخره بازيش گل کرده. هر چند داشت جدي مي گفت. کلاً مردا دستِ خودشون نيست گاهي راهِ حلاشون شاخ و دم داره.
درِ ماشين باز شد و نشست. و چند تا لباس بهم داد…
ـ بيا مجبور شدم. ساکم و باز کنم…
آقا چقدر سرخوش و خجسته است! ساکم بسته! خدايا ما با کيا شديم هشتاد ميليون نفر!
لباسهارو تو هم گرد کردم و مانتوم و باز کردم و گذاشتمشون زيرِ بلوزم. يکم خودم و مرتب کردم و حالت لم دادن نشستم و با تشر به هاويار گفتم:
ـ جاي نگاه کردن به من برو تا توجهشون جلب نشده.
و با اين حرفم درِ آب معدني و تا نيمه باز کردم و چند بار پاچيدم رو صورتم و کمي هم شالم و دادم عقب.
خدا من و ببخشِ با اين کارهاي زشت و ناپسندم. اما مجبورم. براي کمک به خيلي ها مجبورم. خودم، فرزام، هاويار، مادرش و حتي نيروهاي پليس!
بلاخره هر جور بود خودم و توجيه کردم. شيشه و کامل دادم پايين و چشمامو نيمه باز گذاشتم و آروم گفتم:
ـ سعي کن اصلاً نگاهشون نکني. اما خونسرد هم نباش. اگر ديدي دارن همه ماشينارو چک مي کنن چند بار بوق بزن و برو پايين و بگو حالِ خانمم خوب نيست.
سرش و تکون داد:
ـ علاوه بر دزد بودن، بازيگرِ ماهري هم هستي!
چپ چپ نگاهش کردم و همونطور آروم جواب دادم:
ـ دزد خودتي!
همينکه هاويار شروع کرد به بوق زدن. ماموري دوييد سمتمون. هاويار زيرِ لب گفت:
ـ نبايد گوش مي دادم. مي گن زن ناقصِ ها!
تا اومد دستش بره سمتِ اسلحه اش با حرص گفتم:
ـ اي بشکنِ دستت… دستت و بذار رو فرمون رواني… نگران باش يکم…
ـ چه خبره آقا!؟
ـ خسته نباشيد جناب… خانمم حالش خوب نيست…
قيافه ام رنگ پريده بود و اينکه کمي ضعيف شده بودم. همينطور اونهمه خستگي براي راهِ درازي که اومده بودم به تاييد حاملگيم کمک کرد و وقتي کمي خم شد و من و همينطور شکمم و ديد گفت:
ـ دنده عقب بگير… از راهِ بغل برو…
هاويار با لهجه اي که نمي دونم از کجا گرفته بود تشکري کرد و دنده عقب گرفت و از همون راهي که افسرِ پليس گفته بود تقريباً فرار کرد.
ـ وااااي باورم نميشه ساتي… دستت درد نکنه. حتي لازم نشد توضيح بديم.
ـ حالا کي ناقصِ؟!!
با جديت گفت:
ـ من به جونِ خودم من ناقصم!
ديگه حرفي بينمون زده نشد. حسابي خسته بودم. ديگه باز و بسته شدنِ چشمام دستِ خودم نبود. من خسته بودم و هاويار حسابي مشغول. يعني ذهنش مشغول بود.
باورم نمي شه که همين چهار يا پنج ساعت راهِ که ما کنارِ هميم. بعدش براي هميشه مي رفت. مي رفت و من شايد ديگه هيچ وقت نمي ديدمش. به همين چيزها فکر مي کردم که نفهميدم کي خوابم برد.
—
با صداي برخوردِ لاستيک هاي ماشين با سرعت گيرها بيدار شدم. ماشين سرعتش کم و کمتر شد تا اينکه گوشه اي ايستاد. انگار توي شهر بوديم يا حداقل نزديک به شهر. چون مثل تو جاده خلوت بنظر نمي رسيد.
ـ بيدار شدي؟
اين و هاويار که نيم نگاهي بهم انداخته بود پرسيد. سرم و تکون دادم و گفتم:
ـ رسيديم؟
ـ آره رسيديم به اونجايي که بايد… همين جا ميان دنبالم… اما قبل از رفتن…
مکث کرد و نگاهش و از بيرون گرفت و به من دوخت:
ـ نظرت چيه با من بياي؟!
من اما نگاهم و ازش گرفتم و به بيرون دوختم. اين چه سوالي بود که از من مي پرسيد؟ از عشقِ فرزام گذشته… حالا که داره اين سوال و مي پرسه مي خوام فکر کنم… اگر فرزام نبود… اگر من هاويار و جايي ديگه و مدلِ ديگه مي ديدم باهاش مي رفتم؟ همراهش مي شدم؟ اونم با اين گذشته؟
خوب معلومه که نه. با هاويار نه تنها من هيچوقت باهاش آرامش نخواهم داشت سخندون هم هيچوقت نمي تونه راحت و آسوده زندگي کنه. فکر مي کنم با هاويار من هميشه بايد در حال فرار باشم.
اما حالا که فرزام هست. دارم فکر مي کنم با اينکه هاويار پولدارترِ اما بازم من فرزام و انتخاب مي کنم به خاطرِشخصيتش، منشش، به خاطرِ تکيه گاه بودنش. به خاطرِ خودش نه پولش نه قيافه اش.
حالا که کمي پخته تر شدم مي بينم خوشبختي نه به پولِ زياد و ثروتِ نه به قيافه و هيکل اما اين و هم مي دونم که اگر چه خوشبختي به ثروت نيست ولي آدمِ بي پول بدبخت!
صداي هاويار من و از فکر بيرون آورد:
ـ به چي فکر مي کني؟ سخندون؟ نگران نباش اونم مي بريم…
برگشتم سمتش و با لبخند گفتم:
ـ من و تو دوستاي خوبي براي هم بوديم. اما اميدوارم ديگه همديگه و نبينيم يا حداقل دردسري براي هم درست نکنيم. من براي همين آب و خاکم. اينجا به دنيا اومدم و همينجا هم زندگي مي کنم…
در جوابم مهربون گفت:
ـ اميدوارم هر جا که هستي هميشه خوشحال و خوش بخت باشي. من و هم حلال کن.
ـ تو هم همينطور. هر چي که بودي براي من دوستِ خوبي بودي. باعث شدي مسيرِ زندگيم عوض شه و من روزي هزار بار ممنونتم.
مهربون لبخند زد اما چشم هاي غمگينش گوياي بي ميليش براي رفتن بود. شايد اون تعلق خاطري که من به خاکِ وطنم داشتم اون هم داشت.
ـ کاش هيچوقت بچه نبودم که بخوام بچگي کنم. با يه حماقت من الان دارم از کشورِ خودم فرار مي کنم. يادت باشه ساتي تحتِ هيچ شرايطي نه خواهرت و نه فرزندت و تنها نذار. هيچوقت نذار تو هيچ تصميمي تنهايي فکر کنن. شده غيرِ مستقيم کنارشون باش. هيچوقت نذار حس کنن که بي تکيه گاهن…
با خودم گفتم:
ـ چيزي که من تا امروز بودم.
اما سعي کردم براي هاويار مرحم باشم با مهربوني گفتم:
ـ پسرِ خوب تو الان مامانت و داري. بهتره ديگه بري و هر جا که هستي از زندگيت لذت ببري برات آرزوي بهترين ها رو دارم. مراقب خودت و مامانت باش…
ـ تو هم همينطور… تو دخترِ خوبي بودي… ساده بودنت و دوست داشتم… و اما در موردِ متين فکر نکن گرفتينش همه چيز حل شده… اون راحت مي تونه خودش خلاص کنه مخصوصاً با فرار… گروهکايي هستن که براي نجاتِ خودشون تا حدِ ممکن بهش کمک کنن حواستون باشه.
سرم و تکون دادم:
ـ ديگه به متين فکر نکن… خيالت راحت…
درِ ماشين و باز کرد. و گفت:
ـ مي توني از گوشيِ موبايل استفاده کني و موقعيتت و خبر بدي… اما الان نه وقتي همون ايست بازرسي و رد کردي… با همين ماشين برگرد… بيا برو تا نيومدن ببيننت…
فوري پياده شدم و اومدم سمتِ راننده… پياده شدنش با رسيدنِ من يکي شد. خيلي بهم نزديک بوديم. تو چشم هاي هم خيره شديم. تو نگاهش هر چي که بود باعث شد فوري نگاهم و سر بدم سمتِ يق? بلوزش:
ـ مراقبِ مامانت باش…
زمزمه وار گفت:
ـ توام مراقب خودت باش… خداحافظ.
