رمان پروانه ام پارت 140

4.5
(101)

 

سلمان دستپاچه پاسخ داد :

 

– نترسید خانم ! … مشکلی نیست ! …

 

و با نگاهی عجیب و ناراحت به آوش … ادامه داد :

 

– یعنی … برای رها خانم مشکلی نیست !

 

این حرف ها پروانه رو آروم نکرد . به سرعت از مقابل دیگران گذشت و از پله ها بالا رفت . آوش با یک قدم فاصله پشت سرش، اون رو همراهی می کرد .

 

در حیاط سنگی هم مثل باغ … اوضاع بهم ریخته بود . تمام خدمتکارهای چهار برجی جمع شده بودند … و آروم آروم گریه می کردند … .

 

بعد اطلس به استقبال آوش و پروانه رفت .

 

– آقا … ای وای آقا ! کجا بودین ؟ … همه جا رو دنبالتون گشتیم …

 

روسری سیاه به سر داشت … چشماش خیس بود .

 

نفس پروانه زیر جناق سینه اش درهم گره خورد .

 

– تسلیت میگم، آقا ! پدرتون دو ساعت قبل از دنیا رفت! … خدا بهتون صبر بده !

 

وایی که بی اختیار از دهان پروانه خارج شد … و نگاهش که برگشت به سمت آوش .

 

شاید هرگز برای مرگ ادریس خان عزادار نمی شد … که اون پیرمرد کسی بود که به سیاوش اجازه داد دخترک هشت ساله ای رو از خانواده اش جدا کنه و به عمارت بیاره … اما برای آوش نگران بود !

 

برای آوش همیشه نگران بود ! … مردی که در بیست و چهار ساعت تمام زندگیش روی سرش آوار شده بود … و حالا هم پدرش … .

 

برای آوش شنیدن این جمله … مثل این بود که ضربه ای به جمجمه اش وارد کرده باشن . نفسش برای لحظاتی حبس شد … و رنگِ رخش آنچنان سفید شد … که پروانه ترسید همون جا از حال بره ! …

 

– آوش خان ! …

 

آوش باز هم چیزی نگفت و تنها در سکوت … دست پروانه رو گرفت و دنبال خودش کشوند . با قدم های بلند … بی تعمل … مثل اینکه می خواست از اونجا فرار کنه … از همه ی دنیا فرار کنه !

 

پروانه رو کشوند و همراه خودش برد … و اینقدر رفتند تا پشت درهای کتابخونه پنهان شدند … .

 

در فضای نیمه تاریکِ کتابخونه … در سکوتی که با صدای گریه ی دیگران مدام پر و خالی می شد … با ادریس خانی که به خواب ابدی رفته بود … و آوش … آوشی که حال طبیعی نداشت انگار !

 

قلب پروانه در سینه اش تند می تپید … اشک کاسه ی چشماشو می سوزوند .‌.. .

 

– آوش خان … آوش ! … من … متاسفم ! من …

 

نفس تندی کشید … نمی دونست باید چی بگه . دنبال کلماتی می گشت تا اوش رو آروم کنه … ولی ذهنش خالی بود … .

 

– خواهش می کنم … یه چیزی بگو ! … اینا رو توی دلت نریز ! … اینهمه درد رو …

 

لب هاش لرزیدند … .

 

آوش نگاه دوخته بود به صورت پروانه … چهره ی زیبا و بغض آلودش که با نور اتش شومینه سایه خورده بود … .

 

دوست داشت حرفی بزنه … ولی در شرایطی که داشت هیچ حرفی، هیچ کلمه ای نمی تونست تسکینش بده … .

 

پروانه باز هم خواست چیزی بگه … .

 

– آوش …

 

آوش هر دو دست پروانه رو گرفت … پروانه سکوت کرد … .

 

آوش یک قدم به جلو برداشت … و پروانه یه قدم پس رفت … . آوش باز هم جلو رفت … و پروانه عقب کشیده شد … اینقدر تا به کاناپه ی نزدیکِ شومینه رسیدند … .

 

دست های آوش هنوز هم دست های پروانه رو گرفته بود … بعد پروانه نشست روی کاناپه … .

