بدون دیدگاه

رمان همکارم میشی پارت 9

4.6
(11)

 

ـ مبارکِ… جوابش و بهت می دم. تا عصر می گم…

خداحافظیِ سرسری کرد و رفت. همینکه رفتم تو سخندون گوشیم و گرفت سمتم:

ـ داله دیلینگ دیلینگ می کونه.

ـ داره زنگ می خوره. برو پلیورت و بپوش سردِ.

وقتی که رفت جواب دادم:

ـ بله؟!

ـ چه معنی داره مدل شی؟ قبول نکنی ها.

چشمام و برای گوشیم لوچ کردم. وا… به حقِ فضولای ندیده. کمی صدام و بم کردم و صاف ایستادم. اخمی رو پیشونیم نشوندم و گفتم:

ـ حتماً راجع بهش فرک می کنم.

گوشی و قطع کردم و رفتم که آماده شم. این فرزام هم یه چیزش میشه هــا.

لقمه نون و پنیر و دادم دستش:

ـ حرف نباشه. مگه میشه صبحونه نخوری؟ کم بخور همیشه بخور. حذفِ یه وعده غذایی مثلِ این می مونه که یه کارخونه بخواد یه مرحله از کارِ موادِ تولیدیش و انجام نده… مثلاً فرک کن پنیر و نندازن تو جاش بعد بفرستن برای بسته بندی!

خودمم نفهمیدم چی گفتم. اما هر چی که بود الان سخندون نشسته داره صبحونه اش و می خوره. بهتره منم برم دستشویی تا زودتر بریم بیرون.

احساس می کنم فرزام بی ریاست. یجورایی باس بدونم اون نظامیِ و خواسته و ناخواسته یه اخلاق های خشکی خواهد داشت. تازه مگه نه اینکه من و اون الان همکاریم؟ پس نباید انتظار بیشتر داشته باشم. اصلاٌ از کی تا حالا همکارا با هم قهر و قهر کشی راه می اندازن؟

می گم ساده و بی ریاست مثلا باهاش قهرم. صبح در و روش بستم اونوخ زنگ می زنه می گه مدل نشو. بعدم که اس داد گفت کافیِ بفهمم عکست تو اون آرایشگاست تا بتول و مغازه ممد بقال و به آتیش بکشم.

نیشم تا گوشم باز شد. چقدر خوبه یکی روت حساس باشه. اونوقت فرک می کنی دنیا یه رنگِ دیگست… گاهی هم به سرت می زنه یه کارایی کنی تا بیشتر حساس شدنش و ببینی. یعنی رگِ غیرتش و بگیری تو دستت باهاش بازی کنی.

یه نگاه کلی به دست به آبمون انداختم… هــــی نه به توالت های خونه اَیونیا نه به توالت های ما. تو توالتِ اونا میشه یه تختِ خواب هم گذاشت اونوقت ما سرپایی کارمون و انجام می دیم.

***

ـ آزی یادتِ اوندفعه ماهیهامون و شستم؟!

چپ چپ نگهاش کردم:

ـ تایید و ریختی تو تنگِ ماهی. اونوخ با کفگیر همِشونم زدی. خوشحالم هستی؟

دستش و گذاشت جلو دهنش و غش غش زد زیرِ خنده. نفسم و سخت دادم بیرون. این بچه بدتر از خواهرش دیوونست. خوبه بعدش دید ماهی ها رو خاک کردیم و انقدرم خوشحالِ.

ـ دیگه از این کالا نمی کونم آزی. من دیگه خـــانُم شدم.

ـ بله داره از سر و روتون می باره. اونم خانمی.

بعد از لباسایی که برای سخندون خریدم. به این نتیجه رسیدم که کاش یه همراه داشتم. تا مجبور نشم این خرسی و ببرم تو اتاق پرو دو وجبی. انقدر اون تو تکون تکون می خوره و با خودش و آینه و درِ اتاق پرو و کلاً دست اندر کاران حرف می زنه که منِ بدبخت روانی می شم.

تو همچین موقعیتی من دو تا شلوارلی، یکی آبی سرمه ای یکی هم مشکی برای خودم خریدم. اولین سالی بود که من داشتم تقریباً با دلِ خوش لباس می خریدم. اونم از یه جای خوب.

برام اس ام اس اومد:

ـ مانتو مناسب بخر.

پر حرص براش نوشتم:

ـ واقعاً خیلی دلم می خواد بدونم تو چرا الان خودت و کفگیرِ قاطیِ برنج می کنی؟!

یه شکلکِ عصبی گذاشت و نوشت:

ـ من به خاطرِ موقعیتت گفتم. وگرنه یه لـُـنگ بخر بپیچ دورت. به من چه.

سرم و برای خودم تکون دادم. عجب آدم پرروییِ به خدا. گوشیم و انداختم کیف و بیخیالش شدم. به مانتویِ مشکیِ ساده تا زیرِ زانوهام خریدم. مانتو تا روی کمرم بود و بعد کمی گشاد می شد و آستین های سه ربع داشت. و یقه انگلیسی باز. بنظرم یکم آستیناش بلند تر بود بهتر می شد. اما با اینحال آستینای کوتاهش نمی تونست مانع این شه که بخرمش.

یه مانتویِ دیگه رنگِ آبیِ تیره خریدم. مانتو تا روی زانوم بود و کلاً راسته و جذب بود. و رو سر آستیناش چین های سوزنی خورده بود که مدلش و عروسکی کرده بود.

یه کفشِ مشکی خریدم و یه شال و یه روسری. اگه لباس داشتم تو این گرونی عمراً انقدر لباس می خریدم. اما بدبختی این بود که من هیچی درست و حسابی نداشتم. با اینکه کسی و واسه مهمونی رفتن تو بساطمون نداشتیم. اما من زیاد بیرون می رفتم و دیگه مثل قدیم نبودم که یه کلاه بندازم رو سرم و یه شالِ کهنه. و برام مهم نباشه چی تو تنمِ.

بعد از خریدِ دو تا ماهی یکی برای سخندون یکی برای خودم راهیِ خونه شدم. بویِ عید میومد. همه جا شلوغ پلوغ بود. همه در حالِ خرید بودن. اینهمه می گن پول نداریم پول نداریم. من موندم پس اینهمه آدم تو مغازه های از کجا در میاد؟!

مسخرست اما من هیچ وقت عیدی نگرفتم. حتی از مامانم…

همیشه بویِ عید و عیدی و حس کردم… اما فقط حسش بوده که برام مونده…

یادِ حرفای فرزام می افتم… تو یه مادر بزرگ داری که چشمای خیسش به راهِ… می تونم از اون عیدی بگیرم؟

خدایا حقم هست چشمام و برای خودم لوچ کنم؟ برای عیدی می خوام برم خونه ننه بزرگم؟ یعنی من خجالت نمی کشم؟!

نچ نمی صرفه. من تا امروز کسی و نداشتم و از این به بعد هم نخواهم داشت. من سخندون و دارم و اون هم من و. امیدوارم چشمِ روزگار واسه ما دو تا در نیاد که از هم جدامون کنه.

از کنارِ امامزاده که داشتم رد می شدم. نمی دونم چرا دلم خواست برم زیارت. هر چند می دونستم که انقدر حلال و حروم تو زندگیم شده که درست نیست همینجوری سرم و بندازم پایین و برم تو.

یادِ چهره و صورتِ فرانک برام زنده شد. بی اراده لبخندی زدم و رفتم سمتِ مغازه سرِ خیابون و بعد از خریدِ جانماز و مهر به همراه یه قرآنِ جیبی رفتم سمتِ خونه. یه روزی برای زیارت هم میام، اما حالا نه…

گوشیم و که زنگ می خورد برداشتم. اما تا خواستم جواب بدم قطع شد. شماره خونه عباس آقا اینا بود. این یعنی اینکه هاویارِ… ناخواسته اخم کلِ صورتم و پوشوند… چه غلطا خجالتم خوب چیزیِ بعد از اون حرفی که زد واقعا خیلی رو داره.

گوشی و انداختم تو کیفم و دیگه هر چی که زنگ زد جواب ندادم. هاویار و فرزام نداره. هر دو باس یاد بگیرن با یه دختر چطور صحبت کنن. اصلاً نه تنها من باس بفهمن هر کس واسه خودش شخصیت داره.

طبقِ پیش بینیم هاویار جلو در بود. تا من و دید اومد سمتم. اما من اخم کردم و فوری در و باز کردم.

ـ برو تو سخندون.

ـ آزی خاویالِ ها… نیگا…

ـ گفتم برو تــو.

سخندون سرش و انداخت پایین و رفت تو. قبل اینکه در و ببندم یه پاش و گذاشت رو اولین پله. با اینکه دیدم اما محکم در و کوبیدم بهم که چشماش و بست و چند ثانیه ای هم باز نکرد.

ـ پاتم مثلِ زبونت هرز می پره.

به روی خودش نیاورد. نه حرفی تلخم و نه دردِ پاش و گفت:

ـ اون شب و فراموش کن. من زیادی خورده بودم همینجوری از زبونم چرت و پرت می پرید.

پوزخندی زدم و گفتم:

ـ خر ما نیستیم… بکش کنار کلی کار رو سرم ریخته.

ـ ساتی عزیزم… خواهش می کنم.

ـ منم خواهش می کنم خواهش نکنید. سرم شلوغِ آقا… بچه ام رو گازِ… با شومام…

لبخندی زد و گفت:

ـ فدای زبونِ شیرینت…

اخم کرد و گفتم:

ـ ببند اون کشِ قیطون و… دِهِــه…

جدی شد و گفت:

ـ من چی کار کنم که خانوم من و ببخشه/؟

ـ دیگه سرِ رام سبز نشو… ما دلمون از یکی بگیره تمومِ…

ـ من فدای اون دلت… اصن الان می رم یه چیز می خرم هم شام و دورِ هم می خوریم هم برات توضیح می دم.

این چرا هی قربون صدقه ما می ره؟ خوب معلومه خرمون کنه دیگه…

این و گفت و رفت… چــی شــد؟ این کجــا رفت؟! سرم و از لای در آوردم بیرون… نبودش…

وااا خدایا مردم خل شدن…

سخندون و گذاشتم تو مهد و کمی تماشاش کردم. بچه ام صبح دل درد داشت. ای هاویار الهی روز عروسیت زیپِ شلوارت خراب شه… نه این قسمت خیلی ستمِ… الهی چایی بریزه رو شلوارت…

دیشب دو ساعت بعد اومد… هم شام خریده بود…هم گل و بلبل… هم گوجه سبز… حالا فرک کنید من و سخندون عاشقِ گوجه سبز… کلا قربونیِ گوجه ایم…

نزدیکِ عید، آخرِ زمستون، تو خوابتم گوجه نمی بینی چه برسه واقعیت… این شد که نتونستم مقاومت کنم و تا گوجه و دیدم نیشم اومد تا گوشم. رفته بود از جنت آباد نمی دونم کجا برامون خریده بود. وقتی هم دیدم هاویار بچه ام پشیمون و ناراحتِ گفتم ببخشم، خدا رو خوش نمیاد جوونِ مردم و اذیت کنم. البته نه اینکه فرک کنید به خاطرِ گوجه سبز بخشیدما… نه فقط و فقط به خاطر وجدان و این حرفا…

با دیدنِ ماشینِ فرزام جلوی در مهد رام و کج کردم. ای بابا این کار و زندگی نداره؟ نمی ذاره دو دقیقه فرک کنیم. همون دیشب قبلِ اینکه هاویار بیاد گوشواره هام و در آوردم گذاشتمشون تو رخت خوابا. الانم دارم می رم باشگاه اما به قولِ خودش بهتره با هم رفت و آمد نداشته باشیم و خودم برم و بیام. الانم که کاری با هم نداریم.

ـ بیا سوار شو.

ایستادم و یه نگاه بهش انداختم. از سر تا کمر. آخه بقیه اش اون زیر قائم شده بود نمی شد نگاه بندازم. چشم غره ای بهش رفتم و به راهم ادامه دادم.

ـ چی شد بخشیدین هاویار خان و ؟ با من چرا قهری من که چیزی نگفتم. زری… زرگل…

بازم جوابش و ندادم. دیگه ماشینش نیومد کنارم… آه بیا ادم نی که بلت نی دو قرون ناز بخره. همه رو برق می گیره ما رو کفن سوخت? عم? ادیسون.

