پناه:
_ گفتم نه!
و با بیان این جمله دو کلمه ای، شاید از وقتی که بیرون آمدیم ده جمله حرف زده باشم. با بی تفاوتترین حالت ممکن شانه بالا می اندازد و می گوید:
_ باشه پس خود دانی!
لجم می گیرد، دلم با تمام وجود می خواهد پا روی زمین بکوبم واز دست این رفتارهای عجیبش که گویی اتفاق خاصی نیوفتاده، ما در نرمال ترین شرایط ممکن به مسافرت آمده ایم و حالا قرار است یک به یک آرزو های من را برآورده کنیم، سر به بیابان بگذارم! بی توجه به من با قدم هایی آرام وارد مغازه لباسی های محلی می شود.
می خواهد لباس محلی بپوشد! روزی که گفتم کاش به تمام شهرهای ایران سفر کنیم و هرجا که رسیدیم لباس محلیشان بپوشیم، هیچ وقت فراموش نمی کنم. چینی به گوشه بینی و چشمانش انداخت که نگو و نپرس! هرچند که آن روز توی ذوقم نزد و سکوت کرد؛ ولی اشتیاق امروزش برای تکتک آنها برایم آزار دهنده است.
کلافه دور خودم می چرخم و به بازار روز و شلوغِ تنکابن خیره می شوم. غرشهای جانانه آسمان هم نمیتواند این مردم را متوقف کند؛ صدا با صدا در آمیخته، بو در بو مخلوط شده. هر کس که از کنارم عبور میکند با زبانی محلی و شیرین با یکی از دست فروش ها چاق سلامتی و آرزوی رزق و روزی میکند؛ بوی میوه ها و سبزی های تازه بین بوی ماهی ها و خاک نم خورده گم شده. آسمان خاکستری و باد مرطوب فضا را احاطه کرده؛ در واقع، زندگی با تمام قدرت توی این بازار شریان دارد.
کیسه های زیتون و هفت بیجاری که خریده ام را به یک دست منتقل می کنم و زیر سایهبان یکی از دستفروش ها پناه می گیرم. با دست آزادم روی تسبیح هایی که زن دستفروش روی میزش پهن کرده دست می کشم؛ با فکر اینکه کدام یک از این تسبیح ها لایق انگشتان کوتاه و توپر آق باباست روی سنگ های درشت و براقشان دست میکشم. عقیق سرخ به او خیلی می آید اما تا دلت بخواهد انگشتر و تسبیح عقیق دارد. سنگ آبی و فیروزه ای رنگی توی چشمم می نشیند، می خواهم برش دارم که زنِ دست فروش بلند فریاد می زند:
_ عموجان وایسا!
از پشت دخلش بیرون می آید و به سمت پیرمرد دوره گردی که درست پشت سرم ایستاده می رود. پیرمرد خمیده سر تا پایش را با لباسی مشمایی و سیاه رنگ پوشانده. روی لباسش پر از قطرات آب است و چکمه های زرد رنگش تا مچ گلیست. روی دوشش یه سبد بزرگ آویخته و سلانه سلانه به سمت ما می آید. با نزدیک شدنش اطرافم پر از بوی دریا می شود.
_ خسته نبی عمو. از دریو میایی؟
پیرمرد می ایستد و نفسی چاق می کند در همان حال با خوشرویی می پرسد:
_درمونده نبی. چه خوای؟
برمیگردم و دوباره سرم را با تسبیح ها گرم می کنم؛ اما چیزی که زن فروشنده می گوید توجه ام را جلب می کند:
_ احمد سر قلاب به بازوش رفته، حرف گوش نمی ده. این دست ر خروس خان تو دریا بکونه تــا خود شب! هر چی میگم مرد! انقد بیخیال نبودی! این دست بیوفته گوشه گردنت من چه خاکی این سر بریزم، باز گوشش بدهکار نیست. بهم یه دوا بده، که لااقل زخمش عفونت نکنه.
دستم خشک می شود. بیجهت؛ اما بیمحابا چهره آن مرد عبوس و همیشه جدی مقابلم می آید. زخم روی شیار انگشتانش چه شد؟
بی خیال تسبیح ها به پشت سر می چرخم. پیر مرد با خنده ای عاقلْفریب، سبد حصیر بافی شدهاش را مقابل پایش قرار داده و داخلش را زیر و رو می کند، در آخر با مشما از دبه کوچکی مقداری سبزی کوبیده شده بیرون میکشد. بیاینکه هیچ ایده یا فکری داشته باشم به پیرمرد نزدیک می شوم.
_ این رو زخمش میذاری؛ خوب میمالی که به خوردش بره، بعد یه ربع بشور. دیگه زخم بندی هم نکرد، نکرد. فقط شبی یه بار این کارو کن تا سر زخمش کامل جمع بره.
