رمان پروانه ام پارت 109

4.2
(96)

 

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۲۷

 

فرخ پاسخ داد :

 

– من نخواستم کسی رو از سر راهم بردارم ! من دشمنی ندارم با آوش !

 

خنده ای عصبی و متشنج نقش لب های خورشید شد . فرخ باز گفت :

 

– اونه که با من دشمنی داره ! … شما گفتی هوامو داری ! وقتی بیاد ایران ، من میشم دست راستش ! … حالا جواب سلامم رو به زور می ده !

 

– برای همین اینطوری تلافی می کنی ؟

 

– من چیزی رو تلافی نمی کنم ، زن دایی ! … شما دستور دادی … من اطاعت کردم !

 

خورشید نفس تندی کشید . از دست فرخ به حد مرگ خشمگین بود … ولی از خودش خشمگین تر … که پسرش رو ، جگر گوشه اش رو در معرض مرگ قرار داده بود !

 

چه می دونست که کار به اینجا می کشه ؟ … فقط برای بدنام کردن پروانه … فقط برای خشمگین کردن آوش … اونو فرستاده بود دم مرگ !

 

فکر اینکه اگر گلوله به چند سانت پایین تر اصابت می کرد باعث می شد بدنش از وحشت یخ بزنه !

 

باز به فرخ نزدیک شد و انگشت اشاره اش رو صبعانه مقابل صورتش نگه داشت .

 

– حالا هم امر می کنم … داماد ! … از آوشِ من دور باش ! اگه زبونم لال … خون از دماغش بیاد … دودمانت رو بر باد می دم ! مفهومه !

 

 

 

#پارت_۵۲۸

 

 

مردمک چشم های فرخ به طرز عجیبی یخ بست . دندون هاشو بهم فشرد … و بعد با لحنی بی حس زمزمه کرد :

 

– چطور ، زندایی ؟ چیکار میکنی ؟ … مثلاً بهش می گی ؟!

 

نفس خورشید درون سینه اش لرزید !

 

حتی تصور اینکه آوش داستانِ این دسیسه رو بشنوه ، اونو می کشت ! … ولی محال بود به فرخ این نقطه ضعفش رو نشون بده :

 

– لازم بدونم ، بهش می گم ! … من مادرشم ، بلاخره ناچار میشه منو ببخشه ! … ولی تو رو بیچاره می کنه !

 

از فرخ رو چرخوند … .

 

بیشتر از اون نمی تونست اون بحث نفرت بار رو ادامه بده . لرزش بدنش داشت از کنترل خارج می شد . باز به سمت اتومبیل به راه افتاد … که فرخ صداشو بلند کرد :

 

– داستان سیاوش رو چی ، زن دایی ؟ … اونم براش میگی ؟ … امید داری بازم ناچار میشه ببخشه ؟!

 

خورشید سر جا میخکوب شد … ناگهان روح از تنش پر کشید و رفت !

 

انگار کسی خنجری از پشت وسط شونه هاش فرود آورده بود … مردمک هاش فراخ شد و لرزید … .

 

دستهاش مشت شد … دوست داشت برگرده و تف توی صورت فرخ بندازه .

 

فرخ از کنارش عبور کرد … گفت :

 

– بسه زندایی … گند رو هم نزنیم ! برگردیم عمارت !

 

اینبار لحنش خسته بود … .

 

 

#پارت_۵۲۹

 

از کنار خورشید عبور کرد … لحظه ای نگاهی ناامید و تلخ به او انداخت … .

 

هر دوی اونها دستهاشون به یک اندازه کثیف بود ! خورشید اینو می فهمید !

 

***

 

دستمال توی دستش بود و داشت برگ های پهن گلدون رو گردگیری می کرد … که زهرا سرش رو برد توی نشیمن و وحشت زده گفت :

 

– آوش خان رو با تیر زدن !

 

چند ثانیه ای طول کشید تا مغز پروانه کلمات رو تحلیل کرد … و بعد ناگهان وحشت زده جیغ زد :

 

– چی ؟!

 

دستمال از دستش رها شد و کف زمین افتاد … .

 

رعشه ای بر بدنش نشست … بندی توی دلش پاره شده بود !

 

یعنی چی که آوش خان رو با تیر زده بودند ؟ … مغزش نمی تونست این فاجعه رو باور کنه … و ذهنش هم …

 

زهرا باز از چارچوب در ناپدید شده بود … صدای اطلس رو شنید که با حرص می گفت :

 

– الهی خبر مرگت رو برام بیارن ! زهرا … این چه طرز خبر بردنه ؟!