تو همین فرکا بودم که یهو یکی از پشت گردنم و گرفت. یا خدا غلط کردم. ای بابا آخه من که دارم راهِ صاف می رم.

دستام و آوردم بالا و نگاه کردم. پیشِ خوردم فرک کردم شاید حواسم نبودِ کیفِ کسی تو دستم مونده حالا اومده پسش بگیره. اما نه خبری نبود.

ـ مگه بهت نمی گم بشین تو ماشین.

همونطور که پشتم بهش بود چشم غره ای بهش رفت و با گفتنِ ” بی تـــربیت ” گردنم و از دستش در آوردم و راه افتادم. اما اینبار بازوم و گرفت و من و برد سمتِ ماشینش.

ـ می خوای همه بفهمن. بیا می خوام برسونمت.

می دونستم اول تا آخر حرفِ خودشِ واسه همین حرفی نزدم تا درِ باشگاه من و برسونه. وقتی مشکل داره دیگه چی می تونم بگم؟

ـ انقدر با هاویار صمیمی نشو.

ـ به خودم مربوطِ. اینجوری می خوای آشتی کنیم؟

ـ من عصبی بودم باهات بد حرف زدم. همه اش تقصیرِ فرانک شد.

ـ شوما از اول هم با ما بد حرف می زدی.

ـ شوما اشتباهِ… شما… خوب اوایل شرایط اونجوری می طلبید. حالا آشتی؟

روم و ازش گرفتم. معلومه که نه. من موندم چرا فرزامی که طبقِ گفته خودش روزای اول از من متنفر بود حالا انقدر ناراحتیِ من و قهر و آشتیم براش مهمِ. حالا خودمم دلم می خواد باهاش آشتی کنما. اصلاً این بچه بازیا وسطِ یه ماموریت مهم از کجام درومد؟! خوب فرزام یه اخلاقای خاصی داره. دلم نمی خواد اینجوری کلافه ببینمش.

به خودم که اومدم تو یه خیابونِ خلوت پارک کرده بود. نترسیدم اما پر شک پرسیدم:

ـ ما اینجا چی کار می کنیم اینجا کجاست؟

برگشت سمتم و خونسرد تر از همیشه نگاهم کرد:

ـ همیشه قبلِ اینکه به خطر بیفتی حواست و جمع کن. این سوال و ده دقیقه پیش وقتی داشتیم از کنارِ باشگاه عبور می کردیم باید می پرسیدی…

ـ خوب حالا که پرسیدم بگو.

جوابم و نداد… کمی رو صندلیش جا به جا شد و کامل چرخید سمتِ من. وقتی دید نگاهش نمی کنم. نیم خیز شد سمتم و محکم سرم و برگردوند سمتِ خودش. گردنم درد گرفته بود. شایدم بشه گفت کمی ترسیدم. خشن و خشک گفت:

ـ داری عصبانیم می کنی.

خوبه این عصبی نیست اینجوریِ. عصبی بشه چی می شه.روم و ازش گرفتم. بهتره آشتی کنم تا گردنم و نشکسته.

فرک کن این بخواد به زنِ آینده اش بگه دوستت دارم. لطافت که بلت نیست. لابد یکی می زنه تو گوشش می گه می خوامت آبجی…

عه وا! خاک تو سرت مگه آدم به آبجیش می گه می خوامت؟ لابد می گه می خوامت ضـِــیفه.

ـ من و دریاب!

نگاش نکردم. خوب از قدیم من اوصولاً آدمی بودم که یکی موس موسم و می کرد لوس بازیم بیشتر نمایان می شد. از همون لوس شدنایِ مدل هاویاری…

دستم و محکم تو دستش گرفت.

ـ مگه نمی گم مارو دریاب خـــانم؟!

این و با خنده گفت… نگاش کردم… خندم گرفته بود. خوبه همین الان گفتم لطافت بلت نیست. بچم از اون خنده های نادرش داره تحویلم می ده. با خنده گفتم:

ـ اومدی حرف زدن یادِ ما بدی خودت و فراموش کردی…

شیطون خندید. سری تکون داد. انگار که آرامش گرفته باشه… چشماش و بسته و گفت:

ـ پس آشتی؟!

بیشتر از این دلم نیومد. اون یکی دستمم گذاشتم رو دستش…

ـ آشــتی…

ـ امروز و شاگرد خودمی! تو بوستانِ شهروند. بعدم ناهار مهمونِ من.

دستم و کشیدم بیرون و گفتم:

ـ بی مقدمه چینی برو سرِ اصلِ مطلب!

یه تای ابروش و انداخت بالا و سوالی نگاهم کرد.

منم بیخیال گفتم:

ـ از روزی که شناختمت بی دلیل من و جایی دعوت نکردی… دقت کردی؟!

خندید و گفت:

ـ خوشم اومد تیزی… شاگرد خودمی! اما باور کن فقط به خاطرِ حرفم نیست که قبول کردم یه روز شاگردم باشی.

ـ همون فرانک به ما یاد بده بستمونِ. بریم جیگر و که قولش و دادی بده و حرفت و بزن.

ماشین و روشن کرد و با لبخند راه افتاد. خدا خودش بخیر کنه.

نه من خوش گوشت نمی خورم مالِ خودت.

خبیث خندید و گفت:

ـ چــرا؟ باید بخوری!

صورتم و جمع کردم و سعی کردم با لحنم نشون بدم چقدر چندشِ:

ـ مثلِ غده سرطانیِ کوچیک می مونه. خودت بخور. من قلوه دوست دارم.

کمی لیمو چلوند رو یه سیخ قلوه. یه تیکه نون برداشت و دو سه تا قلوه گذاشت لاش نمک و فلفل ریخت روشن و گرفت سمتم.

من که از فرصت استفاده کرده بودم و وقتی دیدم حواسش نیست چند تا قلوه بیشتر گذاشته بودم تو دهنم هُل شده از نگاهِ خیره اش دست از جویدن برداشتم و زل زدم بهش. از دهنِ پرم یا شاید هم قیافه مثل خنگ هام خوشش اومد که زد زیرِ خنده و گفت:

ـ بازم سفارش بدم؟!

قلوه ها رو همونطور درسته قورت دادم. ای تــفـــ … مثل سنگ رفت پایین. نبم نگاهی بهش انداختم و کمی از دوغم خوردم:

ـ نه من زیاد دوست ندارم.

آه بیا امروز یه چیزش می شه ها هی بی اراده لبخند ژکوند می زنه. تکونی به دستش داد و لقمه و گرفت جلوی دهنم:

ـ بخور.

بی تعارف، با ولع تمام گازی از لقمه زدم گفتم:

ـ مرسی خودتم بخور.

و خواستم لقم? گاز زده ام و ازش بگیرم که کشید عقب. پیشِ خودم خر ذوق شدم. لابد می خواد دهنیِ مارو بخوره. ای کاش یه تفی زبونی چیزی می زدم به لقمهِ. ای بابا…

ـ خودم بهت می دم.

چیــش ما اگه از این شانسا داشتیم… بقیه لقمه و که خوردم دیگه واقعا سیر شده بودم رو بش گفتم:

ـ خوب نمی خوای بگی چی شده؟ که الان به مناسبتش ما اینجاییم؟!

ـ دلیلِ اصلیِ اینکه من و تو اینجاییم فقط و فقط یه رفعِ دلخوریِ سادست. بخور رفتنی بهت می گم.

منم چیزی نگفتم تا بتونه اون چیز های چندشِ مورد علاقه اش و بخوره.

بعد از خوردنِ جیگر وقتی سوارِ ماشین شدیم. دیگه ازش نپرسیدم چی شده!؟ چون تجربه ثابت کرده بود که مردِ پیشِ روم وقتی من و کنجکاو می بینه لذت می بره و سعی می کنه که تو همون حالت نگهم داره. پس ترجیحاً دندون روی جیگرم می ذارم و منتظر می مونم.

ـ یه جورایی بهتره بکشی کنار… دیگه نمی خوام خیلی باهاویار صمیمی باشی…

ـ چرا؟!

ـ صبر کن… ببین ساتی همون موقع ها هم که امیر تحتِ نظر بود هیچ کس نمی دونست قراره چه اتفاقی بیفته. اون با اومدن به محلِ شما استارتِ یه ماموریت و برای خودش و ما زد… الان کلی مدرک ازش هست… برعکسِ همیشه که هیچ مردکی ازش نداشتیم. الان داریم. اما من با هفت، هشت سال زندانش راضی نمی شم. من چیزی و می خوام که حقشِ. امیر خیلی بد کرده حقش بیشتر از حبس برای جعل و اینطور چیزاست.

ـ الان منظورت و نمی فهمم…

ـ هیچی می گم دلم نمی خواد زیاد بهش نزدیک شی… دارم می گم باید صبر کنیم برای استارتِ جدیدِ ماموریتش. از تماساش و جاهایی که رفت و آمد داره چیزی دستگیرمون نمی شه. باید دوباره خودش پیشقدم شه هر چند اینبار می دونم که چی می خواد.

تا الان حدسیاتت درست بوده… اون تو خونه شما چیزی می خواد. یه چیزی که انقدر ارزش داشته تا امیر به خاطرش پا شه بیاد این محل…

ـ نمی فهمم یه بار می گید بش نزدیک شو… یه بار می گید دوری کن…

ـ من نمی گم دوری کن. می گم صمیمی نشو…

ماشین و یه کنار پارک کرد برگشت سمتم و گفت:

ـ بذار با هم راحت تر باشیم. دوستانه بهت می گم. هاویار شریکِ خوبی برات نمیشه… همینطور همراهی خوبی برای سخندون… یادت باشه تو، تو هر راهی پا بذاری سخندون هم با خودت می کشی…

با ناباوری نگاهش کردم. این چی می گفت؟ یعنی چی؟! شریک؟ چی فرک کرده…

یکی تهِ دلم می پرسید: ” مگه اشتباه کرده؟! ” اما آخه… سرم و انداختم پایین. حس کردم گر گرفتم. یا شایدم کوچیک شدم. نذاشت بیشتر خجالت بکشم و ادامه داد:

ـ می دونم دخترِ عاقلی هستی. خودت و درگیر نکن. شاید من اشتباه کرده باشم. اما خوب حتی اگه این حرفم فقط یه اشتباهِ کوچیک هم بوده باشه گوشزد کردنش خالی از لطف نیست.

چیزی برای گفتن نداشتم. اما الان یه چیز و فهمیدم. حتی این تعبیرهایی که این چند روز برای فرزام کردم و فرک کردم دوستم داره اشتباه بود.

اون اگه دوسم داشت که انقدر راحت راجع به هاویار نظر نمی داد… اه خاک تو سرت ساتی به چه چیزایی فرک می کنی. اینا هر کدوم یه نفعی براشون داشته تو این محل پا گذاشتن. نکنه فرک کردی قراره عاشقت شن؟ نه بابا بذار کارشون تموم شه. اون هاویار راحت مثل آشغال پرتت می کنه یه ور این آقام پرتت می کنه گوشه زندون.

ـ گفتم خودت و درگیر نکن! اینهمه خودخوری لازم نیست. من که چیزی نگفتم. فقط گفتم به دردت نمی خوره. اینقدر ناراحت کننده بود؟! تا این حد؟!

برو بابا… یکی این و خفه کنه…

ـ اصن بیا با یه سوال از این بحث خارج شیم… شده بود بابات راجع به فروشِ یه زمین یا ویلا باهات حرف بزنه؟!

هنوزم قاطی بودم… اینکه فرزام چیزی و فهمیده که من تا حالا خواسته و ناخواسته گیج بودم و نمی فهمیدم، عصبیم کرده بود… با تکون دادنِ سرم جوابِ منفیم و بهش رسوندم.

ـ مطمئنی؟ نمی خوای بیشتر فرک کنی؟

با بی حوصلگی گفتم:

ـ بابا از فروشِ جایی حرفی نزده بود…

دستی تو هوا تکون دادم:

ـ فقط این اواخر شیشه که می زد. نعشه که می شه می گفت می خوام برات ماشین بخرم. به سخندونم قولِ یه ماهی داده بود قدِ هیکلش!

