#پارت_۴۸۷
باز نفس خسته ی دیگه ای کشید … و سعی کرد بحث رو تغییر بده :
– این صبحانه هنوز گرمه … بیا چند لقمه بیشتر بخور ! … یه کم به فکر خودت باش قربون شکلت … شدی پوست و استخون !
پروانه اینقدر در افکارش غرق بود که نفهمید اطلس چی گفت بهش . بیخودی سری جنبوند و بعد از روی صندلی بلند شد … .
آینه ی کوچک از روی دامنش سُر خورد و افتاد کف زمین … و بعد صدای تقِ خفیف و بی اهمیتی … .
پروانه هینی کشید … . اطلس نگران پرسید :
– چی شد خاله ؟!
پروانه زانو زد کف زمین و دسته ی چوبی آینه رو گرفت و بلندش کرد …
آینه شکسته بود ! وسطِ قابِ چوبی و پر نقش و نگار و فاخرش … ترکِ عمیق و زشتی اونو از وسط به دو نیم کرده بود !
قلب پروانه سنگین و حزن آلود می زد !
چشم های به اشک نشسته اش خیره بود به انعکاس تصویر خودش ، وسط آینه ی شکسته … .
اطلس کنارش روی فرش زانو زد :
– غصه نخور خاله جان … یه تیکه آینه است ! جون آدمیزاد که نیست ! … میدمش برات دوباره آینه بندازن !
پروانه ناباور و بغض آلود زمزمه کرد :
– می گن اگه کسی آینه ای بشکنه … تا ده سال بد شانسی میاره !
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۴۸۸
– چی ؟ این حرفا چیه ؟! … اگه اینطور باشه ، این آینه کارا باید به خاک سیاه می نشستن !
پروانه نگاهش رو بالا کشید تا صورت اطلس … گفت :
– می دونم باورت نمی شه ، ولی من ده سال قبل آینه شکستم ! یک دختر بچه ی هشت ساله بودم که بازی می کردم … بی حواس آینه ی عمه طوبی رو شکستم ! … بعدش …
ساکت شد !
خسته بود … تا مغز استخوانش خسته ! … اینقدر که حس می کرد نا نداره روی زانوهاش بایسته .
همونجا به دیوار پشت سرش تکیه زد … زانوهاشو کشید بغلش ، پلکای سوزانش رو روی هم فشرد … .
اطلس با ترحم و دلسوزی نگاهش کرد … دلش خون بود برای این دختر !
هنوز هم یادش بود روز اولی که آوردنش به چهار برجی ! … گریون ، گل آلود … ترسیده از عالم و آدم ! دو طرف صورتش سرخ بود … یحیی می گفت سیاوش خان کتکش زده ! …
یک دختر بچه ی هشت ساله ی یتیم رو !
چقدر زبون ریخت و قربون صدقه رفت تا پروانه راضی شد اطلس بهش نزدیک بشه ! … خودش اشکاشو پس زد … دست و روشو شست … جاشو کنار خودش انداخت تا بخوابه ! … کنار خودش و سالومه !
همیشه سعی کرد مثل سالومه مراقبش باشه … ولی نتونست !
اینقدر زیبا بود که چشمِ سیاوش خان رو گرفت …
اینقدر زیبا بود که حالا آوش رو مسحور کرده بود !
لعنت به این زیبایی نفرین شده !
#پارت_۴۸۹
نگاه کرد به صورت پروانه که از بغض مچاله شده بود … قلبش درون سینه اش از هم درید .
– می دونم داری به چی فکر می کنی …
مکث کوتاهی کرد … دلش می سوخت برای پروانه !
– آوش خان و اون مرحوم با همدیگه برادر بودن ، ولی اخلاقشون شبیه هم نبود ! سیاوش خان خودش بود و ظاهرش ! هر اخلاق بدی هم که داشت … ولی این یکی …
باز مکث کرد … .
پروانه هنوز پلک هاشو روی هم می فشرد … هنوز ساکت بود !