 

مچ دستش رو با خشونت پیچوند و ویشگونی از پهلوش گرفت .

 

– به امامِ حسین اگه خبر توی عمارت بپیچه …

 

– اطلس !

 

 

 

 

#پارت_۵۳۰

 

پروانه بیرون اومده بود … با بدنی لرزون … نفس نفس زنان … .

 

نفهمید اطلس در نگاهش چی دید که زهرا رو رها کرد و به طرفش رفت :

 

– هول نکن دورت بگردم ! بخیر گذشته !

 

پروانه چنگ زد به کومه ی در تا جلوی سقوطش رو بگیره . سرش گیج می رفت … توی دلش بلوایی به پا بود … .

 

– خاله اطلس ! … چ… چی شده ؟!

 

اطلس نفس تندی کشید . نمی دونست چی بگه … خودش هم انگار هنوز گیج بود … .

 

– دیشب … انگار …

 

تته پته می کرد … دنبال کلمه می گشت . هنوز چیزی نگفته بود که صدای قدم هایی از پله کان مفروش به گوششون رسید … چند ثانیه بعد خانم بزرگ تکیه زده به عصای پر نقش و نگارش … در پاگرد ظاهر شد … .

 

نگاه اطلس و پروانه و زهرا همزمان با هم بالا کشیده شد … .

 

– خدا بد نخواد اطلس … چه خبر شده ؟!

 

اطلس در چشم بهم زدنی دامنش رو گرفت و از پله ها بالا رفت و خودش رو به خانم بزرگ رسوند . پچ پچش کنار گوش زن پیر … پروانه چشم های رک زده و ناباورش رو به اون دو نفر دوخته بود .

 

داشت می مرد … داشت خفه می شد … داشت جون می داد از بی نفسی !

 

 

 

 

نگاهش رو به بالا بود … که زهرا کنارش ایستاد و آهسته زمزمه کرد :

 

– دیشب توی ملک افشاریه بوده … بهش شلیک کردن ! … معلوم نیست کار کدوم از خدا بی خبریه ! …

 

دست های پروانه چنگ زدند به دامنش … . دید که خانم بزرگ نالید :

 

– ای وای ! …

 

و بعد همونجا روی پله نشست . انگار دیگه پاهاش تحمل نداشتند وزنش رو تاب بیارن … .

 

– خانم بزرگ تو رو به ارواح خاکِ سیاوش خان آروم بگیر !

 

– حالش خوبه ؟ …

 

– بخیر گذشته خانم بزرگ ! … بخیر گذشته !

 

– تو خودت دیدی پسره رو ؟ … زنده بود ؟!

 

پروانه باور نمی کرد … ولی انگار خانم بزرگ واقعاً منقلب شده بود ! هنوز هم از به زبون آوردن نامِ آوش اکراه داشت … ولی پاهاش لرزیده بود از خبرِ اتفاقی که جون آوش رو هدف قرار داده بود !

 

مثل پروانه که لرزیده بود … هنوز می لرزید ! … مثل برگی افتاده در مسیرِ باد …

 

و بعد ناگهان ضربه ای احساس کرد !

 

بچه ی درون بطنش … برای اولین بار حرکتی کرده بود … بی تابانه در رحمش به جوش و خروش افتاده بود !

 

 

 

 

#پارت_۵۳۲

 

 

هین خفه ای از گلوی پروانه خارج شد … کف دستش رو گذاشت روی شکمِ بر آمده اش !

 

زهرا با دلواپسی دستش رو گرفت :

 

– چی شد پروانه ؟!

 

نفس تکه و پاره ای از گلوی پروانه خارج شد . دستش رو بیشتر به شکمش فشرد … انگار می خواست جنین رو آروم کنه … بهش تسلی خاطر بده !

 

 

ولی جنین بی تابانه تر دست و پا می زد ! …

 

خانم بزرگ داشت با اطلس حرف می زد :

 

– خبرش توی عمارت نپیچه اطلس … جیک کسی در نیاد ، واگرنه من تو رو مقصر می دونم !

 

– خیالت تخت ، خانم جون !

 

– تا پسره با پاهای خودش برنگرده … من دلم آروم نمیگیره !

