جمله ی نفرت آلودش ادغام شد با صدای نرم و آشتی جویانه ی فرخ :
– آهو ! … آهو عزیزم ، بیا این درو باز کن ! بیا با هم حرف بزنیم ! … ما می تونیم از نو شروع کنیم … می تونیم با هم کنار بیایم !
آهو همچنان مثل سنگ ، سخت و بی احساس نگاهش می کرد … و بعد زهرخندی زد .
پروانه گفت :
– نمی خواید کسی رو صدا کنید ؟ … این خواجه رسول هم معلوم نیست کجا مونده !
– نه ، پروانه … همینطوری خوبه ! بذار پشت در ضجه موره بزنه ! نمی دونی چقدر از دستش …
جمله اش رو نیمه تموم باقی گذاشت . پروانه با دلسوزی زمزمه کرد :
– درکتون می کنم ! متاسفم !
فرخ اون طرف نرده های دروازه … صدای آهو و پروانه رو نمی شنید . فقط می تونست ببینه که با هم حرف می زنند … و این بی اعتنایی محض عصبیش می کرد .
– منو ببین آهو … پای چشمم رو ببین کبود شده ! من به خاطر تو کتک خوردم … اون پیشکارِ لاتِ برادرت منو کتک زد ! تو منو به جایی رسوندی که هر بی سر و پایی بهم توهین می کنه ! حالا حتی نمی خوای بیای حرفامو بشنوی ؟! یعنی اینقدر بی رحم شدی ؟!
یک لحظه سکوت … و باز لحنش رو با خواهش و تمنا ادغام کرد :
– بیا درو باز کن آهو ! بیا حرف بزنیم با هم !
صدای قیژ قیژِ له شدن برف ها زیر پاهای کسی … از پشت سرشون بلند شد . فرخ ساکت شد … و پروانه هم نیم چرخی زد به عقب تا ببینه کی بهشون اضافه شده … .
آوش بود … ! …
کت و شلوار پوشیده ، با پالتوی مشکی رنگی که روی شونه هاش انداخته بود … نگاهش مستقیماً رو به فرخ بود … و جلو می اومد … .
بعد درست پشت سر آهو و پروانه ایستاد … یک لحظه بعد سنگینی و گرمای دستاش روی شونه های آهو و پروانه نشست … .
طوری کف دستهاشو روی شونه های اون دو زن گذاشته بود ، انگار خدا بود و قسم خورده بود از این دو انسانِ عزیزش محافظت کنه !
فرخ خودش رو جمع و جور کرد و با لحنی طلبکار و شاکی گفت :
– همه ی اینا زیر سر توئه ! آوش … تو زندگی خواهرت رو داری خراب می کنی !
پاسخش … صدای بلند و محکم آوش بود :
– یحیی !
آهو زیر لب زمزمه کرد :
– داداش … لطفاً !
فشار انگشتانِ آوش روی شونه های پروانه و آهو شدت گرفت . پروانه کمی سرش رو چرخوند و نگاه کرد به آوش … که عصب های صورتش کاملاً خشک و بی حس بودند ، و نگاهش همچنان خیره به فرخ … .
بعد سر و کله ی یحیی پیدا شد … با اون قامت بلند و سبیلهای از بناگوش در رفته ی خاکستری … و دسته ی چوبی پارویی که به دست گرفته بود … .
– امر بفرمایید آقا !
پروانه پوست لبش رو با استرس جوید . می ترسید باز هم درگیری پیش بیاد … فرخ هم انگار همین ترس رو داشت که دو سه قدمی عقب نشینی کرد … .
بعد آوش با حرکت خفیف سر به دروازه اشاره کرد :
– درو باز کن !
نفس راحت و عمیق پروانه … .
یحیی راه افتاد به طرف در … آوش رو به آهو ادامه داد :
– ببین این زبون بسته چی میخواد بهت بگه !
آهو نگاهی طولانی به برادرش انداخت و مردد سری جنبوند . یحیی دروازه رو باز کرد … و فرخ وارد حریم باغ شد … .
