رمان گل گازانیا پارت ۲۷

4.4
(129)

 

 

#پارت‌نودوسه

 

 

 

تنگ آبی که روی عسلی بود را، دستش گرفت و برای خودش آب ریخت.

– لطفاً به منم آب میدین.

 

 

فرید بدون حرف، جلو رفت.

وقتی نگاهش به لباس نازکی که تن غزل بود خورد، لبخند بر لبانش نشست.

– خیلی خنک و خوبه.

 

غزل با لبخند سر تکان داد و روی تخت،‌ نشست.

 

لیوان را دقیقا روی سینه‌ی دخترک گرفت.

 

 

فرید با خوشحالی لیوان آب دیگری برای خودش ریخت و روی تخت دراز کشید.

 

غزل چشم تنگ کرد.

– خوش میگذره؟

 

تیشرتی برداشت و خواست به حمام برود، اما به یکباره پشیمان شد و با سرعت به سوی فرید برگشت.

 

لیوان آب را روی صورتش خالی کرد و فرید که انتظار نداشت، برای چند ثانیه، خشک شد.

 

با قهقهه‌ی غزل، کمرش را چنگ زد و در اندک جای خالی روی تخت، تنش را پرت کرد.

– هار شدی بچه!

 

غزل همانگونه که غش غش می‌خندید و گونه هایش قرمز شده بود، سری تکان داد.

– وای خیلی خوب بود.

 

فرید دستهایش را که ضربدری روی سینه های دخترک گذاشته بود تا تکان نخورد، به پایین فشرد.

– نخند!

 

خنده های بی غل و غش و معصومش، تاثیر خوبی روی قلبش داشت و گویا فرید خواستار این حس نبود!

 

 

فرید دوباره هشدار داد که خنده هایش را تمام کند و غزل لب هایش را بهم فشار داد.

آب از سر و روی فرید چکه میکرد و تمام صورت غزل راهم خیس کرده بود.

 

لب هایش را محکم بهم فشرد.

فرید چشم تنگ کرد.

– نمیگی یکبار عصبی میشم سر این شوخی های مسخره و جسارت های زیادی حالت و میگیرم؟

 

لبش را غنچه کرد.

– نمیگم… چون شما شوخی زشتی کردین و جوابش و گرفتین. من هنوزم سینه هام درد داره.

 

دستش را دوباره فشار داد.

– شاید واسه اینه!

 

اخم کرد و گویا تازه متوجه شد که با خشم غرید.

– دستتونو بردارید آقا فرید… می‌خوام لباس عوض کنم.

 

 

فرید پوزخند زد و در صورتش خم شد.

نفسش را رها کرد.

– برندارم چی؟

 

بدون اینکه تامل کند، پاسخ داد.

– گازت می‌گیرم.

 

 

فرید بیشتر خم شد و با پچ‌پچ، دم‌گوشش لب زد.

– میگم هار شدی…

 

ناخودآگاه بدنش شل شد و فرید سریع متوجه این تغییر حالت شد.

 

لبخند رضایت بخشی زد و سنگینی خودش را روی غزل انداخت.

 

 

#پارت‌نود‌وچهار

 

 

نگاه ملتمس و خواهشمند دخترک را که دوباره دید،‌ کمی فاصله گرفت.

– دیگه سر به سر من نزاریا! بلدم جوابتو بدم دختره‌یِ پررو…

 

 

 

غزل تنش را کنار زد و برخاست.

فرید نگاهش به تاپی گره خورد که به بدن غزل چسبیده‌ بود.

 

وقتی حس کرد نگاهش عمیق شده، سریع چشم گرفت.

داشت مجذوبِ غزل میشد!؟

 

 

سری با خودش تکان داد و با دست به حمام اشاره کرد.

– دِ برو لباست عوض کن.

 

غزل همانگونه که زیر لب غر میزد، دوباره به سوی حمام رفت.

 

 

فرید چند بار نفس تازه کرد.

رو به فرهام کرد و چشمهایش را بست.

 

 

•°

•°•°•°•°•°•°•

 

 

در مغازه را که بست، روبه پسرکی که شاگردش بود کرد.

– فردا عصر خانم عظیمی میاد برای تحویل جواهراتش، حواست باشه تا اون موقع آماده شده باشه.

 

 

پسرک چشم بست.

– چشم. خودتون نمیاید آقا!

 

 

– نه نمیام من فردا کلا… بابام شاید یه سر زد.

 

پس از خداحافظی با شاگردش ، سوی ماشینش رفت.