فوري با ماشين دور زدم و آماده شدم راهي که اومده بودم و برگردم. از آينه به هاويار که دستهاش و تو جيبش گذاشته بود و دور شدنِ من و تماشا مي کرد خيره شدم. هميشه فکر مي کردم آدم هاي منفي احساس ندارن… اما هاويار عکسش رو به من ثابت کرد. به من فهموند آدم ها با هر شغلي با هر اخلاق و فرهنگ و تربيتي عاشق مي شن، احساس دارن… با خنده تو شاد مي شن و با غمت غمگين…
هاويار به من فهموند شخصيت هاي منفي هم مي تونن زندگي کنن… حالا حتي مي دونم که راجع به منفي ها هم بايد درست قضاوت کنم مي فهمم که تو منفي ها هم بايد يه خوب ها و بدهايي هم در نظر گرفت…
مي دونم بايد به آدم ها فرصت داد… فرصتِ توضيح… فرصتِ جبران و حتي فرصتِ زندگي…
هاويار يه فرصت مي خواست براي جبران… براي زندگي…
آشنايي با هاويار و سرگذشتش برام شد يه تجربه حالا ديگه مي دونم بايد با فکر تصميم گرفت… مي دونم که تصميمِ امروزم مي تونه تو ده سال زندگيِ آينده ام و حتي شايد بيشتر تاثير بذاره…
خيلي بيشتر مراقب رفتارام هستم… کاري که تا قبل از اين انجام نمي دادم…
نفسم و سخت دادم بيرون… خدايا يعني تا کي قراره من آدم هايي و مثل وکيلِ پرونده ام ببينم و يادم بياد ساعتش و يا ماشينش و دزديدم؟
با خجالت سر تکون دادم:
ـ من گاهي اگه غذا نداشتيم حتي گلابي هاي مش ممد ميوه فروش و که هميشه سيني اش بيرون بود و مي دزديدم…
انگار تازه به عمقِ زشتي و بديِ کارهام پي برده بودم… لبم و گاز گرفتم، من چطور آدمي بودم که به يه گلابي هم رحم نمي کردم؟
اما خدا خودش مي دونه معده سخندون مثل جوراب پارزين کش ميومد… من مجبور بودم واسه پر کردنش هر کاري بکنم.
اشکي از چشام سر خورد و روي لبم نشست… من واقعا زجر کشيده بودم… شايد هيچ وقت هيچ کس نفهمه زجرِ من چي بوده…
شايد تا زماني که شب بشه صبح و تو تمامِ مدت فکرِ اين باشي که اگه خواهرت گفت گشنه ام چي بهش بدي، نفهمي من چي ميگم…
شايد مثل من درک نکني نداشتنِ يه همدرد مثلِ مادر و يه تکيه گاه مثل پدر يعني چي… که اميدوارم دور از جونِ همه، تو اين يه مسئله هيچوقت درک نکني و نفهمي…
هميشه گفتم بازم ميگم خدا هيچ خونه اي و بي بزرگتر نکنه…دروغ چرا هميشه مي گم کاش پدر بود حتي همون معتادش… البته گاهي هم پشيمون مي شم… اما خودم مي دونم که دوست داشتم زندگي کنم…
حداقل اگه مثل دختراي ديگه نبودم نصفشون بودم… اما باز من از حقِ خودم براي داشتنِ پدر و مادر گذشتم… سخندون که هيچي حس نکرد… اون حتي گاهي فکر مي کنه من مادرشم…
و من هم مي خوام که باشم… هميشه حواسم بوده که نقشِ هر دو رو براش داشته باشم… حواسم هست که اگه چشمش به دختري تو بغلِ پدرشِ من فوري بغلش کنم… اگه دستِ نوازش مي خواد من آرومش کنم…
گريه ام شديدتر شد… و بلند گفتم:
ـ خدايا من و ببخش براي همه بدي هام… از من بگذر…
به جاده خيره شدم… مي ديدم که ماشيني خيلي دورتر و عقب تر ايستاد… هاويار که لحظه لحظه ريز تر مي شد سوارِ ماشين شد.
با يه دور پلک زدن ماشين نيست و شد و هاويار هم رفت…
با ترديد شماره خودِ فرزام و گرفتم… نمي دونم چرا خوش بين بودم و فکر مي کردم که انقدر هم حالش بد نيست که تلفم و جواب نده.
اما جواب نداد… لبام و گاز گرفتم و گفتم:
ـ فرزام همه اين کارها و اينجوري به خطر انداختنِ خودم به خاطرِ تو بود… لطفاً خوب باش… لطفاً…
سرعتم و زياد تر کردم و شماره محمد و گرفتم… بلاخره بعد از چند بوق با صداي خسته اي جواب داد:
ـ الو؟!
ـ سلام محمد… خوبي؟ چي شد؟ فرزام خوبه؟!
ـ به به خانمِ فراري… الانم زنگ نمي زدي… زحمت کشيدي…
با کلافگي گفتم:
ـ به خدا هر کار کردم به خاطرِ خودتون بود. فرزام داشت جونش و تو اين راه مي ذاشت بلاخره يه جوري بايد کمکش مي کردم.
ـ تو اون پسر و فراري دادي ساتي اين يعني اينکه اگه به اندازه اون مجرم نيستي نصفش هستي…
آرومتر گفتم:
ـ من به خاطرِ فرزام اينکار و کردم…
و بلند تر ادامه دادم:
ـ حالا هم دارم بر مي گردم پايِ کاري که کردم ايستادم و هر مجازاتي و قبول مي کنم.
کلافه گفت:
ـ شما نمي خواد چيزي و قبول کني… به سرهنگ که گفتم تونستي پيداشون کني و اون اس ام اس هم نشون ميده که آدرسشون و برامون فرستادي. کلاً همه فکر مي کنن هاويار جنابِ عالي و دزديده و احتمالاً هدفي داره… هيچ کس نفهميده شما با پايِ خودت رفتي تو خونه اش…
مشکوک گفتم:
ـ اونوقت شما از کجا مي دوني من با پاي خودم رفتم؟!
پوزخندي صدا دار زد و گفت:
ـ نکنه فکر کردي اونروز که مي خواستي بياي تبريز اون زن و شوهر محضِ رضاي خدا سوارت کردن؟
با تعجب گفتم:
ـ واقعاً که… من و بگو حس مي کردم چقدر زرنگم…
ـ حدسِ فرزام درست بود… گفته بود تو آمادگيِ هر کاري و داري و بايد مراقبت باشيم چه خودش باشه چه نباشه! خوشحالم که تونستم اونروز دستورِ قاضي و براي داشتنِ مراقب بگيرم.
واااي باورم نمي شه پس من تمومِ مدت مراقب داشتم… يعني الان فهميدن هاويار کجاست…پس گير افتاده… با ترديد گفتم:
ـ هاويار هم گرفتين…
ـ متاسفانه ما اين وقت و نداشتيم که موقعيت خونه ها رو تشخيص بديم و بررسي کنيم… تا ما متوجه شيم اين خونه بر عکسِ چيزي که نشون ميده هست و يه درِ ديگه هم داره شما رفته بوديد…
و بعد گفت:
ـ الان وقتِ اين حرف ها نيست. کجايي؟ فرزام که منتقلش کردن تهران. شما هم اگه تشريف نمياري من برم.
مي تونستم از اينکه فرزام اجازه داده منتقلش کنن اونم تنها بفهمم که چقدر قاطيِ . خدا به دادم بر سه که از الان خودم و تو کفن فرض مي کنم.
ـ تو کجايي؟
ـ بيا فرودگاه. منم کارام تموم شده دارم ميرم فرودگاه…
***
ـ خسته نباشي دخترم. تو خيلي تو اين ماموريت کمکون کردي. مطمئن باش کارهات بي جواب نخواهند بود و در آينده شغليت حسابي تاثير گذار خواهد بود.
