رمان گل گازانیا پارت ۱۰

4.3
(133)

 

گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:

#پارت‌سی‌و‌چهار

 

غزل لبخند زد.

– ممنونم آبجی جان. برگردیم پایین؟

 

سمانه به آرامی جواب داد.

– بریم که بچه هم بیدار نشه.

از اتاق که خارج شدند، به ساعتش نگاه کرد.

– دیر وقته، کم کم ماهم میریم احتمالا…

 

به طبقه پایین رفتند.‌ صدیق آقا همان لحظه برخاست.

– ما دیگه رفع زحمت کنیم، منتظر عروس بودیم.

 

غزل و سمانه معذرت خواهی کردند و بعد از حدود ده دقیقه، خانه خالی از مهمانها شد.

 

بهناز خانم به غزل لبخند زد و به سرش دست کشید.

– برو بالا دخترم، خیلی خسته شدی امشب… همش سرپا بودی.

 

با اینکه سمانه خیلی کمک کرده بود، کارها یکم زیاد بود و خیلی خسته شده بود. خانواده‌ی آقا صدیق خیلی خون‌گرم و خودمانی بودند و حداقل در کنار خستگی جسمی، اعصابش خراب نشده بود.

 

با اینکه حرفهای آخر شبِ سمانه ناراحتش کرده بود، می‌دانست دخترک از سر دلسوزی گفته بود.

 

با خستگی به بهناز خانم و سعید خان شب بخیر گفت و راهی اتاقشان شد.

شالش را برداشت و با خمیازه در را گشود.

 

متوجه شد فرید حوله برداشته و می‌خواهد به حمام برود.

این بشر هم انگار ماهی بود!

 

– سمانه چی گفت بهت؟

 

چشمهای خمارش را به فرید دوخته و روی تخت ولو شد.

– سمانه چی بگه!

 

فرید حوله را روی دستش انداخت و با جدیت لب زد.

– شنیدم حرفاتونو.. چرا اجازه میدی انقد سوال کنه؟ به من اون چه که من فراموش کردم گذشته رو یا نه!

 

موهایش را از بند کش آزاد کرد و سر تکان داد.

– سری بعد اینو میگم، میگم به شما چه ربطی داره که فرید آقا هنوزم دلش با زن قبلیشه و‌ من زورکی هستم! نظرت چیه؟ خیلی خوبه، نه؟

 

فرید پوزخند زد.

– عالی میشه…

به سوی حمام رفت و غزل بدون هیچ حرف دیگری، از خدا خواسته چشم روی هم گذاشت.

 

به حدی خسته بود که تنها خواب میخواست و حتی حرفهای نیش دارِ فرید هم نمیتوانست ناراحتش کند.

 

امشب شبِ خوبی بود، اما خیلی خسته شده بود.

اینگونه مهمانی های کوچک می‌توانست موجب شود که کم کم به محیط زندگی مولایی ها و اطرافیانشان عادت کند.

 

#پارت‌سی‌وپنج

 

 

دستش را روی بازویِ فرید گذاشت و خیره به صورتش، زمزمه کرد.

– چرا بهم نگفتی زن گرفتی فرید؟

 

 

با بی‌حوصلگی به صورتِ دخترک خیره شد.

– گفتم بهت که! چند بار باس بگم؟

 

 

تارا اما دلخور نجوا کرد.

– نگفتی… چندباری پرسیدم حتی که کِی می‌خوای عقد کنی.. اما همش با تمسخر جواب دادی! بچه ها دارن منو مسخره میکنن که باهات رابطه دارم و نمیدونستم زن داری.. رسماً با این ازدواج منو یه هرزه جلوه دادی!

 

 

فرید خندید.

– از کاه کوه نساز حالا.. همه میدونن من اون دختر و نمی‌خوام. اما چکار میکردم؟ واسه بزرگ شدنِ فرهام به یکی نیاز داشتم.

 

خودش را بالا کشید و روی سینه‌ی فرید، خیره به صورتش، مشغول نوازش کردن ته ریشش شد.

