رمان همکارم ميشي پارت 8

 

ـ از داخلش بگذريم بيرونش و نگاه:

و تک تکِ اعضا رو نشون داد و دونه دونه اسم برد:

ـ روپوش محفظه…. قطعه گلنگدن که البته اصلش داخلشِ. اين و الان من کمي باز کردم ببيني. بدنه، خشاب.

به جلوي تفنگ درست اون قسمتِ دايره شکل اشاره کرد:

ـ به انداز? اين، يعني قطر دهان? لوله مي گن کاليبر.

دستم و گرفت و گفت انگشتت و بکن تو لوله:

با ترس دست بردم جلو. آب دهنم و قورت دادم و انگشتم و کردم تو. الان يا دستم اون تو گير مي کنه يا اين ديوونه انقدر بهش گفتم جلبک شليک مي کنه و من از هستي ساقط مي شم.

ـ احتمالاً بايد بتوني شيارهاي تو لوله، هر چند کم و صاف و حس کني، نه؟!

با سر تاييد کردم…

ـ به اونا مي گن ” خان ” يا ” tube “. هر چقدر تعدادش بيشتر باشه سرعت گلوله بيشتر مي شه. البته بيشتر هم تخريب مي کنه! مثلا اين 6 خان گردش از چب به راستِ! يا اون کلانشينکف که دوران مدرسه ديدي 4 خانِ.

. مثل خنگا سرم و بالا و پايين کردم. کمي نگاهم کرد تا تاثيرِ کلام و تو وجودم ببينه… نيشم تا گوشم باز شد:

ـ نمي شه جزوه بديد؟! اگه ميشه جزوه اش با عکس باشه!

چپ چپ نگاهم کرد و ادامه داد:

ـ بيا با مدلِ ايستادن و دست گرفتن و شروع کنيم. خيلي وقت نداريم. بيخيالِ اجزا. وقت زيادِ. واسه همين مستقيم مي برمت سر اصل مطلب. ببين ساتي….

تفنگ و تو دستش گرفت و يکي يکي انگشت هاش و رو قسمتِ پايينيِ اسلحه نگه داشت. و اون يکي دستش رو هم آورد و به همون سبک پايينش گرفت.

دستش و گذاشت رو اگه اشتباه نکنم ماشه و اسلحه و آورد بالا…

ـ مي بيني حتي گرفتنشون هم يه مدل خاص داره. اينجوري وقتي به ترتيب انگشت هات رو بدنه اش بشينه تسلطِ بهتري روش داري.

ـ نگاه کن دستم اومده بالا… دقيق راستاي ديدِ چشمِ من، استوانه يا لولِ اسلحه امِ… هميشه همينطورِ… واسه نشونه گيري… بايد چشمت از همين راستا ببينه و بعد…

شليک…

چشمام و بستم… اما هر چي منتظر موندم تيري شليک نشد… وقتي چشمام و باز کردم تفنگ و رو به روم گرفته بود…

ـ امتحان کن خانومِ پر جرات…

به اطرافم نگاه کردم… پس چرا هيچي نشد؟ هيچ صدايي نيومد؟!

ـ اينا که توشون گلوله نيست اگر هم باشه مشقيِ. حداقل الان گلوله اي ندارن.نمي خواي امتحان کني؟!

اين و گفت و به تفنگِ تو دستش اشاره کرد. گرفتم تو دستم… وا اين چقدر سبکِ. فرک مي کردم کمِ کم هفت هشت کيلو رو داره!

ـ موقع گرفتنِ اسلحه سفت باش. هميشه آماده باش. هيچوقت تو يه موقعيت و عمليات منتظر نمي شن تو ژست بگيري و دستت و ميزون کني، مي فهمي؟!

اين و گفت و يکي از تفنگاي رو تخته و برداشت.

خيلي شيک و سريع با يه دست آوردش بالا و در کسري از ثانيه اون دستشم بهش اضافه کرد و مثلاً شليک…

بعد يه دستش و از رو تفنگ برداشت و به من نگاه کرد:

ـ و براي اينکه با يه دست شليک کني. دقيقه به همين صورت من مي ايستي. حالا امتحان کن.

اين و گفت و رفت کنار. نمي دونستم مي ترسم. ذوق دارم، شوق دارم. يا چي اما مي دونستم راهي و اومدم که ديگه برگشتي نداره. راهي که ناخواسته گير افتادم توش. هيچ کشوري محضِ رضاي خدا تمومِ زير و بمِ کاراش و نمي سپره دستِ ادمِ عادي و براش توضيح نمي ده.

فرزام بيکار ني که به يه دخترِ کودني مثلِ من بخواد چيز ياد بده. اونم اين چيزا… من کجا بودم؟ نا آگاه تا خرخره خودم و انداختم تو دردسر.

تفنگ و گرفتم پايين و گفتم:

ـ من مطمئنم يه ماموريت اينهمه آموزش و دردسر نمي خواد.

اومد نزديکتر و گفت:

ـ وقتي استارتِ يه ماموريت خورده ميشه هيچ کس نمي دونه قراره يک ثانيه بعدش چه اتفاقي بي افته. به خاطرِ همين هميشه بايدآماده بود. و تو هم از اين قاعده…

حرفش و قطع کردم و گفتم:

ـ بعد از اين ماموريت من مي کشم کنار و زندگيِ عاديم و ادامه مي دم ديگه؟!

ـ عادي؟!!

کلافه و عصبي چشمام و بستم و دوباره باز کردم و عصبي گفتم:

ـ هر کوفتي که بود، همون ميشه ديگه؟!

ـ اگه بخواي چرا که نه!

سرم و تکون داد. پس به اميدِ روزي که اين استرس ها از من دور بشن. دستم و اوردم بالا و دقيق همونطور که گفته بود انجامش داد.

ـ پاهات نه خيلي اما بايد يکيش جلو بمونه يکيش عقب. دقيقاً اون دستي که اول رو تفنگ مي شينه همون پا بايد بياد جلو. اوهوم درسته. واقعاً عاليه. بهتر از من مي ري جلو!

تفنگ و از دستم گرفت و دوباره به اون تخته که روش پر از تفنگ بود نگاه کرد. و گفت:

ـ واقعا تو دخترِ باهوشي هستي! نه جدي مي گم ساتي. اينجا بعضي کسايي که آموزش مي بينن تا تو يه هميچين محيطي قرار مي گيرن آب قند لازم مي شن. خوشحالم که ترست به هيکلت مثل خيلي ها غلبه نمي کنه! امادگيِ يادگيريِ هر چيزي و داري. پس چرا خودت و آکبند و نخود مغز نگه داشتي؟

برگشتم سمتش و چپ چپ نگاهش کردم:

ـ يادت رفته سرگرد! مودب بودن فراموشت شده!

شونه اي بالا انداخت و گفت:

ـ خوب اگه از مغزت استفاده نکني بهت مي گن نخود مغز ديگه! منم اگه استفاده نکنم مي گن!

به همون برد نگاه کردم و به اسلحه اي که از اول دلم مي خواستش اشاره کردم و با ذوق گفتم:

ـ اين! کاراييِ اين و بهم ياد بده. دوسش دارم. با کلاسِ!

ـ k 5 … ساخت شرکت دوو کره جنوبي. اسلحه خوبيِ اما نه واسه تو که تازه کاري. اين اسلحه ها يه اصطلاح خاص دارن . ” ماشه سريع “. يعني خيلي نرم تر و راحت تر از بقيه و همچين خيلي سريع تر شليک مي شن. تو آدمِ جوگيري هستي به خاطرِ همين استفاده اش براي تو فعلاً ممنوعيت داره.

پر حرص نگاش کردم:

ـ لابد مي خواي اسلحه آب پاشِ ساختِ ايران بهم بدي ها؟! اصلاً ايران همون آب پاش هم ساخته؟! اي بابا اينجوري من چطور از خودم محافظت کنم؟! معلومه چيزي که کشوراي ديگه بسازن حرف نداره و سريع…

و زمزمه کردم:

ـ چيزي که ايران هيچ وقت نمي تونه و از پسش بر نمياد… خوب بده ما هم از اون خارجي ها استفاده کنيم عقده اي نشيم.

اخمي کرد و با جديت و با صداي بلند گفت:

ـ چرا فکر کردي ايران هر چي که ساخت بايد بلند گو بگيره و اعلام کنه؟ اونم واسه بي فکرايي مثل تو؟!

و بلند تر طوري که حس کردم دارم مي ترسم ادامه داد:

ـ اسرار نظامي هر کشور مهمترين برگ برندشه.. قرار نيست هر چي که داريم و رو کنيم. مثلا براي نمونه ايران ايران سيستم هوازي داره که تو دنيا فقط 6 کشور اين سيستم رو دارن. پس انقدر نکوبينش. الان خيلي از توليدات ما داره تو کشورهاي ديگه استفاده مي شه. خوب متقابلا ما هم مي تونيم از صلاح هاي اونا وارد و البته استفاده کنيم. هوم؟!

يا بسم اهدا الان تفنگ و تا خشاب مي کنه تو حلقم. دستام و بردم بالا و گفتم:

ـ بابا جانم فداي ايران من که چيزي نگفتم!

سري تکون داد و به اصلحه هاي يه قسمت اشاره کرد. انگار هنوزم آروم نشده بود… :

ـ قناسه_ شاهر_ تک تاب_ کلت زعاف_ HK-21 …که کشوار هايِ بزرگي که خودشون توليد کننده هاي پر قدرت هستن دارن ازش استفاده مي کنن و خيلي ديگه از اينا که يه روزِ کامل مي خواد برات توضيح بدم، ساختِ ايرانِ. حالا چي داري بگي؟!

ـ من که چيزي نگفتم…

و با کمي شرمندگي گفتم:

ـ خوب من اطلاع نداشتم. همه اش هم هر چي شنيدم تواناييِ ايران و مي برد زيرِ سوال. منم جو گرفت گفتم يه حرفي بزنم.

تفنگ و گذاشت سرجاش. دوباره با همون صفحه که اندازه برگه آچار بود کار کرد که تفنگا رفت اون تو و در بسته شد. زيرِ لب گفت:

ـ تند رفتم!

و بعد بلند تر ادامه داد:

ـ براي امروز کافيه!

تقريباً دنبالش دوييدم.

ـ بابا آقاي فرزام من يه چي گفتم حالا بيا بريم اون قسمت که تو فيلما نشون ميده همه دارن شليک مي کنن. من و مي شناسي لج کنم روزاي ديگه نميام ها…

ايستاد چشماش و بست. منم همينجوري خيره خيره نگاه مي کردم.

ـ ببين ساتــي…

چشماش و باز کرد و کمي به من که رو به روش بودم نزديکتر شد…

بازوم و گفت و گفت:

ـ يا فرزام يا عمار؟ مگه افغاني صدا مي زني که مي گي آقاي فرزام؟!

غش غش زدم زيرِ خنده…

اونم لبخند زد. و کمي بعد يه کم بيشتر از يه لبخند!

به همين هم باس اميدوار شد. پسرِ که عقل درست و حسابي نداره نزديک بود اسلحه ها رو بکنه تو حلقمــا… يه کم بعد گفتم:

ـ بابا! تو ديووونه اي!

چشماش و ريز کرد و در حالي که سعي داشت نخنده با حالتِ با نمکي گفت:

ـ بابا؟! يارانه و يکي ديگه مي گيره به من مي گي بابـــا؟!

غش غش زدم زيرِ خنده. اينم بلنده خوشمزه بازي در بياره. از وقت و موقعيت سوء استفاده کردم، همينطور از خنديدنش که تقريبا تعجب داشت و گفتم:

ـ حالا بريم از اون گوشيا بکنيم تو گوشمون، بعد هم شليک؟!

سري تکون داد و گفت:

ـ تو هيچي و جدي نمي گيري! بفرما…

و دستش و با فاصله پشتِ کمرم گرفت و به دري اشاره کرد…

هنوزم هيجان داشتم. چقدر حال داد. يعني چقدر هيجان انگيز بود. چشمام و بستم و دوباره يادم اومد… من تير اندازي کردم. تيرِ اول خورد به جايي که هيچ کس نفهميد کجاست! به قولِ فرزام هيچوقت نخواهم فهميد که تيرِ اول کجا خورد!

تيرِ دوم هم مثل اينکه علاقه خاصي به تيرِ اول داشت چون پيدا نشد. هر چند يکي از مسئولين مي گفت همشون و زدم قسمتِ بالايي. يعني سمتِ سقف که يه قسمت قفسه مانند داشت. مي گفت اونجا رفته.

اما تيرِ سوم خورد به ديوار. و بعدي ها… تير اندازيم عالي نيست. اما فعلاً با نشونه گيري تا حدودي آشنا شدم… مثلاً الان فرزام بگه بزن تو پايِ يه نفر من مستقيم مي زنم تو چشمش. تا اين حد راه افتادم.

