#پارتبیست
به دنبال این حرف، صدای پاشنه های کفشش دوباره بلند شد و به دقیقه نرسیده، در بسته شد.
غزل سریع به اتاق خودشان رفت. ساک لباسی که با خودش آورده بود را روی تخت انداخته و شروع کرد مرتب کردن لباس هایش که فرید شک نکند.
حدودا پنج دقیقه بعد فرید به اتاق آمد.
نگاهی روانهی غزل کرد.
– سایزت و بگو، خودم لباس میگیرم. شب بیرونم، حوصله ندارم تورو ببرم خرید و باز برت گردونم خونه.. جمعه هم هست.
مگر میتوانست مخالفت کند؟
سری تکان داد.
– باشه.
فرید به سوی حمام رفت.
– تا دوش میگیرم پیراهن سفیدم و که گذاشتم توی کمد اتو بزن.
– اتو کجاست؟
قبل از بستن در حمام جواب داد.
– توی کشو میز آرایش.
غزل با نارضایتی و بی رغبتی از جایش بلند شد.
دلتنگ بود و موبایل هم نداشت تا با زن عمویش تماس بگیرد.
باید همانگونه در بی خبری می ماند تا عمو و زن عمویش یادی از او بکنند.
٫٫٫
از بس فکرش درگیر بود، اتو را روی دستش گذاشته و دستش را سوزانده بود.
از هول و درد، اتو را روی لباس گذاشته بود و پیراهن فرید هم کاملاً جزغاله شده بود.
فرید وقتی از حمام بیرون آمده و لباس را دید، با خشم پیراهن را در صورتش پرت کرد.
– ریـ*ـدی به پیراهن من! وقتی بلد نیستی چرا انجام میدی…
غزل لب گزید و چشمهای پر از اشکش به صورت عصبیِ فرید دوخته شد.
فرید با همان خشم و درحالیکه زیر لب مدام فحش و ناسزا میداد، روی تخت نشست.
– گمشو یه پیراهن دیگه واسم بیار…
از حرفهای ریحانه عصبی و بهم ریخته بود، اما دیواری کوتاهتر از غزل نداشت و این سوختن پیراهنش هم بهانهی خوبی شده بود.
به خودش لرزید و به دستهایش نگاه کرد. روی دست چپش کاملا قرمز و متورم شده بود.
دندان روی جیگرش گذاشته و به سمت کمد رفت.
پیراهن دیگری برای فرید آورده و مقابلش گرفت.
فرید نگاهی به دستش انداخت و با تردید لب زد.
– دستت چش شد؟
اشکهایش سرعت گرفتند و با صدایی لرزان جوابگو شد.
– با اتو سوخت.. دستم سوخت که حواسم از لباس شما پرت شد.
#پارتبیستویک
فرید نفسی کلافه بیرون داد و برخاست.
– ببینم.
غزل دستش را بالا آورد.
دستش می لرزید و معلوم بود دردش گرفته.
به آرامی دستش را گرفت.
– اوه! بیا بریم ببینم چیزی پیدا میکنیم بزنیم بهش… چرا نگفتی همچین شدی؟
– مگه مجال دادین!
فرید خندید.
– دختر مظلوم نمایی میکنی اما خوب بلدی سر وقتش جواب بدی… به دوری از معشوقهت فکر میکردی؟
بعد با تمسخر قهقهه زد.
– نکنه توی اون روستای درپیت معشوقه داشتی!
از گوشهی چشم نگاهش کرد.
– نکنه فکر کردین مونده بودم شما برسید و عاشق شما بشم… معلومه که کسی و داشتم..
فرید ابرو با تعجب بالا داد و اشاره کرد از پله ها پایین برود.
– نه بابا! مگه کسی هم به تو نگاه میکرد.
صورت خندان فرید را از نظر گذراند و در کمال آرامش تنها لبخند زد.
فرید با کنجکاوی سوال پرسید.
– جدی با کسی بودی تو؟ یعنی کسی و دوس داشتی و انقدر زود به من بله گفتی… چه بدونم طبیعی نیست!
غزل با حسرت نفسش را رها کرد.