 

– واسه چی؟ دلت هنوز پیشِ ریحانه خانمه حتما!

 

پک عمیقی به سیگارش زد و بازهم بدون هیچ میل و رغبتی و تنها از سرِ اجباری، جواب داد.

 

– اگه دلم پیش کسی بود، الان تو بغلم نبودی.

 

تارا با حسرت و دلخوری نفسی عمیق از ریه بیرون فرستاد و سر تکان داد.

 

– دلت پیش کسی نیست، یعنی منم فقط جهت سرگرمی داری!

 

فرید تنش را کنار زد و برخاست.

– توهم که شدی لنگه‌ی بقیه، حرفهای چرت و پرتت شروع شد.

 

دخترک ملافه را روی سینه هایش کشید و سکوت کرد.

 

اما فرید عصبانی شده بود و درحالی که زیر لب به فردی مجهول ناسزا می‌گرفت، پیراهنش را چنگ زده و سیگارش را از پنجره به بیرون پرت کرد.

 

– من میرم خونه، یه چند روزی نمیام.

 

– با زنت رابطه داشتی؟

 

فرید با عصبانیت خندید.

– چرت و پرت نگو! یه طوری حرف نزن انگار که زنم تویی..

 

 

– اما اگه میگفتی، میشدم. اما تو چکار کردی، رفتی یه دختر غریبه و عقب افتاده رو آوردی تا بالا سرِ بچه‌ت باشه.. فکر می‌کنی کارِ درستی کردی؟

 

 

کلافه موبایل و کیف پولش را برداشت.

– همین‌که دختره زیاد سین جیم نمیکنه و خودش و بهم آویزون نکرده، قطعاً کارم درست بوده.. من چیزی غیر این نمی‌خوام!

 

– باشه فرید، اما نرو.. بیا بخواب دیر وقته، صبح میری دیگه!

 

#پارت‌سی‌وشش

 

 

زبانی بر لبش کشید.

– استراحت کن.

 

برگشت و پوزخند زد.

– استراحت کردنی که با غرغرای تو باشه، صدسالِ سیاه نمی‌خوام!

 

دخترک اینبار سکوت کرد و فرید بدون خداحافظی، خانه را ترک کرد.

 

ساعت حدوداً سه شده بود.

ذهنش بهم ریخته بود که تا این وقتِ شب، بیدار مانده بود.

 

ترجیح داده بود که پیش تارا بخوابد، اما ترجیحش اصلا درست نبود و حالا با عصبانیت خودش را به خانه رسانده بود.

 

 

ماشین را جلوی درِ خانه پارک کرد و تنهایی به حیاط رفت.

 

با دیدنِ غزل کنار استخر، سویچش را داخل جیبِ شلوارش فرستاد و با عصبانیت داد زد.

– این وقت شب داری چه غلط می‌کنی اینجا؟

 

با اخم سر بلند کرد.

– سلام.

 

فرید پوزخند زد.

– یه علیکم واسه تو! کَری؟ گفتم اینجا چکار می‌کنی؟

 

غزل برخاست و بعد از اینکه دامن چین دارش را تکاند، لبخند زد. نگاهش را دور تا دور حیاط نیمه تاریک چرخاند و در آخر به آبِ روشن و زلالی که داخل استخر بود خیره شد.

 

– اومدم هوا بخورم.. هوا خنک بود، خوابمم نمی‌گرفت، دیگه اومدم اینجا.. مشکلی داره؟

 

فرید سری چپ و راست کرد.

– نه.. اما آخر شب نیا، خیلی دیر وقته.

 

تنها سری تکان داد. جلوی چشمهای فرید خم شد و دستهایش را تا آرنج درونِ آب فرو برد.

 

– سرده بچه.. هوا سرده هنوزم، سرما میخوری..

 

غزل شانه بالا انداخت.

– گرمه خونه… یکم خنک بشم قبل برگشتن.

 

فرید نزدیکش شد و با چشم و ابرو راه را نشان داد.

– بدو بریم.

