قلب پروانه لرزید ! این همه اندوه برای چی بود ؟! … چرا نمی تونست آروم بگیره ؟ …
می دونست درستش اینه که برگرده به تختخواب و استراحت کنه و همه چیز رو به زمان بسپره . ولی چیزی درون قلبش بود که آروم و قرار نداشت … و اجازه نمی داد پروانه هم آروم و قرار داشته باشه .
از پنجره رو چرخوند … شالِ گرمش رو برداشت و روی شونه هاش انداخت و بعد از اتاق خارج شد .
هوای بیرون بی نهایت سرد بود … برف های مونده کف زمین رو تبدیل به یخ کرده بود . با اینکه مسیرهای رفت و آمد از قبل پارو شده بودند ، ولی پروانه باز هم با احتیاط قدم برمی داشت … تا لیز نخوره .
هر قدم که به سمت اون پنجره ی روشن برمی داشت … قلبش داغ تر می شد !
نمی دونست چرا اینقدر مطمئنه آوش توی اون اتاقه … ولی آخه دیگه کی توی اون عمارت بیخوابی به سرش می زد ؟ … به غیر از آوش و پروانه !
وقتی وارد کتابخونه شد … اونو دید که خم شده بود مقابل شومینه و در تلاشی بیهوده برای روشن نگه داشتنِ هیزم های خاکستر شده …
در لحظه ی اول آوش متوجه حضور پروانه نشد … گیره ی فلزی رو با خشم پرت کرد توی خاکسترها و زیر لب فحشی داد :
– اه … لعنت بهت !
و بعد ناگهان چرخید به سمت در و اون دید ! …
پروانه رو … که شال پیچیده بود دور شونه هاش و بدنش می لرزید … و مردمک های چشم هاش هم … .
– تو اینجا چیکار می کنی ؟
– سردتونه ، آقا ؟ … باید یکی از خدمتکارها رو بیدار می کردید !
فکر کرد آوش هرگز مجبور نشده شومینه ای روشن کنه … هرگز دست هاش پر از خاکستر نشده ! … نگاهش مکثی کرد روی دست های مرد … چیزی راه نفسش رو بست ! …
بعد قدمی به جلو برداشت .
– من هم می تونم ! اجازه بدید …
#پارت_۵۷۷
صدای آوش … اونو سر جا متوقف کرد .
– نه !
پروانه ایستاد و نگاهش کرد … و نفهمید آوش در نگاهش چی خوند که توضیح داد :
– تو دیگه خدمتکار نیستی ! … برگرد اتاقت !
اما پروانه از جا تکون نخورد … . محکم ، لجوج ، مصمم … نفس عمیقی کشید و گفت :
– شما هم مثل من خوابتون نمی بره ؟ … دلتون می خواد کمی حرف بزنیم ؟!
خنده ای تلخ و بی سرانجام توی صورت آوش پخش شد … و به سرعت از بین رفت . یک زمانی حرف زدن با پروانه رو چقدر دوست داشت … ولی حالا …
حالا همه چی تغییر کرده بود ! …
– حرف زدن چه اهمیتی داره ؟ … وقتی دیگه ارزش کلمات رو نمی دونیم ؟! … بهمدیگه دروغ میگیم … بعدم …
چند قدمی به عقب برداشت … نشست روی مبل … سرش رو کمی عقب برد و با چشم هایی بسته زمزمه کرد :
– حالم بده ! … به هیچ کسی اعتماد ندارم ! نه به مادرم … نه به خدمتکارای خونه ام ! … حالا هم تو …
قلب پروانه مثل شمعِ مشتعلی می سوخت و ذوب می شد . هرگز دلش نمی خواست اعتماد آوش رو از دست بده … اعتماد آوش ارزشمندترین چیزی بود که در تمام عمرش داشت ! …
چند قدمی به جلو رفت و گفت :
– اگه بهتون می گفتم که پدرم برگشته … چیکار می کردید ؟ اگه میگفتم می خوام ببینمش …
ارت_۵۷۸
آوش باز هم خندید … . پروانه می دونست داره به چی فکر می کنه !
– به اندازه ی تمام عمرم در موردش حرف و سرکوفت شنیدم ! می دونم پدرِ خوبی نبوده … ولی بهرحال بابامه ! شما نمی تونید خانواده تون رو دور بندازید … حتی اگه بدترین آدمای دنیا باشن !
– از اینجا برو پروانه !
قلب پروانه زیر آواری از غم و اندوه بی نفس شده بود ! اشک حلقه بست توی چشماش و تصویر مردِ مقابلش رو لرزوند .
– چرا از دید من به این قضیه نگاه نمی کنید ؟ … احد بابامه !
صداش ضعیف و سرد بود … با این حال واکنشِ سریع و خشمگین آوش رو در پی داشت … .
وقتی کف دستش رو به دسته ی مبل کوبید :
– تو چرا از دید من بهش نگاه نمی کنی ؟!
و بعد با سرعت از جا بر خاست و به سمت پروانه تقریباً هجوم برد … .
– احد قاتل سیاوشه ! … می خواست منم بکشه ! … من !
بازوهای پروانه رو گرفت و بدنش رو با شدت تکون داد … انگار که می خواست اونو از خواب بیدار کنه ! … سرش رو در حدی خم کرد تا صورتش مقابل صورت پروانه قرار بگیره … .