– خیلی آروم بود … کم حرف بود ! عین سیاوش خان اهل جنجال و قلدری نبود ! ولی خاله جون … از همون بچگی وقتی حرفی می زد … وقتی چیزی می خواست …
– به من گفت می ذاره برم !
صدای پروانه از ناامیدی رمق باخته بود ! اطلس نفس تندی کشید :
– انشالله که پای حرفش بمونه !
پروانه بلاخره چشم هاشو باز کرد … مردمک های لرزان و در اشک غلتیده اش رو دوخت به اطلس :
– چرا اینجوری میگی خاله ؟! … چرا یه جوری حرف می زنی که ته دل آدمو خالی کنی ؟! … به من گفت بچه رو که دنیا آوردم میذاره برم ! … خودش بهم گفت !
و بعد هق هق بی امانش … .
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۴۹۰
اطلس لب هاشو روی هم فشرد …
پروانه کف دستاشو حائل صورتش کرد و بی امان گریست . اطلس چنگ زد به دامنش …
– به خدا نمی خوام ته دلتو خالی کنم خاله جان … ولی وقتی بهت می گفتم ازش فاصله بگیر … وقتی میگفتم باهاش سر یک میز غذا نخور … باهاش زیاد حرف نزن …
دستش رو گذاشت روی زانوی پروانه … ادامه داد :
– تو خوشگلی خاله جون … خیلی خیلی خوشگلی ! … ولی اینا هم امیر افشارن ! زمین به آسمون بیاد … یک امیر افشار با یک رعیت زاده قاطی نمیشه ! … آوش خان هر چی هم بهتر از برادرش رفتار کنه … آخرش عقدت نمی کنه ! … بازم میشی زن صیغه ای ! … زن صیغه ای ارج و قربی نداره ! … بگذریم از مادرش هم که چشم دیدنت رو نداره !
– من فکر کردم که … اون با سیاوش خان فرق داره ! فکر کردم مهربونه ، احترام می ذاره … به خدا نمی خواستم …
و باز هق هق گریه اش …
اطلس گفت :
– حالا که چیزی نشده خاله جان ! چرا عزای قبل از مرگ گرفتی ؟! … پاشو اشکاتو پاک کن … خودتو قوی نگه دار !
دستش رو گذاشت روی شونه ی پروانه … ادامه داد :
– پاشو قربونِ چشمات ! … تو هوای این بچه ی توی شکمت رو داشته باش … به وقتش خودم راهیت می کنم بری ! …
***
#پارت_۴۹۱
***
دقایقی می شد که بی حرکت پشت فرمون ماشین نشسته بود … با نگاهی خیره به روبرو … .
از پنجره های بزرگ سالن مهمونسرا نور می ریخت روی برف های پیاده رو . از داخل مهمونسرا صدای گفتگو می اومد … ولی توی مغز آوش سکوتی حکمفرما بود …
– امشب کارو تموم می کنی ! امشب تمومش می کنی !
دستاش دور فرمون چرمی حلقه شد … باز تکرار کرد :
– دلت براش نمی سوزه ! … نباید دلت بسوزه ! امشب کارو تموم می کنی !
نفس عمیقی کشید … و بعد بلاخره از ماشین پیاده شد .
هوا به شدت سرد بود و برف می بارید . یقه ی پالتوی مشکیشو تا روی گوشهاش بالا کشید ، دست در جیب و با عجله وارد شد .
جواد ایستاده بود پشت پیشخوان و روزنامه می خوند … .
– شبتون بخیر ، ارباب زاده ! … خیلی خوش آمدین !
نگاه آوش به پله ها بود … .
– خانم صباغیان توی اتاقشون هستند ؟
جواد پاسخ داد :
– بله بله ، تشریف دارند ! راستش …
این پا و اون پایی کرد … انگار در گفتن چیزی مردد بود . آوش نگاه کرد بهش … و جواد گفت :
– این چند روز اصلاً از اتاقشون خارج نشدن !
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۴۹۲
آوش بدون اینکه چیزی بگه از کنارش گذشت و راه افتاد به سمت پلکان … .