رنگ دوای سبز و زردش عجیب چشم نواز است؛ بوی سبزیهای تازهاش جوریست که تمام بوهای زنده و خوش عطر بازار را تحت الشعاع داده.
زن تشکر کنان پولش را حساب می کند و به سمت دخل خودش می رود. نگاه سنگینم پیر مرد را متوجه من می کند.
_ چیزی می خوای عموجام؟
نگاه دو دو زنم بین او و دبه کوچکش لبخند روی لب هایش می نشاند.
_ از این میخوای؟
نمی دانم؛ و احتمالا هرگز نمی فهمم که چرا اینقدر مطمئن سر تکان دادم و حرفش را تایید کردم. اصلاً این عطار دوره گرد تا چه اندازه قابل اعتماد است؟ پیرمرد از همان داروی گیاهی خوش بویش مقداری توی کیسه ریخت و یک نایلون خیس و پر از سبزیهای له شده کف دستم گذاشت.
مشتم را بستم و به چشمان دقیقی که صورتم را بالا و پایین می کرد زل زدم:
_ چقدر تقدیم کنم عمو؟
این بار نگاهش مهربان تر می شود، لبخند ملیحی صورت چروکیده و آفتاب سوخته اش را از هم می شکفد و توی چشمانم دوباره گشت می زند. مسخ نگاهشام که میگوید:
_ مهمان من باش.
خم می شود و سبدش را بر می دارد، در همان حال می گوید:
_در برابر مرهمی که تو بهش قراره بدی چیزی نیست.
نفهمیدم چه گفت. از نگاه بُرانش به شدت هول کرده بودم، این حرف عجیبی که زد هم مزید برعلت شد تا دستپاچه تر از قبل
شوم. کیسه های دیگر را زمین می گذارم و شتابزده می گویم:
_ نه نمی شه… شما هم تو این هوای بارونی تا دریا میرید و میاید… من…
_ پناه؟!
صدای بهرام است که بلند و با فاصله مرا به نام خوانده. به سمتش می چرخم. لباس های محلی پوشیده وتوی درگاه مغازه ایستاده.
پیرمرد سبد را روی شانه اش میاندازد و مرموز تر از قبل می گوید:
_ آفتاب و وارش، شال عروسیه.
گیج و سرگشته به سمتش می چرخم که میبینم پشت به من، در حالی که سبدش را روی دوش می کشد سلانه سلانه می رود. زنِ تسبیح فروش که گویی از همان اول حواسش به ما بوده، با اتمام جمله پیرمرد، بلند میخندد. نمیدانم توی صورتم چه میبیند که میگوید:
_ گفت آفتاب و بارون نشونه عروسی شغاله.
گیج تر از قبل می گویم:
_ یعنی چی؟
زن تسبیح هایش را مرتب می کند و می گوید:
_یه ضرب المثله، اینورا به آدمای فریبکار و فرصت طلب میگن… زیاد توی بحرش نرو دختر جان؛ تو این حوالی هیچ کس درست و حسابی متوجه حرفای این پیرمرد نمی شه. ولی نفسش حقه و دستش شفاست. می گن از اولیای خداست. گاهی یه چیزایی رو تو صورت آدما می بینه و می گه.
به سمت مسیری که رفته بر می گردم و چیزهای نامفهومی که گفته را توی ذهنم می چینم، که صدای بهرام باز هم شنیده می شود:
_ پناه؟ بیا دیگه به چی زل زدی؟
غرش آسمان بلا گیر می شود و با رعدی برق آسا اولین قطرات باران سیل اسا از آسمان گسیل می شود. کیسه هایم را بر۱ می دارم و با قدم هایی که به دویدن می مانند به سمت مغازه می دوم. تا می رسم بهرام دستم را می گیرد و به سمت خودش می کشدم:
_ یهو چه باورنی گرفت! چقدرم خیس شدی!
زیر سایهبان مغازه میایستم و آب را از سر و رویم میگیرم. چشمم به چاروقهایی که پایش کرده میافتد. کفش های چرمی و محلی که با بندهای بلند دور ساق پایش و روی جوراب های سفید و پشمی لباسش بسته شده. بالاتر میآیم، نیمی از شلوار گشاد و سیاه رنگش را پیرهن بلند و سپیدش پوشانده، دستار مشکی رنگی هم به شکل کمربند دور کمرش بسته که به خاطر جلیقه سیاه لباسش، فقط قسمت جلوییاش پیداست. خنده های ریز که سعی در پنهان کردنشان دارم باعث می شود بلند بخندد:
_ اصلی ترین بخشش رو ندیدی!