– من هیچ اهمیتی برات ندارم ؟!
#پارت_
نگاه تیره و عمیقش خیره به صورت پروانه … سوسوی قدرتمند چشماش می لرزید ! در وجود پروانه دنبال احساسی بود … شعله ای … گرمایی ! … ولی پروانه از اندوه یخ بسته بود !
– احد این کارا رو نکرده !
نگاه تلخ آوش توی چشم های پروانه مکثی کرد … بعد دستاش بازوهای اون رو رها کرد … .
– از کجا می دونی ؟! …
یک قدم به عقب برداشت . پروانه پلک هاشو روی هم فشرد :
– فقط … می دونم !
– اگه هیچ کاری نکرده … پس چرا فرار می کنه ؟ … هووم ؟! … چرا نمیاد از خودش دفاع کنه ؟!
– چون می ترسه ! … اگه بیاد و خودشو تسلیم کنه بهش اجازه ی حرف زدن می دی ؟!
سکوتِ آوش … پروانه لبخند تلخ و شیرینی زد :
– احد یک آدم بزدله ! … ولی شما هم هیچ رحمی ندارید !
لب هاشو روی هم فشرد . حس می کرد هوای اتاق غلیظ و سمی شده … دیگه هیچ فایده ای در اون مکالمه نمی دید !
نگاهش فرو افتاد … خواست از کنار آوش هبور کنه و بره …
آوش مچ دستش رو گرفت …
قلب پروانه برای لحظاتی از حرکت باز ایستاد ! … و بعد صدای خسته ی آوش رو شنید :
– مامانِ رها ! من خیلی تنهام … کاش تو طرف من بودی !
احساسی داغ و قوی … درست از نوک انگشتانِ آوش به مچ دست پروانه … و بعد تمامِ تنش سرایت کرد … و بعد از چشم هاش سرازیر شد … .
قطره اشک داغی زیر پلک پروانه دوید و بعد آروم و بی صدا روی گونه اش لغزید … . گفت :
– شب بخیر !
دستش رو از بین انگشتان آوش بیرون کشید … آوش چشماشو بست و بعد لبخندِ کوتاه و غمگینی پخش صورتش شد … .
پروانه قدم برداشت به سمت در … آوش رو پشت سرش جا گذاشت … .
***
صبحِ سردِ زمستانی بود و آفتابِ تنبل و سردی از پشتِ شیشه ها به داخل اتاق غذاخوری می تابید .
خورشید تک و تنها سر میز بود و در سکوت صبحانه صرف می کرد … که صدای تیزِ زنگ تلفن بلند شد . کسی تلفن رو پاسخ داد … و چند لحظه ی بعد صدای صنم رو شنید :
– آقا … با شما کار دارن !
ابروهای باریک و مشکیِ خورشید بی اختیار بهم نزدیک شدند و گوش هاش تیز شد … .
انگار آوش همون حوالی بود که خیلی زود تلفن رو گرفت و مشغول صحبت شد :
– الو ؟ … سلام ! احوالِ شما ؟! … خیلی متشکرم ! …
خورشید با احتیاط فنجونِ چینی رو توی نعلبکی برگردوند و بعد دستاشو روی لبه ی میز گذاشت . ناخوداگاه تمام هوش و حواسش پی صحبتهای آوش رفته بود … ولی آوش چیزی به غیر از چند کلمه ی بی سر و ته نمی گفت . در آخر به شخص پشت خط اعلام کرد :
– تا آخر امشب میام ! برام نگهش دار … باید از خودش بشنوم !
و بعد از خداحافظی مختصری تماس رو قطع کرد .
مسلّم بود که حالا به غذاخوری میره ! … خورشید صدای پاهوشو شنید .
به سرعت چاقو رو توی دستش گرفت و وانمود کرد مشغول کره مالیدن روی نونه … .
بعد صدای آوش رو پشت سرش شنید :
– صبح بخیر مامان !
خورشید به سرعت لبخند زد و حالتی مهربان به نگاهش داد :
– صبح بخیر ، عزیزم ! امروز تعطیل بود ، فکر نمی کردم زود بیدار بشی …صبحانه رو بدون تو شروع کردم !
آوش از کنار مادرش عبور کرد و پشت میز نشست … دست هاش خیلی فرز و با عجله حرکت کرد و شکر توی فنجون چای ریخت .
خورشید منتظر موند تا آوش سکوتش رو بشکنه … ولی خیلی زود ناامید شد . مدتها بود که اون با مادرش انگار حرفی برای گفتن نداشت !
بعد نفسی گرفت و با لحنی که تلاش می کرد معمولی باشه ، پرسید :
– قراره جایی بری ؟!
۸۲
نگاه آوش … با تاخیر و سنگین برگشت و توی نگاهِ مادرش نشست . مدتی طول کشید تا اندکی سرش رو تکون داد و تنها گفت :
– هووم !
خورشید پلک زد … این بازی رو دوست نداشت ! … اینکه آوش با پاسخ های کوتاه اونو وادار می کرد مدام سوال بپرسه و بپرسه … .
مرسی و ممنونم قاصدک خانمِ عزیزِ خودم😍😘امروز می خواستم دوباره دانلودش,کنم,ولی نشد.دستت درد نکنه که پارت گزاشتی.عالی و خوب مثل همیشه.