ممنوع الخروج؟! از جا بلند شدم. علی رضا و درسا هم خیلی سریع با فاصله ی کوتاه بلند شدند. دست علی رضا را دیدم که به سمتم دراز شد. می خواست بازویم را بگیرد. لازم نبود به ذهنم فشار بیاورم تا متوجه خیلی چیزها شوم. حامد به علی رضا خبر داده بود، اما چه وقت؟ وقتی سوار اتومبیل علی رضا شدم، او مشغول صحبت با حامد بود. شکی نداشتم. علی رضا به مادرش زنگ زده بود تا از او برای گفتن این مطلب به من کمک بگیرد. نگران عکس العمل من بود. ممنوع الخروج؟! یعنی اجازه ی خارج شدن از ایران را نداشتم. یعنی اجازه نداشتم به شیلی بروم. یعنی نمی توانستم به ناسا بروم. یعنی نمی توانستم ستاره هایم را ببینم. یعنی این دلتنگی برای ستاره ها مرا می کُشت. یعنی همه چیز تمام شد. همه چیز را نابود کرده بودند. چرا؟ نمی فهمیدم، نمی خواستم بفهمم. دست علی رضا به روی بازویم قرار گرفت. با اخم خودم را کنار کشیدم.
سودی جون گفت:
ـ عزیزم، دخترم، این …
خیلی سرد و محکم گفتم:
ـ من فقط دختر محمدرضا مجد هستم.
ـ باشه عزیزم گوش کن، حتما حکمت و دلیلی وجود داشته که …
رو به درسا گفتم:
ـ می تونم پارمیس رو ببینم؟
علی رضا به آرامی نامم را صدا زد. چرا به خودم نگفته بود؟ چرا حامد نگفته بود؟ چرا علی رضا نگفته بود؟ چرا باید این حرف را از زبان سودی جون می شنیدم؟ چشمانم را بستم. نمی توانستم ضربان قلبم را احساس کنم. نمی توانستم نفس بکشم. خفه شدن و اکسیژن نداشتن اصلا اهمیتی نداشت.
درسا گفت:
ـ البته.
چشمانم را باز کردم و با فاصله ی زیادی، بعد از درسا وارد اتاق کناری اتاق پارسا شدم. رنگ صورتی اتاق که در تک تک لوازم درونش جای داشت، واقعا آزار دهنده بود. این آزاردهندگی چه اهمیتی داشت؟ هیچ. پارمیس درون تخت کوچکی با حفاظ های بلند به خواب رفته بود. جلو رفتم. فاصله ی نزدیکم با درسا و حس گرمای بدنش هم مهم نبود. گونه ی نرم و لطیف پارمیس را لمس کردم. کاش می توانستم او را در آغوش بگیرم. نیم قدم به عقب برداشتم و روی زمین نشستم. پاهایم را در آغوش گرفتم و پشتم را به تخت تکیه دادم. با من و زندگی آرامم چه کرده بودند؟
ـ بعد از یه بررسی مختصر، همه چیز حل میشه و تو می تونی با یه تاخیر مختصر به سفرت بری. تازه این طوری چند روز بیشتر فرصت داریم که کنار هم باشیم.
علی رضا بود. کنارم روی زمین نشست. به جوراب های سفیدش خیره شدم. جوراب های او همیشه سفید بودند و تمیز. نفس عمیقی کشیدم. ورود هیچ هوایی را به درون ریه هایم احساس نکردم. هر دو دستم را روی گلویم گذاشتم و فشار دادم. چرا؟ انگشتان علی رضا به دور مچ هر دو دستم حلقه شد و با حرکت سریع و محکمی دستانم را پایین کشید و از گردنم دور کرد.
ـ دیوونه داری چی کار می کنی؟
ـ دارم خفه میشم علی رضا.
ـ این فقط یه شک …
ـ دارم خفه میشم علی رضا، نمی تونم نفس بکشم.
سرم را خم کردم. چند نفس عمیق دیگر و باز هم هیچ. سینه ام به سوزش افتاد. نمی توانستم اطرافم را واضح ببینم. کسی دستش را دایره وار به پشتم می کشید. گرمای دستش آشنا نبود. علی رضا هنوز هر دو دستم را در دست داشت.
ـ آروم نفس بکش، عجله نکن.
صدای سودی جون بود. دلم نمی خواست لمسم کند. کاش دستش را بر می داشت. ممنوع الخروج؟ چرا؟ چرا با من این کار را می کردند؟ پارمیس درست پشت سرم خواب بود. نمی خواستم از خواب بیدارش کنم. نفس آرامی کشیدم. وجود هوا را در سینه ام احساس کردم. خیلی کم بود. خیلی کم.
سودی جون گفت:
ـ علی رضا بغلش کن.
کاش بغلم می کرد. به آغوشش نیاز داشتم. کاش بغلم می کرد و گرمای تنش، نوازش انگشتانش، بوسه های بی پایانش، همه چیز را از خاطرم دور می کرد. طرد شدن، تنها شدن، ممنوع الخروج شدن. کاش می شد همه چیز را فراموش کنم. دستان علی رضا به دور بدنم حلقه شد. چقدر آغوشش خوب بود. نمی خواستم گریه کنم. دستانم را جلوی دهانم گرفتم و با تمام قدرت فشار دادم. نباید گریه می کردم. نوازش دستان علی رضا میل به گریه را در وجودم تقویت می کرد. خیلی آرام از میان آغوشش بیرون آمدم. ایستادم، باید می رفتم. نفس آرام دیگری کشیدم. حضور هوا را در سینه ام احساس کردم.
با خارج شدن از اتاق، کسی بازویم را گرفت. حرارت آشنای دست علی رضا بود. صدای بسته شدن در را پشت سرم شنیدم. جایی درست میان قفسه ی سینه ام می سوخت.
علی رضا محکم گفت:
ـ سارا، حرف بزن، یه چیزی بگو.
ـ دارم خفه میشم. بریم.
ـ باشه، می ریم، اما اول بشین تا کمی حالت بیاد سر جاش، خیلی رنگت پریده.
اگر کمی بیشتر از اتاق پارسا و پارمیس فاصله داشتیم، سرش داد می زدم. وقتی ستاره ها وجود داشتند، چه کسی به یک رنگ پریدگی ساده اهمیت می داد؟ با خشم بازویم را از میان انگشتانش بیرون کشیدم و به سمت در خروجی رفتم. اول شالم را روی سر انداختم و بعد مانتویم را از چوب رختی برداشتم.
خشم علی رضا را وقتی بازویم را گرفت و مرا سخت به سمت خود کشید به خوبی احساس کردم. با اخم به چشمانش خیره شدم. اخمی که میان ابروان و روی پیشانی اش نقش بسته بود متعجبم کرد! او را هیچ وقت تا این حد خشمگین و عصبانی ندیده بودم.
ـ معلومه داری چی کار می کنی؟ چرا بچه بازی در میاری؟ من سعی دارم کمکت کنم.
ـ من کمک کسی رو نخواستم، حتی تو.
شل شدن انگشتانش را احساس کردم، اما هیچ تغییری در چهره اش ایجاد نشد. همان طور سخت و جدی باقی مانده بود.
گفتم:
ـ تو هیچی نمی دونی، پس سعی نکن کمکم کنی. من می دونم مشکلاتم رو چطوری حل کنم. نمی تونم درک کنم.
تلاشم برای بیرون کشیدن دستم از میان انگشتانش بی فایده باقی ماند.
ادامه دادم:
ـ از اون موقع باید پنهان کاری هاشون رو تحمل می کردم، اما الان دارن بهم دروغ میگن. چطوری باید بهشون اعتماد کنم؟
ـ در مورد چی حرف می زنی؟
ـ من از کاوه پرسیدم و گفت نمی تونن ممنوع الخروجم کنن، اما الان …
باز احساس خفگی می کردم. دستم را روی گردنم گذاشتم و ساکت شدم. دستم کشیده شد و با برخورد به علی رضا، متوقف شدم. پیشانی ام را به سینه اش چسباندم و چشمانم را بستم. علی رضا حق داشت، رفتارم درست نبود، باید تمرکز می کردم. تسلیم شدن راحت ترین کاری بود که می توانستم انجام بدهم. نفس عمیق دیگری کشیدم. بوی عطر تلخ علی رضا مشامم را پر کرد. همیشه حضورش خوب بود. دستانم را به آرامی به دور کمرش حلقه کردم. باید تصمیم درستی می گرفتم. قبل از هر چیزی، باید می فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. علی رضا بازویم را رها کرد و قبل از این که نوازش موهایم را شروع کند، خود را عقب کشیدم. دو قدم از او فاصله گرفتم و موبایلم را از داخل جیب مانتویم بیرون آوردم. علی رضا شگفت زده نامم را صدا زد.
گفتم:
ـ چند دقیقه بهم وقت بده.
شماره ی کاوه را گرفتم. بعد از دومین بوق گوشی را برداشت، اما چیزی نگفت. خودش می دانست چه اشتباهی کرده است که صدایش در نمی آمد.
ـ موضوع شکایت رو از من پنهون کردی چیزی نگفتم، اما دروغ شنیدن رو چطوری باید نادیده بگیرم؟
ـ می دونی که هیچ وقت بهت دروغ نمیگم.
ـ من ازت سوال پرسیدم و تو گفتی نه.
شنیدم که نفسش را با صدا بیرون داد و بعد از مکث طولانی گفت:
ـ راستش این موضوع هیچ ربطی به این شکایت نداره.
خشک شدم! ربطی نداشت، پس …
گفتم:
ـ صالحی؟
ـ خب راستش نه دقیقا، این طوری که فکر می کنی …
با حرص در حالی که سعی می کردم صدایم را آرام نگه دارم گفتم:
ـ کاوه کجایی؟
ـ دادگاه.
ـ آدرس بده.
ـ باشه، ولی می تونیم توی دفتر من یا دفتر تو حرف بزنیم، هر کجا که راحت تری.
ـ انتخاب با توئه که کجا می خوای نفس های آخرت رو بکشی. من برای حرف زدن نمیام، می خوام بیام به خاطر این طوری حرف زدنت بکشمت.
بی توجه به چهره ی متعجب درسا و سودی جون شروع به قدم زدن کردم.
کاوه خیلی سریع گفت:
ـ به خاطر بعضی تحقیقات ممنوع الخروجت کردن. من هم تازه متوجه شدم، به حامد خبر دارم. امروز ظهر قرار بود بهت بگیم، ولی تو گوش نکردی، حامد گفت خودش یه جوری بهت میگه.
گوشی را قطع کردم و سریع شماره ی صالحی را گرفتم. بعد از اولین بوق، تماس را قطع کرد. نمی توانستم آرام یک جا بایستم. شماره ی سامان را گرفتم. با اولین بوق گوشی را برداشت.
گفت:
ـ سلام سارا خانم. آقای صالحی توی جلسه تشریف دارن، چند دقیقه ی دیگه باهاتون تماس می گیرن.
لعنتی. داشت دروغ می گفت. نمی توانستم دروغ گفتن هیچ کس را تحمل کنم. صدای نفس هایش را می شنیدم. نفس های آرام و یک نواخت صالحی بود. “لعنتی”.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ـ من فردا ساعت دو و نیم نصف شب پرواز دارم، تا اون موقع فرصت داری این حکم ممنوع الخروج شدنم رو کنسل کنی.