از داخل دستارش کلاه نمدی و سیاهی بیرون میکشد و با فشار روی سرش می نشاند. با دیدن موهای مجعد و سیاهی که سرکشانه از زیر کلاه تنگ بیرون زده و روی صورتش ریخته نمی توانم بیش از این خودم را کنترل کنم و خندهام را رها می کنم. با آن چشمان براق و پر شر و شور درست مثل پسر بچه ها شده.
_ یه دقیقه وایسا!
به سمت پیشخوان مغازه نیم خیز می شود و از مقابل پیرمرد فروشنده، یک رگال از لباس ها را بر می دارد و تا روی سینهاش بالا می آورد:
_ یالا توام امتحان کن! لباساتم که حسابی خیس شده، اینجوری سرما می خوری.
روی پولک های ریز و براقش دست می کشم. پوستم از تلاقی پولک های ریز و درشتش می خارد و لبخندم را پر رنگ می کند. دامن پرچین و و سرخش با آن جلیقه مخمل سرخ رنگ حسابی برایم دلبری می کند؛ همیشه دلم می خواست این یک دست از این لباس ها داشته باشم ولی حالا… با خودم درگیرم، نمی دانم باید چه کنم که بهرام مچ دستم را می گیرد و به سمت داخل مغازه می کشد و تعلل ها را از بین می برد. گوشی و نایلون ها را از دستم می گیرد و به داخل اتاق پررو می فرستدم.
لباس را تن می زنم و برای اولین بار در روز، خودم هم از چیزی که توی آینه می بینم به وجد میآیم. لباس خوشدوخت و پولک دوزی شده روی پست سفیدم خوش نشسته و چهرهام را حسابی باز کرده، حتی چشمانم را زلال تر از هر وقتی به رنگ دریا در آورده. روی جلیقه مخملش دست می کشم و دور خودم می چرخم.
جوری که انگار نه انگار کسی که بیرون ایستاده مرد رویاکُش من است. انگار نه انگار که یارا را بیست و چند ساعت ندیدهام و پیرمردی محلی حرفهای عجیب و غریبی بارم کرده.
شالم را می پوشم و با همان لباسها از اتاقک بیرون میزنم.
مسخره است؟ اگر بگویم همه چیز میان من و او تمام شده و هنوزم که هنوز است دلم بخواهد در نگاهش بدرخشم؟
مسخره است؟ اینکه تا به یاد میآورم چه کار کرده از صورت و سیرتش حالت تهوع میگیرم اما باز وقتی کنارش هستم می خواهم زیبا ترین زن زمین باشم؟ آری مسخرهاست. و گاهی چقدر زن بودن سخت میشود! کاش مادر بود و فقط می گفت این رفتار های ضد و نقیض طبیعیست؛ توی ذات زنهاست. همین.
با اخمی عمیق و در هم تنیده به چهارچوب در تکیه زده و من را تماشا می کند؛ توی صورتش هیچ حس خواستنیی نیست، حتی وقتی نزدیکش می شوم راهش را کج می کند و می رود تا لباس ها را حساب کند. مثل تایری که با سرعت میرانده و به یکباره پاره شده می شوم؛ اعتماد به نفسم را از دست میدهم و خلع سلاح و بی دفاع منتظر آمدنش میمانم.
باران همچنان می بارد. اما انگار این مسئله هم برای او اهمیتی ندارد؛ چرا که بی هیچ حرفی از مچ، دستم را می گیرد و به دنبال خودش
می کشد. باران بر تنمان می تازد؛ همه زیر سایهبان ها پناه گرفته اند و فقط این پناه است که به دنبال بهرام وسط این دیوانه بازارِ پر هیاهو کشیده میشود.
تا به ماشین برسیم حسابی خیس خیس شده ایم، فورا روی صندلی می خزم و بخاری را روشن میکنم. نمیدانم چه دردش شده؛ دیگر برایم مهم هم نیست. هر چند که بغض آلود میگویم مهم نیست؛ اما باز هم مهم نیست…
دوباره پشت حصار تنهایی خودم میروم؛ صامت و ساکت از پنجره به بیرون زل می زنم و منتظر می مانم راه بیوفتد اما انگار که قصد رفتن نداشته باشد، برف پاککن را روشن کرده و در سکوت به بیرون زل زده.
_ می شه راه بیوفتی؟ عزیزجون تنهاست.
خصمانه گفتم؛ حقش بود که گفتم! باز هم ساکت است، باز هم به بیرون خیره است. این بار به سمتش می چرخم:
_ منو ببر خونه!
