سالها قبل وقتی یک پسربچه بود هم عادت داشت همه چیز رو برای خورشید تعریف کنه … مگر اینکه از دست مادرش خشمگین می شد … اونوقت هم به پاسخ های سرد و کوتاه پناه می برد و با این روش به نوعی خورشید رو تنبیه می کرد … .
حالا از چی خشمگین بود ؟ … فکر کردن به این سوال دل خورشید رو آشوب میکرد .
– خب … کجا ؟!
انگشتِ آوش لبه ی فنجان رو به بازی گرفت .
– تهران !
و بعد از پشت میز برخاست .
خورشید ترسید که آوش اتاق غذا خوری رو ترک کنه …ولی اون رفت و پشت پنجره ایستاد .
نوری که از پنجره می تابید باعث میشد سایه ی آوش روی قالی کش بیاد … .
دست های خورشید مشت شد و نگاهش دقیق و منتظر به پسرش … نمی دونست چرا حس می کرد اون حالا مشغول تماشای کوشکِ کوچک و خوابگاه پروانه است !
۵۸۳
ناگهان پرسید :
– پس ما چی ؟ … من ، پدرت ، خانم بزرگ ! …
صداش بر خلاف ثانیه های گذشته جیغ مانند و عجیب بود و هیچ وقاری نداشت ! آوش چرخید به عقب و نگاهش کرد .
– شما چی ؟!
– میخوای ما رو تنها بذاری ؟ … با اون دختره !
لازم نبود بگه منظورش از “اون دختره” کیه ! … البته که منظورش پروانه بود ! آوش به حالتی به مادرش نگاه می کرد … انگار از حرفاش سر در نمی آورد .
– یعنی چی که تنهاتون بذارم ؟ مگه همیشه غیر از این بوده ؟! … باز چی توی سرته ، مامان ؟!
– سر من ؟ … بهتره بپرسی چی توی سر اون دختره است ؟! … اون قاتله !
آوش نگاهش رو پایین انداخت و هیستریک خندید . خورشید مشت هاشو کوبید روی میز ، از جا بلند شد .
– اون همدست پدرِ حرومیش شد تا سیا رو بکشه … بعدم تو …
آوش تکرار کرد :
– همدست !
انگار شوخیِ بی نمکی شنیده بود … ! خورشید کینه توزانه ادامه داد :
– کی اون شب سیاوشو تا خرخره مست کرد و بعد فرستادش بره از عمارت ؟!
– آره … راست میگی ! … سیاوش آدمی بود که دیگران مستش می کردن … خودش هیچوقت این کارو نمی کرد !
یک تمسخر دیگه … خورشید از کوره در رفت !
#پارت_۵۸۴
– اینقدر ساده نباش آوش ! یه ذره فکر کن … این دختره خطرناکه !
– جداً ؟!
– من همون وقتا هم به سیاوش گفتم … ولی به حرفم اعتنا نکرد ! … تو عاقل باش !
آوش حالتی گرفته بود انگار صدای مادرش رو نمی شنید … برگشت پشت میز و چای رو نوشید .
خورشید اما پشت سرش راه می رفت … آروم و قرار نداشت ! با حرارت ادامه داد :
– من به سیاوشم گفتم … چون خیرخواهتون هستم ! این دختر از امیرافشارا کینه داره … هر کاری میتونه از دستش بر بیاد ! … حالا هم که پدرش برگشته …
– تو که قبلاً می گفتی پروانه توی قتل سیا دست نداشته !
خورشید ناگهان از تک و تا افتاده … سر جا ایستاد و گفت :
– من گفتم ؟!
– روز اولی که برگشته بودم عمارت … یادته ؟! … پشت همین میز بودیم ، داشتیم صبحانه می خوردیم !
مدتی طول کشید تا خورشید حرفهای خودش رو به یاد آورد … و بعد نفسش رو آروم و بی صدا از سینه اش خارج کرد .
اون روز رو یادش اومد ، اون روز از پروانه دفاع کرده بود ! … چون از اون دختر کینه ای به دل نداشت ! … چون هنوز نمی دونست که پروانه بارداره ! … چون به خوابِ شبش هم نمی دید که پسرش بعد از ده سال گشتن بین دخترهای فرنگی و موبور قراره چشمش دنبال یک دخترِ رعیت زاده و ساده بچرخه ! …
آهی کشید و سرد و منجمد زمزمه کرد :
– اشتباه کردم … همه ی آدما اشتباه می کنن !
آوش باز همان “هووم” بی اعتنا رو گفت … هر چند هنوز می دونست تک به تکِ جملات مادرش دروغه ! خیلی تاسف برانگیز بود که از دهان مادرش دروغ می شنید … ولی حالا دیگه حتی از این موضوع به خشم نمی اومد !
خورشید باز گفت :
– ولی تو اشتباه نکن … همون اشتباهی که سیاوشو فرستاد زیر خاک ، تکرار نکن ! … دختره رو بفرست بره از اینجا تا تحفه اش رو پس بندازه ! … البته اگه به حرف من بود کار به اینجا نمی کشید !
آوش می دونست حرف مادرش چیه … سقط اون بچه ، بی آبرو کردن پروانه … بیرون کردنش از چهار برجی و حتی ملک افشاریه !
از پشت میز بلند شد و رخ به رخ خورشید ایستاد :
– فکر نمی کنی زیادی شلوغش کردی ، مادر ؟
هر چی سعی می کرد به مادرش اعتماد کنه ، نمی شد … .