ـ هنوزم لبخند رو لباتِ. انقدر دوست داشتي؟!

بهش نگاه کردم و گفتم:

ـ عـــالي بود. فرکشم نمي کردم انقدر تو روحيه ام تاثير بذاره.

ـ ساتي فرک نه. فکر… بگو…

چشمام و تو کاسه چرخوندم و گفتم:

ـ همون. فر… فکر…

پيچيد تو خيابونِ باشگاه و گفت:

ـ خوب تو که اينقدر علاقه داري. يه رشته آسونتر تو دبيرستان انتخاب کن. بنظرم انساني عاليِ چون تو دامنـ? لغتت مشکل داره. مي توني يکم سطحِ اگاهيت رو افزايش بدي و بعدم که مي ري دانشکده افسري!

تند و تيز نگاهش کردم:

ـ البته اينطور که مي گي هيجان و دوست دارم و براش خوشحالي، من گفتم شايد بهتر باشه اين پيشنهاد و بهت بدم. خوب تو داري يه ماموريتِ سخت هم رد مي کني و تو يکي از ماموريت هاي مشکل هم کمکمون کردي. مطمئناً اينا باعث مي شه تو حتماً و حتماً جايي بينِ ما داشته باشي. هـــوم؟!

ـ هوم و کوفت. قرار شد بعد از اين ماموريت من ديگه دردسر بري خودم درست نکنم.

ـ هر جور ميليتِ. اما بنظرم خيلي بهتر از شغلِ شريفِ دزديِ!

نفسم و سخت دادم بيرون. بي تربيتِ ديگه. شاخ و دم که نداره. همه اش هم که سعي داره ذهنِ ما رو مشغول کنه.

وقتي داشتم از ماشينش پياده مي شدم گفت:

ـ ساتي از امروز ديگه خودت مي ري و مياي. من و تو کمتر همديگه و مي بينيم و در مواقع ضروري باهام تماس مي گيري. حواست باشه هر جا که مي ري حتي دستشويي کسي تعقيبت نکنه هر لحظه منتظرِ بدترين اتفاق باش که حتي اگه مُردي خيلي شُکه نشي! نسبت به اطرافيان براي حلِ معماهاي ذهنت و براي ماموريتات بدبين باش…

کمي مکث کرد و گفت:

ـ البته تو زندگيِ عادي و شخصيت اينطور نباش. از ديدِ خوبي به آدما نگاه کن.

همينکه خواستم در و باز کنم. آرومتر گفت:

ـ ساتــي.

لحنش انقدر مهربون بود که بي اراده بدونِ اينکه بخوام غر بزنم در و بستم و نشستم.

ـ بله؟!

ـ مي خواستم بگم. مادربزرگت هنوزم زندست. همه دوست دارن ببيننت.

تند و تيز برگشت سمتم. دستاش و به نشونه آروم باش برد بالا و گفت:

ـ من هيچکاره ام! يه واسطه… همين و بس.

بدونِ خداحافظي پياده شدم. من خانواده اي که دنبالِ دخترشون نرفتن و نمي خوام. خوب معلومه منم از خونه فرار کنم رويِ برگشتن ندارم. شايد اگه خيلي سال پيش مامانم و داييم و پيدا مي کردن. الان داييم يه آدمِ بدبخت نبود که من پولِ موادش و بدم. مامان نمرده بود و خيلي چيز هاي ديگه که نبايد مي شد اما اتفاق افتاد.

****

خسته تر از هميشه از باشگاه اومدم بيرون. خدا آخر و عاقبت من و بخير کنه. چقدر کتکمون زد بابا. همون اول يکي از بچه ها افتاد زيمين. منم بش خنديديم.

هيچي ديگه همين خنده باعث شد پنجاه تا شنا بزنم. تازه خانوم آنچنان با چوب دستي يا همون بو مي زد به پهلوهام که ديگه جون برام نمونده. بهشم مي گي آروم تر بزن بدتر مي کنه. اي بابا…

اومدم کنارِ خيابون متظرِ تاکسي. اما مگه ميومد. دو ساعتي منتظر بودم که يه ماشينِ مدل بالا واستاد جلوم. من اسمِ ماشينارو بلت نيستم. باس حتما رد شن تا پشتش و بخونم!

ـ خانوم خوشگله بشين مي رسونمت.

يه نگاه به چپ انداختم… يه نگاه هم به راست… يه نگاه به پشتم انداختم… اونجا هم هيچ کس نبود… يه نگاه ديگه به پسره انداختم… يا بسم الله اين به من گفت خانوم خوشگله؟!

سعي کردم نيشم و ببندم و با اخم گفتم:

ـ مزاحم نشو آقا.

ـ اي جان فداي صداي قشنگت. مزاحم چيه عزيز من مراحمم. بشين بالا خوش مي گذره بهت…

اخم کردم و گفتم:

ـ برو به عمه ات بگو بياد بشينِ بالا. بيتربيتِ خر.

و فوري رفتم عقب تر و مثل اين جوگيرا به اولين تاکسي گفتم ” دربس “.

غلطِ اضافه به اين مي گن ديگه. دو قدم راه هشت تومن ازم گرفت. خدايا اگه درست گرفت که خاک تو سرِ من و حلالِ اون. اگه زياد گرفت بازم خاک تو سرِ من که گول خوردم.

انقدر تا خودِ خونه براي اين هشت تومن حرص خوردم که حس کردم دود داره از کله ام بلند مي شه. همينجوري ک کليت و تو دستم مي چرخوندم و سرم پايين بود داشتم فحش مي دادم که يه صدا باعث شد سرِ جام بايستم.

ـ به به خانومِ خوشگلِ عصباني…

سرِ جام ايستادم. کمي آرامش گرفتم. رفتم تو جلدِ ساتيِ بي خبر. اومده بود. و من با تمومِ دلخوري هام جداً از تهِ دل خوشحال بودم که اومده. با لبخند برگشتم سمتش.

بي توجه به نگاهِ متعجب و دهنِ بازِ ستار کبابي، بدونِ ترسيدن از نگاهِ خمصانه جميله و حرف هاي احتمالي که بتول زحمت پخشش رو مي کشه و بدونِ کوچکترين بدخلقي دسه گلي که دستش بود و ازش گرفتم و با خوشرويي گفتم:

ـ به به آقاي با معرفت. چقدر زود برگشتي.

با حالتِ با نمکي دستاش و رو هم گره کرد و سرش و به سمتِ راست متمايل کرد و در حالي که لبخندي شرمنده زده بود گفت:

ـ من شرمنده بانو باور کن گير کرده بودم.

انگار زيادي جو من و گرفته بود. شدم خودِ ساتي و گفتم:

ـ حالا خودت و لوس نکن بيا بريم خونه!

بيچاره آنچنان وا رفت که دلم به حالش سوخت. خوب چي کنم؟ نه به فرزام. نه به اين. منتظرِ من نيشم يه ميلي باز شه تا از نوکِ پام بگيره و بياد بالا و بگه سواري مي خوام.

در و باز کردم و رفتم تو. همونطور که پشتي سرم ميومد گفت:

ـ سخندون نيست؟!

مي خواستم برگردم بگم نه که تو نمي دوني اما با بيخيالي گفتم:

ـ نه ثبت نامش کردم مهد.

ـ جداً؟! چطـــور؟!

ـ خوب مي خواستم دو کلوم ياد بگيره. يکم شخصيتش و عوض کنم. تو خونه موندن و با من بودن زيادي خلق و خويِ بزرگونه بهش داده بود. دارم بر مي گردونمش به دوراني که بهش تعلق داره.

هومِ بلندي گفت و بعد قبلِ اينکه کفشاش و در بياره گفت:

ـ تا تو بساطِ يه چاي و کيکِ درست حسابي و راه بندازي من برم سوغاتي تو بيارم.

نيشم تا گوشم باز شد و با خوشحالي که نصفش پنهون بود گفتم:

ـ ما کيک نداريم! راضي به زحمت نبودم. مهم خودتي که سالم برگشتي! انتظار نداشتيم!

چشماش و ريز کرد و به من نگاه کرد. بيشتر از اين نتونستم تحمل کنم و لب و لوچم و که به زور جمع و جور کرده بودم آزاد کردم و به لبخندِ گشاد تحويلش دادم.

خودشم مردونه خنديد و بدونِ زدنِ حرفي رفت از خونه بيرون. با صداي زنگِ موبايلم که مخصوصِ ماموريت ها بود از درِ بسته حيات چشم گرفتم. يا خدا حواسم نبود سايلنتش کنم. فوري برش داشتم. اي بابا اين که اس ام اسِ اونم از فرزام. بازش کردم.

ـ کمتر باش بگو بخند راه بنداز. همون ساتي قبل باش. همين الان باتريِ اين گوشي و بردار. همين الان!

چند تا فحش نثارش کردم و باتري و درآوردم و گوشي و انداختم تو کيفم و کيف و پشتِ د رو چوب لباسيِ آويز، آويزون کردم.

چشم غره اي هم به کيفم که گوشيِ خاموش توش بود رفتم و رفتم سمتِ آشپرخونه. شيرِ گاز و باز کردم و زيرِ سماور و روشن کردم و رفتم تا يه لباسِ درست حسابي بپوشم. اما من هيچي نداشتم. هيچ چيزِ درست حسابي پيدا نمي کردم. ترجيح دادم با همون مانتو و شلوار بمونم. کمي رژ زدم و منتظرِ هاويار موندم.

وقتي اومد کلي وسيله دستش بود. همه رو آورد بالا و نشست. شاخه گلا رو از دسته گل جدا کردم و گلدون که نداشتم گذاشتمشون تو پارچِ آب. يه حبه قندم انداختم توش و همون سرِ کابينت آشپزخونه گذاشتمش و بعد از ريختنِ چايي رفتم پيشش نشستم. از خونه خودش کيک آورده بود. پسر? ديوونه. همينطور که داشتم پيش دستي و چنگال بر مي داشتم بلند گفتم:

ـ تو مگه تازه نيومدي؟ همه چيز تو خونه ات يافت مي شه؟!

با کمي مکث گفت:

ـ سرِ راه خريد کردم.

و کمي بعد پرسيد:

ـ تو درس مي خوني؟!

چشمام و بستم و نفسم و سخت دادم بيرون. يادم رفت کتابارو از جلوي دست بردارم. رفتم بيرون و نيم نگاهي به کتابِ تو دستش انداختم و گفتم:

ـ من تا اول خوندم. انتخاب رشته هم کردم اما ديگه نشد ادامه بدم. حالا فعلاً کتابارو خريدم ببينم از ازشون سر در ميارم غيرِ حضوري ثبت نام مي کنم.

سري تکون داد و گفت:

ـ من رشته ام رياضي بود. اما کنکورِ تجربي شرکت کردم. اگه خواستي مي تونم کمکت کنم.

يکم نگاش کردم. مگه فرزام نگفته بود مدارکش قلابيِ؟ شايد واقعاً اونور درس خونده.

دو تا جعبه کادو و همينطور چند تا ساک دستي که توش وسيله بود و از جلوش هل داد سمت و من و گفت:

ـ قابلِ شما رو نداره. اميدوارم خوشت بياد.

منم که کادو مي بينم بي اراده خر ذوق مي شم گفتم:

ـ واااي دست مــرسي. تا حالا اينهمه سوغااتي يه جا با هم نديده …

حرفم و قطع کردم. يکي از درون بهم گفت: ” تو قول دادي مودب و خانوم باشي! پس نديده بازي در نيار. حداقل جلوي يه آقا”

نيم خيز شدم و در جعبه اول و بزرگتر و باز کردم. با ديدنِ چندين مدل صنايع دستي. مثل جعبه هاي چوبي، چند تا فيل، يه جا کليدي، و هيمنطور يه آينه ديواري که دورش با صدف تزئين شده بود با ذوق گفتم:

ـ ممنون خيلي قشنگن. مـــرسي. دستت درست.

خودشم همراه با من به وسيله ها نگاه مي کرد و با اشاره بهشون گفت:

ـ از اونهمه وسيله تو بازار. من فقط همينا رو دوست داشتم.

والحق هم که خيلي قشنگ بودن. نتونستم بيشتر درِ بست? جعبه دوم و تحمل کنم و کمي کشيدم جلو و جعبه و کشيدمش سمتِ خودم و بازش کردم. اوه… من عاشق پارچه هاي محليِ رنگي رنگي ام. اصلاً هميشه عاشقِ اين بودم که با لباسِ محلي عکس بيگيرم.

از سرشونه هاي لباس گرفتم و آوردم بيرون و مقابلم قرار دادم. چند لحظه اي از رنگِ روشنش و ترکيبِ رنگ پر از شاديش انرژي گرفتم و بعد همونطور که لباس مقابلم بود سرم و کج کردم و از سمتِ راستِ پيراهن اوردم بيرون تا هاويار ببينم.