باصدایی لرزان گفتم، حقش نیست این همه احساس. به سمتم می چرخد، حرص زده میگوید:
_ که باز بِچِپی تو اتاقت و با از ما بهترون تلفنی پچپچ کنی؟
ناباور لب میزنم:
_ گوشیمو چک کردی؟
خشم نگاهش جایش را به دلخوری می دهد:
_ آره چک کردم. اصلا دو روزه منتظر یه فرصتم که اون گوشی بیصاحاب بیاد دستم تا چکش کنم! این مردک واسه چی به تو زنگ می زنه؟
_تو… تو…
هر چه میگردم جملهای که در شٵن اویی پیدا نمیکنم. به دستگیره در دست میاندازم و بدون فکر از ماشین پیاده میشوم. فقط میخواهم از او دور شوم، از او که قابل فهمیدن نیست، از او که هنوز میخواهد من را مقصر جلوه دهد، میخواهم فقط از او دور شوم.
مسیر جاده را دور میزنم و به فضای سنگلاخی و پر از درختی که پشت پارکینگ است، پناه میبرم.
باران بر سرم میتازد؛ اما به حدی سرم از خشم جوش آورده که متوجه سرمای هوا نیستم. مگر یک آدم تا چه حد میتواند خودبین و پررو باشد!
_پنـــاه؟!
به قدم هایم سرعت بیشتری میدهم و از او که چند متری با من فاصله دارد فرار میکنم.
_وایسا! یه بلایی سرت میاد دختر مگه نمیبینی هوا بده.
گوشههای دامنم را بالا گرفته ام و از مسیر گِلی، خودم را به انبوه درختان میرسانم؛ در همان حال میگویم:
_واسه تو که بد نمیشه. اونوقت دیگه لازم نیست دنبال مقصر بگردی، میری میگی پناه مُرد و با خیال راحت به رابطهات با مهنوش ادامه میدی!
_اگه میخواستم با مهنوش بمونم اینجا چه غلطی میکردم؟
پاهایم به زمین میچسبد؛ فریادش چنان گوش خراش بود که صدای کلاغ های خیس را هم در آورد. به سمتش میچرخم و او را که دواندوان به سمتم میآمده و حالا دست به زانو ایستاده و نفسش را صاف میکند، تماشا میکنم.
_تو… تو…
باز کلمه درخوری پیدا نمیکنم. از بهت و خشم حتی نمیدانم چه باید بگویم. شوخ و شنگ میگوید:
_من چی؟ هی تو تو!
صاف میایستد و با لبخندی که انگار گُل پیروزی را زده نزدیک میآید؛ اما هنوز دو قدم هم برنداشته که این بار صدای فریاد خشمآگین من متوقفش میکند:
_تو چه موجود بیشرفی هستی؟! من بس نبودم؟ آبروی من بس نبود؟ حالا نوبت آبروی مهنوشه؟
کلافه پنجه اش را به میان موهای سرکش و خیسش میفرستد و به عقب میراندشان.
_اونجوری که تو فکر میکنی نیست!
یک قدم به سمتم میآید و نرم تر از همیشه میگوید:
_ ببین؟ ما میتونیم همه چی رو درست کنیم… من و تو میتونیم باز با هم باشیم، بریم دنبال آرزوهامون.
کاسه سرم میجوشد. دو قدم باقی مانده را من خیز بر میدارم و به سمتش حمله ور میشوم. یقه اش را چنگ میزنم و با صدایی که خودم هم نمیشناسمش فریاد میکشم:
_بیشرف! بیشرف تو دیگه چه جور انسانی هستی! چجوری میتونی این حرفا رو بزنی؟ تو منو چی فرض کردی؟ شرف خانوادهم رو چی؟ حیثیت آق بابامو چی؟
مشت به سینهاش میکوبم، صدای فریادم با غرش آسمان خلط میشود:
_منو چی؟
دفاع نمیکند، متحیر و ناباور به چشمان در خون خفتهام زل زده و حتی پلک نمیزند:
_ منو چی فرض کردی بیشعور؟ من کسیام که پا به پات میاد تا دکترای زیرزمینی مهنوش رو عمل کنن و بعد شاد و خرم دستت رو میگیره و میاد تو خونهات؟
سرم داغ شده، چنان داغ که سلول های مغزم مثل دانههای ذرتِ در معرض گرما آشفتهحال بالا و پایین میپرند. قطرات باران از ابروها و پیشانیاش سقوط میکنند؛ اما پلکهایش از هم جنب نمیخورند. سکوتش عاصیام میکند:
_ بیشتر از این نمیتونستی تحقیرم کنی کثافت! با خودت گفتی مهنوش رو تست کردم حالا برم سراغ پناه؟
عدسیهایش توی نگاهم میلغزند؛ با هر دو دست توی سینهاش میکوبم و بلند تر از تمام این مدت جیغ میکشم:
_تو از من چی میخوای؟!
دستان بیتحرکش بالا میآیند و در عرض چند صدم ثانیه مچ هر دو دستم را اسیر میکند و من را به خود میچسباند. بلند تر از من فریاد میزند:
_دوستت دارم!