نگاهِ پر استرسم و از درِ اتاقي که مي دونستم فرزام اونجا خوابيده گرفتم و به سرهنگ دوختم. سعي کردم آروم باشم و با آرامشي که خودم هم نمي دوهنم از کجا پيدا کرده بودم گفتم:
ـ خواهش مي کنم سرهنگ. اين وظيفه من بود.
لبخندي زد و گفت:
ـ بيا دختر… معلومه حسابي بي قراري… بيا برو…
با خجالت سرم و انداختم پايين و “با اجازه اي” گفتم و به سمتِ اتاق رفتم. تقريباً وقتِ ملاقات تموم شده. آخه زودتر از اين روم نمي شد بيام. پايين يه سري از همکارهاش و ديدم و هنمينطور فرانک…
وقتي فرانک اونجوري گلگي مي کنه و باباي فرزام با خنده مي گه پسرم و عصبي نکن و مامانش هيچي نمي گه و فقط نگاهم مي کنه يعني خودش قراره حسابي ناک اوتم کنه!
تقه اي به در زدم و وارد شدم. با ديدنِ قيافه رنگ پريده و چشماي بسته اش انگشت هام و که دورِ دسته گل حلقه شده بود بيشتر به هم فشار داد.
اخمِ کمرنگي رو صورتش بود که جذابتش و چند برابر مي کرد. بينِ لباش کمي باز بود که لب هاش و خواستني تر کرده بود.
خلاصه تمومِ جذابيتاش گردِ هم اومده بودن تا من و هيز تر جلوه بدن! لبخندي زدم و رفتم نزديکش:
ـ سلام خوبي؟!
فقط نگاهم کرد… گل و گذاشتم رو ميزِ کنارش و گفتم:
ـ بهتري؟ بي معرفتا ببين چي کار کردن… خدايا… اين دستت چرا بستست مگه اين يکي هم آسيب ديده؟
فقط نگاهم مي کرد… از نگاهِ خيره اش خجالت کشيدم…لبم و به دندون گرفتم و سرم و انداختم پايين:
ـ تبريک مي گم بلاخره متين و گرفتي…
بلاخره صداش درومد:
ـ من به شما تبريک مي گم با اين نقشه هاي حساب شده اتون…
لبم و بيشتر گاز گرفتم… من بلاخره بعد از قرن ها ياد گرفتم يه بار بهش نگم تو يه بار ديگه نگم شما… حالا اين به من مي گه شما… هر چند که انگار حق داشت… نشستم رو صندلي و آروم گفتم:
ـ من هر کاري کردم به خاطرِ خودت بود… ببين اگر هاويار نمي گفت متين کجاست و کيه که ما هيچوقت نمي فهميديم و اون الان از کشور خارج شده بود. معامله من با هاويار ارزش داشت… من دلم نمي خواست تو بيشتر از اين خودت و درگيرِ اين ماموريت کني…
براي اولين بار خواستم کمي از احساسم بگم اشک هام و پاک کردم و به دستش اشاره کردم:
ـ من دوست ندارم هر بار که مي بينمت يه جاييت زخمي باشه… دلم طاقت نداره اينجوري ببينتت…
و سرم و گذاشتم رو تخت. انقدر تو اين مدت ضعيف شده بودم که ديگه کنترل اشک هام هم دستِ خودم نبود.
هر چند مي ترسيدم الان محکم بکوبه تو کله ام و بگه برو بيرون… اما خوب ديگه سرم و گذاشته بودم و کار از کار گذشته بود! دستش و گذاشت رو سرم… تنم مور مور شده بود آروم اما محکم گفت:
ـ گريه نکن…
و کمي بعد دستش نشست رو شونه ام و سعي کرد بلندم کنه… از دستِ ضعيفش مي فهميدم که احتمالاً دستِ باند پيچي شده اش آسيب ديده چون انگار سخت بود بلندم کنه. واسه همين خودم زود بلند شدم و گفتم:
ـ به دستت فشار نيار…
و دماغم و کشيدم بالا و گفتم:
ـ چي شده دستت؟
لبخندي زد و آروم و با قيافه مچاله شده از درد گفت:
ـ چشات سبز شد!
اين يعني بخشيده… بي اراده دولا شدم و صورتش و محکم بوسيدم…
با تعجب بهم نگاه کرد… خودم هم چشم هام از تعجبِ کاري که کردم گرد شده بود… دستم و گذاشتم جلوي دهنم و گفتم:
ـ خاکِ دو عــالم!
و موندن و جايز ندونستم و فوري زدم بيرون!
ـ شما ديگه نه درس خوندنت به من مربوطِ. نه آموزش دادنت… من فکر مي کردم نظامي تربيتت کردم… اما تو، تو اين ماموريت فوق العاده بد نقشت و بازي کردي… از روي احساساتِ کاملا بچه گانه تمومِ مساحباتِ من و بهم ريختي…
دوباره سرش و تو پرونده نمي دونم چي چيش کرد و گفت:
ـ هر کسي و براي شغلي آفريدن. من تنها لطفي که بهت کردم اينه که چون خودم اوردمت تو اين راه و خودمو يه جورايي مقصر مي دونستم به کسي نگفتم شما عاملِ اصليِ فرارِ اون آقا بودي. همه هنوز فکر مي کنن گروگانش بودي.
و بعد خمصانه نيم نگاهي بهم انداخت و دوباره خودش و مشغول نشون داد. اي بابا من فکر مي کردم من و بخشيده عجبا… اما به قولِ فرانک مي گه شانس آوردم نزد يه بلايي سرم بياره… فرانک مي گه با کمکي که به هاويار کردي يه جورايي حس مي کنه حتما پاي احساس در ميون بوده…
البته اين حدسِ فرانکِ. وگرنه خودِ فرزام ادعا داره که من باعث شد ماموريتش نصفه بمونه.
البته خودش هم يه تيکه اومد و همين حالا هم گفت از روي احساس تصميم گرفتي و به اون کمک کردي. با قيافه وا رفته نگاهش کردم. يعني ديگه عاشقم نيست؟ پس سالِ ديگه هم خبري از بچه نيست…
اي بابا بچه مي خوام چي کار… من فرزام و جدي جدي دوست دارم… اما نمي تونستم خودم و کوچيک کنم. آروم گفتم:
ـ فرزام اگر من کاري کردم براي تو بود… براي خودم… براي مادرِ هاويار و آخر از همه خودِ هاويار…
من نمي تونستم ببينم تو شب و روزت و گم کردي و دنبالِ پرونده اي هستي که خواسته يا ناخواسته هاويار راحت تر مي تونست حلش کنه…
اون يه پزشکِ واقعي بود. کسي که با تهديد دوباره آوردنش تو گند و کثافت. خودش نمي خواست خلافکار باشه مجبورش مي کردن… رفت اونور که از اين کثافتا دور باشه. خودش و با درس خوندن مشغول کرد… اما اونا بزور برگردوندنش…
در هر صورت من وقتي ديدم عاملِ همه اين ها متينِ. وقتي ديدم زندگيِ همه يه جورايي گره خورده به همين شخص. از هاويار کمک خواستم اونم از من. من کمکش کردم مادرش خارج شه! و اون هم بعدش…
کمي از ميز فاصله گرفتم… حالا ديگه به من نگاه مي کرد و حواسش به من بود…
ـ الان هم براي ادامه نيازي به شما ندارم… ممنونم… خيلي کمکم کرديد. راهِ درستِ زندگيم مشخص شد… حالا ديگه تکليفم با خودم مشخصِ…
من درس مي خونم و اگر صلاح بدونم راهي که حداقل يک سومش و اومدم ادامه مي دم… مطمئنم که خواستن توانستنِ…
عقب گرد کردم:
ـ با خودتِ که باورم کني يا نه…
به دستش اشاره کردم:
ـ خوشحالم که بهتري… روز خوش…
خودمم مي دونستم چرت گفتم. اگر پولي که از اينجا مي گرفتم نبود هر چند سخت تر از قبل اما من بازم راهم کج مي شد. من هنوزم نياز به حمايت داشتم. مثلِ آدمي مي موندم که تازه پاش و از گچ باز کردن و مي برنش فيزيوتراپي… هنوزم مي لنگم و نياز به کمک دارم…
اما در کل از اونجا که اومدم بيرون سبک شده بودم… اگه اشتباه کردم اگر خطام بزرگ بود حداقل توضيح داده بودم و حداقل خودم و توجيه کرده بودم. حالا ديگه با فرزامِ که منظورِ تمومِ کارهاي من و درک مي کنه يا نه. که مي فهمه من قصدِ بدي نداشتم يا نه…
براي اولين ماشين دست تکون دادم و سوار شدم.بايد مي رفتم و کارنامه ام و مي گرفتم…
***
ـ اما خانومم همسرتون ديروز اومدن کارنامه اتون و گرفتن.
