رمان پروانه ام پارت 102

4.2
(96)

 

#پارت_۴۸۷

 

باز نفس خسته ی دیگه ای کشید … و سعی کرد بحث رو تغییر بده :

 

– این صبحانه هنوز گرمه … بیا چند لقمه بیشتر بخور ! … یه کم به فکر خودت باش قربون شکلت … شدی پوست و استخون !

 

پروانه اینقدر در افکارش غرق بود که نفهمید اطلس چی گفت بهش . بیخودی سری جنبوند و بعد از روی صندلی بلند شد … .

 

آینه ی کوچک از روی دامنش سُر خورد و افتاد کف زمین … و بعد صدای تقِ خفیف و بی اهمیتی … .

 

پروانه هینی کشید … . اطلس نگران پرسید :

 

– چی شد خاله ؟!

 

پروانه زانو زد کف زمین و دسته ی چوبی  آینه رو گرفت و بلندش کرد …

 

آینه شکسته بود ! وسطِ قابِ چوبی و پر نقش و نگار و فاخرش … ترکِ عمیق و زشتی اونو از وسط به دو نیم کرده بود !

 

قلب پروانه سنگین و حزن آلود می زد !

 

چشم های به اشک نشسته اش خیره بود به انعکاس تصویر خودش ، وسط آینه ی شکسته … .

 

اطلس کنارش روی فرش زانو زد :

 

– غصه نخور خاله جان … یه تیکه آینه است ! جون آدمیزاد که نیست ! … میدمش برات دوباره آینه بندازن !

 

پروانه ناباور و بغض آلود زمزمه کرد :

 

– می گن اگه کسی آینه ای بشکنه … تا ده سال بد شانسی میاره !

 

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۴۸۸

 

– چی ؟ این حرفا چیه ؟! … اگه اینطور باشه ، این آینه کارا باید به خاک سیاه می نشستن !

 

پروانه نگاهش رو بالا کشید تا صورت اطلس … گفت :

 

– می دونم باورت نمی شه ، ولی من ده سال قبل آینه شکستم ! یک دختر بچه ی هشت ساله بودم که بازی می کردم … بی حواس آینه ی عمه طوبی رو شکستم ! … بعدش …

 

ساکت شد !

 

خسته بود … تا مغز استخوانش خسته ! … اینقدر که حس می کرد نا نداره روی زانوهاش بایسته .

 

همونجا به دیوار پشت سرش تکیه زد … زانوهاشو کشید بغلش ، پلکای سوزانش رو روی هم فشرد … .

 

اطلس با ترحم و دلسوزی نگاهش کرد … دلش خون بود برای این دختر !

 

هنوز هم یادش بود روز اولی که آوردنش به چهار برجی ! … گریون ، گل آلود … ترسیده از عالم و آدم ! دو طرف صورتش سرخ بود … یحیی می گفت سیاوش خان کتکش زده ! …

 

یک دختر بچه ی هشت ساله ی یتیم رو !

 

چقدر زبون ریخت و قربون صدقه رفت تا پروانه راضی شد اطلس بهش نزدیک بشه ! … خودش اشکاشو پس زد … دست و روشو شست … جاشو کنار خودش انداخت تا بخوابه ! … کنار خودش و سالومه !

 

همیشه سعی کرد مثل سالومه مراقبش باشه … ولی نتونست !

 

اینقدر زیبا بود که چشمِ سیاوش خان رو گرفت …

 

اینقدر زیبا بود که حالا آوش رو مسحور کرده بود !

 

لعنت به این زیبایی نفرین شده !

 

 

 

#پارت_۴۸۹

 

نگاه کرد به صورت پروانه که از بغض مچاله شده بود … قلبش درون سینه اش از هم درید .

 

– می دونم داری به چی فکر می کنی …

 

مکث کوتاهی کرد … دلش می سوخت برای پروانه !

 

– آوش خان و اون مرحوم با همدیگه برادر بودن ، ولی اخلاقشون شبیه هم نبود ! سیاوش خان خودش بود و ظاهرش ! هر اخلاق بدی هم که داشت … ولی این یکی …

 

باز مکث کرد … .

 

پروانه هنوز پلک هاشو روی هم می فشرد … هنوز ساکت بود !