دانه های در حال در حال برشته شدن به ثانیه نکشیده در جا میایستند. خشک میشوم، مات مبهوت تماشایش میکنم و او گرم تر از قبل میگوید:
_نمیدونستم! تازه فهمیدم بدون تو نمیشه… نمیگذره…
لبهایم میلرزند، از سرما؟ نه… نگاه شوریدهاش به لبان نیمه بازم خیره میشود:
_ نمیخوام ولت کنم پناه.
میلرزم از خشمی ریشهدار که گیج شده و بلد نیست چگونه باید سر باز کند.
_تو… تو…
یک دستش را روی پیشانیام میگذارد و موهای خیس و چسبیده به صورتم را کنار میزند:
_من چی عزیزم؟ بیا بریم تو ماشین هیچی تنت نیست سرما میخوری تو این بارون.
با خودم میجنگم که جیغ نکشم، که توی گوشش نزنم و همین آسمان خراب و بارانی را روی سرش خراب نکنم. خودم را عقب میکشم اما او همچنان مچ یکی از دستهایم را به اسارت دارد؛ دست ازادم جلیقه محلیی که هنوز توی تنش است را چنگ میزند و با صدایی که از بین دندان های کلید شده شنیده میشود میغرم:
_از ما دور شو! نمیخوام تا صدکیلومتری خونه زندگیمون ببینمت!
پیرهنش را میکشم و دوباره به تنش مشت میزنم:
_شنیدی مردتیکهی هوسباز؟ از من و خانوادهام دور میشی! اونقد دور که آقبابام تا ابد نفهمه چه غلطی کردین!اونقد دور که…
_اونجوری که فکر میکنی نیست. به جان مادرم نیست. بد فهمیدی! چه دکتر زیرزمینیای؟ چه عملی؟! چرا یه بار بهم گوش نمیدی؟
_چـ…چی؟!
مچم را رها میکند و کف ه
هر دو دستش را روی بازوهایم میگذارد و چند بار بالا و پایین میکند.
_لج نکن بیا بریم تو ماشین همه چی رو میگم.
خودم را با شدت عقب میکشم:
_خودت گفتی! همون شب که زنگ زده بودی بهم گفتی! گفتی پای مهنوش به تختت باز شده… گفتی…
به نفس زدن افتادهام. کلمهها از ذهنم میگریزند و جفت و جور نمیشوند. این مردِ همیشه مغرور از من چه میخواهد؟
_من و مهنوش از نوجونی با هم بودیم. همیشه با هم بودیم؛ ولی اونچیزی که تو فکر میکنی بینمون اتفاق نیوفتاده. اصلاً چیزی نیست که بخوایم به خاطرش ازدواجمون رو بهم بزنیم.
ذهنم پر از صداست، آسمان پر از صداست، او حرف میزند و مغزم فقط صدای او را میبلعد.
_وقتی اومدم خاستگاریات که دیگه با هم نبودیم؛ ولی مهنوش حسودیش شد و دوباره بهم نزدیک شد. گفت نمیتونه تحمل کنه، گفت آبروم رو میبره. گفت به همه از گذشتمون میگه.
جنگل آرامآرام به دور سرم میچرخد.
_آره… درسته من صدمهای بهش نزدم ولی رابطهمون پاک و طاهرم نبود. مثل همه رابطهها شیطونی های خاص خودمون رو داشتیم… عکسای خاص خودمون…
خاک زیرپایم آرامآرام فرو میرود.
_ ولی باور کن! باور کن چیزی نیست که از رابطه من و تو مهمتر باشه! توام میدونستی من و مهنوش یه گذشتهای داریم ولی وقتی اومدیم جلو قبول کردی. نرماله! چون هیچ آدمی گذشته طیب و طاهری نداره!
هیچکس ندارد؟
_قرار نیست گذشته آدما ازدواجشون رو به خطر بندازه. ببین، پناه منو ببین!
نزدیک میآید، انگشتانش به زیر شالم فرو میروند و دو طرف چهرهام را در بر میگیرند:
_ من هیچ وقت نخواستم با تو تموم کنم. اون روز تو تریا، هرچی که از گوشی من خوندی، هرچی که دیدی، واقعیت نداشت. داشتم سر مهنوش رو گرم میکردم تا یواش یواش ازش عکسا و فیلمامون رو بگیرم، اون روزم گفتم بیای تا بهت بگم با حاج یحیی حرف بزنیم یه عقد بیسر و صدا، با حضور خودش و بابام راه بندازه. بدون اینکه کسی با خبر بشه، چون مهنوش تهدیدم کرده بود. گفته بود اگه بخوام با تو بمونم اون رگ دیوونهاش بالا میزنه و آبرومون رو تو رسانه ها میبره… نزدیک بودن انتخابات بابا، آبروی آق بابات، حیثیت خود اون دختر دیوونه، آبروی تو چیزی نبود که من بخوام ساده از کنارش بگذرم.
