رمان گل گازانیا پارت ۱۳

4.3
(112)

 

#پارت‌چهل‌و‌پنج

 

 

لبخندش را فرو خورده و بعد از کمی مکث، به سوی بهناز خانم برگشت.

– بهناز خانم… جواب ندادن.

 

 

بهناز شانه بالا انداخت و به ساعت نگاهی انداخت.

– باشه دخترم، تو برو من باز باهاش تماس میگیرم. نگران نباش، نمیذارم بهت حرفی بزنه.

 

 

غزل با خوشحالی تشکر کرد. می‌دانست که فرید عمرا اجازه دهد تنهایی بیرون برود، پس همین کلک‌ها حقش بود!

 

 

به اتاق برگشت و مانتو و شلواری که آماده کرده بود را با ذوق برداشت.

برای بیرون رفتن هیجان داشت، برای رهایی از بند این خانه…

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•

 

 

فرید با خستگی ماشینش را پارک کرد.

درحالی که سویچش را در انگشتش می‌چرخاند، سوت زنان وارد خانه شد.

 

 

بهناز خانم همینکه فرید را دید، لبش را گاز گرفت.

با چشم و ابرو به سعید خان اشاره کرد و مرد نفسی عمیق کشید.

فرید لبخند به لب سلامی بلند بالا داد و با دیدن فرهام، آغوش گشود.

– بدو بیا پسر من…

 

 

فرهام طبق معمول ذوق زده شد و فرید بعد از احوالپرسی سرسری، فرهام را بغل گرفت و از پله ها با عجله بالا رفت.

 

 

بهناز خانم با عصبانیت سعید خان را نگاه کرد.

– چرا چیزی نگفتی؟

سعید شانه بالا انداخت و با نگرانی جواب داد.

– چی بگم خانم! بذار بره خودش ببینه، میاد یه چیزی میگه ماهم صحبت میکنیم. اگه من می‌گفتم…

 

 

حرفش تمام نشده بود که صدای فرید در خانه طنین انداخت.

بهناز به گونه‌اش چنگ زد.

– فهمید دختره نیست!

 

 

از پله ها با اخم هایی درهم پایین آمد.

– غزل کو بِهی؟ دو ساعته دارم صداش میزنم.

 

 

بهناز به سختی آب دهان قورت داد.

– مامان جان جواب ندادی، خیلی باهات تماس گرفتم.

 

فرید جلو رفت.

– خب؟

 

سعید جلو رفت.

– آروم باش پسرم.. صبح بهت زنگ زد تا اجازه بدی با دوستش بره بیرون، بعدش هم بهناز زنگ زد. جواب نداده بودی.

 

 

چشم‌هایش فوراً قرمز شد و با عصبانیت خندید.

صورتش حالتی عصبانی به خود گرفت و فرهام را با خشم در آغوش مادرش پرت کرد.

– بگیر اینو!

 

 

فرید خواست به سوی در برود که سعید بازویش را گرفت.

– وایسا پسرم.. این دختر حتی موبایل هم نداره، ما هیچ خبری ازش نداریم. میخوای کجا بری؟

 

#پارت‌چهل‌و‌شش

 

 

پلک‌های داغش را روی هم گذاشت و نفسی تازه کرد. هوای نسبتاً خنک بهاری را به ریه فرستاد‌ و سعی کرد کمی از خشمش بکاهد.

 

 

باور نکردنی بود که ساعت از هفتِ صبح گذشته و هنوز خبری از غزل نشده بود!

 

صدایِ مادرش را از پنجره شنید.

– پسرم سردت میشه، بیا داخل.. صبح پیداش میکنیم دورت بگردم.

 

پوزخند زد و بدون اینکه به سویش برگردد، بسته‌ی سیگارش را از جیب بیرون آورد.

فقط یک نخ مانده بود!

 

 

تمام شب کوچه پس کوچه های شهر را گشته بود، هرجا که فکر کرده بود ممکن است غزل رفته باشد و تمامِ اطراف خانه‌ی خودشان را…

 

حتی به بیمارستان های زنگ زده و به پلیس هم خبر داده بود.

