رمان گل گازانیا پارت ۳۱

4.2
(146)

گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:

#پارت‌صدوپنج

 

 

دوباره قصد که فاصله بگیرد و فرید مانع شد.

هردو بازویش را گرفت و دقیقا مقابل خونش نگهش داشت.

 

– اگه نگی زنگ می‌زنم و از پسره سوال میکنم. زود باش بگو دختر خوب.

 

 

بینی بالا کشید.

 

– نمی‌خوام تعریف کنم. برید از نازنین سوال کنید. به حدی امروز خجالت کشیدم که حتی نمی‌خوام مرورش کنم. لطفاً منو تنها بذارید فرید خان.

 

 

فرید که متوجه شد حالش به قدری بد است که کوتاه نیایید، سر تکان داد و دستهایش را رها کرد.

– پس… من میرم از تازی سوال کنم.

 

 

به دنبال حرفش از اتاق خارج شد و سریع از بالای پله ها نازنین را صدا زد.

 

 

نازنین که آماده بود، با چشم‌های ناراضی و صورتی بی‌رمغ، بالا رفت.

 

– بله خان داداش!؟ نکنه یهویی غیرتی شدی!

 

 

– واسه چی باید غیرتی بشم بچه؟

 

 

نازنین شانه هایش را بالا انداخت و دست در هوا تکان داد.

 

– پس هنوز نمیدونی… من و احضار کردی سوال پیچم کنی؟

 

– چته تو! یه دقیقه زبون هفت متریت و به دهن بگیر ببین چی میگم!

 

 

نازنین دستهایش را روی سینه جمع کرد و سر تکان داد.

– اوکی.

 

 

فرید با رضایت لبخند کم رنگی زد و گفت:

– غزل واسه چی انقد بهم ریخته؟ امروز چی شد که نمیتونه بهم بگه! گفت بیام از تو سوال کنم.

 

 

نازنین به نرده‌ی پله ها تکیه داد.

– چی شده! این پسری که مارو فرستادی پیشش دوستت بود؟

 

 

– دوستم نبود اما دوستم طرف و معرفی کرد. واسه چی؟

 

نازنین پوزخند زد.

– آدم خوبی نبود… تا دید ما تنها هستیم، پسره شروع کرد هیز بازی و مدامم از غزل تعریف کرد.

 

اخم های فرید دوباره مهمان ابرو هایش شد و نازنین ادامه داد.

 

– من یکی از دوستام باهام تماس گرفت و چون سوال درسی داشت، مجبور شدم برای توضیح جدا بشم و رفتم بیرون؛ مکالمه هم یکم طول کشید..

 

 

فرید قدمی جلوتر رفت.

– خب!

 

 

– وقتی برگشتم تو لابی هتل، دیدم نه خبری از غزل هست و نه از پسره… از پرسنل که پرسیدم، گفتن رفتن بالا که کار و بهشون نشون بدن و اینا… منم که از اولش از پسره خوشم نیومده و حس خوبی بهش نداشتم، سریع رفتم بالا…

 

 

#پارت‌صدوشش

 

 

 

اندکی مکث کرد و با چشم‌های شماتت گر به فرید خیره شد.

– می‌دونی پسره چی داشت به غزل می‌گفت؟

 

 

دست فرید مشت شد.

– بنال دختر!

 

 

نازنین پوزخند زد.

 

– داشت بهش پیشنهاد رابطه میداد! می‌گفت تایم کاری و میندازه شب تا خودشم پیش غزل باشه… می‌گفت کاری می‌کنه تا کمتر کار کنه و مزد بیشتری داشته باشه. وقتی غزل گریه کرد می‌دونی چی گفت؟

 

 

فرید به سختی دم گرفت و نازنین با لحنی پر تمسخر زمزمه کرد.

 

– گفت تو زن فرید مولایی نیستی مگه؟ اون که با همه دخترای شهر خوابیده، زنش چرا باید انقدر بهش وفادار باشه؟

 

 

فرید مشتش را روی نرده ها کوبید و سرِ نازنین داد زد.

 

– وقتی اون بی‌ناموس داشت اینارو به غزل می‌گفت تو گوش داده بودی؟! هیچ غلطی نکردی؟

 

 

مثل خودش با صدای بلند پاسخ داد.

 

– معلومه با دری که قفل شده کاری ازم ساخته نیست! چه غلطی می‌کردم؟ زنگ زدم به پرسنل گفتم در قفل شده و خواهرم مونده داخل، گفتم کلید باهامون نیست!

 

 

فرید موهایش را چنگ زد.