ـ واقعاً قشنگِ.

به لبخندي اکتفا کرد. تو جعبه و نگاه کردم. هنوز دامنش اون تو بود. اما ستِ لباسِ من براي سخندون هم اورده بود. خدايا اين پسر چقدر خوش سليقه است. چي مي شد خلافکار نبود. اونوقت مي تونست همراه و شايد باباي خوبي براي سخندون باشه و در کنارش شوهرِ منم بود!

جعبه ها رو گذاشتم کنار و به ساک دستي ها اشاره کردم:

ـ اينا همون سفارشِ سلامتيِ تو راهِ؟!

خنديد و گفت:

ـ بله! ماهي و کلوچه و …

سري تکون دادم و بله چاييش اشاره کردم:

ـ بخور سرد شد. واقعاً ممنون. من اگه يه روز برم مسافرت فرک نکنم اينهمه اساس بتونم برات بيارم.

چاييش و خورد و گفت:

ـ فکرشم نکن. من فرق دارم.

ديگه چيزي نگفتم. خوب اون مرتِ بايدم اين هوا خرج کنه. اصلاٌ اون جيب از خودشِ، پول هم توش پرِ…

البته اونقدر فقير نيستيم که جيب نداشته باشيم. جيب از خودمون داريم. اما شيپيشا توش عروسي گرفتن جفتک پروني مي کنن… جيب داريم اما کو پول که پرش کنيم؟!

با صداي هاويار به خودم اومدم:

ـ راستي ساتي من فردا شب به يه مهموني دعوت شدم. پارتنر ندارم. همراهم مياي؟!

اما من مطمئنم که تو مي ري…

درِ ماشين و با غيض بستم و به سمتِ مهد رفتم.

ـ نه نميرم. لطفاً ديگه راجع بهش حرف نزن.

بازوم و گرفت و نذاشت برم داخلِ مهد…

ـ ببين ساتي اين خيلي مي تونه کمکمون کنه که خيلي ها رو بشناسي.

ايستادم و چشمام و بستم و دنبالِ کمي، فقط کمي آرامش گشتم. در همون حال شمرده شمرده گفتم:

ـ ببين… مگه تو نگفتي اين ادمايي که باهات اومدم مهموني همه هاويار اينارو مي شناسن؟! مگه نشنيدي گفتم افشين گفته که متين…

کمي مکث کردم:

ـ متينِ چهرآرا تو اين مهموني بوده و از اول هست؟ بنظرت شک نمي کنن؟ چطور من از کنارِ فرزاد ميام کنارِ هاويار؟

اصلا مي دوني پريروز به چي فرک مي کردم؟ اگه هاويار از اول به قصدِ من و منزلم اومده باشه صد در صد قبلش عکسي از من ديده نه؟! اگه متين تو همون مهموني لومون داده باشه چي؟! ما که اون و نمي شناسيم اما اون مي شناسه… اين فرکا داره ديوونم مي کنه. فرکايي که خودت بهم ياد داديي تو سرم رژه بره. ببين دارم ديوونه مي شم دست از سرم بردار.

وانستادم حرفاش و بشنوم. يعني نمي خواستم که بشنوم. رفتم تو مهد… وقتي سخندون باشه ديگه حرفي هم نمي تونه که بزنه.

مديرشون نديدم. اما سخندون يکي يکي مربياش و بوسيد که خداحافظي کنه. از صحنه اي که لحظه آخر ديدم چشمام از کاسه درومد بيرون. سخندون رفت سمتِ يه پسري دستش و با ناز گذاشت تو دستِ پسر بچه اي که ازش بلند تر بود.

پسر بچه خيلي شيک و مجلسي دستش و بوسيد. نا خودآگاه اخمام رفت تو هم. دست به سينه به صحنه رو به رو نگاه مي کردم. چيزي به هم گفتن و سخندون اومد بيرون.

خدايا. بغض به گلوم چنگ انداخت. نکنه خواهرم عاشق شده؟!

از فکر مسخره ام نه تنها خنده ام نگرفت بلکه باعث شد اخم کنم و به سلامِ سخندون جواب ندم. مستقيم رفتم سمتِ دفتر مدير. اما قبلِ اينکه در و باز کنم برگشتم و رو به سخندون با تحکم گفتم:

ـ همينجا وايميستي يه قدم عقب بري و جلو بياي من مي دونم و تو

بچه ام با ترس و بغض سرش و تکون داد. کلاً چند روزي مي شد که ديگه بي ادبي نمي کرد و در برابرِ بزرگترش سکوت مي کرد. وااااي خدايا نکنه علائمِ عاشقيِ؟!

انگار که چيزي يادم اومده باشه گفتم:

ـ اون پسر کي بود که آخر باهاش حرف زدي؟

دستي به موهاش کشيد. حالا انگار اون اينجاست و با حالتِ خاصي گفت:

ـ کالِن… « کارِن »

تقه اي به در زدم و منتظر نايستادم و فوري پريدم تو اتاق. خانمِ مدير وقتي حالِ آشفت? من و ديد بدونِ توجه به کار زشتم گفت:

ـ حالتون خوبه خانم داشتياني؟

ـ مگه شما نگفتيد مراقبِ بچه ها هستيد. من الان چي کار کنم؟

با نگراني از پشتِ ميزش اومد بيرون و رو به رويِ من ايستاد.

ـ لطفا آروم باشيد و بگيد چي شده؟ سخندون که خوبه.

ـ خواهرم ديگه کم غذا مي خوره. جديداً ساکت شده. مي ره تو خودش. با خودم فکر کردم مودب شده. الان ميام مي بينم يه پسر داره دستش و باعشق مي بوسه. چي داريد بگيد؟ خواهرم و فرستادم مهد يا کلاس عشق و عاشقي؟

و اشکهام جاري شد. من و تو بغل گرفت و با دست آروم به پشتم ضربه مي زد.

ـ عزيزم. اين چه حرفيه؟ بچه ها تو اين دوره عشق و اونطور نمي بينن که شما فکر مي کني. اونا عشق و تو آبنبات سفيد قرمزي مي بينن که براي من و تو هيچ ارزشي نداره.

و بعد ازم دور شد و گفت:

ـ خوب رفتاراي پدر و مادرِ به شدت عاشقِ کارن باعث شده يکم خلق و خوي بزرگترها رو به خودش بگيره. وگرنه مطمئن باش ما حواسمون به همه چيز هست.

ـ يعني خواهرم عاشق نشده؟!

ـ معلومه که نه. اين چه حرفيه؟ اون بچه هست. لطفاً ذهنش و مسمو نکن. ببين عزيزم اين رفتارها باعث مي شه در آينده به خاطرِ افکارِ منحرفت بهت اعتماد نکنه و باهات مثل غريبه رفتار کنه و اونوقتِ که به غريبه ها تکيه مي کنه.

ورزش کردنش به خاطرِ اينه که اينجا بچه ها يه ساعتي و براي ورزش مي گذرونن و خوب طبيعتاً مربيا ازشون مي خوان تو خونه تمرين داشته باشن. اين خيلي خوبه که سخندون ورزش کنه. چون واقعاً بدنش نياز داره. کم حرفيش رو هم بذاريد به حسابِ بزرگتر شدنش.

سخندون به قولِ خودت از يه جمع بزگونه اومده قاطيِ بچه ها… خوب طبيعيه يکم بره تو خودش. حتي بچه چند ماهه هم فکر مي کنه. اما نه مثل ما بزرگا. سخندون که ديگه چند سالشه.

بلند شدم.

ـ ببخشيد من وقتي ديدم کارن داره دستِ خواهرم و مي بوسه يکم غيرتي شدم.

به صندليش تکيه داد و کمي تکونش داد. لبخندِ شيريني زد و گفت:

ـ مثل پدري مي موني که نسبت به دخترِ در مرکزِ توجهش غيرت داره. و از اينکه کسي بهش نزديک شه احساسِ ناراحتي مي کنه…

و بعد فوري بلند شد و کارتي سمتم گرفت:

ـ عزيزم ميشه ازت خواهش کنم يه سر به اين مرکزِ مشاوره بزني. يه چيزايي هست که اگه واقعا آينده خودت و خواهرت برات مهمه لازمِ که بگي و جواب بگيري.

بعد از خداحافظي از مدير بدونِ اينکه بخوام فکرِ سخندون و مشغول کنم و باعثي ناراحتيش بشم زدم بيرون. ممکن بود اگه الان من الکي بخوام روحِ فرشته ايِ خواهرم و با افکارِ سميِ خودم به درد بيارم يا با حرفام ذهنش و مشغول کنم تو آينده اش تاثير بذاره.

آره… من هيچي نمي دونم… اصلاً ممکنِ اگه به خاطرِ يه بوسيدنِ دست الان توبيخش کنم پس فردا به اين پسرِ کارِن بگه وقتي خواهرم نيست من و ببوس و اين مي شد يه مخفي کاري کوچيک که تو ذهنش مي موند و وقتي بزرگ مي شد به مراتب چيزهاي بزرگتري و ازم مخفي مي کرد.

با اين افکار که ذهنم و و روحم و اذيت مي کرد فشاري به دستش آوردم:

ـ آآي تو لو زونِ من آزي. آلوم بابا.

ـ ببخشيد عزيزم خواستم بگم… بگم دوستت دارم.

نيشش تا گوشش باز شد.

ـ منم دوست دالم ديوونه.

خنديدم و سعي کردم ماشينِ فرزام و ناديده بگيرم. به گوشيم زنگ زد. جلوي سخندون نمي تونست بياد جلو. حالا مي خواست از پشتِ گوشي مخم و بخوره همينکه جواب دادم شروع کرد:

ـ ببين ساتي. يه کاري. يه مبارزه مي ذارم. اگه من باختم ديگه حرفي از مهموني نمي زنم. اگه تو باختي که ميري.

نفسم و سخت دادم بيرون و آروم جوري که صدا به گوشِ سخندون نرسه گفتم:

ـ ببين فرزام من بدونِ تو احساسِ امنيت نمي کنم. بدونِ تو به مهموني نمي رم…

سکوتِ چند لحظه اي بينمون برقرار شد. نمي دونم از حرفم چي برداشت کرد. اما خودم حس کردم حرفم خيلي هم درست و درمون نبوده. ايستادم و برگشتم نگاهش کردم.

به جلوي ماشين تکيه زده بود. يه دستش و زده بود رو سينه اش و اون دستش به گوشي که دمي گوشش بود. من و نگاه مي کرد و حرف نمي زد.

کلافه گفتم:

ـ خيلي خوب باشه. اما يه مسابقه عادلانه.

و بعد قطع کردم..

ـ سخندووون…

ـ زووونم ازي؟

با عشق سري تکون دادم و گفتم:

ـ جونتو قــــربون… عزيزم بيا شام.

ـ نه شوما بخول من ليژيم گِلِفتم.

ـ سخندون شوما نه عزيزم. شما … بگو…

ـ آله… آله شما… امروز کالِنم مي گفت ها…

ـ حالا کي گفت رژيم بيگيري؟!

عروسکِ نا آشناي باربيِ دستش و بهم نشون داد.

ـ کالِن گفته بايدقدِ اين شم.

اما کمي فرک کرد و گفت:

ـ اما نه… گفت يکمي از اين بيشتل چاق باشم. گفت باباش مي گه يه پَـلده گوشت خوبه!

خنده ام و کنترل کردم. امان از اين مردا!

دختر داره پنج سالش مي شه اما هنوز زبونش گير داره. مامانم که هيچوقت درست حسابي برام حرف نمي زد و خودمم از بچگيم جز يه داستان يادم نمونده… يه داستان که هميشه صداي يه مامانِ مهربون و برام تداعي مي کنه.. هانسل و گرتل… داستانيِ که هيچوقت فراموشش نمي کنم… من از کلِ بچگيم همين يادمِ و اين دردآورِ.

داشتم مي گفتم مامان که حرفي برام نزده بود. اما دايي مي گفت ارثيِ… کلاً تو خانواده مامان اينا بچه ها دير زبون باز مي کردن و تا چند وقت صحبت کردنشون اينجوري بوده. حتي منم همينطور بودم.

سخندون دفترِ نقاشيش و گذاشت تو کيفِ کوچولوش و با گفتنِ شب بخير خوابيد.دوباره ذهنم رفت سمتِ فرزام. اي کاش قبلِ صحبت با هاويار گوشواره ها رو در آورده بودم. حدس مي زدم برام دردسر شه و فرزام اصرار به رفتنم داشته باشه.

