رمان گل گازانیا پارت ۱۸

4.2
(133)

 

#پارت‌شصت‌و‌چهار

 

 

با لبخند جلوتر رفت و سینی را گذاشت.

– بیایید.. اینو اول بخورید.

 

نگاهی به دمنوش انداخت و قلپ کوچکی گرفت.

سری تکان داد.

– خوبه.. اینو میتونم بخورم.

 

غزل با نگرانی زمزمه کرد.

– خیلی صداتون گرفته!

 

– دیشب تو بارون موندم. اومدم توی ماشین هم لباس باهام نبود، تو تنم خشک شدن..بدتر شدم.

 

نگاهی به غزل انداخت که با نگرانی خیره‌ی صورتش شده بود.

درد گلویش طاقتش را بریده بود و دمنوش گرم را آرام آرام می‌خورد که دیرتر تمام شود و بدنش فعلا گرم بماند.

 

 

غزل برخاست و سوی پنجره رفت.

پرده را کشید.

– اینجارو تاریک میکنم، راحت بخوابید. قرص مسکن هم آوردن.

 

 

با لبخند فقط نگاهش کرد.

این مهربانی برایش غریب بود!

حتی زن واقعیش هم نصف این محبت و توجه را خرجش نکرده بود!

دمنوش را که خورد، لب زد.

– تموم؟

 

غزل سریع جلو رفت.

– چیزه.. یعنی اینم خودم درست کردم، قبل خواب بمالید روی سینه‌تون که گرم بمونه موقع خواب.

 

 

فرید سریع پیراهنش را کند‌و دراز کشید.

– بیا بمال خودت.

 

غزل مردد نگاهی به روغنی که به دستش بود انداخته و سپس لبخندش محو شد.

– خب قرص و بخورید اول.. آب جوشنده آوردم، با اون بخورید.

 

لبخند کجی زده و نیم خیز شد.

– بده.

 

قرص و لیوان آب را به دستش داد و خودش برخاست. سینی را روی عسلی گذاشت و برگشت.

– کاش یه بافت تنتون کنید که قشنگ عرق کنید.

 

 

فرید چندبار سرفه کرد و سپس پاسخ داد.

– توی کمدم هست. یه تمام مشکی هست، اونو بیار..

 

غزل بدون حرف سوی کمد رفت و شروع کرد دنبال بافت گشتن.

 

 

فرید گلویی صاف کرد.

– واسه چی مهمه برات که زودخوب بشم؟

 

 

بافت را پیدا کرد و با لبخند به سوی فرید برگشت.

– پیداش کردم.

 

فرید ابرو بالا داد و دخترک نزدیکش برگشت.

– جواب ندادی!

 

 

اندکی فکر کرد و سپس با چشمهایی که مدام دزدیده می‌شدند، لب جنباند.

– خب فرهام بی‌قراری میکنه، نزدیک شماهم بشه که مریض میشه.

 

 

– میخوای بگی فرهام مهمه برات!؟

 

بافت را به دست فرید داد و متعجب نگاهش کرد.

– خب شب و روز با منه! معلومه دوسش دارم.

 

#پارت‌شصت‌و‌پنج

 

 

 

بافت را کنار گذاشت و اشاره کرد که روغن را به سینه اش بمالد.

 

 

با اینکه غزل مواظبش بود، زبان تند و تیزش را غلاف نکرد.

– مگه نگفته بودم نمی‌خوام وابسته بشه بهت؟

 

 

 

نشست و خندید.

– ذاتا من از خودم گفتم نه فرهام! وابسته شدن من چکار به بچه داره؟

 

 

 

کم نیاورد و با اخم جواب داد.

– محبت زیادی می‌کنی، عادت می‌کنه.

 

 

 

غزل پوزخند زد و سری با تعجب تکان داد.

دوغن را به آرامی روی سینه‌ی برهنه‌ی فرید ریخت.

 

 

– من دستم سرده.. بعدش هم زیاد نزدیک بشم ممکنه واگیر دار باشه بدبخت شم! بعدش من مریض شم کی از فرهام نگهداری کنه؟

 

 

 

فرید دستش را گرفت و محکم روی سینه‌ی

خودش کوبید.

– ور ور نکن خوشم نمیاد!

 

 

غزل با حرص نگاهش کرد و فرید لبخند زد.

– خوب ماساژ بده.

 

 

 

صدای توی بینی و گرفته‌اش هم جذاب بود!