 

نگاهش لحظه ای از جستجوی چهره ی آوش باز نمی موند … .

 

آوش مقابل پاهای پروانه زانو زد … .

 

چشم هاش توی چشم های پروانه … در اون لحظه شبیه پسربچه ی تنها و ترسیده ای بود که هیچ کسی رو در دنیا نداشت … .

 

بعد پاهای پروانه رو در آغوش گرفت ، سرش رو روی زانوهای اون گذاشت … .

 

یک دقیقه ای در سکوت گذشت … و پروانه متوجه شد آوش به گریه افتاده … .

 

آروم و بی صدا … ولی به شدت گریه می کرد ! … اشک های بی امانش دامن پروانه رو تَر کرده بود … و شونه های پهنش زیر فشار گریه می لرزید … .

 

پروانه دست هاشو گذاشت روی سر آوش … موهاشو نوازش کرد … .

 

عمیق … با تمام احساساتش … انگشتانش رو کشید بین موهای مشکی آوش و اون رو نوازش کرد … .

***

 

چهل روز بعد :

 

آخرین برف زمستان زیر آفتابِ صبحگاهی داشت ذوب می شد… صدای چک چکش درون ناودان ها به گوش می رسید .

 

پروانه مقابل آینه ی اتاقش ایستاده بود و زیر نورِ لطیف صبح به تصویر خودش نگاه می کرد … که درون لباس مشکی رنگ پریده تر از قبل به نظر می رسید !

 

دستی به گونه اش کشید، موهای بلندش رو پشت سرش جمع کرد … و بعد از آینه رو گردوند .

 

رهای کوچکش درون گهواره به خواب فرو رفته بود و صدای نفس های معطرش به گوش پروانه می سایید . کنار گهواره اش، دایه اش روی صندلی نشسته بود و چرت می زد .

 

پروانه نفس عمیقی کشید و از رها رو گردوند … و اتاقش رو ترک کرد .

 

در طبقه ی بالا سکوت بود که سنگینی می کرد . صبح خیلی زود بود و هنوز اهالی عمارت خواب بودند .

 

اما در طبقه ی پایین صدای رفت و آمد و تحرکی به گوش می رسید . اون روز مراسم چهلمِ ادریس خان امیر افشار برگزار می شد … و خدمه در حال آماده سازی مهمانخونه بودند .

 

پروانه باید سری بهشون می زد و مطمئن می شد همه چیز مرتبه !

 

از پله کان پایین رفت … هر کدوم از خدمتکارها بهش می رسیدند ، لحظه ای سر جا توقف می کردند و چیزی می گفتند :

 

– سلام خانم !

 

– سلام ! صبحتون بخیر !

 

– صبح بخیر خانم !

 

پروانه تا جایی که می تونست، هیچ سلامی رو بی پاسخ نمی گذاشت … و در عین حال مراقب بود سر و صداها زیاد بالا نره !

 

– صبح بخیر ! … صبن همگیتون بخیر ! … آروم صحبت کنید تا کسی بد خواب نشه !

 

به طبقه ی بالا اشاره کرد … و سپس رو به شریفه پرسید :

 

– همه چیز مرتبه شریفه خانم ؟!

 

در حیاط سنگی هم دیگران مشغول به کار بودند . یحیی آخرین بازمونده های برف رو پارو می کرد تا فرش سرخ رو در مسیر پیاده روی میهمانان پهن کنه . دو کارگر مشغول جابجا کردن بارها و بردنشون به مطبخ بودند … سلمان مراقب کارها بود … .

 

پروانه رو که دید … کلاه از سر برداشت .

 

– صبحتون بخیر خانم !

 

پروانه همینطور که با عجله از کنارشون عبور می کرد، پاسخ سریعی داد :

 

– صبح بخیر ! خسته نباشید !

 

و بعد چیزی به ذهنش رسید . یک لحظه برگشت سمت سلمان و گفت :

 

– آقا سلمان … لطف کنید یه نفر رو بفرستید پِی تاج گل ! … می ترسم دیر برسه سر مزار ! … بگید برای تزئین میز سالن هم مریم و گلایل سعید بیارن !

 

سلمان “چشمی” گفت … و پروانه از پلکان پایین رفت و وارد باغ شد .