ـ تو خونه… تو خونه رفت و آمدی نداشتید که مشکوک باشه؟!

ـ نه تقریباً واسه این یکی بدجوری بابا رو ترسونده بودم. یکی دو بار اومد و رفت داشتیم اما واسه این اواخر نبود. اون اوایل بود که می شستن گل می گفتن و تریاک دود می کردن.

ـ خونه برای بابات تنها می موند؟!

ـ نه اصــــن! عادت نداشتم خونه و تنها بذارم.

ـ با این وجود. وقتی شما خونه و تنها نمی ذاشتید. پس باید این فرضیه و رد کنیم که هاویار خونه براش مهمِ. که اینطور نیست. من الان می دونم که هاویار خونه و می خواد. همه چیز و می دونم. یکم بیشتر فکر کن.

ـ چطــور؟

ـ ببین ساتی تو خونه چیزی هست که هاویار اصرار داره چند روز خالیش کنید… وگرنه که سرکاریم دیگه… هرچند که نیستیم.

نچ نچ. جوونِ خوبی بود. حیف شد. حسابی قاطی کرده. خندیدم و گفتم:

ـ سرکار بودن… خفن بهت میاد…

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

ـ من خیلی جدیم… از بالا دارن دیوونه ام می کنن. سرهنگ کم مونده خودم و بگیره جایِ متین اعدام کنه.

شونه ای بالا انداختم. خوب به من چه… تقصیرِ منِ هاویار داره خیلی ریلکس کاراش و انجام میده و کسی هم بهش شک نمی کنه؟!

نگاهی بهش انداختم:

ـ یه چی هست به ما نمیگی… قضیه ویلا و زیمین چیه؟!

ـ زمین ساتی… زَمــیــن…

ـ همون زِمین.

سرش و تکون داد و گفت:

ـ تو اگه حرف زدنت و یاد بگیری من یه جشن درست و درمون می گیرم به خدا.

ـ نپیچون. جوابِ سوالم؟!

ـ بهتره ندونی…

می دونستم نخواد حرف بزنه نمی تونم چیزی بکشم بیرون. واسه همین سرم و به شیشه تکیه دادم و به بیرون نگاه کردم…

راست می گه واقعاً چی می تونه تو خونه ما باشه؟ یه زیر خاکی؟ بابایِ من ادمِ مشنگی بود اگه چیزی داشتیم راحت می شد فهمید. یعنی این وعده وعید های آخرش و باس جدی می گرفتیم؟ از پول و ثروت حرف می زد. از زندگیِ ایونی. نمی دونم. پس چرا به سفر بدهکار بود…

بابا عادت داشت. کلاٌ از بدهکار بودن خوشش میومد. حتی زمانایی هم که پول داشت می رفت و نسیه خرید می کرد…

این چیه که فرزام می دونه و می خواد من و مجبور کنه فکر کنم و با جزئیاتِ بیشتری توضیح بدم؟

همینجور داشتم فرک می کردم. به سوالای فرزام… به امیر… رفت و آمدِ مشکوک… خونه… زیمین… تنهایی… یهو یه چیزایی یادم اومد… آره خودشِ… با جیغ گفتم:

ـ اون چهار روز… اون چهار روز…

انقدر بلند گفتم که فرزام فوری زد رو ترمز. بدبخت فرک کنم روحش رفت اون دنیا برگشت.

ـ کدوم چهار روز؟!

پارسال بابا دو روز و سه شب خونه نیومد. قشنگ یادمِ. وقتی هم اومد خیلی خوشحال بود. همه اش گفت خدا دوسمون داره. پولدار شدیم. همه اش می گفت نوکرتم زن. مامانم و می گفت!

منم پیشِ خودم گفتم حتماً دوباره انقد زده تو رگ و زیاده روی کرده رفته تو توهم. بعد چهار پنج تا قرصِ تریفن انداختم تو چاییش دادم بهش. آخه یکی به ما گفت تریفن ضدِ توهمِ. دیگه ما هم از اون به بعد می دادیم به خوردش.

چپ چپ نگاهم کرد:

ـ وقتی که مرد از این قرص بهش داده بودید؟

حق به جانب گفتم:

ـ نه به جدِ سادات. به مولا خیلی وقت بود دیگه داروخونه بِمون نمی داد. می گفت باس نسخه ببریم براش.

ـ حالا کجا بود؟! این چه ربطی داره به چهار روز؟!

ـ نمی دونم کجا بود. اما وقتی اومد کفشاش و اینا همه گلی بود. خودشم زیاد تر و تمیس نبود. بعدشم مارو چهار روز فرستاد قم. گفت ما برگردیم ترک کرده. زندگیمون مثِ ادم شده. اما وقتی برگشتیم یه ماده جدید می کشید. اسمش نخ بود. اوایل هِی نخ، نخ می کرد. ما گفتیم ببین کدوم شنقلی به این نخ داده که اینجور بال بال می زنه بعد دیدیم نه بابا. یه چی می کشه شکلِ نخ. اسمِ اون و می گه.

جدی نگاهم کرد:

ـ چطور فراموش کردی این و بگی؟!

ـ خوب تو نپرسیدی بابای ما چی می کشه. واس ما عادی بود.شاید اگه زودتر از غیبت و این چیزا پرسیده بودی زودتر هم به ذهنم می رسید.

ـ بعد از چهار روز که برگشتی چیزی تغییر کرده بود؟!

ـ نه همه چی سر جاش بود. اوایل که بابا زیاد می گفت پولدار شدیم. اما بعد دیگه حرفی نمی زد.

ـ یه چیزی می خوام بگم. اما نمی دونم درسته یا نه.

ـ چیزی نباس پنهون از ما بمونه خودتون که می دونید.

سری تکون داد و دستی به صورتش کشید…

ـ یادتِ می گفتم هاویار برای خریدِ یه ویلا می رفت جاده و بر می گشت؟!

ـ آره، آره یادمِ خــبــ ؟

ـ خوب به روی جمالِ بی نقطه ات!

چپ چپ نگاهش کردم. اومد حرف زدن یادِ ما بده خودش به کلی لوچ شد. در حالی که می خندید گفت:

ـ وقتی فضول می شی خیلی با نمک می شی.

ـ دردِ یه ساعته. خوب بگو دیگه. الان وقتِ شوخیِ؟!

اخمی کرد و با جدیت گفت:

ـ به روی تو بخندی همینه. هیچی دیگه اون ویلا دقیقاً کنارِ ویلاییِ که پدربزرگت برای شما به ارث گذاشته…

گروه تجسس ما تازه تونستن یه درِ تهِ باغ پیدا کنن که تا حالا با شاخ و برگ پنهون بوده. امکانش هست که هاویار می رفته تو این باغ و برای رد گم کردن از درِ مینبرِ این باغ میومده تو باغِ شما!

ـ اخه که چی؟! که چی بشه؟!

ـ اینکه ویلایِ شمارو می خوان چیکار و نمی دونم. البته می شه گفت بابات و با پونصد، ششصد ملیون خر کردن. پونصد پولِ نقد. بقیه اش هم مواد… اینطور که فهمیدم بابات سهم تو و خودش و از اون باغ فروخته به هاویار.

اینجور که خدمتکار یا بهتر بگم نفوذیِ ما شنیده قرار بوده از دخترِ بزرگ که تو باشی اثرِ انگشت بگیره تا بقیه کارارو خودشون انجام بدن. البته قیمتی که الان رو باغ گذاشتن سه میلیاردِ.

می مونه اون پول و موادا… که الان دستِ بابای تواِ و من فهمیدم که هاویار برای اونا تو این محلِ. چون بابات حتی خودش هم امضا نکرده. اونروز که ماشین پول و موادا رو میاره. اون سرایدار هم بوده. همه رو تو حیات می ذارن و میرن. بابات هم قراره پشت سرشون کسی بیاد دنبالش که ببرتش ویلا تا قولنامه و که اثر انگشت تو خودش و داره ببره. البته می گن که همون روز می خواستن سرِ بابات و بکنن زیرِ آب و پول و اینارو ببرن. با قولنامه. اما … همون روز بابات آور دُز کرده و شما هم که ظهرش رسیدید.

با دهنِ باز شده بهش نگاه کردم.

ـ این سرایداره چقدر حرفاش راسته؟!

ـ از نفوذی های خودمونِ.

ـ الان من گیجم. نمی فهمم. یعنی بابام سهمِ منم فروخته؟! آخه اون از کجا می دونسته؟

ـ پسر عمویِ بابات الان زندانِ. البته انفرادی. تا روشن شدنِ اوضاع وضعش معلقه. اون به بابات اطلاع می داده چون تو روستای شماست.

ـ من باید چی کار کنم؟ من نمی فهمم گیجم. انقدر این مدت چیزای غافلگیر کننده شنیدم که دیگه واقعاً همه چیز برام عادی شده.

ـ ساتی نباید تابلو بازی در بیاری. اما اول باید اون قولنامه و پیدا کنی. اینطور که خودت از اون چهار روز تعریف می کنی. روزی که بابات می خواسته بره شما نبودید… البته مامورِ ما هم گفت که کسی خونه نبوده.

ـ یه لحظه صبر کن… این مامورِ شما… تا الان کجا بوده؟ چون یادمِ تا همین دیروز توام عینِ خرِ معطل مونده تو گل بودی؟

ـ مودب باش ســـاتی!

ـ خوب ببخشید.

ـ مستخدمِ شخصیِ. همه جا باهاشون هست. همکارمون و فرستاده بودن جایی که هیچ جوری بهمون دسترسی نداشت خوب معمولا برای نفوذی ها چیزی استفاده نمی کنیم که بتونیم ردشون و بزنیم یا شنود براشون بذاریم. مخصوصاً هم که معلوم نیست مقصدشون کجا خواهد بود.

ـ خــب یعنی الان مطمئنید که حدسِ من درست بوده. اون خونه من و می خواد و تو خونه من چیزی هست که برای اونا خیلی ارزش داره. هم پول و هم مواد… باید چی کار کنیم؟

ـ منتظرِ قدمِ بعدیِ هاویار می مونیم. اما اون مواد هر جای خونه که باشه به زودی گندش در میاد. تریاک که هیچ. اما کراک… نخ… نخ تجزیه می شه و کراک کرم می زنه. واسه همین عجله دارن تا بدستش بیارن. ساتی زیاد سمتِ جاهایِ مخفیِ خونه نرو که بفهمن و شک کنن.

ـ خدایا دارم دیوونه میشم. بابا کی از من اثرِ انگشت گرفت؟! من خوابم سبک که نه اما سنگینم نیست. رو دستم جای هیچ جوهری نبوده.

ـ یه پنبه آغشته به الکل بکشه رو دستت هیچ اثری نمی مونه. آماده باش. هر لحظه ممکنِ مجبور شی خونه و ترک کنی. شاید باید یه میدون بدم دستِ امیر.

چه دنیایی شده. آدم نتونه به پدرِ خودشم اعتماد کنه. هر چند از اول هم برای من پدری نکرد. یه کلمه حرفِ محبت آمیز به ما نزد دلمون و خوش کنیم پدر داریم. واقعا پدر بودن یعنی چی؟ اینکه یه پولِ نصفِ نیمه بذاره کفِ دستمون بسته؟ که اینم این اواخر مامان کار می کرد م ذاشت کفِ دستِ پدر برای دود کردنش.

این فرزامِ دیوونه ام که زودتر بهم نگفت چه خبره. از وقتی فهمیده بود ارث مادری داریم می دونست که ویلامون کنارِ ویلایِ موردِ نظرِ هاویارِ اما حرفی نزده بود تا روشن شدنِ ماجرا. که اونم اینطوری شد. خدایا مصبت و شکر. آخه اینم زندگیِ ما داریم؟!

سعی کردم با کارای خونه و خودم و مشغول کنم. اه امروز که باشگاهم پر شد رفت هوا. عوضش فردا تمرین تیر اندازی با فرزام دارم. بعدش می خواد من و ببره دانشکده افسری سرِ چند تا از کلاسا بشینم ببینم خوشم میاد این رشته و بخونم یا نه. یعنی چقدر عالی بود همه برای انتخابِ بهتر یه همچین کاری و بکنن و بیشتر آشنا بشن. اونوقت شاید کمتر پیش میومد که کسی از انتخاب رشته پشیمون باشه.