– چه شوهر خوش غیرتی.. بنظرم روشن فکری زیاد غیرتتون و دچار مشکل کرده. حتی اگه منو زن خودتون هم حساب نکنید و یا به قول زن سابقتون، جذب یه دخترِ ساده مثل من نشده باشین، جالب نیست من از روابط عاشقانهم بگم براتون.
فرید قهقهه زد.
– بیخیال بابا… زن و شوهر و غیرتی شدن و این چرت و پرتا رو دیگه نگو! من و تو هیچکس هم نمیشیم.
غزل بدون حرف به آشپزخانه رفت و در یخچال را گشود. سطل کوچک ماست را بیرون آورد و پشت میز نشست.
فرید قاشق و بشقابی برداشت و جلویش گذاشت.
– ببین غزل، همین اول کاری میگم من بعدا مشکلی پیش نیاد.. سعی کن یکبار برای همیشه گوش بدی.. حله؟
غزل درحالی که با دقت مشغول ماست زدن به دستش بود، سر تکان داد.
– بفرمایید..
فرید سرش را پایین برد و خیره به چشمهای غزل با صدایی جدی و زمزمه کرد.
– من هم خوشگذرانی دارم، هم یه عالمه رفیق دورم هست، هم مست میکنم، هم شبا خونه نمیام، هم دختر بازم و هم اینکه تورو هیچکس خودم حساب نمیکنم. اوکی؟
#پارتبیستودو
غزل بدون اینکه جواب بدهد، از جایش بلند شد و لبخندی زد.
شروع کرد فوت زدن دستش و آشپزخانه را بدون جمع کردن، ترک کرد.
فرید مشتی روی میز کوبید. به کلام، این فرید بود که ادعا داشت برای هم غریبه هستند، اما در رفتار، غزل بیشتر این غریبه بودن و بی تفاوت بودن را نشان میداد.
به اتاق برگشت تا لباس بپوشد.
همان لحظه، صدای زنگ موبایلش که کنار دست غزل بود بلند شد.
نگاهی از داخل آیینه به غزل انداخته و تشر زد.
– یه وقت زحمت نشه موبایل و برام بیاری!
لبخندِ معروفش را نثار فرید کرد.
– خیلی زحمت میشه حقیقتاً، اما علاوه بر این، گفته بودین به موبایل شما دست نزنم.
فرید نفسی عاصی شده از ریه بیرون داده و به اجبار خودش برخاست.
– به جهنم! موبایل را که بلند کرد، با دیدن اسمِ تارا، اخمش محو شد و گلویی صاف کرد.
– بله؟
عمداً و برای اذیت کردن غزل، تماس را روی اسپیکر گذاشت.
– فرید کجا موندی پس… بچه ها همه رفتن فقط منو تو موندیم.
فرید به سمت کمدش رفت و شروع کرد لباسهایش را زیر و رو کردن و جواب داد.
– مگه بده با من خونه بمونی؟
تارا خندید.
– دیوونه… معلومه که بد نیست. اما ماه هاست واسه امشب برنامه چیدیم، دیر نکنی دورت بگردم.
فرید سر تکان داد و خیره به چشمهای خشمگین و شکارِ غزل، لب جنباند.
– دارم میام.
تماس را قطع کرد و بالاخره لباسهای انتخابیش را بیرون کشید.
– پیراهنی که تو دادی زشت بود.
دخترک پوزخند زد.
– من دهاتیم و بلد نیستم، شما چرا خریدی؟
کم نیاورد و سریع با یک دروغ، پاسخ داد.
– کادوی یه گند سلیقه تر از تو بود!
شروع کرد لباس پوشیدن و غزل چشمش را به پنجره دوخت.
– کسی خونه نمیاد امشب؟
– اوی کوچولو… تنهایی میترسی؟
چشم تنگ کرد.
– نه میخوام معشوقهام و مثل شما مهمون کنم! سواله این؟ خب میترسم.. توی این خونهی غریبه، قطعاً طبیعیه وقتی بخوام دومین شب تنها بمونم، بترسم.
فرید سر تأسف تکان داد.
– بذار دور روز بگذره بعد زبون بگیر بچه! مامانم اینا تا یکی دو ساعت دیگه میان.