رمان پروانه ام پارت 101

4.2
(83)

 

 

#پارت_۴۷۰

 

یک لحظه ی کوتاه پلک هاشو روی هم فشرد و بعد تلاش کرد روی آرنجش نیمخیز بشه .

 

سر درد و سر گیجه اونو از پا در آورده بود … ولی حس بی قراری که داشت ، وادارش می کرد به تلاش ادامه بده و روی پاهاش بلند بشه .

 

اینهمه سکوت فضا روی گوش هاش سنگینی می کرد … بعد از تمام هیاهویی که از شب به خاطر داشت … .

 

با خودش فکر کرد … یعنی مهمانی به پایان رسیده ؟ …

 

نگاه کرد به ساعت مچیش ، ولی در اون تاریکی نمی تونست عقربه هاشو ببینه . زیر لب ناسزایی زمزمه کرد و باز سعی کرد بلند بشه .

 

هنوز هم لباس های مهمانی تنش بود … شلوار بدون کمربند ، پیراهن بدون کت و جلیقه .

 

حتی یادش نبود چطور به اتاق اومده بود ! عصبی و بی حوصله دستگیره ی در رو کشید و بیرون رفت …

 

فقط در دل آرزو می کرد که حداقل خودش با پاهای خودش به اتاق اومده باشه … نه اینکه مثل یک احمقِ مست ، روی دست یحیی و سلمان … .

 

کلیدور و سالن بالا ساکت و تاریک بود … ولی خوب که گوش می کرد ، می تونست صدای حرکت پاهای خدمتکارها و صدای بهم خوردن ظروف چینی رو بشنوه … .

 

انگار خیلی هم از ساعت پایان جشن نگذشته بود و خدمتکارها مشغول جمع و جور کردن و مرتب کردن سالن بودند .

 

 

 

دستش رو به نرده ها گرفت تا بتونه تعادلش رو روی پاهاش حفظ کنه … پلک هاشو روی هم فشرد و زیر لب لعنتی فرستاد … .

 

به خودش … به بد مستیش … به این سردردی که گریبانش رو گرفته بود و زجرش می داد .

 

شاید بهتر بود برمی گشت به اتاقش و می خوابید . ولی تا وقتی نمی فهمید که پایان اون نمایش مضحکی که به راه انداخته بود ، چی شد … اون حسادت و خشم بچگانه ای که از خودش نشون داد و حالا فکر کردن بهش باعث می شد از خجالت گر بگیره … .

 

واقعاً چطور تونسته بود اون کارو بکنه ؟ … با یک مرد محترم ! روی فرش خونه ی خودش … جلوی اونهمه آدم …

 

دیشب با یک مرد دیوانه هیچ فرقی نداشت ! تنها چیزی که کمی بهش دلگرمی می داد این بود که چیزی از پایان شب به یاد نداشت !

 

یادش نبود که آخر یحیی با اون مرد ، ابطحی دست به یقه شد یا نه … و این باعث می شد امیدوار باشه به اینکه سر وقت عقب کشیده و اون آبروریزی رو تکمیل نکرده !

 

و بعد صدایی رو شنید … صدای خنده ی آشنایی ! …

 

– پروانه ! … پروانه بازم به شیرینی ها دستبرد زدی ! … آخر سر مثل کوزه ی عسل شکرک می زنی !

 

صدای خنده باز تکرار شد … و بعد …

 

– این تقصیر من نیست ! بچه دلش می خواد ! می فهمی ؟!

 

 

 

 

 

صدای پروانه بود ! صدای سبک و نرمِ خنده اش … و کلماتش …

 

نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای … و ناباورانه نگاه کرد به پایین پلکان … و اونو دید …

 

با همون پیراهن سرخ … با موهای آزاد و سیاه … با قدم های نرم و پری وارش … که انگار روی فرشی از گلبرگ راه می رفت … .

 

همیشه اینطور راه می رفت … و آوش متحیر می شد که دختری از طبقه ی رعیت ها از کجا یاد گرفته اینقدر موزون قدم بر داره … .

 

انگار بالرینی بود روی سن سالن اپرا … .

 

باز صداشو شنید :

 

– امشب حرکتش رو حس کردم سالومه ! … بچه توی شکمم تکون خورد … عین یک ماهی که توی آب شنا کنه !

 

سالومه مشتاقانه کف دستهاشو بهم کوبید :

 

– وای ! پروانه ! واقعاً ؟! … بشین برام تعریف کن !

 

کسی از داخل سالن ، سالومه رو صدا کرد … مجبور شد اونجا رو ترک کنه . ولی پروانه باقی موند … .

 

همونجا نشست روی کاناپه ای که در سرسرا بود … روی به پنجره ی بزرگی که پشتش برف با شدت می بارید … .

 

کفش هاشو از پا کند و با سستیِ نازآلودی انگشتانِ پاهاشو دست کشید … .

 

آوش نمی تونست نگاه از تصویر مقابلش برداره . چشم هاش می سوخت و داغی از زیر یقه ی لباسش تنوره می کشید .

 

چقدر زیبا بود این زن ! … با اون موهای سیاه و سرکش … و اون پیراهنِ سرخی که با لطافتِ مرمرینِ پوستش درهم پیچیده بود … و اون حجم از وقار و نرمش … .

 

چقدر زیبا بود پروانه ! … چقدر آوش در مقابلش حس ناتوانی می کرد !

 

 

 

پروانه پاهاشو بالا کشید روی کاناپه و بین کوسن ها لم داد … ساق پاهای سفیدش با چنان دلرباییِ بی نظیری از زیر لبه ی دامنِ سرخ رنگ بیرون زده بود … که نفس آوش رو بند می آورد !

 

آوش با زجر چشماشو بست و صورتش رو از تصویر مقابلش برداشت . فکر می کرد این درست نیست که زنی رو بدون اطلاعش اینقدر مشتاق و طولانی نگاه کنه … چیزی شبیه تجاوز به حریم اون بود !

 

ولی مقاومتش درهم شکست و باز نگاهش برگشت به طرف پروانه !

 

هیچ راهی وجود نداشت برای اینکه به این تصویر بی نظیر نگاه نکنه !

 

در برابر پروانه حس بدبختی می کرد … در دل التماسش می کرد که اون برنگرده و آوش رو در حین تماشای خودش نبینه !

 

چی فکر می کرد در مورد آوش ؟ … آوش چطور براش توضیح می داد که تا قبل از اون هرگز اینطور به زنی خیره نشده … ؟ …

 

این اولین بار بود که چنین جاذبه ای درون خودش حس می کرد ! اولین بار که پاهای زنی اینقدر براش زیبا جلوه می کرد !

 

پاهای پروانه خسته بودند … و آوش دوست داشت مقابل اون کاناپه زانو بزنه و انگشتانِ ظریفش رو لمس کنه ! … دوست داشت بند پیراهنش رو با حوصله باز کنه و یقه ی اون رو از روی شونه های لاغرش پایین بکشه … و سر راهش جای جای پوستِ نازک و شیری رنگش رو ببوسه !

 

 

به خودش که اومد ، دید غرق در افکارِ ممنوعه اش نسبت به پروانه شده … .

 

متحیر از خودش … متحیر از آتشی که داشت با سرعت اونو می بلعید … نفس عمیقی کشید و کف دستهاشو روی چشم های داغش فشرد .

 

اون نباید … نباید به این فکر میدون می داد ! حق نداشت … نمی تونست ! … پروانه بیوه ی برادرش بود … و اون نباید …

 

و بعد باز هم صدای نازک و دلرباشو شنید :

 

– ای کاش می دونستم قراره اسمت رو چی بذارن ! … دلم می خواست با اسم صدات کنم !

 

پروانه کف دستش رو روی شکمش گذاشته بود … انگار داشت با فرزندی که در بطنش حمل می کرد ، حرف می زد … .

 

و بعد شروع کرد به لالایی خوندن . با اون صدای مخملی و محزونش …

 

آوش در تاریکی باقی موند و با چشم هایی بسته .‌.. به صدای اون گوش داد … .

 

تو مهتابی تو زیبایی

تو اینجایی لالالایی

گل مایی لالالایی

بمونی تا ابد پیشم

نری جایی لالالایی

 

لالا دنیا پر از رنگه

یه جا صلحه یه جا جنگه

لالا هر جا که آشوبه

دلا غمگینه و تنگه

 

لالا دنیا پر از نوره

پر از عشقه پر از شوره

ولی گاهی تو می بینی

دلا از همدیگه دوره

 

***

 

 

***

 

اون روز صبح تمامِ اهالی چهار برجی دیرتر از معمول از خواب بیدار شده بودند و به اتاقِ صبحگاه رفته بودند .

 

با این حال باز هم آوش آخرین نفری بود که به میهمانانش سر میز صبحانه ملحق شد .

 

آقای فخار و همسرش و دخترش هاله … که دیشب مهمانشون بودند ، حالا سر میز حضور داشتند … و مادرش و آهو و فرخ .

 

خانم بزرگ توی اتاقش صبحانه می خورد و پروانه هم …

 

به محض ورود آوش … صدای عقب کشیدن صندلی ها سکوت اتاق رو پر کرد . همه به احترام آوش از جا بلند شدند … آوش به سرعت گفت :

 

– بنشینید … خواهش می کنم ! خواهش می کنم راحت باشید !

 

فخار در حالی که دوباره روی صندلیش می نشست … به شوخی گفت :

 

– فکر می کردیم افتخارِ همراهیتون رو از دست دادیم بدونِ شما شروع کردیم !

 

و به بشقابِ صبحانه اش اشاره ای کرد .

 

نگاه آوش یک بار دور میز چرخید و قلبش از ناامیدی سنگین شد . نمی دونست چرا انتظار داشت پروانه رو سر میز ملاقات کنه ! … اون وقتها عادت کرده بود به حضورش سر میز غذا !

 

اطلس نگاهِ جستجوگر اون رو از دست نداده بود !

 

 

 

 

 

 

خورشید نیشخندی زد که مخلوطِ عجیبی از خشم و مواخذه بود … گفت :

 

– من هم انتظار نداشتم با اونهمه نوشیدنی که دیشب میل کردند …

 

حلقه ی چشم های آوش سوخت … خورشید ادامه داد :

 

– ولی ایشون پسرِ پدرشون هستند دیگه ! می تونند خیلی کارها انجام بدن و فردا یادشون نیاد !

 

آوش با لحن خطرناکی گفت :

 

– خدا رو شکر مادر … شما هستید که یادم بیارید !

 

نمی دونست چرا فکر می کرد اگه خودش در مورد افتضاحاتِ دیشب حرف نزنه ، دیگران هم اینقدر نجابت به خرج می دن که به روش نیارن ! … ولی ظاهراً عصبانیتِ خورشید بر نجابتش می چربید ! …

 

روی صندلی نشست و همزمان خورشید با اشاره ای به صبورا … کوتاه دستور داد :

 

– برای آقا چای بریزید !

 

و باز با خم کردن سرش روی بشقاب … خیال آوش رو راحت کرد که لااقل جلوی چشم های دیگران آتش بس شده !

 

برای دقایقی سکوتی بر فضا حاکم شد که فقط با صدای بهم خوردن ظرف ها و قاشق ها پر شده بود . گاهی هم فخار به عنوان شوخی چیزی می گفت … ولی چون دید کسی به حرفاش نمی خنده ، سکوت کرد .

 

برای آوش حضور در اون اتاق و وانمود کردن به اینکه همه چیز عادیه ،نوعی تاوان تلقی می شد !

 

 

 

 

 

حس بی تابی می کرد . دوست داشت زودتر میز رو ترک کنه و دست به کاری بزنه … هر کاری ! … هر کاری که حالش رو بهتر کنه !

 

هنوز هم درست یادش نمی اومد پایان نمایش مضحک دیشب چی شد … و اینکه بخواد اینو به صورت مستقیم از دیگران بپرسه ، به نوعی ضعف تلقی می کرد !

 

پشیمون بود … ولی هرگز این پشیمونی رو به دیگران نشون نمی داد !

 

اما از طرفی مطمئن بود پروانه از دستش ناراحته ! اینکه سر میز صبحانه حاضر نشده بود … چه معنای دیگه ای می تونست داشته باشه ؟ …

 

در افکار ناامیدانه اش غرق بود که صدای یکی از خدمتکارها رو شنید :

 

– آوش خان … آقا سلمان اومدن ! بهشون گفتم که …

 

آوش هرگز از شنیدن اسم سلمان تا این حد خوشحال نشده بود ! مثل اینکه نجات پیدا کرده باشه … به سرعت گفت :

 

– بهشون بگو منتظر باشن … الان میام !

 

به سرعت از روی صندلی بلند شد و رو به مهمانان … با احترام گفت :

 

– برمی گردم خدمتتون ! … از صبحانه تون لذت ببرید !

 

نگاه تلخ مادرش رو به سمت خودش حس می کرد … ولی نخواست نگاهش کنه . برگشت و با قدم های بلند از اتاق بزرگ صبحگاه خارج شد … .

 

 

 

سلمان وسط سرسرای بزرگ انتظارش رو می کشید . به عادت همیشگی ، کلاه از سر برداشت و گفت :

 

– صبحتون بخیر آقا !

 

آوش به سرعت از کنارش عبور کرد و همزمان گفت :

 

– بریم بالا !

 

و خودش زودتر از پلکان بالا رفت .

 

سلمان پشت سرش رفت تا به اتاق کار رسیدند . آوش در دو لته رو به داخل هل داد و وارد شد … توی اتاق کارش احساس آرامش بیشتری داشت .

 

صدای ورودِ سلمان رو پشت سرش شنید . بدون اینکه به عقب برگرده ، پرسید :

 

– چه خبر سلمان ؟

 

به سمت پنجره ی بزرگ رفت و پرده رو با یک حرکت پس زد … .

 

از اونجا می تونست حیاط سنگی رو ببینه … و اطلس رو که به طرف اتاق پروانه می رفت … .

 

– خبر سلامتی ، آقا ! … فتوره چی دیشب اومد پیش من …

 

– چی ؟ … اون چرا ؟!

 

– می دونید دیگه آقا .‌.. می خواست واسطه بشم که شما قبول کنید ببینیدش !

 

حواس آوش علناً به حرفهای سلمان نبود :

 

– برای چی ؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 83

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

اگر من هنوز اینو کامل نخونده بودم پارتاش چن خط بیشتر نبود😂
قاصدک جان دیروز شوکا و گازانیا رو پارت ندادی امروز چی خبری نیست؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x