شماره هاويار و گرفتم…

اوايل برام مهم نبود که پا تو خونه فرزام مي ذارم خوشحالم بودم… مي رفتم تو خونه تختِ مفت خوراکي هاي مفت… اما با خودم فرک کردم يه جوريِ… صورتِ خوشي نداره… حتي الان که صيغه اشم…

صيغه… خوشحالم که راست مي گفت و حتي يک بار هم اسمي از اين صيغه برده نشد… کلاه شرعي…

وقتي فرزام گفت برم خونه اش براي يه مبارزه جانانه و همين امشب هم برم… گفتم بهش خبر مي دم… اما نمي خواستم… نمي خواستم برم تو خونه اش…

اه اين تلفنِ هاويار چرا بوق نمي خورد؟! گوشيم و قطع کردم و خواستم دوباره بگيرم که گوشيم زنگ خورد. هاويار بود.

ـ الو ساتي چرا حرف نمي زني؟

وا يعني برداشته بود؟ پس چرا اصلاً بوق نخورد؟ يا من نفهميدم؟

ـ الو ساتي؟!

به خودم اومدم و گفتم:

ـ هاويار. من ميام مهموني فقط … فقط راستش چيزه…

با صدايي که خوشحال بود گفت:

ـ چيزه عزيزم؟! واااي ممنون خوشحالم کردي… لباس و اينا مشکلتِ ؟! خودم همه چيزت و مي خرم.

با خجالت گفتم:

ـ نه… راستش مي دوني من تعريفِ خوبي از پارتي و اينجور چيزا نشنيدم. مي ترسم مشکلي برام پيش بياد.

ـ ساتي تو به من اعتماد داري؟

تو دلم خيلي قاطعانه گفتم: نه! اما جوابش و با ترديد دادم:

ـ آره دارم… اما…

ـ ساتي من بهت قول ميدم هيچ مشکلي برات پيش نياد.

ـ باشه من و قبل از ده ميرسوني خونه؟!

ـ مهموني تازه هشت شروع ميشه.

نفسم وسخت دادم بيرون و گفتم:

ـ نهايتش يازده.

ـ يک ساعت با تو بودن هم ارزشش و داره. چشم.

ـ شب بخير.

و منتظر نشدم جوابم و بده و قطع کردم. من با هاويار احساسِ امنيت نمي کردم و اين تقصيرِ خودش بود. يه صداي مسخره اي درون گفت:

ـ مي خواي مثلِ فرزام چند شب برو خونه اش تا حسابي بهش اعتماد کني.

جديداً چه عذاب وجدانِ سرتقي پيدا کرده بودم. همه اش کار هاي زشتم و يادآوري مي کرد و مسخره ام مي کرد.

صداي اس ام اسم بلند شد.

ـ دختر? سرتق. فقط مي خواي من و حرص بدي.

جواب دادم:

ـ فقط نمي خواستم بي خودي خودم و خسته کنم وقتي جوابِ مبارزه من و تو از همين الانم معلومه. يه مبارزه نا عادلانه!

جواب اومد:

ـ به هاويار بگور برات لباس بخره! نذاري نظر بده ها! تو اتاق پروم نياد! يه لباس پوشيده انتخاب کن. در ضمن آرايشگاهِ ” سايه روشن ” تو عظيميه. يه جوري بي هوا بکشش اونجا برات وقت بگيره. من ديگه نمي بينمت اما مراقبتم. ساتي بازم مي گم لطفاض لباست پوشيده باشه که من وسطِ مهموني عصبي نشم.

حالا انگار اونجاست. دهن کجي به حرفاش کردم و براش زدم:

ـ شب بخير آقاي مراقب.

و تمومِ اس ام اس ها رو پاک کردم.

يه پيراهنِ کوتاه کاربني که به پوست خيلي سفيدم خيلي ميومد. هيچوقت نفهميدم با مامانِ سبزه و باباي تقريباً سياه من چطور انقدر سفيد شدم؟!

پيراهن از اين مدل کشي ها بود که مي چسبيد. يقه اش کج مي شد و روي شونه ام مي افتاد. آستيتاي بلند داشت. که رو باوزهاش چند تا سوراخ مي خورد. با اينکه مدلش جينگيلي بود اما تنها لختيش يه طرفِ شونه ام بود و سوراخايِ خيلي کوچيکِ رو بازوم. و با يه ساپورتِ مشکي و يه صندلِ پاشنه دارِ آبي کاربني پوشيده مي شد.

هاويار تقه اي به در زد. اتاق پروش قدِ سوراخ موش بود و نفسم کم اومده بود. در و باز کردم و گفتم:

ـ بله؟

سرکي کشيد و همونطور که سعي کرد در و باز کنه گفت:

ـ ببينم.

ـ پر حرص گفتم:

ـ بکش کنار براي همين در زدي؟

ابرويي بالا انداخت و گفت:

ـ بلاخره که شب مي بينم چه شکليِ.

دندونام و بهم فشردم و گفتم:

ـ پس تا شب اون چشمات و ببند.

و در و بستم. رواني…

لباس و گذاشتم رو قسمتِ شيشه اي.

فروشنده برشون داشت تا دزدگيراشون و در بياره و گفت:

ـ ساپورت و صندلِ ستشم مي بريد؟

ـ بله.

آروم کنارِ گوشش گفتم:

ـ داشتيم ميومديم تو کنارِ اينجا يه آرايشگاه ديدم. جشنتون در چه حدِ؟ بنظرت آرايش نکنم؟ يا نه برم آرايشگاه؟!

تو دلم خدا خدا مي کردم که نگه نياز نيست. يکم تو صورتم نگاه کرد. بي ميل بهش خيره بودم. شيطون بودن از سر و روش مي باريد و همينا باعث شده بود که با دروغِ بزرگش که بهم گفته ازش متنفر نباشم. شيطوني تو خونش بود و الان نمي دونم چرا اينجوري نگاهم مي کرد.

ـ خوشگلي اما… بد نيست يکم لوند تر شي… وقت مي گيريم.

چشمام و براش لوچ کردم و رفتم بيرون. پسرِ منتظرِ. اي خدا خفته ات کنه فرزام. وقتي اومد بيرون فرصت ندادم حرف بزنه و گفتم:

ـ بشين تو ماشين من برم وقت بگيرم.

کيفِ پولش و گرفت سمتم…

ـ ممکنِ بخوان که پولش و حساب کني.

ترديد نکردم و کيفِ پولش و گرفتم. چقدر خوشم مياد از اين خوشمزه بازياش.

با اينکه که قبلاً توسطِ فرزام و فرانک هماهنگ شده بود آرايشگر خيلي عادي باهام رفتار کرد. هر چند مي تونستم ترسش و ببينم. ارم خواست ساعت سه اونجا باشم. البته خواست حتما نيم ساعت بخوابم و بعد يه حمومِ آبِ سرد داشته باشم تا پوستم باز شه و سرحال باشه و بعد بيام آرايشگاه.

ساعت يازده بود و من تا سه خيلي وقت نداشتم. البته سخندون که قرار بود جميله بره دنبالش، راستي يادم باشه کارت شناسائي بهش بدم که سخندون و بهش تحويل بدن.

اميدوارم هاويار به اين خوشخدمتي هاي جميله مشکوک نشه.

*****

نگاهي تو آينه انداختم. فوري سرم و کج کردم و برگشتم سمتِ فرانک و با انگشتِ اشاره صورتم و بهش نشون دادم:

ـ بنظرت با اين همه گريم. هاويار شک نمي کنه که چرا تغيير قيافه دادم؟

ـ دختر فرزام به تو گفت که از مهمونا شنيده وقتي شما رفتين خيلي قبل تر متين رفته.

در ضمن فکر مي کني دختر. فقط با لنز چشمات آبي شده. همين کلي تغييرت داده . موهات و چتري کوتاه کردي فکر مي کني گريم شدي. ببخشيد اما يه جورايي تو همون دختري فقط يکم شبيهِ دختراي چيز آرايش شدي!

آرايشگر ادامه داد:

ـ من گريمِ خاصي انجام ندادم. فقط لبات و هماهنگ کردم. بينيت و عروسکي تر و برجستگيِ گونه ات و کمتر. و چون پستيزِ مش شده و اونم چتري برات گذاشتيم حس مي کني زيادي تغيير کردي.

چشمام و براش لوچ کردم. اين الان خيلي نبود از نظرش؟!

دوباهر تو آينه نگاه کردم و شونه اي بالا انداختم. چهره ام زيادي زنونه بود. حس مي کردم دخترونه نيستم. چيزي که تو مهموني با فرزام بودم و توجهِ افشين و جلب کرده بود. پالتوم و پوشيدم. فرانک بي توجه مخالفتم ازم عکس گرفت و اصرار داشت که خيلي هم خوشگل شدم و زنونه نيستم.

اما من از چشمايِ گربه ايم که امروز با لنزِ آبي ـ عسلي و ساي? مشکي ـ آبي و خطِ چشمِ پهن گربه اي تر شده بود هم مي ترسيدم و هم راضي نبودم. چشمام دريده شده بود. لبايِ صورتيِ کمرنگم و دوست داشتم. کلاً آرايشِ کمرنگ و دوست داشتم.

اما خوب بتول هميشه مي گه اگه آرايش لبات پررنگِ چشمت و کمتر آرايش کنه و برعکس و اين ارايشگرم همينکار و کرده.

بعد از خداحافظي با فرانک اومدم بيرون. برام اس ام اس اومد:

ـ خوشگل شدي! مراقب باش. اصلاً راضي نيستم بري. اما خوب خيلي مونده بفهمي تا شغلِ من و انتخابِ جديدي که واسه زندگيت داشتي يعني چي…

اس ام اسِ فرزام بهم دهن کجي مي کرد. حالا فهميدم چرا فرانک ازم عکس گرفته. اس ام اسا رو پاک کردم و از پله ها رفتم پايين.

هاويار تو ماشينش نشسته بود و حواسش به من نبود. داشت با کامپيوتر دستيش کار مي کرد. چي بود اسمش؟ لپ تاپ…

حالا که در و بستم ديگه حواسش به من بود…

ـ ببينم تو رو…

 

کمي آرامش از اطرافم و محيطم خواستم اما دريغ… برگشتم سمتش…

با ديدنِ چهره ام مات موند. ديدي گفتم خيلي تغيير کردم؟ چند لحظه اي مات نگاه کرد. لبخندي زد که لباي خشک شد? صورتيِ کمرنگش و بيشتر به رخ کشيد و زيرِ لب زمزمه کرد:

ـ ديدمت!

به رو به رو نگاه کرد. وا اين ديوونه شده… يهو دوباره برگشت سمتِ من… منم برگشتم سمتش… يکم ديگه نگاهم کرد و بعد استارت زد.

خدا رو شکر اينجا لازم نيست وسيله هامون و به کسي بسپاريم. خودم اومدم تو اتاق و دارم آماده مي شم. بر عکسِ اون خونه و اون مهموني که شايد تعدادمون حتي دويست نفر هم مي شد. اينجا روي هم چهل يا شايدم پنجا نفر باشيم. انگار جو اينجا صميمي ترِ. من نمي دونم سهند چقدر صميميِ که تو اين مهموني هم هست. و واقعاً از نگاه هاي خمصانه اش به خودم مي ترسم.

صندل هاي آبي کاربنيم و همينطور پيراهنم و پوشيدم. ياد حرفاي فرزام مي افتادم. با اينکه اينجا نبود. اما نمي تونستم مثل قبل بيخيال باشم. دوست داشتم براي خودم يه داير? فرضي بکشم و يکمي ارزش هام و تغيير بدم.

من هيچوقت يه مسلمون واقعي نبودم. چون نماز نمي خونم، اوايل مي خوندم اما الان نه. با همه مرداي غريبه معمولاً دست مي دم. موهام و راحت همه مي بينن هر وقت يادم باشه شال سرم مي ندازم. يه جورايي مي شد گفت من مسلموني هستم با راه و روش هاي خودم که اينم تا يه حدي درست بود.

شالِ حريردِ آبي سرمه اي رو روي شونه هام رها کردم. يه جورايي هم سوراخاي روي آستين و هم سرشون? لختم پوشيده شد. گوشيم و چک کردم و بعد از زدنِ ” #21# ” از دايورت در آوردمش. فرزام گفته بود که بهتره اگه يه کسي سر وقتِ گوشيت رفت دايورت نباشه ومن از صبح که دايورتش کرده بودم رو خطِ فرزام تا جوابِ يه تلفنِ نا شناس و که مزاحم بود بده هنوز درش نياورده بودم.

از رو ميزِ آرايشي که تو اتاق بود عطري و برداشتم و روش و خوندم. ورساچ بود. اونم صورتي. يه نگاه به جاش انداختم. دوشِ نسبي باهاش گرفتم و رفتم بيرون.