 

– خیلی آروم بود … کم حرف بود ! عین سیاوش خان اهل جنجال و قلدری نبود ! ولی خاله جون ‌… از همون بچگی وقتی حرفی می زد … وقتی چیزی می خواست …

 

– به من گفت می ذاره برم !

 

صدای پروانه از ناامیدی رمق باخته بود ! اطلس نفس تندی کشید :

 

– انشالله که پای حرفش بمونه !

 

پروانه بلاخره چشم هاشو باز کرد … مردمک های لرزان و در اشک غلتیده اش رو دوخت به اطلس :

 

– چرا اینجوری میگی خاله ؟! … چرا یه جوری حرف می زنی که ته دل آدمو خالی کنی ؟! … به من گفت بچه رو که دنیا آوردم میذاره برم ! … خودش بهم گفت !

 

و بعد هق هق بی امانش … .

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۴۹۰

 

اطلس لب هاشو روی هم فشرد …

 

پروانه کف دستاشو حائل صورتش کرد و بی امان گریست . اطلس چنگ زد به دامنش …

 

– به خدا نمی خوام ته دلتو خالی کنم خاله جان … ولی وقتی بهت می گفتم ازش فاصله بگیر … وقتی میگفتم باهاش سر یک میز غذا نخور … باهاش زیاد حرف نزن …

 

دستش رو گذاشت روی زانوی پروانه … ادامه داد :

 

– تو خوشگلی خاله جون … خیلی خیلی خوشگلی ! … ولی اینا هم امیر افشارن ! زمین به آسمون بیاد … یک امیر افشار با یک رعیت زاده قاطی نمیشه ! … آوش خان هر چی هم بهتر از برادرش رفتار کنه … آخرش عقدت نمی کنه ! … بازم میشی زن صیغه ای ! … زن صیغه ای ارج و قربی نداره ! … بگذریم از مادرش هم که چشم دیدنت رو نداره !

 

– من فکر کردم که … اون با سیاوش خان فرق داره ! فکر کردم مهربونه ، احترام می ذاره ‌‌… به خدا نمی خواستم …

 

و باز هق هق گریه اش …

 

اطلس گفت :

 

– حالا که چیزی نشده خاله جان ! چرا عزای قبل از مرگ گرفتی ؟! … پاشو اشکاتو پاک کن … خودتو قوی نگه دار !

 

دستش رو گذاشت روی شونه ی پروانه … ادامه داد :

 

– پاشو قربونِ چشمات ! … تو هوای این بچه ی توی شکمت رو داشته باش … به وقتش خودم راهیت می کنم بری ! …

 

***

 

 

 

 

#پارت_۴۹۱

 

***

 

دقایقی می شد که بی حرکت پشت فرمون ماشین نشسته بود … با نگاهی خیره به روبرو … .

 

از پنجره های بزرگ سالن مهمونسرا نور می ریخت روی برف های پیاده رو . از داخل مهمونسرا صدای گفتگو می اومد … ولی توی مغز آوش سکوتی حکمفرما بود …

 

– امشب کارو تموم می کنی ! امشب تمومش می کنی !

 

دستاش دور فرمون چرمی حلقه شد … باز تکرار کرد :

 

– دلت براش نمی سوزه ! … نباید دلت بسوزه ! امشب کارو تموم می کنی !

 

نفس عمیقی کشید … و بعد بلاخره از ماشین پیاده شد .

 

هوا به شدت سرد بود و برف می بارید . یقه ی پالتوی مشکیشو تا روی گوشهاش بالا کشید ، دست در جیب و با عجله وارد شد .

 

جواد ایستاده بود پشت پیشخوان و روزنامه می خوند … .

 

– شبتون بخیر ، ارباب زاده ! … خیلی خوش آمدین !

 

نگاه آوش به پله ها بود … .

 

– خانم صباغیان توی اتاقشون هستند ؟

 

جواد پاسخ داد :

 

– بله بله ، تشریف دارند ! راستش …

 

این پا و اون پایی کرد … انگار در گفتن چیزی مردد بود . آوش نگاه کرد بهش … و جواد گفت :

 

– این چند روز اصلاً از اتاقشون خارج نشدن !

 

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۴۹۲

 

آوش بدون اینکه چیزی بگه از کنارش گذشت و راه افتاد به سمت پلکان … .

