رمان پروانه ام پارت ۹۶

3.9
(99)

جمله ی نفرت آلودش ادغام شد با صدای نرم و آشتی جویانه ی فرخ :

– آهو ! … آهو عزیزم ، بیا این درو باز کن ! بیا با هم حرف بزنیم ! … ما می تونیم از نو شروع کنیم … می تونیم با هم کنار بیایم !

آهو همچنان مثل سنگ ، سخت و بی احساس نگاهش می کرد … و بعد زهرخندی زد .

پروانه گفت :

– نمی خواید کسی رو صدا کنید ؟ … این خواجه رسول هم معلوم نیست کجا مونده !

– نه ، پروانه … همینطوری خوبه ! بذار پشت در ضجه موره بزنه ! نمی دونی چقدر از دستش …

جمله اش رو نیمه تموم باقی گذاشت . پروانه با دلسوزی زمزمه کرد :

– درکتون می کنم ! متاسفم !

فرخ اون طرف نرده های دروازه … صدای آهو و پروانه رو نمی شنید . فقط می تونست ببینه که با هم حرف می زنند … و این بی اعتنایی محض عصبیش می کرد .

– منو ببین آهو … پای چشمم رو ببین کبود شده ! من به خاطر تو کتک خوردم … اون پیشکارِ لاتِ برادرت منو کتک زد ! تو منو به جایی رسوندی که هر بی سر و پایی بهم توهین می کنه ! حالا حتی نمی خوای بیای حرفامو بشنوی ؟! یعنی اینقدر بی رحم شدی ؟!

یک لحظه سکوت … و باز لحنش رو با خواهش و تمنا ادغام کرد :

– بیا درو باز کن آهو ! بیا حرف بزنیم با هم !

صدای قیژ قیژِ له شدن برف ها زیر پاهای کسی … از پشت سرشون بلند شد . فرخ ساکت شد … و پروانه هم نیم چرخی زد به عقب تا ببینه کی بهشون اضافه شده … .

آوش بود … ! …

کت و شلوار پوشیده ، با پالتوی مشکی رنگی که روی شونه هاش انداخته بود … نگاهش مستقیماً رو به فرخ بود … و جلو می اومد … .

بعد درست پشت سر آهو و پروانه ایستاد … یک لحظه بعد سنگینی و گرمای دستاش روی شونه های آهو و پروانه نشست … .

طوری کف دستهاشو روی شونه های اون دو زن گذاشته بود ، انگار خدا بود و قسم خورده بود از این دو انسانِ عزیزش محافظت کنه !

فرخ خودش رو جمع و جور کرد و با لحنی طلبکار و شاکی گفت :

– همه ی اینا زیر سر توئه ! آوش … تو زندگی خواهرت رو داری خراب می کنی !

پاسخش … صدای بلند و محکم آوش بود :

– یحیی !

آهو زیر لب زمزمه کرد :

– داداش … لطفاً !

فشار انگشتانِ آوش روی شونه های پروانه و آهو شدت گرفت . پروانه کمی سرش رو چرخوند و نگاه کرد به آوش … که عصب های صورتش کاملاً خشک و بی حس بودند ، و نگاهش همچنان خیره به فرخ … .

بعد سر و کله ی یحیی پیدا شد … با اون قامت بلند و سبیلهای از بناگوش در رفته ی خاکستری … و دسته ی چوبی پارویی که به دست گرفته بود … .

– امر بفرمایید آقا !

پروانه پوست لبش رو با استرس جوید . می ترسید باز هم درگیری پیش بیاد … فرخ هم انگار همین ترس رو داشت که دو سه قدمی عقب نشینی کرد … .

بعد آوش با حرکت خفیف سر به دروازه اشاره کرد :

– درو باز کن !

نفس راحت و عمیق پروانه … .

یحیی راه افتاد به طرف در … آوش رو به آهو ادامه داد :

– ببین این زبون بسته چی میخواد بهت بگه !

آهو نگاهی طولانی به برادرش انداخت و مردد سری جنبوند . یحیی دروازه رو باز کرد … و فرخ وارد حریم باغ شد … .