از پله ها که ميومدم پايين هاويار ايستاده بود و با چند نفري حرف مي زد. وقتي يکي از اون مرد ها حواسش اومد به من بقيه هم سکوت کردن و کم کم يه جورايي با لبخندِ هاويار توجهشون به من جلب شد.

منم سعي کردم لبخندي بزنم. هاويار جامِ شرابش و داد اون دستش و دست آزادش و به سمتم گرفت و من يه جورايي به بغلش خزيدم. ازش کوتاه تر بودم. تو بغلش جا شده بودم و خواسته نا خواسته بي توجه به حد و حدودي که قبل از اينجا براش تعيين کرده بودم اون کمرم و نوازش مي داد که اين من و زيرِ معذب و ناراحت مي کرد.

هاويار که از قبل بهش گفته بودم ساتي مخخف ” ساتيا” ست. با همين اسم من و به جمع معرفي کرد و بر عکسِ مهمونيِ قبل هيچ کس از اصل و نصبم نمي پرسيد.

دورمون خلوت بود. هاويار کنارِ گوشم گفت:

ـ اين فقط چهره ات نيست که گربه ايِ تو امشب کلاً يه گرب? ملوسي که تو دامِ من گير…

ـ ببخشيد…

به سمتِ صدا برگشتم. پيش خدمت بدونِ اينک به ما نگاه کنه سينيِ با نمکي که براي هر ليوان سوراخي داشت و به سمتم گرفت. هاويار حواسش رفت به يکي از آقايون و داشت باهاش حرف مي زد. دست بردم تا يک ليوان شراب بردارم اما سيني کج شد و درست يک ليوان همرنگِ شراب ها که طرفِ ديگ? سيني تک و تنها بود مقابلم قرار گرفت.

پيش خدمت با تکوني که به دستش و سيني داد حواسم و جمع کرد. با تعجب بهش نگاه کردم. نه کل? کچلش، نه لنز هاي قهوه ايش و البته نه لکِ بزرگي که رو گردنش بودباعث نمي شد که من نفهمم اين فرزامِ. اونم فرزامِ الهي!

اوفــــ همه جا بود. و اين حضورش آرامشي عجيب به بدنم تزريق مي کرد. بد خلقي هاش، خشونتش و همينطور نگاهِ خمصانه اش و که ازم گرفته بود، هيچکدوم باعث نشد که من زيرِ لب ازش ترک نکنم و بعد ليواني که اشاره مي کرد و برداشتم. تند و تيز زمزمه وار گفت:

ـ تظاهر کن شرابِ!

پس شراب نبود. مزه مزه اش کردم. بيشتر شبيهِ شربتِ آلبالو بود. اما حس مي کردم قاطيِ! چون تهش تلخ مي شد.

به رسمِ خوردنِ شراب، نامحسوس شرابم و بو کردم و کمي ازش خوردم. هاويار داشت با لبخند نگاهم مي کرد.

ـ کم حرف شدي؟!

رو به روش ايستادم و گفتم:

ـ اولين بارمِ تو همچين جمع هايي حاضر ميشم و با سر به دختري که تو بغلِ پسر روي مبل هاي اونور لم داده بود اشاره کردم.

ـ اما براي اولين بار، بايد بگم واقعاً خيلي راحتي. انگار که اين فضا و اين جو برات عاديِ.

ـ نه

اما بود. اون مهموني جمعيتِ بيشتري داشت، ادم ها کنجکاو بودن درست بر عکسِ اينجا. اما درست مثل همينجا همه تو هم مي لوليدن. رو بهش گفتم:

ـ از آقايون دست بکش بيا کمي بريم اونور. مثلاً من خانومم.

دستي روي چشمش گذاشت و سپس همون دستش و سمتِ سرشون? من آورد. نا خواسته کمي خودم و کج کردم. دستش تو راه ايستاد اما عقب نکشيد. شالم و کشيد و گفت:

ـ دست بردار. واقعاً هيچ فرقي نمي کنه که باشه يا نه.

نمي تونستم مخالفتي کنم چون ديگه شالم گوله شده بود و رو ميز دور تر از ما بود و با وجودِ چشماش که وجب به وجبِ سرشونه تا بازوي لختم و ديد زده بود ديگه گذاشتنِ دوبار? شالِ حرير دورم واقعاً مخسره بود.

انگار يادش رفته بود که چقدر بهش سفارش کردم. حتي دستمم ول نمي کردم. من ايز اينهمه نزديکي راضي نبودم. چشم چرخوندم. و بي اراده دنبلِ شخصي گشتم که بابِ ميل يا خلافش بهم آرامش مي داد و احساسِ امنيت مي کردم. اما نبود…

دست در دستِ هم به اون سمت رفتيم. حواسم به مبلِ سلطنتيِ بلندي بود که دو زن روي اون نشسته بودن و از فاصله دور با هم صحبت مي کردن. دو زن که بنظرم يه جورايي همه انگار مراقبت و توجهِ خاصي بهشون مي شد.

آروم پرسيدم:

ـ اينا کين؟!

اما سوالم از طرفِ هاويار کاملاً ضايع نديد گرفته شد. هاويار خم شد و دستِ يکي از زن ها رو گرفت و بوسه اي روش نشوند. زن نيم نگاهي به من انداخت و بعد رو به هاويار گفت:

ـ شمال حسابي بهت ساخته. پوستت خواستني ترت کرده.

و هاويار بي شرمانه خنديد و پررو پاسخ داد:

ـ خواستني بودم…

صداش بينِ شنيدن و نشنيدن موند. چون کسي بهم طعنه زد و من نتونستم بفهمم هاويار چطور جمله اش و تموم کرد.

دوباره برگشتم سمتشون. نه اونها از هاويار خواستن من و معرفي کنه و نه هاويار اينکار و کرد. ازشون که جدا شديم گفتم:

ـ چرا معرفي نمي کني؟!

ـ نمي شناسيشون!

ـ مگه من آقاي بهادري و مجد رو يا مثلاً مجيد و وحدت و مي شناختم؟! دوست دخترتِ؟!

با با ناباوري نگاهم کرد:

ـ دست بردار ساتي! اون شصت و هشت سالشِ!

کرواتش و گرفتم و کمي کشيدم و گفتم:

ـ واسه همين بهت گفت خواستني؟!

خنديد و گفت:

ـ حسود کوچولو… اون از اولم عادتش بوده چشم چروني.

چشم غره اي بهش رفتم. در واقع مي خواستم به اين بچه فوفولِ خلافکار بگم من اصلاً حسودي نکردم. فقط مي خواستم بدونم کيه چون صد در صد از خلافکار هاي بزرگِ…

نشسته بودم. حواسم اصلاً به اطرافم نبود. کلافه بودم و هاويارم داشت با زني کاملاً جلف و حرص درار صحبت مي کرد. دلم مي خواست صندلم و بردارم و پاشنه کفشم و تا ته بکنم تو حلقش… تو همين فرکا بودم که يهو…

هيــــــم بلندي کشيدم و در حالي که يقه لباسم و از خودم جدا مي کردم با عصبانيت و نا باوري سرم و بالا کردم تا چيزي بگم. با خودم گفتم شايد فرزامِ ديوونه اينکار و کرده اما فرزام نبود. هاويار هم همراهِ من عصبي بلند شده بود و چند نفري نگاهمون مي کردن.

ـ اين چه کاريِ آقا؟ حواستون کجاست؟!

ـ واقعا متاسفم ببخشيد يهو از دستم در رفت…

مي خواستم بزنم تو گوشش و بگم ببخشيد منم يهو دستم وِل شد.

با اون و ضع و اون لباسها صد در صد نمي تونستم اونجا بمونم. در حالي که بقيه داشتن با پيش خدمت دعوا مي کردن و من از اينهمه زياده رويشون ناراحت بودم، به سمتِ طبقه بالا و جايي که لباس هام و عوض کرده بودم رفتم.

اولين در همون اتاق بود پس بيخيال در حالي که فحش مي دادم به خودم و هاويار و فرزام رفتم تو اتاق.

اما با مردي که تو تاريکي ايستاده بود و و سايه اي از نور رو پشتش افتاده بود ترسيدم. آشکارا تنم لرزيد…

يهو برگشت سمتم جيغِ خفه اي کشيدم که فرک نکنم هيچ کس تو اون شلوغي اين جيغ و شنيده باشه. خواستم برم بيرون. اما قدمي به جلو برداشت… حالا صورتش تو اون نور بود و من مي تونستم ببينمش.

انگشتِ اشاره اش و به سمتم گرفت و با خشم و پر تهديد گفت:

ـ گفته بودم لباسِ پوشيده!

دستم و از روي قلبم برداشتم و نفسِ راحتي کشيدم. داشتم سکته مي کردم!

با عصبانيتي که سعي داشتم کنترلش کنم. يعني کاري که مدتي روش تمرين مي کردم و مي ترسيدم که امروز بزنم همه تمرينام و داغون کنم گفتم:

ـ ترسيدم. کارت درست نبود.

پسرِ ديوونه شده. اوايل کمتر بهم گير مي داد. خودش من و مي فرسته وسطِ ماموريت و تو دهنِ گرگ. خودش تهديد مي کنه که همه چيز خيلي خطر ناکِ بعد خودِ شلغمش مياد و اينجوري من و تو خطر مي ندازه. خوب خلِ ديگه. به لباسِ خيس از شرابم نگاه کردم و با انگشت بهش اشاره کردم و گفتم:

ـ نگو که کارِ تو بوده؟!

ـ همنيطورِ!

لباست و بپوش و امير و مجبور کن از اينجا ببرتت. همين الان.

پر حرص نگاهش کردم. اون از منم عصبي تر بودم. و من نمي فهميدم اين چه جويِ که دامنگيرش شده. به خودم اومدم و با ناراحتي گفتم:

ـ مهمونيِ قبلي وضعم از اينم بدتر بود.

ـ مهمونيِ قبلي هاويار کنارت نبود. من بودم!

ـ من تو اتاق خوابِ افشين بودم.

نفسش و سخت داد بيرون. مي تونستم شدتِ حرص خوردنش و از دندوهايي که روي هم فشار داده مي شه هم بفهمم.

اومد نزديکم و گفت:

ـ اما بيشتر از اون که فکر کني مي تونستم هوات و داشته باشم.

مانتوم و پيدا کردم و گفتم:

ـ توجيهِ خوبي نبود. لطفاً برو بيرون تا لباسم و عوض کنم در ضمن بعداً دَمِـت و مي بينم آق سرگرد!

با گفتنِ ” تو درست بشو نيستي ” رفت بيرون و من با خودم زمزمه کردم:

ـ من درست مي شم. به همتون ثابت مي کنم. اصلاً الانم درستم.

انقدر عصبي بودم که مي تونستم همين الان فرزام و بکُشم. شيطون مي گه از پشت بيفتم روش و اون پوست? مصنوعي و از سرش در بيارم تا هم بفهمن کچل نيستا. لباسام و عوض کردم و رفتم پايين. هاويار وقتي من و حاضر ديد گفت:

ـ تو چرا آماده شدي قرار بود مهتاب برات لباس بياره.

لبخندي زدم و آروم براي اينکه کسي نشنوه گفتم:

ـ من لباسِ کسي و نمي پوشم. مياي يا برم؟

کلافه نگاهم کرد و گفت:

ـ ميام.

و چيزي با خودش گفت که من فقط ” متين ” گفتنش و شنيدم. اين و که گفت رادارم فعال شد و با کنجکاوي گفتم:

ـ متين کيه؟!

جاخورد. ترسيده گفت:

ـ متين؟! نمي شناسم. چطور؟

متعجب و حق به جانب گفتم:

ـ خودت الان گفتي. منم فرک کردم لابد همين آقاهه هست که الان داشتي باهاش حرف مي زدي.

ديگه چيزي نگفت. اصلاً تو باغ نبود. حتي براي خداحافظي هم تو خودش بود و از نصفِ مهمونا خداحافظي نکرد.

وقتي تو ماشين نشستيم و ديد که جوابِ ” خوش گذشتِ؟” کشيده اش رو نمي دم، پرسيد:

ـ حالا چرا انقدر عصبي هستي؟ مگه من شراب و ريختم رو لباست؟

منم که اعصابم از همه خورد بود بهتر ديدم سرِ يه نفر خاليش کنم براي همين با صداي بلندي اعتراض کردم:

ـ تو از حدت گذشتي. من متنفرم از سبک بازيايِ امشبت. از مرداي لوس بدم ميــــــــاد.

انگار فراموشم شده بود باس باهاش بسازم. اما من دلم نمي خواست تو اين ماموريت با روح و جسمم بازي شه و هاويار دقيقاً دست گذاشته بود رو همين نقطه ضعف هام.

صورتش مچاله شد و براي اولين بار تلخي کرد:

ـ دلت خواسته که از حدم گذشتم.