البته این سرخوشیِ من و می رسونه وقتی هنوز رشته دبیرستانیم و انتخاب نکردم واسه دانشگاهم تصمیم می گیرم. اما خوب فرزام می گه اگه واقعا نمی خوام برم دانشکده افسری بهتره که همون رشته انتخابی خودم، یعنی ریاضی و ادامه بدم.

پشتِ درِ شیشه ای خونه ایستادم و به حوض کوچولویِ خونمون نگاه کردم. کفِ دستم و گذاشتم رو پنجره بلکه سرماش از پوستم به درونِ گرمم نفوذ کنه و یکم خنکم کنه… دلم می خواست الان دایی اینجا بود… ای کاش بتونم رک و راست راجع به خانواده ای ازشون بپرسم که نوزده سال منکرش شدن… اما چی بگم؟! اون چی داره که بگه؟؟

پوزخند زدم… همیشه آدمای گناه کار حرف واسه گفتن زیاد دارن… متاسفانه فوق العاده طلبکار هم هستن.

***

درِ یخچال و باز کردم و سیبِ قرمز و کوچولوی مدِ نظرم و برداشتم. بنظرم عید بهترین گزینه بود برای یکم روحیه سازی و این مسائل! از این هاویار که بخاری بلند نشد و تو این چند هفته هنوز قدمی بر نداشته که یکم دوباره هیجان بیاد تو زندگیمون. شاید باید به قولِ فرزام بهش میدون بدیم. فرزامم که بیشتر سرکارشِ و فقط زمانی که کاری داره یا می خواد مسئله ای و گوشزد کنه زنگ می زنه یا می بینمش.

سیب و گذاشتم…

خـب، خب…. اینم از سیب…. سینِ اولم…

دوباره نگاهی به سفره هفت سینم انداختم…

قرآن…

آینه نداشتم. مجبور شدم آینه حموم و که خیلی هم بزرگ بود یه تیکه از کنارش بشکنم بزارم سرِ سفره…

سنجاق سرِ سخندون… سینِ دومم…

سنجاق قفلی… سینِ سومم…

سمنو که جمیله درست کرده… سینِ چهارم…

آها… سبزه که خودم ” گانه ” خیس کردم و گذاشتم… سینِ پنجم… گانه خیلی قشنگتر از عدس سبز میشه و هر سال خودم می ذارم و برای سرِ خاکِ مامان می برم… تصمیم دارم امسال فرق نذارم… واسه بابا هم می برم.

دیگه چی بذارم؟!

یکمم سرکه سفید…. سین ششم…

چند تا پولِ خورد پنجاه تومنی هم که سکه امِ و میشه سینِ هفتم… تموم شد…

نگاهی به دور تا دورِ لبه های حوضِ خونه انداختم… ماهی هم که تو حوض هست… لازم? سفره هفت سین…

چه سفره ای شد. یعنی هر کی ببینه تا عمر داره بهمون می خنده.

سخندون با لباسِ نوش کنارم ایستاده بود و به دور تا دورِ استخر نگاه می کرد. بیشتر از همه چشمش به سنجاق سرش بود که حالا یکی از سین ها شده بود.

رو پارچه که کنارِ حوض پهن کرده بودم و روش آجیل و شیرینی بود نشستم و صداش کردم.

ـ بیا اینجا فسقلی می خواییم دعای تحویلِ سال بخونیم. بیا کنارم…

با اعتیاد کفشای سفیدش در آورد و بدونِ انکه اجازه بده جورابِ سفید تور توریش رو زمین کشیده بشه رو پارچه کنارم نشست.

ـ خدایا… همیشه باشه… همیشه کنارم باشه. سالم و سر حال. منم باشم… انقدر باشم که دکتر شدنش و ببینم که خوشبختیش و ببینم که روزی و ببینم که دیگه بهم نیاز نداشته باشه. یه خانمِ به تمام معنا…

روزی و ببینم که نشون بده بچه علی شیره ای هم می تونه چیزی بیشتر از جیب بـُـر باشه… روزی و ببینم که به اوجِ موفقیت رسیده باشه و زندگیش پر از رنگای سفید و صورتی باشه.

به کاسه آجیل اشاره کردم:

ـ بخور عزیزم.

و کاسه و گذاشتم جلوش…

خودم خواستم امسال هفت سینم و اینجوری بچینم. اخه تو خونه دلم می گرفت. چیه مگه؟ دیدم هوا بهاریِ. بارونم که نیست. گفتم بیاییم بیرون.

رادیو رو روشن کردم و قرآنم و برداشتمو همینکه بازش کردم. یادم افتاد امروز نه نمازِ صبح خوندم و نه نمازِ ظهر. نفسم و سخت دادم بیرون. از روزی که شروع کردم به نماز خوندن همینه. نمی دونم چرا یادم می ره.

البته بعضی روزا هم یادم می مونه ها. اما انگشت شماره اونروزایی که من سر وقت یادم میاد وقتِ نمازِ…

رادیو داشت می گفت که خونه دلمونم یه گردگیری بهش بدیم و صاف کنیم. اگه با کسی قهریم آشتی کنیم. نذاریم گردِ دلخوری و ناراحتی رو خونه دلمون بمونه…

دعای تحویلِ سال که نوشته بودم و گذاشته بودم صفحه اولِ قرآن و باز کردم…

ما بینش هر کی میومد تو ذهنم براش دعا می خوندم…

برای بچه ام فرزام… خدایا نکنه تو این ماموریت ها که میره یه وقت خدایی نکرده بر نگرده… جوونِ آرزو داره… بلاخره می خواد زن اختیار کنه… بچه دار شه… به خودش رحم نمی کنی به دختری رحم کن که فرزام قراره باهاش ازدواج کنه… یه وقت نکنه اون دخترِ طفلی چشم به در بمونه…

برای هاویار… خدا به راهِ راست هدایتش کنه… البته منم باس به همون راه هدایت شم…

برای بتول… ایشاالله سالِ دیگه بچه بغل خونه شوهر… البته اول خونه شوهر بعد بچه بغل… اونجوری خوبیت نداره.

خدایا به همه مریضا سلامتی بده…

امیدِ هیچ بنده ای و نا امید نکن…

نذار هیچ دختری حسِ ترشیده شدن بهش دست بده…

آهی جانسوز کشیدم:

ـ خدایا به شهدا عمر با عزت عطا بگردان…

قرآن و بستم…

ـ الهی آمین…

اما یه لحظه دستم که می خواست قرآن و بذار سر جاش رو هوا موند. من چه دعایی کرده بودم؟! چشمام و برای خودم لوچ کردم. حیف شدم… جوون خوبی بودم. از دست رفتم…

قرآن و بوسیدم و همون جلوی خودم و گذاشتمش. دستِ سخندون و که برای اولین به چیزایی و می دید و با تعجب زل زده بود بهشون گرفتم و گفتم:

ـ چی انقدر تعجب آورِ؟!

پر سوال گفت:

ـ آزززززی اَفت سینمون خیــــلی خوشگِلِ ها… اما من چِـــلا سُفله اش و نمی بینیم؟

با خودش زمزمه کرد:

ـ سُـفل? اَفسیــن.

و کمی سرش و گج کرد و با چشمای گرد و کنجکاوش به من نگاه کرد. لبم و گاز گرفتم که نخندم. بچه ام راست می گفت. سفره نداشتیم که.

با صدای بمبی که تو رادیو ترکوندن به خودم اومدم و سفت گرفتمش تو بغلم و با جیغ گفتم:

ـ عید شد… عید شد… عیدت مبارک… عیدت مبارک خواهرِ گلم…

و پشت بندش سخندون بود که جورابِ نو و فراموش کرد و در حالی که بپر بپر می کرد و دورِ استخر می چرخید می گفت: ” عیدی می خوام… پوفک می خوام ” .

سری تکون دادم. با اینکه دیگه مثل قدیم نمی خوره. اما هنوزم شکمواِ.

به همین چیزا فرک می کردم که یهو صدای شسکتنِ شیشه اومد و پشت بندش دمپاییِ اکرم خانوم اینا پرت شد تو حیاتمون. سرم و تکون دادم و بلند خندیدم. دیگه عادت کرده بودم. جواد پسرِ اکرم خانوم بازم مثلِ هر سال جلو جلو عیدیش و از کیفِ مامانش برداشته بود و الان داشت کتک می خورد.

قرآن و بوسیدم و لاش و باز کردم. اولین سالیِ که من پول می ذارم تو این قرآن. اونم پولِ حلال… و اولین عیدیِ که من دارم به سخندون عیدی می دم.

پنج تومنیِ نوم و بالا گرفتم و به سخندون گفتم:

ـ بوس بده تا عیدیت بدم.

اومد نزدیکم و محکم من و بوسید.

ـ مــــــلسی آآآزی…

و دویید سمتِ خونه… وا این کجا رفت؟!

چند ثانیه بعد اومد. کیفی که امسال براش خریده بودم دستش بود. پسته ام و پوست کندم و گذاشتم تو دهنم و با لذت نگاهش می کردم. پنجاه تومنیِ مچاله شده کفِ دستش و گرفت سمتم:

ـ اینم عیدیِ تو…

پر محبت بوسیدمش… بی شک با ارزشترین عیدیِ عمرمِ… گذاشتمش لایِ قرآن تا کمی صاف شه…

ـ حالا میشه بیلیم خونه مامان بزلگمون؟!

یه لحظه از حرکت ایستادم. حس کردم چیزی تو گلوم گیر کرده. یه چیزی رو قلبم سنگینی می کرد. در حالی که بغض داشتم. ناباور نگاهش کردم… این بچه چی می گفت؟

روم و ازش گرفتم و همونطور که بلند می شدم تا وسائلم و جمع کنم گفتم:

ـ کمک کن وسیله هامون و جع کنیم. جای خونه مامان بزرگ می برمت پارک.

با صدایی که ناراحتی تو ش بیداد می کرد گفت:

ـ آما.. کالــن می گه خونه مامان بزلگ بیشتل از پالک خوش می گذله…

به رفتنش که داشت می رفت تو خونه خیره شدم… یعنی منم از این بهونه ها برای مامانم می گرفتم؟ مامان چی جوابم و می داد؟ چرا من بچگیم و درست حسابی به یاد ندارم؟ چرا همه اش پازلای بهم ریخته اس که برام مونده؟ مامان اگه بودی چی جوابِ بچه ات و می دادی؟

با صدای زنگِ در بیخیالِ این فرکا شدم. یعنی سعی کردم که بیخیال شم. بلند شدم که با دو خودم و به در برسونم. که یهو رونم تیر کشید. دستم و گذاشتم رو پام. آخــخخ… یادم نبود… این باشگاه رفتنم برای ما شده دردسر. چون دوره دفاع شخصیم تموم شده دیروز با دو نفر از ارشدا مبارزه می کردم که نامردا با بو (چوب دستی ) زدن تو پام…

در و باز کردم و چشمام به گلای رو به روم ثابت موند. اما زودی لبخند زدم… بازم تعدادشون زوج بود… دو تا…

گلارو از دستِ پسر بچه گرفتم و گفتم:

ـ صاحبِ گلا کجاست؟

لپای آفتاب سوخته اش با لبخندِ گشادش بیشتر معلوم شد و با صدای دو رگه شده اش گفت:

ـ گفتن بهتون بگم بهارِ نو رسیده مبارک!

وبعدم دویید سمتِ سر کوچه.

در و بستم و به پشتِ در تکیه دادم… فرزامِ دیوونه…

دستم و رو گوشم کشیدم و جوری که به گوشش برسه گفتم:

ـ بهارِ نو رسیده شما هم مبارک جناب سرگرد…

 

سالی یه بار خوشمزه می شه. جوری که می دونه اگه باشه می خورمش واسه همین خودش آفتابی نمی شه. البته حق هم داشت. اون بیچاره امسال دور خانواده اش نیست و پیشِ جمیله ایناست و به خاطرِ وجودِ هاویار نمی تونه خودش با گل بیاد جلویِ درِ خونه.