ـ همسرم؟ کدوم خانم؟ کدوم همسرم؟!!
زنِ قيافه اي متعجب به خودش گرفت و گفت:
ـ وا مگه چند تا همسر مي تونين داشته باشين؟
سرم و تکون دادم و گفتم:
ـ نه خانم منظورم اينه که من که اصلاً همسر ندارم!
اينم خوشحالِ ها… يه دونه اش هنوز معلوم ني جور شه… چه انتظارايي دارن مردم…
ـ من نمي دونم آقاي الهي تشريف آوردن و کارنامه اتون و گرفتن. من فکر مي کردم همسرتون باشن.
اي بابا اخه بگو فرزام به تو چه که کارنامه من و گرفتي. با کلافگي گفتم:
ـ خانم يکي ديگه نداريد به منم بديد…؟
ـ نخير خانم مگه بقاليِ؟
چشم غره اي به سرِ تو کامپيوتر رفته اش رفتم و خواستم بيام بيرون که گفت:
ـ ديروز وقتي داشتن ثبتِ نامِ سالِ جديد و انجام مي دادن هم بهشون گفتم شما هيچ عکسي براي ديپلم نداريد. کلاً پرونده اتون کم عکس داره. دوازده قطعه عکس لازم داريم.
ديگه جرات نکردم بگم مگه ثبتِ نام هم انجام دادم؟!!! چون ظاهرِ قضيه همه چيز و نشون مي داد. براي همين هموطور گيج سرم و تکون دادم و از اونجا اومدم بيرون.
حالا بايد بهش زنگ بزنم و هم تشکر کنم براي ثبتِ نام و هم کارنامه بگيرم… خدا کنه حالا نمره هام افتضاح نباشه. هر چند با اون تقلب ها شک دارم نمره بدي داشته باشم…
اما الان بهش زنگ زدنم يه جوري بود… نمي خواستم ديگه با فرزام فعلاً رو در رو شيم… بهتر بود بهش زنگ نزنم. با اين فکر گوشيم و در آوردم و شماره فرانک و گرفتم.
بلاخره بعد از دوبار تماس گرفتن جواب داد:
ـ بله؟!
ـ مي خواستي الانم جواب ندي…
ـ ببخشيد عزيزم… نتونستم. جانم؟
ـ جونت بي بلا… مي گم من الان رفتم مدرسه کارنامه بگيرم…
ـ خوب؟ به سلامتي؟ نمره هات چطورن؟
ـ خوبن سلام دارن! کارنامه نگرفتم که هنوز. مسئولش مي گفت فرزام رفته گرفته. من و فرزامم فکر کنم قهريم. ميشه تو ازش بگيري واسم بياري؟ من الان دارم مي رم خونه. سخندون از صبح تو خونست.
ـ خوب خودت بگير ديگه…
ـ نه نمي خوام… من حرفام و زدم ديگه با برادر زاد? عزيزتِ درک کنه يا نه…
ـ خانم پا شده با دشمنِ برادر زاد? عزيزم نقشه فرار کشيده حالا اين جايِ اينه که از دلش در بياري؟
ـ من قشنگتر بلد نيستم از دلش در بيارم. نگران نباش بنظرم حالا که توضيحاتم خودم و توجيه کرده حتما اون و هم مي کنه. مي ري بگيري يا نه؟!؟
ـ باشه بهت خبرش و مي دم.
ـ پس مرسي. کاري نداري؟
ـ نه گلم مراقب باش.خداحافظ.
گوشي و قطع کردم و قدم هام و سريعتر. سخندون تو خونه تنها بود و با وجودِ اينکه ما تا دادگاهي و حکمِ متين مراقب داشتيم. اما باز نبايد مدتِ طولاني تنهاش مي ذاشتم.
دوباره فکرم رفت سمتِ فرزام. تهِ دلم از اينکه ناراحتش کردم ناراحت بودمو حالا نمي دونستم حرف هايي که صبح زدم ناراحتيش و بر طرف کرده يا نه. من يجورايي غيرِ مستقيم گفته بودم که چون دوستت دارم اذيت شدنت اذيتم مي کرد. حالا نمي دونم متوجه شده بود يا نه؟
با کليد در و باز کردم و رفتم داخل. تازه ساعت دوازده بود. اما من هنوز هم تصميم نگرفته بودم که براي ناهارم چي درست کنم. تو اين يک سالِ اخير کم پيش ميومد غذا درست کنم. کلاً برنامه زندگيم بهم ريخته بود.
اما بلاخره بايد دوباره از يه جايي شروع مي کردم… همينطور که برنجم و آبکش مي کردم فکر کردم که امسال بايد سخندون و پيش دبستاني ثبت نام کنم. پس نتيجه مي گيرم بايد پولي که از حقوقم مونده و بذارم بمونه. بعداً خرجِ خونه و از کجا بيارم؟
نفسم و سخت دادم بيرون و کلافه به دونه هاي برنج نگاه کردم. من ديگه نمي تونستم. واقعا نمي تونستم قدمِ کج بردارم. ديگه نه شخصيتم نه طرزِ فکرِ تازه به بلوغ رسيده ام و نه موقعيتم اين اجازه و بهم ميداد.
خدايا خودت کمکم کن. من حالا چي کار کنم؟ اه اصلاً سخندون چرا تا اين موقع ظهر خوابيده؟ اين بچه باز داره تنبل مي شه ها…
با صداي بلند صداش کردم:
ـ خانمِ سخندونِ داشتياني… بس نيست؟ نمي خواي بلند شي سرکارِ خانم؟
الان فرانک بود مي گفت حرص نخور سکته مي کني. اما اخه مگه مي شه حرص نخورم؟ خرجي زندگيم از کجا در مياد آخه؟ شيطونه مي گه منم مثلِ همسايه بغلي برم از بازار تهران جنس ارزون بخرم تو مترو بفروشم. نه عيبِ نه ديگه راهِ کج گذاشتم. آره همين بهترين راه بود…
ـ سخندون… عزيزم… بيداري؟!
ـ آله آزي… تولوخدا آلوم… چقدر صدات بلندِ… اي خدا…
نچ نچي کردم. راست مي گه بچه اعصاب ندارم صدام و گذاشتم رو سرم. اه همه اش تقصيرِ فرزامِ اصلا وقتي ازش ناراحتم يا ازم ناراحتِ هيچ کاري و نمي تونم درست انجام بدم. مثلِ همين الان ذهنم آشفته است. خدايا يعني فهميده من تهِ دلم وقتي که داشتم به هاويار کمک مي کردم فقط و فقط به فرزام فکر مي کردم و يکم آسودگيش؟
ـ صبح بخير…
با لبخند برگشتم سمتِ سخندون و گفتم:
ـ ظهر بخير خانوم… خوب واسه خودت خوابيديا… يه بوس بده ببينم شيرين عسل…
اومد سمتم بعد از اينکه محکم بوسيدمش در حالي که حواسش به قابلمه روي گاز بود آروم لپم و بوسيد و همونطور که با چشماي تيزش به قابلمه نگاه مي کرد رو نوکِ پاش ايستاد. اما وقتي قدش به قابلم? غذا نرسيد گفت:
ـ آزي غاذا چي داليم؟
ـ فعلاً که برنجِ خالي!
ـ با ماست؟
فکرِ خوبي برنج و ماست بدم بهش. اما آخه ماست هم نداريم. برگشتم سمتش که بگم بره از سرِ کوچه ممد بقال ماست بخره که پشيمون شدم.
درِ برنج و گذاشتم و آروم گفتم: ” بهتره خودت بري ساتيا!” آره بهتر بود هيچوقت ديگه سخندون تو کوچه و خيابون نباشه.