دلیل انزوای هلن رو می دونست . از بعد از شب یلدا و بحثی که بینشون رخ داده بود ، دیگه نتونسته بود اونو ببینه . انگار حرفهای آوش زیادی براش گرون تموم شده بود … یا شاید چیزهایی که اون شب دیده بود ! …
آوش هم تمایلی به دیدنش نداشت . تمام هفته ی گذشته از این ملاقات فرار کرده بود . ولی حالا اومده بود تا با هلن حرف بزنه و با احترام ازش خداحافظی کنه … .
می دونست حق زنی مثل هلن حداقل یک خداحافظی محترمانه بود .
پشت در اتاق لحظه ای مکث کرد . به خاطر دست خالی بودنش ، خجالت می کشید … یا شاید هم … نمی دونست !
فقط می دونست هلن بهش وابسته شده … و اینکه حالا بهش بگه باید رابطه شون رو تموم کنند ، براش سخت بود !
بلاخره دست بالا برد و در زد … .
چند ثانیه ای سکوت … و بعد …
– کیه ؟ چی می خواید ؟!
لحن هلن پرخاشگر و بی حوصله بود … آوش بر عکس اون ، با ملایمت پاسخ داد :
– هلن ! … درو باز می کنی لطفاً ؟!
خیلی طول نکشید … در ناگهان باز شد … .
هلن ایستاده پشت در … با ظاهری آشفته و مریض ! زیر چشماش گود افتاده بود … موهاشو بی حوصله پشت سرش بسته بود … . تنها پوششی که داشت ، یک لباس خواب کوتاه ساتن بود که برجستگی نوک سینه هاشو به نمایش می گذاشت .
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۴۹۳
– برای چی اومدی اینجا ؟
حالتی که داشت … آوش واقعاً نمی خواست سر به سرش بذاره و اونو عصبی کنه . ولی پاسخ داد :
– اگه بخوای … می تونم برگردم !
حالتی دیوانه و درّنده خو در چشمهای هلن دوید … انگار می خواست به آوش حمله کنه ! … بعد نفس عمیقی کشید .. چارچوب در رو رها کرد … برگشت داخل اتاق … .
آوش نفس عمیقی کشید … از خدا برای تحمل اون لحظات ، صبر خواست ! … بعد پشت سر هلن وارد شد و در رو بست .
در لحظه ی اول از دیدن اتاق جا خورد ! … همه چیز اینقدر بهم ریخته و نامرتب بود … انگار کسی عمداً اتاق رو شخم زده بود !
تمام لباسها کف زمین پخش و پلا بودند … آوش می ترسید جلوتر بره و پاشو بذاره روی لباسها !
– خب … جناب امیر افشار !
با صدای هلن سر بلند کرد … نگاه کرد به اون که نزدیک پنجره ایستاده بود و با سیگاری روشن نشده میون انگشتانش بازی می کرد .
– انگار حوصله ات سر رفته اینجا ! … می خوای جمع کنی برگردی تهران ؟!
هلن زهرخندی نامتعادل زد :
– اگه رئیسم اخراجم کنه … چرا که نه ؟!
یک لحظه مکث کرد … نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد :
– نمی دونم چرا انتظار داشتم حرفای بهتری ازت بشنوم !
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۴۹۴
سیگارش رو گوشه ی لبش گذاشت و با آتیشِ کبریت روشن کرد .
نگاه آوش لحظه ای فرو افتاد تا زیر سیگاریِ مملو از خاکستر … همزمان گفت :
– مثلاً چه حرفی ؟
– عذر خواهی !
– بابت چی ؟!
– بابت اینکه منو تا حد یک فاحشه پایین آوردی !
آوش اخمهاشو در هم کشید … حوصله ی اون حرفها رو نداشت . نیومده بود روضه بشنوه !
– بس کن هلن … خواهش می کنم ! من از اول هم بهت گفتم رابطه مون جدی نمیشه ! … تو خودت خواستی …
هلن صدای لرزان و عاصیشو بالا برد :
– خودم خواستم ! آره … خودم خواستم ! … لعنت بهت ! … حرف دیگه برای گفتن نداری ؟! … من بهت دل بسته بودم ! می فهمی ؟ … دل بسته بودم !
