#پارتچهلویک
دستش را به سوی غزل دراز کرد.
– پیشرفت کنی؟ وای دختر چقدر خندیدم.
چند ثانیه بعد، قهقههاش را پایان داد اما هنوز لبخندی با تمسخر بر لبش بود.
غزل چشم روی هم گذاشت و نفسی تازه کرد. نمیخواست در حضورِ فرید هرگز عصبانی شود و ضعف از خودش نشان دهد.
با آرامش فقط نگاهش کرد و سپس، از جایش بلند شد.
خواست اسباب بازی های فرهام را جمع کند، که صدای فرید با کلافگی دوباره گوشش را پر کرد.
– برو به مونا بگو تنهایی فرهام و ببره شهر بازی… بگو فرید کاری واسش پیش اومده.
در سکوت کمر راست کرد و بدون نیم نگاهی به فرید، اتاق را ترک کرد.
فرید خشمگین شده بود، از اینکه غزل روزی همچون ریحانه، زنی مغرور و خودساخته شود، از اینکه فردا روز خودش پلهای شود که تا غزل از آن بالا برود و دیده شود.!
ترسیده بود که روزی این دخترِ روستایی، دیگر برای شوخی و دست انداختن نباشد و آدمهای زیادی را شیفته کند.
حتی اگر حسی هم به غزل نداشته باشد، از اینکه زنِ دیگری مثل ریحانه داشته باشد، حالش دگرگون میشد.
•°
°•°•°•°•°•°•°•°•
چشمهایش تار میدید و با خستگی، خودش را روی مبل انداخت.
مستی و بدحالی را حس میکرد اما نایی برای اینکه اقدامی کند نداشت.
گرمی دستی را روی گونهاش حس کرد و با خماری به زن نگاه کرد.
– خوبی فرید؟
نگاهِ براق و عطرِ آشنایش، موجب شد اندکی هوشیار شود. اما به قدری زیاده روی کرده بود که این هوشیاری تنها چند ثانیه دوام آورد و دوباره چشمهایش روی هم افتاد.
زن دوباره صورتِ فرید را تکان داد.
– پاشو پسر!
فرید به سختی و با کمکِ شخصی که دقیق نمیدانست چه کسی است، در جایش صاف نشست.
– میخوای بریم حموم یکم آب بزنم به دست و صورتت؟
چیزی حس نکرد و بدون اینکه جوابی بدهد، چشمهایش را خوابی عمیق در بر گرفت.
در آخرین لحظه، صدای نگرانِ فرناز را شناخت، اما دیگر نمیتوانست جوابی بدهد.
بیش از حدِ معمول نوشیده بود و چه خوب که این وسط، یک دوست قدیمی پیداش کرده بود و از میان جمعیت، جمعش کرده بود.
#پارتچهلودو
یکی از دستهایش را به سرش گرفته و با اخم در جایش نیم خیز شد.
اطرافش را نگاه کرد و وقتی متوجه شد در یک جای ناآشنا است، گلویی صاف کرد و پلک محکمی زد تا جلوی دیدگانش روشن شود.
همان لحظه در اتاق گشوده شد و فرناز با لبخند داخل شد.
– بیدار شدی؟
برای چند ثانیه مکث کرده و سپس دوباره گلو صاف کرد. به بالشی که پشتش بود، تکیه داد و سری تکان داد.
– اره.. تو منو آوردی اینجا؟
فرناز لبخند به لب جلو رفت.
نگاهی به صورت فرید انداخته و با نگرانی دستش را روی پیشانیش گذاشت.
– تبت اومده پایین، خوبه. گرسنه نیستی؟
فرید کلافه نگاهش کرد.
– واسه چی منو آوردی اینجا؟ خونه نداشتم مگه!
فرناز شانه بالا انداخت و گوشهی تخت نشست.
– گفتن نبرمت، یعنی از علی که آدرس خواستم، گفت بیارمت خونهی خودم.. گویا ازدواج کردی! گفت زنت ناراحت نشه.
فرید پوزخند زد.
– علی!
این را گفت و با لبخند از تخت پایین رفت. بدون نگاه کردن به فرناز، شروع کرد لباس هایش را مرتب کردن. نگاهی اطراف چرخاند و متوجه شد موبایل و سویچش گوشهی دیگر تخت است.
وسایلش را برداشت و با اخم لب زد.
– ممنونم.
فرناز هم برخاست.
– فرید دیشب اصلا خوب نبودی… اینطوری دیدنت بعد اینهمه سال خیلی واسه من سخت بود! چیزی شده؟
وقتی فرید جوابی نداد، دستش را روی بازویش گذاشت.
– ما هنوز دوستیم.. میتونی باهام راحت باشی.. خوشحال میشم مثل گذشته باهام راحت باشی و بتونم همراز و رفیقت باشم. فاصله ها که رفاقت و کم رنگ نمیکنه، نه؟
فرید زبانی بر لبش کشید و لبخندی مصنوعی و ساختگی بر لبانش نشاند.
– مست بودم، ناراحت که نبودم! جو الکی نده.. من دیگه برم، بازم ممنونم.
دخترک به ناچاری دندان روی جیگرش گذاشته و سعی کرد به ناراحتی که در چشمهای فرید دیده بود، توجه نکند.
وقتی که خداحافظی کرد و خواست از خانه بیرون برود، طاقت نیاورد و لب زد.
– فرید میشه صحبت کنیم؟
برگشته و سوالی نگاهش کرد.
فرناز جلو رفت و در را بست.
– فقط پنج دقیقه وقتت و میگیرم.
#پارتچهلوسه
ساعت دوازده ظهر بود که به خانه رسید، چند ساعتِ کامل، در سکوت و تنهایی به حرفهای فرناز فکر کرده بود و هنوز هم درست و حسابی به نتیجه نرسیده بود!
