رمان گل گازانیا پارت ۷

4.3
(127)

 

 

#پارت‌بیست‌و‌سه

 

 

غزل جوابی نداد و فرید بعد از یک ربع، خانه را ترک کرد.

 

باید تنها می‌ماند… این تازه اول تنها ماندن هایش بود!

 

•°•°•°•°•°•°

 

با اینکه هنوز دو روز کامل هم نشده بود که عروس مولایی ها شده، با فرید حس راحتی داشت و بدون هیچ شرمی می‌توانست جوابش را بدهد.

 

شب هنگامِ شام وقتی متوجه شد فرید هنوز خانه نیامده، او هم نتوانست برای شام پایین برود.

ترجیح داد در همان اتاق مانده و به بهانه‌ی استراحت، تنها باشد.

 

ذاتا اگر برای شام هم می‌رفت، با وجود نبودن فرید اصلا راحت نبود.

 

نگاهی به ساعت دیواری انداخت و نفسش را با درماندگی بیرون فرستاد.

 

ساعت از دو نصفِ شب گذر کرده بود و دیگر به برگشتن فرید امیدی نداشت.

 

هرچقدر هم خودش را به نفهمی می‌زد، بازهم نمی‌توانست از این واقعیت فرار کند؛ واقعیت اینکه زندگیش رسماً تباه شده…

 

اشک‌هایش را پاک کرده و بعد از خاموش کردن برق اتاق، سر جایش برگشت.

 

خوابش نمی آمد اما برای رهایی از فکر و خیال هم شده، بهتر بود استراحت کند.

 

 

°•°•°•°•°•

 

 

نزدیکای صبح هوا هنوز کامل روشن نشده بود که صدای باز شدن در اتاق را شنید و متوجه شد فرید به خانه برگشته است.

 

بدون توجه، چشمهایش را دوباره بست.

صدای سرخوش فرید به گوشش رسید. با خودش سوت میزد و معلوم بود کیفش کوک است!

 

کنارش دراز کشید و بوی مشروب زیر بینی غزل پیچید و موجب شد اخم کند. ناخودآگاه صورتش درهم رفت.

 

فرید که از صدای نفسهای غزل متوجه شده بود بیدار است، اندکی به طرفش خم شد.

– خانمم..

 

غزل پلک بهم فشرد و فرید پوزخند زد. بالاخره جواب زبان درازی و حاضر جوابی هایش را باید به نحوی میداد!

 

در صورتش فوت کرد.

– می‌دونم بیداری.. باز کن چشاتو.. ببین شوهر جذابت اومده. نمیخوای بغلم کنی؟

 

دستش را روی کمر غزل کشید و سر دمِ گوشش برد.

– نمی‌خوای یه خوش آمد گویی گرم به شوهرت بگی؟

 

غزل کلافه چشم گشود و به سویش چرخید.

با عصبانیت نگاهش کرد.

– مستی شما؟

فرید سر تحسین تکان داد.

– آفرین… بوی مشروب و تشخیص میدی؟

 

غزل پوزخند زد و دست روی سینه‌ی پسرک گذاشت تا از خود دورش کند.

 

#پارت‌بیست‌و‌چهار

 

 

– برید کنار لطفاً.

فرید همانگونه که سرش پایین می‌رفت، نگاهش را به پنجره‌ دوخت.

 

– هوا داره روشن میشه… زود باش تا بهناز سر و صدامون و نشنیده.

 

چشمهای غزل ترسید و فرید با لبخندی عریض، بوسه روی لبش زد.

– چی تنته؟

 

غزل به سختی آب دهان قورت داد و سعی کرد از تخت پایین برود. با دستش محکم نگهش داشت.

– نکنه فکر کردی از زنم می‌گذرم؟

– آقا فرید!

 

با همان لبخند سر در گردنش برده و جواب داد.

– جون؟

غزل لرزید و بغض به گلویش حمله ور شد.

فرید خنده‌اش را به سختی قورت داده و بوسه روی گردنش زد.