 

دلیل انزوای هلن رو می دونست . از بعد از شب یلدا و بحثی که بینشون رخ داده بود ، دیگه نتونسته بود اونو ببینه . انگار حرفهای آوش زیادی براش گرون تموم شده بود … یا شاید چیزهایی که اون شب دیده بود ! …

 

آوش هم تمایلی به دیدنش نداشت . تمام هفته ی گذشته از این ملاقات فرار کرده بود . ولی حالا اومده بود تا با هلن حرف بزنه و با احترام ازش خداحافظی کنه … .

 

می دونست حق زنی مثل هلن حداقل یک خداحافظی محترمانه بود .

 

پشت در اتاق لحظه ای مکث کرد . به خاطر دست خالی بودنش ، خجالت می کشید … یا شاید هم … نمی دونست !

 

فقط می دونست هلن بهش وابسته شده … و اینکه حالا بهش بگه باید رابطه شون رو تموم کنند ، براش سخت بود !

 

بلاخره دست بالا برد و در زد … .

 

چند ثانیه ای سکوت … و بعد …

 

– کیه ؟ چی می خواید ؟!

 

لحن هلن پرخاشگر و بی حوصله بود … آوش بر عکس اون ، با ملایمت پاسخ داد :

 

– هلن ! … درو باز می کنی لطفاً ؟!

 

خیلی طول نکشید … در ناگهان باز شد … .

 

هلن ایستاده پشت در … با ظاهری آشفته و مریض ! زیر چشماش گود افتاده بود … موهاشو بی حوصله پشت سرش بسته بود … . تنها پوششی که داشت ، یک لباس خواب کوتاه ساتن بود که برجستگی نوک سینه هاشو به نمایش می گذاشت .

 

 

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۴۹۳

 

– برای چی اومدی اینجا ؟

 

حالتی که داشت … آوش واقعاً نمی خواست سر به سرش بذاره و اونو عصبی کنه . ولی پاسخ داد :

 

– اگه بخوای … می تونم برگردم !

 

حالتی دیوانه و درّنده خو در چشمهای هلن دوید … انگار می خواست به آوش حمله کنه ! … بعد نفس عمیقی کشید .‌. چارچوب در رو رها کرد … برگشت داخل اتاق … .

 

آوش نفس عمیقی کشید … از خدا برای تحمل اون لحظات ، صبر خواست ! … بعد پشت سر هلن وارد شد و در رو بست .

 

در لحظه ی اول از دیدن اتاق جا خورد ! … همه چیز اینقدر بهم ریخته و نامرتب بود … انگار کسی عمداً اتاق رو شخم زده بود !

 

تمام لباسها کف زمین پخش و پلا بودند … آوش می ترسید جلوتر بره و پاشو بذاره روی لباسها !

 

– خب … جناب امیر افشار !

 

با صدای هلن سر بلند کرد … نگاه کرد به اون که نزدیک پنجره ایستاده بود و با سیگاری روشن نشده میون انگشتانش بازی می کرد .

 

– انگار حوصله ات سر رفته اینجا ! … می خوای جمع کنی برگردی تهران ؟!

 

هلن زهرخندی نامتعادل زد :

 

– اگه رئیسم اخراجم کنه … چرا که نه ؟!

 

یک لحظه مکث کرد … نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد :

 

– نمی دونم چرا انتظار داشتم حرفای بهتری ازت بشنوم !

 

 

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۴۹۴

 

سیگارش رو گوشه ی لبش گذاشت و با آتیشِ کبریت روشن کرد .

 

نگاه آوش لحظه ای فرو افتاد تا زیر سیگاریِ مملو از خاکستر ‌… همزمان گفت :

 

– مثلاً چه حرفی ؟

 

– عذر خواهی !

 

– بابت چی ؟!

 

– بابت اینکه منو تا حد یک فاحشه پایین آوردی !

 

آوش اخمهاشو در هم کشید … حوصله ی اون حرفها رو نداشت . نیومده بود روضه بشنوه !

 

– بس کن هلن … خواهش می کنم ! من از اول هم بهت گفتم رابطه مون جدی نمیشه ! … تو خودت خواستی …

 

هلن صدای لرزان و عاصیشو بالا برد :

 

– خودم خواستم ! آره … خودم خواستم ! … لعنت بهت ! … حرف دیگه برای گفتن نداری ؟! … من بهت دل بسته بودم ! می فهمی ؟ … دل بسته بودم !