با خستگی به پدرش که در هال نشسته بود، سلام داد و کنارش نشست. سعید خان با لبخند جواب داد و سپس دوباره نگاهش را به تلویزیون دوخت و با دقت به اخبار گوش سپرد.
فرید پلک روی هم گذاشت و سرش را به پشتی مبل تکیه داد.
– برو ببین زنت واسه چی بیقراری میکنه باباجان..
گردن صاف کرد.
– واسه چی؟ چیزی شده؟
سعید خان به پله ها اشاره کرد و فرید با اینکه هیچ رغبتی نداشت، سری تکان داده و به سوی پله ها رفت.
به سختی پاهایش را دنبالش میکشید و گویی اثر مشروب به کل از بدنش خارج نشده بود.
جلوی در اتاق که رسید، صدای بغض آلودِ غزل به گوشش رسید.
– منم دلم برات تنگ شده… قول میدم سریع از دستِ این مرتیکهی بیشرف نجات پیدا میکنیم.
فرید با اخم در را بی هوا باز کرد و غزل که ترسیده بود، ناخودآگاه موبایل را پایین آورد و تماس را قطع کرد.
– سلام.
یک تای ابرویش را بالا داد و در اتاق را محکم بست. به دستِ غزل که موبایل مادرش در آن به سختی فشرده میشد، اشاره کرد.
– با کی داشتی جیک جیک میکردی؟
لبخند زد و برخلاف رنگ و روی پریدهاش با آرامش جواب داد و در همان حال، شماره را سریع حذف کرد.
– زن عموم.
فرید سری با تمسخر تکان داد.
– فین فین نکنی، میخوام بخوابم. دفعه دیگه خواستی با زن عموت حرف عاشقانه بزنی، یادت بیار زن فرید مولایی شدی.. اگه هم یادت رفت، یه ندا بده، خودم قشنگ یادت میارم.
مقابلش ایستاد و دستش را جلویش دراز کرد.
– بده اون موبایل کوفتی رو! آخرین بارت باشه وقتی من نیستم به کسی زنگ میزنی.. وقتی خودم بودم، با موبایل خودم زنگ بزن.
غزل صورتی ناراحت به خود گرفت و با سرعت به سوی حمام رفت.
لبخند زد و با خوشحالی در آیینه به خودش نگاه کرد. دستش را خیس کرد و به صورتش کشید تا کرم پودری را که زده بود، پاک کند..
لبخند دندان نمایی زده و زیر لب زمزمه کرد.
– تازه اولشه فرید خان!
#پارتچهلوچهار
°•دهم اردیبهشت ماه°•
بیشتر از یک ماه گذشته بود از روزی که پا به این عمارت گذاشته بود، بیشتر از یک ماه بود که با هر بدبختی شده بود، عروسِ مولایی بودن را زندگی کرده بود.
دخترِ روستایی که اولین روز از نگاه کردن به چشمهای یک مرد غریبه شرم داشت، یک ماه بود هر ترفندی به کار میبرد تا فرید مولایی را عاشق کند!
فرید مولایی که دورش را دخترهای رنگا رنگ پر کرده بودند، سخت بود دلدادهی دختری ساده همچون غزل شود.
دستی به لباسش کشید که صدای گریهی فرهام به گوشش رسید.
دو هفته بود که مونا رفته بود، فرید مصر بود که غزل باید از فرهام نگهداری کند و تا وقتی که او هست، دلیلی ندارد به پرستار پول بدهند.
فرهام را در آغوش گرفت و روی سرش بوسه زد.
– بیدار شدی خوشگلِ غزل؟
تا چشمش به غزل افتاد، لبخند بر لبش درخشید و غزل با محبت باز بوسه بر سرش زد.
فرهام سریع خودش را روی شانهی غزل انداخت و چشمهایش دوباره بسته شد.
غزل که عادت کرده بود به این خواب آلودگی های گاه گاهش، دوباره نگاهی در آیینه به خودش انداخت و اتاق را ترک کرد.
درحالی که از پله ها پایین میرفت، به آرامی پشتِ فرهام را ماساژ میداد.
به پایین پله ها که رسید، به بهناز خانم سلام داد.
زن با مهربانی جواب داد و جلو رفت.
– بده به من این توله رو… فرید نیومده هنوز؟
فرهام را به آغوش زن داد و با ناراحتی نفسی عمیق کشید.
– نیومدن. بهناز خانم میخواستم ازتون یه خواهشی بکنم.
بهناز روی مبل نشست و درحالی که موهای طلایی رنگِ فرهام را نوازش میکرد، با لبخند نگاهش کرد.
– بگو عزیزم.
غزل با نگرانی انگشتهایش را بهم پیچ و تاب داد. نگاهی به بهناز انداخت و لبخندی زد. بعد از چند ثانیه، زمزمه کرد.
– میتونم برم بیرون؟ دوستم اومده اینجا… باهم میریم و سریع میام. من یک ماه بیشتره که اینجام، حوصلهم سر رفته.
– اره دخترم.. چرا نشه! فقط با فرید هماهنگ کن گلم. من مواظب فرهام هستم تا بیای.
غزل تشکر کرده و سریع خودش را به تلفن خانه رساند.
با فکری که به سرش زد، شمارهی فرید را گرفت و قبل از اینکه بوق دوم را بخورد، تماس را پایان داد.
***
سلام خیلی ممنون . عالی . بیشتر پارت بدید . با تشکر
این دختره هم همچین مظلوم نیستا هفت خطیه واسه خودش ایول
کی بشه فرید به پای غزل بیافته ممنون قاصدک جان
چی توفکر غزل میگذرع یعنی!!!