#پارت_۴۴۹
به نظر داشت از موقعیتش لذت می برد ! از تنهاییش … و شیرینی ها … و از اینکه کسی کاری به کارش نداشت … .
بی مهابا زیبا بود ! … و بدون اینکه بخواد ، جلب توجه می کرد !
تا نگاهش افتاد به آوش که داشت به طرفش می رفت … .
اول جا خورد … چون آوش اخم عمیقی بر چهره داشت و به طرز عجیبی عبوس به نظر می رسید .ولی تا نگاه مات و پر سوال پروانه رو دید … به سرعت تغییر موضع داد و لبخند زد .
پروانه شیرینیِ گاز زده رو به بشقاب برگردوند و آهسته نوکِ انگشتش رو لیس زد .
آوش مقابلش ایستاد .
– تنهایی !
پروانه لبخند زد … اون رو دیده بود که همین چند لحظه ی قبل سرگرم حرف زدن با اون زنِ بلوند بود … .
– کسی رو نمی شناسم !
آوش گفت :
– من آشنات می کنم !
و با حرکت دست از پروانه خواست بلند بشه … .
پروانه تردید داشت ، ولی سرانجام بشقاب رو روی میز گذاشت و از جا بلند شد .
– راستش … دوست ندارم مزاحمتون باشم ! شما مهمونای مهم تری دارید برای اینکه بهشون برسید !
آوش به حالتی نگاهش کرد که پروانه دستپاچه شد . بعد گفت :
– برای من هیچ کسی مهم تر از خانواده ام نیست !
#پارت_۴۵۰
دستش رو پشت کمر پروانه گذاشت ، بدون اینکه مستقیماً لمسش کنه … ترغیبش کرد تا قدم برداره .
پروانه کف دستش رو روی شکمش گذاشته بود ، انگار فرزندش رو در آغوش داشت . کنار آوش قدم می زد و نگاه دیگران رو روی خودشون حس می کرد .
با اینکه آدم مهمی نبود ، ولی اینکه کنار آوش بود خودش دلیلی بود برای اینکه دیگران بخوان باهاش آشنا بشن !
بین چهره ها باز اون زن بلوند رو دید که بهش خیره شده بود . تقریباً بی اختیار گفت :
– من اون خانم رو قبلاً دیدم !
و با اشاره به سمت هلن … .
قدم های آوش برای لحظاتی کند شد . یک نگاه کوتاه به جانب هلن انداخت … و بعد به سرعت چرخید به طرف پروانه .
– از کجا ؟!
لحن و نگاهش حالتی داشت که پروانه حس کرد حرکت اشتباهی ازش سر زده … خون به زیر پوستش دوید . انگشتانش رو درهم گره زد .
– چیزه … نمی شناسم ! فقط دیدمش ! توی هتل … اون روز که تنها توی شهر بودم …
– چیزی هم بهت گفت ؟
– نه ! چی مثلاً ؟!
آوش چند لحظه ای مکث کرد و بدون پلک زدن توی چشم های پروانه خیره شد … انگار که داشت در ذهنش پاسخ قابل قبولی دست و پا می کرد … و بعد با طبیعی ترین لحنی که از خودش سراغ داشت ، گفت :
– هر چی ! … هر چی که بگه ! … اون خانم حسابدار منه و به امور مالی من رسیدگی می کنه ! … از این طرف برو لطفاً !
و اینطور تلاش کرد بحث رو بین خودشون تغییر بده .
#پارت_۴۵۱
در گوشه ای از سالن بزرگ ، دایی خلیل روی یک صندلی راحتِ اتریشی نشسته بود و کتاب حافظی در دست داشت و با صدای بلند اشعار حافظ رو می خوند . دور و اطرافش گروهی از زنان و مردان حلقه بسته بودند … بعضی ها نشسته و بعضی ها ایستاده .
پروانه با اشتیاق جلو رفت و پشت یکی از صندلی ها ایستاد . آوش یک قدمی پشت سرش بود .
دایی خلیل داشت می خوند :
– دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود ! تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود !
خورشید روی یک صندلی نزدیک برادرش نشسته بود … به شعر خوانی برادرش با لذت گوش می کرد و همزمان گوشواره ی بلند مروارید نشانش رو به بازی گرفته بود . سر بالا برد و پروانه و آوش رو نزدیک بهم دید …
انگار کسی با مشت کوبیده بود وسط دنده های سینه اش … نفسش از دردی مجهول بند اومد و در لحظه ای رنگ از رخش پرید … ! …
پروانه دستپاچه شد از نگاهش … حس بدی از دلش شره کرد و در تمام بدنش پخش شد انگار . فکر می کرد کار بدی انجام داده … .
حتی یک قدم بی اختیار به عقب برداشت … گرمای دست آوش نشست روی شونه اش ! خورشید کمر صاف کرد و دست هاشو روی دامنش گذاشت … بعد بی اختیار وسط شعرخوانی برادرش پرید :
– خانمِ باردار خوب نیست زیاد سر پا بمونه … یه جایی گیر بیار و بشین عزیزم !
خلیل سکوت کرد ، و نگاهها چرخید به جانب پروانه و آوش .
قلب پروانه هری ریخت پایین … ولی آوش خیلی بی تفاوت گفت :
– بگید برای خانم صندلی بیارن !
۴۵۲
مردی جوان از بین جمع از جا بلند شد :
– تشریف بیارید روی صندلی من بنشینید !
نگاه آوش چرخید به طرفش … این مرد رو نمی شناخت . خواست پاسخی بده و دعوتش رو رد کنه ، ولی پروانه پیشدستی کرد :
– بله ، ممنونم از لطفتون !
زودتر از چیزی که آوش انتظارش رو داشت ، از مقابلش گریخت … از زیر دستش … به سمت مرد رفت .
مرد خودش رو عقب کشید و پشت صندلی ایستاد … دست هاش به حالتی محترمانه و با وقار دو طرف تکیه گاه صندلی رو گرفته بودند … و وقتی پروانه چرخید و روی صندلی نشست ، نگاه مشتاقش به موهای سیاه اون … آوش رو آتیش زد !
خلیل نیمچه لبخندی زد :
– با تشکر از خواهر عزیزم که دغدغه ی خانواده اش رو همیشه به دوش میکشه !
باز به کتاب باز روی زانوهاش چشم دوخت ، دهان باز کرد تا ادامه ی شعر رو بخونه … اینبار آوش به حرف اومد :
– جنابعالی کی باشن ؟!
چشم ریز کرده بود و با دقت به مردی که پشت صندلی پروانه ایستاده بود ، نگاه می کرد … و نگاهش برقی عجیب داشت … انگار که می خواست اون مرد رو از جمع پرتاپ کنه بیرون !
مرد لبخند زد :
– بنده رو می فرمایید ؟!
– راستش هر چی فکر می کنم … شما رو به جا نمیارم !
#پارت_۴۵۳
عضلاتِ فکش منقبض شده بود ! مرد ولی خونسرد بود … خواست چیزی بگه ، خورشید پیش دستی کرد :
– عزیزم ، ایشون آقازاده ی سرگرد ابطحی هستند ! آقای حسین ابطحی !
نگاه خشن و خشک آوش از صورت اون مرد ، حسین ابطحی جدا نشد . خورشید باز توضیح داد :
– یکی دو ساله منتقل شدن به این ناحیه …
– یکی دو سال !
لحن آوش همراه با تحقیر بود … انگار یک نظامی که فقط یکی دو سال در اون ناحیه بود رو در حدی نمی دید که در جشن عمارت خانوادگیشون شرکت کنه .
خورشید باز گفت :
– ایشون به دعوت من تشریف آوردن !
آوش لب هاشو روی هم فشرد :
– هووم !
و بلاخره نگاهش رو از ابطحی گرفت .
نفسی راحت از گلوی خورشید خارج شد ، رو به خلیل گفت :
– ادامه بدید ، خلیل جان ! ادامه بدید !
از گوشه ی چشم به آوش نگاه کرد … انگار هنوز هم می ترسید از اینکه مهلکه ی مضحکی راه بیفته . ولی وقتی سرهنگ طحان به آوش نزدیک شد و چیزی کنار گوشش گفت … و بعد دو مرد چند قدمی از جمع فاصله گرفتند ، خیالش راحت شد که عجالتاً همه چیز تحت کنترله !
۴۵۴
پروانه صدای زمزمه ی زیر لبیِ ابطحی رو پشت سرش شنید :
– خدا رو شکر ، ختمِ به خیر شد !