آتيش گرفتم. با حرفش يه جاي مبارکم بدجور سوخت. اونم حالا که ديگه مي دونستم حداقل درصدي تغيير کردم و ديگه نمي تونم اون ساتيِ بي بند و بارِ قديم باشم. اونم حالا که تو اين تجزيه تحليلام هاويار و با وجودِ حضورِ پر از نيرنگش بهتر از هر کسي مي دونستم.

بدونِ اينکه ازش بخوام نگه داره درِ ماشين و باز کردم. خريتي که سالي يه بار دچارش مي شدم. جوي که حالا دامنگيرم شده بود بد جور مي گفت بپر پايين. از خدا خواستم کمکم کنه و اگه اين ماشين و نگه نداشت و من پريدم پايين چيزيم نشه. من به جهنم به جوونيِ سخندون رحم کنه. فوري زد رو ترمز.

ـ چي کار مي کني ديوونه؟!

کوچه خلوت بود، ترسناک و پر از خوف. فرزام الان تو اون مهموني بود و مطمئن بودم هيچ مراقبي ندارم. اما با اينحال کوچه پر از خوف و به اين ادم پست ترجيح مي دادم.

يکي تو وجودم فرياد زد از بس رو داري بچه. رو بهش گفتم:

ـ نمي دونم چي کار کردم که فرک کردي دلم مي خواد. اما مي خوام بهت يه چيزي بگم…

کمي نگاهش کردم و گفتم:

ـ برو گمشو آدمِ فرصت طلب…

و در و انقدر محکم بستم که حس کردم در غُـر شده. راهم و گرفتم و رفتم سمتِ خيابونِ اصلي. يادم افتاد که مي تونم زنگ بزنم تاکسي بيسيم. براي همين گوشيم و درآوردم و فوري شماره ” 133 ” رو گرفتم و آدرس دادم. چي مي شد الان يدونه از اون ماشين مدل بالاه کنارم وا ميستاد. حداقل سوار که نمي شدم. اما پاشنه ميخيِ کفشم و مي کردم تو چشمش و حرصم و خالي مي کردم.

هاويار بد از چند دقيقه که خيلي ازش دور شده بودم اومد:

ـ من عصبي بودم يه چيز گفتم. بيا بالا ديوونه نصفِ شبِ.

اما من مهلش ندادم. واقعا دلم نمي خواست ببينمش. کلاً مدلِ مرداس، فرصت طلبن. تا يکم بهشون بخندي هر چقدر که بي منظور باشه به همون اندازه به خودشون مي گيرن و فرک مي کنن بهشون چراغ سبز نشون دادي يا خبريِ…

به قولِ بتول که مي گه بعضي مردا همون تف بندازي جلوشون بيشتر مي پسندن. هر چند که خودش هميشه آويزونِ اين و اونِ و نمي دونم اين و براي چي مي گه.

با انزجار به هاويار که چرت و پرت مي گفت نگاه کردم و گفت:

ـ متاسفم که تو همسايمي. من اومدم تو تنها نباشي. اما لياقت نداري.

آره جونِ خودم. فرزام نبود جنازمم باهاش نمي اومد اينجا مگه واسه کيف قاپي! اين و که گفتم يه مکثي کرد. و با لحنِ طلبکاري گفت:

ـ سوار ميشي يا به زور ببرمت؟

ترسيدم. کجا مي خواست من و ببره؟ يکي تو دلم گفت مي بره خونه ات ديگه. اما يکي ديگه مي گفت مي برت خونه خالي.

يه کمي خجالت کشيدم. بي تربيت. تو اين موقعيت هم مي خواد اون جنبه گرمش و نشون بده.

با ديدنِ تاکسي که پيچيد تو خيابون خيالم راحت شد و سعي کردم انقدر چرت و پرت تو خيالم به هم نبافم. فوري رفتم سمتش و اين اجازه و ندادم که حتي هاويار فرک کنه. و با خوندنِ رو ماشين که نوشته بود تاکسي بي سيم نگهش داشتم و سوار شدم.

چند لحظه بعد ماشينِ هاويار با سرعتِ بدي از کنارم گذشت و من بيخيال تر از هميشه شونه اي بالا انداختم.

***

صورتم و با آبِ يخِ حوض شستم و صلواتي نثارِ روحِ آرايشگر کردم. کم مونده فرچه بيارم بکشم رو صورتم تا اين بي صاحابا بره. شايدم مجبور شدم برم خودم و بسپارم به خشکشوييِ سرِ کوچه تا هم بشور هم بخار بزنه درست شم.

تاييد که داشتم باهاش صورت مي شستم گذاشتم کنار و دوباره خودم و تو آينه کوچيکم نگاه کردم.

جاي بتول خالي اونبار که داشتم صورتم و با تاييد مي شستم آنچنان بهم گفت بيشعـــور و رفت که واقعا به اين نتيجه رسيدم ديگه ببين وقتي بتول با اون اخلاق ها و شعورِ درخشانش به من گفت شعور ندارم پس اوضام خيتِ…

حالا درست شد. شالم و رو سرم مرتب کردم و چتري هام و که ديگه انقدر آب رو صورتم پاشيدم خيس شده بودم زيرِ شال فرستادم. با اون قيافه که نمي تونستم برم دنبالِ سخندون جلو درِ خونه جميله. لابد با خودش مي گفت شکش درست بوده و من دخترِ خوبي نيستم. واسه همين مجبور شدم اول بيام آرايشم و بشورم.

وقتي من سخندون و از پيشِ جميله برداشتم و داشتم مي رفتم خونه هاويار و ديدم که رسيد. ايــش کثافت معلوم ني کجا رفته بود. خوب حتما دختر بازي ديگه.

چشمام و براي خودم لوچ کردم. اون همه اش يک ربع از تو دير تر رسيده اونوقت چطور ممکنه رفته باشه دختر بازي؟!

بي توجه بهش که آروم شده بود و داشت با پشيموني نگاهم مي کرد رفتم تو خونه. سخندون که ديد دارم دستش و مي کشم و اينور اونورش مي کنه يهو بي مقدمه گفت:

ـ آزي چته؟ چِلا هابو شدي؟!

با کلافگي و عصبانيتي که به خاطرِ هاويار بود گفتم:

ـ چي گفتي؟!

لبخندي پر از ترس زد و در حالي که داشت ميدوييد سمتِ خونه گفت:

ـ يا بسم الله فيفيل اومد. الفَــلال…

با چشمايِ لوچ شده به سخندون که داشت فرار مي کرد نگاه کردم. وااا اين چرا اينجوري کرد؟ دختره ديوونه شده ها. من فقط مي خواستم بدونم منظورش چيه؟!

منم رفتم تو لباسام و در آوردم. سخندون رو زمين دمر خوابيده بود. يعني خودش و زده بود به خواب. چرا؟ مگه چي شده بود؟

انقدر اعصابم خورد بود که جمله هاي آخرش و درست نشيده بودم. چي گفت که فرار کرد حالا هم خودش و زده به خواب؟!

زياد پيگيرش نشدم. فقط نزديکِ سخندون شدم و گفتم:

ـ سخندون ديگه حق نداري با هاويار حرف بزني فهميدي؟ خيلي وقت پيش بايد مي فهميدم که گربه کوره هست.

اين و از قصد گفته بودم که هاويار بشنوه. چون مي دونستم که الان صد در صد يا پشتِ دوربينش نشسته يا داره صدامون و گوش مي ده. با دوربين که چيزي نصيبش نمي شد اما گوشي… صد در صد شنيده…

به اتاقِ پشتي رفتم تا لباس بردارم. مي خواستم برم حموم تا از شرِ اين موهام که بوي وايتکس گرفته بود و عينِ چوبِ خشک شده بود راحت شم. بينِ لباسام گوشيِ خلافکاريم و ديدم که زنگ مي خوره. با چشم هاي گرد شده نگاهش کردم. يعني کي مي تونست باشه؟!

عدد يک و گرفتم و نگهش داشتم. دکمه قرمز که نشون از رسيدنِ خبرم ميداد روشن شد و من در حالي که در اتاق و مي بستم با صدايِ آرومي گفتم:

ـ بله بفرماييد؟!

ـ خانمم خواب بودي؟!

يکمم تجزيه تحليل کردم و با صداي ترسيده ام که آروم تر هم شده بود گفتم:

ـ افشـــين؟!

الهي قربونت برم که انقدر باهوشي، ببخش بيدارت کردم….

تو کسري از ثانيه شدم ساتيِ از فرنگ برگشته. مني که تا دو دقيقه پيش مي خواستم از همه اين بازيا بکشم کنار. همه چيز يادم رفت و در حالِ نقش بازي کردن شدم. انگار فرزام مي دونست که يه روز افشين بهم زنگ مي زنه چون گفته بود چي کار کنم. دلخور گفتم:

ـ انتظار نداشتم به شمار? پايينِ اون يادداشتي که برات گذاشتم توجهي کني. همونطور که نسبت به من بي توجه بودي و راحت خوابيدي.

با ناراحتي پرسيد:

ـ هنوزم خوابِ اون موقع برام سوالِ؟ کلاً نمي تونم درک کنم چرا خوابم بود.

و بعد لحنِ گيجش و عوض کرد و گفت:

ـ بانو من و مي بخشن ديگه، نــه؟!

مي دونسم اون کليد و دفتر انقدر براشون مهم هست که حالا حالاها وقت نکنه به من زنگ بزنه. پس صد در صد کاري با من داشت. سعي کردم لحنم و دوستانه تر کنم و گفتم:

ـ حالا خوبي؟ چي شده يادي از ما کردي؟!

ـ من فرداي اونروز پرواز داشتم براي اتريش. آخه همون روز بارِ کشتيهامون مي رسيد و من مي خواستم خودم و برسونم اصلاً وقت نشد بهت زنگ بزنم. تازه امروز صبح برگشتم. باور کن حتي مهمونيِ دوستم و رد کردم اما نتونستم بهت زنگ نزنم. از اونروز فکرم و مشغول کردي.

زبونم و دو متر براش در آوردم و کردم تو. فرک کرده من خرم. با خودم گفتم نکنه اينم به مهمونِ ما دعوت بود؟

ـ از دست دوستت خيلي ناراحتم. باهام بد برخورد کرد. من و از اتاق يه جورايي انداخت بيرون.

انگار طبقِ پيش بينيِ فرزام رسيديم به موضوعِ مورد علاقه اش چون با صدايي که توش خواهشِ ساختگي موج مي زد گفت:

ـ گرب? ملوسم بايد ببينمت… راجع به اين دوستمم همون موقع حرف مي زنيم.

چشمام و تو کاسه چرخوندم و با ناز گفتم:

ـ خـــب.. آخه…

ـ عزيزم دلم برات تنگ شده.

تو دلم گفتم خر خودتي. اما با هيجان پرسيدم:

ـ راست مي گي؟ دلت برام تنگ شده؟!

آره خانومم مخصوصاً براي اون لباي خوش طعمت…

ريز ريز خنديدم. مثل اينکه يه بار ديگه باس از اون محلولِ بهش بديمــا… و بعد جدي گفتم:

ـ برنامه هام و هماهنگ مي کنم بهت خبر مي دم.

ـ باشه. پس من منتظرم سعي کن غروبِ فردا باشه.

ـ سعي مي کنم…

و با کمي مکث جمله ام و کامل کردم:

ـ عزي… زم.

کنارِ سخندون بدونِ هيچ دل مشغولي و نگراني خوابيدم و خودم و سپردم به آينده نامعلومم. آينده و زندگي که حالا خودمم براي ساختنش قدم بر مي داشتم. آينده و زندگيِ پر از ريسک.

****

سرش و کج کرد و به من نگاه کرد.

ـ سعي کن کم حرف بزني.

و کمي بعد تر ادامه دادم:

ـ لازمِ دوباره همه چيز و مرور کنيم؟!

حالا انگار من چقدر هميشه حرف مي زنه. خجالتم که نمي کشه. پوفي کشيدم و گفتم:

ـ دست بردار فرزام. انقدر از صبح تا حالا نقشِ افشين و بازي کردي و همه جورِ آمادم کردي که دلم مي خواد اون کلتت و بردارم همين الان که وارد کافي شاپ شدم يدونه خالي کنم تو مخِ افشين.

و با خودم گفتم هر چند مي دونم اگه مخش و هدف بگيرم مي خوره به کفِ پاش. با اين تير اندازيِ افتضاحم.

ـ محمودي اينجا نگه دار من پياده مي شم. مي دوني که کجا بياريش؟!

ـ بله جناب سرگرد. بفرماييد.