این دومین بارِ گل می خره. بارِ اول سرِ چهار راه همین هفته پیش… دو شاخه گلِ نرگس خرید. و گفت معتقدِ که گل همیشه باید به تعدادی خریده شه که زوج باشه و الان… برای تبریکِ عید…

یه بار دیگه بوش کردم…

تقه ای به در خودر و پشت بندش در محکم باز شد. منم که تو حس و حالِ خودم بودم با مخ پهن شدم تو حیات… این دومیش… سومی و خدا بخیر کنه..

صدای اکرم خانوم که صد در صد اومده بود دنبالِ دمپایی پلاستکیش بلند شد.

ـ واااا! ساتی این پشت چی کار می کنی؟! ای جواد خدا درد بذاره تو رو. فکر کنم مُرد.

تکونی به خودم دادم. خدا نکنه این همسایه ها یه چیز و بفهمن. از وقتی فهمیدن این در خرابِ هر کی میاد یه گدانی یا چودانی چیزی به در می زنه و بازش می کنه. حالا انقدرم ماشاالله کم رو هستن که به جایی هم که ایستادم معترض می شن.

با صدای ضعیفم گفتم:

ـ عیدتون مبارک…

چادرش و سفت تر گرفت و گفت:

ـ ببخشید تو رو خدا من فقط با دستم یه ضربه آروم به در زدم.. نمی دونستم انقدر زود باز میشه.

با خودم گفتم باز خدا رحم کرد ضربه اش آروم بود. بیچاره جواد که یه روز هم از دستِ این، دست در امان نیست.

ـ خواهش می کنم

و بعد دمپایی و از وسطِ حیات برداشتم و دادم بهش.

ـ بفرما اینم دمپایی.

ـ مرسی ببخشید تو رو خدا. این پسر همه پولارو برداشته رفته سرِ خیابون کافه نت…

سعی کردم نخندم…

ـ کافی نت…

ـ آها همون. کافه شاه کم بود کافه نت هم زدن.

همینطور که غر می زد بی خداحافظی رفت. کلاً عادت داشتم. به کافی شاپ می گفت کافه شاه… خداحافظی هم که کلاً هیچی به هیچی…

رفتم سمتِ حوض و دونه دونه وسیله ها رو جمع کردم. هر سال عید بعد از تحویلِ سال می رفتیم پارک. اینجوری خودمم کمتر احساسِ تنهایی می کردم. هر چند که تو پارک انگار خاکِ مرده ریختن.

بعد از جمع کردنِ وسیله ها و پاک کردنِ خاکِ لباسم با آب. رفتم که آماده شم. لباسام و پوشیدم و کفشِ تختِ آبی سورمه ایم هم پوشیدم و آماده بودیم که بریم پارک.

فرزام و جمیله با شوهرش داشتن سوارِ پیکان گوجه ای رنگی می شدن که برن. حالا کجا خدا می دونه. فرزام یه لحظه کوتاه نگاهم کرد و بعد دستش رفت سمتِ گوشیش.

بی اراده منتظرِ صدای زنگِ گوشیم شدم که همون موقع صداش درومد. تو دلم دعا خوندم باز ایرانسل نباشه. اما خودش بود.

ـ کجا؟!

مثل خودش کوتاه نوشتم:

ـ پارک.

نگاهِ کلی به کوچه انداختم. ماشینِ هاویار جلوی در بود. فرک می کردم بره پیشِ مامانش. چند ثانیه بعد با تک بوقِ پیکانِ فرزام اینا به خودم اومدم. انگار برای خداحافظی از من زده بود.

راه افتادم سمتِ خیابون. کوچه خلوت تر از همیشه بود. معمولاً این محله افرادِ مسن ترش بیشتر از جووناشن. واسه همین بیشتریا تو خونه منتظر نوه ها و بچه هاشونن. خوش به حالشون. من که دیگه پوستم کلفت شده خدا به سخندون صبر بده.

ـ دستی سخندونو محکم تر گرفتم:

ـ نکن بچه.

ـ آزی چشب. نمی کونم… می شه بلام پوفک بخلی لدفاً…

به زبونِ شیرینش لبخند زدم و گفتم:

ـ به شرطی که لباست و کثیف نکنی.

****

فقط یه دور دیگه باشه؟! بعدش می ریم خونه.

با ذوق برگشت و دویید سمتی سر سره ها… آهی کشیدم… دو ساعتِ اینجا نشستم. واقعاً کف کردم. کاش یه همزبون داشتم باهاش حرف می زدم.

بغضی که بالا و پایین می شد و قورت دادم و سعی کردم با شادیِ سخندون شاد باشم. حتی فرزام هم بهم زنگ نزده بود. خوب چا نتظاری داری که بفهمه تنهایی یعنی چی؟ امسالم مثلِ هر سالِ دیگه ای باید بگذرونی.

تو همین فرکا بودم که با صدای بوقِ ماشینی نا خواسته برگشتم عقب. هاویار بود. یعنی بعد از دو ساعت هنوزم نرفته خونه مامانش؟ اه مردشور این پارکِ شرافت و ببرن که وسطِ خیابونِ. اما از یه طرفی هم خوشحال شدم. کاش پیاده شه یکم منم از تنهایی در بیام.

خیلی زود به آرزوم رسیدم. ماشین و همونجا پارک کرد و اومد داخل.

واقعاً گاهی آدما چقدر بدبخت می شن. حتی بودنِ دشمنشونم کنارشون براشون خوش آیندِ. حداقل از تنهایی که دارم توش دست و پا می زنم بهتره. نمی دونم چون خواست? فرزامِ یا چون من زیادی بیخیالم و سعی می کنم به روی خودم نیارم باعث شده بتونم با هاویار بد برخورد نکنم و تا حدِ ممکن چیزی و به روش نزنم.

ـ عیـــدت مبارک خانم. صد سال به از این سالها. چطوری؟

ـ سلام. مرسی عید توام مبارک. چرا نرفتی پیشِ مامیت. فرک می کردم الان باس دورِ هم جمع می شدید.

یکم گرفته شد و گفت:

ـ از وقتی بابام و خواهرم فوت شدن ما دیگه با فامیل رفت و آمد نداریم. یه منم و مامان.

همیشه از ناراحتیِ بقیه ناراحت می شم. هر چقدرم که آدمِ بدی باشه و با دروغ بهم خنجر بزنه بازم نمی تونم ناراحتیِ کسی و ببینم.

ـ خوب الان چرا مامانت و تنها گذاشتی؟ باس پیشش باشی.

سری تکون داد و همونطور که تو خودش بود گفت:

ـ داشتم می رفتم پیشش.

و بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:

ـ شما تنهایید. ما هم تنهاییم. شاید بد نباشه ببرمت خونمون. مامانم خیلی خوشحال میشه.

ناخواسته ابروهام بهم نزدیک شد. من هیچ اعتمادی بهش ندارم. کجا می خوام برم؟

ـ میای مگه نه؟ مامان خیلی تنهاست. شاید اگه تو رو ببینه و همینطور شیرین زبونیایِ سخندون و یکمی باهام حرف بزنه.

چه پررو. معلمومه که نمی رم. البته من که رد یاب و اینا دارم. حالا چی برم؟ نخیر.

کی فرکش و می کرد یکم دیگه هاویار اصرار کنه من بشینم تو ماشینش و باهاش برم سمتِ خونه اش؟ همون اولش آروم گفتم مطمئن باش نمی رم. البته این و برای فرزام گفته بودم.

اما بعدش نظرم تغییر کرد و بهش گفتم که متاسفم فرزام اما بهتره مطمئن نباشی. خوب از هیچی بهتر بود. شاید اصلاً یه چیزی هم این بین دستگیرم شد. اینا به کنار فرک کنم مامانش بهمون عیدی هم بده. حواسم باشه عیدیِ سخندونم بکشم بالا.

ـ به چی فکر می کنی؟!

ـ هیچی داشتم فکر می کردم. مزاحم نباشیم یه وقت؟!

ـ نه بابا مراحمی. دیدی که زنگ زدم وحیده خانم گفت حالِ مامان خوبه و زودتر از اینا منتظرم بوده.

تو دلم گفتم صد در صد منتظرِ تو نه ما…

ـ ساتی. منشیم حامله است. دیگه می خواد بره. گفتم بهتره دیگه کم کم مشغول شی.

آه بفرما اینم از قدمی که منتظرش بودیم. هنوزم بیخیال نشده. من و باش چه خوشحال بودم. گفتم آقا بیخیالِ پول و کثافت کاری شده. با غیض گفتم:

ـ من نیاز به کمکِ کسی ندارم.

انگار انتظارِ این لحن و ازم نداشت. خودمم انتظار نداشتم. جو من و گرفت یه لحظه.

ـ چرا ناراحت شدی؟ من که چیزی نگفتم.

سخندون از بینِ دو تا صندلی اومد بیرون و گفت:

ـ آزی میشه لدفــــاً بَــلام تاپ بخلی خونه تاپ تاپ اباسی کنم.

خمصانه نگاهش کردم و گفتم:

ـ الان وقتِ حرف زدن نیست. با این هیکل پریدی وسطِ حرفِ ما که چی؟ وقت شناس باش.

بق کرده نشست عقب و به بیرون نگاه کرد.

ـ تو چت شد یهو؟

ـ هیچی. از کار کردن بدم میاد همین.

ـ مطمئنی همین باعثِ ناراحتیتِ؟

پرخاشگر گفتم:

ـ مطمئنم مثل اینکه دلت می خواد چیزِ دیگه بشنوی.

ـ نه اینطور نیست.

و با شک پرسید:

ـ مثلا چی بخوام بشنوم؟!!!

خراب کردم. خودم می دونم. خدایا نه دیگه حوصله کتک خوردن از فرانک و دارم. نه تنبیه های فرزام. عجب غلطی کردما.

ـ راجع بهش فک می کنم. من سخندون و می فرستم مهد فک نکنم حقوقم خرجِ مهدِ سخندونم بشه.

فوری جواب داد:

ـ چرا می رسونه. تو ماهی سیصد داری برای سخندون می دی. چون کمک دستمم هستی خوب بیشتر از یه منشی حقوق برات در نظر گرفتم. سه ماه بعد بیمه می شی. عیدی و بقیه چیز ها هم بهت تعلق می گیره.

خوبه قراره منشی شم. خودشم می دونه این چیزا اضافه هست واقعا. با طعنه گفتم:

ـ خوبه شهریه سخندون و یادآوری کردی می خواستم زنگ بزنم ازشون بپرسم!

هُـل شده گفت:

ـ ای بابا تو امروز چته. خوب خودت بهم گفتی.

می دونستم که نگفتم. از اینکه باهاش اومده بودم پشیمون شدم. می تونستم تنها نشستن تو پارک و تحمل کنم. اون نسبت به قبل داشت بی احتیاطی می کرد. یه جور حرف زد که منم رو حسابِ همون بی احتیاطی کلی سوتی دادم. به خودم که اومدم . تو یه خیابون بودیم پر از درخت بودیم. انگار اومده بودیم تو این باغای متروکه که تو فیلمای ترسناک نشون میده. با تردید پرسیدم:

ـ اینجا خونتونِ؟!

نیشخند یا شایدم لبخندی زد و گفت:

ـ بـــــله.

وبرگشت سمتِ سخندون تا بیدارش کنه. اه ای کاش سخندون و با خودم نیاورده بودم. با حالتی مظلوم گفتم:

ـ میشه مارو برگردونی خونه حالم خوب نیست؟

خندید. بلند و مردونه. اه چرا حس می کردم خنده هاش ترسناکِ. نه ترسناک نیست. باز من خل شدم دارم جو سازی می کنم.

ـ ترسیدی؟

از این صراحتش بیشتر قلبم خالی شد. اما سرم و به طرفین تکون دادم و گفتم:

ـ از چی باید بترسم. وقتی همه چیز تحتِ کنترلِ؟!

چشماش برق زد. اومد نزدیکتر… انقدر نزدیک که من به شیشه چسبیدم. با ریز بینی به چشمام خیره بود. زبونم و رو لبای خشکم کشیدم و گفتم:

ـ باز تو خل شدی؟!

حالا انگار تا حالا چند بار از این خل بازیا در آورده بود. از گوشه چشم به سخندون نگاه کردم. فقط تونستم موهاش و ببینم. شیطونِ می گه سخندون و بذار همینجا در و باز کن و الفرار.