چرا هرچه بیشتر سعی میکنم بفهمم کمتر چیزی دستگیرم میشود؟
_پناه… خودت که بهتر میدونی؟ رسانههای کلهگنده واسه خبرای این مدلی سر و دست میشکنن تا وقتی ارباباشون خواستن یه بلایی سر این مردم بیارن، اون خبر چیپ و بیاهمیت رو مهم جلوه بدن. مردممونم که خودت بهتر میشناسی! کوچیکترین اشتباه ما تبدیل میشه به دغدغهاشون! همه میافتن دنبالش، همهجا پر میشه، همه از ما میگن، ترند جهانیمون میکنن و انگار تو این خراب شده هیچ خبری مهم تر از اشتباه یه آقا زاده نیست! چی میشدیم ما؟ طعمه یه سری نون به نرخ روز خور تا سر مردم رو گرم کنن و انرژیشون رو ازشون بگیرن که جونی برای پرسیدن سوالای مهمتر نمونه… چی میشدیم ما پناه؟
با هر بازدم ریههایم تا انتها از هوا خالی میشوند و با هر دم کمتر از قبل اکسیژن دریافت میکنند. جنگل با سرعت بیشتری گردمان میگردد.
_تو که خواهرت رو بهتر از من میشناسی؟ رگ دیوونه بازیاش بگیره دیگه هیچی جلو دارش نیست. نگاه به غریبه و آشنا و آبرو نمیکنه، هر کار بتونه میکنه که زهرش رو بریزه.
زمین بیشتر از قبل زیرپایم خالی میشود. میشناسم، دیوانهبازی های او را بهتر از همه میشناسم؛ ولی او که تمام دیوانهبازیهایش برای من بود! چطور جرات کرده بود همچین تهدیدی کند و از هیبت آق بابا نترسد!
_تو اون پیاما رو دیدی و بدون اینکه ازم چیزی بپرسی پاشدی رفتی. بعدشم که حلقه رو پس دادی؛ هیچ وقت به حرفم گوش نکردی لااقل الان گوش بده! هرکار از دستم برمیاومد کردم تا ساکتش کنم ولی نشد؛ گفت زهرم رو میریزم و بعد خودکشی میکنم. ترسیدم من… ترسیدم پناه! من بلایی سر مهنوش نیاوردم، باورم کن!
باور کنم؟ سردی رفتار گذشتهاش چه بود؟ روزی که توی خانه غیاثخان مهنوش را تنگ و صمیمی در برگرفته بود و از بوی گردنش دم میگرفت چه؟
میچرخد؛ جنگل به دور سرم به شدت میچرخد. چرا نمیتوانم حرفهایش را باور کنم؟ چرا قلبم گفتههایش را تصدیق نمیکند؟ چرا…
میچرخد و میچرخد و میچرخد، دنیا به طور وحشیانهای دور تا دورم میچرخد، زیرپایم خالی تر از هر زمان دیگری میشود و تمام صداها به یک باره خاموش میشوند.
سیاهی است و سیاهی.
* * *
_بالاخره رسیدیم.
این عزیز است که این جمله را با خستگی ادا میکند؛ سرم را از روی بالشی که عزیزجان روی صندلی عقب گذاشته تا در خود فرو رفته تا تهران استراحت کنم، برمیدارم و به تابلوی به تهران خوش آمدید خیره میشوم. دست روی شیشه بخارگرفته میگذارم و به بیرون خیره میشوم.
شهر من…
شهر بیست میلیونی اما تنهای من! من برگشتم. به همین دود و دمت قسم که با صفا ترین جای دنیا هم نمیتواند آنچنان که زخم های تو زمینگیرم کردند، پاگیرم کنند. شهر رنجآور، شهر آدمهای در خود فرو رفته و خوابیده، شهر تندیسها و تشویقها و تحسینهای وارونه، دلم برایت تنگ شده بود. گویی از یک سفر هزار ساله برگشته ام. خسته، خسته، خسته.
نزد تو، نزد یارا، کنار بابا، کنار شیرین و طاها. من از غصه هایم به سمت شما فرار کردم و برگشتم.
بهرام از آینه جلو باز تماشایم میکند، برای بار هزارم تماشایم میکند، خسته نشده از اینکه چهارساعت تمام آینه را روی صورتم تنظیم کرده و به من خیره شده؟
از دو روز پیش که توی جنگل از هوش رفتم تا همین حالا حتی یک کلمه هم حرف نزدیم.حتی یک بارهم نگاهش نکردم، حتی یک بار!
