#پارتبیستوسه
غزل جوابی نداد و فرید بعد از یک ربع، خانه را ترک کرد.
باید تنها میماند… این تازه اول تنها ماندن هایش بود!
•°•°•°•°•°•°
با اینکه هنوز دو روز کامل هم نشده بود که عروس مولایی ها شده، با فرید حس راحتی داشت و بدون هیچ شرمی میتوانست جوابش را بدهد.
شب هنگامِ شام وقتی متوجه شد فرید هنوز خانه نیامده، او هم نتوانست برای شام پایین برود.
ترجیح داد در همان اتاق مانده و به بهانهی استراحت، تنها باشد.
ذاتا اگر برای شام هم میرفت، با وجود نبودن فرید اصلا راحت نبود.
نگاهی به ساعت دیواری انداخت و نفسش را با درماندگی بیرون فرستاد.
ساعت از دو نصفِ شب گذر کرده بود و دیگر به برگشتن فرید امیدی نداشت.
هرچقدر هم خودش را به نفهمی میزد، بازهم نمیتوانست از این واقعیت فرار کند؛ واقعیت اینکه زندگیش رسماً تباه شده…
اشکهایش را پاک کرده و بعد از خاموش کردن برق اتاق، سر جایش برگشت.
خوابش نمی آمد اما برای رهایی از فکر و خیال هم شده، بهتر بود استراحت کند.
°•°•°•°•°•
نزدیکای صبح هوا هنوز کامل روشن نشده بود که صدای باز شدن در اتاق را شنید و متوجه شد فرید به خانه برگشته است.
بدون توجه، چشمهایش را دوباره بست.
صدای سرخوش فرید به گوشش رسید. با خودش سوت میزد و معلوم بود کیفش کوک است!
کنارش دراز کشید و بوی مشروب زیر بینی غزل پیچید و موجب شد اخم کند. ناخودآگاه صورتش درهم رفت.
فرید که از صدای نفسهای غزل متوجه شده بود بیدار است، اندکی به طرفش خم شد.
– خانمم..
غزل پلک بهم فشرد و فرید پوزخند زد. بالاخره جواب زبان درازی و حاضر جوابی هایش را باید به نحوی میداد!
در صورتش فوت کرد.
– میدونم بیداری.. باز کن چشاتو.. ببین شوهر جذابت اومده. نمیخوای بغلم کنی؟
دستش را روی کمر غزل کشید و سر دمِ گوشش برد.
– نمیخوای یه خوش آمد گویی گرم به شوهرت بگی؟
غزل کلافه چشم گشود و به سویش چرخید.
با عصبانیت نگاهش کرد.
– مستی شما؟
فرید سر تحسین تکان داد.
– آفرین… بوی مشروب و تشخیص میدی؟
غزل پوزخند زد و دست روی سینهی پسرک گذاشت تا از خود دورش کند.
#پارتبیستوچهار
– برید کنار لطفاً.
فرید همانگونه که سرش پایین میرفت، نگاهش را به پنجره دوخت.
– هوا داره روشن میشه… زود باش تا بهناز سر و صدامون و نشنیده.
چشمهای غزل ترسید و فرید با لبخندی عریض، بوسه روی لبش زد.
– چی تنته؟
غزل به سختی آب دهان قورت داد و سعی کرد از تخت پایین برود. با دستش محکم نگهش داشت.
– نکنه فکر کردی از زنم میگذرم؟
– آقا فرید!
با همان لبخند سر در گردنش برده و جواب داد.
– جون؟
غزل لرزید و بغض به گلویش حمله ور شد.
فرید خندهاش را به سختی قورت داده و بوسه روی گردنش زد.
باید اعتراف میکرد بوی گردنش حالش را دگرگون کرده بود و ناخودآگاه لبخندش جمع شد. نفس عمیقی زیر گوشش کشید و بوسه عمیق تری روی ترقوهاش زد.
غزل اشکهایش روانه شد.
– آقا فرید لطفاً..
فرید چشم بست و خنده بلندی سر داد.
– دلم خنک شد!
چشمهای متعجب غزل به چشمهای خندانش دوخته شد و فرید لب جنباند.
– گول خوردی؟ آخه فکر میکنی من انقد سست عنصر شدم که با تو باشم دختر!
قهقهه زد و فاصله گرفت. همراه نفسی عمیق، طاق باز با ضرب دراز کشید.
– فین فین نکن خوابم میاد دختر خوب.
غزل با ناباوری بلند شد و چند بار نفس عمیق کشید. از تخت پایین رفت و سریع به حمام پناه برد.
نفس نفس میزد و ناخودآگاه دستش روی گردنش نشست. جایی که نفسهای داغ و سوزان فرید پخش شده بود.
چقدر اینها برای غزل تازگی داشت و چقدر فرید بیخیال بود!
آبی به دست و صورتش زد و وقتی حالش اندکی سر جایش آمد، دوباره به اتاق برگشت.
با دیدن فرید بازهم صحنه ها برایش زنده شد و نفسی عمیق گرفت.
جلو رفت و متوجه شد فرید خوابش گرفته است.
اشکهایش دوباره از نو زاییده شدند و دلش تیر کشید.
این مرد زیادی با او فرق داشت.. چقدر از نزدیک شدنش میترسید!
از اینکه روزی فرید مولایی برای او شوهر شود و غزل همان دختر روستایی و ساده بماند که فرید هیچ وقت قرار نیست نگاهش کند!
کمی جلو رفت و سر تا پای فرید را از نظر گذراند. این مرد با تمام منفور بودنش، خاص بود، و همین خاص بودنش میتوانست هرکسی را جذب کند.
#پارتبیستوپنج
با حسرت صورت فرید را نگاه کرد.
