رمان پروانه ام پارت 112

4.2
(101)

پروانه ام 🦋:

#پارت_۵۵۰

 

صورتش چرخید به سمت شومینه … .

 

پروانه به شعله های آتیش نگاه کرد … و آوش به نیمرخِ تا بی نهایت زیبای پروانه !

 

فکر کرد چقدر دیر رسیده به زندگی پروانه ! … چقدر دیر ! اندازه ی ده سال !

 

اگر اون وقت ها ایران بود … اگر اون دختر بچه ی ترسون و لرزون رو همون ده سال قبل ملاقات می کرد … می تونست قهرمان زندگیش باشه !

 

می تونست … ولی … حیف !

 

بعد پروانه لبخند زد …

 

نوک انگشتان آوش شروع کرد به گز گز کردن … از وسوسه ی لمس اون لبخند !

 

– بذارید یه اعترافی بکنم ! … اول که شما رو دیدم … نگاه کردن بهتون خیلی سخت بود ! … شما خیلی شبیه برادرتون هستید !

 

آوش لبخندِ همزمان تلخ و شیرینی زد . این شباهت ظاهریش به سیاوش … نمی دونست باید خوشحالش کنه یا ناراحت !

 

بعد پروانه سر چرخوند و صاف خیره شد توی چشم هاش !

 

– ولی حالا می دونم اصلاً شبیه اون نیستید ! … خیلی … خیلی بهترید ! خیلی …

 

صفت های زیادی در دهانش چرخید … مهربان ، با ملاحظه ، امنیتِ محض ! … صفت هایی که به کار بردنشون برای یک امیر افشار ، شاید مضحک به نظر می رسید … ولی آوش واقعاً تمامِ اینها بود !

 

 

 

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۵۱

 

نوک زبونش رو روی لب هاش کشید و با لحنی واقعاً صادقانه … ادامه داد :

 

– من واقعاً خوشحالم که بچه ای که به دنیا میارم … یک حامی خوب مثل شما داره ! … می دونم همیشه مراقبش خواهید بود !

 

اینطور که حرف می زد … انگار خودش رو کنار فرزندش متصور نبود !

 

کجا می خواست بره ؟ … دور از آوش و فرزندش … کجای این دنیای بزرگ می تونست دووم بیاره ؟ …

 

آوش بهش نگفت … ولی خودش می دونست که هرگز اجازه نمی ده پروانه ازشون دور بشه !

 

بعد ناگهان سوالی پرسید :

 

– در مورد اسمش فکر کردی ؟!

 

پروانه در لحظه ی اول منظورش رو نفهمید :

 

– بله ؟

 

– اسم بچه رو قراره چی بذاری ؟!

 

پروانه گیج پلک زد :

 

– من بگم ؟!

 

انتظارش رو نداشت … واقعاً نداشت ! توی زندگی که حق انتخاب هیچ چیزی رو بهش نداده بودند … این سوال به گوشش عجیب و غیر آشنا می رسید .

 

آوش گفت :

 

– هیچ نظری نداری ؟!

 

– ولی من …

 

باز چند لحظه سکوت کرد … .

 

 

 

 

#پارت_۵۵۲

 

 

حقیقتاً این هدیه ای بود که انتظارش رو نداشت ! دست هاش با هیجان چنگ زد به دامنش :

 

– دایه می گفت احتمالاً دختره !

 

– خب !

 

آوش هنوز منتظر پاسخ بود … پروانه برافروخته از هیجان ادامه داد :

 

– ولی آخه … می دونید ، من … فکر نمی کنم خانم بزرگ خوشش بیاد که … یعنی آخه …

 

آوش هنوز هم ساکت بود و منتظر پاسخ … بعد پروانه نفس عمیقی کشید :

 

– رها ! … من فکر نمی کردم که می تونم در مورد اسم بچه نظری بدم ، ولی همش دلم می خواست دیگران رها صداش کنن !

