پروانه حس می کرد تا لحظه ی آوار شدنش فاصله ای نداره ! …
دست های کوچیک و لرزانش رو بالا برد … گذاشت روی مشت محکم مرد … .
– آقا !
و اولین قطره ی اشک … .
آوش باز گفت :
– باورم نمی شه … باور نمی کنم ! تو این کارو با من نکردی ! … تو منو فریب ندادی ! … تو …
مشتش هنوز با قدرت تمام به گردن پروانه فشار می آورد … چه حرارتی زیر پوست انگشتانش پنهان بود !
پروانه به هق هق افتاد … .
– فقط یک کلمه به من بگو ! … من حرف تو رو باور می کنم ! … نه حرف تمامِ آدمای اون بیرونو ! … فقط یک کلمه بگو دروغه …
ولی هق هق بی امان پروانه شدت گرفت … هیچ چیزی رو تکذیب نکرد ! …
مشت آوش روی گردن زن … کم کم از رمق افتاد … بدنش سرد شد ! … ناباور و خسته به عقب تلو تلو خورد … .
انگار از درون با خاک یکسان شده بود !
– پروانه ! … وای پروانه !
نشست لبه ی تخت … سرش رو بین دستاش گرفت و محکم فشرد … انگار که داشت از دردی مزمن رنج می برد … .
پروانه دستهاشو جمع کرد روی تخت سینه اش … بیچاره وار درون خودش جمع شده بود و گریه می کرد . کودک بی گناهش به جنب و جوش افتاده بود …
و بعد شروع کرد به حرف زدن … .
نمی دونست باید چی بگه … کلمات بی سر و ته رو بهم ریسه می کرد ! تنها می خواست حرفی بزنه … اون موقعیت دردناکی که داشتند رو تغییر بده … .
در مورد پدرش گفت … قسم و آیه خورد که پدرِ بیچاره اش کاری نکرده ! نه در قتل سیاوش دستی داشته … و نه در ماجرای خودش ! دو باری اونو دیده بود … و گاهی چند خط نامه ! قسم و آیه خورد و التماس کرد … داشت می مرد از حس بدبختی … داشت خفه می شد !
بعد آوش بدون اینکه سرش رو بالا بگیره ، گفت :
– اون نامه ها رو کی بهت می رسوند ؟
صداش مثل یک خنجر آخته بود … سرد ، برّنده … آشتی ناپذیر !
پروانه سرش رو به چپ و راست تکون داد :
– نمی دونم !
خنده ی کوتاه و هیستریک آوش … پروانه وحشت زده تکرار کرد :
– به خدا … نمی دونم ! … همیشه کاغذش پیدا می شد ! زیر متکام … روی میزم ! یکی کاغذشو یواشکی میذاشت …
حرفش هنوز تموم نشده بود … آوش ناگهان از جا برخاست
پروانه از هراس یک یورش دیگه نفسش بند اومد … ولی وقتی آوش راه افتاد به سمت در .
– می خواید چیکار کنید ؟!
آوش در رو با ضربه ای باز کرد و بیرون رفت … پروانه صدای فریاد بلندش رو شنید :
– سلمان ! سلمان !
روح از فرق سر تا نوک پای پروانه پر زد و رفت … بدنش یخ کرد … . باز صدای اونو شنید :
– همه ی خدمه ی چهار برجی رو جمع کن توی باغ ! همه رو !
پروانه ناگهان وحشت زده و دیوانه از جا جست و به سمت در یورش برد . آوش باز اضافه کرد :
– همه رو ! … حتی اطلس ! حتی یحیی ! همه !
پروانه دیوانه از وحشت … پابرهنه دوید بیرون .
– آوش خان تو رو خدا ! آوش خان !
می مُرد … اگر به جزای اشتباهاتش دیگران رو مجازات می کردند ، قبضه روح می شد !
اشک با شدت بیشتری به دریچه های چشم هاش برگشت و سیل آسا صورتش رو خیس کرد .
آوش راه افتاده بود که بره … پروانه صداش کرد :
– آوش خان … التماست می کنم ! یه لحظه …
بعد خودش رو به اون رسوند و چنگ زد به دستش … .
انگشتانِ کوچک و مرطوب و لرزونش … و مابین هق هق بی امانش باز تکرار کرد :
– آوش !
آوش ناگهان چرخید به عقب :
– جانم ؟! جانم ؟!
چه احساسی در صداش نهفته بود … می تونست پروانه رو ذوب کنه ! … کف دست بزرگش که نشست روی صورت خیس پروانه … نگاهش که باز قفل شد توی نگاه اون … .
– نباید این کارو می کردی با من !
آوش ناگهان چرخید به طرفش :
– جانم ؟ جانم !
چه احساسی در صداش نهفته بود … می تونست پروانه رو ذوب کنه ! بعد دستش نشست روی صورت خیس پروانه … نگاهش هماغوش شد با نگاه دخترک ….
