دیوید عصبی به سمتم میاد و با صدایی که سعی میکرد زیاد بلند نشه رو به من میگه:
_ حرف دهنت رو بفهم ! من کِی از تو به عنوان یک ابزار استفاده کردم؟!
من: دروغ میگی! من برای تو یک ابزارم وگرنه من رو خدمتکار رونالد نمیکردی و نمیزاشتی به عنوان ابزار جن*سی از من استفاده کنه.
دیوید از بین دندون های بهدهم قفل شدش با حرس و اعصبانیت میگه:
_ من گفتم نمیتونم نذارم تو خدمتکار رونالد بشی ولی نگفتم قدرت این رو ندارم که بزارم اون هر کاری که دلش خواست رو بکنه !
من: یعنی چی !؟
_ یعنی نمیزارم تا وقتی من توی قصر هستم اون هر کاری که دلش بخواد رو انجام بده .
من: خب ..خب اگه یک موقع کاری پیش امد و تو توی قصر نبودی چی؟ اون وقت چه بلایی سر من میاد؟
_ نمیزارم بلایی سرت بیاد ..به دنیل پیام میفرستم و میگم که به اینجا بیاد تا اگر من یک زمانی نبودم مراقب اوضاع باشه .
من: اما من هنوز هم میترسم .دوست ندارم ندیمه رونالد بشم . اصلا حس خوبی نسبت بهش ندارم .
_ یک مدت تحمل کن . همه چیز درست میشه .
با اینکه از انجام دادن این کار بیزار بودم اما به ناچار سرس تکون میدم و میگم:
من: باشه ..تو این مدت که من قرار ندیمه رونالد بشم چه کسی جایگزین من میشه؟!
_ قراره به اماندا بگم تا این کار رو انجام بده .
من: خب پس کیی به ندیمه ها جای اماندا رسیدگی میکنه؟
_ کسی جایگزینش نمیشه . اماندا علاوه بر اینکه سر پرست خدمتکارها هست ندیمه من هم میشه. میدونم کارش سخت میشه برای همین بهش اضافه حقوق میدم و زیاد بهش سخت نمیگیرم .
میخوام چیزی بگم اما با صدای خش خش برگ ها ساکت میشم . با چشم هام دنبال منبع صدا میگردم .
دیوید هم مثل من توجه خش خش برگ ها شده بود برای همین میگه:
_ وقتی به اینجا امدی مراقب بودی کسی دنبالت نکنه؟!
من:اره مراقب بودم . حتی برای اینکه کسی دنبالم نیاد از در پشتی انبار به اینجا امدم .
_ پس این صدای چی بود؟
من: نمیدونم . شاید خرگوش یا یک حیون دیگه ای بوده.
_ نه ..وقتی مهمان سلطنتی به این قصر میاد دستور میدم همه حیوانات رو جمع اوری کنن و در جای مخصوصی نگه داری کنن تا اسیبی بهشون نرسه .
دوباره صدای خش خش برگ ها میاد و پشت سرش سایه ای از میون درخت ها شروع به دیویدن میکنه .
دیوید سریع از کنار صندلی که نشسته بود وسیله ای شبیه شیپور کوچیکی بیرون میاره و در اون میدَمهِ.
بعد از چند دقیقه چندین سرباز به همراه فرمانده نگهبانان شمشیر به دست به اینجا میان .
فرمانده نفس نفس زنان رو به دیوید میگه :
_ سرورم چیشده؟ چرا شیپور استراری رو به صدا در اوردید ؟!
دیوید با دستش به اون جایی که صدای خش خش می امد اشاره میکنه و میگه :
_ یکی اونجا داشت جاسوسی من رو میکرد . کل قصر رو بگردید و پیداش کنید . دروازه های قصر رو ببندید و نزارید کسی از قصر خارج بشه تا اون جاسوس رو پیدا نکردید .
فرمانده نگهبانان تعظیمی میکنه و رو به دیوبد میگه :
_اطاعت میشه سرورم .
فرمانده این رو میگه و به همراه سربازها اونجا رو ترک میکنه . بعد از رفتن اون ها دیوید به سمت من برمیگرده و میگه:
_ بهتر تا کسی بیشتر از این متوجه حضور تو نشده از اینجا بری .