 

باید اعتراف می‌کرد بوی گردنش حالش را دگرگون کرده بود و ناخودآگاه لبخندش جمع شد. نفس عمیقی زیر گوشش کشید و بوسه عمیق تری روی ترقوه‌اش زد.

 

غزل اشک‌هایش روانه شد.

– آقا فرید لطفاً..

 

فرید چشم بست و خنده بلندی سر داد.

– دلم خنک شد!

 

چشمهای متعجب غزل به چشمهای خندانش دوخته شد و فرید لب جنباند.

– گول خوردی؟ آخه فکر می‌کنی من انقد سست عنصر شدم که با تو باشم دختر!

 

قهقهه زد و فاصله گرفت. همراه نفسی عمیق، طاق باز با ضرب دراز کشید.

– فین فین نکن خوابم میاد دختر خوب.

 

غزل با ناباوری بلند شد و چند بار نفس عمیق کشید. از تخت پایین رفت و سریع به حمام پناه برد.

 

نفس نفس میزد و ناخودآگاه دستش روی گردنش نشست. جایی که نفسهای داغ و سوزان فرید پخش شده بود.

 

چقدر اینها برای غزل تازگی داشت و چقدر فرید بیخیال بود!

 

آبی به دست و صورتش زد و وقتی حالش اندکی سر جایش آمد، دوباره به اتاق برگشت.

با دیدن فرید بازهم صحنه ها برایش زنده شد و نفسی عمیق گرفت.

جلو رفت و متوجه شد فرید خوابش گرفته است.

 

اشک‌هایش دوباره از نو زاییده شدند و دلش تیر کشید.

 

این مرد زیادی با او فرق داشت.. چقدر از نزدیک شدنش میترسید!

 

از اینکه روزی فرید مولایی برای او شوهر شود و غزل همان دختر روستایی و ساده بماند که فرید هیچ وقت قرار نیست نگاهش کند!

 

کمی جلو رفت و سر تا پای فرید را از نظر گذراند. این مرد با تمام منفور بودنش، خاص بود، و همین خاص بودنش می‌توانست هرکسی را جذب کند.

 

#پارت‌بیست‌و‌پنج

 

 

با حسرت صورت فرید را نگاه کرد.

 

صورت درشتی نداشت و استخوان بندی صورتش در حین جذابیت و مردانگی، جوانتر از سنش نشان می‌داد.

ته‌ریش مشکی رنگی داشت و لبان برجسته و نسبتا قلوه‌ای.

نگاهش بالاتر رفت.

چشمهایش درشت نبود اما جذابیت بی‌حدش را نمیتوان نادیده گرفت.

 

نگاهش به قیافه‌ی فرید دوخته شد.

بدنی نسبتاً عضلانی داشت و قدش متوسط بود.

چشم محکم روی هم فشرد.

 

فرید مولایی برایش جذاب شده بود! انقدر سریع؟

 

پوزخند زد و سری چپ و راست کرد تا افکارش را پاک کند.

 

به سوی پنجره اتاق رفت و دست به سینه آنجا ایستاد.

 

چند دقیقه پیش، برای غزل حادثه‌ی‌ جدیدی بود، یکی دو دقیقه‌ای که فرید شاید هیچ برایش مهم نبوده باشد، برای غزل به قدری عجیب و تازه بود که مدام به ذهنش می آمد.

 

طبیعی بود که فرید مولایی عین خیالش نباشد، و غزلی که در طول بیست و دوسالِ عمرش یک پسر را لمس نکرده بود، قطعاً با این رفتارهای گستاخانه‌ی فرید، تحت تأثیر قرار گرفتنش آسان بود.

 

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•°•

 

 

مشغول چیدن سفره‌ی ناهار بودند، که فرید از پله ها پایین آمد.

لباس هایش عوض شده بود و با حوله‌ی کوچکی مشغول خشک کردن موهایش بود.

 

نگاهی به غزل انداخت.

– سلامتو خوردی؟

غزل به سویش برگشت.

– سلام.

 

اخم کرده ساعت را نگاه کرد و صدایش را بلند کرد.

– مونا، فرهام و بیار سر سفره..

غزل برگشت و با تعجب لب زد.