غزل عرق دستهایش را با لباسش خشک کرد و به آرامی دستش روی سینه‌ی فرید نشست.

 

 

 

فرید آب دهان قورت داد و با آرامش چشم بست.

– دلت واسه عمو و زن عموت تنگ نشده؟

 

 

 

غزل شانه بالا انداخت و زمزمه کرد.

– شده… بهناز خانم قول دادن که هفته دیگه منو می‌برن روستا..

 

 

 

فرید چشم گشود و متعجب به اشک‌های غزل نگاه کرد.

– خب باس خوشحال بشی! چرا گریه می‌کنی پس؟

 

 

غزل لبش را گزید و نگاهش را به سینه‌ی فرید دوخت که دستش رویش به حرکت در می آمد.

 

 

– میرم خونه که خوشحالم.. اما از طرفی نمی‌خوام کسی و ببینم. کاش بشه بی سر و صدا برم و بیام! اما نمیشه که… عموم به همه میگه و همه روستا میان دیدنم!

 

 

– بیان.. مشکلش چیه؟

 

 

دخترک نگاهش را برای چند ثانیه به چشمهای جدی و کمی قرمز شده‌ی فرید گره زد.

 

 

لبخند غمگینی بر لبانش زنده گشت.

– مشکلش! مشکل اینه که همه میگن زنِ فرید خان شده و باید خیلی خوشحال باشم و کلی از زندگی که تجربه نکردم بگم!

 

 

لب گزید.

– بد برداشت نکنید، اما وقتی برم باید کلی داستان خیالی واسشون سرهم کنم که اتو نشه.

 

 

 

#پارت‌شصت‌و‌شش

 

 

 

– مگه حتما مجبوری چیزی و تعریف کنی؟ سر بسته بگو دختر..‌. عقل نداری!

 

 

 

چشمهایش بیش از پیش اشک در خود جای داد.

– به عقل منم‌این رسید، اما این که عموم سرم و میذاره رو لاشه‌مم رسید. نمیشه یعنی، کسی نباید شک کنه که خوشبخت نیستم!

 

 

 

فرید نیم خیز شد و پس از اینکه چند بار عطسه کرد، خندید.

– که چی بشه؟ مثلا بفهمن، چی میشه؟

 

 

غزل دستش را کنار کشید و بافت فرید را برداشت.

– بپوشید اینو زیاد بمالم پوستتون میسوزه.

 

 

فرید سر تکان داد و منتظر نگاهش کرد.

غزل با کلافگی لب زد.

 

– اینطوری نگاه نکنید! چه بدونم خب یه روستای کوچیکه با کلی آدم عقب افتاده و علاف… فردا روز میگن دختره عیبی چیزی داشته واسه همین باهاش بدرفتاری میکنن!

 

 

 

فرید مچ دستش را گرفت تا فرار نکند.

– نکنه کاری کردی که از حرف مردم ترس داری؟

 

 

– هوی! یواش..

 

 

فرید خندید.

– دختره دیوونه یهویی جوگیر نشو، دیدی بد جواب این بی تربیتی هاتو دادم!

 

 

– ببخشید اما شما هم بی تربیتی کردین.

 

 

فرید نگاهی به صورت عصبی و گارد گرفته اش کرده و دخترک را سوی خودش کشید.

 

 

 

آنقدر نزدیک بردش که نفسهای گرمش به لب هایش برخورد کند و عمدا با نفسهای تند لب زد.

– دستات از برخورد با بدن من گرم شدن، با لبات چک کن ببین تب دارم یا نه.

 

 

چشمهای جسور و عصبیش را از نگاه پسرک گرفته و دستش را پس کشید.

 

 

فاصله گرفته و بعد از نفسی عمیق کشیدن، خم شد و لب هایش را کوتاه روی پیشانی فرید گذاشت.

 

– خیلی کم..چیزی نیست. استراحت کنید درست میشه.

 

 

 

به دنبال حرفش به سرعت بلند شد و سوی کمد رفت. پتوی گرمی برای فرید آورده و بدون اینکه دم به تله دهد، اتاق را ترک کرد.

 

 

 

فرید لبخند زد.

– میخواد باور کنم دوس پسر داشته، اون وقت دستش و میگیرم مثل بچه گربه می‌لرزه!

 

 

سری برای خودش تکان داد و بعد از اینکه بافتش را تن زد، زیر پتو خزید و با چشمهایی سوزان و تنی خسته به خواب رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
29 روز قبل

فرید دلش میخواد غزل التماسش کنه که دوستش داشته باشه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x