صورت درشتی نداشت و استخوان بندی صورتش در حین جذابیت و مردانگی، جوانتر از سنش نشان میداد.
تهریش مشکی رنگی داشت و لبان برجسته و نسبتا قلوهای.
نگاهش بالاتر رفت.
چشمهایش درشت نبود اما جذابیت بیحدش را نمیتوان نادیده گرفت.
نگاهش به قیافهی فرید دوخته شد.
بدنی نسبتاً عضلانی داشت و قدش متوسط بود.
چشم محکم روی هم فشرد.
فرید مولایی برایش جذاب شده بود! انقدر سریع؟
پوزخند زد و سری چپ و راست کرد تا افکارش را پاک کند.
به سوی پنجره اتاق رفت و دست به سینه آنجا ایستاد.
چند دقیقه پیش، برای غزل حادثهی جدیدی بود، یکی دو دقیقهای که فرید شاید هیچ برایش مهم نبوده باشد، برای غزل به قدری عجیب و تازه بود که مدام به ذهنش می آمد.
طبیعی بود که فرید مولایی عین خیالش نباشد، و غزلی که در طول بیست و دوسالِ عمرش یک پسر را لمس نکرده بود، قطعاً با این رفتارهای گستاخانهی فرید، تحت تأثیر قرار گرفتنش آسان بود.
°•
°•°•°•°•°•°•°•°•
مشغول چیدن سفرهی ناهار بودند، که فرید از پله ها پایین آمد.
لباس هایش عوض شده بود و با حولهی کوچکی مشغول خشک کردن موهایش بود.
نگاهی به غزل انداخت.
– سلامتو خوردی؟
غزل به سویش برگشت.
– سلام.
اخم کرده ساعت را نگاه کرد و صدایش را بلند کرد.
– مونا، فرهام و بیار سر سفره..
غزل برگشت و با تعجب لب زد.
– فرهام که خونه نیست!
چشمهای فرید گرد شدند.
– نیست؟ یعنی چی!
غزل شانه بالا انداخت.
– صبح همسر سابقتون اومدن و گفتن که با شما هماهنگ کردن و فرهام و میبرن مسافرت.. یادتون نمیاد؟
فرید چشم بست و بینِ اَبرو هایش را ماساژ داد.
– غزل برو موبایلم و بیار… توی جیب شلوار جینمه.
غزل سری تکان داد و از کنارش رد شد.
بهناز خانم همان لحظه از آشپزخانه بیرون آمد. با طعنه لب زد.
– ساعت خواب آقا فرید!
فرید پوف کشید.
– ریحانه با تو صحبت کرد بهناز؟
بهنار لبخند زد.
– اره مامان جان… چطور؟
فرید کلافه سر تکان داد.
– با من صحبتی در مورد مسافرت نکرده زنیکه!
#پارتبیستوشش
غزل که پایین آمد، فرید با عجله موبایل را از دستش گرفت.
– واسه چی منو بیدار نکردین؟
بهناز شانه بالا انداخت.
– پسرم ریحانه گفت اومده و بیدارت کرده! حتی به غزل اجازه نداد بیاد بیدارت کنه، خودش اومد… یادت نمیاد مامان جان؟
فرید چشم بست و پوزخند زد.
– خدا لعنتت کنه ریحانه.
شروع کرد شمارهاش را گرفتن و در همان حال، سرِ غزل و مادرش داد زد.
– فقط دعا کنید از شهر خارج نشده باشه این احمق!
درحالی که منتظر بود ریحانه پاسخ دهد، زیر چشمی به مادرش و غزل که گوشهای ایستاده بودند، نگاه میکرد.
بالاخره ریحانه جواب داد.
– بلی؟
– زهرِ مار! پسرمو کجا بردی ریحانه؟
ریحانه شروع کرد قهقهه زدن.
– آروم… آروم عزیزم. پسرت نیست ها، پسرمونه فرید جان. درسته؟
فرید با خشمی کنترل نشده داد کشید.
– تو خیلی بیجا کردی.. پسر منه ریحانه! آدم اولادش و ول نمیکنه، اگه ول کرد، حقش اینه که محروم بشه ازش…
ریحانه قهقهه زد.
– دیوونه شدی باز! واسه خودت فتوا میدی و چرت و پرت میگی… پسرمونه. خواستم با پسرم برم مسافرت، مشکلیه؟
فرید چند بار نفس عمیق کشید تا آرام شود. اما آرام که نشد هیچ، صدایش بیش از پیش حرص و خشم در بر گرفت.
– زر مفت نزن ریحانه.. آدرس بده بیام دنبال فرهام. تو کِی مادری بلدی؟ من مگه میتونم بچه رو دست تو امانت بدم؟
– میخوای چکار کنی فرید خان؟ بچمه، باهاش میخوام یه هفته تنها باشم. اگه مشکل داری، خودتم بیا باهامون.
فرید پوزخند زد.
– من تورو میشناسم که میگم ازت مادر در نمیاد ریحانه!
صدای ریحانه آرام شد و یک ناز خاص در خود نشاند.
– نمیخوای بیای؟
فرید چشم روی هم نهاد.
– میام، میخوای بری کجا؟
ریحانه آرام خندید.
– پیامک میکنم.
فرید سری تکان داد و بعد از خداحافظی کوتاهی، تماس را پایان داد.
چشم بست و نفسی تازه کرد.
– من میرم دنبال فرهام.
بهناز خانم دست به سینه شد.
– که میری دنبال فرهام!
ابرو بالا داد و ادامه داد
– یهویی چرا آروم شدی؟ نکنه ریحانه بازم میخواد مکر هاشو روت پیاده کنه؟ وا دادی بازم مامان جان…
مرسی قاصدک جونم