 

کلمات آخرش رو تقریباً فریاد زد . اشک دوید به چشمهاش … بعد کف زمین نشست … .

 

صدای هق هق خسته و دردناکش … .

 

آوش سر جا باقی موند … برای تسلی دادن به اون زن هیچ کاری از دستش بر نمی اومد ‌. دستهاشو توی جیب های شلوارش مشت کرد و نگاه دوخت به اون زن گریون …

 

با صبر اجازه داد هر چقدر که دوست داره گریه کنه …  این آخرین حربه اش بود ! … می دونست آخرین حربه اشه … و بهتره ناامید بشه !

 

یک دقیقه … دو دقیقه …

 

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۴۹۵

 

هلن بلاخره دست از هق هق زدن برداشت و چشم های خیس از اشکش رو به آوش دوخت :

 

– یعنی … هیچ راهی نیست …

 

نگاه سرد و رسمی آوش …

 

هلن کف دست لرزانش رو روی گونه هاش کشید و بعد به سیگارش پک زد .

 

– بس کن هلن ! در شان تو نیست که به خاطر یک مرد این کارا رو بکنی ! … در شان هیچ زنی نیست …

 

– پس اومدی اینجا چه غلطی بکنی ؟!

 

بی قیدی هلن و کلمه ای که به کار برد … آوش رو فقط متاسف کرد .

 

– تشکر کنم !

 

هلن نیشخندی زد . آوش از توی جیب پالتوش پاکتی سفید در آورد و روی لبه ی کنسول گذاشت .

 

– حق الزحمه ات رو قبلاً تسویه کردم باهات … این رو هم به عنوان تشکر داشته باش ! … میخواستم برات هدیه بخرم ، ولی سلیقه ات رو نمی دونستم !

 

هلن باز با خشونت گفت :

 

– اینم برای همخوابی هامون ! … من فقط برات یک فاحشه بودم ، آوش !

 

آوش می خواست باز هم بهش یادآوری کنه که این همخوابی ها خواست خودش بود … ولی می ترسید اونو عصبانی تر کنه !

 

– هلن … بلند شو ! دست و صورتت رو بشور … وسایلت رو جمع کن ! برگرد تهران ! برای هر دومون دردسر درست نکن !

 

 

 

 

#پارت_۴۹۶

 

نگاه هلن خیره به آوش بود … با اون پلک های سرخ و متورم و بیمارش … یک بیمار روانی !

 

دست بالا برد تا سیگارش رو توی زیر سیگاری که روی پاتختی بود ، خاموش کنه … بعد از کف زمین بلند شد … .

 

– واقعاً … میخوای بری ارباب زاده ؟!

 

آوش از نگاه مریض اون زن حس خوبی نگرفت .

 

– واقعاً باید برم ، هلن !

 

– منظورت اینه که … همین حالا بری ؟ … نمی خوای به عنوان خداحافظی …

 

آوش بی حوصله و عصبی چرخید به سمت در … نفهمید هلن به چه سرعت خودش رو بهش رسوند و مقابل در قرار گرفت …

 

نفس نفس می زد … سینه های درشتش زیر نرمی لباس …

 

– باید برم هلن !

 

– می خوام امشب هم مال تو باشم ! …

 

انگشتانش نشست روی گره کراواتِ آوش … نگاهش مخمور و پر التماس بود … روی نوک پاهاش بلند شد و تلاش کرد صورتش رو مقابل صورت آوش بگیره … .

 

– تو التماس کردنِ زنا رو دوست داری ، نه ؟! … میخوای التماس کنم ؟!

 

آوش سکوت کرده بود . ابداً تحت تاثیر این نمایش مضحک قرار نگرفته بود … سرد و سنگی سر جا باقی موند ، می خواست به اون زن بفهمه که این سلاحش هم دیگه کاربردی براش نداره !

 

نه سلاح اشک … نه سلاح بدن !

 

ولی سکوتش به هلن دل و جراتی داد تا دست اون رو بگیره و بالا ببره … و روی سینه اش بذاره …

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 ماه قبل

من pdf ش رو خوندم,ولی هر بار که پارت گزاری میکنی قاصدک جونم,دوباره می خونمش🤗😊

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x