شاخه گلی که رو داشبورد بود و برداشت و گفت:

ـ من که نه اما تو انگار خل شدی. پیاده شو.

صداش مثلِ همیشه بودا اما نمی دونم چرا برای من جوری بود که انگار یه زانبی بهم دستور داده. شایدم یه آدم کش. در هر صورت با ترس و لرز از ماشین پیاده شدم و هاویار خودش سخندون و بیدار کرد. چون صد در صد اینطور که من بی حس شده بودم هیچ کاری ازم ساخته نبود. کنارِ هم که قرار گرفتیم گفت:

ـ این خونه هم قدیمی شده هم بزرگِ. هزار بار به مامان گفتم بذاره یه خونه کوچیکتر یه جای بهتر بگیرم.

ـ اینجا مثلِ خونه متروکه می مونه.

ـ پس واسه همین ترسیدی.

ـ نخــــیر.

ـ چه قاطعانه! هیچ کس شک نمی کنه تو الان از ترس حتی ممکنه سکته بزنی.

چشم غره ای به صورتِ خندونش رفتم و ترسم و پشتِ همون چشم غره قایم کردم. مثلاً رفتم دفاع شخصی. مثلا دارم آموزش میبینم و جزء نیروهای ویژه ام. یعنـــی تـــفــــ … آبروی هر چی پلیسِ بردی.

خدایا اگه من و سالم بردی تو این خونه و سالم بر گردوندی دو رکعت نماز می خونم به نیتِ اینکه دیگه غلطِ اضافه نکنم. پنجاه تا هم صلوات نذر می کنم. یه بسته نمکم می برم امامزداه…

کلید انداخت و در و باز کرد. نفسم و سخت دادم بیرون. چرا زنگ نزد… به دور و برم نگاه کردم… چرا ماشینو نمی بره تو پارک کنه.

ـ به چی نگاه می کنی؟! بیا تو…

به دستِ سخندون که تو دستش بود نگاه کردم. فوری رفتم سمتش و دستش و گفتم:

ـ بهتره با من بیاد.

شونه اش و بالا انداخت:

ـ بهتره اول بری!

آه بیا می خواد تسلطِ کافی و داشته باشه تا اگه حرکتِ نا به جا کردم از وسط به دو قسمتی نا مساوری تقسیمم کنه. اینجوری ادم ربایی می کنن؟ چقدر ریلکسِ…

باورم نمی شه مامانش نمی تونه راه بره. هاویار به من گفته بود یه مامانِ افاده ای داره. اما خانومی که من دارم می بینم خیلی خاکی و مهربونِ. اینا به کنار از همه مهمتر باورم نمی شه اونهمه خیال پردازی الکی بود. فرک کردم الان مارو می دزدن. قضیه پلیسی می شه.

ـ دخترم چرا نمی خوری؟ تعارف می کنی؟

یکم جا به جا شدم. حس کردم لپم گل منگولی شده. واقعاً جای تعجب داره من و خجالت؟

ـ ممنون.

هاویار که لباسِ راحتی پوشیده بود و دستِ مامانش تو دستاش بود گفت:

ـ اگه بدونی مامان. فکر کرده می خوام بدزدمش. نبودی چهره اش و ببینی.

ـ ای وای نه اینطور نیست.

هاویار لحنش و مثلِ من کرد و گفت:

ـ پس چطورِ؟

مامانش ضربه ای پاش زد و گفت:

ـ اذیت نکن دخترِ گلم و پسر. برو سر بزن ببین خواهرش چی کار می کنه؟

همون موقع سخندون با چند تا عروسک و یه مشما تو دستش اومد بیرون.

ـ آزززی بلند شو. فَــلال کنیم. تا کسی ندیده. بدو…

گوشه لبم و گاز گرفتم. بیا اینم دزد شد. آروم گفتم:

ـ فلفل…

چشماش و گرد کرد و اثاثارو انداخت پایین و با بغض گفت:

ـ تو که از اینا باسم نمی خَلی.

حالا بین چطور آبرویِ من و گرفته کفِ دستش داره باهاش بازی می کنه. مادرِ هاویار در حالی که چشماش اشکی شده بود گفت:

ـ پسرم هر کدوم از وسیله های آتنا که قابلِ استفاده هست و بذار بدیم به این دخترِ خوشگلم.

و بعد نفسی آه مانند کشید. هاویار سرش پایین بود اما از دستِ چپِ مشت شده اش می شد فهمید که هنوزم حرص داره. اونم بعد از اینهمه سال.

چقدر دوست داشتم مامانش به اسم صداش کنه. اما انگار بهش یاد داده بود که جای امیر هی بهش می گفت پسرم.

شام و کنارِ هم خوردیم و مادرِ هاویار ازم قول گرفت که بازم باهاش حرف بزنم. نمی تونست خیلی حرف بزنه. بیشتر نظاره گر بود. به عنوانِ عیدی به پاکت پول بهم دادن که نمی دونم چقدر توشِ. و به سخندون یه عروسکِ نو داد. و حالا کنارش نشستم و دارم بر می گردم.

خدا می دونه تا قبلِ اینکه برسیم تو خونه و مامانش و ببینم هزار جور صحنه اکشن واسه خودم ساختم. حتی یه لحظه مردی عنکبوتی شدم که داره با تارِ عنکبوت می زنه تو چشمای هاویار. وقتی مامانش و دیدم حسابی ضایع شدم.

ـ اگه می خوای برام کاری کنی. از پنجم عید باید شروع کنی.

ـ بهت خبر می دم.

تو خونه بهترین کاری که می تونستم انجام بدم این بود که بشینم یکم درس بخونم. هم از بیکاری بهتر بود. هم می دونستم خرداد که رسید چهار کلمه بلتم تو کاغذ بنویسم. من غیر حضوری بودم و وسطِ سال ثبت نام کردم. باید خرداد کلِ کتاب و امتحان بدم و به خاطر نداشتنِ نمره های دی ماه باید نمره هام بالا باشه تا قبول شم.

ـ سخندون آرومتر با عروسکات حرف بزن. اصلاً پاشو برو تو اتاق.

بی توجه به من به صحبت کردنش ادامه داد. ای خدا این بچه چقدر سرتقِ. منم که اعصاب ندارم یه وقت دیدی عروسک و از پهنا کردم تو حلقش. دختر? خنگ به عروسک می گه من از تو لاغرترم. دروغ که حناق نیست… خجالتم نمی کشه!

یکم درس خوندم. البته مدیونم اگه چیزی تو ذهنم رفته باشه. نمی دونم چرا ذهنم متمرکز نمی شد. فکرم پیشِ هاویار بود به تلفنی که از این رو به اون روش کرد. پیشِ فرزام… اصلاً چرا فرزام زنگ نمی زد بگه یه تنبیه در پیش دارم. منم بادی به غبغب بندازم و بگم منتظرم. اصلاً شاید کارم درست بوده…

از روزی که به بتول گفتم مدلت می شم اینجوری ناراحتِ. فقط اگه خیلی فضولیش گل کنه یا خیلی کار واجب باهام داشته باشه بهم زنگ می زنه. خوب من دوست دارم. قرارِ عکسم فقط تو آرایشگاه بمونه. اصلاً مگه چی کارمِ؟ این سوالیِ که خودمم جوابش و نمی دونم.

اه بیخیال اصلاً بهتره بره به جهنم…. نه نره… بره… شایدم نره. اصلا هر جور خودش مایلِ به من چه.

***

کمی از بستنیِ تو ظرفم خوردم و گفتم:

ـ من نمی فهمم مگه میشه؟ اون قرار بود از پنجمِ عید شروع به کار کنه. صد در صد باید چیزی شده باشه که یهو بدونِ اینکه چیزی بگه نیست شده. شاید یه چیزایی فهمیده باشه.

کلافگی از از سر و صورتش می بارید. همونطور که تو فرک بود گفت:

ـ نه این چیزا نیست. حداقلش اینه که به تو شک نکرد. از مکالمه هاش فهمیدم که کلافه است. آشفتگی از سر و روی جمله هاشون می بارید. هر چند همه رمزی بود. نفوذیامون همه نیست شدن.

اونی هم که خیلی بهشون نزدیک بود پریروز خودکشی کرده. انقدر هم همه چیز طبیعیِ که نمی شه گفت مجبورش کردن تو خونه خودش اسلحه بذاره رو شقیقه اش و همه چیز و تموم کنه. همه پلیسا برای اینکه بفهمونن لو رفتن یا نه باید از قرص استفاده کنن. اینجوری ما می فهمیم که لو رفتن. اینکارش یعنی اینکه لو نرفته. کارشناس و پزشکی قانونی هم تایید کردن خودکشی بوده.

ـ از کشور خارج نشده؟

ـ دارن چک می کنن. امکانش هست قاچاق بره. هیچ پیغامی برای تو نذاشته؟

ـ نه. ای کاش یه سر به مامانش بزنم. اون باید خبر داشته باشه. می گم می خواستم بهش بگم که با کار تو دفترش موافقت کردم اما نمی دونستم کجاست. نظرت چیه؟!

سرش و به نشونه نه تکون داد :

ـ اینکه اونجا یه بار امن بود. دلیل نداره که واسه بارِ دومم امن باشه. اما بد نیست بهش زنگ بزنی. گفتی شماره اش و داد بهت دیگه؟

ـ آره. باشه. زنگ می زنم.

بلند شد:

ـ بهتره بریم.

یه قاشقِ بزرگ از بستنیم خوردم و گفتم:

ـ بریم.

وقتی سرم و بالا کردم لبخند می زد:

ـ می خوای بازم؟!

لبخندِ خجولی زدم و گفتم:

ـ نه.

انگشتِ اشاره و کناریش و زد رو بینیم و رفت که حساب کنه. همینجور سرِ جام موندم. چرا حس می کردم قلبم ضعیفه؟ دستم و گذاشتم رو گونه هام. جدیداً یه چیزم میشه ها. دنبالش از کافی شاپ زدم بیرون. از پشت چه جذابِ.

لبم و گاز گرفتم. خاک تو سرت ساتی هیز نبودی که شدی.

آخه جونی من نگاه… نه جانِ من نگاه. بازوهاش چه تو بلوزش بازی می کنه بیشـــرفت….

ـ نمی شینی خانم.

فوری نشستم. اصلاً حواسم جمع نیست. یه پاکت داد دستم و گفت:

ـ بازم بهارِ نو رسیده مبارک!

اوه شما نمی خوایید بگید تو این پاکت یه هدیه است برای من که نه؟ همه می دونن قلبِ من ضعیفِ.

ـ امیدوارم دوسش داشته باشی. کادو برای خانوما زیاد خریدم. اما حقیقتاً برای هدیه خریدن برای تو عاجز بودم. نمی دونستم چی برازندتِ!

برای خانوما زیاد خریده؟ ای تفـــ یعنی دوست دختر زیاد داشته؟ بهتره خوش بین باشم برای فرانک خریده حتما… برازنده؟ این تعریف بود؟ یا الان من و شخصیتم و برد زیرِ سوال؟ خوب دروغ چرا دلم می خواست مثل کوالا بچسبم بهش و پاهام و دورِ کمرش حلقه کنم و بوسش کنم. اما در عوضِ همه این کارا با ذوق و گفتم:

ـ این برای منِ؟ مرسی. اما من هیچی نخریدم…

همونطور که رانندگی می کرد گفت:

ـ تا سیزدهم خیلی مونده.

رسما داشت می گفت من از کادوم نمی گذرم و باس برام بخری. بیخیالِ این فرکا شدم. سرم و کردم تو پاکت تا ببینم چی توشِ.

ـ برو خونه بازش کن. دوست ندارم چهره ات وقتی این و باز می کنی و ببینم.

وا چرا؟! نکنه تمساح خریده برم؟ نه بابا تمساح که تو این جا نمی شه. اما بچه اش جا می شه. با شک بهش نگاه کردم:

ـ تو مارمولک خریدی برای من؟

خندید.

ـ نه دیوونه. آخه مارمولک انقدر بزرگِ؟

پر شک تر پرسیدم:

ـ پدر و مادرش و خریدی؟

سری به نشونه نفهمیدن تکون داد و نگام کرد:

ـ می گم پدر و مادرِ مارمولک و برام خریدی؟! یعنی تمساح.

