گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:
#پارتهشتادوهفت
دستی به چشمهایش کشید و سوی در حمام رفت.
تقهی آرامی به در زد.
– غزل بیا بیرون ببینم.
غزل لبش را گزید و خودش را به نشنیدن زد.
دوباره و اینبار محکمتر به در کوبید.
– با تو نیستم مگه؟ بیا بیرون.
غزل آب دهانش را قورت داد و با سری پایین، در را گشود.
– سلام.
اما فرید، نگاهش روی صورت دخترک خشک شد.
زبانی بر لبش کشید.
– چکار کردی با خودت؟
غزل چشم بست و حرفهایی که نازنین گفته بود را با خودش مرور کرد.
نفسی تازه کرد و نگاهش را به چشمهای فرید دوخت.
– دوس داشتن تغییر کنم.
فرید پوزخند زد.
– هر غلطی دوس داری باید بکنی اونوقت؟ این چه لب و دهنیه! ژل زدی؟
غزل دست روی سینهی فرید گذاشت و از سر راهش کنارش زد.
بدون توجه به صورت متعجب فرید، پاسخ داد.
– فیلر زدم. قشنگ شده…
فرید با ناباوری دستش را کشید و به سمت خودش برگرداند.
– که فیلر زدی! به من خبر دادی بودی؟
دستش را بلند کرد و با خشم موهای ریخته روی صورتش را کنار زد.
– خبر دادی و این موها رو رنگ کردی؟ حالا خوبه رنگش زیاد روشن نیست! اما لبات چی؟
شانه بالا انداخت.
– به شما ضرری رسونده؟
– زن منی غزل، یه مشورت بلد نیستی؟
غزل با تعجب چشم درشت کرد.
– عه! زن شما هستم؟ شما که میگید فقط پرستار فرهام هستم. آدم با پدر بچهای که ازش پرستاری میکنه، واسه رنگ مو و تغییر چهرش، مشورت میکنه؟
خندید و طعنه زد.
– البته شما به پرستار های قبلی عادت کردین، اونا خیلی اهمیت میدادن که به چشم شما جذاب باشن!
فرید پلک طولانی زد و فاصله گرفت.
این تغییر یک روزه کمی عجیب بود!
چشمهایش را ماساژ داد.
– این لباسا چیه؟ نازنین همچین تورو دلقک خودش کرده آره!؟
میخواست اینگونه صحبت کند که غزل ناراحت شود!؟ نازنین قبلاً تمام اینها را، توضیح داده بود.
فرید روی تخت نشست.
– حرفی نداری بزنی غزل؟
– چی میتونم بگم؟ صورت خودمه، موهای خودمه، دوس داشتم تغییر کنم. مشکلش کجاست دقیقا؟ اصلا مگه مهمه برای شما! معلومه که نیست فرید خان…
#پارتهشتادوهشت
فرید با خشم پاسخ داد.
– من واسم مهمه که بیجنبه باری در نیاری و آبروی مارو مضحکه خودت نکنی!
غزل آرام خندید.
– مو رنگ کردن آبروی شمارو به خطر میندازه؟
بدون اینکه کم بیاورد، سریع لب زد.
– نرسیده تیپ و قیافه تغییر دادی، پس فردا چی میشی!
سعی کرد ضعف نشان ندهد و در مقابل حرفهای فرید، ناراحت نشود.
زبانی بر لبش کشید و درحالی که سوی حمام میرفت، با آرامش زمزمه کرد.
– اگه نزدیک مرحلهی بازی با آبروی شما شدم، حتما اخطار بدین فرید خان.
لبخندی نثار صورت عصبی فرید کرده و ادامه داد.
– من برم حموم با اجازتون… فرهام بیدار بشه، نمیرسم.
فرید جوابی نداد و نگاهش را به پنجره دوخت. با خودش، نجوا کرد.
– اینم هار میکنن ازمون!
سپس از جایش بلند شد.
باید با نازنین صحبت میکرد و این مشکل را از ریشه حل میکرد.
البته بعید میدانست نازنین به حرفش گوش دهد!
°•
°•°•°•°•°•°•°
یقهی لباسش را بالا کشید و کمربندی که نازنین به سویش گرفته بود را، به کمرش بست.
– فرید خان فکر کنم از این دیگه نتونه ایراد بگیره!
نازنین سر تایید تکان داد.
– خیلی قشنگ به تنت نشست. پوشیده هم هست، چه ایرادی!
