پروانه ام 🦋:
#پارت_۵۵۰
صورتش چرخید به سمت شومینه … .
پروانه به شعله های آتیش نگاه کرد … و آوش به نیمرخِ تا بی نهایت زیبای پروانه !
فکر کرد چقدر دیر رسیده به زندگی پروانه ! … چقدر دیر ! اندازه ی ده سال !
اگر اون وقت ها ایران بود … اگر اون دختر بچه ی ترسون و لرزون رو همون ده سال قبل ملاقات می کرد … می تونست قهرمان زندگیش باشه !
می تونست … ولی … حیف !
بعد پروانه لبخند زد …
نوک انگشتان آوش شروع کرد به گز گز کردن … از وسوسه ی لمس اون لبخند !
– بذارید یه اعترافی بکنم ! … اول که شما رو دیدم … نگاه کردن بهتون خیلی سخت بود ! … شما خیلی شبیه برادرتون هستید !
آوش لبخندِ همزمان تلخ و شیرینی زد . این شباهت ظاهریش به سیاوش … نمی دونست باید خوشحالش کنه یا ناراحت !
بعد پروانه سر چرخوند و صاف خیره شد توی چشم هاش !
– ولی حالا می دونم اصلاً شبیه اون نیستید ! … خیلی … خیلی بهترید ! خیلی …
صفت های زیادی در دهانش چرخید … مهربان ، با ملاحظه ، امنیتِ محض ! … صفت هایی که به کار بردنشون برای یک امیر افشار ، شاید مضحک به نظر می رسید … ولی آوش واقعاً تمامِ اینها بود !
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۵۵۱
نوک زبونش رو روی لب هاش کشید و با لحنی واقعاً صادقانه … ادامه داد :
– من واقعاً خوشحالم که بچه ای که به دنیا میارم … یک حامی خوب مثل شما داره ! … می دونم همیشه مراقبش خواهید بود !
اینطور که حرف می زد … انگار خودش رو کنار فرزندش متصور نبود !
کجا می خواست بره ؟ … دور از آوش و فرزندش … کجای این دنیای بزرگ می تونست دووم بیاره ؟ …
آوش بهش نگفت … ولی خودش می دونست که هرگز اجازه نمی ده پروانه ازشون دور بشه !
بعد ناگهان سوالی پرسید :
– در مورد اسمش فکر کردی ؟!
پروانه در لحظه ی اول منظورش رو نفهمید :
– بله ؟
– اسم بچه رو قراره چی بذاری ؟!
پروانه گیج پلک زد :
– من بگم ؟!
انتظارش رو نداشت … واقعاً نداشت ! توی زندگی که حق انتخاب هیچ چیزی رو بهش نداده بودند … این سوال به گوشش عجیب و غیر آشنا می رسید .
آوش گفت :
– هیچ نظری نداری ؟!
– ولی من …
باز چند لحظه سکوت کرد … .
#پارت_۵۵۲
حقیقتاً این هدیه ای بود که انتظارش رو نداشت ! دست هاش با هیجان چنگ زد به دامنش :
– دایه می گفت احتمالاً دختره !
– خب !
آوش هنوز منتظر پاسخ بود … پروانه برافروخته از هیجان ادامه داد :
– ولی آخه … می دونید ، من … فکر نمی کنم خانم بزرگ خوشش بیاد که … یعنی آخه …
آوش هنوز هم ساکت بود و منتظر پاسخ … بعد پروانه نفس عمیقی کشید :
– رها ! … من فکر نمی کردم که می تونم در مورد اسم بچه نظری بدم ، ولی همش دلم می خواست دیگران رها صداش کنن !
سکوت کرد … چشم هاش حالتی گرفته بود ، انگار در خلسه ی لطیفی فرو رفته بود !
رها … رهای عزیزش ! اگر می تونست بچه ی درون بطنش رو رها صدا کنه ، قطعاً بیشتر بهش علاقمند می شد ! … هر چند همون لحظه هم زیاد از حد دوستش داشت … فرزند عزیزی که به جداره ی شکمش ضربه می زد و موجودیتش رو یادآوری می کرد ! …
بی اختیار دستش رو روی شکمش گذاشت و نرم پلک زد … بعد متوجه نگاه عمیق آوش شد … .
ناگهان از خلسه خارج شده ... تکون سختی خورد . نگاه آوش عجیب بود … عمیق ، دقیق … و تکان دهنده !
انگار می تونست روح پروانه رو با اون نگاه بخونه !
گرما از زیر یقه ی پیراهن پروانه بالا زد … بی خودی دستپاچه شد .
– خب … خب ، من دیگه برم !
نفسش بند اومده بود . از جا بلند شد . آوش هنوز هم نگاهش می کرد .
– شب … شبتون بخیر !
راه افتاد به سمت در خروجی . سنگینی نکاه آوش رو روی شونه هاش احساس می کرد … داشت ذوب می شد .
صدای آوش رو شنید :
– مراقب خودت باش !
پروانه سعی کرد تا از درب کتابخونه خارج میشه ، وقار خودش رو حفظ کنه . بعد از تیررس نگاه آوش دور شد …
دستش رو گذاشت روی شکمش … تقریباً دوید تا از اونجا دور بشه … .
***
ت_۵۵۳
***
– کف دستت خط بلند می بینم … این یعنی عمرت درازه !
انگشتانِ خنک و حنازده ی زنِ رمّال کف دست پروانه لغزید … .
