رمان پروانه ام پارت 114

4.2
(125)

 

پروانه حس می کرد تا لحظه ی آوار شدنش فاصله ای نداره ! …

 

دست های کوچیک و لرزانش رو بالا برد … گذاشت روی مشت محکم مرد … .

 

– آقا !

 

و اولین قطره ی اشک … .

 

آوش باز گفت :

 

– باورم نمی شه … باور نمی کنم ! تو این کارو با من نکردی ! … تو منو فریب ندادی ! … تو …

 

مشتش هنوز با قدرت تمام به گردن پروانه فشار می آورد … چه حرارتی زیر پوست انگشتانش پنهان بود !

 

پروانه به هق هق افتاد … .

 

– فقط یک کلمه به من بگو ! … من حرف تو رو باور می کنم ! … نه حرف تمامِ آدمای اون بیرونو ! … فقط یک کلمه بگو دروغه …

 

ولی هق هق بی امان پروانه شدت گرفت … هیچ چیزی رو تکذیب نکرد ! …

 

مشت آوش روی گردن زن … کم کم از رمق افتاد … بدنش سرد شد ! … ناباور و خسته به عقب تلو تلو خورد … .

 

انگار از درون با خاک یکسان شده بود !

 

– پروانه ! … وای پروانه !

 

نشست لبه ی تخت … سرش رو بین دستاش گرفت و محکم فشرد … انگار که داشت از دردی مزمن رنج می برد … .

پروانه دستهاشو جمع کرد روی تخت سینه اش … بیچاره وار درون خودش جمع شده بود و گریه می کرد . کودک بی گناهش به جنب و جوش افتاده بود …

 

و بعد شروع کرد به حرف زدن … .

 

نمی دونست باید چی بگه … کلمات بی سر و ته رو بهم ریسه می کرد ! تنها می خواست حرفی بزنه … اون موقعیت دردناکی که داشتند رو تغییر بده … .

 

در مورد پدرش گفت … قسم و آیه خورد که پدرِ بیچاره اش کاری نکرده ! نه در قتل سیاوش دستی داشته … و نه در ماجرای خودش ! دو باری اونو دیده بود … و گاهی چند خط نامه ! قسم و آیه خورد و التماس کرد … داشت می مرد از حس بدبختی … داشت خفه می شد !

 

بعد آوش بدون اینکه سرش رو بالا بگیره ، گفت :

 

– اون نامه ها رو کی بهت می رسوند ؟

 

صداش مثل یک خنجر آخته بود … سرد ، برّنده … آشتی ناپذیر !

 

پروانه سرش رو به چپ و راست تکون داد :

 

– نمی دونم !

 

خنده ی کوتاه و هیستریک آوش … پروانه وحشت زده تکرار کرد :

 

– به خدا … نمی دونم ! … همیشه کاغذش پیدا می شد ! زیر متکام … روی میزم ! یکی کاغذشو یواشکی میذاشت …

 

حرفش هنوز تموم نشده بود … آوش ناگهان از جا برخاست

 

 

پروانه از هراس یک یورش دیگه نفسش بند اومد … ولی وقتی آوش راه افتاد به سمت در .

 

– می خواید چیکار کنید ؟!

 

آوش در رو با ضربه ای باز کرد و بیرون رفت … پروانه صدای فریاد بلندش رو شنید :

 

– سلمان ! سلمان !

 

روح از فرق سر تا نوک پای پروانه پر زد و رفت … بدنش یخ کرد … . باز صدای اونو شنید :

 

– همه ی خدمه ی چهار برجی رو جمع کن توی باغ ! همه رو !

 

پروانه ناگهان وحشت زده و دیوانه از جا جست و به سمت در یورش برد . آوش باز اضافه کرد :

 

– همه رو ! … حتی اطلس ! حتی یحیی ! همه !

 

پروانه دیوانه از وحشت … پابرهنه دوید بیرون .

 

– آوش خان تو رو خدا ! آوش خان !

 

می مُرد … اگر به جزای اشتباهاتش دیگران رو مجازات می کردند ، قبضه روح می شد !

 

اشک با شدت بیشتری به دریچه های چشم هاش برگشت و سیل آسا صورتش رو خیس کرد .

 

آوش راه افتاده بود که بره … پروانه صداش کرد :

 

– آوش خان … التماست می کنم ! یه لحظه …

 

بعد خودش رو به اون رسوند و چنگ زد به دستش … .

 

انگشتانِ کوچک و مرطوب و لرزونش … و مابین هق هق بی امانش باز تکرار کرد :

 

– آوش !

 

آوش ناگهان چرخید به عقب :

 

– جانم ؟! جانم ؟!

 

چه احساسی در صداش نهفته بود … می تونست پروانه رو ذوب کنه ! … کف دست بزرگش که نشست روی صورت خیس پروانه … نگاهش که باز قفل شد توی نگاه اون … .

 

– نباید این کارو می کردی با من !

 

 

آوش ناگهان چرخید به طرفش :

 

– جانم ؟ جانم !

 

چه احساسی در صداش نهفته بود … می تونست پروانه رو ذوب کنه ! بعد دستش نشست روی صورت خیس پروانه … نگاهش هماغوش شد با نگاه دخترک ….