من: باشه ..از در پشتی برمیگردم تا کسی متوجه من نشه .
_ بسیار خب . برو
سری تکون میدم و به سمت در پشتی انبار حرکت میکنم . چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که به سمت دیوید برمیگردم .
دودل بودم برای پرسیدن این سوال .
_ چیشده؟! چرا نمیری؟
من: خب ..خب میتونم بپرسم دنیل الان کجاست؟
با گفتن این حرفم دیوید اخم ظریفی روی پیشونیش میشینه و میگه :
_ برای چی میخوای بدونی؟
من: خب اخه چند وقت هست که اون رو توی قصر ندیدم .
_ من به دنیل گفتم تا زمانی که به قصر احضارش نکردم به اینجا نیاد .
من: اهان باشه . من دیگه برم با اجازه .
این رو میگم و بدون مکث به سمت داخل قصر شروع به حرکت میکنم . خداروشکر کسی داخل انبار نبود برای همین به سرعت به قصر اصلی وارد میشم.
به سمت اتاق خودم حرکت میکنم . اصلا حواسم نبود که دیوید بهم گفته در روز نباید وارد اتاقم بشم .
وسط سالنی که به اتاق ها ختم میشد تازه متوجه اشتباهی که کرده بودم میشم .
میخوام برگردم که رونالد رو رو به روم میبینم . چون حضورش خیلی ناگهانی بود میترسم و جیغ خفه ای میکشم .
من: تو اینجا چیکار میکنی؟! من رو ترسوندی!
به خاطره لحن خودمونیم یک لحظه لبم رو گاز میگیرم . اه دختره خنگ دیوید چند بار بهت گفت حواست باشه چجوری حرف بزنی !
_ این سوالیه که من باید از تو بپرسم .ببینم ندیمه های اینجا عادت قانون رو نقض کنن ؟!
من: خیر همه اینجا قانون رو رعایت میکنن .
_ پس فکر کنم تو استثنا باشی و نقض قانون برای تو اشکالی نداشته باشه .
من: من چه قانونی رو نقض کردم؟!
_ واقعا نمیدونی؟ تو به قسمت ممنوعه قصر بدون اجازه امدی .
اه لعنتی ! اصلا به تو چه ! دلم میخواد به اینجا بیام مگه من واسه رفت و امدم از تو باید اجازه بگیرم ؟!
نفسم رو پر حرس بیرون میدم و سعی میکنم به خودم مسلط بشم .
من: من بدون اجازه نیومدم . شاهزاده دیوید به من گفتن یکی از وسایلشون رو براش ببرم .
رونالد با اون چشم های ابی وحشیش به من خیره میشه و قدمی به سمتم بر میداره و میگه :
_ مگه شاهزاده الان توی اتاقش در حال استراحت نیست؟!
من: فکر نکنم شاهزاده دیوید برای رفت و امدش باید به کسی توضیح بدن .
_ من از دیوید توضیح نخواستم از ندیمه قرصش توضیح خواستم .
من: من هم نمیتونم درمورد رفت و امدهای شاهزاده به کسی پاسخگو باشم . متاسفم
رونالد که معلوم بود از اینکه جوابش رو نداده بودم اعصبانی شده چند قدمی بهم نزدیک میشه و دقیقا در فاصله یک وجبی از من می ایسته .
به چشم هاش نگاه میکنم . سفیدی چشم هاش به خاطر اعصبانیت رو به قرمزی میزد .
رونالد با فریاد رو به من میگه :
_ دختره احمق ! تو یک خدمتکار پست و دون پایه ای ! چطور به خودت اجازه میدی به منی که شاهزاده یک کشور هستم اینطوری صحبت کنی و جوابم رو ندی .
نمیدونم چرا از اعصبانیتش نمیترسیدم برای همین با گستاخی به چشم هاش زل میزنم و میگم :
_ درسته شما شاهزاده یک کشور هستید ولی دلیلی نمیبینم درمورد مسائل شاهزاده کشورم به یک غریبه توضیح بدم .
رونالد عصبی دستش رو بالا میبره و میخواد سیلی بهم بزنه که میگم :
_ به یک شاهزاده یک کشور یاد ندادن که نباید روی جنس مخالف خودش دست بلند کنه و یا سرش فریاد بزنه !؟
با زدن این حرفم دست رونالد روی هوا خشک میشه . همون لحظه دیوید از راه میرسه .