مردونه خندید..

ـ کی گفته مارمولک، بچ? تمساحِ؟!

لبام و جمع کردم و گفتم:

ـ نگو که نیست؟ باز سوتی دادم.

اوه خدایا بازم داشت می خندید. این یعنی که سوتی دادی در حدِ تیر اندازیِ مذخرفت. نفسم و سخت دادم بیرون:

ـ بسه دیگه. حالا انگار خودش تا حالا بچه حیوونا رو با هم قاطی کرده.

بیشتر خندید و گفت:

ـ یعنی عــــاشقتم!

تو هضمِ خنده هاش هم موندم. این یکی و کجا بذارم؟ صندلی بهترین گزینه بود برای جلوگیری از وارفتگی که من الان وا نرم. تو صندلی نرمِ ماشین فرو رفتم و در حالی که سعی می کردم نیشم تا گوش که چه عرض کنم تا پشتِ کله ام باز نشه نگاهش کردم:

ـ می گم غیرِ طبیعی هستی.

اخم کردم و لبام و جمع کردم. عادت داشت جفت پا بپرِ وسطِ حالِ خوشِ آدم. از دهنم پرید:

ـ هاویار خلافکار هست در کنارش جنتلمن بودن یادش نمی ره… اما تو…

اخمش و بینِ خنده اش دیدم. خیلی نگذشته بود که حس کردم چقدر این فرزام شبیهِ فرزامِ روز اول… خنده هاش کاملاً قطع شده بود. و خیلی جدی بود.

چقدر حال می داد منم الان غش غش بزنم زیرِ خنده اما کی جرات داره؟ حداقلش اینه که من ندارم.

کادوش و از تو دستم گرفت و پرت کرد عقب. ماشین و روشن کرد و آنچنان از تو پارک اومد بیرون که به صندلی چِسبیدم. چه حرفه ای! یادمِ یه بار خواستم از دوبل اینجوری بیام بیرون زدم ماشینِ رو به رو که هیچ پشتی هم ناقص کردم.

انقدرم هل کرده بودم که وقتی دیدم اینجوریِ بیخیالِ ماشین دزدی شدم و فوری پیاده شدم فرار کردم! صداش به گوشم رسید:

ـ مثل هاویار بودن کاری نداره. اما متاسفم برات که نقش بازی کردن بلد نیستم.

حالا چرا این هوا ناراحت شد؟ من یه چیزی گفتم خــو…

جای همیشگی نگه داشت. می دونستم که باس پیاده شم. اصن شانس ندارم به خدا. ببین چـی شـــد… دستم که رفت رو دستگیره گفت:

ـ خودسر کاری انجام دادی قیدِ تو رو برای پیشبردِ ماموریت می زنم مطمئن باش.

اه می دونست قرارِ لج کنم برم خونه ننه هاویار اینجوری گفتا… پیاده شدم. تجربه ثابت کرده وقتی تو کارش مشکل داره سگ می شه. البته دور از جونش… فرزام و نمی گمــا… سگ و می گم… نچ نچ چه بی تربیت شدم.

ای هاویار الهی اونهمه پول و موادی که دستِ ماست و معلوم نیست کجاس یه بارِ جلو چشات دود شه بره هوا. این فرزامم که خنده اش برای فرانکِ اخلاقِ هاپوییش برای ما.

اه داشت می خندیدا. کاری که یک بار در سال انجام می ده. اخه حرف بود زدی؟ گوشیم و در آوردم و نگاش کردم… زنگ بزنم بش؟ چی بگم؟ بگم ببخشید؟ می گه چرا؟ خوب واقعا چرا؟ یه چیز گفتم دیگه. اون یه همکارِ و بس. اصلاً مگه نه اینکه همکارِ چرا رفتارامون مثلِ دو تا همکار نیست؟

گوشیم و گذاشتم تو کیفم و راهم و کج کردم. خودمم می دونستم جدیداً اون فقط یه همکارِ ساده نیست!

دلم نمی خواس خونه باشم. مخصوصا که مهد از پنجم باز می شد و امروز سخندون و برده بودم مهد تنهایی می خواستم چی کار کنم؟ می رم فرانک و می بینم.

با این فرک رفتم تو ایستگاه اتوبوس ایستادم. می تونستم برم خونه درس بخونم. اما نمی دونم چرا دیگه مثل همون دورانِ تحصیل شوق و ذوق ندارم. درس و دوست دارم اما میلم به کارهای دیگه بیشترِ.

تو راه به هاویار هم فرک می کردم. امکانش بود که از من نا امید شده باشه و بیخیال اینهمه پول و مواد شده باشه؟ اینجور که من فهمیدم هم اون باغ و می خواد هم پول و مواد. آدمِ دندون گردیِ از اینش حرصم می گیره. شاید از اول میومد می گفت حقِ من دستِ باباتِ راحت تر به نتیجه می رسیدیم!

زنگ و زدم. به فرانک اس ندادم که دارم میام خدا کنه حالا خونه باشه خیت نشم. اما چند لحظه بعد خودش بود که جواب داد:

ـ بله؟!

ـ من به این گندگی و نمی بینی؟!

صدای خنده اش اومد و گفت:

ـ بفرما بالا…

در و باز کرد و رفتم بالا. فرانک که در و باز کرد نشناختمش. باورم نمی شد با آرایش انقدر خوشگل بشه. آرایش هیچی هیچوقت با این لباسا ندیدمش. یه تاپِ لیمویی با دامنِ مشکی تا زانو. مرتضی حق داشت قولی که به خودش داد و بذاره کنار و با این هلو ازدواج کنه.

ـ اوووو تموم شدم… دیوونه.

دستام و از هم باز کردم و رفتم تو بغلش:

ـ بخـــــــــورمــــت… چه خوشگل شدی.

زیرِ گوشم گفت:

ـ فرزام اینجاست.

ای خاک تو سرم. هل شده از موقعیت گفتم:

ـ موند تو گلوم… نمی خورمت.

و بعد پسش زدم عقب. در حالی که می خندید تعارف کرد که بیام داخل. وفتی رفتم تو فرزام رو مبل نشسته بود و با لپ تاپش کاری انجام می داد. سرش و آورد بالا و با اخم نگاهم کرد.

ـ سلام!

فقط سری تکون داد. این یعنی بچه ام الان قهرِ. اما آخه چرا؟ حالا ما یه چیز گفتیم. تا این حد ناراحت شدن نداره که.

فرانک آجیل و کلی خوراکی برام گذاشت و نشست. بیخیالِ فرزام شدم و گفتم:

ـ اینکارا چیه ما به همون عیدی راضی بودیم.

با مشت کوبید تو بازوم و گفت:

ـ مگه تو بچه ای؟!

ـ مگه من دل ندارم؟! البته اینم بگم ها اگه می خوای عیدی بدی و بعدم پس بگیری نمی خوام. الکی دلِ مارو خوش نکن!

الان دقیقاً منظورم به بعضی ها بود که اون بچه تمساح و شایدم مارمولک و ازم گرفت. فهمیدم سرش و بالا کرد و نگاهم کرد. پس اونم گرفت که دارم دو لا پهنا بهش تیکه می ندازم.

ـ فرانک پرونده جلیلی و میاری؟!

فرانک در جوابِ فرزام سری تکون داد و رفت تو اتاق. کمی خودم و جمع و جور کردم که اصلاٌ به فرزام نگاه نکنم.

ـ خودت برش نداشتی. در هر صورت اون واسه تو بود.

اخـــی با منِ؟ با لبخندِ گشادم نگاهش کردم که دوباره اخم کرد و سرش و انداخت پایین. آروم و زیرِ لب گفتم:

ـ ای بابا حالا یکی بیاد به این بگه ما اخلاقِ هاپوییِ تو رو ترجیح می دیم به اون هاویارِ شفته پلو.

حس کردم استخونای فکش تکون خورد. نکنه هاپو رو شنید. حالا این همه چیزای خوشگل بهش گفتم باس همون و می شنید؟

سرش و که بالا کرد. لبخند زد. این یعنی بچه تمساحِ عیدیت و می گیری هیچ شاید تو رو تا خونه هم برسونه! چه جلافتــا! مردم چه پررو شدن . یکی از درون گفت : اون که چیزی بهت نگفت روت و کم کن انقدر فانتزی نباف تو اون ذهنت…

فرانک پرونده به دست اومد بیرون و دادش دستِ فرزام و گفت:

ـ بفرما یکی از فانتزیای ذهنم این بود که یه روز بتونم یه نخود سیاه پیدا کنم که الان پیدا کردم.

فرزام نیشش شل شد و در حالی که سعی می کرد جدی باشه گفت:

ـ بذارش رو مبل.

فرانک با پرونده کوبید تو کله اش و گفت:

ـ خاک بر سرم با این برادر زاد? سست عنصرم.

و نشست. اینا چی می گفتن به هم؟ فرانک یکم تو لپ تاپِ فرزام و نگاه کرد و بعد خم شد کمی از آجیلِ من برداشت در حالی که می خورد گفت:

ـ ردِ هاویار و زدن. بندر عباسِ.

ـ جدا؟ چرا اونجا؟ برای تعطیلات رفته؟

جفتشون نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداختن و فرزام زیرِ لب گفت:

ـ آره رفته آفتاب بگیره!

اما فرانک در جوابم گفت :

ـ احتمالا یه خبرایی هست. نمی تونه برای تعطیلات باشه وقتی اینجا تو یه قدمیِ پیشرفتِ ماموریتش قرار داره. چون تو یه چراغ سبزی برای کار تو دفترش بهش نشون دادی. با عقل جور در نمیومد که بره.

ـ صد در صد برای کشتیا رفته نه؟ کارشون با افشین ایناست؟ آخه افشینم می گفت پرواز داشتم واسه اتریش بارامون قرار بود برسه.

فرزام سرش و تکون داد:

ـ کشتی و بارِ قاچاق، اونم از اتریش بخواد بیاد سمتِ ایران چند ماهی تو راهِ.

دست از شکستنِ پسته در بستم برداشتم وگفتم:

ـ ممکنِ کشتی ها همزمان یه چیزی و رد و بدل کنن؟ یا یکی با چند روز تاخیر برسه. چه می دونم هزار جور بهونه هست.

فرزام نگاهی بهم انداخت و گفت:

ـ چه اصراری به این فرضیه داری؟

ـ چون تو دفتر چه تو ماشینِ هاویار نوشته بود تحویلِ جنس ششم فروردین. این و وقتی داشت عروسکای سخندون و از خونه اشون می آورد خوندم.

تو جاش نیم خیز شد:

ـ الان باید بگی؟

ـ فرک نمی کردم مهم باشه.

لپ تاپ به دست با گفتنِ ” باید برم ” رفت سمتِ در و در همون حال هم گفت:

ـ ممکنِ بازم اشتباه باشه این فرضیه.

و رفت بیرون و من با خودم حیف و صد حیف فرستادم که نه عیدیِ قشنگم و گرفتم و نه من و تا خونه رسوند. لعنت به دهانی که بی موقع باز شود.

ناهار خورده بودیم و حالا این خانم حس مبارزه بهش دس داده بود…

در حالی که نفس نفس می زدم بشقابی که پرت شد سمتم و بینِ دو تا کفِ دست درست چند سانتیِ صورتم گرفتم. واسه چند لحظه زمان ایستاد. اما با لقدی که خورد به پهلوم بشقاب و گذاشتم رو سینکِ ظرفشویی و گفتم:

ـ آقا صبر کن مانتوم خراب میشه!

ـ مگه هزار بار بهت نگفتم کسی برای تو صبر نمی کنه که آماده شی؟ تازه از وقتی اومدم دارم می گم بِکن این بی صاحاب و هی می گی هیچی نپوشیدم.

با گفتنِ این یه لقد زد درِ گوشم که حس کردم دنیا دورِ سرم می چرخه. رگِ زور آبادیم گل کرد. دستم و بردم بالا و گفتم:

ـ ای دهنت و…

حرف تو دهنم ماسید الان می زنه ناکارم می کنه. در حالی که غش غش می خندید نشست. حالا دیگه مانتوم و در آورده بودم. دو تا صندلی پشتِ اپن بود که الان فرانک رو یکیش نشسته بود و پشتش به من بود. ساعدم و انداختم دورِ گردنش و کشیدمش سمتِ خودم:

ـ من و می زنی؟

در حالی که سعی داش خودش و نجات بده گفت:

ـ من به گورِ خودم بخندم. ول کن نامردی تو کارِ ما نیست.

