پروانه ام 🦋:
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۵۴۲
پروانه هوومی گفت … کاملاً درک می کرد ! روبرو شدن با آوش دل شیر می خواست . یحیی ادامه داد :
– فکر کردم اگه یه خانم همراهش باشه …
– خورشید خانم نیستن ؟
یحیی این پا و اون پایی کرد و بعد با لحنی معذب پاسخ داد :
– سراغشون رو نگرفتم ! نمی دونم کجان !
پروانه اوهومی گفت و سر تکون داد .
– بهتره منتظرش نذاریم !
هر سه پایین رفتند . پروانه جلوتر از همه بود … نیلا چرخید به طرفشون و اول نگاهش توی صورت پروانه افتاد … .
پروانه از روی وظیفه لبخند زد .
– سلام ! … خیلی خوش اومدین !
نیلا سبد گل بزرگ رو توی دستش جابه جا کرد و پاسخ لبخند پروانه رو ، با لبخندی رنگ پریده داد .
پروانه مقابلش ایستاد … کف دست هاشو روی هم سایید …
– ببخشید زیاد منتظر موندین !
یحیی از خدا خواسته سری تکون داد :
– آره ! آره ! هوا سرده … بهتره بریم داخل !
پا تند کرد و زودتر از بقیه وارد شد … احتمالاً برای اینکه ورود خانم ها رو اعلام کنه .
پروانه نفس عمیق و خسته ای کشید و بعد آروم بازوی نیلا رو لمس کرد :
– تشریف بیارید !
#پارت_۵۴۳
هر دو زن ، شونه به شونه ی هم وارد سرسرا شدند . از جایی صدای اطلس به گوش پروانه رسید :
– آقا ! … میشه بیام تو ؟! … مهمان دارید !
پروانه از رد صدا فهمید احتمالاً در کتابخونه هستند … .
همراه نیلا به سمت کتابخونه رفت . اونجا یحیی رو دید که بلاتکلیف و مستاصل دست به کمر ایستاده بود … و اطلس که پشت در بسته حرف می زد :
– آوش خان ! آوش خان !
صدای عبوس و خشک آوش از اون طرفِ در بسته به گوش رسید :
– از اینجا برو !
اطلس با سماجت باز هم در زد :
– مهمان دارید آقا !
اینبار صدای آوش بلند تر و عصبی تر بود :
– ردش کن بره !
شونه های نیلا بی اختیار بالا پرید . دختر بیچاره مضطرب بود … با این رفتار آوش ، بدتر هم شد !
اطلس هم دیگه کم آورده بود :
– آخه …
پروانه تا پشت در پیش رفت . نمی دونست چرا … ولی بر خلاف بقیه داد و بیدادهای آوش عین خیالش هم نبود . انگار ته قلبش به این اعتماد به نفس رسیده بود که این مرد هرگز آسیبی بهش نمی زنه !
اطلس آخرین تلاشش رو هم به زبون آورد :
– نیلا خانم هستند ! خیلی وقته منتظرن ! گفتن از طرف پدرشون …
صدای فریاد بلند آوش :
– تو حرف آدمیزاد سرت نمیشه ؟ گفتم الان …
– آوش خان !
صدای نرم و مخملی پروانه … .
آوش ناگهان ساکت شد !
#پارت_۵۴۴
– آوش خان !
صدای نرم و مخملی پروانه …
آوش ناگهان ساکت شد !
یحیی نگاه خیره و معناداری به اطلس انداخت و سری تکون داد … انگار در شرطی برده بود ! انگار می خواست بهش بفهمونه : ” دیدی حق با من بود ؟”
اطلس با چشم غرّه ازش رو برگردوند … و پروانه باز هم گفت :
– آوش خان … اجازه هست بیام داخل ؟
سکوت آوش طولانی شد … ولی همین که باز هم با فریادی سعی نکرد اونو فراری بده ، به پروانه جرات داد تا دستگیره رو بچرخونه و درو باز کنه … .
روبروی پروانه سالن تاریکِ کتابخونه بود … که فقط با آتیشِ سرخ و زرد توی شومینه اندکی روشن شده بود … و مردی که درون صندلی بزرگ و چرمی نزدیک شومینه فرو رفته بود … .
و پشت سرش سکوت … سکوتِ مطلق !
پروانه چند قدمی کورمال کورمال پیش رفت .
– مزاحم نیستم ؟
– تنهایی ؟!
– چرا چراغ رو روشن نکردین ؟!
دست گذاشت روی پریز برق … و بعد ناگهان نور پر کشید در سالن … .
#پارت_۵۴۵
آوش به سرعت چشم هاشو بست … بعد از اونهمه تاریکی ، حالا نور آزارش می داد .
– خاموش کن !
– نمیشه آقا … مهمان دارید !
– من گفتم کسی رو نمی خوام ببینم ! تو هم اگه می خوای اعصابم رو بدتر بهم بریزی ، بهتره بری !