ـ آره گلم با ماست. الان شما برو وسيله هات و بچين سرِ جاش يه نقاشي بکش. تا من برم و برگردم.
لباسام و پوشيدم و برنج و گذاشتم براي دم و رفتم که ماست بخرم. خدا رو شکر هاويار کلاً يه دستي به خونه کشيده بود. مثلاً دستشويي باز سازي شده بود و ديگه وضعش افتضاح نبود. خونه کلاً نقاشي شده بود و ديگه روي ديوارا خبري از نقاشي هاي هنريِ سخندون نبود!
ـ سلام بي زحمت يه ماست کاله به من بديد.
ـ به به ساتي خانوم. خبري از ما نمي گيري؟
لبخندي زدم و گفتم:
ـ درگير بودم يه مدت…
دستي به ريش هاي نداشته اش کشيد و گفت:
ـ کاش ما هم از اين درگيري ها داشته باشيم… با از ما بهترون مي پري…
بازم سعي کردم لبخند بزنم. يعني اينا نمي دونن فضولي تو کارِ ديگران به هر شکل و صورتي زشت و بي شخصيتيِ؟
ـ ماست داريد يا من برم جايِ ديگه؟
لبخندش و جمع و جور کرد و از يخچال برام ماست اورد. دو و پونصد گذاشتم و اومدم بيرون. وسيله هاي ديگه هم مي خواستم اما اينجا قابلِ اطمينان نبود. اين ماست هم چون تاريخ مصرف داشت ازش خريدم. در و باز کردم برم تو که:
ـ آي صابخونه. مهمون نمي خواي؟
با خنده برگشتم سمتِ فرانک و گفتم:
ـ دروغ چرا؟! نــه!
اخمِ توام با خنده اي کرد و گفت:
ـ برو کنار ببينم… کي به نظرِ تو اهميت مي ده؟
و وارد خونه شد. عجب بدبختيِ آخه هيچي نداشتم واسه پذيرايي الان حرف هم مي زدم مي گفت چيزي لازم نيست بيا تو. پس همين که ديدم وارد حيات شد از همون بيرون دستم و گرفتم به در و در حالي که مي بستمش گفتم:
ـ تا تو زيرِ برنج و خاموش کني نسوزهِ من اومدم.
تا اومد حرفي بزنه در و بستم و با قدم هاي سريع به سمتِ خيابون حرکت کردم.
وسيله ها رو گذاشتم تو آشپزخونه و گفتم:
ـ اين حرفا چيه؟ بلاخره بايد براي خونه خريد مي کردم. کلاً حس نداشتم برم تا بازار که تو اين حس و در من زنده کردي!
به درگاهِ آشپزخونه تکيه داد و گفت:
ـ بازم شرمنده.
تنِ ماهي رو انداختم تو آب و گذاشتم سرِ گاز تا بجوشه و در همون حال گفتم:
ـ دشمنت بابا! کاري نکردي که. بيا تا من ميوه ها رو بشورم تو سالاد درست کن!
چپ چپ نگاهم کرد و با گفتنِ خيلي پررويي اومد دستش و بشوره تا مشغول شه…
ـ چه خبرا؟!
ـ سلامتي چه خبري قرارهِ باشه؟
بار حرص نگاهش کردم:
ـ سلامتي ديگه؟!!
خودش و سرگرم تر نشون داد و گفت:
ـ تقريبا.ً ببينم امشب خونه ايد؟
ـ آره بابا کجا رو دارم که برم. البته يه تصميمايي دارم.
ـ چه تصميمي؟
ـ با خودم فکر مي کنم مي بينم اگه سخندون بزرگ شه و ببينه من نخواستم خانواده اي و ببينم که هيچ تقصيري تو دوري ها و بي خبري ها نداشتن چي راجع بهم فکر مي کنه؟
آهي کشيدم و گفتم:
ـ مي خوام برم ببينمشون. شايد اصلاً انقدر خوب بودن که تا قانوني شدنِ سنِ سخندون و زماني که من بتونم اينجارو بفروشم اونجا بهم جا بدن.
ـ يعني بري اونجا؟ دَرست چي ميشه؟
ـ اونجا هم مي شه درس خوند…
ـ فرزام چي؟
شيرِ آب و بستم و در حالي که با گوشه لباسم دستم و خشک مي کردم گفتم:
ـ انگار نمي خواد متوجه شه که من به خاطرِ اون جونم و به خطر انداختم و به خاطرِ اون بود که اينکار و کردم. من ميرم فرزام اگه بازم من و خودش و درآينده کنارِ هم مي ديد مي تونه بياد اونجا تا سنگامون و وا بِکنيم!
ـ راستش اومدم اينجا که بگم امشب مهمون داري و هم اينکه کمکت کنم اگه کاري داري…
با تعجب نگاهش کردم:
ـ من مهمون دارم؟ مگه چند نفر در سال ميان خونه من که حالا تو هم اومدي کمک؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
ـ داداش و زنداداش با فرزام. البته داداش قرارِ زنگ بزنه و ببينه خونه تشريف داريد يا نه.
سعي کردم نيشم که در اثرِ فکر هاي مختلف داشت شل مي شد و کنترل کنم و در همون حال گفتم:
ـ چرا دارن ميان؟
فرانک دستش و تو هوا تکون داد و گفت:
ـ نمي دونم والا! فرزام که مي گفت کارنامه ات و بياره بده…
و بعد غش غش زد زيرِ خنده و ادامه داد:
ـ به همين خيال باش که حقيقت و بگم و بگم که دارن ميان خاستگاري…
و تيکه آخرِ خيار و گذاشت تو دهنش… از تهِ دل خنديدم و گفتم:
ـ ديوونه ايد… هم تو هم برادرزاد? خوشمزه ات…
سرش و تکون داد و نچ نچي کرد:
ـ فعلاً زوده راجع به طعم و مزه حرف بزني بي تربيت…
زدم به بازوش و گفتم:
ـ ديوونه! برم ببينم سخندون داره تو حموم چي کار مي کنه…
اي خدا چقدر خوشحالم… نه چک زديم نه چونه دوماد اومد بخونه…
نيشم تا گوشم شل شد. از اول هم مي دونستم فرزام من و درک مي کنه. از اينکه يه همچين پسرِ خوب و با درک و منطقي قرار بود بشه شريکِ زندگيم خوشحال بودم. چقدر خوب بود که من دوسش داشتم. چقدر خوب بود که ازدواجِ من نه خيلي سنتي به حساب ميومد و نه خيلي مدرن.
اصلاً همه چي چقدر خوبه… خدايا تو چقدر خوبي… يعني همه دزدارو اينجوري عاقبت بخير مي کني؟!!
تا خواستم درِ حموم و باز کنم صداي حرف زدن سخندون مانع شد:
ـ آزي عسولي کلده دنبِ خولوسي کلده.
در و باز کردم و با جديت گفتم:
ـ کي گفته من عروسي کردم؟
ـ فلانک گفت آزي. مبارکِ.
نتونستم خنده ام و کنترل کنم و حوله و گرفتم دورش و همونطور که براي مژه هاي بلند و فر خورده اش غش و ضعف مي کردم مشغولِ خشک کردنش شدم:
ـ ديگه به کسي نگي، باشه قربونت برم؟
ـ سعي مي کنم آزي…
همونطور که خشکش مي کردم چپ چپ نگاهش کردم و فکرم رفت سمتِ اينکه امشب چي بپوشم؟!!
ـ تو مطمئني فرانک؟
ـ آره ديگه… تو بيا زودتر موهات و يه براشينگ کنه برات…
نيم نگاهي به بتول که سشوار و مثل تفنگ تو دستش گرفته بود و آماده باش منتظر من بود انداختم و گفتم:
ـ تو روخدا بتول تو خيلي خشن کار مي کني. آروم سشوار بکش موهام از ريشه در نياد.
بتول قيافه اش و مچاله کرد و جدي گفت:
ـ بيا بشين صداتم در نياد!
فرانک غش غش زد زيرِ خنده و گفت:
ـ فکر کنم بتول خانم تا عروسش و آرايش کنه حسابي چپ و راستش مي کنه.
تو دلم گفتم خبر نداري که اگه چپ و راستم نکنه يه جوري آرايش مي کنه که چهره عروس به امرِ خدا چپ و راست نشون مي ده…
ـ مي گم من که نمي خوام بدونِ روسري بمونم. فقط همين جلويِ موهام و خشک کن.