 

بغض پروانه مثل تیغی تیز راهِ نفسش رو گرفت … .

 

خانم بزرگ ادامه داد :

 

– خبر به گوش ادریس خان نرسه ! … این دفعه دیگه قلبش تاب نمیاره ، پیرمرد ! ایندفعه در دم دق می کنه ، می دونم !

 

بعد ناگهان نگاهش چرخید روی پروانه … خیره شد به صورتش که یکپارچه آتیش بود … و جشم های به اشک نشسته و مستاصلش … .

 

– تو خوبی ، عروس ؟!

 

 

 

 

#پارت_۵۳۳

 

پروانه ناگهان خودش رو در معرض توجه دید … در حالی که می دونست تمام حس بدبختی و اندوهش رو در نگاهش به نمایش گذاشته … .

 

مثل اینکه کسی آتش به صورتش بتابونه … داغ شد . نفس لرزانی کشید :

 

– خوبم ! خوبم !

 

و مکثی کوتاه … .

 

چشم های خانم بزرگ با حالتی عجیب و کاونده خیره شده بود بهش … . پروانه بیش از اون نمی تونست این نگاه رو تحمل کنه :

 

– یکم خسته ام ! … برم استراحت کنم !

 

به سرعت از او رو چرخوند و رفت … .

 

در سرسرا که تنها شد … نفس بریده و بی تاب ، دور خودش چرخی زد .

 

فرزندش هم بی تابی می کرد … ضرباتش هر چند لحظه یکبار متوقف می شد ، و باز از نو … .

 

پروانه دستش رو گذاشت روی شکم بزرگش … انگار که بخواد به فرزندش دلداری بده .

 

– چیزی نیست ! آروم باش ! می گن به خیر گذشته !

 

و بعد ناگهان بغضش درهم شکست … .

 

کف دستش رو گذاشت روی دهانش ، تا صداش به گوش کسی نرسه … و های های گریه کرد … .

 

***

 

 

 

 

#پارت_۵۳۴

 

***

 

آوش بلاخره بعد از چند روز ، به عمارت برگشته بود … .

 

ولی اینقدر عصبی و هولناک که همه رو غافلگیر کرد !

 

پروانه در حالی که اشارپ گرمی دور شونه هاش پیچیده بود ، همراه بقیه ی ساکنان چهار برجی به استقبالش رفت .

 

از شدت هیجان و ناراحتی می لرزید .

 

خانم بزرگ و خورشید و آهو بالای ایوان ایستاده بودند و خدمتکارا توی حیاط سنگی . ننه مرغی منقلی در دست داشت و مدام اسپند دود می کرد و صلوات می فرستاد .

 

پروانه پشت سر همه شون ایستاده بود ، که دید خواجه رسول دوید و در رو باز کرد . چند ثانیه بعد اتوموبیل سیاه رنگی وارد حریم باغ شد .

 

اول سلمان از پشت فرمون پایین پرید … و بعد یحیی ، دایی خلیل … و آوش !

 

قلب پروانه تند و بی امان می کوبید ! نگاهش یک لحظه هم آوش رو رها نمی کرد .

 

دلش تنگ شده بود براش ! … چقدر خوشحال بود که حالا دوباره می تونست اونو ببینه !

 

آوش با یک دست باند پیچی شده ، در حالی که پالتوی سیاهش روی شونه هاش جا خوش کرده بود … راه افتاد به طرف پلکان .

 

خواجه رسول پشت سرش چند قدمی اومد … به نظر از شدت خوشحالی به گریه افتاده بود .

 

– ارباب زاده الهی درد و بلات بخوره توی سر من ! چه خوش برگشتی ! … نبودی ببینی این عمارت مرده بود …

 

با این حال آوش هیچ توجهی به ابراز احساساتش نشون نمی داد . وقتی سلمان پیش رفت تا دستش رو بگیره و در راه رفتن کمکش کنه … دستش رو با خشونت پس زد :

 

– خودم می تونم ! تو برو !

 

پروانه متحیرانه پلک زد … چون هیچوقت ندیده بود آوش با سلمان اینقدر تند حرف بزنه … .

 

به نظر اوضاع خیلی بد بود …

 

و به نظر یحیی هم اینو فهمید که دست انداخت و از پشت پیراهن خواجه رسول رو کشید پرتاپش کرد به عقب … تا قبل از اینکه پیرمرد بیچاره هدف ترکش های خشم آوش قرار بگیره .

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x