پروانه ریز ریز خندید و همه ی مطبخی ها و خدمتکارهایی که دورشون حلقه زده بودند هم خندیدند .
زن باز هم گفت :
– فقط عمرت نیست … اقبالت هم بلنده ! ستاره ی روی پیشونیت عین ستاره ی توی چشمات روشنه !
پروانه باز هم خندید … .
یک هفته از شب زخمی شدن آوش می گذشت . در این مدت تمام اهالی چهار برجی از بیمِ اخلاقِ تلخ آوش همیشه بی سر و صدا رفت و آمد می کردند .
حالا بعد از یک هفته با اومدن این رمال … کمی حس و حال بین مطبخی ها برگشته بود . برای آوش خان مهمان اومده بود و کسی جرات نمی کرد با صدای بلند بخنده … ولی همین خنده های ریز و یواشکی هم خوب بود !
زن رمال باز گفت :
– خاطر خواه زیاد واسه ات ریخته … اصلاً انگار مهره ی مار داری !
سالومه گفت :
– اینکه می بینیم !
اشاره ی کوتاهش به پروانه … صدای خنده ها بلندتر شد .
پروانه خودش هم می خندید ، ولی انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت روی نوک بینیش گذاشت .
همون وقت متوجه زهرا شد که در آستانه ی درب ورودی اتاق ظاهر شد و با حالتی آشفته … بهش اشاره کرد تا بیرون بره .
#پارت_۵۵۴
نگرانی مثل چنگی قوی در قلب پروانه فرو رفت ، ولی لبخندش رو حفظ کرد .
– خب … مادر جان …
دستش رو از بین انگشتان رمال بیرون کشید و به جاش اسکناسی درشت کف دستش گذاشت .
– این دستمزدت …
چشم های رمال از خوشی برق زد :
– قربونِ دل رحیمت ، خانم جون ! این که خیلی زیاده !
– برای همه ی دوستام کف بینی کن ! می تونی ؟!
سالومه از اشتیاق کف دستاشو بهم کوبید و دیگران هم با خوشحالی لهم نگاه کردند . رمال گفت :
– چرا نتونم خانم جون ؟ … برو خیالت راحت !
پروانه دستش رو به دیوار گرفت و از روی گلیمِ کف اتاق بلند شد . زهرا هنوز جلوی در ایستاده بود و با نگرانی کف دستاشو بهم می مالید .
پروانه کفش هاشو پوشید و ار اتاق خارج شد .
– چی شده زهرا ؟ چرا هول کردی ؟!
– پروانه … یه چیزی شده ! الان …
مکثی کرد … چشم هاش حالتی گرفته بود ، انگار می خواست بزنه زیر گریه . ناخنش رو با اضطراب جوید … و بعد یکدفعه آرنج پروانه رو گرفت .
– اصلاً … اصلاً خودت بیا ببین !
#پارت_۵۵۵
پروانه با نگرانی گفت :
– خب بگو چی شده زهرا … جون به لبم کردی !
– من داشتم از مهمونای آقا پذیرایی می کردم ، بعد … دیدم در مورد چیزای مشکوکی حرف می زنن ! آوش خان به من گفتن زودتر برم بیرون … ولی من یواشکی پشت در فالگوش ایستادم ! … بعد شنیدم که …
من و منّی کرد … دامنش رو به چنگ گرفت … پروانه نفسی کشید که باعث شد بخار نفسش روی صورتش پخش بشه .
– خب ؟!
– بابات … اسمش احده ! ها ؟! …
انگار روح پروانه از فرق سر تا انگشتانِ پاش از بدنش پر کشید و رفت … رنگ رخش چنان سفید شد که زهرا وحشت کرد … .
زیر لب گفت :
– یا خدا !
دیگه معطل نکرد … دست زهرا رو پس زد … پا تند کرد تا زودتر خودش رو به سالن پذیرایی برسونه … .
دلش داشت از جا کنده می شد … بچه ی توی شکمش شروع کرده بود به دست و پا زدن . پروانه کف دو دستش رو روی شکمش گذاشت … انگار می خواست به بچه اش تسلی خاطر بده !
داشت دیوونه می شد ! اگر حرف های خورشید درست از آب در می اومد … اگر واقعاً پدرش قصد جون آوش رو کرده بود …
#پارت_۵۵۶
اینقدر عجله داشت که نزدیک بود روی برفها لیز بخوره … ولی بلاخره به عمارت رسید و یک ضرب وارد شد .
زهرا پشت سرش می اومد … از هیجان و ترس به نفس نفس افتاده بود .
– پروانه … پروانه جون !
پروانه به سرعت به طرفش چرخید و انگشت اشاره اش رو به علامت سکوت مقابل بینیش گرفت .
– هیس !
پاورچین پاورچین پیش رفت و پشت در سالن ایستاد .
صورتش رو نزدیکِ دربِ جلا خورده که نقاشیِ شکارگاه داشت برد … خوب گوش تیز کرد .
صدای گفتگوی چند مرد می اومد … آوش ، خلیل ، سلمان … و چند صدای غریبه ی دیگه .
شنید که خلیل گفت :
– من با آوش خان موافقم … این کار کسی نیست که از پیش خودشو رسوا کرده باشه !
مردی دیگه گفت :
– محسنین آدم تنبلیه … خودشو درگیر چنین کاری نمی کنه ! …
آوش سرد و بی حوصله میون حرفش دوید :
– کار اون نیست ! گزینه ی بعدی چیه ؟