تمام دیروز توی بستر بیماری به سر برده شد، دکتر با آنهمه دانشی که از آناتومی بدن و زخمهای آدمی دارد، میگفت سیستم ایمنیِ ضعیف باعث شده در برابر سرما تاب نیاوردم و بیهوش شوم؛ او چه میداند؟ چه میداند از زخم هایی که قویترین دستگاههای دنیا هم نشانشان نمیدهد؟ چه میداند از خنجری که تا دسته توی روح و روانم فرو رفته؟
مقابل خانه میایستد و رو به عزیز که کنار دستش نشسته میگوید:
_پناه رو به شما میسپرم، امروز قرارداد بزرگی داریم، وگرنه محال بود برم.
_این چه حرفیه پسرم؟ پناه دخترمه، زحمتش منت چشمامه.
در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم عزیز هم پیاده میشود. اجازه نمیدهم در جلو را ببندد و به زحمت میگویم:
_شما برید، من اگه بیام تو و بوی یارا رو بشنوم دیگه نمیتونم امروز برم شرکت…
دهانم تلختلخ است و گلویم میسوزد؛ اما باز ادامه میدهم:
_ اونم الان دلتنگ منه، بهونه میگیره، آروم کردنش با شما، لازمه که برم.
نمیتوانم قراردادی را که خودم عاملش هستم، به خاطر ضعف بدنی، نصفه و نیمه رها کنم. من به مژگان قول دادم که از منافعشان تا آنجا که راضی شوند در برابر این قرارداد دفاع میکنم و او پدرش، علیوردی را راضی کرد تا این قرارداد نوشته شود. بهرام از داخل ماشین میگوید:
_کجا بیای؟ برو خونه دختر حتما باید باز بیهوش شی تا باور کنی حالت خوب نیست؟
به سمتش خم میشوم و برای اولین بار مخاطب قرارش میدهم:
_با هم بریم.
به قدری نرم و آرام گفتم که چشمانش برق میزنند:
_ضعیف شدی، میترسم ضعف کنی.
گلو درد را پس میزنم و آرام جوری که عزیز نشنود زمزمه میکنم:
_تو پیشم هستی دیگه، چیم میخواد بشه؟
نیشش شل میشود و سر تکان میدهد. گونه عزیز را میبوسم و سوار میشوم؛ تصمیمم را گرفتهام؛ بعد از کلی دودلی و تردید بالاخره میدانم باید چه کنم.
باران نمنم روی شیشهها مینشیند و به جز صدای تنبل و کُند برفپاککن صدای دیگری نیست؛ سکوت کرده. حتما با خودش حساب میکند گفتنی ها را گفته و حالا این من هستم که باید شروع به حرف زدن کنم. زیر چشمی نگاهش میکنم و دل را برای اجرای تصمیمم به دریا میزنم.
_آق بابا ازم نخواسته بود که حلقه رو پس بگیرم.
تمام حواسش درگیر من است؛ اما نشان نمیدهد، امان از غرور همیشگیِ آقازادهی محمدخان نوروزی!
_بهم گفت… اگه برگشتی و گفتی آق بابا یلدات مبارک، میفهمم دست نامزدت رو گرفتی و قبول کردی که زندگی بدون زمستون نمیشه؛ اما اگه برگشتی و بهم گفتی آق بابا من یلدایی ندارم، خودم بهرام رو مجبور میکنم مدت رو پس بخونه.
فرمان را توی مشتش میفشارد و زمزمه میکند:
_بشینین تا فسخ کنم.
حدس میزدم. سرعت میگیرد و رو به من ادامه میدهد:
_امشب شب یلداست.
موشکافانه تماشایش میکنم.
_تو به من خیانت نکردی، مهنوش مجبورت کرده، مگه نه؟
نیشش شل میشود:
_نکردم!
به رویش لبخند مریض احوالی میپاشم و نگاهم را به آسمان آماده باران میدهم. ابریست و رعد های برق آسایی میزند اما در برابر باریدن مقاومت میکند.
_یادت میاد روز خاستگاری رو؟ شما نشون دستم کردین و آق بابا انگشتری خودش رو تو دست چپ تو انداخت.
سکوت کرده و منتظر ادامه حرفم مانده:
_ ولی از فرداش دیگه دستت نبود! گفتی تو خونه است.
به سمتم رو برمیگرداند و نرم میگوید:
_بخوای از همین امروز میندازم. اصلاً بعد جلسه میرم دنبالش.
_آره بریم، منم باید با ملیحه خانم حرف بزنم، این مدت خیلی دلشون از من گرفت.
حس میکنم توی صورتش هراسی کوتاه و گذرا عیان شد و گذشت.