 

سکوت کرد … چشم هاش حالتی گرفته بود ، انگار در خلسه ی لطیفی فرو رفته بود !

 

رها … رهای عزیزش ! اگر می تونست بچه ی درون بطنش رو رها صدا کنه ، قطعاً بیشتر بهش علاقمند می شد ! … هر چند همون لحظه هم زیاد از حد دوستش داشت … فرزند عزیزی که به جداره ی شکمش ضربه می زد و موجودیتش رو یادآوری می کرد ! …

 

بی اختیار دستش رو روی شکمش گذاشت و نرم پلک زد … بعد متوجه نگاه عمیق آوش شد … .

 

ناگهان از خلسه خارج شده ..‌. تکون سختی خورد . نگاه آوش عجیب بود … عمیق ، دقیق … و تکان دهنده !

 

انگار می تونست روح پروانه رو با اون نگاه بخونه !

 

گرما از زیر یقه ی پیراهن پروانه بالا زد … بی خودی دستپاچه شد .

 

– خب … خب ، من دیگه برم !

 

نفسش بند اومده بود . از جا بلند شد . آوش هنوز هم نگاهش می کرد .

 

– شب … شبتون بخیر !

 

راه افتاد به سمت در خروجی . سنگینی نکاه آوش رو روی شونه هاش احساس می کرد … داشت ذوب می شد .

 

صدای آوش رو شنید :

 

– مراقب خودت باش !

 

پروانه سعی کرد تا از درب کتابخونه خارج میشه ، وقار خودش رو حفظ کنه . بعد از تیررس نگاه آوش دور شد …

 

دستش رو گذاشت روی شکمش … تقریباً دوید تا از اونجا دور بشه … .

 

***

 

 

ت_۵۵۳

 

***

 

– کف دستت خط بلند می بینم … این یعنی عمرت درازه !

 

انگشتانِ خنک و حنازده ی زنِ رمّال کف دست پروانه لغزید … .

 

پروانه ریز ریز خندید و همه ی مطبخی ها و خدمتکارهایی که دورشون حلقه زده بودند هم خندیدند .

 

زن باز هم گفت :

 

– فقط عمرت نیست … اقبالت هم بلنده ! ستاره ی روی پیشونیت عین ستاره ی توی چشمات روشنه !

 

پروانه باز هم خندید … .

 

یک هفته از شب زخمی شدن آوش می گذشت . در این مدت تمام اهالی چهار برجی از بیمِ اخلاقِ تلخ آوش همیشه بی سر و صدا رفت و آمد می کردند .

 

حالا بعد از یک هفته با اومدن این رمال … کمی حس و حال بین مطبخی ها برگشته بود . برای آوش خان مهمان اومده بود و کسی جرات نمی کرد با صدای بلند بخنده … ولی همین خنده های ریز و یواشکی هم خوب بود !

 

 

زن رمال باز گفت :

 

– خاطر خواه زیاد واسه ات ریخته … اصلاً انگار مهره ی مار داری !

 

سالومه گفت :

 

– اینکه می بینیم !

 

اشاره ی کوتاهش به پروانه … صدای خنده ها بلندتر شد .

 

پروانه خودش هم می خندید ، ولی انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت روی نوک بینیش گذاشت .

 

همون وقت متوجه زهرا شد که در آستانه ی درب ورودی اتاق ظاهر شد و با حالتی آشفته … بهش اشاره کرد تا بیرون بره .

 

 

 

#پارت_۵۵۴

 

نگرانی مثل چنگی قوی در قلب پروانه فرو رفت ، ولی لبخندش رو حفظ کرد .

 

– خب … مادر جان …

 

دستش رو از بین انگشتان رمال بیرون کشید و به جاش اسکناسی درشت کف دستش گذاشت .

 

– این دستمزدت …

 

چشم های رمال از خوشی برق زد :

 

– قربونِ دل رحیمت ، خانم جون ! این که خیلی زیاده !