هنوز گیج بود از نگاه متنفر و جا خورده ی خورشید … هنوز نتونسته بود ذهنش رو درست جمع و جور کنه ! … این زمزمه انگار اونو به خودش آورد … نرم پلک زد و بعد چرخید و به پشت سرش نگاهی انداخت .
نگاهش پر از سوال بود !
ابطحی باز لبخندی زد … بعد سر فرود اورد و نزدیک گوش پروانه ، به صورت خصوصی گفت :
– می ترسیدم آقا زاده منو همینجا نقش زمین کنند ! ازشون هیچ بعید نبود !
چند ثانیه ای طول کشید تا پروانه موفق شد چند کلمه در ذهنش پیدا کنه :
– آوش خان هیچوقت چنین رفتاری …
ولی لبخند از خود مطمئنِ ابطحی ، ساکتش کرد :
– اوه جداً ؟! … ممکنه حق با شما باشه ! به هر حال شما بهتر ایشون رو می شناسید ! شایعات مهم نیستند !
پروانه چند لحظه ی طولانی به اون خیره شد … انگار که می خواست جمجمه ی اون رو بشکافه و تمام حرفهاشو بریزه بیرون !
– گفتید اسمتون چی بود ؟!
– چاکر شما ، ابطحی هستم !
– و گفتید … شایعات ؟! … شایعاتی در مورد این عمارت …
ابطحی باز لبخند مطمئنش رو تکرار کرد :
– پشت سر این عمارت که همیشه شایعات بوده ! اخیراً هم بیشتر !
پروانه دوست داشت بپرسه ،مثلاً چه شایعاتی ؟ … قلبش تند می زد و گواهی بد می داد … ولی نگاهش رو از ابطحی گرفت و گفت :
– شایعات اصلاً مهم نیستند !
– قبول دارم ، سر کار بانو ! مردم برای هر چیزی که به نظرشون جالبه ، شایعه می سازن ! … و فعلاً هیچ چیزی جالب تر و ناشناخته تر از این ارباب زاده ی عزیزمون نیست ! گذشته ها رو نبش قبر می کنن … و اون داستانِ مرموزِ آدم کشی ایشون …
تیره ی کمر پروانه از وحشتی موهوم لرزید … فوری نگاهش برگشت به جانب آوش که مشغول حرف زدن با سرهنگ طحان بود ، و همچنان حواسش به طرف پروانه … و پروانه می دونست که این داستانِ قتلی که می گفتند انجام داده ، چقدر خشمگینش می کنه … .
– خواهش می کنم … مراقب کلماتتون باشید !
– و تازگی ها هم شایعه کردن قراره ایشون ازدواج کنند !
پروانه نتونست جلوی تعجبش رو بگیره … .
– ازدواج ؟!
– با بیوه ی برادرشون !
– یعنی هاله ؟!
بی اختیار خندید … به نظرش مضحک بود ! ازدواج آوش با هاله ! … اینقدر دور از عقل به نظر می رسید ، که اونو به خنده می انداخت !
– حدس اول همه همین اسم بود ! … ولی مردم چشم دارن … می تونن ببینن ! به نظر شما رفتار ارباب زاده و سر کار خانمِ فخار شبیه نامزدها بود ؟! … اونا از اول شب با هم نرقصیدن … حتی یک کلمه حرف نزدن ! یک قدم همراهیشون نکردن ! ارباب زاده نسبت به ایشون کاملاً بی اعتناست !
چیزهایی که می گفت … کلماتش … در گوشِ پروانه می نشست … و سردش می کرد ! … سرد … چون نفسِ سردِ ترس رو پشت گردنش حس کرده بود ! چون حالا می تونست کم کم بفهمه منظور ابطحی از شایعات چیه ! …
حدس اول دیگران ، هاله بود … و رد شده بود ! … و حدس دومشون …
ابطحی ادامه داد :
– از اون گذشته … آدم دلیل منطقی نمی بینه برای این وصلت ! امیر افشارها معمولاً با بیوه ی برادرشون ازدواج نمی کنند ! بچه ای هم بین سیاوش خان و خانم فخار باقی نمونده …
و با نگاهی عمیق و معنادار به پروانه … سکوت کرد و سرش رو عقب کشید … .