فرزام پياده شد و ما راه افتاديم. فرزام امروز صبح جلو درِ مهدِ سخندون خيلي ناجوانمردانه خفتم کرد بي معرفت. از همون موقع داره بهم مي گه چي بگم و چي نگم. و از طرفِ من يه اس ام اس به افشين داد و واسه امروز ساعت شش و سي کافي شاپِ ” اَت ” تو عظيمه قرار گذاشت. همون صبح يه جوري رفتار مي کرد که انگار اصلاً ديشب اتفاقي نيفتاده و به روي خودش نياورد. منم گفتم حالا که اين رفته کوچه علي چپ ما هم بريم سمتِ راست. خدا رو خوش نمي آد ضايع شه.

و حالا من دارم مي رم اونجا. از تو کيفم آينه ام و در آوردم و خودم و نگاه کردم. يکم از سرمه فرانک تو چشمام کشيدم و يکم رژگونه برام زده. يه نگينِ دندون که هي فرک مي کنم آشغال رو دندونمِ و با زبون باهاش بازي مي کنم.

فرانک مي گفت اينکار و نکن چون مي فهمن بهش عادت نداري. خوب يعني چي؟ من بلت نيستم از اين جور چيا به خودم آويزون کنم که حالا بهشم عادت داشته باشم.

يه شلوارليِ آبي يخي تنمِ با يه مانتواِ پاييزه مشکي تا پايينِ زانوم. کفشِ پاشنه ده سانتي که دلم ميخواد از پاشنه بُکنمش تو حلقِ فرزام چون موافقت نکرد من پاشنه تخت بپوشم و بهم گفت کوتوله. البته نه به اين مستقيمي ها… اما گفت بهتر بلند تر نشون بدي… خوب يعني من کوتوله ام ديگه…

دستِ خودش ني کلاً ادب نداره. يه شالِ سفيد مشکي هم پوشيدم. کلاً فرانک گفت سعي کن از قرمز به دور باشي چون افشين نشون داده جنبه نداره و به قرمز واکنش نشون مي ده!

البته فرانک اين و هم توضيح داد که قرمز رنگيِ که گردشِ خون و مي بره بالا و مردا کلاً همگي به اين رنگ حساس هستن و مشکل دارن. و من در اون لحظه به اين نتيجه رسيدم که مردها چه شباهتي عجيبي به گاو دارن!

وقتي رسيدم طبقِ برنامه اي که چيده بودم کمي دير شده بود… ديدمش…

من که عادت دارم يکي و مي بينم از صد متري نيشم و تا گوشم براش باز مي کنم به خواسته فرزام اينبار و تغييرش دادم و با جذبه خاصي رفتم نزديکش. دقيقاَ از پله ها که بالا مي رفتي، سمتِ چپ اون کنج نشسته بود. چه صندلي هاي بزرگي داشت بابا.

به احترامم بلند شد. وقتي که رسيدم نزديکش آروم گفتم:

ـ اميدوارم خيلي دير نکرده باشم.

بعد از اينکه گذرا بهش دست دادم به صندليم اشاره کرد و گفت:

ـ اصلاً خانمي. چه زيبا شدي!

لبخندي زدم و سرم و تکون دادم. و نشستم. خيلي باحال لم داده بود. به همين دليل من هم خيلي ريلکس رفتم عقب که مثل اون به صندليم تکيه داده باشم. اما يهو حس کردم دارم رو تختِ خواب مي خوابم. اصلاً انگار پشت نداشت داشتم مي افتادم! با هول بلند شدم و به صندليم نگاه کردم.

افشين هم ترسيده بلند شد و گفت:

ـ چـــي شد؟!

با لبخندِ مصنوعي در حالي که مي دونستم رنگم پريده گفتم:

ـ هيچي فرک کردم صندليم پشت نداره.

و با خودم گفتم خوبه که پشت داشتا اگه مي افتادم. اين آقا بايد من و لنگ در هوا تماشا مي کرد. دوباره سوتي داده بودم. آخه يکي نيست به صاحبِ شنقلِ اينجا بگه اين چي چي صندليِ؟! صندليِ يا يونيتِ دندون پزشکي؟

پر حرص چشم غره اي به صندلياش رفتم و نشستم. افشين بيچاره کـُپ کرده بود. حقم داشت. يعني آدم تو شلنگ شنا کنه اما جلوي يه نفر فرک نکنه که ممکنِ صندليش پشت نداشته باشه.

براي ينکه مجلس و تو دست بگيرم گفتم:

ـ خــبــــ مي گفتي؟!

گيج نگاهم کرد. يکي از درون گفت. تو همون بذار مجلس خارج از دستت بمونه بهتره. آخه شما که چيزي نمي گفتيد.

همون موقع براي گرفتنِ سفارش اومدن و خدا رو شکر زياد دقت نکرد که بفهمه من نمي تونم يه دخترِ از فرنگ برگشته باشم. شايد هم تا الان فهميده باشم. با ترس زمزمه کردم:

ـ زرشــک!

کسي که منتظر بود تا سفارشمون و بگيم گفت:

ـ بله؟!

ـ منم خيلي شيک گفتم:

ـ خواستم بدونم از اون آب زرشگاي معروفتون دارين.

حالا خدا خدا مي کردم که اصلاً آب زرشک داشته باشن معرف بودنش پيش کش. سري تکون داد و گفت:

ـ از وقتي مديريت عوض شده منو هامونم تغيير کرده.

سري تکون دادم. باز خدا رو شکر قبلاً داشتن وگرنه الان باس مي رفتم تو همون شلنگ شنا مي کردم. منو رو باز کردم و به سفارش يه آب پرتقالِ ساده بسنده کردم.

وقتي که رفت اينبار افشين بود که سعي کرد مجلسِ دو نفره امون و به دست بگيره و من هم اين اجازه و بهش دادم.

ـ از اون شب سعي کردم زودتر باهات تماس بگيرم. خوشحالم که ديدمت و خوشحالم که اون شب تو تو اتاقم بودي. چون هر دختري جاي تو بود فطعاً نمي تونست بي ادبيِ امير و ببخشه.

کمي بعد تر اضافه کرد:

ـ دلخوري از سر و روي يادداشتي که برام گذاشتي مي باريد.

منم به يادِ اونشب وانمود کردم که با يادآوريش ناراحت شدم. اخمِ نا محسوسي کردم و گفتم:

ـ حالا امير هيچ. شو… شما چرا؟ شما که خوابتون برد. فرک کردم شيطونِ خوبي نبودم.

خنديد. تو چشماش آتيشِ شرارت مي باريد. به صندليِ کنارم نگاه کرد. فوري بدوني هيچ درنگي کيفم و گذاشتم رو صندليِ کنارم و گفتم:

ـ خيلي زود خوابتون برد.

اومد نزديکتر و گوشيش رو گذاشت رو ميز.

ـ باور کن ساتي اصلاً هيچي يادم نيست ميشه برام تعريف کني…

سرم و انداختم پايين و لبم و گاز گرفتم. فرزام گفته بود چي بگم و چطور تعريف کنم. باس يه جوري حرف مي زدم که ماجراي بوسيدنمون خيلي پررنگ جلوه نکنه. اما خوب اوني که من ساعت ها تمرين کردم رو به روي آينه بود و من الان رو به روي افشين نشستم که شباهتِ عجيبي هم به گاو داره. تازه يه موجودِ دو پاست و مني کمي تا قسمتي خجالت مي کشم.

وقتي ليوانِ هات چاکلتش و از رو ميز برداشت به خودم اومدم و منم خودم و با آب پرتقالم سرگرم کردم و براش دونه دونه گفتم. دقيقا همون شکلي که اونشب خودم ناگهاني تصميم گرفتم چي کار کنيم و همون چيزايي که تو يادداشتم هم جسته و گريخته براش گفته بودم.

وقتي که حرف هام تمومش شد با بيخيالي گفتم:

ـ البته خيلي دوست دارم يه بار که ميام خونه ات امير هم باشه تا بفهممه ما اونقدرا هم غريبه نيستيم!

سرش و آورد بالا و گفت:

ـ متاسفانه امير فوت شده. همو شب يه سري سند بود که از اتاقِ من برداشت اما تو راه تصادف کرد و حالا من در به در دنبالِ اونا هستم.

سعي کردم جا بخورم و ناراحت شم. و خيلي هم بي تفاوت نباشم مخصوصاً نسبت به سندهاي گم شده اش.

ـ حالا چي بود؟ مي خواستي با کسي که تصادف کرده صحبت کني؟ صد در صد اطلاع داره.

با کلافگي ” فرار کرد? ” ساده اي تحويلم داد. خوب در اصل بهشون گفتن که امير به ضربِ گلوله پليس مرده. اونم به اينا نشونش ندادن. فقط خانواده درجه يک. حالا اين به من دليلِ واقعيِ مرگش و نگفت.

امير الان تو يکي از خونه هاي محافظتي، شديد تحتِ مراقبت و بازجوييِ و وقتي بتونن افشين و پدرِ افشين و گير بندازن به زندان انتقال داده ميشه.

ـ ببخشيد من ميرم دستشويي…

با همون چهر? مثلاِ گرفته ام سري به نشونه تاييد تکون دادم.

همين که رفت شيرجه زدم رو ميز و گوشيِ جا مونده اش و برداشتم. بلوتوسش و روشن کردم. و دوباره گذاشتمش سر جاشو با گوشيِ خودم همونکاري که فرزام بهم ياد داده بود انجام دادم.

چند دقيقه بعد صداي قدم هاي شخصي و از پله مي شنيدم. اين در حالي بود ک هنوز سي ثانيه از جابجايي مونده بود و گوشيِ افشين به خاطرِ خطِ بارگذاريِ روي صفحه روشن مونده بود. با پام روي زيمين ضرب گرفته بودم. خدا کنه نفهمه. خدا کنه…

گوشيم و انداختم تو کيفم و بيخيال نشستم. درست پشتِ سرِ اون زن همينکه افشين خواست بياد سمتم شالِ زن گير کرد تو دکمه افشين و همين کافي بود تا اون سي ثانيه تموم شه و همه چيز به قولِ معروف آروم شه.

پوفي کشيدم و بلند شدم.

ـ بهتره که بريم.

ـ چقدر زود گذشت…

تو دلم گفتم خوش گذشته که زود گذشت. اما رو بهش گفتم:

ـ به من هم…

ـ برسونمت.؟!

ـ ممنون . راننده ام پايين منتظرِ.

ابرويي بالا انداخت و گفت:

ـ پس صبر کن تا پايين همراهيت کنم.

با خودم گفتم: ” اين سعادت و ازت نمي گيريم! ”

و با زدنِ لبخندي، روي صندليِ تخت خواب شو نشستم تا حساب کنه.

وقتي از درِ پشتيِ اون خونه زديم بيرون فرکشم نمي کردم اينقدر از شهر دور شده باشيم. يعني افشين اومده دنبالمون؟ به خاطرِ احتمالي که داده بودن من اول اومدم به يه خونه ايوني و خيلي بزرگ و بعد از چند دقيقه از درِ پشتيش با ماشيني متفاوت خارج شدم.

افشين حرفِ مهمي به من نزده بود و فرزام مي گفت اگه قصدش به جز انتقام از فرزام چيزِ ديگه باشه فعلاً چيزِ بهم نمي گه و سعي مي کنه صميمي تر شيم اونوخ… بد ذاتِ ديگه…

از ماشين پياده شدم. فرانکم که انگار علمِ غيب داره. درِ خونه بازِ.

وارد آپارتمان شدم و رفتم بالا. مثل اينکه امشب و باس همينجا مي موندم.

فرانکم که روز به روز صميمي تر مي شه. هر چي صميمي تر ميشه تف تفي که مي شونه رو اين صورتِ ما بيشتر و بيشتر مي شه.

چاي آورد و کنارم نشست…

ـ خــب تعريف کن!

چپ چپ نگاهش کردم. غش غش زد زيرِ خنده و گفت:

ـ به جونِ تو اگه بدوني چه ستميِ وقتي صدا داري ولي تصوير نيست.

مي دونستم که کنارِ فرزام مي شينه مکالمه هامون و گوش ميده. حالا خانوم مي خواست دوباره واسش تعريف کنم.

ـ متاسفم چون الان هم بدونِ تصوير مي تونم برات تعريف کنم.

چيزي نگفت. سوالي که چند وقتي بود درگيرم کرده بود و ازش پرسيدم.

ـ فرانک يه سوالِ شخصي بپرسم.

جدي شد. چاييش رو گذاشت رو ميز و گفت:

ـ بپرس عزيزم.

ـ تو مجردي؟!

حس کردم يه حاله اي ازغم نشست رو چشماش. و به حدي مشخص بود که گفتم:

ـ نمي خواستم ناراحتت کنم.

در جوابم گفت:

ـ نه عزيزم. متاهلم. با مرتضي وقتي که با فرزام و داداشم رفته بودي اسب سواري آشنا شدم.