ـ سارا خانم شما باید در مورد این موضوع با خود حاج آقا صحبت کنید.
ـ من هم الان با تو نبودم، داشتم به همون حاج آقایی که داره حرف هامون رو گوش میده می گفتم. حاج آقا صالحی، من فردا میرم، اگه مجبور باشم، غیر قانونی از مرز رد میشم، اما این رو بدون که اگه این طوری بخوام برم، هیچ وقت دیگه بر نمی گردم.
کسی بازویم را گرفت. علی رضا با چشمان گرد شده و دهانی نیمه باز نگاهم می کرد. می دانستم چه ارزشی برای صالحی دارم، می دانستم هر کاری را برای نگه داشتنم انجام می دهد، مگر نه این که ممنوع الخروج شدنم هم به خاطر همین موضوع بود؟
سامان گفت:
ـ سارا خانم شما دارید …
ـ اگه یک کلمه ی دیگه دروغ بگی، من می دونم و تو! حاجی خودت بهتر از هر کس دیگه ای می دونی که نمی تونی من رو به کاری که دوست ندارم وادار کنی، پس یه تصمیم درست بگیر. روز اولی که اومدی و با محمدرضا، دوست چندین و چند سالت حرف زدی رو یادت میاد؟ گفتم هستم، هنوز هم سر حرفم هستم. بهم پیشنهاد پول کردی، گفتم نمی خوام. وقت و بی وقت برام پروژه فرستادی. یه بار دستت رو رد نکردم. توی کدوم یکی از کارهایی که برام فرستادی، یه خطا و اشتباه پیدا کردی؟ فکر می کنی نمی دونم تک تک حرکاتم رو تحت نظر داری؟ نمی تونی من رو متهم به هیچی بکنی. تصمیم با توئه، فقط خواستم یه چیزهایی رو بهت یادآوری کنم. من فردا میرم فرودگاه، سوار هواپیما میشم و بدون هیچ مشکلی میرم، بعد چهار ماه دیگه بر می گردم و باز هم بدون هیچ مشکلی می تونی روی کمکم حساب کنی، اما … صالحی این یه تهدید نیست، من دارم دقیقا کاری که قراره انجام بدم رو بهت گزارش میدم، هیچی این جا من رو نمی تونه نگه داره، اگه مجبورم کنی به زور برم، دیگه نمی تونی من رو برگردونی.
ـ سارا دخترم …
ـ تازگی ها متوجه شدم من فقط دختر محمدرضا مجدم، پس دیگه این کلمه رو نگو حاجی.
نفسش را بیرون داد و باز همان طور شمرده و آرام، مثل همیشه گفت:
ـ اما من مثل دخترم دوست دارم و نمی خوام هیچ وقت ناراحتیت رو ببینم.
ـ تازگی ها این خودت بودی که باعث ناراحتیم می شدی، حواست بود؟
گفت:
ـ می دونی هیچ کس نمی تونه با من این طوری حرف بزنه؟
سردی صدایش توجهم را جلب کرد، اما واقعا چیزی نبود که بخواهم به آن اهمیتی بدهم. او می توانست هر طور که مایل است با من حرف بزند، من هم همین طور.
گفتم:
ـ چون مثل دخترت، عزیزم، به خودم این اجازه رو میدم.
صدای خنده ی آرامش را شنیدم. کم پیش می آمد خنده ی او را ببینم و بشنوم.
ـ تو دادن این حکم من مسئول نبودم، ولی می دونم کار کیه.
هیچ کنجکاوی در موردش نداشتم.
گفتم:
ـ ترتیبش رو دادی، خودت بهم زنگ بزن، نه سامان؛ بهم دروغ گفت.
باز هم خندید. این بار صدای خنده اش خیلی بلندتر از دفعه ی قبل بود.
گفت:
ـ هنوز سر حرفش هست. این پسر سر به زیر ما بد جوری خاطرخوات شده.
نفسم را پر حرص بیرون دادم و گوشی را قطع کردم. چرخیدم. علی رضا درست پشت سرم، با نیم قدم فاصله ایستاده بود. کاش به جای آن اخم عمیقی که تمام چهره اش را پر کرده بود، لبخند می زد. لبخندهایش را دوست داشتم.
به آرامی از کنارش عبور کردم و گفتم:
ـ می تونیم بریم؟
درسا چند گام دورتر دست به سینه، با اخم عمیقی میان ابروانش ایستاده بود و سنگینی نگاهش آزارم می داد. سودی جون هم با لبخند کم رنگی روی مبل نشسته بود. نفسم را با صدا بیرون دادم.
علی رضا را دیدم که از کنارم گذشت و به آشپزخانه رفت. دو قدم به عقب برداشتم و به دیوار تکیه دادم. چشمانم را بستم و سعی کردم با نفس های عمیق و منظم، کمی آرامش پیدا کنم. نمی توانستم، نمی توانستم حرکت عصبی پاهایم را کنترل کنم. نمی توانستم روی صالحی بیشتر از آن حساب باز کنم. نمی توانستم بروم و دیگر برنگردم. علی رضا، چطور باید وجودش را در زندگی ام نادیده می گرفتم؟ صدای گفتگوی درسا و علی رضا را می شنیدم. شروع به جویدن لب پایینم کردم.
ـ معلوم هست داری چی کار می کنی علی رضا؟ دنبال این دختره راه افتادی که چی؟
ـ وقتی گفتی عاشق کیوانی، من حرفی زدم که چرا کیوان؟ حالا تو هم نپرس چرا سارا.
ـ می فهمم دوستش داری، ولی، هر روز یه مسئله و مشکلی پیش میاد. این صالحی همون نبود که چند وقت پیش داشتی به مامان می گفتی؟ همون که توی …
ـ تمومش کن درسا جان. عزیزم خواهش می کنم به سارا کاری نداشته باش، موضوع اون کمی فرق می کنه.
درسا گفت:
ـ چون فرق می کنه من نگرانتم. این دختره خیلی مناسب تو نیست، قول میدم خودم کسی رو برات پیدا کنم که لیاقتت رو داشته باشه. این همه توجه به این دختر فکر می کنی درسته؟
علی رضا با تاخیر کوتاهی گفت:
ـ نبینم حسودی کنی درسا خانم. خودت رو به زحمت ننداز، اگه بیشتر بشناسیش مطمئنم عاشقش میشی.
چشمانم را باز کردم. سودی جون در دو قدمی ام ایستاده بود.
گفت:
ـ برای علی رضا خیلی عزیزی. از این که می خوای بری خیلی ناراحته.
“لعنتی”. من هم ناراحت بودم. من هم دلم نمی خواست از او دور باشم، ولی دلم ستاره می خواست. متورم شدن قلبم را احساس می کردم. دلم می خواست از ورای یکی از آن تلسکوپ های فوق العاده ی ناسا، به آسمان خیره بشوم و لبخند بزنم. لذت دیدن کهکشان ها، ستاره ها، سیاره ها، سحابی های دور دست را، نه از چند عکس ساده، بلکه با چشم خود احساس کنم. ساعت ها با کسانی حرف بزنم که حرفم در مورد کهکشان آندرومدا (پنجاه و نه) و سیستم سیاره ای دو تایی (شصت) درک کنند. علی رضا؛ اولین دلیلی که به خاطرش از این سفر بر می گشتم، او بود.
ـ نمی خواد ناراحت بشی، به خاطر همین تا الان جلوی رفتنت رو نگرفته.
ـ مامان جان!
صدای سرزنش آمیز علی رضا بود. جلو آمد و به چشمان سودی جون خیره شد. به او گفته بود “مامان جان”. لرزیدم و نفسم را تکه تکه شده به بیرون فرستادم.
سودی جون دستش را روی بازوی علی رضا گذاشت و گفت:
ـ من هم مثل درسا فقط نگرانتم.
به دست سودی جون و بازوی علی رضا خیره شدم.
علی رضا گفت:
ـ می دونم، ولی واقعا لازم نیست نگران باشید. سودی جون می دونی که می تونی به حرفم اعتماد کنی.
سودی جون لبخندی زد و گفت:
ـ البته که می تونم.
آستین علی رضا را گرفتم و او را به سمت خود کشیدم. دست سودی جون پایین افتاد و متوجه نگاه علی رضا به روی خودم شدم.
گفتم:
ـ بریم؟
ـ باشه عزیزم. نمی خوای از پارسا خداحافظی کنم؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و دوباره آستینش را کشیدم. نفسش را با صدا بیرون داد و در حالی که لبخندی مصنوعی بر لب داشت، با خداحافظی کوتاهی، خانه را ترک کردیم.
با خارج شدن از ساختمان، چشمانم را بستم و سرم را بالا گرفتم. ستاره هایم خیلی دور بودند. من تحمل این همه دوری را نداشتم. نفس عمیقی کشیدم. چیزی راه گلویم را بسته بود.
ـ سارا؟
سرم را پایین آوردم و به چشمانش خیره شدم. من عاشق این چشم های قهوه ای بودم. من شیفته ی لبخندی بودم که روی لبانش نمی دیدم. کاش لبخند می زد. همان فاصله ی کمی که بینمان قرار داشت را طی کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. تمام تمرکزم را روی شنیدن صدای قلبش قرار دادم. آرام و کمی، تنها کمی، نامنظم می زد.
گفتم:
ـ اولین دلیلی که من رو برمی گردونه تو هستی.
حرکت آرام و منظم قفسه ی سینه اش برای لحظه ای متوقف شد و بعد من تند شدن ضربان قلبش را شنیدم. دستانش به دور بدنم حلقه شد.
ادامه دادم:
ـ وقتی به صالحی گفتم هیچ دلیلی برای برگشتن ندارم که ناراحت نشدی؟ اون لحظه از دستش خیلی عصبانی و ناراحت بودم.
بوسه ای که بر روی موهایم نشاند را احساس کردم.
گفت:
ـ الان دیگه نه.
سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. درخشش ستاره های چشمانش دو برابر شده بود. زیبا بود.
تا رسیدن به خانه، نه او حرفی زد و نه من کلامی بر زبان آوردم. کنار هم در اتومبیلش نشسته بودیم و به موسیقی آرامی که تمام اتومبیل را پر کرده بود، گوش می دادیم. صدای زن دلنشین بود، اما کلامش تمرکزم را به سمت خود متوجه نمی کرد. تمام توجهم به روی چهره و دستان علی رضا بود. لبخند می زد. لبخندش اگر چه کم رنگ و محو بود، اما نمی توانستم در واقعی بودنش شکی داشته باشم. در تمام مدت دستم را در دست داشت و با انگشت شصت، پشت دستم را نوازش می کرد. گاهی نگاهش را از خیابان می گرفت و به چشمانم خیره می شد و به لب هایم. اگر مشغول رانندگی نبود، بی هیچ تردیدی او را می بوسیدم. قلبم با هر نگاهش ضربان آرام و منظم خود را از دست می داد.
اتومبیل را کمی دورتر از خانه پارک کرد و پیاده شد. پیاده شدم. سرم را بلند کردم و به آسمان خیره شدم. آسمان صاف و شفاف بود. به راحتی می توانستم ستاره ها را ببینم. لبخند زدم. هوای خوبی بود. می توانستیم به پشت بام برویم. زمان زیادی بود که به آن جا سری نزده بودم.