پروانه حس تهوع می کرد !
تازه چشماش باز شده بود انگار … می تونست موقعیتش رو بفهمه !
اون فکرش رو نمی کرد … ولی انگار نقل دهان مردم شده بود !
آوش به هاله اعتنایی نداشت ، ولی در عوض به گرمی از اون استقبال کرده بود ! بهش لبخند زده بود … باهاش قدم برداشته بود … جلوی چشم همه لمسش کرده بود !
سرش به دَوَران افتاده بود … گرما زیر پوستش تنوره می کشید !
این شایعات … شایعاتِ لعنت شده ! آخر زمین گیرش می کرد !
حس می کرد دیگه تحمل اون فضا رو نداره . شب زیباش و تمامِ جذابیتِ جادو گونه ای که داشت ، روی سرش آوار شده بود ! نمی تونست نفس بکشه ! می خواست بره … بره و خودش رو از چشم دیگران پنهان کنه !
بزاق دهانش رو به سختی فرو بلعید … بعد از جا بلند شد .
ابطحی گفت :
– سر کار بانو … لطفاً …
پروانه کف دستش رو به نشانه ی سکوت مقابل اون گرفت … دیگه تحمل نداشت حتی یک کلمه بشنوه ! … .
از بین جمعیت عبور کرد و به سرعت از سالن خارج شد .
قدم هاش تند و شتاب زده بود . کفش های پاشنه بلند به انگشتانش فشار می آورد و هر قدمش رو دردناک کرده بود ! …
لحظه ای کوتاه در سرسرای خالی از رفت و آمد مکث کرد … دستش رو به دیوار گرفت و نفس های عمیق و پی در پی کشید .
حالت تهوع هنوز رهاش نکرده بود و به غیر از اون … فشار اشک های نریخته بود که پلک هاشو دردناک کرده بود ! …
و بعد صدای باز شدن مجدد در رو شنید … .
به سرعت دامنش رو از مقابل پاهاش جمع کرد و خواست بره … که صدای آوش رو شنید :
– پروانه !
پروانه خشکش زده بود … از شدت بیچارگی ! آوش دنبالش اومده بود … لعنتی چرا این کارا رو می کرد ؟!
چند لحظه ی بعد آوش مقابلش قرار گرفت … و دستش که خیلی نرم بازوی پروانه رو گرفت … .
پروانه به سرعت خودش رو عقب کشید .
– حالت خوبه ؟ چرا مجلس رو ترک کردی ؟
پروانه به حالتی دردناک نگاهش رو به صورت آوش دوخت که خدایا ! … خدایا ! به حد سر گیجه آوری شبیه سیاوش بود !
… بعد نگاه آوش عبوس شد … و شباهتش به سیاوش بیشتر ...
– اون مرتیکه … ابطحی بهت چیزی گفت ؟!
پروانه به سرعت پاسخ داد :
– نه ! نه ! چی باید می گفت ؟! …
باز مکثی کرد … بزاق دهانش رو قورت داد . از ترس حرف های مردم به نفس نفس افتاده بود .
– کفشام اذیتم می کنن !
نگاه آوش پایین لغزید … تا کفش های پروانه .
– حتی نگاه کردن به این کفش ها دردناک به نظر میاد … چه برسه به پوشیدنش !
دوباره دستش روی بازوی پروانه نشست … ادامه داد :
– اینجا بمون ! به خدمتکارا می گم از اتاقت یک جفت کفش راحت …
پروانه به سرعت گفت :
– نه !
و اینبار خودش رو با چنان شتابی از اوش عقب کشید … که آوش خشکش زد .
ولی برای پروانه مهم نبود ... دیگه هیچی مهم نبود ! … چند قدم پساپس رفت :
– ارباب زاده خواهش می کنم … مراقب رفتارتون باشید ! مردم حرف در میارن !
تلخی در نگاه آوش دوید … پروانه از این نگاه می ترسید ! … این نگاهِ مخصوصِ امیر افشارها که خدا توی چشم های همه شون قرار داده بود ! توی چشم های سیاوش … و حالا آوش …
به سرعت رو چرخوند و به طرف در خروجی رفت … .