 

هیچ کدام به نتیجه نرسیده و به اجبار به خانه برگشته بود.

 

 

سیگارش را آتش زد و پلک‌هایش را بهم فشار داد.

 

 

این دختر کجا گم و گور شده بود؟! اگر از دستش فرار کرده باشد چه!

تشت رسوایی فرید مولایی وقتی از پشت بام میفتاد که خدایی ناکرده زن اجباریش پا به فرار می‌گذاشت!

 

 

با خشم سری چپ و راست کرد.

حتی فکر کردن به چنین چیزی برایش عذاب آور بود.

 

موبایلش را نگاهی انداخت.

نمی‌توانست همینگونه دست روی دست بگذارد! باید دوباره شروع به گشتن میکرد…

 

 

با قدم‌های سریع از حیاط خارج شد و دوباره سوار ماشینش شد.

همان لحظه موبایلش به صدا در آمد.

با خوشحالی و عجله، بدون توجه به اسم تماس گیرنده، پاسخ داد.

– بله؟

 

 

صدای فرناز در گوشهایش طنین انداخت.

– سلام فرید جان. خوبی؟

 

– فرناز میشه بعدا صحبت کنیم؟

 

دخترک چند ثانیه مکث کرد.

– باشه عزیزم.

 

 

فرید بدون تعلل تماس را پایان داد.

با سرعت ماشینش را به راه انداخت.

ترسیده بود، از گم شدنش میترسید…هیچ ربطی به علاقه نداشت، از بی آبرویی خودش بود که هراس داشت!

 

 

حاضر بود غزل را مرده، اما در نهایت پیدا کند.

 

غزلی که هیچ کجای این شهر را نمی‌شناخت و معلوم نبود با چه کسی بیرون رفته!

فرید محکم روی فرمان کوبید.

 

 

#پارت‌چهل‌و‌هفت

 

 

با خودش زیر لب نجوا کرد.

– من موندم بهی چطوری اجازه داده این دختر تک و تنها بره بیرون! چطور به آدمی که تا حالا دوبار درست و حسابی بیرون نرفته، گفته برو بیرون و پیگیر نشده کجا میخواد بره!

 

 

چند بار نفس عمیق کشید و سیگارش را از پنجره‌ی ماشین به بیرون پرت کرد.

 

 

دقایقی بعد، با درماندگی، ماشین را گوشه‌ی خیابان پارک کرد و سرش را روی فرمان گذاشت.

خسته شده بود، تمام دیشب را با وجود خسته بودنش، شهر را دنبال غزل خانم گشته بود حالا که هیچ نتیجه‌ای نگرفته بود، بدتر این رخوت و کلافگی در جانش هویدا شده بود.

 

 

ماشین را خاموش کرد.

– خدا لعنتت کنه غزل، خدا لعنتت کنه مصیبت!

 

مصیبت بود، تا به امروز تنها یک مصیبت بود که زندگی پر از عیش و خوشی فرید مولایی را خراب کرده و موجب آزارش شده بود… اما حالا که فرید بدون توجه به هرچیزی میخواست پی آرزو هایش و اهداف دیرینه‌اش برود، این بچه بازی های غزل بیشتر اذیتش میکرد!

ناچار بود که دنبالش بگردد، ناچار بود تحملش کند…

 

•°

°•°•°•°•°

 

 

سعید خان زیر چشمی به بهناز نگاه کرد و فرید را مخاطب قرار داد.

– بابا جان ضرر داره، کمتر سیگار بکش!

 

 

فرید دستی‌ در هوا تکان داد.

– ولمون کن حداقل آقا جون… الان به فکر هرچیزی هستم غیر از سلامتی! خبری نشد؟ دوستت که گفتی پلیسه چی شد؟

 

 

سعید خان با ناراحتی پاسخ داد.

– گفت اگه چیزی پیدا کنه تماس میگیره بابا جان، هنوز خبری نشده.