ـ الان ميان ها…
چشم غره اي به فرانک رفتم و گفتم:
ـ ميشه انقدر استرس وارد نکني؟ پاشو خونه و يکم مرتب کن!
آنچنان چپ چپ نگاهم کرد که با يه لبخندِ ژکوند روم و ازش گرفتم و به بتول نگاه کردم:
ـ شروع کن عزيزم…
بتول که مشغول شد فکرم رفت سمتِ لباسي که فرانک برام آورده بود. يه دامن راسته به رنگِ مشکي. با يه کتِ همون جنس اما رنگِ سفيد که روي يقه اش طرح هاي مشکي کار شده. خودمم يه دمپايي تابستوني دارم که شبيهِ صندل مي مونه. همون و زيرش و مي شورم تو خونه مي پوشمش. والا! دامن بلندِ ديگه کسي دقت نمي کنه ببينه من کفش چي پوشيدم.
حالا خوب شد که فرانک لباس برام آورد چون من هيچي نداشتم براي پوشيدن.
ـ تموم شد.
دستي به جلوي موهام که تو هوا پخش شده بود زدم و گفتم:
ـ قبل از کار شونه هات و مي ذاري تو پريزِ برق؟ چرا موهام سيخي شد؟!
ـ جاي تشکرتِ؟
لپش و کشيدم و گفتم:
ـ باشه بابا تشکر.
بتول وسيله هايش و جمع کرد و بعد از خداحافظي با فرانک رفت. منم موهام کج ريختم و بقيه اش هم با کليپس جمع کردم.
ـ واقعا نمي خواي آرايش کني؟!
آروم گفتم:
ـ چرا بابا بتول آدم و عينِ جادوگرا مي کنه جلوش دروغ گفتم که بره بعد خودم آرايش کنم!
آهايي گفت و گفت:
ـ پس من برم ببينم سخندون داره چه لباسي آماده مي کنه؟!
ـ برو قربونت برم تو نبودي من چي کار مي کردم؟!
در جوابم بوسي فرستاد و رفت تو اتاق.
کمي کرم زدم و يکم پنکيک زدم روش. يکم مداد تو چشمام کشيدم و يه ريمل زدم و با يه رژ به آرايشم خاتمه دادم. دلم نمي خواست خيلي سرخاب سفيداب کنم. مخصوصاً که من بيشترِ وقتا بدونِ آرايش بودم و نمي خواستم صورتم انقدر آرايش داشته باشه که بعداً نتونم جلوش بدونِ آرايش بمونم.
دوباره تو آينه نگاه کردم… بدبختي نيست؟ من تا حالا تو عمرم جوش نزدم. نمي دونم اين يه دونه جوس چيه که وسطِ پيشونيم سبز شده؟! البته روش کرم زدم و خيلي معلوم نيست. اما خوب پوستم و از صاف بودن و يکدستي در آورده. با حرص روم و از آينه گرفتم و فحشي نثارِ اون جوشِ بدبخت کردم.
وسائلم و جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه تا صندلم و بشورم. خدا کنه الان نرسن. باباش که زنگ زد گفت بعد از شام ساعت نه ده ميان. الان ساعت نه و چهل و پنج دقيقه است.
دستام و به سينکِ ظرفشويي تکيه دادم و سعي کردم يکم جدي تر فکر کنم… هر مدلي که فکر مي کردم با شوخي و خنده، جدي يا هر مدلي باز من فرزام و دوست داشتم. باز زندگي و کنارش با معني تر مي ديدم. من فرزام و مي خواستم براي زندگي در کنارِ خوشي ها و غم ها در کنارِ سختي ها و راحتي ها.
مطمئنم که بي عيب نيست. هيچ کس نمي تونه بي عيب باشه. گلِ بي عيب خداست. صد درصد منم يه عيب هايي خواهم داشت. اما مي دونم که خوبي هاش انقدر زيادِ که بدي هاش و نقص ها زياد به چشم نمياد. مي دونم که مي تونيم با احساسي که بهش دارم و شايد بهم داشته باشه زندگي و قشنگ کنيم.
صداي زنگ اومد و همزمان فرانک هم اومد تو آشپزخونه:
ـ به چي فکر مي کني؟ اومدن. بپوش بيا.
صندل هام و انداختم رو زمين و پوشيدمشون و روسريِ ساتنِ مشکي سفيدم هم سرم کردم و رفتم بيرون.
چشم هام و بستم و سعي کردم آرامش و حفظ کنم. اما خواسته يا ناخواسته تو اينجور مواقع کمي استرس و داري. من از کمي يکم بيشتر بودم. حتي نمي دونستم الان بايد چطوري باهاشون سلام و احوالپرسي کنم؟!
دروغ چرا انگار اعتماد به نفسِ لازم و ندارم. هيچوقت فکر نمي کردم فرزام پدر و مادرش و براي خاستگاري از من بياره تو اين محل. نمي تونستم منکرِ اين شم که من و فرزام يکم زيادي اختلافِ فرهنگي داشتيم. البته اين احساسِ من بود و شايد اشتباه مي کردم. اما ما تو موقعيت هاي متفاوت از هم تربيت شده بوديم.
ـ سلاااام دخترم. خوبي؟
لبخندي مهمونِ صورتم کردم و جوابِ پدرش رو دادم و تعارفش کردم داخل. وااي خدا از مامانش مي ترسم. نکنه وضعِ بدِ زندگيم و به رخم بکشه؟ هيچوقت صداش و نشنيدم. يا شايد انقدر کم حرف زده که تو ذهنم نيست. همه اش حس مي کنم زبون تو دهنش نيست بلکه خدا جاي زبون يه دونه از اين فلفل قرمز ها که خيلي هم تند هست گذاشته…
نفسم و سخت دادم بيرون و همين که اومد تو پيش دستي کردم و با صدايي که سعي مي کردم ضعيف نباشه گفتم:
ـ سلام. خوش اومديد…
نگاهي به قد و بالام کرد و اومد جلوتر و دستش و آورد بالا. نيم نگاهي به فرانک کردم. بهم اشاره کرد که برم جلو… منم رفتم جلوتر و صورتم و براي روبوسي بردم جلو:
ـ سلام دخترم. چرا انقدر لاغر شدي؟ يه لحظه گفتم شايد يه خواهر ديگه هم داري.
آخيش. خيلي هم فلفلي به نظر نمي رسه. احتمالاً من زيادي بزرگش کردم. آروم گفتم:
ـ نمي دونم والا خودمم حس مي کنم که لاغر شدم. بفرماييد داخل…
همينکه رفت. فرزام اومد کمي جلوتر و از کنارِ دسته گلش با ريز بيني از نوکِ پام تا دقيقاً تخمِ چشمام و زيرِ نظر گرفت…
ـ سلام…
يه دور ديگه نگاهم کرد و گفت:
ـ سلام!
و بعد آروم رو به فرانک گفت:
ـ بنظرم بايد آزمايش تيروئيد بده، نه؟!
فرانک يه اشاره اي بهش کرد و براش چشم و ابرو اومد و فرزام هم که انگار تازه به خودش اومده باشه با دستپاچگي گل و گرفت سمتِ من:
ـ بفرماييد… قابلِ شمارو نداره…
لبخندِ پهني براي گل ها زدم و از دستش گرفتم و با گفتنِ ” بفرماييد ” سعي کردم حواسش و از قد و هيکلم پرت کنم.
سخندون کنارِ پدرِ فرزام نشسته بود و آروم با هم چيزي مي گفتن. فرانک با من به آشپزخونه اومد و جعبه شيريني و گذاشت کنار. حس کردم يه بغضِ سنگين نشسته تو گلوم…
من حتي از اون داييِ بي معرفتم هم خبر نداشتم. حالا بايد چي کار مي کردم؟ همين اولِ راهي خودم چاي مي بردم يا سرخوش مي رفتم اونجا مي شستم و منتظر مي شدم تا ازم بخوان براشون چاي ببرم؟
نفسم و اه مانند فرستادم بيرون و خواستم برم سمتِ سماور که ديدم فرانک داره آخرين ليوان هم پر مي کنه.