نزدیک در صدای آوش رو شنید :
– دوباره برمی گردی به مهمونخونه ؟
دست پروانه روی دستگیره باقی موند … نمی تونست به عقب برگرده و باز با چشم های منجمد آوش رو در رو بشه ! … نمی تونست … تواناییشو نداشت .
بدون اینکه برگرده به عقب پاسخ داد :
– فکر نمی کنم حالم مساعد باشه برای اینکه …
آوش تکرار کرد … اینبار صداش سرد و برّنده بود ، مثل خنجری که آهسته از غلاف کشیده می شد … .
– دوباره بر می گردی به مهمون خونه !
پروانه سکوت کرد … .
برای چند ثانیه هیچ چیزی نگفتند … و بعد آوش چرخید و به طرف مهمون خونه برگشت .
پروانه خوب گوش کرد به صدای پاهاش … تا پشت در پنهان شد … و بعد نفس حبس شده اش رو از سینه خارج کرد … .
همون جا به دیوار تکیه زد … نایی براش نمونده بود … خیره شد به لوستر بزرگی که از سقف اویزان بود … .
***
***
موسیقی می نواخت … و رقص بود و خنده … ! یک جشن با شکوه دوباره زیر سقفِ بلندِ چهار برجی در جریان بود ! بعد از مرگ سیاوش … برای اولین بار …
ولی آوش حال خوشی نداشت … مضطرب بود ، خشمگین ! …
بی دلیل احساس خشم می کرد ! … خشمی که دیگه نمی تونست زیر لبخند و وقار پنهانش کنه !
از یک جایی به بعد انگار دیگران هم می تونستند درک کنند که چیزی درست نیست ! کمتر کسی به خودش جرات می داد جلو بره و سر حرفی رو با ارباب زاده باز کنه … حتی سرهنگ طحان ! … و حتی مادرش !
تنها نشسته بود روی مبلی در انتهای سالن … و می نوشید ! مدام می نوشید !
الکل هرگز با خونِ غلیظِ امیر افشارها سازگار نبود . هر وقت یک امیر افشار مست می کرد ، خرابی به بار می آورد .
این رو اطلس می فهمید !
از دور نگاهش گره خورد در نگاهِ دلواپس خورشید … لابد اون هم به همین فکر می کرد ! … که اگه آوش مست کنه …
بعد اطلس نفس عمیقی کشید ، سعی کرد تمام دل و جراتش رو یکجا جمع کنه … راه افتاد به طرف صندلی آوش … .
نگاه آوش به مقابل بود … گیلاسی نوشیدنی میون انگشتانش تاب می خورد .
– از این شیرینی ها میل نمی کنید آقا ؟!
نگاه آوش هنوز به مقابل بود … .
– نه اطلس … هیچ چیزی نمی خورم !
اطلس لب هاشو روی هم فشرد :
– پس … با اجازه تون روی میز رو خلوت می کنم !
آوش سکوت کرد … باز جرعه ای از نوشیدنی رو به لب برد .
اطلس دوباره نفس عمیقی کشید و مسیر نگاهِ خیره ی اون رو دنبال کرد … .
پروانه و آقای ابطحی !
آوش به پروانه خیره شده بود !
حس کرد جریان قوی برق از بدنش رد شده … شونه هاش لرزید . نفسش بند اومده بود از فکری که توی سرش جولون می داد … ولی به سختی خودش رو مجاب کرد نگاه از پروانه بگیره و به کارش مشغول بشه … .
با انگشتانی که می لرزید … ظرف های روی میزِ کنار دست آوش رو جمع کرد … و به همین بهانه خواست بطری شراب رو هم از نزدیکِ دست آوش برداره … .
امیدی مضحک و واهی داشت که شاید بتونه جلوی زیاده رویِ آوش رو بگیره … .
دستش روی گردنِ بلندِ تنگ نوشیدنی نشست … که صدای آوش رو شنید :
– اون باشه … بقیه رو جمع کن !
اطلس مکثی کرد … و نگاه دوخت به نیمرخ آوش … .
هنوز نگاه خیره اش روی پروانه بود … از کجا فهمید که اطلس می خواست تنگ نوشیدنی رو جمع کنه ؟…
– آقا … اگه جسارت نباشه خدمتتون بگم دارید زیاده روی …
مشت آوش با قوت نشست روی میز … اطلس ساکت شد … .