اینبار دست آوش به حالتی همدلانه و گرم ، بازوی آهو رو فشرد :
– حواسم بهت هست ! مجبورش کن التماس کنه !
نگاهش همچنان خیره به فرخ … سر خم کرد و روی موهای خواهرش رو بوسید . آهو نفس عمیقی کشید و بلاخره قدم پیش گذاشت و به طرف فرخ رفت … .
قدم هاش آروم و مردد بود … نه از سر ترس ، بلکه بیزاری ! انگار دلش نمی کشید با این مردی که شوهرش بود ، رو در رو بشه … هم کلام بشه !
آوش صداش رو بالا برد :
– یحیی همین دور و اطراف باش ! هر وقت آهو خانم امر کردن ، این گردن شکسته رو پرت کن بیرون !
یحیی به حالتی خبردار ایستاده ، پاسخ داد :
– روی چشمم آقازاده !
و بعد مثل سگ بولداگِ آماده ی شکاری … زل زد به فرخ !
دست آوش از روی شونه ی پروانه سر خورد و رهاش کرد … دو سه قدمی به عقب برداشت .
پروانه چرخید و نگاهش کرد … .
آوش خسته به نظر می رسید … بر خلاف دیشب ، که چنان سرحال بود … مثل پسربچه های پر شر و شور رفتار می کرد !
پروانه نتونست جلوی زبانش رو بگیره :
– شما حالتون خوبه ؟!
آوش نگاهش کرد و بعد لبخندی زد که خیلی زود محو شد :
– خوبم ، خانم پروانه … هنوز خوبم !
پروانه فکر کرد به اون هنوزی که گفته بود … و مردد سری تکون داد . آوش باز نفس عمیقی کشید و به پروانه علامتی داد :
– با من بیا لطفاً ! می دونم سردته … ولی چند دقیقه ای با من قدم بزن !
پروانه با کمال میل قبول کرد . خودش هم دوست نداشت به اتاقش برگرده . قلبش ناآرومی میکرد انگار !
هر دو شونه به شونه ی هم میون برف ها قدم برمی داشتند . آوش دست هاشو توی جیب های پالتوش مشت کرده بود … نگاهش به آسمونِ ابری بود .
– تو چی فکر می کنی ؟!
سوال ناگهانیش … پروانه سر چرخوند و نگاه کرد به نیمرخ اون … .
– در مورد چی ؟!
– آهو ! … به نظرت باید چیکار کنم ؟ بذارم برگرده خونه ی فرخ یا …
باز چرخید و از روی شونه اش نگاه کرد به آهو و فرخ . پروانه گفت :
– آهو خانم … آقا فرخ رو دوست ندارن !
و این رو با چنان لحن معصومانه ای گفت که توجه آوش رو به خودش جلب کرد .
– این دوست داشتن … چیز خیلی مهمیه ؟!
– نمی دونم آقا … من تجربه اش رو نداشتم !
– تو هم یک بار ازدواج کردی ! بدون دوست داشتن ، یا حتی … بدون احترام !
قلب پروانه به درد اومد … هنوز هم وقتی یادش می افتاد ، زجر می کشید ! اون کودکی نکبت بارش که در این عمارت نفرین شده سپری شد … با کتک های گاه و بیگاه سیاوش خان و حتی ازارهای جنسیش … و بعد صیغه شدنش ، صرفاً برای تولد فرزندی ! بدون عشق … و بدون احترام !
آوش راست می گفت … که رابطه اش با سیاوش خان خالی از احترام بود ! احترام گاهی حتی از عشق اهمیت بیشتری داشت ! گاهی میشد بدون هشق زندگی کرد … ولی بدون احترام ، هرگز !
– من رو با آهو خانم مقایسه نکنید ! من کسی رو نداشتم که مراقبم باشه … ازم محافظت کنه ! … ولی آهو خانم شما رو دارن … آقا !
آوش ناگهان از حرکت ایستاد و جوری چرخید که درست مقابل پروانه قرار گرفت .