دستم را به دور دست علی رضا حلقه کردم و سرم را به بازویش تکیه دادم. با لبخند و گام هایی آرام، به سمت ساختمان قدم زنان پیش رفتیم. امشب شب آخر بود. قرار نبود هیچ کدام از این لحظه های زیبای با علی رضا بودن را از دست بدهم. خیلی چیزها با فکر کردن، نگران بودن، ناراحت بودن و حتی عصبانی شدن وجود داشت، اما هیچ کدام قرار نبود در این شب خاص ذهنم را به خود اختصاص دهند. دادگاه، دفتر مجله، ممنوع الخروج بودن و … هیچ کدام، وقتی علی رضا حضور داشت، مهم نبود.
ـ نظرت چیه یه سر به کیانا و وحید بزنیم؟
کیانا و وحید. فردا هم می توانستم آن ها را ببینم، ولی این خواست علی رضا بود.
حلقه ی دستم را به دور دستش تنگ تر کردم و گفتم:
ـ اگه تو بخوای حتما.
ـ بچه ی کیانا دو ماه دیگه به دنیا میاد، می دونستی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
ـ الان فهمیدم. کریستین، همسر سعید، خیلی عاشق خرید کردنه، می تونم ازش بخوام یه چیزهایی برای بچه ی کیانا بگیره. وقتی به دنیا اومد، به کیانا میگم عکسش رو برام بفرسته. کاش مثل پارمیس خوشگل باشه.
ـ همه ی بچه ها خوشگلن. سارا، هیچ وقت دلت خواسته یه … یه بچه داشته باشی؟
درست جلوی در ورودی ساختمان متوقف شدم. بچه؟ بچه ی من؟
ـ نمی دونم، هیچ وقت بهش فکر نکردم. بچه ها موجودات عجیبی هستن، آخه خیلی کوچولو و نرمن.
به جمله ی آخرم با صدا خندید، سرش را نزدیک صورتم آورد و با همان لبخندی که تمام صورتش را پر کرده بود گفت:
ـ عجب! کوچولو و نرم؟ همین؟ بچه ها فقط برای تو همین معنا رو میدن؟
گیج و متعجب به چهره اش خیره شدم و گفتم:
ـ آره! اشتباه می کنم؟
سرش را عقب برد و این بار با صدای بلند تری خندید. با لبخند مشت آرامی به بازویش زدم.
ـ داری من رو مسخره می کنی؟
در شیشه ای ورودی را باز کرد و گفت:
ـ من غلط کنم شما رو مسخره کنم، خصوصا با این دست سنگینتون؛ فقط برام جالب بود، همین.
با اخم و لبخند دوباره مشت آرام تری به بازویش کوبیدم و با هم وارد لابی شدیم. به سرایدار کچل خیره شدم. از جا بلند شده بود و لبخند می زد. به سمت آسانسور می رفتیم.
سرایدار کچل صدایم زد:
ـ خانم مجد؟
از گوشه ی چشم متوجه کسی شدم که کمی دورتر، از روی مبل های راحتی زرشکی رنگ داخل لابی، بلند شد و صاف ایستاد. به سرایدار خیره شدم.
با لبخند گفت:
ـ اون خانم یه ساعته منتظر شما هستن.
اون خانم؟ احتمالا در مورد همان کسی صحبت می کرد که چند قدم دورتر، در کنار مبل های راحتی لابی ایستاده بود. اول متوجه چرخش سر علی رضا شدم. نگاهم برای لحظه ای خیلی کوتاه، روی خال گردنش ثابت ماند و بعد سرم را به سمت زن چرخاندم.
زن؟! نفسم در سینه حبس شد. با گام هایی استوار، محکم و بلند، سه گام به جلو برداشت و در دو قدمی ام متوقف شد. مطمئن بودم قلبم ضربان ندارد. چهل و شش سال داشت، متولد شانزده آبان بود، یک متر و شصت و نه سانتی متر بلندی قامتش بود، چشمان درشت سیاه رنگ داشت، پوستی روشن و سفید و موهای شکلاتی اش بدون شَک رنگ شده بود. بینی قلمی و گونه های برجسته، لبان قلوه ای سرخ رنگ و پیشانی بلند، ابروهای نازک و یک خال که درست روی انتهایی ترین قسمت لاله ی گوش راستش قرار داشت. لاک کرم رنگ ناخن های پایش، با وجود کفش قهوه ای پاشنه بلندِ جلو بازش، به خوبی پیدا بود. شلوار و مانتوی بلند کرم رنگ بر تن داشت. از همان فاصله هم می توانستم جنس نازک و خنک پارچه ی مانتو و شلوارش را تشخیص دهم. رنگ لاک ناخن های نیمه بلند دستانش هم کرم بود. کیف قهوه ای رنگش را با دست چپ گرفته بود و نمی توانستم با وجود خمیدگی انگشتانش برای گرفتن کیف، آن حلقه ی ساده و نازک طلا را که مطمئنا در انگشت دوم دستش قرار داشت را ببینم. در انگشت سوم دست راستش هم یک انگشتر پر نگین و زیبا دیده می شد. روسری بزرگ کرم قهوه ای نازک و لطیفی بر سر داشت. موهایش بخش کوچکی از پیشانی بلندش را پوشانده بود. با وجود این که عطر ملایم و شیرینی به خود زده بود، اما می توانستم بوی عطر تنش را احساس کنم. نمی توانستم بگویم دلنشین است یا تهوع آور، اما اطمینان داشتم و می دانستم تنِ هیچ کس چنین بویی نمی دهد.
از زمان چرخاندن سرم به سمت زن تا وقتی او سه گام به جلو برداشت و من چشمانم را بستم و بازوی علی رضا را سخت تر چسبیدم، فقط شش ثانیه طول کشید.
گفتم:
ـ بریم بالا، من خستم.
تقریبا علی رضا را به دنبال خودم تا دم در آسانسور کشیدم. وقتی دکمه ی آسانسور را می زدم، دستانم آشکارا می لرزید.
علی رضا آرام سرش را پایین آورد و زیر گوشم گفت:
ـ تو این زن رو می شناسی؟
با اخم و خشم، بلند گفتم:
ـ نه.
لحظه ای به چهره ی متعجب و شگفت زده اش خیره شدم. نباید با او این قدر تندی می کردم. او هیچ دخالتی در این موضوع نداشت.
نفسم را بی صدا بیرون دادم و خیلی آرام گفتم:
ـ متاسفم، حالم خیلی خوب نیست.
هنوز نمی توانستم ضربان قلبم را احساس کنم. چشمانم را بستم. کاش آسانسور زودتر می رسید. علی رضا آرام پشت دستم را نوازش می کرد. متوجه بودم که گاهی سرش را به عقب، جایی که زن ایستاده بود می چرخاند. با صدای متوقف شدن آسانسور و باز شدن در، نفس عمیقی کشیدم. تنها بویی که به مشامم می رسید، بوی عطر علی رضا بود. قبل از این که حرکتی برای سوار شدن به آسانسور کنم، صدایش را شنیدم.
ـ سارا؟
تمام وجودم لرزید. ضربان قلبم را احساس کردم. چنان تند می زد که احساس می کردم قرار است هر لحظه قفسه ی سینه ام را از هم باز کند و رو به رویم، کف زمین ببینمش. هفده سال، هفده سال بود که نامم را از زبانش نشنیده بودم. سارا؛ سارا مگر همان هفده سال قبل برایش نمرد؟ پس او این جا، الان، در لابی خانه ی من چه می کند؟ بازوی علی رضا را کشیدم و قدمی به داخل آسانسور برداشتم.
گفت:
ـ شنیدم خیلی خاطر دخترم رو می خوای جناب دکتر زمانی.
جمله اش نه کنایه بود و نه لحن بدی داشت. یک جمله ی عادی و معمولی، اما سخت شدن بدن علی رضا را احساس کردم. داشتم خفه می شدم. داشتم می مُردم. چرا؟ چرا امشب؟ چرا شبی که قرار بود هیچ فکری، خوشی با علی رضا بودنم را ضایع نکند، آمده بود؟ جایی درست میان قفسه ی سینه ام به سوزش افتاد.
علی رضا با صدایی که آشکارا متعجب بود، آرام گفت:
ـ اون زن مادرته؟
انگشتانم را مشت کردم. آن زن هیچ کسِ من نبود. با اخم به سمتش چرخیدم. به چشمانش خیره شدم. می دانستم چشمانش ستاره دارد. روزی که در آغوش محمدرضا جای گرفتم و با هم مقابلش ایستادیم، محمدرضا به چشمان او اشاره کرد و ستاره هایش را نشانم داد. او اولین کسی بود که من ستاره های چشمانش را دیدم. لبخندش را به یاد داشتم.
گفتم:
ـ چی می خوای؟
نیم قدم به جلو برداشت. به زحمت صاف و محکم ایستادم. دلم می خواست فرار کنم. جایی بروم که هیچ وقت نبینمش، هیچ وقت صدایش را نشنوم، اما الان زمانش نبود. باید مقابلش می ایستادم و ثابت می کردم که هفده سال گذشته است و من دیگر آن دختر بچه ی نه ساله نیستم که از دوری اش مریض شوم و اشک بریزم.
گفت:
ـ من چیزی نمی خوام، فقط اومدن کنار دخترم باشم، همین.
داشتم می مُردم، اما به خوبی روی خودم کنترل داشتم. گوشه ی لبم بالا رفت.
گفتم:
ـ اشتباه اومدین.
و رو به سرایدار ادامه دادم:
ـ می تونید خانم رو به بیرون راهنمایی کنید.
چرخیدم. به سختی جلوی لرزش بدنم را گرفته بودم. بازوی علی رضا را گرفتم و به داخل آسانسور کشیدم. دکمه ی شماره پانزده را فشار دادم.
ـ سارا باید با هم حرف بزنیم.
قبل از این که دستش را میان درهای آسانسور قرار دهد، درها بسته شدند. وقتی حرکت آسانسور را احساس کردم، وقتی دیگر اویی نبود که تک تک حرکاتم را زیر نظر بگیرد، خود را رها کردم. کنار علی رضا بودم. او همیشه مراقبم بود. او می دانست چطور آرامم کند، اما من نیازی به آرام شدن نداشتم. چیزی که می خواستم، رها شدن از بغضی بود که داشت مرا خفه می کرد. دستانش به دورم حلقه شد و مرا سر پا نگه داشت.
ـ محکم باش سارا، اتفاق خاصی نیفتاده.
حق داشت از من بخواهد محکم باشم، حق داشت بگوید اتفاق خاصی نیفتاده است. با وجود سوال های او، من هیچ وقت در مورد او و ساره حرفی نزده بودم. او چیزی نمی دانست. چند نفس عمیق کشیدم. حتی آن هوایی که ریه هایم را پر کرد و حرکت آرام و نوازش گونه ی دستانش هم نمی توانست آرامم کند. آسمانم می توانست مرا آرام کند، می توانست در مقابل این حسی که تمام بدنم را به لرزش وا می دارد، مقاومت کند. فقط این چند ساعت را باید دوام می آوردم، بعد سوار هواپیما می شدم و می رفتم. اول شیلی و بعد فرانسه و بعد ناسا. ناسا؛ یکی از دوست داشتنی ترین مکان های روی زمین، برای من. با وجود رابرت، چارلی، سعید و خیلی های دیگر، چیزی آن جا وجود نداشت که باعث نگرانی ام شود. ساعت ها بدون هیچ مزاحمی به آسمان خیره می شدم. به دورترین و شگفت انگیزترین نقطه ی دنیا. هیچ لذتی توان برابری با حس عمیق این غرق شدن در میان کهکشان ها، ستاره ها، سیاره ها، خوشه ها، قمرها، سیاه چاله ها و کوتوله ها را نداشت. با توقف آسانسور، چیزی دوباره ذهنم را آشفته کرد. این یک احتمال بود، اما اگر صالحی نمی توانست به موقع حکم ممنوع الخروج شدنم را باطل کند، چه باید می کردم؟ تصور از دست دادن این سفر، دیوانه ام می کرد.