– فرهام که خونه نیست!

 

چشمهای فرید گرد شدند.

– نیست؟ یعنی چی!

 

غزل شانه بالا انداخت.

– صبح همسر سابقتون اومدن و گفتن که با شما هماهنگ کردن و فرهام و می‌برن مسافرت.. یادتون نمیاد؟

 

فرید چشم بست و بینِ اَبرو هایش را ماساژ داد.

– غزل برو موبایلم و بیار… توی جیب شلوار جینمه.

 

غزل سری تکان داد و از کنارش رد شد.

بهناز خانم همان لحظه از آشپزخانه بیرون آمد. با طعنه لب زد.

– ساعت خواب آقا فرید!

 

فرید پوف کشید.

– ریحانه با تو صحبت کرد بهناز؟

بهنار لبخند زد.

– اره مامان جان… چطور؟

فرید کلافه سر تکان داد.

– با من صحبتی در مورد مسافرت نکرده زنیکه!

 

#پارت‌بیست‌و‌شش

 

 

غزل که پایین آمد، فرید با عجله موبایل را از دستش گرفت.

– واسه چی منو بیدار نکردین؟

 

بهناز شانه بالا انداخت.

– پسرم ریحانه گفت اومده و بیدارت کرده! حتی به غزل اجازه نداد بیاد بیدارت کنه، خودش اومد… یادت نمیاد مامان جان؟

 

فرید چشم بست و پوزخند زد.

– خدا لعنتت کنه ریحانه.

 

شروع کرد شماره‌اش را گرفتن و در همان حال، سرِ غزل و مادرش داد زد.

– فقط دعا کنید از شهر خارج نشده باشه این احمق!

 

درحالی که منتظر بود ریحانه پاسخ دهد، زیر چشمی به مادرش و غزل که گوشه‌ای ایستاده بودند، نگاه می‌کرد.

 

بالاخره ریحانه جواب داد.

– بلی؟

– زهرِ مار! پسرمو کجا بردی ریحانه؟

ریحانه شروع کرد قهقهه زدن.

– آروم… آروم عزیزم. پسرت نیست ها، پسرمونه فرید جان. درسته؟

 

فرید با خشمی کنترل نشده داد کشید.

– تو خیلی بیجا کردی.. پسر منه ریحانه! آدم اولادش و ول نمیکنه، اگه ول کرد، حقش اینه که محروم بشه ازش…

 

ریحانه قهقهه زد.

– دیوونه شدی باز! واسه خودت فتوا میدی و چرت و پرت میگی… پسرمونه. خواستم با پسرم برم مسافرت، مشکلیه؟

 

فرید چند بار نفس عمیق کشید تا آرام شود. اما آرام که نشد هیچ، صدایش بیش از پیش حرص و خشم در بر گرفت.

 

– زر مفت نزن ریحانه.. آدرس بده بیام دنبال فرهام. تو کِی مادری بلدی؟ من مگه میتونم بچه رو دست تو امانت بدم؟

 

– میخوای چکار کنی فرید خان؟ بچمه، باهاش می‌خوام یه هفته تنها باشم. اگه مشکل داری، خودتم بیا باهامون.

 

فرید پوزخند زد.

– من تورو می‌شناسم که میگم ازت مادر در نمیاد ریحانه!

 

صدای ریحانه آرام شد و یک ناز خاص در خود نشاند.

– نمی‌خوای بیای؟

فرید چشم روی هم نهاد.

– میام، میخوای بری کجا؟

 

ریحانه آرام خندید.

– پیامک میکنم.

فرید سری تکان داد و بعد از خداحافظی کوتاهی، تماس را پایان داد.

چشم بست و نفسی تازه کرد.

– من میرم دنبال فرهام.

 

بهناز خانم دست به سینه شد.

– که میری دنبال فرهام!

 

ابرو بالا داد و ادامه داد

– یهویی چرا آروم شدی؟ نکنه ریحانه بازم میخواد مکر هاشو روت پیاده کنه؟ وا دادی بازم مامان جان…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 127

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین Mg
1 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط نازنین مقدم
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x