پروانه چند ثانیه به حالت عبوس آوش نگاه کرد و بعد بی هیچ حرفی به سمت در به راه افتاد .
بندی در دل آوش پاره شد . فکر اینکه پروانه حرفش رو جدی گرفته باشه و بخواد ترکش کنه … آزارش می داد .
ولی پروانه درست در آستانه ی در متوقف شد … به شخصی اون بیرون گفت :
– تشریف بیارید عزیزم !
آوش به سرعت صداش کرد :
– پروانه !
لحنش تند بود … ولی بر خلاف چیزی که نشون می داد ، از این روی نترس و بی خیال پروانه خوشش اومده بود . خوشحال بود که پروانه به غرولندهاش بی اعتناست و دیگه مثل روزهای اول با دیدنش ، سرش پایین نمی افته !
چند لحظه ی بعد دختری ریزه اندام و لاغر وارد سالن شد . صورتش پشت سبد گلی که در دست داشت ، پنهان بود . ولی آوش در ثانیه ی اول اونو شناخت … نیلا !
با خشم دندوناشو روی هم فشرد … چقدر مقاومت می کرد تا تحمل کنه و همون لحظه اون دخترو بیرون نکنه !
بعد صداشو شنید :
– خ…خوشحالم که می بینم س…سالمید ! امیدوارم مممراتبِ همدردی ما رو بببپذیرید !
آوش گفت :
– پروانه بشین !
پروانه از پشت سر نیلا نگاه محکمی به آوش انداخت … و بعد به نیلا گفت :
– ممنون عزیزم ! گل رو بدین من … خسته شدید ! … بفرمایید بنشینید !
#پارت_۵۴۶
انگشتانِ آوش روی دسته ی چوبی صندلی ضرب گرفت و صدای چیلیک چیلیکِ نارضایتیش بلند شد .
نیلا سبد گل رو به پروانه سپرد ،ولی دعوتش رو رد کرد :
– ممن … باید زودتر برم ! فقط یک پپیغاام از طرف پپدرم دارم !
پروانه سبد رو روی میز گذاشت و دستاشو با دلشوره بهم سایید .
نیلا پاکتی از توی کیفش در آورد و به سمت اون گرفت . پروانه پاکت رو گرفت و رفت به طرف آوش … .
آوش هنوز هم با نگاهی سرد ، خیره و آزار دهنده نیلا رو شکنجه می کرد . وقتی پروانه پاکت رو مقابل صورتش نگه داشت … چند لحظه ای طول کشید تا بلاخره دستش رو بالا برد و پاکت رو گرفت .
انگشتانش با اکراهی آشکار گوشه ی پاکت رو پاره کرد … انگار داشت به چیز کثیفی دست میزد ! … بعد کاغذ رو از داخل پاکت در آورد و تای اونو باز کرد .
یک یادداشت کوتاه … با دستخطی زشت و بی سلیقه :
“امیدوار بودم بمیری . ولی این کار من نبود … چون من مثل تو قاتل نیستم . ”
گوشه ی لب های آوش به نشانه ی پوزخندی پر تحقیر ، رو به پایین کج شد .
– همین ؟
و بعد نامه و پاکت رو توی آتیشِ شومینه انداخت .
– حالا از خونه ی من برو بیرون !
پروانه باز با نگاهی خیره و سرزنش گر تلاش کرد آوش رو از رفتارش شرمنده کنه … ولی اینبار آوش نگاهش نکرد .
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۵۴۶
نیلا نگاه کوتاهی به پروانه انداخت و با لبخندِ رنگ پریده ی ناراحتی … و بعد بی هیچ حرفی به سمت در خروجی به راه افتاد .
پروانه چند قدمی به دنبالش راه افتاد … ولی بعد سر جا باقی موند . نمی دونست باید پشت سر نیلا بره و بهش چی بگه ؟ ازش معذرت بخواد به خاطر رفتار آوش ؟ … ولی حتی مطمئن نبود که این کار درستی باشه … .
صبر کرد تا نیلا از سالن خارج شد … و اون وقت برگشت به سمت آوش .
– چرا باهاش اینطوری رفتار کردید ؟
آوش گوشه ی پلک هاشو با نوکِ انگشتانِ دست سالمش فشرد … پروانه معترضانه تکرار کرد :
– چرا با همه اینطوری رفتار می کنید ؟!
– تو نمی دونی ؟
– اگر می دونستم حتماً کمکتون می کردم …
– به من خیانت شده !
پروانه ساکت شد … آوش نفس عمیق و خسته ای کشید … .
– من واقعاً عصبانی ام … و نمی دونم باید چیکار کنم ! … این خیانت …
پروانه نفس لرزانی کشید و کف دستهاشو روی هم گذاشت … .
قسمتی از قلبش ترسیده و غمگین … می خواست برگرده و فرار کنه و دیگه اون بحث رو ادامه نده . می ترسید از چیزهایی که قرار بود بشنوه … می ترسید از رسوایی پدرش ! …
ولی به جای فرار … دو قدمی به صندلی آوش نزدیک تر شد .