ـ سارا به خودت بیا، چرا این قدر می لرزی؟ آروم باش.
علی رضا شانه هایم را محکم گرفته بود و تکانم می داد. به چشمانش خیره شدم. چطور باید چهار ماه دوری از او را تحمل می کردم؟ صاف ایستادم. لبخند محوی روی لبانش نشست.
ـ این طوری بهتر شد. کلیدت کجاست؟
در داخل کیفم به دنبال کلید می گشتم. مانع از بسته شدن دوباره ی درهای آسانسور شد و با گرفتن دستم، مرا از آسانسور خارج کرد. وقتی کلید را به دستش می دادم، نگاهش را دیدم که برای چند ثانیه ی طولانی، روی لرزش بی وقفه ی دستم ثابت ماند. اول کلید را گرفت و بعد دستم را. به چشمانم خیره شد و بوسه ای به روی انگشتانم زد. لبخند زد و چرخید.
کلید را در قفل چرخاند و گفت:
ـ نگران نباش عزیزم.
صدای باز شدن درهای آسانسور را شنیدم. بوی ملایم و شیرین عطرش، خیلی سریع مشامم را پر کرد. می دانستم آن جاست و نگاهم می کند. آهسته آهسته کمرم را صاف کردم. با یک تصمیم آنی و محکم، لرزش بدنم را متوقف کردم. او آخرین کسی بود که می خواستم بخش ضعیف و شکننده ی وجودم را ببیند.
گفت:
ـ محمدرضا بود که نخواست دیگه ببینمت، اجازه نداد باهات حرف بزنم.
دیدم که حرکت دستان علی رضا هم با شنیدن صدایش متوقف شد. دیدم که در باز شد. دیدم که علی رضا صاف ایستاد و با اخم به سمتش چرخید.
و شنیدم که گفت:
ـ میشه لطفا از این جا برید؟
ـ من به دامادم هم اجازه نمیدم توی مسائل بین من و دخترم دخالت کنه، تو حتی هنوز دامادم هم نیستی، پس وقتی دارم با دخترم حرف می زنم، شما دخالت نکن.
خیلی محکم و قاطع این کلام را بر زبان آورد. چرخیدم، به چشمانش خیره شدم، ستاره های چشمانش زیبا بود. “لعنتی”.
دست به سینه به چشمانش زل زدم و گفتم:
ـ اگه اجازه نداد ببینمت و باهات حرف بزنم، کار درستی کرده. الان هم هیچ تمایلی به این کار ندارم. حرف هات رو توی دادگاه بزن، اون جا به اندازه ی کافی آدم هست که به حرف هات گوش بده.
ـ اگه بخوای شکایتم رو پس می گیرم، فقط کافیه تو بخوای.
پوزخندی گوشه ی لبم نشست و گفتم:
ـ من حتی نیازی به خواستن ندارم. هیچ چیزی قرار نیست تغییر کنه. واقعا فکر کردی با شکایت کردن می تونی چیزی به دست بیاری؟ نه خانم اشتباه کردی.
ـ موضوع اصلا شکایت نیست، تو هستی.
ـ من؟! خنده داره! اومدی این جا که چی؟ خوب گوش کن خانم، اون دفتر و خونه به نام منه، واقعا فکر کردی تا شکایت کنی من دو دستی اون جا رو می سپارم به تو و اون دخترت؟
سرش را بالا گرفت و گفت:
ـ درست شناختمت، من از اول هم چنین قصدی نداشتم.
ـ نه تو هیچ وقت من رو نشناختی، خودت بهتر از هر کسی می دونی چرا.
لبخندی نرم، آرام و آهسته از لبانش شروع به شکل گرفتن کرد و بعد از چند ثانیه ی نه چندان کوتاه، تمام صورتش را پر کرد. دو قدم به جلو برداشت. تمام تلاشم را برای حرکت نکردن به کار بردم، اما وقتی فاصله یمان به نیم قدم تبدیل شد، بی اختیار نیم قدم به عقب برداشتم و میان چهارچوب در ورودی خانه متوقف شدم.
محکم گفت:
ـ خوب شناختمت، می دونی چرا؟ چون تو بیشتر از هر وقت دیگه ای شبیه خودمی. هنوز به چاقاله حساسیت داری؟ فکر نکن فراموش کردم از رنگ صورتی بدت میاد.
چرا باید هنوز این چیزها را به خاطر داشته باشد؟ مگر نه این که برایش مهم نبودم؟
کمتر از نیم قدم دیگر جلو آمد و ادامه داد:
ـ سارا تو در مورد مادرت چه فکری می کنی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ هیچی، چون من هفده ساله که … که ما … ما … در … ندارم.
ـ من بهت یاد دادم درست و محکم حرف بزنی، قاطع باشی، چرا درست نمیگی مادر؟ مادر.
نمی توانستم بیشتر از آن در مقابل لرزش بدنم مقاومت کنم.
ـ لازم نیست این کلمه رو محکم و درست بگم، چون نیازی بهش ندارم.
ـ پس چرا داری می لرزی؟
می لرزیدم. تمام تلاشم برای متوقف کردنش بی فایده بود. چرا علی رضا دخالتی نمی کرد؟ چرا حرفی نمی زد؟ می خواستم فرار کنم، اما نمی توانستم حرکت کنم. نمی توانستم نگاهم را از نگاهش جدا کنم. به یاد آوردن این که او همیشه بیشتر از محمدرضا، به روی من و ساره نفوذ داشت، چندان هم سخت نبود. او همیشه بیشتر از محمدرضا و کمتر از ساره مرا می شناخت.
ـ از این که مجبور نیستم ببینمت، حس خوبی دارم.
هدفش آزار من بود، اما من داشتم می رفتم. می رفتم و حتی اگر موفق به آزارم می شد، نمی توانست زجری را که خواهم کشید را ببیند.
ادامه دادم:
ـ حامد مسلما بهت گفته دارم میرم.
گوشه ی لبم بالا رفت. این یک نکته ی نورانی در میان سیاهی بی انتها بود. دوباره لبخند زد. لبخندی واقعی و آرام.
سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:
ـ من خیلی به حس مادرانم اعتماد دارم و خودت بارها و بارها تجربش کردی، یادت میاد؟
البته که به حس مادرانه ی او اعتماد داشتم. چه می خواست بگوید؟
با همان لبخند گفت:
ـ می دونی حس مادرانم بهم چی میگه؟ میگه خیلی زود، می بینمت.
بالا تنه اش را جلو آورد و ادامه داد:
ـ مثلا چند روز دیگه.
لرزش بدنم بیشتر شد. “لعنتی”. لعنت به حس مادرانه ای که بارها و بارها برایم امتحانش را پس داده بود و به آن اعتماد داشتم. تمام تلاشم برای سر پا ماندن داشت از بین می رفت. تنها خواسته ام رفتن او بود. نفس های تند و نامنظمم بوی تلخ و آشنای علی رضا را نمی داد. این بوی شیرین و ملایم کلافه ام می کرد. پس علی رضا کجا بود؟ چرا دستم را نمی گرفت؟ چرا حرفی نمی زد؟ دلم می خواست سرم را برای دیدنش برگردانم، اما نمی توانستم و نمی خواستم نگاهم را از چشمان درشت و سیاهش جدا کنم. نگرانی هر حرکت کوچک و غیرمنتظره اش، اجازه ی این کار را به من نمی داد. نگاهش را دیدم که به جایی پشت سرم حرکت کرد و ثابت ماند. لبخند زد. کاش لبخندهایش این قدر واقعی نبود.
گفت:
ـ دلم می خواست یه جور دیگه با هم آشنا بشیم، ولی خب نشد. حامد خیلی از شما تعریف می کنه.
گرمای حضور و دستش را احساس کردم.
گفت:
ـ آقا حامد به من خیلی لطف دارن.
حس حضور دستش که به دور کمرم حلقه شد، بیشتر از چیزی که تصور می کردم خوب و آرامش بخش بود. برای دو ثانیه چشمانم را بستم. گرمای تنش را سمت چپ بدنم احساس می کردم.
علی رضا ادامه داد:
ـ درسته آشنایی خوبی نبود و …
چشمانم را باز کردم. “لعنتی”. نگاهش درست به روی چشمانم من ثابت مانده بود. کوچک ترین حرکاتم را تحت نظر داشت. باید بیشتر دقت می کردم.
علی رضا خیلی محکم و گفت:
ـ اگه ادامه ی این آشنایی رو برای یه وقت دیگه بذارید، خیلی ممنون میشم.
لبخندش پهن تر شد. کمی سرش را به سمت راست کج کرد و ابروهاش بالا رفت.
گفت:
ـ البته، خیلی زود دوباره می بینمتون.
چرخید و دکمه ی آسانسور را زد. دو ثانیه ی بعد در آسانسور باز شد. بی آن که به پشت سرش نگاهی بیندازد، سوار شد. درست نقطه ای میان کابین کوچک آسانسور ایستاد. داشت به من نگاه می کرد. کاش این ثانیه های کِش دار و بی پایان، به انتها می رسید. دست چپش را دراز کرد و دیدم که دکمه ی طبقه ی چهاردهم را فشار داد. “لعنتی”. کیانا؛ او از همه چیز خبر داشت و مقصر تمام این ها بی هیچ تردیدی حامد بود. او همه چیز را گفته بود. سنگینی آزار دهنده ی چشمانش را احساس می کردم و نگاهم به روی کیف و دستش ثابت مانده بود. با هر دو دست، دسته ی کیفش را مقابل پایش گرفته بود. به حلقه اش خیره شدم. درهای آسانسور بسته شد. دیگر از بوی شیرین و ملایم، از نگاه چشمان سیاه و درشت، از او، خبری نبود. تنم شل شد. دستان پر قدرت علی رضا به دور بدنم حلقه شد. چشمانم را بستم.
سه سال و دو ماه قبل برای رصد به کویر لوت رفته بودم. یکی از همان کاروان سراهای قدیمی که با خشت و گل ساخته شده بود. ساعت پنج بعد از ظهر اتومبیلم را مقابل کاروان سرا پارک کردم. لپ تاپ و تلسکوپ و کیفم را برداشتم و بی آن که توجه کسی را جلب کنم، از پله های بلندِ کم عرض، در آن دالان تاریک و تنگ بالا رفتم. هوا واقعا گرم بود. در عرض چند دقیقه، تمام تنم خیس عرق شد. با دقت و حوصله، تمام پشت بام بزرگ کاروان سرا را گشتم و در نهایت جایی که فکر می کردم کمتر در دید و دور از دسترس بقیه ی مشتاقان رصد ستاره هایم است را، انتخاب کردم. مشغول جاگذاری تلسکوپ بودم که متوجه بقیه شدم. اتومبیل هایی که یکی یکی در نزدیک اتومبیلم پارک می شدند و صدای خنده و صحبت جوان هایی که برای رصد می آمدند شدم. حضور آراد را هم در کنار بقیه، به یاد داشتم. پیش بینی درستی بود. اگر چه چند نفری متوجه حضورم شدند، اما هیچ کس برای قرار دادن تلسکوپش در نزدیکی من پیش قدم نشد. اکثرشان بعد از جاگذاری و تنظیم تلسکوپ هایشان، به داخل کاروان سرا باز گشتند، اما من در تمام مدت، در گرمای تابستان کویر، در کنار تلسکوپم، روی لبه ی پشت بام نشسته بودم و با لپ تاپم کار می کردم.