_مامان که به خاطر یلدا الان خونه شماست، به نظرم امروز و بیخیال شیم، بعد جلسه بریم ناهار و بعد بریم خونه و به همه بگیم که آشتی کردیم.
_دیگه از مهنوش نمیتر
سی؟
زیرچشمی نگاهم میکند:
_ازش عکسا و فیلمامون رو گرفتم. چیزی تو دستش نیست که بخواد بلوا به پا کنه.
قلبم محکم میکوبد و سوال آخر را میپرسم:
_چجوری باهام اینکارو میکنه؟ خیلی خب من دختر زنیهستم که فکر میکنن زیر پای بابامون نشست و روی مادرشون هوو آورد! مشکلشون با من چیه؟ من از خون اونام! من خواهرشونم!
آسمان بالاخره میبارد و اشکهای من پشت مژگانم حبس شدهاند.
_هی هی هی! ببین منو دختر خوب! ناراحتی کردن نداریم! من و تو از این به بعد هم رو داریم، با یارا! یه خانواده سه نفری و قوی.
قلبم محکم تر از درد تیر میکشد:
_حق با توئه. دلم میخواست یه بار ازت بپرسم چرا رابطهای رو که انقد میخواست بهم زد؛ اما دیگه ارزشش رو نداره. فقط… فقط دلم میخواد بدونم کی شروع کرد به تهدید کردنت.
گیج و در هم نگاهم میکند و اجازه فکر کردن به او نمیدهم:
_اون خواهرمه، پاره تنمه، وقتی اون بهم خنجر میزنه جاش بدجور میسوزه. دلم میخواد حداقل به خودم بگم پناه! از روی عشق این کارو کرد نه از دشمنی با تو! میخوام باور کنم با خودش جنگیده و وقتی از خودش شکست خورده سراغت اومده، نه دقیقا همون روزی که شما اومدین خاستگاری.
یک چشمش به جاده و چشم دیگرش به من است، دلیل قانع کننده ام وادارش میکند حقیقت را بگوید:
_یک هفته بعد بود.
_فهمیدم.
برمیگردم و به بارانی که خودش را با تمام قوا روی شیشه میکوبد زل میزنم. در حالی که قلبم از درد توی خودش مچاله شده، به گلویم فشار میآورم تا مبادا بغضش را بشکند. حتی روزی که آن پیام ها را توی گوشیاش دیده بودم هم نتوانسته بود تا این حد خردم کند.
.
نههه یعنی چی پس امیر یل چی میشه وای من میخوام رابطه عاشقانه اونا زودتر برسه حالا که این اتفاق افتاد کلی طول میکشه که 😐😢
امریل کجابوده•••• اون همون بره دنبال سولماز بهتره{یعنی به نظره من عالی میشه○○○○○ ) اون که میخواد انتقام بگیره چه کاربا پناه داره آخه🤔😐😑😶😣😥😮🤐😯😫😓😒🙁😕🤒🤕😔😲😞😟😤😦😧😩😬😰😳😵😨😖😢😡😠
درسته از بهرام هم اصلا خوشم نمیاد اما اون هرچی بوده نامزد•شوهره پناه بوده قصد انتقام گرفتن از پناه و فکوفامیلش روهم نداره/ نمیخواد این خانواده رو داغون بکنه/
تازه به اندازه بعضیها هم ترسناک👣🕵👺😱 👀نییییست•••
پس پارت جدید کوووووو؟
پارت جدید کو ؟؟
به نظرم امیریل اصلابه پناه نمیادخییییلی مرموزوآبزیره کاه و لجبازو متکبرو مغرورو خودخواه وخودشیفته و•••• هست(به قول خوده پناه مرموز زرنگ یا آقای هوش) پناه اذیتش میکنه آزارمیده اما سولماز زرنگترازپناه میتونه خوب ازخودش مواظبت کنه دربرابر این یارو کم نمیاره••• هرچی باشه دختره همون مادرهفت خطه•••• بعد یچیزه دیگه اگر فرض کنیم که پناه ناراحت و عصبانی که خواهرش مهنوش عاشق بهرام و اون بخاطر همین از بهرام هم عصبانیه و بعدن تصمیم داره از بهرام جدابشه بعدن هم/به خواست بقیه/ حتما باید بره عاشق امیریل بشه••••
پس خواهربزرگش سولماز چی•• یعنی اون عاشق امیریل نیست🤔 یعنی اون سولماز بیچاره به اندازه مهنوش حق نداره؟!؟ تازه صدبرابر مهنوش و اون مادرش با پناه خوب بود و بهش مهربونی میکرد و شاید حتی یکمی دوستشداشت
به نظرم پناه اگر میخواد از بهرام جدا بشه بره با محمدطاها یا سهیل••• اون دونفر صددرصد هم از امیریل بهترن هم بهرام••••••••••
Perfect 👌