ـ تا تو به خودت بياي اون زنداداشِ ريزه گيرِ من حسابي ازت ايراد مي گيره. بيا چايي و ببر ديگه هم نيا خودم ميوه و ميارم.
ـ خيلي ممنونم فرانک واقعا نمي دونستم چي کار کنم.
ـ برو ديگه…
سيني و برداشتم و رفتم بيرون و بعد از تعارف کردن نشستم رو به روي مادرِ فرزام که يه سمتش فرزام و سمتِ ديگه اش سخندون نشسته بودن و کنار سخندون پدرِ فرزام بود.
ـ خيلي خوش اومديد…
ـ خوش باشي بابا جان. چه خبر؟ چه مي کنيد با کارها؟ حسابي اين مدت خسته شديد.
نيم نگاهي به فرزام انداختم و گفتم:
ـ کارِ من که تقريباً تموم شده.
و با خودم فکر کردم حتماً الان فرزام دوباره حرصش درومده و منظورِ من و فراري دادنِ هاويار فرض مي کنه. که البته دستِ مشت شده اش گوياي همه چيز بود.
جو سنگين بود. شايد به خاطرِ صميمي بودنِ زيادِ پدرِ فرزام و کم حرف بودنِ زيادترِ مادرش… اما براي من که سنگين بود حس مي کردم نفس کم آوردم.
ـ خوب دخترم… چند وقتي هست که فرزام راجع به شما با من و مادرش صحبت کرده… و ما امشب و با رضايتِ خودت تعيين کرديم تا کمي با هم صحبت کنيم و ايشاالله که به يه نتيجه مثبت خواهيم رسيد…
من هم تو دلم تکرار کردم: ” ايشاالله ”
سخندون ساکت و آروم نشسته بود و هيچ حرفي نمي زد. جاي تعجب داشت که سخندون بي حرکت نشسته بود. شايد چون تا حالا نديده بود کسي تو اين خونه به عنوان مهمون بياد. اونم آدم هاي به اين با شخصيتي…
ـ خوب شايد بهتر باشه من براي شروع کمي از خانواده خودمون بگم:
ـ فرزام تک فرزندِ. من و مادرش بيست و سه سال با هم زندگي کرديم. اما الان چند سالي ميشه که جدا از هم زندگي مي کنيم. به خاطرِ نداشتنِ تفاهم و خيلي دليل هاي ريز و کوچيک که زندگي زيرِ يک سقف رو به نفعمون که نه بلکه به ضررمون کرده بود از هم جدا شديم و جدا زندگي مي کنيم.
مادرِ فرزام با ناراحتي گفت:
ـ اين چيز ها گفتني نيست…
ـ گفتنيا رو بايد گفت خانم. نمي خوام پس فردا چيزي و از زبونِ کسي بشنوه.
و بعد رو به من گفت:
ـ من و خانمم همونقدري که فرزام ازت مي دونه، مي دونيم! فرزام، نمي خوام بگم هميشه بهترين اما معقولانه ترين تصميم ها رو گرفته براي همينه که ما به تصميمش براي ازدواج نظرِ مثبت داديم. مطمئنم پسرم بي فکر اين تصميم و نگرفته و مي دونم که همسرِ خوبي خواهي شد. سادگي و بي آلايش بودنت همون دفعه اول نظرِ من و جلب کرد.
يعني بگو همه چيز و گفته ديگه… عجب دهني داره…
ـ ممنونم. شما لطف داريد…
دوباره ادامه داد:
ـ اما شما دخترم، يه چيزهايي از فرزام مي دوني… و مي دونم حرفاتون و يه جورايي زديد… اما حالا بلند شيد با هم بريد اگر حرفي مونده بزنيد. من ترجيح مي دم از فرزام چيزي نگم يا مي دوني يا لازمه که خودش حرف بزنه!
سرم و تکون دادم اما همونجور سرِ جام نشسته بودم. يکم معذب تر از قبل شدم. يعني فرزام حتي دزدي هاي من و هم گفته؟ با سقلمه اي که فرانک بهم زد بلند شدم. انگار نه انگار که فاميلِ اوناست…
بلند شدم و رفتم به سمتِ در. اصلاً نگاه نکردم ببينم فرزام هم دنبالم مياد يا نه! اما اومد… تصميمم از اول هم همين بود که اگه گفتن ما صحبت کنيم. تو حيات روي تخت بشينيم. آخه تو اتاق هم بهم ريخته بود اما اون اتاق ديگه حکمِ انباري داشت انقدر وسيله توش ريخته بودم!
رو تخت کنارم نشست و من فکر کردم که چقدر ازش ناراحتم. حتي شايد حالا براي جوابِ مثبتي که پيش پيش دادم دچاره شک و ترديد شدم. من مطمئنم ماجراي دزد بودنِ من نقل و نبات نيست که راحت راجع بهش صحبت کرده.
ـ مامان و بابا چيزي راجع به ماجراي تو نمي دونن انقدر حرص و خود خوري نداره. منظورِ بابا از همه چيز چيزهايي بوده که من لازم مي دونستم و گفتم!
يعني انقدر قيافه ام تابلو بود که متوجه شد؟ الان بايد چي بگم؟ آروم گفتم:
ـ نه خوب… اما مي دونيد يه چيزهايي هست که راز حساب ميشه…
ـ يه چيزهايي هست که به خانواده ها مربوط ميشه و بايد گفت… مثل سخندون… اما يک سري چيزها هست که بيشتر از خانواده خودمون مهم هستيم. بايد تو خودمون و براي خودمون حلش کنيم نه براي خانواده…
ـ موافقم!
ـ من وقتي اون حرفها رو ازت شنيدم و رفتي خيلي فکر کردم… شايد حق با تو باشه… اما من هنوزم حقِ صد در صد و بهت نمي دم. ببين ساتيا دلم نمي خواد… ابداً دلم نمي خواد همسرِ آينده ام کاري و بکنه و بعد بابتش اجازه بگيره يا توضيح بده و توجيه کنه.
اين و دارم مي گم که همينجا حلش کنيم و در آينده خدايي نکرده به همچين چيزي بر نخوريم. من واقعا از اينکه کاري باهام هماهنگ نشه ناراحت مي شم. و مي دوني که کارت بي جواب نمي مونه. نمي شه گفت کينه اي هستم اما تا به طرفم که اشتباه کرده نفهمونم با روح و روانم چطور بازي شده بيخيال نمي شم.
ـ شما تو پرونده متين هيچ منطقي نداشتيد. من حس کردم اينجوري بايد کمکتون کنم.
ـ بعد کاري که شما انجام دادي منطقي بود؟! من تا کي بايد احتمال بدم تو داري يه کاري مي کني که ممکنِ بدجوري به ضررت تموم شه؟ تا کي احتمال بدم اگه بلايي سرم اومد تو قراره چي کار کني؟ تو حتي يک درصد به اين فکر کردي که امير شايد داره کلک مي زنه؟ نه به خدا اگه فکر کرده باشي…
تو دلم جواب دادم: ” من فقط به تو فکر مي کردم” اما در اصل سکوت کردم تا ناراحتيش و بيان کنه.
ـ در هر صورت ما اومديم اينجا که حداقل نصفِ نگفته ها رو بگيم. چون مي دونم وقتي امشب تموم شه خيلي حرف ها هست که مي خواستيم بزنيم و يادمون رفته يا موقعيت نشده که بگيم. اگه حرفِ کار و پرونده و کشيدم وسط چون حس کردم کاري که کردي اگه رعايت نشه و بهش اعتراض نکنم در آينده به مشکل بر مي خوريم.
من دوست دارم همسرم چه در موردِ خريدِ حتي يه جوراب، چه رفتن به مهموني و چه مدل و رنگِ موهاش باهام مشورت کنه و مطمئن باش من هم همينطورم…
چه خــوب… مي خوام بهش بگم برام از اون لباسِ که تو عکسِ تو خونه اش پوشيده، بپوشه… همون که دکمه هي پيراهنش يه عالمه بازِ… يه اسلحه هم تو دستشِ…
واااي از اين فکر دلم غش رفت و حس کردم که نيشم شل شد…
ـ به چي فکر مي کني؟
تکوني خوردم و با حالتِ مات و مبهوتي گفتم:
ـ هيچي…
ـ شنيدي حرفام رو؟
ـ بله منم موافقم.