رصد فوق العاده ای از بارش شهاب سنگ ها بود. تک تک لحظه هایش را به خاطر دارم. قلبم در تمام مدت با ریتمی نامنظم و تند می زد. هیجان این همه نزدیکی به ستاره هایم، این چنین قلبم را به تپش وادار کرده بود. تمام شب از سوراخ کوچک تلسکوپم به آسمان خیره شده بودم و تند و بد خط، نکات کوچک و با اهمیتی که با دیدن هر شهاب در ذهنم شکل می گرفت را، روی کاغذ یادداشت می کردم. با روشن شدن آسمان، نفسم را بیرون دادم و منتظر شدم. خارج شدن در شلوغی پشت بام کاروان سرا، کار من نبود. باید منتظر می ماندم. تلسکوپ را جمع کردم و روی زمین نشستم. باز هم گرمای تابستان کویر را روی پوست تنم احساس می کردم. بطری آبم چند ساعت قبل تمام شده بود و از صبح زود که دفتر را به قصد کویر ترک کرده، چیزی نخورده بودم. ضعف داشتم و به شدت تشنه بودم. چشمانم تار می دید و تنها منتظر ترک کردن همان چند نفری بودم که سمت دیگر پشت بام، جایی در نزدیکی پله ها ایستاده بودند و حرف می زدند و می خندیدند. با دیدن حرکتشان برای پایین رفتن از پله ها، از جا بلند شدم. از جا بلند شدم و همه چیز سیاه و تار شد. از حال رفته بودم.
در آغوش علی رضا، نه از حال رفته و نه غش کرده بودم. تنها تمام انرژی ام را برای سر پا ایستادن از دست داده بودم. احساس کردم که مرا روی دست هایش بلند کرد و وارد خانه شدیم.
ـ صدای من رو می شنوی؟ سارا؟ سارا جواب من رو بده، حالت خوبه؟
مرا روی چیزی نرم گذاشت. چشمانم را به سختی باز کردم. نیاز به انرژی داشتم. اگر چه تار می دیدم، اما می توانستم لبخندی که علی رضا بر لب آورد را ناواضح ببینم. گوشه ی لبم به سختی بالا رفت. لبه ی مبل نشست و دستم را گرفت.
ـ هر وقت آماده ی توضیح دادن بودی، من برای شنیدن آماده ام.
با گرمای دستش، آن لبخند و نگاهش، دوباره انرژی گرفتم. به پهلو شدم و چشمانم را بستم.
گفتم:
ـ چیزی برای توضیح دادن وجود نداره.
ـ اما من می خوام همه چیز رو بدونم. خیلی وقته می خوام ازت بپرسم، اما چون ناراحت می شدی سوال نکردم، اما الان دیگه نمیشه. بگو چی شده؟
کاملا جدی بود و دلخور. نگاهش کردم. اخم محوی روی پیشانی اش نشسته بود و دیگر لبخند نمی زد. دستم را از میان انگشتانش خارج شدم و نشستم. انرژی که ناگهان از وجودم محو شده بود، آرام آرام دوباره باز می گشت.
گفتم:
ـ من که بهت گفتم، به خاطر ارث پدرم ازم شکایت کردن، همین.
ـ و این صحبت های چند دقیقه قبل چی بود؟
ـ این چیزها به خودم مربوطه.
ـ ظاهرا همه در جریان هستن، جز من.
ـ نه این طوری نیست.
ـ پس چطوریه؟ سارا اگه حرف بزنی، خیلی هم بد نیست.
به نفس نفس افتاده بودم. عصبانی بودم، از همه، از علی رضا که درک نمی کرد نمی خواهم حرف بزنم. از کیانا که در مورد او چیزی نگفته بود. از حامد که همه ی زندگی ام را به او گزارش کرده بود و از او که برگشته بود. می خواست زندگی ام را دوباره نابود کند، می خواست آزارم دهد. از همه چیز و همه کس عصبانی بودم. علی رضا را کنار زدم و ایستادم.
گفتم:
ـ چی می خوای بشنوی؟ وقتی نه سالم بود، خواهرم رو برداشت و رفت، حالا برگشته و ادعای ارث می کنه.
ـ چرا این قدر عصبانی هستی؟ می خوایم آروم با هم حرف بزنیم. تو می دونی چرا رفت؟
چند نفس عمیق کشیدم. نمی توانستم تمرکز کنم، نمی توانستم آرام بگیرم. همه چیز داشت از دست من خارج می شد. باید به روی خودم کنترل می داشتم.
انگشتانم را مشت کردم و گفتم:
ـ آره، چون براش هیچ اهمیتی نداشتم، چون از من بدش میومد.
ـ امکان نداره، اون که به نظر خیلی …
“امکان نداره؟” او چه می دانست که می گفت امکان ندارد؟ چطور به خودش اجازه می داد بدون دانش به قضاوت بنشیند؟ چیزی روی میز بود. برداشتم و به سمت سالن پرت کردم. تمام وجودم می لرزید. صدای شکسته شدن چیزی در خانه پیچید.
داد زدم:
ـ حرف نزن. تو نمی دونی با من چی کار کرده، نمی دونی وقتی رفت چقدر زجر کشیدم، تو هیچی نمی دونی.
نفس های به شماره افتاده ام خیلی زود و غیر منتظره به هق هقی بی امان تبدیل شد. دلم می خواست داد بزنم، دلم می خواست فرار کنم، دلم می خواست تنها باشم و بمیرم. چرا؟ چرا من؟ خشمم برای کنار زدن دستانی که برای به آغوش کشیدنم جلو آمدند کافی نبود. دستان علی رضا سخت و شاید کمی خشن از پشت سر به دورم حلقه شد. سرم را خم کردم و با انگشتانم آرنج هایش را محکم گرفتم. پلک هایم را به هم فشار دادم، اما تاثیر خاصی بر روی متوقف شدن اشک هایم نداشت. پای راستم را چندین و چند بار به زمین کوبیدم. این لحظه ها حتی از لحظه هایی که او مقابلم ایستاده و به چشمانم زل زده بود، سخت تر، آزار دهنده تر و غیر قابل تحمل تر بود.
ـ معذرت می خوام عزیزم، متاسفم، من فقط در موردش کنجکاو بودم، همین. نمی خواستم ناراحتت کنم.
چند نفس عمیق کشیدم. هیچ بوی شیرین یا حتی ملایمی نمی آمد. فقط تلخی عطر علی رضا بود و حرارت بدنش. لبم را گاز گرفتم. سرش را میان گردنم فرو برده بود و گاهی بوسه ای روی شانه و گردنم می نشاند. نفس های داغ و منظمش را احساس می کردم. چند لحظه تنها به روی نفس هایش تمرکز کردم و با آن همراه شدم. فاصله ی کوتاه نفس هایش را با نفس هایم پر می کردم. وقتی نفس هایمان ریتم گرفت، متوجه شدم دیگر گریه نمی کنم، که آرامم.
صدایش کردم، خیلی آرام.
ـ علی رضا؟
ـ جانم؟
نفس بعدی ام بی اختیار با این کلمه تکه تکه شده از دهان و بینی ام خارج شد. کمی از فشار دستانش کاسته شد. نفس عمیق دیگری کشیدم. هنوز تلخی عطرش تنها بویی بود که به مشامم می رسید. ریتم آرام و منظم قلبش را به خوبی با پشتم احساس می کردم. انگار قلبش درست در جایی نزدیک شانه ام می زد. صاف ایستادم و چشمانم را باز کردم. درست در مقابل سالن ایستاده بودم. به تکه های شیشه ای که روی زمین، تنها چند قدم دورتر از من افتاده بود، خیره ماندم. چند دقیقه ی قبل من چیزی را از روی میز برداشته و به سمت سالن پرت کرده بودم. ضربان قلبم تند شد.
ـ نه!
صدایم می لرزید. به فرش و کف خیس سالن خیره ماندم. نمی خواستم به چند سانتی متر بالاتر نگاه کنم.
ـ لعنت به این …
صدای علی رضا را اگر چه خفه و آرام، اما شنیدم. چشمانم را برای دو ثانیه بستم و بعد همزمان با باز کردن چشمانم، دستان شل شده ی علی رضا را کنار زدم و به ماهی های بی حرکت روی فرش و کف سالن خیره ماندم. هیچ کدام حرکت نمی کردند. مرده بودند، ماهی های من مرده بودند. لب هایم را به هم فشار دادم و قدمی به جلو گذاشتم. دوباره تار می دیدم، دوباره داشتم گریه می کردم. ماهی های من، ماهی های دوست داشتنی من، من آن ها را کشته بودم. مقابل ماهی قرمز روی زمین زانو زدم. با پشت دست چشمانم را پاک کردم. انگشت اشاره ی دست راستم را به روی تنه ی خشک ماهی قرمز گذاشتم. سحابی کارینا (شصت و یک) در بازوی Sagittarius_Carina (بازوی کمان – شاه تخته) محل تشکیل ستاره ها در کهکشان راه شیری که در فاصله ی 7500 سال نوری از زمین قرار دارد. سه دم با مزه اش را چقدر نرم درون آب حرکت می داد. کامل روی زمین نشستم. من ماهی هایم را دوست داشتم. چشمانم را بستم. سعی کردم فهرست صد و ده عنوانی که شارل مسیه (شصت و دو) از جرم های غیر ستاره ای ثبت کرده بود را به یاد بیاورم. ستاره های من، آرامش بخش ترین قسمت زندگی من. NGC 6121 (مسیه چهار) (شصت و سه). علی رضا؛ چرا گاهی او را فراموش می کردم؟ سحابی مرداب (مسیه هشت) (شصت و چهار). خوشه ی کندو (مسیه چهل و چهار) (شصت و پنج). سحابی حلقه (مسیه پنجاه و هفت). چرا نمی توانستم این ترتیبشان را درست به خاطر بیاورم؟ دیگر تحمل نداشتم.
ـ سارا خواهش می کنم تمومش کن.
خیلی سریع از جا بلند شدم و گفتم:
ـ بریم.
شالم را از دور گردنم باز کردم و دوباره به روی سرم انداختم.
ـ کجا؟
ـ نمی دونم، هر جایی، هر جایی که از این جا خیلی دور باشه. نمی تونم توی این شهر نفس بکشم، دارم خفه میشم علی رضا. خواهش می کنم بریم.
دستم را گرفت و گفت:
ـ باشه عزیزم، بریم شمال؟
نفسم با بی صدا بیرون دادم و گفتم:
ـ عالیه، فقط بریم.
با زیاد شدن سرعت اتومبیل، چشمانم را بستم. باز هم سر گیجه. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و انگشتان علی رضا را احساس کردم که به دور مچ دستم حلقه شد.
آهسته گفت:
ـ اگه حرف بزنی، مطمئنم احساس بهتری پیدا می کنی.