کلمات آخرش رو تقریباً فریاد زد . اشک دوید به چشمهاش … بعد کف زمین نشست … .
صدای هق هق خسته و دردناکش … .
آوش سر جا باقی موند … برای تسلی دادن به اون زن هیچ کاری از دستش بر نمی اومد . دستهاشو توی جیب های شلوارش مشت کرد و نگاه دوخت به اون زن گریون …
با صبر اجازه داد هر چقدر که دوست داره گریه کنه … این آخرین حربه اش بود ! … می دونست آخرین حربه اشه … و بهتره ناامید بشه !
یک دقیقه … دو دقیقه …
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۴۹۵
هلن بلاخره دست از هق هق زدن برداشت و چشم های خیس از اشکش رو به آوش دوخت :
– یعنی … هیچ راهی نیست …
نگاه سرد و رسمی آوش …
هلن کف دست لرزانش رو روی گونه هاش کشید و بعد به سیگارش پک زد .
– بس کن هلن ! در شان تو نیست که به خاطر یک مرد این کارا رو بکنی ! … در شان هیچ زنی نیست …
– پس اومدی اینجا چه غلطی بکنی ؟!
بی قیدی هلن و کلمه ای که به کار برد … آوش رو فقط متاسف کرد .
– تشکر کنم !
هلن نیشخندی زد . آوش از توی جیب پالتوش پاکتی سفید در آورد و روی لبه ی کنسول گذاشت .
– حق الزحمه ات رو قبلاً تسویه کردم باهات … این رو هم به عنوان تشکر داشته باش ! … میخواستم برات هدیه بخرم ، ولی سلیقه ات رو نمی دونستم !
هلن باز با خشونت گفت :
– اینم برای همخوابی هامون ! … من فقط برات یک فاحشه بودم ، آوش !
آوش می خواست باز هم بهش یادآوری کنه که این همخوابی ها خواست خودش بود … ولی می ترسید اونو عصبانی تر کنه !
– هلن … بلند شو ! دست و صورتت رو بشور … وسایلت رو جمع کن ! برگرد تهران ! برای هر دومون دردسر درست نکن !
#پارت_۴۹۶
نگاه هلن خیره به آوش بود … با اون پلک های سرخ و متورم و بیمارش … یک بیمار روانی !
دست بالا برد تا سیگارش رو توی زیر سیگاری که روی پاتختی بود ، خاموش کنه … بعد از کف زمین بلند شد … .
– واقعاً … میخوای بری ارباب زاده ؟!
آوش از نگاه مریض اون زن حس خوبی نگرفت .
– واقعاً باید برم ، هلن !
– منظورت اینه که … همین حالا بری ؟ … نمی خوای به عنوان خداحافظی …
آوش بی حوصله و عصبی چرخید به سمت در … نفهمید هلن به چه سرعت خودش رو بهش رسوند و مقابل در قرار گرفت …
نفس نفس می زد … سینه های درشتش زیر نرمی لباس …
– باید برم هلن !
– می خوام امشب هم مال تو باشم ! …
انگشتانش نشست روی گره کراواتِ آوش … نگاهش مخمور و پر التماس بود … روی نوک پاهاش بلند شد و تلاش کرد صورتش رو مقابل صورت آوش بگیره … .
– تو التماس کردنِ زنا رو دوست داری ، نه ؟! … میخوای التماس کنم ؟!
آوش سکوت کرده بود . ابداً تحت تاثیر این نمایش مضحک قرار نگرفته بود … سرد و سنگی سر جا باقی موند ، می خواست به اون زن بفهمه که این سلاحش هم دیگه کاربردی براش نداره !
نه سلاح اشک … نه سلاح بدن !
ولی سکوتش به هلن دل و جراتی داد تا دست اون رو بگیره و بالا ببره … و روی سینه اش بذاره …
من pdf ش رو خوندم,ولی هر بار که پارت گزاری میکنی قاصدک جونم,دوباره می خونمش🤗😊