نگاهِ غمگین و ناامیدش … .
– نباید این کارو با من می کردی ! نباید …
پروانه لال شد !
دست آوش پایین لغزید و شونه ی لاغرش رو گرفت … و اونو هدایت کرد به عقب . پروانه کاملاً درهم شکسته … تسلیم شده … اونقدر عقب عقب رفت تا باز به اتاقش برگشت … .
اون وقت آوش نگاهش رو از چشم های مات اون گرفت … .
در رو بست … از پشت زنجیر کرد … .
پروانه وسط اتاق ایستاده بود … هاج و واج نگاه می کرد به جای خالیِ مرد در مقابلش … .
***
چند ساعت گذشته بود ؟ سه ساعت ؟ چهار ساعت ؟ … نمی دونست !
دیگه حساب ساعت ها از دستش در رفته بود ! آسمونِ پشت پنجره تاریک شده بود … ولی حس می کرد سالهاست در اون اتاق حبسه !
اولش گریه بود … بی تابی بود ! پنجه خراشیدن به در چوبی بود !
حتی به سرش زد شونه به در بکوبه … مشت بکوبه … درو بشکنه ! … ولی این کارها همه چیزو بدتر می کرد !
از بیرون صداهایی محو از گریه و جیغ و فریاد می شنید . معلوم نبود چه اتفاقاتی در جریان بود و نمی دید ! فقط می دونست تقصیر خودش بود … تار مویی اگه از سر کسی کم می شد ، تقصیر خودش بود !
گریه کرد … بی تابی کرد … دور خودش چرخید و چرخید و چرخید !
صداهای بیرون شکنجه اش می کرد !
بعد که دیگه نایی براش نمونده بود … روی تختخواب افتاد … .
اطلس در این حال به دیدنش رفت … .
وقتی هوا تاریک شده بود و ساعتی می شد که صداهای توی باغ محو شده بودند … .
پروانه حس می کرد تمام آدم های اون بیرون محو شده بودند ! حس می کرد خودش تک و تنها افتاده … تا اینکه صدای باز شدن زنجیر در رو شنید … .
دلش لرزید … گوشه ای از ذهنش تصور گرد این آوش که باز اومده سراغش . از تصور رویارویی دوباره با آوش … همزمان داغ و سرد شد ! نمی دونست دلش می خواد اون رو ببینه یا نه … .
ولی اطلس وارد شد … .
– خاله اطلس !
پروانه با دیدنش بال در آورد و به سمتش پرواز کرد ! چقدر خوشحال بود از اینکه بعد از ساعتها آدمیزادی سراغش رو گرفته ! …
دست هاشو دور شونه های اطلس حلقه کرد و سفت به آغوشش چسبید .
– باورم نمیشه … پروانه ! اینهمه مدت … زیر گوش من …
صدای اطلس ناباور بود … بعد دستهاش بازوهای پروانه رو گرفت ، اونو از آغوشش جدا کرد … .
– من نفهمیدم داری چیکار میکنی !
نگاهش مات و مرده بود … انگار داشت توی خواب راه می رفت و حرف می زد .
– ای وای پروانه ! … خاک توی سر من پروانه !
این حرفها پروانه رو بیشتر عذاب می داد . دوست داشت بمیره … ولی خاله اطلس فکر نکنه بهش خیانت شده ! … بدتر از اون ،آوش … فکر آوش ذوبش می کرد !
– خاله … اینطوری نگو ! مگه من چیکار کردم ؟ … فقط بابام …
اطلس کف دستش رو گذاشت روی سرش :
– دارم از سردرد کور میشم ! با حرفات بدترم نکن !
پروانه رو پس زد … قدم کشید و روی لبه ی تختخواب نشست . پروانه نگاه کرد بهش و پلک زد … و همزمان قطرات داغ اشک روی گونه هاش جاری شد ... .
– اذیتتون کرد … خاله ؟ اذیت شدی ؟!
این پیرزن خونه زادِ امیرافشارها بود … سالها اینجا حرمت داشت ! اگر به خاطر خطای پروانه بهش بی حرمتی می شد …
اطلس با تاخیر پاسخ داد :
– قیامت شده بود ، پروانه … خدا این روزو دیگه سر ما نیاره ! همه رو صف کرده بودن توی باغ … حتی پای عمه هات کشیده شده بود وسط …
– ای وای !
– عین گرگ زخمی شده بود … عصبانی ! خدایا توبه … پروانه ! حتی از اون روزی که تیرخورده از بیمارستان برگشت ، بدتر بود … ! کی جرات داشت توی چشماش نگاه کنه ؟! … ولی می دونی پروانه … دلم براش سوخت !
.
مثل همیشه.عالی و خوب و بی نقص😍.دستت درد نکنه قاصدک.جونم.😘
چی شدی باز قاصدک جان .نکنه باز نت نداری