اي آدمِ نامرد. ديدي من و نمي برد اسب سواري. يادم مي مونه…

ـ مرتضي هم همکارِ خودمون بود. منتها اون مامورِ مخفي بود. نمي دونم چقدر ازشون مي دوني. معمولاً اين افراد و موقعي که مي رن سربازي انتخاب مي کنن. اونم به خاطرِ شرايط هاي خوبشون.

خلاصه اونجا از من خوشش اومد منم بي ميل نبودم. وقتي اومد خاستگاريم جواب مثبت دادم. اون تصميم نداشت ازدواج کنه اما بعد از ديدنِ من انگار اينبار عقلش نتونسته بود درست کار کنه. البته حرفِ خودشِ.

نمي تونست از کارش بياد بيرون. اون راهي و رفته بود که بازگشتي نداشت. اگه مي خواست بِکشه کنار صد در صد کشته مي شد. منم با همين آگاهي ها قبولش کردم.

دو سال بعد از ازدواجمون سومين ماموريتي که رفت اتريش بود… رفت اتريش… براي سه ماه…

اشک از چشماش سرازير شد…

ـ اما سه سالِ که ازش بي خبرم…

پا شدم رفتم کنارش نشستم. خدايِ من چقدر ناراحت کننده. بغلش کردم…

ـ عزيزم خودت و ناراحت نکن ايشاالله بر مي گرده.

بيچاره مرتضي. فرک کنم فرانکم مثل اين فرزام اينا مشکل داره شوهرِ گذاشتش فرار کرده.

ـ حالا چرا از دستت فرار کرد؟!

لبم و گاز گرفتم. شايد بهتر بود غيرِ مسقيم مي پرسيدم. فرانک ازم جدا شد و متعجب نگاهم کرد. وسطِ گريه غش غش زد زيرِ خنده. و محکم کوبيد تو سينه ام. ماشالله دستم که نيست مثل بيل مي مونه. نفسم قطع شد.

ـ ديوونه اونکه فرار نکرد. اون اونجا گيرِ. از روزي که ازدواج کرديم مي دونستم ممکنِ يه روز بره و ديگه بر نگرده. اين فقط در رابطه با مرتضي صدق نمي کنه. هم? پليس ها همچين حالتي دارن.

دستش و گرفتم:

ـ عزيزم خيلي متاسفم. خودت و ناراحت نکن. فقط يه چيزي اين همه اطلاعاتي که به من مي ديد چي؟ من تهِ ماجرام به کجا مي رسه؟!

ـ عزيزم شرايطِ مترضي با تو خيلي فرق داشت. مرتضي از پليس هاي دو طرفه بود.

منظورش همون جاسوسِ. نچ نچ چه هواي شوهرشم داره.

ـ اما فرزام به من گفته تو به نظامي بودن علاقه مندي.

ـ اگه من يه روز برم ديگه نيام. سخندون چي مي شه؟

دستام و محکم تر گرفت:

ـ بيا فعلاً به اين چيزا فکر نکنيم.

بيخيال برگشتم سرِ جام و گفتم:

ـ آره بابا فوقش ما از فرزام شکايت مي کنيم مي گيم ندونسته گرفتارمون کرد.

با اين حرفم فرانک چشماش گرد شد. خودمم با چشماي گرد شده دستام و گذاشتم رو گوشام. بدبختي نيست. معلوم ني باس دست بذارم رو گوشام يا دهنم.

ـ البته شکايت که نه… تهديد مي کنيم که مارو ول کنن. بابا من يه نشونه گيري بلت نيستم.

بلند شد و رفت سمتِ دستشويي:

ـ اين که چيزي نيست. داداشم به فرزام آموزش مي داد. و متاسفانه داداش با گلوله هاي مشقي کار نمي کرد.

جلوي در دستوشيي برگشت سمتم و ادامه داد:

ـ داداش ايستاد وسطِ يه ديوار و به فرزام گفت به کنارِ دستاش شليک کنه. مي دوني چي کار کرد؟

ـ چــيکار؟

صداي تلفن بلند شد. فرانک غش غش زد زيرِ خنده.

ـ شرط مي بندم فرزامِ اما بذار بگم. بعد از اونهمه تمرين جاي ديوار زد تو بازويِ داداشم.

خوشحال پاهام و رو مبل جمع کردم و گفتم:

ـ جـــدي؟!

بيشتر خنديد.

ـ به جونِ تو. تلفن و جواب بده من مي رم وضو بگيرم.

سري تکون دادم و تلفن و جواب دادم.

ـ سلام. اونروز که تو سالن گفتي تو از منم بهتري فرک کردم شوخي مي کني!

ـ مگه من با تو شوخي دارم؟!

اوه اوه. چه عصبي. اومدم دلداريش بدم:

ـ اشکال نداره. از اول که سرگرد به دنيا نيومدي. بلاخره باس دو تا بازو سولاخ مي کردي تا سرگرد شي ديگه.

مي تونستم بفهمم که از لايِ دندونهاي کليد شده حرف مي زنه:

ـ زري جون… باس نه بايد… سولاخ نه سوراخ.

ـ همون… کار نداري؟

ـ از اولشم کار نداشتم. حداقلش اينه که با شما کار نداشتم.

انقدر جدي گفت که بهم بر خورد.

حالا اين زده بازوي باباش و سولاخ کرده دقش و سرِ ما خالي مي کنه.

يه نگاه به دور و برم انداختم. انگار اسبا اثاثيه خونه داشتن بهم مي خنديدن. يه نگاه به عکسِ تکيِ فرانک تو حال که انگار داشت به من پوزخند مي زد انداختم و چشمام و براش لوچ کردم و بعد تلفن و محکم کوبيدم سرِ جاش. کثافتِ نجس.

انقدر صورتش پاک و نوراني بود که بي اراده بلند شدم و گفتم:

ـ قبول باشه.

لبخند پر آرامشي زد و گفت:

ـ ممنونم.

نمي دونم چرا حس مي کردم بعد از اينکه نماز خونده هم خودش آرامش داره و هم اين آرامش و به من القا مي کنه. تازه پوستش هم انگار آروم ترِ.

ديوونه شدم رفت ديگه اميدي به من نيست. ججونِ خوبي بودم. حيف شدم. رفتم سمتِ در و گفتم:

ـ من ديگه برم. خداحافظ.

ـ وا کجا يهويي؟ قرارِ امشب بموني. فرزام گفت.

انقدر از دستش عصبي بودم که همينکه تحمل کردم فرانک نمازش تموم شه خودش کليِ. گفتم:

ـ نه زنگ زدم تاکسي پايينِ. با اجازه. شب بخير.

و ديگه اجازه ندادم فرانک مانع شه و فوري کفشام و پوشيدم. صداي تلفن نشون داد که اين پسر کار و زندگي نداره جز گوش دادن به نطق هاي من.

اما من نايستادم و فرانک هم بعد از يه ” ببخشيد ” در و بست. با استفاده از نرده ها خيلي شيک و مجلسي اومدم پايين و سوارِ ماشين شدم و گفتم که من و ببره آزادگان. عقلم مي رسيد که با تاکسي بيسيم که واسه شرکتِ خصوصيِ و راحت آمار مي ده مستقيم نرم جلو درِ خونه.

ساعت ده شب بود و امروز جميله رفته بود دنبالِ سخندون و صد در صد. طبقِ عادتي جديدِ سخندون که بيشتر از نه بيدار نمي موند مي دونستم که الان خوابِ. شايد بهتر بود نرم دنبالش.

لبخندي زدم. اين مهد تو روحيه اش، هيکلش، مدلِ صحبت کردنش و همينطور انضباطش خيلي تاثير داشته و من ممونم هم از خدا هم از مربياش و هم از هاويار و فرزام. هردوشون به من تو اين تغييرو تحول کمک کرده بودن.

***

پتو رو کشيدم سرم. اصن حال نداشتم. با صداي ضعيفِ در و پشت بندش صداي بلندِ سخندون که صدام مي کرد نيم خيز شدم. مگه چقدر خوابيده بودم؟

به گوشيم نگاه کردم. ساعت يازده بود. اوه اوه چقدر تماسِ از دست رفته داشتم. همه هم فرزام. اما من تصميم داشتم خودم و سنگين بگيرم. حالا اين تصميم چرا يهويي اومده بود خدا داند. فقط مي دونستم ديشب پشتِ تلفن اونم بعد از اينکه کاري براش انجام دادم که وظيفه ام نبود. نباس اونجوري حرف مي زد.

کتابام و فرستادم يه گوشه و مانتوم و کشيدم روش. شالم و سرم کردم و رفتم تو حيات امروز جمعه بود و سخندون مهد نمي رفت. مثلاً تصميم داشتم باهاش برم خريدِ عيد ها.

در و که باز کردم چهر? خمصانه فرزام پشمالو جلوم پديدار شد. هيچي بهش نگفتم. فقط با يه پوزخند نگاهش کردم و بعدم دستِ سخندون و گرفتمش و آوردم تو.

ـ ممنون عمار خان.

و بعد محکم در و بستم. رو پله ها نشستم و سخندون و بوسيدم. تا خواستم حرف بزنم گفت:

ـ آولـين خواهلي… کالِـن هميشه مي گه نبايد با همه حَـلف زدا. آفَلـين

لپش و گاز گرفتم و بعد بوسيدم. چپ چپ نگاهم کرد و در حالي که لپش و مي ماليد گفت:

ـ تازگي ها بي حيا شدي. يعني سي؟ لپم و پس بده…

و طلبکارانه دستش و جلوم دراز کرد. وااا… اين بچه هم ديوونستا… بغلش کردم و گفتم:

ـ لپت و که خوردم يه آبم روش. مياي بريم خريدِ عيد؟ ماهي بخريم. لباس بخريم.

جيغ جيغ کنان رفت تا آماده شه. دور تا دورِ حيات و نگاه کردم. يه تميس کاريِ حسابي مي خواست. پاييز گذشت و زمستون داره بارش و جمع مي کنه بره تا جا واسه بهار باشه. شش ماهِ که من گير افتادم تو يه زندگي که يک ساعت بعدش معلوم نيست. شش ماه شدم همکار دشمناي خونيم. پليس ها… چه زود گذشت… چقدر ديگه ادامه خواهد داشت..؟

با لقدي که به در خورد و پشت بندش در که خورد تو کمرم و من و پرت کرد تو حيات با خودم گفتم اگه زنده بمونم حالا حالاها ادامه دارد…

چشمام از درد سياهي مي رفت…

ـ اِه وا! خاک به گورم. تو اين پشت چي کار مي کني؟! ســاتي تويي؟

چشمام و براش لوچ کردم و دستش و که تو موهام کرده بود و تو چنگش گرفته بود و مثلا داشت بلندم مي کرد و پس زدم و با بيحيالي گفتم:

ـ نه عزيزم ساتي کيه؟ من روحِ عمه جانم هستم.

با اون لپاي گليش نخودي خنديد و گفت:

ـ ببخشيد به خدا نمي دونستم!

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

ـ مگه طويله است که اونجوري با لقد در و باز مي کني؟!

ـ وااا ما دوستيم.

ـ اها چون دوستيم تو از درِ آرايشگات جاي اينکه با دست بياي سمتِ زنگِ خونه با جفتک اومدي سمتِ در؟

همونطور که انگار رو کاسه توالتِ خونشون نشسته محکم زد رو شونم و گفت:

ـ نميري چه با نمک شدي.

منم يکي محکم کوبيدم رو شونش که ولو شد وسطِ حيات و لنگاش رفت هوا…

سخندون غش غش زد زيرِ خنده و من فوري بلند شدم در و بستم. اخه بگو آدم واسه تو کوچه دامن مي پوشه مياد بيرون؟! آبرو برامون نذاشت.

ـ بتول پاشو خودت جمع کن. علي کفتر باز رو پشتِ بومِ ها.

همونطور که پاشو مي آورد پايين گفت:

ـ فرک کن از بالا چه منظره اي و تماشا کرده!

پر حرص از اينکه فرزامم داره مي شنوه گفتم:

ـ جلو بچه چرت و پرت نگو بلند شو آماده شو مي خوام برم خريدِ عيد بيا با هم بريم.

بلند شد و گفت:

ـ وقت ندارم. اومدم ببينم مدلم مي شي؟ دارم آرايشگاهم و تعمير مي کنم همه پيشنهاد دادن چند تا عکس رو ديواراش بزنم.

ـ حالا اون نيم متر چقدر جا داره که عکسم بزني؟!

قري به سر و گردنش داد و گفت:

ـ آقاي دکتر داره مغازه ممد بقال و مي خره مي خوام گسترش بدم مغازم و .

چيـــش… حالا انگار مي خواد بشه ورزشگاه آزادي.

ـ چي شد مدلم مي شي؟!

3.8/5 - (6 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x