خورشید گفت :
– کجا رو اشتباه گفتم ؟ اینکه دختره تلاش کرده تو رو بکشه یا …
– خیلی مطمئن حرف می زنی ! از کجا می دونی اون یا باباش خواستن منو بکشن ؟ خودم که مطمئن نیستم !
نگاهش باریک شد توی صورت خورشید … خورشید حق به جانب پاسخ داد :
– پس کار کی بوده ؟ من ؟!
– تو ؟!
۵۸۵
آوش به حالتی عجیب به خورشید نگاه کرد … باز تکرار کرد :
– تو ، مادر ؟!
و بعد خندید … خشک ، کوتاه ، عصبی … . انگشتانِ خورشید به پارچه ی دامنش چنگ زد … با صدایی بی حس گفت :
– فقط مثال زدم !
آوش تنها گفت :
– چه مثال عجیبی !
و بعد از خورشید رو چرخوند و به سمت در به راه افتاد . خورشید پشت سرش پرسید :
– صبحانه نخوردی !
– خیلی ممنون ! به اندازه ی کافی صرف شد !
از اتاق غذاخوری خارج شد … .
خورشید از خشم به نفس نفس افتاده بود … .
***
با سالومه روی کاناپه نشسته بود … دست های همدیگه رو گرفته بودند . دقایقی میشد که حرف نمی زدند .
سالومه غمگین بود و پروانه غمگین تر … .
بعد سالومه گفت :
– دلم برای زهرا می سوزه !
پروانه سری تکون داد … اون هم دلش برای زهرا می سوخت . گفت :
– ای کاش می تونستم براش کاری …
سکوت کرد … می ترسید به گریه بیفته !
#پارت_۵۸۶
لب هاشو روی هم فشرد و تلاش کرد احساساتش رو کنترل کنه … و بعد باز پرسید :
– خاله اطلس هم نمی دونه زهرا چی شد ؟
– نمی دونه … خیلی هم از دستش عصبانیه ! میگه زهرا کُلفَت این خونه بود … حق نداشت حرف خونه رو جای غریبه ببره ! … ولی من خیلی دلم می سوزه برای زهرا !
سالومه ناله ای کرد و اشک هاش روی صورتش ریخت . پروانه گفت :
– منم !
و بعد آهی کشید :
– اگه آقا بودند … شاید می تونستم در مورد زهرا باهاش حرف بزنم ! … حیف که همه چی رو گذاشت و رفت …
هنوز هم توی شوک بود . باور نمی کرد در تمام این مدت زهرا جاسوس پدرش بوده و نامه هاشو بهش می رسونده . حتی یک زمانی به اطلس شک کرده بود ، ولی زهرا … .
حالا هم نمی دونست احساسش چیه ! … اندوه … خشم … عذاب وجدان ؟
همینطور با افکارش گلاویز بود که صدایی شنید :
– تو اینجا چیکار می کنی ؟!
صدای خورشید !
سالومه ناگهان مثل فنر از جا پرید و صاف ایستاد … اما پروانه با تاخیری آشکار چرخید و از روی تکیه گاه کاناپه به پشت سرش و اون زن نگاه کرد .
– اومدم گردگیری خانوم جون !
صدای ترسیده و اندکی مرتعش سالومه … دل پروانه براش سوخت . خورشید گفت :
– اومدی گردگیری یا بنای گپ و غیبت با تحفه خانم ؟! … میخوای بگم قلیونتون هم آتیش کنن ؟!
– نه خانم … چه غیبتی ؟!
خورشید جلوتر رفت و با نگاهی سرد و خطرناک به سر تا پای سالومه … پروانه فهمید که این زن اومده تا فتنه با پا کنه ! گفت :
– تقصیر من بود … شما ببخشید !
لحنش گرفته و بی اعتنا بود … اونقدر فکر توی سرش می چرخید که نمی تونست به خورشید بپردازه ! دستش رو گرفت به تکیه گاه کاناپه و بدن سنگینش رو بلند کرد .
– سالومه جان شما به کارت برس ! منم فعلاً برم !
سالومه با چنان سرعتی نشیمن رو ترک کرد که خورشید فرصت پیدا نکرد باز بهش تشری بره . پروانه هم خواست رد بشه و بره … ولی خورشید راهش رو سد کرد :
– کجا به سلامتی ؟!
پروانه توی چشم های اون زن نگاه نمی کرد … گفت :
– برم پیش خانم بزرگ و ادریس خان … یه احوالی ازشون بپرسم !
– کی به تو گفته می تونی توی عمارت ول بچرخی و هر جایی دلت خواست بری ؟! … تو اصلاً حق خارج شدن از اتاقت رو نداری !
پروانه ماتش برد .
– یعنی چی خانم ؟!
#پارت_۵۸۷
– نمی دونی یعنی چی ؟! …بابای تو خواست آوش خان رو بکشه ! از کجا بدونم تو قصد نکردی بقیه رو بکشی ؟!
قلب پروانه به صورت دردناکی در هم مچاله شد . اینهمه تهمت و حرفهای سنگین رو نمی تونست تاب بیاره ! اشک به دریچه ی چشم هاش هجوم برد ، ولی با تمام قوا با خودش جنگید تا مقابل این زن به گریه نیفته .
– چی دارید میگید ، خورشید خانم ؟ بابای من کسی رو نکشته ! منم …
– سیاوش خان هم … کار شما بود ! مگه نه ؟! …هرچند اونو حق داشتی ! … کم آزارت نداد !
خنده ای خشک و صبعانه نقش صورت خورشید شد . پروانه باز هم خواست از خودش دفاع کنه :
– دارید اشتباه می کنید ! من کاری نکردم !