رمان گل گازانیا پارت ۳۰

4.2
(137)

گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:

#پارت‌صدودو

 

 

فرید برگشت و با خنده نگاهش کرد.

– یعنی میخوای بگی من زندگی خوبی دارم؟

 

 

شانه بالا انداخت.

 

– نمیگم تو مشکلی نداری و بدون گرفتاری هستی که! فقط میگم شانس موفقیت داری…اگه تلاش کنی میتونی زندگی خوبی بسازی… درسته باید واسه پسرت و آسایش زندگیت سختی بکشی و اذیت بشی، باید خیلی مواظب باشی پسرت نبود مادرش و حس نکنه و تنهایی نکشه.

 

 

به روی فرید لبخند زد و ادامه داد.

 

– سخته تنهایی بجنگی، اونم برای آرزوهایی که روزی رهاشون کردی… اما می‌دونید چیه؟ بنظر من این سختی ها، خودش یه شانس بزرگه. بی هدف بودنه که سخت تر از هرچیزیه!

 

 

فرید نفسی تازه کرد.

– کاش بهناز خونه بود، تا صبح اینجا میموندیم.

 

 

غزل اما زمزمه کرد.

– نه من دلم واسه فرهام تنگ شده…

 

 

ابرو های فرید، ناخودآگاه با تعجب بالا رفتند.

 

– باورت میشه عسل این حرف و نزده یکبار! مادر بچه‌ای به این آرومی و قشنگی، یکبار نگفته دلش واسه پسرش تنگ شده. هربار خواسته فرهام و ببره، یا از حرص من بوده یا یه تغییری تو خودش داده و خواسته من ببینمش!

 

 

غزل قهقهه زد.

 

– می‌دونی فرید خان، فرهام خونه نیست الان… اما من دلم میخواد جایی بخوابم که بوش و حس کنم. این آدم به اولاد خودش عشق نورزید، اما خدا خیلی عمیق عشق این بچه رو تو دل من گذاشته… گاهی فکر می‌کنم یه مادر و پدر چقدر میتونن بچه و جیگر گوشه‌اشونو دوس داشته باشن وقتی من اینطوری فرهام و دوس دارم!

 

 

فرید دست غزل را بدون هیچ کنترلی گرفت.

صورتش را جلوتر برد.

 

– اوایل فکر میکردم یه دختر عقب مونده میاد که همش به پر و پام میپلکه و میشه یه دردسر جدید! دردسر که شدی، اما از نوع خوبش!

 

 

لبخند عریضی لبانش را زینت بخشید.

– پس شدم دردسرِ خوب!

 

 

فرید سر تکان داد و گردن جلوتر کشید.

– شدی… بریم دیگه؟

 

 

غزل چشمهایش را به سختی از صورت بی‌نقص پسرک گرفت و با رها کردن نفس داغش، جواب داد.

– بله بریم.

 

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•°•

 

#پارت‌صدوسه

 

°• فصل دوم: دردسرِخوب •°

 

٫٫ یازدهم تیر ماه ٫٫

 

 

با خواب آلودگی پشت پلک هایش را ماساژ داد و نگاهی به ساعت دیواری انداخت.

کلافه به تارا نگاه کرد.

– نگفتم صبح زود بیدارم کنی مگه؟

 

 

تارا ماگ قهوه را روی اپن گذاشت.

– بیدار نشدی دورت بگردم. چکار میکردم؟ این قهوه رو بخور یکم حالت سرجاش بیاد، بعدش برو فرید.

 

 

فرید اخم کرد.

 

– من میگم دیرم شده تو میگی قهوه بخورم! دفعه آخرت باشه اینطوری برنامه‌ی منو خراب می‌کنی. موبایلم کو؟

 

 

با ناراحتی به عسلی که گوشه‌ی بالایی خانه بود اشاره کرد.

 

– اونجا زدم به شارژ… دیشب خاموش شد.

 

– می‌دونم. واسه همینم گفتم بیدار کنی!

 

 

لبش را به دندان کشید و دست دور ماگ حلقه کرد.

 

– به فرناز زنگ زدم… گفت امروز باهات کاری نداره. نگران نباش.

 

 

فرید پوزخند زد.

– مرسی که برنامه‌ی خودمو بهم یادآوری کردی! می‌دونم.. یه جای دیگه کار داشتم.

 

 

پیراهنش را که تن زد، بدون بستن دکمه هایش موبایلش را برداشت و بدون خداحافظی، خانه را ترک کرد.