اینبار دست آوش به حالتی همدلانه و گرم ، بازوی آهو رو فشرد :

– حواسم بهت هست ! مجبورش کن التماس کنه !

نگاهش همچنان خیره به فرخ … سر خم کرد و روی موهای خواهرش رو بوسید . آهو نفس عمیقی کشید و بلاخره قدم پیش گذاشت و به طرف فرخ رفت … .

قدم هاش آروم و مردد بود … نه از سر ترس ، بلکه بیزاری ! انگار دلش نمی کشید با این مردی که شوهرش بود ، رو در رو بشه … هم کلام بشه !

آوش صداش رو بالا برد :

– یحیی همین دور و اطراف باش ! هر وقت آهو خانم امر کردن ، این گردن شکسته رو پرت کن بیرون !

یحیی به حالتی خبردار ایستاده ، پاسخ داد :

– روی چشمم آقازاده !

و بعد مثل سگ بولداگِ آماده ی شکاری … زل زد به فرخ !

دست آوش از روی شونه ی پروانه سر خورد و رهاش کرد … دو سه قدمی به عقب برداشت .

پروانه چرخید و نگاهش کرد … .

آوش خسته به نظر می رسید … بر خلاف دیشب ، که چنان سرحال بود … مثل پسربچه های پر شر و شور رفتار می کرد !

پروانه نتونست جلوی زبانش رو بگیره :

– شما حالتون خوبه ؟!

آوش نگاهش کرد و بعد لبخندی زد که خیلی زود محو شد :

– خوبم ، خانم پروانه … هنوز خوبم !

پروانه فکر کرد به اون هنوزی که گفته بود … و مردد سری تکون داد . آوش باز نفس عمیقی کشید و به پروانه علامتی داد :

– با من بیا لطفاً ! می دونم سردته … ولی چند دقیقه ای با من قدم بزن !

پروانه با کمال میل قبول کرد . خودش هم دوست نداشت به اتاقش برگرده . قلبش ناآرومی میکرد انگار !

هر دو شونه به شونه ی هم میون برف ها قدم برمی داشتند . آوش دست هاشو توی جیب های پالتوش مشت کرده بود … نگاهش به آسمونِ ابری بود .

– تو چی فکر می کنی ؟!

سوال ناگهانیش … پروانه سر چرخوند و نگاه کرد به نیمرخ اون … .

– در مورد چی ؟!

– آهو ! … به نظرت باید چیکار کنم ؟ بذارم برگرده خونه ی فرخ یا …

باز چرخید و از روی شونه اش نگاه کرد به آهو و فرخ . پروانه گفت :

– آهو خانم … آقا فرخ رو دوست ندارن !

و این رو با چنان لحن معصومانه ای گفت که توجه آوش رو به خودش جلب کرد .

– این دوست داشتن … چیز خیلی مهمیه ؟!

– نمی دونم آقا … من تجربه اش رو نداشتم !

– تو هم یک بار ازدواج کردی ! بدون دوست داشتن ، یا حتی … بدون احترام !

قلب پروانه به درد اومد … هنوز هم وقتی یادش می افتاد ، زجر می کشید ! اون کودکی نکبت بارش که در این عمارت نفرین شده سپری شد … با کتک های گاه و بیگاه سیاوش خان و حتی ازارهای جنسیش … و بعد صیغه شدنش ، صرفاً برای تولد فرزندی ! بدون عشق … و بدون احترام !

آوش راست می گفت … که رابطه اش با سیاوش خان خالی از احترام بود ! احترام گاهی حتی از عشق اهمیت بیشتری داشت ! گاهی میشد بدون هشق زندگی کرد … ولی بدون احترام ، هرگز !

– من رو با آهو خانم مقایسه نکنید ! من کسی رو نداشتم که مراقبم باشه … ازم محافظت کنه ! … ولی آهو خانم شما رو دارن … آقا !

آوش ناگهان از حرکت ایستاد و جوری چرخید که درست مقابل پروانه قرار گرفت .