 

برخاست و جلوتر از فرید به راه افتاد.

تا رسیدن به اتاق حرفی نزدند و فرید هم در سکوت چراغ قوه‌ی موبایلش را روشن کرد تا با روشن کردن برقهای خانه، اهالی خانه متوجه نشوند که تا این وقت شب بیرون بوده‌اند.

 

 

به اتاق که رفتند، فرید نگاهی به لباسهای غزل انداخته و با حرص لب زد.

– باز که رفتی سراغ لباسهای خودت!

 

شانه بالا انداخت.

– نمیتونم که توی خونه اون لباسهای تنگ و بپوشم. بدنم اذیت میشه.

 

– یعنی چی؟ کجاش تنگه! همه پیراهن ها و شومیز هایی که گرفتم خیلیم راحتن. سایز خودت نیستن یعنی!؟

 

#پارت‌سی‌وهفت

 

با خجالت لبش را گزید.

– نه حرف من واسه چیز دیگه است. وگرنه دستتون درد نکنه، سایز خودم هستن.

 

فرید چشم تنگ کرد.

– خب پس؟

 

غزل دامنش را روی پایش مرتب کرد و روی تخت دراز کشید.

 

– من نمیتونم شلوار هایی که خریدین و بپوشم. البته سایز خودم هستن، اما مشکل دیگه‌ای دارم.

 

فرید با خود شانه بالا انداخت و پیراهنش را در آورد.

 

شلوارش راهم در آورد و بعد از چک کردن موبایلش، کنار غزل دراز کشید.

 

نگاهی به غزل انداخت و کمی نزدیکش شد.

دخترک پشت به فرید دراز کشیده بود و چیزی روی خودش نینداخته بود.

 

بیشتر به سویش رفت و روی نیم رخش خم شد.

– با اینا نخواب حداقل… لباس راحتی بپوش.. دیدی که من کاریت ندارم.

 

غزل چشم گشود.

– الان که نمی‌تونم عوض کنم!

 

فرید خندید.

– من که نگاه نمی‌کنم، می‌کنم؟ پاشو عوض کن.

 

غزل شانه بالا انداخت.

– می‌خوابم امشبو… فردا شب دیگه زود عوض میکنم.

 

– عوض کن بچه، زود باش…

 

 

غزل به سویش برگشت و حالا بهتر روی صورتش تسلط داشت.

– آخه حوصله ندارم. راحتم با همینا…

 

ناخودآگاه نگاهش به سینه‌ی برهنه‌ی فرید خورد و لب گزید.

چشمهایش را دزدید و فرید با لبخندی عریض، بیشتر نزدیکش شد.

 

– که اذیت نمیشی… از فردا نپوش کلا اینارو، خوشم نمیاد!

 

غزل زمزمه کرد.

– میشه دراز بکشید؟

 

فرید بدون حرف دراز کشید.

– نشنیدم…

 

 

غزل دوباره به فرید پشت کرد.

– خب… باشه. نمیپوشم دیگه.. اما آخه شلوار گشاد میخوام من.

 

 

فرید با اخم سوال پرسید.

– واسه چی آخه؟ عادت می‌کنی بابا.. همشون که بلندن، معذب نمیشی.

 

غزل کلافه بلند شد.

– وای نمیشه شمارو بدون توضیح قانع کرد؟ خب نمیتونم. واسه عادت و اینا نیست. کلا نمیشه.

 

 

فرید هم مثل او نیم خیز شد.

– خب بگو تا دیگه سوال نپرسم. تا توضیح ندی، نمی‌دونم واسه چی میگی که!

 

غزل از تخت پایین رفت و بالشش را برداشت.

به سمت پنجره رفت.

– من دیگه می‌خوام روی مبل بخوابم. پیش شما راحت نیستم.

 

فرید قهقهه زد.

– جنی شد باز! تخت به این بزرگی، یهویی میخوای فرار کنی از سوال، بهونه‌ی الکی نیار دختر…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

قاصدک جان شوکا رو نذاشتی دیروز

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x