 

 

بهناز با ناراحتی و گریه کنار فرید نشست.

– الهی من بمیرم با این کاری که کردم! روم سیاه فرید… پیدا بشه، زبونم لال بشه، دستم بشکنه اگه بدون اجازه‌ی تو بذارم تا دم در حیاط بره! مادر چرا نگام نمیکنی دورت بگردم؟

 

 

فرید از جایش برخاست.

– بهی الان انتظار نداشته باش که بگم باشه و خوش و خرم بغلت کنم! خیلی کارت زشت بود، جوابش هم داریم دست جمعی میبینیم.. لطفاً بذار این مصیبت پیدا بشه، هرچقدر خواستی قول و قرار بذار!

 

 

بهناز با گریه سر تکان داد و سعید خان با لبخند و اشاره از بهناز خواست صبر کند.

 

 

صدای تلفن خانه که بلند شد، همگی باهم به سویش شتافتند.

 

#پارت‌چهل‌و‌هشت

 

 

فرید سریع موبایل را برداشت.

– غزل!؟

 

 

اما به جای صدای غزل، صدای خشمگین و عاصی شده‌‌ی غفور در گوشش نشست.

– این بی‌توجهی و بی‌مسئولیتی یعنی چی فرید خان؟

 

 

فرید نفسش را رها کرده و با کلافگی موبایلش را رو به پدرش گرفت.

– عموی دختره است، شما صحبت کنید.

 

 

موبایل را به دست پدرش داد و خودش راهی اتاقش شد.

 

 

نمی‌توانست این شهرِ بی در و پیکر و درن دشت را دنبالِ غزل قدم کند.

 

نمی‌توانست محل به محل و کوچه به کوچه را دنبالش بگردد!

باید صبر میکرد و این سخت ترین بخشِ جریان بود.

 

 

با خستگی پیراهنش را در آورد و روی تخت دراز کشید.

پاکت سیگاری که روی پاتختی بود را چنگ زده و نخی آتش زد.

 

 

چشمهایش را تنگ کرده و با لذتی آغشته به حرص، به سیگار پک زد.

 

 

نگاهش به سقف سفید و عاری از آلایش بود و در فکرش هزاران فکر و خیالِ گوناگون در گذر بود.

 

 

دود سیگار را نگاه کرد و برای یک لحظه صورتِ غزل در خیالش زنده شد.

با خودش زمزمه کرد.

– دعا کن پیدات نکنم دختره‌ی خیرِسر!

 

 

چشم بست و سعی کرد تنها برای چند ثانیه آرامش کسب کند، اما صدای تقه‌های ممتد به در، مانع شد.

 

 

با نارضایتی‌ در جایش نشست.

– چی شده!

 

 

در گشوده شد و بهناز با لبخند وارد اتاق شد.

– پیداش کردیم پسرم.

 

 

 

همین کافی بود تا فرید شتاب زده از تخت پایین بپرد.

– غزل رو؟

 

 

بهناز پشت سرهم سرش را به معنی ٫اره٫ تکان داد و فرید از ناخ وجود با آسودگی نفس کشید.

 

– لباس بپوشم میام.

 

 

زن با خوشحالی آنجا را ترک کرد و فرید درحالی که پشن سرهم سرش را تکان میداد، با سرخوشی سراغ کمد لباس هایش رفت.

 

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•

 

 

بهناز خانم گوشه‌ی لباس فرید را گرفت.

– آروم باش پسرم. اینجا جای خوبی واسه بحث و حساب پس گرفتن نیست.

 

 

فرید نفسی عمیق کشید تا اندکی آرام شود و در جایی که نباید، عکس العمل ناشایستی نشان ندهد.

 

هرچند کمی برای آدمی همچون فرید مولایی سخت بود، اما خب… به خاطر مادرش هم شده، خودش را کنترل کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

ادامه میدادی ببینیم کجا بوده چی شده

تارا فرهادی
1 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم🥰
کاش از مفت بر و شوکا هم هر روز پارت داشتیم❤️

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x