پروانه با حیرت نگاهش کرد … ! …

آوش دست هاشو از توی جیب های پالتوش در آورد و یکی دو بار بی هدف انگشتانش رو باز و بسته کرد . حالتی داشت … مردد بود … انگار می خواست چیزی بگه ! … بعد گفت :

– سرما می خوری پروانه ! بهتره برگردی توی اتاقت !

ابروهای پروانه بالا پرید ! متعجب شد ، چون این حرف آوش مغایرت داشت با دعوت چند دقیقه ی پیشش برای قدم زدن ! می تونست قسم بخوره که آوش قصد داشت چیز دیگه ای بگه … ولی جلوی خودش رو گرفت .

آوش حیرت رو توی نگاهِ پروانه دید ، که به زور لبخندی زد و اضافه کرد :

– منم باید برم شهر … قبلش این پسره رو رد کنم بره !

پروانه چرخید به پشت سرش و به آهو و فرخ نگاهی انداخت :

– آهان … درست می گید ! منم بهتره برم !

سعی کرد حیرت رو از نگاهش پس بزنه . نفسی گرفت و با ملاحتی تاثیر گذار لبخند زد … و ادامه داد :

– راستی … دیشب فرصت نشد از شما بابت شیرینی ها تشکر کنم ! خیلی به من لطف داشتید !

آوش لبخندی سست و متکبر بر لب نشوند و به حالتی با وقار سری فرود آورد .

پروانه کف دستهاشو روی هم فشرد و به سمت پله ها به راه افتاد . صدای آوش رو پشت سرش شنید :

– شب سر میز شام می بینمت !

پروانه خواست مخالفت کنه :

– ممنونم آقا ، ولی بهتره که من …

– روز شما هم بخیر خانم پروانه !

این یعنی نمی خواست مخالفتی بشنوه ؟ …

پروانه از همون ثانیه دلشوره گرفت ، ولی لب فرو بست … باز از آوش رو چرخوند و مسیرش رو ادامه داد .

سرهنگ طحان یکی از دو کارت باقیمانده اش رو روی میز انداخت و با حرارت به آوش نگاه دوخت .

– بفرمایید … حضرت اجل ! ببینم برای بی بیِ خشت شوهری در بساط دارید یا خیر !

پاهای بلندش رو زیرِ میز جمع کرده بود و سخت به اشتیاق اومده … آوش رو زیر نظر داشت . برعکس او ، آوش کاملاً بی خیال و حتی بی حوصله به نظر می رسید . یک کارت بی ارزش روی میز انداخت و پاسخ داد :

– خیر ، جناب سرهنگ ! از بختِ بد شوهرش رو دور انداختیم ! این هم مال شما !

سرهنگ قهقهه زد و در حال جمع کردن کارتها از روی میز ، گفت :

– خیلی خوبه ! حداقل کوت نشدم !

آوش ابرو در هم کشیده ، نگاهی به سرتاسرِ سالنِ هتل انداخت … شلوغ ، پر سر و صدا … و نوازنده هایی که به صورت زنده ویولون می نواختند …

– چقدر بد ویولون می زنن این جوونها … انگار دارن روی مغز من آرشه می کشن !

– آزارتون می ده ؟ به نظر من که خوبه !

– کاش حداقل یک موسیقی لایت بزنن ! نه این دلم دیمبوهای کوچه بازاری !

سرهنگ طحان به حالتی متفکرانه سری تکون داد و انگار در نهان حق به آوش داد … که با اشاره ای گماشته اش رو به سمت خودش فرا خوند .

– به نوازنده ها بگو یک موسیقی آروم تر بزنن ! دارن حوصله ی ارباب زاده را سر می برن !

گماشته پا به زمین کوبیده و رفت تا دستور رو اجرا کنه . آوش آخرین کارتش رو روی میز انداخت … که یک خشت هشت بود … و کاملاً تکیه زد به پشتی صندلیش !

– خب … جناب سرهنگ طحان …

لیوان ویسکی رو برداشت و قبل از نوشیدن ، چند لحظه ای در دست نگه داشت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان تاروت 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
5 ماه قبل

پارت قشنگی بود دستت درد نکنه قاصدک جان

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x