رمان پروانه ام پارت 116

4.3
(113)

قلب پروانه لرزید ! این همه اندوه برای چی بود ؟! … چرا نمی تونست آروم بگیره ؟ …

می دونست درستش اینه که برگرده به تختخواب و استراحت کنه و همه چیز رو به زمان بسپره . ولی چیزی درون قلبش بود که آروم و قرار نداشت … و اجازه نمی داد پروانه هم آروم و قرار داشته باشه .

از پنجره رو چرخوند … شالِ گرمش رو برداشت و روی شونه هاش انداخت و بعد از اتاق خارج شد .

هوای بیرون بی نهایت سرد بود … برف های مونده کف زمین رو تبدیل به یخ کرده بود . با اینکه مسیرهای رفت و آمد از قبل پارو شده بودند ، ولی پروانه باز هم با احتیاط قدم برمی داشت … تا لیز نخوره .

هر قدم که به سمت اون پنجره ی روشن برمی داشت … قلبش داغ تر می شد !

نمی دونست چرا اینقدر مطمئنه آوش توی اون اتاقه … ولی آخه دیگه کی توی اون عمارت بیخوابی به سرش می زد ؟ … به غیر از آوش و پروانه !

وقتی وارد کتابخونه شد … اونو دید که خم شده بود مقابل شومینه و در تلاشی بیهوده برای روشن نگه داشتنِ هیزم های خاکستر شده …

در لحظه ی اول آوش متوجه حضور پروانه نشد … گیره ی فلزی رو با خشم پرت کرد توی خاکسترها و زیر لب فحشی داد :

– اه … لعنت بهت !

و بعد ناگهان چرخید به سمت در و اون دید ! …

پروانه رو … که شال پیچیده بود دور شونه هاش و بدنش می لرزید … و مردمک های چشم هاش هم … .

– تو اینجا چیکار می کنی ؟

– سردتونه ، آقا ؟ … باید یکی از خدمتکارها رو بیدار می کردید !

فکر کرد آوش هرگز مجبور نشده شومینه ای روشن کنه ‌… هرگز دست هاش پر از خاکستر نشده ! … نگاهش مکثی کرد روی دست های مرد … چیزی راه نفسش رو بست ! …

بعد قدمی به جلو برداشت .

– من هم می تونم ! اجازه بدید …

 

#پارت_۵۷۷

صدای آوش … اونو سر جا متوقف کرد .

– نه !

پروانه ایستاد و نگاهش کرد … و نفهمید آوش در نگاهش چی خوند که توضیح داد :

– تو دیگه خدمتکار نیستی ! … برگرد اتاقت !

اما پروانه از جا تکون نخورد … . محکم ، لجوج ، مصمم … نفس عمیقی کشید و گفت :

– شما هم مثل من خوابتون نمی بره ؟ … دلتون می خواد کمی حرف بزنیم ؟!

خنده ای تلخ و بی سرانجام توی صورت آوش پخش شد … و به سرعت از بین رفت . یک زمانی حرف زدن با پروانه رو چقدر دوست داشت … ولی حالا …

حالا همه چی تغییر کرده بود ! …

– حرف زدن چه اهمیتی داره ؟ … وقتی دیگه ارزش کلمات رو نمی دونیم ؟! … بهمدیگه دروغ میگیم … بعدم …

چند قدمی به عقب برداشت … نشست روی مبل … سرش رو کمی عقب برد و با چشم هایی بسته زمزمه کرد :

– حالم بده ! … به هیچ کسی اعتماد ندارم ! نه به مادرم … نه به خدمتکارای خونه ام ! … حالا هم تو …

قلب پروانه مثل شمعِ مشتعلی می سوخت و ذوب می شد . هرگز دلش نمی خواست اعتماد آوش رو از دست بده … اعتماد آوش ارزشمندترین چیزی بود که در تمام عمرش داشت ! …

چند قدمی به جلو رفت و گفت :

– اگه بهتون می گفتم که پدرم برگشته … چیکار می کردید ؟ اگه میگفتم می خوام ببینمش …

 

ارت_۵۷۸

آوش باز هم خندید … . پروانه می دونست داره به چی فکر می کنه !

– به اندازه ی تمام عمرم در موردش حرف و سرکوفت شنیدم ! می دونم پدرِ خوبی نبوده … ولی بهرحال بابامه ! شما نمی تونید خانواده تون رو دور بندازید … حتی اگه بدترین آدمای دنیا باشن !

– از اینجا برو پروانه !

قلب پروانه زیر آواری از غم و اندوه بی نفس شده بود ! اشک حلقه بست توی چشماش و تصویر مردِ مقابلش رو لرزوند .

– چرا از دید من به این قضیه نگاه نمی کنید ؟ … احد بابامه !

صداش ضعیف و سرد بود … با این حال واکنشِ سریع و خشمگین آوش رو در پی داشت … .

وقتی کف دستش رو به دسته ی مبل کوبید :

– تو چرا از دید من بهش نگاه نمی کنی ؟!

و بعد با سرعت از جا بر خاست و به سمت پروانه تقریباً هجوم برد … .

– احد قاتل سیاوشه ! … می خواست منم بکشه ! … من !

بازوهای پروانه رو گرفت و بدنش رو با شدت تکون داد … انگار که می خواست اونو از خواب بیدار کنه ! … سرش رو در حدی خم کرد تا صورتش مقابل صورت پروانه قرار بگیره … .