 

 

تارا پلک‌هایش از صدای در، با ترس بهم چفت شد.

 

لبش را بهم فشار داد و لب زد.

– چه کاریه که مهم از فرنازه و انقدر واست مهمه!

 

 

نگاهش را به پنجره دوخت و چشم تنگ کرد.

– میفهمم این حال واسه چیه بالاخره، باید سر در بیارم که جلوت و بگیرم.

 

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•

 

 

ماشین را جلوی در خانه پارک کرد و با قدم‌های شتابان خودش را با خانه رساند.

 

 

نگاه همه به سویش برگشت و او روی میز ناهار دنبالِ غزل چشم چرخاند.

– سلام فرید آقا…

 

 

نگاهی به پدرش انداخت و با شرمندگی لب زد.

– معذرت می‌خوام حواسم نبود! سلام.

 

 

مادرش لقمه‌اش را قورت داد و به میز اشاره کرد.

– علیک سلام مادر…بیا قیمه درست کردیم پسرم.

 

 

سویچ ماشینش را در جیب شلوارش فرستاد و با قدم‌های بدون رمق، به میز نزدیک شد.

 

زبانی بر لبش کشید و هنگامی که می نشست، رو به نازنین لب زد.

– غزل رفت واسه قرار کاری؟

 

 

نازنین بدون اینکه دهان باز کند، با اخم و سر سنگین، نامفهوم پاسخ داد.

– اهوم.

 

#پارت‌صدوچهار

 

 

دستی به ریش هایش کشید و برای خودش غذا ریخت.

 

لقمه‌ی اول را که خورد، قاشقش را درون برنج پرت کرد.

– نگفتم مگه دیگه خورشت قیمه رو غزل درست کنه؟

 

 

چشمهای متعجب بهناز به صورت پسرکش دوخته شد و درحالی که نگاهش بین صورت همه می‌چرخید، با بهت لب جنباند.

– خونه نبود پسرم!

 

از سر میز برخاست.

 

– یعنی چی خونه نیست‌؟ مگه من شوهرش نیستم؟ پس چرا من خبر ندارم کجاست!؟

 

 

صدای آرام غزل از پشت سرش بلند شد.

 

– از صبح دارم باهاتون تماس میگیرم، خاموش بودین. نرفتم سر قرار، یعنی رفتم اما… جور نشد. بعدشم، فرهام بی‌تابی کرد، با نازنین بردیمش شهربازی…

 

 

فرید که به سویش برگشت، سر به زیر انداخت.

– سلام.

 

 

فرید بدون اینکه از موضع خودش پایین بیایید، با اخم دستش را گرفت و همراه خودش به سوی طبقه بالا کشاند.

– علیک!

 

 

به طبقه بالا که رسیدند، دست غزل را رها کرد و به موهایش دست کشید.

– تعریف کن ببینم. واسه چی قرار کاری اوکی نشد؟

 

 

غزل نفسی تازه کرد.

– نشد دیگه… یعنی گفتم بهشون خبر میدم. ساعت کاری افتاده شب… بهترم هست نه؟ فرهام شبا کمتر به من نیاز داره‌‌.

 

 

فرید ابرو درهم تنیده و لب زد.

 

– افتاد شب! واسه چی؟ من‌که همون اولش طی کردم فقط روزا بری، اونم یک شیفته.‌‌.. چیزی شده و من بی‌خبرم؟

 

 

غزل دستهایش را بهم قفل کرد و شانه بالا انداخت.

 

– چیزی نشده… یعنی مهم نیست. من واسه اون کار نمیرم.

 

 

خواست دور شود که فرید بازویش را گرفت.

– گفتم چی شده! معلومه از چیزی ناراحتی… بگو ببینم.

 

لبش را گزید و وقتی چشمهایش بالا آمد، خیسی نگاهش تعجب پسرک را بر انگیخت.

 

 

ناباور لب زد.

– غزل!

 

 

غزل لبش را با نوک زبان خیس کردن و صدای بغض آلودش در اتاق طنین انداخت.

 

– لطفاً دیگه واسه کار، منو نفرستین پیش دوست و آشناها هاتون… لطفاً. من خودم دنبال کار می‌گردم و کاری مناسب با شرایطم پیدا میکنم. ممنونم.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 137

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
14 روز قبل

💞 تقدیم به قاصدک خانم گل 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹

تارا فرهادی
14 روز قبل

مرسی چقد خوب میشد اگه هر شب پارت داشتیم🥺❤️

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x