کفش هایم را در آوردم. به پهلو شدم و پاهایم را در شکم جمع کردم. دستش را روی گونه ام کشید. با حرارت دستش لبخند زدم.
گفتم:
ـ الان حالم خوب نیست، قول میدم برات تعریف کنم.
قول دادم، ولی واقعا هیچ تمایلی برای به یاد آوردن تک تک آن لحظه های ناراحت کننده و زجر آور نداشتم.
ـ علی رضا؟
ـ جانم؟
همین که صدایش را می شنیدم، خوب بود.
گفت:
ـ بخواب عزیزم، خیلی خسته به نظر می رسی.
انگار تنها نیازمند همین یک جمله بودم تا به خواب بروم.
خواب می دیدم. می دانستم خواب می بینم، اما نمی توانسم بیدار شوم، یا چیزی را که می بینم، باور نکنم. او ایستاده بود و لبخند می زد. یک پیراهن صورتی بر تن داشت و موهای نیمه بلندش را روی شانه رها کرده بود. کسی از سمت چپ در کنارش ایستاد. چند لحظه طول کشید تا تشخیص دهم چه کسی است. ساره ی نه ساله بود. پیراهن بلند سفیدی بر تن داشت. دستش را به دور شانه ی ساره حلقه کرد و او را به خود نزدیک کرد. دلم می خواست از خواب بیدار شوم. از دیدن کسی که از سمت راست به سمتش می آمد، جا خوردم! کسی شبیه من بود، شبیه ساره. با دقت به چهره اش خیره شدم. آن دختر بچه ی نه ساله، نمی توانست من باشد. من این جا، کمی دورتر، در مقابل آن ها ایستاده بودم و نگاهشان می کردم. به عقب گام برداشتم، اما چرا نمی توانستم از آن ها فاصله بگیرم؟ به نفس نفس افتاده بودم. دو ساره در دو طرف او ایستاده بودند و او دستش را به روی شانه ی آن ها گذاشته بود و لبخند می زد. داشتند دور می شدند. به گریه افتادم. باز هم مرا داشت تنها می گذاشت. در خواب هم مرا با خود نمی برد. کسی بازویم را گرفته بود و اجازه نمی داد بدوم.
ـ ولم کن، خواهش می کنم. نه، نمی تونه دوباره تنهام بذاره، خواهش می کنم.
خواب می دیدم و می دانستم و گریه می کردم.
ـ باشه عزیزم، بیدار شو.
ـ نمی خوام.
ـ سارا؟
صدای علی رضا در خوابم چه می کرد؟ کسی سخت تکانم می داد.
ـ بیدار شو سارا، داری خواب می بینی.
دست از تلاش برای رها شدن از انگشتان حلقه شده ی علی رضا به دور بازویم برداشتم و نفس عمیقی کشیدم. همه چیز سیاه بود. نه از او خبری بود و نه از آن دو ساره ی خوش بخت و منی که تنها رها شده بودم. نوازش انگشتانی که دست و صورتم را نوازش می کرد را احساس می کردم. گرمای دست علی رضا بود. نفس عمیقی کشیدم. بوی تلخ عطر او بود. خودم را بیشتر از چند لحظه ی قبل جمع کردم. بیدار بودم، هوشیار بودم، بیشتر از هر زمان دیگری که از خواب بیدار می شوم، هوشیار بودم. نفس عمیق دیگری کشیدم. خوش حال بودم که بیدارم.
چشمانم را باز کردم و قبل از چهره ی علی رضا، ستاره هایی که از پنجره ی پشت سر علی رضا نمایان بودند، توجهم را جلب کردند. دهانم را باز کردم، اما نمی دانستم چه باید بگویم. بر روی این سیاره، مکان های زیادی وجود نداشت که بدون تلسکوپ، اِنقدر ستاره هایم نزدیک باشند. صاف نشستم و از شیشه ی جلوی اتومبیل، به آسمان خیره شدم. به نفس نفس افتاده بودم.
ـ چطوره؟
بی آن که نگاهش کنم گفتم:
ـ فوق العاده ست.
در اتومبیل را باز کردم و پیاده شدم. نگاهم به آسمان بود. من تک تک آن ستاره ها را می شناختم.
وقتی دستانش به دور کمرم حلقه شد، با صدا خندیدم و گفتم:
ـ کویر؟
ـ من هیچ وقت کویر نیومده بودم، نمی دونستم این قدر فوق العاده ست.
نفسم را با صدا بیرون دادم و به اطرافم خیره شدم. تنها چیزی که می دیدم، سایه ای از تپه های سیاه و ناآشنا بود. پای راستم را روی زمین کشیدم. نرمی شن ها حس خوبی داشت. به پاهای علی رضا خیره ماندم. کفش مردانه و سیاه رنگش، در کنار کفش های پاشنه بلند و کوچک من، واقعا بزرگ به نظر می رسید. لبخند زدم. هیچ چیز مهم نبود.
سرم را بالا گرفتم. من زیر آسمان پر ستاره بودم، در آغوش علی رضا و انگشتان نوازشگر او که به روی پهلوهایم کشیده می شد. از روی شال به روی گردنم بوسه ای نشاند و نفسم بند آمد.
دستم را بالا گرفتم و با انگشت به نورانی ترین ستاره ی صورت فلکی عقرب (شصت و شش) اشاره کردم و گفتم:
ـ ببینش، اون یکی از صورت های فلکی محبوب منه. اون ستاره ی نورانی رو توی انتهای انگشت من می بینی؟ بهش میگن اپوش یا قلب العقرب (شصت و هفت).
دستم را پایین تر آوردم و ادامه دادم:
ـ اون کمانداره (شصت و هشت).
به تک تک ستاره های کماندار اشاره کردم و گفتم:
ـ فوق العاده ست. علی رضا ممنونم.
آسمان را تار می دیدم. با لبخند و چشمانی که از اشک پر شده بود، سرم را به سمتش برگرداندم. علی رضا دوست داشتنی ترین و فوق العاده ترین آدم این سیاره بود. لبخند می زد. لبم را به دندان گرفتم. با صدا خندید.
روی زمین در آغوشش نشستم. تک تک صورت های فلکی آسمان کویر مَرَنجاب را نشانش دادم و در موردشان پر حرفی کردم. بی هیچ حرفی به تک تک کلماتم با دقت گوش می داد و لبخند برای یک لحظه از روی لبانش کنار نمی رفت. گاهی گونه ام را می بوسید و انگشتانش برای لحظه ای از نوازش کردنم خسته نمی شدند.
به ستاره هایی که در نور خورشید محو و محوتر می شدند خیره شدم و گفتم:
ـ خورشید رو دوست دارم، اما بعضی وقت ها … بعضی وقت ها از این که این همه نور داره عصبانی میشم.
با صدا به خنده افتاد و گفت:
ـ اگه این خورشید خانم نبود، که تو دست از ستاره هات بر نمی داشتی. پاشو، چشمات قرمز شده باید هر دومون استراحت کنیم.
چشمان او هم خمار و قرمز بود. با هم از جا بلند شدیم و من تازه متوجه کاروان سرای بزرگی شدم که درست پشت سرمان قرار داشت.
ـ بریم یه هتل یا همین جا خوبه؟
دستم را به دور بازویش حلقه کردم و به سمت کاروان سرا به راه افتادم. فضای داخل کاروان سرا خلوت بود. برای چند دقیقه، لبه ی سکوی گِلی نشستم و به اطرافم خیره شدم. کاروان سرا بازسازی شده بود. هیچ وقت به ساختمان ها علاقه ای نداشتم. نگاهم متوجه دو پسری شد که با خنده وارد کاروان سرا شدند. لباس های اسپرت به تن و کوله های بزرگی به پشت داشتند. به یاد کیوان افتادم. یک ماه بود که به کوه نرفته بودم. دلم برای صدای بلندِ سکوتی که کوه را پر می کرد، تنگ شده بود. به علی رضا و لبخندش نگاه کردم. به سمت من می آمد. لبخند زدم. بلوز و شلوار مردانه ای به تن داشت که هیچ تناسبی با مکانی که در آن ایستاده بود نداشت.
مقابلم ایستاد و گفت:
ـ برای چند ساعت می تونیم توی یکی از اتاق ها استراحت کنیم.
از روی سکو پایین آمدم و به دنبالش از پله های گلی بالا رفتم. مردی با چهره ی خواب آلود، چند گام جلوتر از ما پیش می رفت. مقابل یکی از اتاق ها ایستاد و در را باز کرد. به آن چهار نفری که وارد کاروان سرا می شدند خیره شدم. پشت سرشان آراد به تنهایی وارد شد. چهره ای متفکر داشت. پشت سر علی رضا وارد اتاق شدم و در چوبی را بستم. برای لحظه ای محو تماشای شیشه های رنگی در شدم. انگشت اشاره ام را روی شیشه ی قرمز کشیدم. علی رضا بازویم را گرفت. به سمتش چرخیدم، قبل از این که بتوانم نگاهش کنم، لبانش را سخت روی لبانم گذاشت. نفسم بند آمد، داغ شدم. حس خوبی بود. از فشار لبانش بی اختیار قدمی به عقب برداشتم. با برخورد به لبه ی دیوار و در، متوقف شدم. حرکت تند و عصبی لبان و دستانش، برایم تعجب برانگیز بود. سرش را در گردنم فرو کرد.
ـ علی رضا؟
حرکت دستان و لبانش، با تاخیر کوتاه، اما خیلی ناگهانی متوقف شد. سرش را به آرامی بلند کرد و به چشمانم خیره شد. چشمانش حالت عجیبی داشت. این حالت نمی توانست به خاطر خواب آلودگی اش باشد. نگاهش میان چشمان و لبانم در رفت و آمد بود.
حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد و گفت:
ـ دارم اذیتت می کنم؟
برای چند لحظه، واقعا نمی دانستم چه جوابی باید بدهم. اذیتم نمی کرد، اما ناشناخته بودن حسی که تمام وجودم را پر کرده بود، خوب نبود. من هیچ وقت او را تا این اندازه نزدیک و باز هم نزدیک تر نخواسته بودم.
با اخم کمرنگی که به آرامی میان ابروهایش نشست گفت:
ـ سارا دارم ناراحتت می کنم؟
“برای این که من یه مَردم، برای این که تو یه زنی، برای این که دوست دارم”. برای این که دوستش داشتم، برای این که خوش حال بودم، برای این که تمام شب، در آغوشش، زیر آسمان صاف و پر ستاره ی کویر، نشسته بودم، برای این که او یک مرد بود، برای زن بودن خودم. تک تک کلمات محمدرضا را به یاد آوردم. در مورد زن بودن، در مورد مرد بودن. دستانم را آرام به دور گردنش حلقه کردم. به چشمان خمارش خیره شدم و لبخند زدم. لبخند زد. می خواستم بیش از هر روز دیگری زمینی باشم، یک انسان باشم. به آرامی رهایم کرد و قدمی به عقب برداشت. نمی توانستم لبخند نزنم. لبخند می زد. شالم را از دور گردنم باز کردم. قدم دیگری به عقب برداشت. به اطراف نگاهی انداخت. نگاهش را دنبال کردم. اتاق ساده و خلوتی بود. یک فرش قرمز کف زمین پهن شده بود. دکمه های مانتویم را باز می کردم. در حد فاصل دیوار و فرش، کاشی های خاکستری رنگ و خاکی پیدا بود. تخت یک نفره ی چوبی، گوشه ی دیوار جای داشت. روی تاقچه، یک گلدان شیشه ای جای داشت با گل های مصنوعی صورتی و قرمز رنگ و چند جلد کتاب. مانتویم را در آوردم و به سمت تخت رفتم. لبه ی تخت روی پتوی زبر و سبز رنگش نشستم. سرم را به سمت علی رضا چرخاندم و متوجه آن کمدی شدم که مقابلش ایستاده بود. درهای چوبی داشت. به قامت بلند و کمر صافش خیره شدم. چرخید، در دستش چند تکه پارچه دیده می شد.