محکم تر گردنش و فشار دادم:

ـ بگو چیز خوردم.

ـ چیز خوردی!

کمی خم شدم تا بیشتر بکشمش سمتِ خودم. اما با زنگِ تلفن دست از کارمون برداشتیم.

خروسِ بی محل که شاخ و دم نداره. فرزام از اداره آگاهی تماس گرفته بود.

هنوز داشتم حرف می دن که من لباسام و پوشیدم و بعدش فرانک با رنگ و رویی پریده گوشی و قطع کرد:

ـ چی شد؟!

دست? مبل و گرفت و نشست.

ـ هیچی.

ـ برای هیچی رنگت شده عینِ ماستِ ترشیده؟!

لبخندِ تلخی زد و گفت:

ـ یکم آب برام میاری؟!

تا آشپزخونه برم هزار جوری فرک کردم. نکنه فرزام و کشتن. نه بابا الان داشت باهاش حرف می زد. شایدم زخمی شده.

با این فرک فوری قدمام و تند کردم و لیوان و که از شیرِ آب پر کرده بودم گرفتم سمتش:

ـ نمی گی چی شد؟

دستاش لرزون بود. یکم از آب خورد و بعد گفت:

ـ از آبِ داغ پر کردی ؟!!

لبام و جمع کردم تو این موقعیتِ حساس آبِ یخم می خواد. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

ـ آب، آبِ دیگه. بگو چی شده؟

ـ مرتضی…

ـ مرتضی چی؟

حیف که پلیسِ. حیف که عم? فرزامِ وگرنه یه شنقل بارش می کردم. همه اشون از دم جلبک مغز هستن.

ـ بعد از سه سال خطِ تحتِ کنترلش و برای چند ثانیه روشن کرده!

و بعد زد زیرِ گریه و بینِ گریه با خنده گفت:

ـ اون زنده است…

***

سخندون و خوابوندم و یه اس ام اس برای فرانک زدم:

ـ حالت خوبه؟

و بعد دوباره سرِ سخندون و نوازش کردم. بچه ام چقدر ناراحت بود با کارن قهر کرده. باس فردا برم یه گوشمالیِ حسابی به کارن بدم. یه گوشه حیات خفتش می کنم و یه ویشگونِ حسابی ازش می گیرم. نه گذاشته نه برداشته به سخندون گفته من قصد دارم دو تا زن بگیرم.

سخندونم یکی زدی تو گوشش بعدم قهر رفته یه گوشه مهد بست نشسته تا بزرگترش که من باشم بره تکلیفش و روشن کنه 😐

من موندم این کارنِ فسقلیِ پنج ساله این حرفا رو از کجاش در میاره؟ اشکی که گوشه چشمش خشک شده بود و گرفتم و از جا بلند شدم. مثلاً تصمیم داشتم امشب درس بخونم انقدر این بچه زِر زِر کرد که همون دو مثقال اعصابم از بین رفت.

کتابِ اقتصادم و برداشتم و رفتم رو تخت تو حیات نشستم. فرانک جوابم و نداده پس یعنی خوابِ.. هاویار که وسطِ ماموریت ما رو لنگ در هوا ول کرده معلوم نیست کجاست. فرزامم که بعد از خبری که به فرنک داد با اولین پرواز رفته بندر عباس. شروع کردم به خوندن. از هیچی که بهتر بود.

رو تخت دراز کشیده بودم و کم کم داشت خوابم می برد. که گوشیم لرزید. با یه چشم باز و یکی بسته دکمه نمایش و زدم. منتظرِ جوابِ فرانک بودم اما فرزام بود. ازم خواسته بود که به هاویار زنگ بزنم و یه مکالمه طولانی باهاش داشته باشم.

رو تخت نشستم. باس اول یه موضوعِ بکر پیدا می کردم بعد بهش زنگ می زدما اما آخه راجع به چی؟ اون همینجوریشم مکالمه هاش با من طولانی می شد. چون احتمال نمی داد که من هم می تونم یه شخصِ درست و حسابی باشم یا کسی که در آخر گیرش می ندازه.

اما یه حسی بهم می گفت موفق نمی شم. شاید اون حسِ تازه کار بودنم بود. یا شاید هم اعتماد به نفسِ کمم.

با همین فرکا شماره اش و گرفتم. حالا با اینهمه چرت و پرتی که به هم بافتم خدا کنه جواب بده.

اس ام اس زدم:

ـ جواب نمی ده.

خیلی نگذشته بود که زنگ زد.

ـ سلام.

ـ سلام خوبی؟ گذاشتی تا آخر بوق بخوره؟؟

ـ آره جواب نداد.

ـ عجیبِ چرا جواب نمی ده؟

حرفی نداشتم که بزنم. خودش یکمی فرک کرد و گفت:

ـ یه اس ام اس برات می فرستم بده به هاویار.

این و گفت و قطع کرد. به گوشیم نگاه کردم. وااا این بلد نیست خداحافطی کنه؟

همون موقع برام اس ام اس اومد. تو اس ام اس نوشته بود:

” سلام. خوبی؟ اومدم درِ خونه نبودی. خواستم بت خبر بدم که من فرکام و کردم. میام سرکار. اما چیزی بارم نیست باس باهام کار کنی.”

از خوندنِ اس ام اس نیشم تا گوشم باز شد. چه قشنگم لحن و لهجه من و به کار برده که کسی شک نکنه.

اس ام اس و فرستادم و مشغولِ خوندن شدم. اما امان از وقتی که منتظرِ اس ام اس کسی باشی زمینم به آسمون بیاد تو نمی تونی درست و حسابی بفهمی چی کار می کنی. آخرم جواب نداد و منم تونستم روزنامه وار یه چیزایی از درس بفهمم.

****

کاهو ها رو که خشک شده بود دونه دونه چیدم تو مشما…

ـ سخنـــدون لباسات و بپوش بچه باس بریم.

از اونروز هنوز هاویار جوابم و نداده فرزامم بهتر دیده که دیگه زنگ نزنم. از نظرِ همه این غیبتش به ضررِ این ماموریتش تموم می شه. رفتنش هر دلیلی داره از پول و موادی و اون ویلای ما خیلی با ارزش ترِ که حاضر شده حالا که من جوابِ مثبت بهش دادم پاشه بی خبر بره.

مهم نیست. این سیزده روز بهش فرک کردم و چیزی عایدم نشد. می خوام دیگه امروز و حسابی خوش بگذرونم و بهترم هست به چیزی فرک نکنم. امروز قرارِ خیلی ها رو ببینم. کلاً من مهمونِ فرانکم اما با خانواده پدریِ فرزام داریم می ریم بیرون.

مانتوم همون مشکی ساده و پوشیدم. یه کفشِ پاشنه سه سانتیِ مشکی ـ سرخابی . یه شال مشکی ـ سرخابی هم باهاش ست کردم. زیادی مشکی شدم. فرانکم اونروز برام لاکِ صورتی زده که خیلی به تیپم میاد. گشتم تو خرت و پرتام یه دستبند با توپ توپای مشکی ـ سرخابی هم پیدا کردم و گذاشتم.

ـ سخندون من که رفتم.

با این حرف کاهو رو که با کلی اصرار به فرانک گفته بودم من میارم با مشمای آبغوره و همینطور سبز? عزیزم که چون سخندون حواسش نبود نشسته روش و الان قشنگ مثل گلِ قالی پهن شده برداشتم و رفتم بیرون. سخندونم خودش و به من رسوند و مشغولِ پوشیدنِ کفشش شد. با ریز بینی تو صورتش و نگاه کردم.

وقتی دید حواسم بهشِ سرش و بیشتر خم کرد و خودش و درگیرِ بندِ کفشش نشون داد. رفتم نزدیکتر:

ـ ببینم تو رو؟

سرش و بالا کرد. با اخم به لبش نگاه کردم.

ـ آرایش کردی؟!

سرش و انداخت پایین و گفت:

ـ سرا دلوغ می گی؟ من لبام خدا دادی خوش لنگِ.

این حرفش یعنی اینکه بله رژ زدم. سرم و تکون دادم. خدا عاقبت و من بخیر کنه.

ـ تا سه شمردم رنگِ لبات پاک میشه…

ـ آخه آزی…

ـ یک…

ـ دو…

تند تند پاکش کرد و خودش گفت:

ـ سه!

و اخمو از کنارِ من گذشت. یدونه آروم زدم پسِ کله اش:

ـ اخه هندونه تو که خوشگلی این کارا یعنی چی…

ـ خودتم زدی…

ـ من اگه چشمام مثلِ تو طوسی و قشنگ بود مطمئن باش نمی زدم.

دستی به چشماش کشید و خدا روشکر چیزی نگفت. تو کوچه خرم پر نمی زد. بتول که ازش خبری نداشتم. چون بهش گفته بودم پشیمون شدم و مدل نمی شم سر سنگین بود. جمیله هم رفته شهرش. الان من باس ماشین بگیرم واسه درِ خونه فرانک اینا.

سبزم و که گره زده بودم. به نیتِ اینکه سالِ دیگه خونه شوهر… یه آقابالاسر… یه تاجِ سر…

نچ نچ به خاطرِ شوهر شاعر نبودم که شدم… چقدر یعنی من ندید بدیدم. سبز? زشتم و گذاشتم گوشه ای تا کسی نبینه و سرِ خیابون دربس گرفتم برای خونه فرانک.

فرانک ازم خواست برم بالا تا آماده شه. دقت کردم و تو کوچه ماشینِ فرزام و دیدم پس می دونستم که اینجاست.

وقتی رفتم بالا. سخندون با تعجب به همه چیز نگاه می کرد. همین دیروز شنود و ردیابی که برای سخندون کار گذاشته بودن و فرزام از کار انداخت. اما هنوز تو بدنشِ. که اگه هاویار خواست ببینه هست یا نه فرک کنن خراب شده.

فرزام سخندون و بوسید و گفت:

ـ خوبی عزیزم؟

سخندونم که هم مودب شده بود. اما یه آدم خوشگل موشگل دیده بود گفت:

ـ سلام. شما خوبی؟ چه خوشگــل…

همه با این حرفش خندیدن. فرانک بعد از تبریکِ سیزده به من مشغولِ آماده شدن شد و از اونجایی که سخندون علاقه عجیبی به تیپ و آرایش پیدا کرده دنبالش رفت.

ـ رنگِ سرخابی بهت میاد!

از فرک اومدم بیرون و با تعجب بهش نگاه کردم. مثل خنگا یه نگاه به اطرافم انداختم. با من بود؟ دوباره یه نگاه به اطرافم کردم و یه نگاه به چشمای شیطونِ فرزام. وقتی مطمئن شدم با منِ. موهام و که کج ریخته بودم زدم پشتِ گوشم و گفتم:

ـ به من همه رنگی میاد!

یه تای ابروش و انداخت بالا. نگاهش خندون بود. حتی یه نیمچه لبخندم رو لباش داشت و با لذت نگاهم می کرد. البته نمی دونم داشت من و با لذت نگاه می کرد یا داشت از اعتماد به نفس بالای من لذت می برد؟

دستی به شالم کشیدم و دستپاچه سعی کردم قشنگتر رو سرم بایسته. و کمی رو مبل جا به جا شدم. پاش و روی پاش انداخت و گفت:

ـ شاید اما رنگای تند کنتراستِ جالبی با پوستت ایجاد می کنه و بنظرم مثل یه گربه ملوس می شی.

بادم خــــالی شد. آدمِ خر! داشت من و مسخره می کرد. به خاطرِ چشم های گربه ایم داشت مسخره ام می کرد. می خواست بگه شبیهِ گربه هایی.

اخم کردم و چشمام و ریز کردم و با دشمنی نگاهش کردم. اما اون هنوزم لبخند می زد. بهت قول میدم چون ماشین ندارم یهروز با فرقون از روت رد بشم. جوری که پشتت یه خطِ صاف برای همیشه بمونه.

ـ من آماده ام بریم.

چشم غره ای به فرزام رفتم و بلند شدم.

ـ بریم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x