– کار اوناست ؟!
– نه … معلومه که نه !
– از کجا اینقدر مطمئنید ؟!
صداش می لرزید … .
– می دونم هیچ کسی اینقدر دیوونه نیست که ریسک کنه و خودش رو در معرض یک چنین جنگی قرار بده ! … کار محسنین نیست … کار هیچ کسی که فکرشو می کنیم نیست !
روانه_ام 🦋
#پارت_۵۴۷
پروانه لبخند کم جون و ناراحتی زد و نگاهش رو پایین انداخت .
– اسمش خیانت نیست !
– چی ؟!
– گفتید بهتون خیانت شده ! … ولی این خیانت نیست ! آدمایی که دوست شما هستند هیچوقت نمی تونن دست به این کار بزنن !
– آدمی که بهش اعتماد داشتم این کارو کرده !
– مثلاً کی ؟!
– تو !
آوش گفت … بعد با حالتی دو پهلو لبخند زد . پروانه حتی غمگین تر شد … .
– نمی دونم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت !
– برای چی ؟
– اینکه مورد اعتماد شمام و همزمان موردِ بی اعتمادیتون !
نفس عمیقی کشید و دو قدمی به عقب رفت . آوش پرسید :
– میخوای بری ؟!
لحنش به طرز غیر قابلِ باوری ، نگران بود ! پروانه گفت :
– درستش اینه که برم … چون اینجا کاری ندارم !
نفس عمیقی کشید و کف دست هاشو روی هم سایید :
– ولی می دونم اگه تنها بشید … بازم عصبانی میشید ! …
#پارت_۵۴۸
آوش گفت :
– اوه … چه جورم !
و با اشتیاقِ پسربچه ها به چشم های پروانه نگاه کرد .
لبخندی چهره ی پروانه رو روشن کرد .
– فقط چند دقیقه … نه بیشتر !
می ترسید کسی بیاد توی اتاق و اونها رو با هم ببینه … اطلس ، خورشید ، هر کسی ! ولی آوش با چنان حالت گرمی بهش خیره شده بود … می دونست که اگه ازش بخواد ، تمام شب رو همونجا می مونه !
پشتی بلندِ یکی از صندلی ها رو گرفت و اونو روی فرشِ کف سالن کشید … آوش گفت :
– دلم می خواد کمکت کنم ، ولی …
صورتش از درد درهم فرو رفت . هر حرکت کوچکی باعث می شد زخمِ کتفش تیر بکشه . پروانه پاسخ داد :
– شما فقط سر جا بشینید و بگید دوست دارید در مورد چی حرف بزنیم !
صندلی کاملاً روبروی آوش کشیده شد … اون وقت پروانه دست روی شکم بزرگش گذاشت و روی اون نشست .
آوش گفت :
– هر چیزی ! … هر چی که خارج از این عمارت و دردسراش باشه !
– متاسفم ! ولی من همه ی عمرم توی این عمارت گذشته … خارج از این چهار دیواری ، چیزی ندیدم که در موردش حرف بزنم !
لحنش همچنان گرم و صمیمی بود … ولی بیش از اون چیزی که در تخیلش بگذره ، قلب آوش رو سوزوند !
#پارت_۵۴۹
لبخند محو شد از صورت آوش … .
پروانه همچنان بی خبر از احوال او ، ادامه داد :
– می خواید در مورد کتابایی که یواشکی خوندم ، براتون بگم ؟
– در مورد اون روز بگو … اگه چیزی یادته !
– چه روزی ؟!
– همون روزی که از خانواده ات گرفتنت و آوردنت عمارت !
پروانه هنوز هم انگار متوجه منظورش نشده بود … ولی بعد فهمید و ناگهان رنگ نگاهش تغییر کرد … .
آوش به خودش لرزید از غم سردی که توی چشم هاش چرخید … .
– چی بگم ؟ … هیچ چیز خوشایندی نیست !
– حتماً خیلی متنفر شدی از ما ! … حتماً … هنوز هم متنفری !
با وجودِ درد شونه اش … کمی خودش رو جلوتر کشید تا صورت پروانه رو بهتر ببینه . اگر می تونست … حتی جلو می رفت و مقابل پاهاش زانو می زد ! …
ولی می ترسید … می ترسید که اونو بترسونه ! … می ترسید این اعتمادِ شکننده ای که بینشون برقرار شده رو از بین ببره !
پروانه گفت :
– من کوچیک تر از اونی بودم که مفهوم تنفر رو بفهمم ! … من فقط می ترسیدم ! از همه می ترسیدم … و از سیاوش خان بیشتر از همه !
دستت درد نکنه قاصدک جونم😘قبلا هم گفتم ,من کاملشو خوندم ولی هر وقت پارت میزاری دوباره می خونمش😊😍.