ـ بذار يه اعترافي برات بکنم… من وقتي که کنارت نيستم… اصلاً و ابداً آرامش ندارم. مي ترسم کار دستِ خودت بدي…
حس مي کنم در آينده از اينکه تو خونه تنهات بذارم مي ترسم. بايد بهم قول بدي و اين اطمينان و بدي که هيچ کاري و بي منطق و بدوني اطلاعِ من انجام نمي دي…
در جوابش گفتم:
ـ من اين اطمينان و بهت مي دم هميشه تو کارهايي که لازمِ باهات مشورت کنم. اما اين قول و بهت نمي دم که اگه قراره تو پرونده اي انقدر غرق شي که خودت و فراموش کني دست به کار نشم.
ـ ديگه حرفي براي گفتن نداري؟
حالا خوبه بيشترِ حرفامون و زديم. فکر کنم نزديک به چهل و پنج دقيقه اي هست اومديم بيرون.
ـ من: من فکر مي کنم تو اين يک سال ما کم و بيش با هم آشنا شديم و الان حداقل مي دونيم هر کدوممون از زندگي جه توقعي داريم. و اينکه قبلاً هم در مورد خواسته ها و شرايطمون حرف زديم. فقط درموردِ سخندون…
سرش و به نشونه اينکه گوش مي ده تکون داد…
ـ من دلم مي خواد هر شرطي راجع بهش گذاشتم شرطِ ضمنِ عقدم باشه…
به حالتي که انگار نگرانيم و درک مي کنه و هم اينکه توقع نداشته سرش و تکون داد و گفت:
ـ حتما… حتماً…حق داري… من هم پايِ حرف هام ايستادم… با اين حال مشکلي ندارم.
يهو با صداي سخندون جفتمون برگشتيم:
ـ آزي سوء استفاده کن بهش بوگو بايد هفته اي چند بال بالامون کباب بخــله!
لبم و گاز گرفتم و با چشم و ابرو به سخندون گفتم که بره تو… ببين مي تونه يه کاري کنه پسرِ مردم به خاطرِ هفته اي چند بار کباب خريدن بره ديگه هم پشتش و نگاه نکنه…
اما سخندون دو پل? باقيمونده حيات و اومد پايين و گفت:
ـ تازه ماست هم مي خوام. با زيتونِ پَـلوَلده!
فرزام لبخندي زد و گفت:
ـ غذاي بيرون هفته اي يه بارش هم زيادِ چه برسه به چند بار!
واااي خدا فکر کنم از اين خسيس ها باشه!
ـ من به شما قول مي دم گاهي دورِ هم بريم يه رستورانِ خوب که گريمِ کودک هم انجام مي دن و شکلِ يه فرشته مهربون رو صورتت مي کشن.
سخندون که فکر کنم کفش هاي باباي فرزام پاش بود. و البته بر عکس هم پوشيده بود ايستاد و دست به کمر شد و حق به جانب گفت:
ـ نخيلم! من فرشته نيستم…
فرزام آروم خنديد و گفت:
ـ پس چي هستي؟!
سخندون دستي به هيکلِ تقريباً لاغر شده اش کشيد و گفت:
ـ همه مي گن من خـِـلـسِ مِـلهَــبونم!!
با اين حرفش من و فرزام نتونستيم جلوي خنده امون و بگيريم و زديم زيرِ خنده. سخندون اما خيلي جدي به فرزام و من نگاه مي کرد و وقتي آروم شديم سخندون روي شکمش و خاروند و جدي گفت:
ـ فَــلزانه تازگي ها بي ادب شدي!
برگشت که بره سمتِ خونه… فرزام گفت:
ـ بهتره ما هم بريم. اما قبلش نمي خواي کارنامه ات و بگيري؟!!
با هيجان گفتم:
ـ وااي آره! امروز رفتم دنبالش گفتن رفتي گرفتي…
از جيبِ کتش کارنامه و اورد بيرون و گرفت سمتم:
ـ خوب بود خانمم، آفرين.
در حالي که از ” م ” مالکيتي که به خانم اضافه کرده بود غرق در لذت و خجالت بودم گفتم:
ـ مرسي.. ممنون…
کارنامه و گرفتم و باز کردم. اما با ديدنِ يکي از درس هاي که البته هميشه ازش مي ترسيدم و اون هم اقتصاد بود که جلوش زده بود تجديد، هنگ کردم… به اين مي گفت آفرين خوب بود؟
به نمره هاي ديگه ام نگاه کردم… خجالت آورِ. همه بيست و نوزده… همين يدونه رو شدم هشت و نيم.
فرزام با صدايي که شيطنت توش موج مي زد گفت:
ـ براي اين امتحانت من نبودم. ببينم مديرِ تنهات نذاشته نه؟ وگرنه من مطئنم در عرضِ نيم ساعت مي تونستي کلاً جواب بدي…
لبم و گاز گرفتم… يعني فهميده تقلب کردم…؟ آره ديگه غيرِ مستقيم گفت نيم ساعتي که مدير مي رفت و تقلب مي کردي.
هم خجالت زده بودم و هم دلم مي خواست بزنم زيرِ گريه. سرم و بلند کردم و مظلوم گفتم:
ـ حالا چي کار کنم؟
فرزام نگاهش و از من گرفت و گفت:
ـ اشکالي نداره. ايشاالله شهريور جبران مي کني. لازم نيست خودت و نگران کني.
دوباره با غصه به کارنامه نگاه کردم و گفتم:
ـ نمي خـــوام…
ـ نترس هر طوري شده يه جوري براي نيم ساعت بيرون از دفتر براش کار مي تراشم!
بازم مستقيم گفت تو تقلب کردي. براي اينکه اين مسئله هم يادش بره بلند شدم و گفتم:
ـ بريم؟!
لبخند به روم پاچيد و بلند شد و با هم رفتيم تو خونه.
با ورود ما جمع سه نفره اشون ساکت شد و به ما چشم دو ختن. سرم و انداختم پايين. حتي نمي دونستم الان بايد چيزي بگم يا نه… اما فرزام کارِ من و راحت کرد و گفت:
ـ ما به توافق رسيديم…
رفت که سرجاش بشينه و منم سر جام نشستم و با لبخند حرف فرزام و تاييد کردم.
مادرِ فرزام هم بلاخره لبخندِ مهربوني زد و گفت:
ـ پس دخترم اگه حرفي نداري… ما رسمي ترش کنيم که من دلم مي خواد همين امشب عروسم و نشون کنم و با خيالِ راحت سرم و روي بالشت بذارم.
آروم گفتم:
ـ من حرفي ندارم هر طور خودتون صلاح مي دونيد.
پدرِ فرزام ليوانِ چايش رو رو زمين گذاشت و گفت:
ـ خوب خونه فرزام که مشخصِ حالا بعدا مي تونيد عوضش کنيد يا تغييري درش ايجاد کنيد. اما براي اسباب و اثاثيه…
کمي مکث کرد که حس کردم دارن جونم و مي گيرن. با کدوم پول جهيزيه مي خريدم؟ شايد بايد سهمِ خودم از اين خونه و مي روختم. يا مي رفتم دنبالِ ارثي که از پدري مادريم بهم رسيده.
سرم و بالا کردم و نگاهش کردم… سرفه اي کرد و گفت:
ـ من فکر مي کنم خانمم نظر بده بهتره…
و بعد مادرِ فرزام ادامه داد:
ـ خونه همه چيز داره نياز به جهيزيه نيست. آخه مي دوني فرزام اصلاً اونجا زندگي نمي کنه. همه چيز نو مونده مگه اينکه از چيزي خوشت نياد و بخواي تغييرش بدي. اما فرزام ظرف و ظروفِ درست و حسابي نداره. که اونم کارِ يه روزه…
لبخندِ نصفِ و نيمه اي زدم و توي دلم نفسِ راحتي کشيدم. صد در صد خودشونم مي دونستن که من پولِ جهيزيه ندارم.
فرانک فوري گفت:
ـ مهريه و شير بها چي؟ نظرت راجع به اينا چيه؟
فوري جواب دادم:
ـ شيربها براي مادرم ميشه که عمرش و داده به شما… من چيزي نمي خوام…
فرانک فضولتر ادامه داد: