رمان پروانه ام پارت 108

4.1
(83)

 

 

 

#پارت_۵۲۱

 

قلبش درون سینه اش آوار شد … روح از تنش پر کشید و رفت . خلیل دستپاچه شده بود و نمی دونست باید چیکار کنه … فرخ ساکت بود … و بقیه ی حاضران هم حرفی برای گفتن نداشتند .

 

سرانجام اطلس مجبور شد دخالت کنه :

 

– اینطوری نکنید … خدا رو شکر کنید که بخیر گذشت !

 

خورشید گفت :

 

– الان کجاست ؟ … میخوام ببینمش !

 

خلیل گفت :

 

– الان نمی تونی ! تحت مراقبته !

 

ولی خورشید با بی تابی تکرار کرد :

 

– می خوام ببینمش ! منو ببرید پیش بچه ام !

 

و بعد اشک هاش جاری شدند و روی گونه هاش لغزیدند .

این گریه خلیل و اطلس … و حتی خودش رو متحیر کرد . اون کسی نبود که در جمع به گریه بیفته … هیچوقت هیچ عوامی رو در حدی نمی دید که مقابلش اشک بریزه . ولی اینبار … اینبار قلبش شرحه شرحه بود !

 

دقایقی طول کشید تا اجازه ی ملاقاتِ آوش ، از پشت شیشه ی اتاق … صادر شد .

 

خورشید لرزان و درهم شکسته … در معیت خلیل و فرخ پیش رفت و از پشت شیشه آوش رو دید … .

 

دراز کشیده روی تختخوابی … و بیهوش ! پیشونی و کتفش باند پیچی شده … و لکه ی خونِ روی باندِ شونه اش …

 

خورشید بی اختیار نالید :

 

– الهی برات بمیرم مامان !

 

و هق هقش شدت گرفت … .

 

 

 

 

#پارت_۵۲۲

 

***

 

صبح شده بود و کم کم نور روز داخل راهروهای دلگیرِ بیمارستان رو روشن کرده بود .

 

خورشید تک و تنها روی یک صندلی … نشسته بود پشت در اتاق مخصوص و از اون سمتِ شیشه ی تمیز نگاه می کرد به پسرش ، آوش … .

 

هیچ کسی نزدیکش نبود … و هیچ کسی جرات نکرده بود سکوتش رو بشکنه ‌.

 

حتی وقتی یکی از پسرها اطلس رو به عمارت برگردوند … کسی جرات نکرد به خورشید حتی پیشنهادِ برگشتن رو بده !

 

همینطور نشسته بود روی صندلی … با گردنی صاف و خستگی ناپذیر … مدام و مدام به آوش نگاه می کرد . خیزش نرم و منظمِ سینه اش رو زیر نظر داشت … نفس هاشو … انگار دیدنِ نفس کشیدن آوش ، تسکینش می داد .

 

ساعت دقایقی از هشت گذشته بود که بلاخره خلیل به طرفش رفت و کنار صندلیش ایستاد … حتی اون لحظه هم خورشید از مقابل چشم نگرفت .

 

– خواهر جان … چند ساعته همینطور نشستی پشت این در ! … فکر کردی اینطوری می تونی چیزی رو درست کنی ؟

 

– چرا به هوش نمیاد ، خلیل ؟ … حتی انگشتش رو تکون نداده !

 

خلیل پلک های خسته اش رو یک بار بست و باز کرد :

 

– نگران نباش … خوبه ! بهوش میاد ! اینا تاثیراتِ مسکن ها و آرامبخشهاییه که بهش تزریق کردن ! … بهوش میاد !

 

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۲۳

 

چند لحظه سکوت کرد … بعد دوباره با لحنی پر از خواهش ادامه داد :

 

– برگرد عمارت ! چند ساعت دیگه میام دیدنت و خبرِ بیدار شدنش رو بهت می دم ! … اینطوری خودت رو از پا میندازی !

 

انتظار نداشت … ولی خورشید از اون حالت مجسمه وار خارج شد و به طرفش چرخید .

 

چشم هاش اینقدر سرخ و بی روح بودند که خلیل رو وحشت زده کردند .

 

– آهو خبر داره ؟

 

– هنوز ، نه ! باید فرخ رو بفرستم تا بهش بگه …

 

نگاه خورشید توی چشم های خلیل مکثی کرد … بعد آهسته از جا بلند شد . بدون هیچ حرفی … راه افتاد به سمت دیگران .

 

خلیل خوشحال از اینکه خواهرش بلاخره از اون اتاق دل کنده … پشت سرش به راه افتاد . همزمان صداش رو بالا برد :

 

– رستم … خانم رو برسون عمارت و خودت برگرد بیمارستان !

 

تا قبل از اینکه رستم بتونه پاسخی بده … خورشید با لحنی آمرانه دستور داد :

 

– فرخ منو می رسونه !

 

فرخ تکونی خورد و سوالی به خورشید نگاه کرد … خورشید گفت :

 

– باید آهو رو هم در جریان بذاری !

 

 

 

 

#پارت_۵۲۴

 

صبح سرد و دلگیری بود . تمامِ شب قبل برف می بارید و حالا همه جا سپید پوش بود .

 

خورشید درست مثل زمانی که روانه ی بیمارستان شده بود ، می لرزید … .

 

فرخ درب عقب ماشین رو براش باز کرد :

 

– بفرمایید ، زن دایی !

 

خورشید نگاهش نمی کرد … سوار شد . چند لحظه ی بعد هم فرخ پشت فرمون جا گرفت و بعد ماشین رو به راه انداخت . خورشید گفت :

 

– اول منو برسون عمارت … بعد برو پیش آهو !

 

فرخ از آینه ی جلو نگاهش کرد .

 

– چرا ؟!

 

– اگر بشنوه حتماً گریه و زاری می کنه ! حوصله ی شتیدن گریه هاشو ندارم !

 

– ولی فکر کردم … اگه از زبون شما بشنوه …

 

نگاه رک خورشید در قاب آینه … فرخ سکوت کرد و به راهش ادامه داد .

 

برای مدتی طولانی فقط سکوت بینشون حاکم بود ‌. ماشین از شهر گذشت و وارد جاده شد . جاده که مثل ماری تنبل و خواب الوده وسط سفیدیِ مطلق برف ها راهش رو باز کرده بود … .

 

خورشید ناگهان حس تهوع وحشتناکی کرد … انگار می خواست تمام محتویات معده اش رو بالا بیاره . چنگ زد به یقه ی خزِ پالتوش ‌…

 

– نگه دار ! … نگه دار فرخ !

 

 

 

 

#پارت_۵۲۵

 

فرخ دستپاچه و هراسون کنار جاده متوقف شد .

 

دست خورشید چنگ زد به دستگیره و در رو باز کرد و به سرعت پیاده شد .

 

جریان هوای منجمد مثل شلاقی روی صورتش ضربه می زد … .

 

خورشید چند قدمی تلو تلو خوران از ماشین دور شد و نفس های عمیق و پی در پی کشید .

 

نگاه رک زده و عجیبش به دشت پهناور بود … به سفیدیِ یکدست و سنگین برف ها … به درخت هایی که زیر سنگینی برف خم شده بودند … .

 

فرخ پشت سرش رفت .‌.. با نگرانی صداش کرد :

 

– زن دایی … حالتون خوب نیست ؟ می خواید برگردیم بیمارستان تا معاینه بشید ؟!

 

هنوز حرفش کامل نشده بود …

 

خورشید ناگهان چرخید به طرفش و با پشت دست کوبید روی دهانش … .

 

فرخ جا خورده … دستش رو روی دهانش گذاشت … .

 

– خفه شو ! … خفه شو کثافت لعنتی ! خودتو خیرخواهِ من نشون نده ! …

 

– زن دایی …

 

– نزدیک بود بکشیش ! … می خواستی داغِ بچمو روی دلم بذاری ! نزدیک بود آوشِ منو بکشی !

 

کینه توز و زخم خورده … توی صورتِ فرخ داد کشید :

 

– چرا این کارو کردی ؟!

 

 

 

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۲۶

 

رگ گردن فرخ بیرون زد … صورتش از خشم گلگون شد . هنوز هم سعی می کرد صداش بالا نره ، ولی با لحن بی اختیار تندی پاسخ داد :

 

– حالا قراره تمامِ کاسه کوزه ها سر من شکسته بشه ؟! … شما خودتون امر کردین آوشو بترسونم …

 

خورشید جیغ زد :

 

– گفتم فقط بترسونش ! … تا خودشو جمع و جور کنه ! حواسش پرت بشه از اون دختره ی رعیت ! … نه اینکه به قصد کشت …

 

فرخ خشمگین و افسار گسیخته داد کشید :

 

– بچه نیست که با یک تفنگ آبپاش می ترسوندمش ! ناچار بودم …

 

سیلی دوم خورشید !

 

فرخ به عقب تلو تلو خورد . دستش روی دهانش و قسمتی از دماغش بود . وقتی خورشید شروع کرد به حرف زدن … نگاه تیز و کینه توزش رو بهش دوخت .

 

– منم بچه نیستم فرخ ! … بچه نیستم ، باهام بازی نکن ! اگه یک تار مو از سر آوش کم بشه …

 

فرخ پوزخندی معنا دار زد … خورشید ادامه داد :

 

– به خیالت می تونی اونو از سر راهت برداری ؟! … منم میذارم خوش و خرم بشینی پای اموالِ امیر افشارا !

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 83

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
13 روز قبل

عجب مادر بی رحمی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x