 

نگاهِ غمگین و ناامیدش … .

 

– نباید این کارو با من می کردی ! نباید …

 

پروانه لال شد !

 

دست آوش پایین لغزید و شونه ی لاغرش رو گرفت … و اونو هدایت کرد به عقب . پروانه کاملاً درهم شکسته … تسلیم شده … اونقدر عقب عقب رفت تا باز به اتاقش برگشت … .

 

اون وقت آوش نگاهش رو از چشم های مات اون گرفت … .

 

در رو بست … از پشت زنجیر کرد …  .

 

پروانه وسط اتاق ایستاده بود … هاج و واج نگاه می کرد به جای خالیِ مرد در مقابلش ‌… .

 

***

 

چند ساعت گذشته بود ؟ سه ساعت ؟ چهار ساعت ؟ … نمی دونست !

 

دیگه حساب ساعت ها از دستش در رفته بود ! آسمونِ پشت پنجره تاریک شده بود … ولی حس می کرد سالهاست در اون اتاق حبسه !

 

اولش گریه بود … بی تابی بود ! پنجه خراشیدن به در چوبی بود !

 

حتی به سرش زد شونه به در بکوبه … مشت بکوبه … درو بشکنه ! … ولی این کارها همه چیزو بدتر می کرد !

 

از بیرون صداهایی محو از گریه و جیغ و فریاد می شنید . معلوم نبود چه اتفاقاتی در جریان بود و نمی دید ! فقط می دونست تقصیر خودش بود … تار مویی اگه از سر کسی کم می شد ، تقصیر خودش بود !

 

 

گریه کرد … بی تابی کرد … دور خودش چرخید و چرخید و چرخید !

 

صداهای بیرون شکنجه اش می کرد !

 

بعد که دیگه نایی براش نمونده بود … روی تختخواب افتاد … .

 

اطلس در این حال به دیدنش رفت … .

 

وقتی هوا تاریک شده بود و ساعتی می شد که صداهای توی باغ محو شده بودند … .

 

پروانه حس می کرد تمام آدم های اون بیرون محو شده بودند ! حس می کرد خودش تک و تنها افتاده … تا اینکه صدای باز شدن زنجیر در رو شنید … .

 

دلش لرزید … گوشه ای از ذهنش تصور گرد این آوش که باز اومده سراغش . از تصور رویارویی دوباره با آوش … همزمان داغ و سرد شد ! نمی دونست دلش می خواد اون رو ببینه یا نه … .

 

ولی اطلس وارد شد … .

 

– خاله اطلس !

 

پروانه با دیدنش بال در آورد و به سمتش پرواز کرد ! چقدر خوشحال بود از اینکه بعد از ساعتها آدمیزادی سراغش رو گرفته ! …

 

دست هاشو دور شونه های اطلس حلقه کرد و سفت به آغوشش چسبید .

 

– باورم نمیشه … پروانه ! اینهمه مدت … زیر گوش من …

 

صدای اطلس ناباور بود … بعد دستهاش بازوهای پروانه رو گرفت ، اونو از آغوشش جدا کرد … .

 

– من نفهمیدم داری چیکار میکنی !

 

 

نگاهش مات و مرده بود … انگار داشت توی خواب راه می رفت و حرف می زد .

 

– ای وای پروانه ! … خاک توی سر من پروانه !

 

این حرفها پروانه رو بیشتر عذاب می داد . دوست داشت بمیره … ولی خاله اطلس فکر نکنه بهش خیانت شده ! … بدتر از اون ،آوش … فکر آوش ذوبش می کرد !

 

– خاله … اینطوری نگو ! مگه من چیکار کردم ؟ … فقط بابام …

 

اطلس کف دستش رو گذاشت روی سرش :

 

– دارم از سردرد کور میشم ! با حرفات بدترم نکن !

 

پروانه رو پس زد … قدم کشید و روی لبه ی تختخواب نشست . پروانه نگاه کرد بهش و پلک زد … و همزمان قطرات داغ اشک روی گونه هاش جاری شد .‌.. .

 

– اذیتتون کرد … خاله ؟ اذیت شدی ؟!

 

این پیرزن خونه زادِ امیرافشارها بود … سالها اینجا حرمت داشت ! اگر به خاطر خطای پروانه بهش بی حرمتی می شد …

 

اطلس با تاخیر پاسخ داد :

 

– قیامت شده بود ، پروانه … خدا این روزو دیگه سر ما نیاره ! همه رو صف کرده بودن توی باغ … حتی پای عمه هات کشیده شده بود وسط …

 

– ای وای !

 

– عین گرگ زخمی شده بود … عصبانی ! خدایا توبه … پروانه ! حتی از اون روزی که تیرخورده از بیمارستان برگشت ، بدتر بود … ! کی جرات داشت توی چشماش نگاه کنه ؟! … ولی می دونی پروانه … دلم براش سوخت !

.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
14 روز قبل

مثل همیشه.عالی و خوب و بی نقص😍.دستت درد نکنه قاصدک.جونم.😘

خواننده رمان
13 روز قبل

چی شدی باز قاصدک جان .نکنه باز نت نداری

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x