 

خاله اطلس در باغ بود … با سالومه ، صنم و صبورا ، ننه مرغی … تمامِ خدمتکارهای چهار برجی !

 

سلامی بینشون رد و بدل شد . همه به شدت مشغول کار بودند . یکی بشقاب های چینی رو روی هم می چید و دیگری مشغول برق انداختن نقره ها بود . سالومه دستمال سفره ها رو تا میزد … و خاله اطلس مشغول پخت حلوا !

 

پروانه به سرعت مشغول شد . وسواس عجیبی داشت برای اینکه همه چیز عالی پیش بره !

 

تک تک لیوان ها و بشقاب ها رو چک کرد تا لب پریدگی نداشته باشن … و کارد و چنگال ها رو بررسی کرد تا مطمئن بشه به اندازه ی کافی برق می زنن ! بعد کمک کرد تا ظروف حلوا و خرما رو تزئین کنند … .

 

متوجه نشد چطور دقایق گذشتند و تبدیل به ساعت شدند .

 

آفتاب کاملاً رو سر چهار برجی پهن شده بود . پروانه با دقت هسته ی خرمایی رو خارج کرد … که سالومه با آرنج به پهلوش کوبید .

 

– اونجا رو ! … پروانه … آقا بیدار شدن !

 

 

سر پروانه به عقب چرخید … به سمت پنجره ی اتاق آوش که حالا باز بود ، و سایه ی مردی که انگار اون طرف شیشه ایستاده بود و بیرون رو تماشا می کرد .

 

دل پروانه هری ریخت پایین ! … مثل تمام اون روزها که هر وقت آوش رو می دید ، انگار چیزی درون قلبش تکون می خورد !

 

لبش رو میون دندوناش کشید تا خنده ی ناخودآگاهش رو از چشم دیگران بپوشونه … بعد بساط خرماها رو رها کرد و از جا پرید … .

 

سبک بال ، چابک ، سرزنده … مثل دختر بچه ای که هیچ غمی روی دلش سنگینی نمی کرد … دوید و وارد مطبخ شد … .

 

اطلس از روی تابه ی حلواها سر بلند کرد … .

 

پروانه با هول و هراس گفت :

 

– وای خاله … حواسم نبود، دیر کردم ! … آوش خان بیدار شده !

 

اطلس گفت :

 

– عیبی نداره خاله … هول نکن ! … اون برای قهوه ی سر صبح تو منتظر می مونه !

 

پروانه با تمام چابکی که از خود سراغ داشت، جذوه رو برداشت و مشغول درست کردن قهوه شد .

 

از چند هفته قبل ، وقتی متوجه شد آوش عادت داره به محض بیدار شدن سیگار بکشه … به خودش متعهد شده بود هر روز یک فنجان قهوه و صبحانه ی سبک به اتاقش ببره . آوش رو وادار می کرد قبل از سیگار کشیدن چیزی بخوره ! … و آوش هم اطاعت می کرد !

 

حالا این برنامه ی هر روز صبحشون شده بود ! حتی اگر پروانه دیر می کرد … آوش لب به سیگار نمی زد و منتظر قهوه اش می موند !

 

قهوه کف بالا آورد و پروانه نوشیدنی داغ رو توی فنجانِ چینیِ لاجوردی رنگی سرو کرد . بعد فنجان رو با لیوانی اب سرد توی سینی گذاشت .

 

دست اطلس دراز شد و پبشدستی کوچکی از حلوای گرم و طلایی رو که با پودر پسته تزئین شده بود، کنار سینی گذاشت .

 

– همینو ببری براش کافیه ! وادارش کن بیاد سر میز با دیگران صبحانه بخوره !

 

پروانه نگاه کرد به چشم های اطلس … لبخند زد . اطلس دستی کشید به شونه اش .

 

– برو عزیزم ! … برو تا قهوه از دهن نیفتاده !

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 101

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
1 ماه قبل

مرسی قاصدک جان ممنون عزیزدلم
فقط امشب از رمان شوکا پارت نداریم نکنه اونم قرار قاطی بقیه ی رمانا بشه وهرچند وقت یبار پارت بیاد 🥲

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x