 

– برای همه ی دوستام کف بینی کن ! می تونی ؟!

 

سالومه از اشتیاق کف دستاشو بهم کوبید و دیگران هم با خوشحالی لهم نگاه کردند . رمال گفت :

 

– چرا نتونم خانم جون ؟ … برو خیالت راحت !

 

پروانه دستش رو به دیوار گرفت و از روی گلیمِ کف اتاق بلند شد . زهرا هنوز جلوی در ایستاده بود و با نگرانی کف دستاشو بهم می مالید .

 

پروانه کفش هاشو پوشید و ار اتاق خارج شد .

 

– چی شده زهرا ؟ چرا هول کردی ؟!

 

– پروانه … یه چیزی شده ! الان …

 

مکثی کرد … چشم هاش حالتی گرفته بود ، انگار می خواست بزنه زیر گریه . ناخنش رو با اضطراب جوید … و بعد یکدفعه آرنج پروانه رو گرفت .

 

– اصلاً … اصلاً خودت بیا ببین !

 

 

 

 

 

#پارت_۵۵۵

 

پروانه با نگرانی گفت :

 

– خب بگو چی شده زهرا … جون به لبم کردی !

 

– من داشتم از مهمونای آقا پذیرایی می کردم ، بعد … دیدم در مورد چیزای مشکوکی حرف می زنن ! آوش خان به من گفتن زودتر برم بیرون … ولی من یواشکی پشت در فالگوش ایستادم ! … بعد شنیدم که …

 

من و منّی کرد … دامنش رو به چنگ گرفت … پروانه نفسی کشید که باعث شد بخار نفسش روی صورتش پخش بشه .

 

– خب ؟!

 

– بابات … اسمش احده ! ها ؟! …

 

انگار روح پروانه از فرق سر تا انگشتانِ پاش از بدنش پر کشید و رفت … رنگ رخش چنان سفید شد که زهرا وحشت کرد … .

 

زیر لب گفت :

 

– یا خدا !

 

دیگه معطل نکرد … دست زهرا رو پس زد … پا تند کرد تا زودتر خودش رو به سالن پذیرایی برسونه … .

 

دلش داشت از جا کنده می شد … بچه ی توی شکمش شروع کرده بود به دست و پا زدن . پروانه کف دو دستش رو روی شکمش گذاشت … انگار می خواست به بچه اش تسلی خاطر بده !

 

داشت دیوونه می شد ! اگر حرف های خورشید درست از آب در می اومد … اگر واقعاً پدرش قصد جون آوش رو کرده بود …

 

 

 

#پارت_۵۵۶

 

اینقدر عجله داشت که نزدیک بود روی برفها لیز بخوره … ولی بلاخره به عمارت رسید و یک ضرب وارد شد .

 

زهرا پشت سرش می اومد … از هیجان و ترس به نفس نفس افتاده بود .

 

– پروانه … پروانه جون !

 

پروانه به سرعت به طرفش چرخید و انگشت اشاره اش رو به علامت سکوت مقابل بینیش گرفت .

 

– هیس !

 

پاورچین پاورچین پیش رفت و پشت در سالن ایستاد .

 

صورتش رو نزدیکِ دربِ جلا خورده که نقاشیِ شکارگاه داشت برد … خوب گوش تیز کرد .

 

صدای گفتگوی چند مرد می اومد … آوش ، خلیل ، سلمان … و چند صدای غریبه ی دیگه .

 

شنید که خلیل گفت :

 

– من با آوش خان موافقم … این کار کسی نیست که از پیش خودشو رسوا کرده باشه !

 

مردی دیگه گفت :

 

– محسنین آدم تنبلیه … خودشو درگیر چنین کاری نمی کنه ! …

 

آوش سرد و بی حوصله میون حرفش دوید :

 

– کار اون نیست ! گزینه ی بعدی چیه ؟

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 101

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x