پروانه با حیرت نگاهش کرد … ! …
آوش دست هاشو از توی جیب های پالتوش در آورد و یکی دو بار بی هدف انگشتانش رو باز و بسته کرد . حالتی داشت … مردد بود … انگار می خواست چیزی بگه ! … بعد گفت :
– سرما می خوری پروانه ! بهتره برگردی توی اتاقت !
ابروهای پروانه بالا پرید ! متعجب شد ، چون این حرف آوش مغایرت داشت با دعوت چند دقیقه ی پیشش برای قدم زدن ! می تونست قسم بخوره که آوش قصد داشت چیز دیگه ای بگه … ولی جلوی خودش رو گرفت .
آوش حیرت رو توی نگاهِ پروانه دید ، که به زور لبخندی زد و اضافه کرد :
– منم باید برم شهر … قبلش این پسره رو رد کنم بره !
پروانه چرخید به پشت سرش و به آهو و فرخ نگاهی انداخت :
– آهان … درست می گید ! منم بهتره برم !
سعی کرد حیرت رو از نگاهش پس بزنه . نفسی گرفت و با ملاحتی تاثیر گذار لبخند زد … و ادامه داد :
– راستی … دیشب فرصت نشد از شما بابت شیرینی ها تشکر کنم ! خیلی به من لطف داشتید !
آوش لبخندی سست و متکبر بر لب نشوند و به حالتی با وقار سری فرود آورد .
پروانه کف دستهاشو روی هم فشرد و به سمت پله ها به راه افتاد . صدای آوش رو پشت سرش شنید :
– شب سر میز شام می بینمت !
پروانه خواست مخالفت کنه :
– ممنونم آقا ، ولی بهتره که من …
– روز شما هم بخیر خانم پروانه !
این یعنی نمی خواست مخالفتی بشنوه ؟ …
پروانه از همون ثانیه دلشوره گرفت ، ولی لب فرو بست … باز از آوش رو چرخوند و مسیرش رو ادامه داد .
سرهنگ طحان یکی از دو کارت باقیمانده اش رو روی میز انداخت و با حرارت به آوش نگاه دوخت .
– بفرمایید … حضرت اجل ! ببینم برای بی بیِ خشت شوهری در بساط دارید یا خیر !
پاهای بلندش رو زیرِ میز جمع کرده بود و سخت به اشتیاق اومده … آوش رو زیر نظر داشت . برعکس او ، آوش کاملاً بی خیال و حتی بی حوصله به نظر می رسید . یک کارت بی ارزش روی میز انداخت و پاسخ داد :
– خیر ، جناب سرهنگ ! از بختِ بد شوهرش رو دور انداختیم ! این هم مال شما !
سرهنگ قهقهه زد و در حال جمع کردن کارتها از روی میز ، گفت :
– خیلی خوبه ! حداقل کوت نشدم !
آوش ابرو در هم کشیده ، نگاهی به سرتاسرِ سالنِ هتل انداخت … شلوغ ، پر سر و صدا … و نوازنده هایی که به صورت زنده ویولون می نواختند …
– چقدر بد ویولون می زنن این جوونها … انگار دارن روی مغز من آرشه می کشن !
– آزارتون می ده ؟ به نظر من که خوبه !
– کاش حداقل یک موسیقی لایت بزنن ! نه این دلم دیمبوهای کوچه بازاری !
سرهنگ طحان به حالتی متفکرانه سری تکون داد و انگار در نهان حق به آوش داد … که با اشاره ای گماشته اش رو به سمت خودش فرا خوند .
– به نوازنده ها بگو یک موسیقی آروم تر بزنن ! دارن حوصله ی ارباب زاده را سر می برن !
گماشته پا به زمین کوبیده و رفت تا دستور رو اجرا کنه . آوش آخرین کارتش رو روی میز انداخت … که یک خشت هشت بود … و کاملاً تکیه زد به پشتی صندلیش !
– خب … جناب سرهنگ طحان …
لیوان ویسکی رو برداشت و قبل از نوشیدن ، چند لحظه ای در دست نگه داشت .
پارت قشنگی بود دستت درد نکنه قاصدک جان