رمان پروانه ام پارت 115

4.1
(114)

 

پروانه لب به دندان گزید و بازم گریه … اطلس سر بالا گرفت و نگاه خسته و بیمارش رو به اون دوخت .

– می بینی با این مرد چیکار کردی ، پروانه ؟! می بینی ؟!

پاسخ پروانه … هق هق بی امانش بود ! … یک گوشه نشست و دست هاشو مقابل صورتش نگه داشت و زار زد … .

اطلس باز گفت :

– آخرم … زهرا وا داد ! دختره ی هرزه ی ولد چموش ! … خودشو انداخت کف زمین ، بنای گریه و التماس ! … خودشو لو داد !

پروانه مابینِ گریه ی دیوانه وارش نالید :

– تقصیر منه ! … من فرستادمش پِی احد !

– تو می دونستی ؟ … خدا بهت رحم کنه ! … نامه ها رو هم خبر داشتی ؟! … نامه ها رو زهرا میرسوند بهت ! … زیر گوش من این غلطا رو می کردین ! …

پروانه سرش رو به چپ و راست تکون داد . اینو نمی دونست … ولی چه اهمیتی داشت ؟ … از نظر آوش … اون گناهکار بود ! خیانتکار ! … از نظر آوش دیگه اون هیچوقت آدم سابق نمی شد ! تقصیر خودش بود … هر اتفاقی که برای دیگران می افتاد تقصیر خودش بود … و هر بلایی سر خودش می اومد هم …

بعد اطلس از جا برخاست … مقابل پروانه ایستاد .

– نامه های احدو بده من ، پروانه !

پروانه سر بالا برد و نگاه خیس و ملتمسش رو به اطلس دوخت .

 

 

– میخوای چیکار ، خاله ؟!

– گفته ازت بگیرم … ببرم براش !

چیزی درون تن پروانه درهم فرو ریخت ! آوش بود که اطلس رو فرستاده بود سراغش … .

– ولی …

نفس بلندی کشید … کف دستش رو گذاشت روی زمین و سعی کرد باز هم بلند بشه . اطلس گفت :

– کاغذا رو بده ، پروانه … نذار خودش بیاد سراغت ! … نذار بیشتر از این حرمتای بینتون برداشته بشه !

انگشتان لرزون پروانه گوشه دامنش رو به چنگ گرفت . از شدت اندوه و ناامیدی داشت جون می داد … ولی بی هیچ حرفی به سمت میز آینه رفت . همون جایی که گلدون بنفشه ها هنوز هم بود و گلهای از رونق افتاده و غمگینش با پروانه همدردی می کردند … .

کشوی چوبی رو بیرون کشید و دسته ای پاکت در آورد … اینقدر ساده بود که هیچوقت حتی سعی نکرده بود این کاغذا رو جای بهتری پنهان کنه !

اطلس چینی به دماغ انداخت و با چنان نفرتی به پاکتها نگاه کرد … انگار چیز مشمئزکننده ای بودند ! … بعد با اکراه دست جلو برد و اونها رو از پروانه گرفت … .

پروانه گفت :

– بهش بگو … میخوام ببینمش !

اطلس با تاسف نگاهش کرد :

– روت میشه ؟! … با این کارایی که کردی …

– مگه چیکار کردم ؟! … بابام بوده !

اطلس پوزخند زد :

– چه بابایی ! … خدا سایه اش رو از سرت کم نکنه !

 

 

از پروانه رو چرخوند … رفت به طرف در . چند ثانیه ی بعد باز پروانه بود و تنهاییِ نفرت آورش ! …

آه عمیقی کشید و همونجا ، روی صندلی مقابل میز آینه نشست .

جون توی تنش نبود … حس می کرد روح از بدنش پر کشیده و رفته ! … همه ی اتفاقاتی که رخ داده بود … و قرار بود رخ بده … همه ی اینها ضربه های وحشتناکی بودند که به روح و روانش تحمیل شده بودند . ولی چیزی که باعث شده بود از پا بیفته … رفتار آوش بود !

با خودش فکر می کرد اگر این موقعیت در زمانی رخ می داد که سیاوش خان هنوز زنده بود ، چه بلایی سرش می اومد ؟ … باز کتکش می زد ؟ با سیگار بدنش رو می سوزوند ؟ زنده به گورش می کرد ؟! …

به نظرش حتی بدتر از اینها … این دفعه واقعاً اونو می کشت !

ولی آوش چکار کرده بود ؟ … به جای همه ی این کارها … فقط از پروانه دوری کرده بود !

اگه اونو کتک می زد … حالا اینطور قلب پروانه مشتعل نبود ! … اینطور از خودش بیزار نبود !

سیاوش خان اگر بود حتماً جسمش رو آزار می داد و آوش حالا که حضور داشت … روحش رو شکنجه می کرد !

دلش می خواست باز هم گریه کنه ولی دیگه اشکی برای ریختن نداشت !

از روی تختخواب برخاست و به سمت پنجره ی اتاقش رفت . از پشت پنجره به بیرون چشم دوخت که ظلمات بود … تاریکیِ محض ! … و فقط پنجره ی یکی از اتاق ها روشن بود !

پنجره ی بزرگ کتابخونه !

فکر کرد این آوشه که حالا توی کتابخونه پناه گرفته بود و داشت رنجِ بیخوابی رو تنهایی می کشید … .

اون هم مثل پروانه نمی تونست بخوابه ؟ … داشت به چی فکر می کرد ؟ به پروانه ؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
13 روز قبل

مرسی قاصدک جونم😘😘😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x