آوش بلاخره نگاه خشمگینش رو از مقابل گرفت و به طرف اطلس چرخید :
– نشنیدم چی گفتی اطلس ! … اگه جراتشو داری دوباره تکرارش کن !
اطلس ساکت شد … .
آوش باز رو چرخوند به طرف پروانه و ابطحی !
هر دو رو دو صندلی نشسته بودند و حرف می زدند . بیشتر ابطحی حرف می زد و پروانه ساکت بود … . هر دو کاملاً رسمی و مودبانه … و یک میز فاصله انداخته بود بین صندلی هاشون .
ولی باز هم غیر قابل تحمل بود … برای آوش غیر قابل تحمل بود !
قفسه ی سینه ی آوش می سوخت . نمی دونست چرا … ولی چیزی در این صحنه ی عادی بود ، که نفسش رو از خشم و عصبیت بند می آورد !
این صحنه ی عادی که هزاران بار دیده بود … صحبت یک زن و یک مرد … ولی در موقعیتی که داشت ،فکر می کرد بهش توهین شده !
و بعد دیگه نتونست تحمل کنه …
گیلاس نوشیدنی رو روی میز گذاشت ،از جا بلند شد …
راه افتاد به طرف اون دو نفر … .
قدم هایی بلند و مصمم … .
پروانه خیلی زود متوجه نزدیک شدنش شد و شونه هاش رو صاف گرفت … اول نگاهش رنگ حیرت گرفت و بعد خیلی زود ترس ریخت توی مردمک های زیباش .
بعد ابطحی سر چرخوند و آوش رو دید … .
– جناب امیر افشار … .
از جا بلند شد … و پروانه هم با گرفتن دسته های صندلی خواست روی پاهاش بلند بشه … ولی آوش اجازه نداد .
– بنشینید لطفاً … راحت باشید ! راحت باشید !
خیلی زود خودش رو به پشتِ صندلی پروانه رسوند و با گذاشتنِ دستش روی شونه ی پروانه … اونو وادار کرد دوباره روی صندلی بنشینه .
– گرمِ صحبت بودید انگار … مزاحمتون شدم !
لحن آرومش … کلماتِ محترمانه ای که به کار می برد … هیچ کدوم نمی تونست قلب پروانه رو از تلاطمِ غیر قابل مهاری که گرفتارش شده بود نجات بده .
ابطحی هنوز ایستاده بود … و اندکی گیج و ویج بود … .
– نه … خواهش می کنم ! ما …
آوش مجدد لبخند زد .
– بفرمایید ادامه بدید به صحبتاتون ! من رو کاملاً نادیده بگیرید !
ابطحی چند بار پشت سر هم پلک زد .
– اختیار دارید آقا ! نادیده …
آوش دوید میون حرفش :
– پروانه خانم بلدن نادیده بگیرن ! شما هم …
حس هشداری قوی و غیر قابل کنترل باعث شد پروانه مثل فنر از جا بپره … ولی فشار سنگین و دردناکِ دست های آوش دوباره اونو سر جاش نشوند … .
– گفتم راحت باشید عزیزم ! کاملاً راحت ! … شما هم روی صندلیتون برگردید جناب ابطحی !
#پارت_۲۶۴
ابطحی با حالتی نامطئن دوباره روی صندلی نشست . نگاه آوش هنوز روی چهره اش قفل بود و دستانش … دستانش روی شونه های پروانه .
پروانه می خواست از حس زجر و بدبختی بمیره ! اینکه برادر شوهرِ مجردش اینطور راحت دست روی شونه هاش گذاشته بود … جلوی اینهمه آدم که کم کم داشت توجهشون به طرف اونها جلب می شد …
با نگاهش دنبال خورشید گشت و برای اولین بار آرزو کرد که اون مداخله کنه … کاری کنه … آوش رو ازش دور کنه …
و بعد صدای آوش رو از پشت سرش شنید :
– بفرمایید به بحثتون ادامه بدید … خیلی داغ بود انگار !
ابطحی با مکث پاسخ داد :
– صحبت خاصی نبود ! … خانم پروانه حالشون خوش نبود … سعی کردم با تعریف کردن چند خاطره ایشون رو سرگرم کنم !
معلوم نبود چرا آوش این جمله رو نوعی توهین به خودش تلقی کرد … واقعاً معلوم نبود !