در کمد را بست و گفت:
ـ اون مرده می گفت این ملافه ها تمیزن و می تونیم ازشون استفاده کنیم. به نظرت اتاق خیلی گرمه؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم. زنجیر گردنش توجهم را جلب کرد. جلو آمد.
گفت:
ـ دوست داری بغل من بخوابی یا رو تخت؟
آغوش او همیشه گزینه ی درست تری بود. از جا بلند شدم و به سمتش رفتم. تنها سرم را روی سینه اش گذاشتم و به ضربان تند قلبش گوش کردم. حرکت سریع سینه اش، در هنگام نفس کشیدن، بی اختیار باعث شد لبخند بزنم.
ـ با این کارهایی که می کنی، نمی تونم خیلی …
لحظه ای حرکت سینه اش متوقف شد و بعد نفسش را بی صدا بیرون داد و از من فاصله گرفت. کلافه دستی به صورتش کشید و چنگی به موهایش زد. گیره ی سرم را باز کردم و به سمت تخت برگشتم. پتو را برداشتم و روی زمین پهن کردم. ملافه ای را روی پتو انداخت و من بالش را زیر ملافه جای دادم. روی ملافه نشستم و نگاهش کردم. ایستاده بود و نگاهم می کرد.
ـ سارا شاید بهتر باشه تو استراحت کنی و من برم برای صبحانه …
ـ نمی خوای بغلم کنی؟
دلم می خواست بغلم کند. دلم می خواست بوسیده شوم. با تردید جلو آمد و مقابلم نشست.
به چشمانم خیره شد و گفت:
ـ بیشتر از همیشه می خوام، ولی … سارا نمی خوام اذیت بشی، نمی خوام ناراحتت کنم. این بغل کردن ها و بوسیدن ها، ممکنه به جاهای خوبی ختم نشه.
نمی خواست بغلم کند. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. ملافه ی دیگری را باز کردم و دراز کشیدم. خودم را جمع کردم و به چشمانش خیره شدم. چرخید. داشت می رفت.
قبل از این که در را باز کند گفتم:
ـ رو پلاکی که به گردنته چی نوشته شده؟
متوقف شد. با تاخیر آشکاری چرخید و به چشمانم خیره شد.
گفت:
ـ مهم نیست.
ـ چرا؟
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
ـ چون … از شنیدنش خیلی خوش حال نمیشی.
مادر؛ اخم کردم، بیشتر جمع شدم، چشمانم را بستم.
ـ من که هنوز چیزی نگفتم.
چشمانم را باز کردم. مقابلم روی ملافه ها نشسته بود. نشستم. بدنم را جلو کشیدم و یقه ی پیراهن مردانه اش را گرفتم. دکمه ی لباسش را باز کردم. نفس های تند و داغش به دستم می خورد. کمی خود را عقب کشید. با اخم یقه ی لباسش را گرفتم و به سمت خود کشیدم. پلاک گردنش را در میان انگشتانم گرفتم و به پشت پلاک خیره شدم. دستش به دور کمرم حلقه شد. از دیدن نام “سودابه” متعجب شدم. سودی جون. لبخند زدم و پلاک را رها کردم. مادرش بود. چقدر می توانست از داشتن مادرش خوش حال باشد. سودی جون خوب بود، مهربان بود، زیبا بود. تعادلم را از دست دادم. صدای خنده ی آرام و خفه اش را درست کنار گوشم شنیدم. سعی کردم با گرفتن بازوهایش تعادلم را به دست بیاورم، اما خیلی زود متوجه شدم چیزی که تعادلم را بر هم زده است، خود اوست. با اعتراض صدایش زدم و صدای خنده اش بلندتر شد. من چقدر صدای خنده هایش را دوست داشتم. چنان سریع با صورت به سمت زمین حرکت می کردم که بی اختیار چشمانم را بستم. با حس متوقف شدنم روی چیزی نرم، چشمانم را باز کردم. نیازی نبود خیلی برای درک موقعیتی که در آن قرار داشتم فکر کنم. روی بدن علی رضا دراز کشیده بودم و دستانش به دور بدنم حلقه شده بود. نگاهم را از گل های زشت فرش جدا کردم و به خال گردنش خیره شدم. کاش می توانستم درست نفس بکشم، اما من دقیقا داشتم مثل او، همراه با نفس هایش، نفس می کشیدم، درست همزمان با بالا و پایین شدن سینه ی او.
در گوشم زمزمه کرد:
ـ بیشتر از چیزی که تصورش رو می کردم دوست دارم.
دوستم داشت. نفس حبس شده ام را بیرون دادم و همزمان با چرخش بدن او، من هم چرخیدم. حس خوبی بود. در آغوش او بودن همیشه شگفت انگیز و فوق العاده بود. تپش قلبم را احساس نمی کردم. چشمانم را باز کردم. نفس های داغش به صورتم می خورد و من نمی توانستم و نمی خواستم نگاهم را از چشمان قهوه ای رنگش جدا کنم.
ـ هیچ وقت خواستی … خواستی با کسی …
سکوت کرد. لب هایش را به هم فشرد. به پهلو شد. انگار تازه با کنار رفتنش، سنگینی بدنش را احساس می کردم. چشمانم را بستم. پیشانی ام را بوسید.
گفت:
ـ بیشتر از همیشه می خوامت. واقعا سخته این طوری کنارم باشی و من نتونم … لعنت به …
چشمانم را باز کردم و دیدم که با چشمانی بسته، لبش را گاز می گیرد. انگشت اشاره ام را روی لبش گذاشتم. اول لبخند زد و بعد چشمانش را باز کرد. به انگشتم خیره شد. خم شد و بوسه ای به روی نوک انگشتم نشاند.
ـ حرف بزن سارا، یه چیزی بگو، بگو دوستم داری.
گفتم:
ـ دوست دارم.
دوستش داشتم. گونه اش را نوازش کردم. تمام تنم داشت می سوخت. نمی دانستم. به آغوشش، به وجودش نیاز داشتم. می خواستم محکم بغلم کند و محکم تر مرا ببوسد، اما او تنها نگاهم می کرد. باز هم گونه اش را نوازش کردم. لبخندی محو هنوز بر لبش جای داشت. به روی موهایش دست کشیدم. شگفت زده شدم. درست به مانند موهای پارمیس نرم بود. باز هم موهایش را نوازش کردم. با فشار دستش بیشتر به او نزدیک شدم. دستم را به روی گوشش کشیدم. پلک ها و لبانش را خیلی سریع به هم فشرد. نفس های نامنظم و داغش را هنوز روی پوست صورتم احساس می کردم. دستم را به روی گردنش گذاشتم. انگشتانش سخت در پهلویم فرو رفت. چیزی کم بود. چیزی باید می بود و نبود. به لبانش خیره شدم. او درست به اندازه ی خورشید، به اندازه ی کهکشان راه شیری، به اندازه ی سحابی قلب، دوست داشتنی، فوق العاده و شگفت انگیز بود. سرم را بلند کردم و لبانش را بوسیدم. به نوازش های بی پایانش نیاز داشتم. نیاز داشتم تا آرامشم را زیر آسمان پر ستاره ی کویر کامل کند. هیچ حرکتی نکرد. حتی با بوسه ام همراه نشد. به اندازه ی دو دقیقه بی وقفه بوسیدمش. حس خوبی بود.
سرم را روی زمین گذاشتم و به چشمان بسته اش خیره شدم. لبخند می زد. لبخندی که محو تماشایش شدم.
ـ علی رضا؟
نفسش را طولانی بیرون داد و همزمان با باز کردن چشمانش گفت:
ـ جونم؟ جونم عشقم؟ جونم نفسم؟
احساس کردم صورتم گر گرفت. با صدا خندید. خم شد و گونه ام را بوسید.
گفت:
ـ وقتی فهمیدم حسم بهت دیگه فقط یه کنجکاوی ساده نیست، ترسیدم، ترسیدم که هیچ وقت نتونی احساسم رو قبول کنی و خودت هم چنین حسی بهم پیدا کنی، اما الان فهمیدم چقدر احمقانه می ترسیدم.
دست راستش را زیر سر ستون کرد و دست چپش را روی شکمم گذاشت و آرام نوازشم کرد. سرم را به بدنش نزدیک کردم و چشمانم را بستم. خسته نبودم، حتی خوابم هم نمی آمد. آرامش من همیشه چیزی کم داشت، چیزی که حالا می فهمیدم علی رضاست. انگشتانش را روی شکمم حس کردم و کمی بالاتر. بی اختیار لبخند زدم.
ـ با من ازدواج کن سارا.
نفسم در سینه حبس شد. چشمانم را باز کردم. نیازی نبود به چشمانش نگاه کنم تا بفهمم کاملا جدی چنین چیزی را از من می خواهد. دستش را از زیر پیراهنم بیرون آورد و روی گونه ام کشید.
گفت:
ـ قرار نیست چیزی توی زندگیت عوض بشه، تو همون سارای همیشگی هستی، هیچ کس محدودت نمی کنه و هیچ تعهدی جز وفادار بودن به من نداری، فقط من به جای دوستم، میشم همسرم.
گیج و سردرگم به چهره اش خیره شدم.
ـ دیگه واقعا برام سخت شده که اِنقدر نزدیک تو باشم و مرد بودنم رو نادیده بگیرم. نمی خوام باعث آزارت بشم، نمی خوام کاری کنم که ناراحت بشی، پس … می خوامت سارا، می فهمی خواستن یعنی چی؟ با تمام وجودم می خوامت، اون قدر که این خواستن داره من رو می کشه. واقعا اِنقدر سخته که بشم شوهرت، همیشه کنارت باشم؟
ـ نه.
ـ پس چی؟
به چشمانش خیره شدم و صادقانه جواب دادم:
ـ آخه من … ازدواج کردن سخته، من هیچی در موردش نمی دونم.
خم شد، سرم را بوسید و گفت:
ـ واقعا نیازی نیست چیزی در موردش بدونی، فقط … فقط باید بدونی همیشه کنارت می مونم و خب … رابطه داشتن هم که …
سکوت کرد. به علی رضا اعتماد داشتم. وقتی می گفت نیازی به دانشی در موردش ندارم، پس حتما نیازی نداشتم.
گفتم:
ـ باشه، قبوله.
با چشمان گرد شده نگاهم کرد و گفت:
ـ واقعا قبول کردی؟!
دلیل تعجبش را نمی فهمیدم. مگر نه این که جواب مثبت مرا می خواست؟
ـ آره تو خواستی و من قبول کردم.
خیلی ناگهانی به خنده افتاد. به چشمانش خیره شدم. قرمزتر از چند دقیقه ی قبل به نظر می رسید.
نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ عالیه. شاید بشه کمی، نه خیلی عمیق و پیشرفته، با هم بود. نظرت چیه؟
“شاید بشه کمی، نه خیلی عمیق و پیشرفته، با هم بود”. من دقیقا چه برداشتی باید از این جمله می کردم؟ نشست. سه دکمه ی بالای پیراهن مردانه اش را باز کرد و با حرکت سریعی پیراهنش را از تن در آورد. در روشنایی اتاق، به سینه اش خیره شدم. دلم می خواست سرم را روی سینه اش بگذارم و به صدای قلبش گوش کنم. خواستنش هم حس خوبی بود. وجودم پر بود از حس خوبی.
دستش را به سمت یقه ی لباسم آورد و گفت:
ـ اجازه میدی کمکت کنم؟
نفسم بند آمد، وقتی نوازش هایش فرق کرد، وقتی چیزهایی دیدم و تجربه کردم که فقط شنیده بودم. متفاوت بود، متفاوت تر از هر حس و تجربه ای که با آن مواجه شده بودم. باشکوه بود، درست مثل یکی شدن دو کهکشان. دو کهکشانی که آرام آرام به هم نزدیک می شوند. با هم یکی می شوند و بعد به همان آرامی همه چیزشان عوض می شود، تغییر می کند، بزرگ می شود و در نهایت کهکشانی باشکوه تر، سیاه چاله ای بزرگ تر، سیاره ها و ستاره های جدید متولد می شوند. درونم داغ تر از خورشید بود و من می ترسیدم این حرارت از وجودم خارج شود و علی رضا و هر چیز دیگری که در اطرافم جریان دارد را به نابودی بکشاند. می لرزیدم. لرزشی که تنها به خاطر هیجان با او بودن، بود. با هر اخم، با هر حسی از درد که به چهره ام می نشست، متوقف می شد و نگاهم می کرد. حالم را می پرسید و من لبخند می زدم. به او نزدیک تر می شدم و به من نزدیک تر می شد. دستانش، نوازش ها، بوسه ها و هر حرکتش حس متفاوتی را در وجودم ایجاد می کرد. گاهی شگفت زده می شدم، گاهی می ترسیدم، می خندیدم، درد می کشیدم، از یک لحظه فاصله اش، عذاب می کشیدم و در نهایت چیزی را تجربه کردم که هیچ کلمه ای برای توصیفش نمی دانستم، چیزی که فراتر از آرامش مطلق بود.
چیزی که آرام آرام هوشیارم می کرد، گرمای آشنای انگشتان دستی بود که روی کمرم کشیده می شد. درست در امتداد ستون فقراتم بالا و پایین می شد. نفس عمیقی کشیدم. بوی چندان خوبی به مشامم نمی رسید، اما می توانستم بوی عطر تن علی رضا را تشخیص بدهم. چند ثانیه طول کشید تا حس کردم به پشت خوابیده ام. سرم روی بالش نبود، اما حضور بالش را درست بالای سرم احساس می کردم. سمت چپ صورتم روی چیزی خنک بود. سخت مثل زمین و نرم مثل ملافه. تخت خودم چنین بویی نمی داد. ساعت دو و نیم نیمه شب پرواز داشتم. اول شیلی و بعد آمریکا. لبخند زدم. سه هفته در شیلی می ماندم و بعد به دوست داشتنی ترین مکان دنیا پا می گذاشتم. نزدیک ترین نقطه به آسمان. نفس عمیق دیگری کشیدم و بعد برای چهار ثانیه نفس کشیدنم متوقف شد. دلیلش داغی ای بود که پشتم احساس می کردم. نفس های منظم و آرامی که جایی نزدیک شانه ی راستم احساس می کردم. به لرزه افتادم. چشمانم را خیلی سریع باز کردم.
اولین چیزی که دیدم، پارچه ای سیاه رنگ بود و کمی دورتر از آن، یک تخت چوبی. نوازشی که روی کمرم احساس می کردم، برای لحظه ای کوتاه متوقف شد. چند بار پشت سر هم پلک زدم. می دانستم کسی که نوازشم می کند، علی رضاست، اما به چند دقیقه زمان برای هوشیاری بیشتر نیاز داشتم. دستم را دراز کردم و پارچه ی سیاهی که مقابلم قرار داشت را لمس کردم. شلوار جینم بود. اطمینان داشتم. چشمانم را بستم و نفس عمیق دیگری کشیدم. اخم هایم در هم رفت. بوی بد پا و عطر تلخی در هم پیچیده شده بود. سوال اول این بود: کجا بودم؟ اتاقی در یک کاروان سرا در کویر مرنجاب. سوال دوم: چرا این قدر راحت و بی واسطه انگشتان علی رضا را روی کمرم احساس می کردم؟ چون چیزی به تن نداشتم. سوال بعدی این بود: چرا چیزی به تن نداشتم؟ قبل از این که جوابی به سوال در ذهنم بدهم، صدایش را شنیدم.
ـ گرسنه نیستی؟
احساس کردم لحظه ای همه چیز متوقف شد. تنوانستم نفس بکشم و نتوانستم فکر کنم. فقط می توانستم بشنوم و حس کنم. صدای نفس های آرام و منظمش را می شنیدم و دستش را که چند تار موی روی صورتم را کنار می زد احساس می کردم. چشمانم را باز کردم و دوباره به شلوار و تخت خیره شدم. “لعنتی”. به آرامی به سمتش چرخیدم. تمام تنم درد می کرد. انگار کتک مفصلی خورده بودم. صاف دراز کشیدم و به چهره ی علی رضا خیره شدم. لبخند کم رنگ، اما عمیقی بر لب داشت. چشمانش سرخ بودند. دست راستم را بالا بردم و انگشت اشاره ام را روی چانه اش کشیدم. زبری صورتش را به خوبی احساس کردم.
گفت:
ـ الان غذامون سرد میشه.
نوازشم می کرد، مرا می بوسید.
ـ علی رضا؟
تک تک لحظه های چند ساعت گذشته را به یاد می آوردم. نفس عمیقی کشیدم. گیج بودم. نمی دانستم باید چه بکنم، چه بگویم. خم شد، می خواست مرا ببوسد. سرم را ناخودآگاه به سمت چپ متمایل کردم. لبخند از لبش دور شد و سرش را بالا گرفت.
ـ سارا خوبی؟ احساس ناراحتی که نمی کنی؟
به آرامی با دست او را کنار زدم. من چه باید می کرم؟ چه باید می گفتم؟ آرنج دست چپم را ستون بدنم کردم و نیم خیر شدم. با دست راستم موهای روی صورتم را کنار زدم و علی رضا را دیدم که کنارم صاف نشست. لباس به تن داشت. به خودم خیره شدم. ملافه ای صورتی رنگ روی تنم کشیده شده بود. صورتی؟ قصد کنار زدن ملافه را داشتم، اما متوقف شدم. چشمانم را بستم. چیزی به تن نداشتم. با دست راستم ملافه را روی تنم نگه داشتم و صاف نشستم. احساس می کردم صورتم گر گرفته است. به تکه های لباسم که هر کدام گوشه ای از اتاق افتاده بودند خیره شدم.
ـ سارا نمی خوای چیزی بگی؟
سرم را چرخاندم و به صورتش خیره شدم. الان باید چه حسی می داشتم؟ من هیچ حسی نداشتم و این موضوع مرا می ترساند. چرا حسی نداشتم؟
مچ دستش را محکم گرفتم، به چشمانش خیره شدم و گفتم:
ـ چه بلایی سرم اومده؟
دهانش باز ماند. رنگ به چهره نداشت.
دستش را تکان دادم و ادامه دادم:
ـ من الان چه حسی باید داشته باشم؟ علی رضا بگو، من نمی دونم، این خیلی ترسناکه.
نفسش را کوتاه و سریع بیرون فرستاد. لبخند زد. بازویم را گرفت و به سمت خود کشید. در آغوشش جای گرفتم.
موهایم را نوازش کرد و گفت:
ـ نگران نباش عزیزم، اشکالی نداره، اصلا اشکالی نداره که چیزی احساس نمی کنی.
نفس راحتی کشیدم. وقتی می گفت اشکالی ندارد، پس اشکالی نداشت. سرم را روی سینه اش جا به جا کردم و به ضربان تند، منظم و یک نواخت قلبش گوش دادم. چند دقیقه ای در همان حالت باقی ماندم و به ضربان قلبش گوش دادم.
گفت:
ـ ساعت چهاره بعد از ظهره، بهتر نیست یه چیزی بخوریم؟
من هم گرسنه بودم. به آرامی از آغوشش بیرون آمدم و صاف نشستم. کمی دورتر، پشت سر علی رضا، سینی گردی بود. درون سینی دو فنجان کوچک، یک قوری با گل های قرمز، یک قندان نیمه پر، چند تکه نان سنگک، دو قاشق، نمکدان شیشه ای و یک ماهی تابه ی گرد رنگ و رو رفته قرار داشت. بوی خوب نیمرو را احساس می کردم.
ـ اول لباس می پوشی یا …
به چهره اش خیره شدم. لبخند می زد. لبخندهایش دوست داشتنی تر از همیشه بود. خم شدم و لباس زیر سیاه رنگم را از پایین پایم برداشتم. حس دردی در کمرم پیچید. اخم هایم در هم رفت. سعی کردم نادیده اش بگیرم. شلوارم را برداشتم.
گفت:
ـ می خوای برم بیرون تا راحت باشی؟
سریع چرخیدم، مچ دستش را گرفتم، به چشمانش خیره شدم. نه، نمی خواستم حتی برای لحظه ای از کنارم دور باشد.
دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
ـ باشه عزیزم، من همین جا هستم، پس اجازه بده کمکت کنم لباس بپوشی.
کمکم کرد لباس بپوشم. نمی توانستم گیره ی سرم را پیدا کنم. موهایم را به آرامی پشت گوش هایم فرستاد و صورتم را میان دستانش گرفت. برای چند لحظه ی طولانی به چشمانم خیره شد. با دقت نگاهش کردم. زیباتر شده بود یا زیباتر می دیدمش؟ دوست داشتنی تر از همیشه بود. صورتش را نزدیک آورد و لبم را بوسید. بوسه ای نرم و آهسته. چرا امروز همه چیزیش فرق داشت؟ حتی بوسه هایش.
سینی را جلو کشید و اولین لقمه را به دهانم گذاشت. خوب بود. همه چیز در آن اتاق کوچک و گِلی خوب بود. جرعه ای از چای را سرکشیدم و اخم کردم.
ـ چی شده؟
شانه بالا انداختم و تکه ای از نان را جدا کردم. کمرم درد می کرد، زیر شکمم تیر می کشید.
گفتم:
ـ چیز مهمی نیست، فقط …
ـ همه چیز تو برای من مهمه، پس بگو.
ـ دلم درد می کنه، کمرم هم همین طور.
ـ خیلی؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم. آستانه ی تحمل دردم زیاد بود. تکه نان را به دهان گذاشتم و به چشمان نگرانش خیره شدم. نمی خواستم برای چیزهای بی اهمیت نگرانم باشد.
دستش را گرفتم و گفتم:
ـ واقعا مهم نیست، می تونم تحمل کنم.
ـ خیلی اذیتت کردم؟
اذیت؟! آرامشی فراتر از آرامش مطلق را به یاد می آوردم و حسی که شبیه هیچ حس دیگری نبود.
صادقانه جواب را دادم:
ـ نه اصلا.