غزل با رضایت سری تکان داد و از داخل آیینه خودش را دوباره نگاه کرد.
یک ماکسی حریرِ سبز روشن، با گلهای سفید و درشتی که دامن پر چین لباسش را زینت بخشیده بود.
دستی به یقهی لباس کشید و روی سینه هایش صاف کرد.
شالی که روی میز آرایش بود را برداشت و روی موهای جمع شده و مرتبش کشید.
– سبز بهت میاد دخترم.
به نازنین لبخند زد و شال سبز رنگش راهم مرتب کرد.
– دیگه تموم؟ خسته شدم.
نازنین اخم کرده جلوتر رفت.
– چشات خیلی قشنگه غزل، بنظر من یکم ریمل بزن، بیشتر میشه جذابیتشون… باشه؟
غزل لبخند زد و کاری که نازنین گفته بود را، شروع کرد.
نازنین هم سوی در اتاق رفت.
– میرم منم حاضر بشم.
غزل تشکری کرده و حواسش را، به ریمل زدنش سپرد.
برای امشب هیجان داشت..
حرص خوردن های این دو روزِ فرید و سر سنگین رفتار کردنش، او را برای تغییر، بیشتر آماده و مشتاق کرده بود.
#پارتهشتادونه
دستی به دامن ماکسی کشید و نفسی تازه کرد.
صدای خوش و بش کردنِ سعید خان با مهمان ها را شنید.
با لبخندی کمرنگ، به پذیرایی رفت و سلام داد.
نگاه همه سویش برگشت و از جا بلند شدند.
مهمان ها، دوتا آقای مسن و یک پسر جوان بودند.
گویا آن دو مرد مسن، از دوستان سعید خان بودند و هر ساله از شهرستان، برای دیدن سعید خان می آمدند.
به مهمان ها خوش آمد گفت و به آشپزخانه رفت.
– بهناز خانم؟
بهناز که مشغول چایی ریختن بود، به سمتش چرخید.
– جانم؟
غزل با لبخند به دستش اشاره کرد.
– من چایی میریزم.
بهناز لبخند زد.
– میریزم، تو ببر واسه مهمون ها دخترم.
غزل با دامن لباسش، نم کف دستش را پاک کرد.
– فرید خان نمیاد امشب؟
بهناز زیر چشمی نگاهش کرد و با لبخندی معنا دار، جواب داد.
– میاد… زنگ زدم، توی راهه.
سینی را سویش گرفت.
– شکلات و قند بردم، همین چایی و ببر غزل جان. تا ببینیم نازنین خانم چاسان فاسانش تموم میشه و بیاد پایین!
غزل با خندهی آرامی سینی را گرفت و آشپزخانه را ترک کرد.
همینکه به دم در آشپزخانه رسید، در خانه هم گشوده شد و فرید با سر پایین، داخل آمد.
لبش را گزید.
– سلام.
فرید سری تکان داد.
– مهمون ها اومدن؟
سپس، نگاهش را بالا آورد و نگاهی به دست غزل و سپس صورتش انداخت.
– معلومه که اومدن! من برم لباس عوض کنم، توهم بعد اینکه چایی و گذاشتی، بیا کارت دارم.
بدون حرف، به پذیرایی رفت.
پس از اینکه چایی ها را تعارف کرد، سینی را برداشت و پیش بهناز برگشت.
– بهناز خانم، فرید خان منو صدا زدن. میرم فرهام هم حاضر کنم. کاری با من ندارید؟
بهناز سینی را گرفت و با مهربانی لب زد.
– نه دخترم دستت درد نکنه.
با عجله از آشپزخانه بیرون رفت و هیجان زده، به اتاقشان رفت.
حتی انقدر با عجله رفت، که فراموش کرد در بزند.
فرید مشغول پوشیدن لباس بود، رکابی و شلوارک تنش بود و داشت به پیراهنی که دستش بود، با وسواس نگاه میکرد.
غزل که وارد اتاق شد، سر بلند کرد.
– اومدی! بیا اینو واسم اتو کن، تا یه دوشی میگیرم.
غزل با من و من، جواب داد.
– آخه… من میخوام فرهام و حاضر کنم.
فرید عصبی نگاهش کرد.
فرید اطرافش پر از دخترای تغییر چهره داده بود دوست داشت غزل با قیافه طبیعی باشه خسته نباشی قاصدک جان