– من هیچ اهمیتی برات ندارم ؟!

 

#پارت_

 

 

نگاه تیره و عمیقش خیره به صورت پروانه … سوسوی قدرتمند چشماش می لرزید ! در وجود پروانه دنبال احساسی بود … شعله ای … گرمایی ! … ولی پروانه از اندوه یخ بسته بود !

– احد این کارا رو نکرده !

نگاه تلخ آوش توی چشم های پروانه مکثی کرد … بعد دستاش بازوهای اون رو رها کرد … .

– از کجا می دونی ؟! …

یک قدم به عقب برداشت . پروانه پلک هاشو روی هم فشرد :

– فقط … می دونم !

– اگه هیچ کاری نکرده … پس چرا فرار می کنه ؟ … هووم ؟! … چرا نمیاد از خودش دفاع کنه ؟!

– چون می ترسه ! … اگه بیاد و خودشو تسلیم کنه بهش اجازه ی حرف زدن می دی ؟!

سکوتِ آوش … پروانه لبخند تلخ و شیرینی زد :

– احد یک آدم بزدله ! … ولی شما هم هیچ رحمی ندارید !

لب هاشو روی هم فشرد . حس می کرد هوای اتاق غلیظ و سمی شده … دیگه هیچ فایده ای در اون مکالمه نمی دید !

نگاهش فرو افتاد … خواست از کنار آوش هبور کنه و بره …

آوش مچ دستش رو گرفت …

قلب پروانه برای لحظاتی از حرکت باز ایستاد ! … و بعد صدای خسته ی آوش رو شنید :

– مامانِ رها ! من خیلی تنهام … کاش تو طرف من بودی !

 

 

احساسی داغ و قوی … درست از نوک انگشتانِ آوش به مچ دست پروانه … و بعد تمامِ تنش سرایت کرد … و بعد از چشم هاش سرازیر شد … .

قطره اشک داغی زیر پلک پروانه دوید و بعد آروم و بی صدا روی گونه اش لغزید … . گفت :

– شب بخیر !

دستش رو از بین انگشتان آوش بیرون کشید … آوش چشماشو بست و بعد لبخندِ کوتاه و غمگینی پخش صورتش شد … .

پروانه قدم برداشت به سمت در … آوش رو پشت سرش جا گذاشت … .

***

صبحِ سردِ زمستانی بود و آفتابِ تنبل و سردی از پشتِ شیشه ها به داخل اتاق غذاخوری می تابید .

خورشید تک و تنها سر میز بود و در سکوت صبحانه صرف می کرد … که صدای تیزِ زنگ تلفن بلند شد . کسی تلفن رو پاسخ داد … و چند لحظه ی بعد صدای صنم رو شنید :

– آقا … با شما کار دارن !

ابروهای باریک و مشکیِ خورشید بی اختیار بهم نزدیک شدند و گوش هاش تیز شد … .

انگار آوش همون حوالی بود که خیلی زود تلفن رو گرفت و مشغول صحبت شد :

– الو ؟ … سلام ! احوالِ شما ؟! … خیلی متشکرم ! …

 

 

خورشید با احتیاط فنجونِ چینی رو توی نعلبکی برگردوند و بعد دستاشو روی لبه ی میز گذاشت . ناخوداگاه تمام هوش و حواسش پی صحبتهای آوش رفته بود … ولی آوش چیزی به غیر از چند کلمه ی بی سر و ته نمی گفت . در آخر به شخص پشت خط اعلام کرد :

– تا آخر امشب میام ! برام نگهش دار … باید از خودش بشنوم !

و بعد از خداحافظی مختصری تماس رو قطع کرد .

مسلّم بود که حالا به غذاخوری میره ! … خورشید صدای پاهوشو شنید .

به سرعت چاقو رو توی دستش گرفت و وانمود کرد مشغول کره مالیدن روی نونه … .

بعد صدای آوش رو پشت سرش شنید :

– صبح بخیر مامان !

خورشید به سرعت لبخند زد و حالتی مهربان به نگاهش داد :

– صبح بخیر ، عزیزم ! امروز تعطیل بود ، فکر نمی کردم زود بیدار بشی …صبحانه رو بدون تو شروع کردم !

آوش از کنار مادرش عبور کرد و پشت میز نشست … دست هاش خیلی فرز و با عجله حرکت کرد و شکر توی فنجون چای ریخت .

خورشید منتظر موند تا آوش سکوتش رو بشکنه … ولی خیلی زود ناامید شد . مدتها بود که اون با مادرش انگار حرفی برای گفتن نداشت !

بعد نفسی گرفت و با لحنی که تلاش می کرد معمولی باشه ، پرسید :

– قراره جایی بری ؟!

 

۸۲

نگاه آوش … با تاخیر و سنگین برگشت و توی نگاهِ مادرش نشست . مدتی طول کشید تا اندکی سرش رو تکون داد و تنها گفت :

– هووم !

خورشید پلک زد … این بازی رو دوست نداشت ! … اینکه آوش با پاسخ های کوتاه اونو وادار می کرد مدام سوال بپرسه و بپرسه … .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 113

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
12 روز قبل

مرسی و ممنونم قاصدک خانمِ عزیزِ خودم😍😘امروز می خواستم دوباره دانلودش,کنم,ولی نشد.دستت درد نکنه که پارت گزاشتی.عالی و خوب مثل همیشه.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x