– شما سرگرمش کنید ؟ … عجب !
ابطحی گفت :
– قصد بدی نداشتم !
پروانه اندکی سر چرخوند و نگاه کرد به دست آوش که روی شونه اش نشسته بود … به انگشتان قوی و مصممش … و به دکمه های سر دستش که از زیر آستین کتِ مشکی خودنمایی می کرد … .
– اجازه می دید … من برم …
فکر کرد شاید اگر از حربه ی خودش … همون حربه ی درد شکم و در خطر بودن جنین استفاده بکنه … بتونه از اون موقعیت فرار کنه … .
ولی گوش آوش با اون نبود . باز گفت :
– حالا … خاطره ای که تعریف می کردین در مورد چی بود ؟! … به نظرم لحظه ی حساسش رسیدم !
لحن صمیمی و حتی شوخی که داشت … نمی تونست پروانه رو گول بزنه ! اون می فهمید که آوش خشمگینه … زیادی خشمگینه !
بزاق دهانش رو قورت داد . ابطحی نگاه کوتاهی به اون انداخت … و باز آوش رو مخاطب قرار داد :
– در مورد … ورزش !
نگاه کوتاهی که با پروانه رد و بدل کرده بود … به خشم آوش دامن زد . با لحن تندی تکرار کرد :
– ورزش ؟!
– داشتم برای خانم می گفتم که … من یک کشتی گیرم ! … البته نه خیلی حرفه ای ! اما … قابل قبول !
آوش ناگهان به خنده افتاد … انگار کسی براش جک تعریف کرده بود .
سرش رو پایین انداخت و خندید … نه خیلی بلند ، ولی شدید !
پروانه دست هاشو روی دسته های صندلی قرار داد و به طرفش چرخید … و ناباورانه نگاهش کرد .
#پارت_۴۶۶
آوش دستش رو نزدیک دهانش گرفت و وانمود کرد داره تلاش میکنه خنده اش رو کنترل کنه … ولی باز هم می خندید .
خنده اش توجه بیشتری رو جلب کرد … خورشید با عجله خودش رو در موقعیت قرار داد . نمی خواست خودش رو بین حضار انگشت نما کنه و نگرانیش رو به نمایش عموم بذاره … ولی نگران بود ! حقیقتاً بود … و این نگرانی از نگاهش شره می کرد .
– شما کشتی گیر هستید ؟ … شما ؟!
خنده اش … و لحن خودمونی که گرفته بود … باعث شد ابطحی با لبخند لاف بزنه :
– البته ! … اگه قابل بدونید !
– نه اینکه خدایی نکرده بخوابم بگم شما دروغ می گید ، ولی … برای من کمی سخته ! … آخه شما …
باز نگاهی تحقیر آمیز به ابطحی … و باز خنده … .
کم کم دیگران هم در این نمایش سهیم شدند … در مضحکه کردن ابطحی با آوش هم دست شدند … .
دیگرانی که پروانه اونا رو نمی شناخت … ولی می دونست هر اتفاقی هم که اون شب رخ بده ، اونها در سمت آوش قرار می گیرند !
یکی گفت :
– باهات هم نظرم امیر افشار ! تا حالا کشتی گیری ندیدم که گوشهای سالم داشته باشه !
دیگری به حالتی دوستانه به کتف ابطحی زد و گفت :
– زیاد بدبین نباش ! … اون که هنوز نگفته عادت داره با کی کجا کشتی بگیره !
متلکِ غیر مستقیمِ جنسی که گفته شد … آوش باز توی گلو خندید . داشت لذت می برد از تحقیر کردن ابطحی … با خونخواریِ عجیب و حساب شده ای لذت می برد ! پروانه با سرگیجه فکر می کرد که البته این ابتدای داستانه … و آوش امیر افشاری که اون می شناسه با چند جمله و متلک تحقیر آمیز راضی به پایین اومدن از صحنه ی تئاتری که راه انداخته بود ،نمیشه !
آوش گفت :
– راستش رو بگو ابطحی جان … واقعاً کشتی گیری ؟ منظورم … کشتی گرفتن با مردهاست !
شقیقه ی پروانه سوخت … نگاه تندی به آوش انداخت . آوش با حالتی سر خوش براش چشمک زد .