– اسم اون مادر به خطا چی بود؟

 

 

نازنین تلخ خندید.

– حتی اسمش هم نمیدونی نه!

 

– نازنین میزنم دهنت و میارم پایین! بسه پررو بازی… گفتم اسمش چی بود؟

 

 

نازنین سری با تأسف تکان داد و درحالی که سوی اتاق فرید و غزل می‌رفت، جواب داد.

– امیر… امیر حیدریان.

 

 

فرید اسم را که شنید، با عجله پله ها را پایین رفت و بدون توجه به صدا زدن های مادرش، خانه را با خشم ترک کرد.

 

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•°•°•

 

 

غذای فرهام را که داد، آغوشش را برایش باز کرد.

 

– بیا بریم بخوابیم خوشگل پسرم. خیلی دیر وقت شده، چشای قشنگت پره خواب شده!

 

 

فرهام کودکانه خندید و غزل محکم بغلش کرد.

– امشب و میخوای بغل هم بخوابیم خوشگل پسر؟

 

فرهام دست برد و داخل لباس غزل روی سینه هایش گذاشت.

– لالایی…

 

 

غزل خندید.

– اره دورت بگردم، بغل من لالایی کن امشب… بابات که نمیاد!

 

 

حرفشم تمام نشده، صدای ماشین فرید از داخل حیاط به گوشش رسید.

 

ناخودآگاه جلوی پنجره رفت. اما با دیدن فرید، چشمهایش گشاد شد و یک دستش را جلوی دهانش گذاشت.

 

 

 

 

#پارت‌صدوهفت

 

 

فرهام دستهایش را با خوشحالی بهم کوبید.

– بابا…

 

 

بوسه روی سرش زد.

– بریم توی اتاق تا ببینیم بابات چش شده!

 

 

فرهام بچگانه خندید و غزل راهی اتاق خودش و فرید شد. وقتی فرید را دید که با قدم‌های آرام بالا می آمد.

– فرید خان!

 

فرید با نگاهی شکاری به غزل نیم نگاهی انداخته و زمزمه کرد.

– علیک سلام. فرهام چرا تا این وقت شب بیداره؟

 

با نگرانی جلو رفت.

– صورتتون چی شده؟ د… دعوا کردین؟

 

 

فرید پوزخند زد و فرهام که سویش دست دراز کرده بود، از بغل دخترک گرفت.

– دو کمک های اولیه رو بیار ببینم. بدو دختر، بدو!

 

 

غزل از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و به سوی پایین رفت.

با خودش زمزمه کرد.

– اگه با اون مرده دعوا کرده باشه چی؟ یعنی ممکنه بخاطر من به این حال و روز افتاده باشه!؟

 

با خودش شانه بالا انداخت و پس از اینکه جعبه کمک های اولیه را برداشت، سری چپ و راست کرد.

– نمیتونم که بپرسم! ممکنه این نباشه و ضایع بشم.

 

 

لبش را گزید و با دلی پر از حسرت نفسش را رها کرد.

– من زندگی مزخرفی دارم! با شوهرمم…

 

 

خودش خندید..

– شوهر!

 

نفسش را مجددا با ناراحتی رها کرد.

سریع خودش را به اتاق رساند تا دیگر فکر و خیال نکند.

 

 

وارد اتاق که شد، فرید پیراهنش را در آورده بود فرهام را روی تخت گذاشته بود.

 

مقابل آیینه دست به کمر ایستاده بود و همینکه غزل وارد شد، با خشم نگاهش کرد.

– بخاطر جنابعالی به قیافه من تِر خورد! دیگه نمیتونم برم صحنه تا آخر هفته!

 

 

چشمهایش را بست.

– چقد تو نحسی آخه دختر… همش یه مصیبت می‌بندی به ریش من!

 

 

بعض کرده زمزمه کرد.

– بخاطر من؟

 

فرید چشمهایش را بست و نفسش را با ضرب از ریه بیرون داد.

 

 

اشاره‌ای به فرهام کرد.

– بچه هست، بحث نکنیم. بیا بشین روی تخت گند کاری هایی که واسه تو سرم اومده رو یکم اوکی کن حداقل… یکبار به یه دردی بخور!

 

واقعا حقش این لحن صحبت کردن و این حرفها بود!؟ حقش این رفتار بود!؟

 

 

بدون هیچ حرفی روی تخت نشست.فرهام سریع خودش را سوی پای غزل کشید و سر روی رانش گذاشت.

 

اشکش چکید اما با مهربانی موهای فرهام را نوازش کرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 146

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x