 

 

با تک بوقی دور شد و در همان با فرناز تماس گرفت.

طبق معمول، سریع جواب داد.

– جونم؟

 

 

– برنامه‌ امشب چی شد؟

 

فرناز با خوشحالی پاسخ داد.

– مگه میشه من برنامه بچینم و لغو بشه؟ همه چیز و حل کردم. اصلا هیجان نداشته باش، همه چیز به بهترین شیوه جلو می‌ره… خیلی ازت خوششون اومده و اگه بتونیم امشب و به نحو احسن جلو‌ ببریم و طبق برنامه من پیش بریم، همه چیز توی کمترین زمان اوکی میشه.

 

 

فرید با خوشحالی نفسی تازه کرد.

– ان شاالله‌… خب من وقتی راه بیفتم زنگ میزنم گلم. فعلا…

 

– فعلا آرتیست من.

 

 

با لبخند تماس را پایان داد.

از آیینه به خودش نگاه کرد و زمزمه کرد.

– میتونی موفق بشی پسر، اینبار به هر قیمتی شده میتونی…

 

 

نفس تازه کرد و با سرعت خودش را به دم در خانه رساند.

همینکه پیاده شد، صدای قهقهه غزل و نازنین به گوشش خورد.

 

 

با اخم در حیاط را باز کرد.

از همان جلوی در، به نازنین و غزل که نزدیک حوض نشسته بودند، توپید.

– چه خبرتونه؟ قهقهه هاتون‌کل کوچه رو برداشته!

 

 

غزل سریع لبش را گزید.

– سلام.

 

 

#پارت‌نود‌وپنج

 

 

فرید که نزدیکشان رفت، از جایشان بلند شدند ‌

 

با همان جدیت، لب زد.

– بهناز کجاست که شما دوتا اینطوری بساط خنده و هر هر کر کر کردن بهت کردین؟

 

 

نازنین لبش را گزید تا به حرص خوردن پسرک نخندد و سپس پاسخ داد.

– صبح که بهت گفت، رفت به خاله سر بزنه. فرهام هم…

 

 

فرید میان کلامش، لب گشود و گفت:

– خبر دارم. امشب خونه نیستم من، بابام هم عصر پرواز داره و میدونید که میخواد بره واسه یه سری کارا دبی.‌.. مامانم شب میاد دیگه؟

 

هردو شانه بالا انداختند و غزل زمزمه کرد.

– چیزی نگفتن. چطور؟

 

فرید همانگونه که سوی خانه می‌رفت، با طعنه لب جنباند.

– نکنه فکر میکنید من اجازه میدم تنها باشید؟!

 

 

نازنین قهقهه زد.

– تنها باشیم یا نباشیم که فرقی داره داداش؟

 

 

فرید جوابی نداد و نازنین با حرص زیر لب، زمزمه کرد.

– حالا نشونتون میدم تنها موندن چطوره!

 

 

غزل بدون حرف، فقط نگاهش کرد و نازنین با لبخند سر تکان داد.

– واسه یه شب هیجانی آماده‌ای زن داداشم؟

 

با تردید سری تکان داد و نازنین دستش را محکم گرفت.

 

 

°•

°•°•°•°•°•°

 

 

فرید سر خوش و راضی، از سر میز بلند شد.

با آقای هاشمی دست داد و مرد با حفظ همان لبخند و پرستیژ خاصی که داشت، تشکر کرد و بعد از خداحافظی صمیمانه، به سوی بیرون رستوران قدم برداشت.

 

 

فرناز با خوشحالی و هیجان کف زد.

– بنظر من‌که عاشقت شد!

 

 

فرید با لبخند دستش را به معنای ندانستن در هوا تکان داد.

– امیدوارم. خب برسونمت خونه؟

 

 

فرناز پلک طولانی زد و کیفش را برداشت.

– دیر وقته.. تو میخوای بری کجا؟

 

فرید خندید.

– معلومه که میرم خونه‌ی احسان..‌ امشب تارا هم هست.

 

 

فرناز لبخندش جمع شد.

– زنت چی میشه؟ اصلا… ببخشید اما واسم سوال شد، اگه دوست نداری جواب نده. زنتم دوست نداره؟ یعنی هردو بهم حسی ندارید؟

 

 

برای چند ثانیه مکث کرد. برای یک لحظه ترسید، اگر غزل هم مثل او باشد!؟..

 

 

چشم بست و دم عمیقی گرفت.

 

– گفتی میری خونه دیگه؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 129

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
12 روز قبل

فرید حالا حالاها آدم بشو نیست

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x