ابطحی با روحیه ای که به سختی حفظ کرده بود … گفت :
– هستم ! می خواید امتحان کنیم ؟ … شما یا هر کدوم از این آقایون …
و نگاهی خصمانه به جمعی که در دست انداختنش با آوش شریک شده بودند ، انداخت … .
ولی دلشوره ی پروانه شدت گرفت . می دونست ابطحی جواب درستی به آوش نداده بود… جوابش اون مرد رو به چالش کشونده بود !
– من ؟! … اصلاً ! من هیچ ادعایی در مورد کشتی ندارم آقای ابطحی عزیز ! ولی …
به اینجا که رسید … هوومی کشید . نگاه کرد به آدمایی که دور و برش پخش و پلا بودند … ادامه داد :
– یک نوکر پیر دارم … خیلی پیر ! … ولی مطمئنم می تونه نقش زمینت کنه !
ت_۴۶۸
کسی انگار با مشت به جناق سینه ی پروانه کوبید … نفسش از دردی غیر قابل تحمل بند اومد . ناباور نگاه کرد به آوش …
– شوخیتون گرفته آوش خان ؟!
صداش از درد می لرزید … اینبار آوش حتی نگاهش نکرد .
– چی میگی ابطحی جان ؟ این چالش رو قبول می کنی ؟!
ابطحی هاج و واج پلکی زد :
– خب …
جوابش انگار به نظر آوش مساوی با اعلام موافقت بود … به حالتی پیروزمندانه و سر حال کف دست هاشو بهم کوبید :
– عالیه ! … یکی بره یحیی رو صدا کنه ! … یحیای من رو !
هیاهویی دیوانه وار زیر سقفِ بلند و منقوش سالن به راه افتاده بود .
آوش حس عجیب و سوزنده ای از خشم در سینه داشت … با این وجود هنوز هم می خندید .
یادش بود که در باز شد و یحیی اومد … پیرمردِ قوی هیکلی که هر چند تقریباً شصت سال داشت ، ولی هنوز هم مثل یک گاو نر قوی بود .
و بعد از اون … دیگه همه چی توی ذهنش درهم پیچید … .
مثل عکسی تار … مثل خاطره ای دور … مثل فیلمی که بد تدوین شده بود … .
همه چیز توی ذهنش شناور بود .
۴۶۹
چیزهای کمی در ذهنش باقی مونده بود … سر و صدای سرسام آور اطرافش … نگاه نگران مادرش … و ابطحی رو که کاملاً رنگ باخته بود .
به یاد می آورد که روی یک صندلی نشسته بود و با لذت به مقابل نگاه می کرد و پروانه … پروانه نزدیکش ایستاده بود … خیلی خیلی نزدیکش … حتی انگار کمی گردن خم کرده بود به طرفش و حرف می زد … .
تنها چیزی که در ذهنش وزن داشت و واقعی بود … همین بود ! صدای پروانه … رایحه ی تنش …
آوش عطر شیرین و زنانه ی بدنش رو خیلی خوب بیاد داشت … و کلماتش رو که رنگِ التماس گرفته بودند … .
– این کارو نکنید ! خواهش می کنم ! خواهش می کنم بس کنید !
آوش نگاه کرده بود به دستاش … به انگشتان ظریف و لرزانش که درهم گره خورده بودند . یادش مونده بود که پروانه با چه اضطراب کشنده ای افتاده بود به جون انگشت اشاره اش و پوست کنار ناخنش رو زخمی کرده بود … و تنها کاری که آوش کرد این بود که دست دراز کرد و روی دستهای اون گذاشت … .
رطوبتِ انگشتان عرق کرده اش رو به یاد داشت … و بعد … هیچ !
وقتی بیدار شد که اطرافش رو سکوت و تاریکی محض فرا گرفته بود .
تنها از پنجره ی اتاقش که رو به باغ باز می شد ، رشته نورِ نقره ای رنگِ ماه به سقف می تابید … و وقتی آوش چشم باز کرد ، اولین چیزی که دید همین بود !
سردش بود و سردردِ فلج کننده ای داشت … در سرش انگار حبابی تو خالی رشد کرده بود . حبابی که تمام افکار و حافظه اش رو درهم بلعیده بود ، و این بیشتر از همه زجرش می داد … .
پارت بعدی کی میارید