با دیدن دست بالا رفته رونالد اخم وحشتناکی میکنه و سرعت قدم هاش رو بیشتر میکنه .
رونالد چون پشتش به دیوید بود متوجه نشد که اون هم اینجا حظور داره برای همین با صدای بلند سر من فریاد میزنه و میگه:
_ تو دیگه چطور ندیمه ای هستی؟! اون شاهزاده احمقت بهت یاد نداده چطوری باید با یک مقام آلی رتبه صحبت کنی؟!
منم چون دیدم دیوید داره به این مکالمه گوش میده با صدای کمی بلندی رو به رونالد میگم :
_ لطفا حد خودتون رو رعایت کنید . درسته شما یک مقام آلی رتبه هستید ولی حق ندارید به شاخزاده من توهین کنید.
رونالد دوباره اعصبانی میشه و میخواد مشتی توی صورتم بکوبه که دیوید از پشت سرش دستش رو میگیره و مانع فرود امدن مشتش توی صورتم میشه .
رونالد با اعصبانیت برمیگرده تا ببینه چه کسی جلوی مشتش رو گرفته . ولی با دیدن دیوید متحیر میشه .
دیوید از سر و روش اعصبانیت می بارید و با چشم های به خون نشسته به رونالد نگاه میکرد .
از بین دندون های هم قفل شدش رو به رونالد میگه :
_ داری اینجا چیکار میکنی؟ به چه اجازه ای روی ندیمه قصر من دست بلند میکنی ؟!
رونالد برای چند دقیقه ای متعجب به دیوید نگاه میکنه اما خیلی سریع به خودش میاد و میگه :
_ شاهزاده دیوید شما اصلا نذیمه هاتون رو درست تربیت نکردید
دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میندازه و با لحن فوق العاده سردی رو به رونالد میگه:
_ چرا همچین حرفی رو میزنی؟
رونالد با دستش به من اشاره میکنه و میگه :
_ این ندیمه شما به من توهین کرده و با لحن خیلی بدی با من صحبت میکنه .
عه عه پسره پرو خجالت نمیکشه جلوی من داره به من تهمت میزنه و دروغ میگه!
من: من با شما بد صحبت نکردم . شما سوال بی جایی پرسیدید و من دلیلی برای پاسخگویی به شما نمیدیدم .
_ ساکت باش ! من هیچ سوال بی جایی از تو نپرسیدم این اراجیف ساخته ذهن مریض تو هست!
دیگه داشت به من توهین میکرد و من اصلا همچین چیزی رو قبول نمیکردم . دیگه رسمی حرف زدن رو کنار گذاشتم و رو به رونالد میگم :
من: شاهزاده ای که انقدر براش مقام و منسب مهمه این هم باید براش مهم باشه که تو هر جایگاهیی دروغ چیز بدی هست . شاهزاده کشور من ندیمه هاش رو خوب تربیت کرده . تو گفتی که شاهزاده دیوید الان چرا تو اتاقش نیست و من هم گفتم نمیتونم جواب سوالت رو بدم . فک نمیکنم این بی احترامی به کسی باشه . کسی که حرف های من رو بی احترامی تصور میکنه ذهنش مریضه نه من !
_ دهنت رو ببند !! تو برای اینکه از زیر کاری که کردی در بری و کسی تورو مجازات نکنه این چرندیات رو میگی و گرنه تو …
دیوید دستش رو به نشانه سکوت بالا میبره و به صدای پر تحکمی رو به رونالد میگه:
_ بهتره تمومش کنی شاهزاده رونالد..خودم شاهد مکالمتون بودم . شنیدم چه حرف هایی میزدید به هم .
رونالد با تعجب نگاهی به دیوید میندازه و میگه:
_ یعنی چی ؟
دیوید با همون لحن پر جذبه رو به رونالد میگه:
_ یعنی از اول مکالمتون اینجا حظور داشتم .
رونالد که هول شده بود نمیدونست باید چه واکنشی از خودش نشون بده برای همین هول زده رو به دیوید میگه :
_ خب من فقط میخواستم بدونم برای چی به این طبقه امده . گفتم حتما نقشه ای برای اشیاء گرون قیمت اینجا داره .
دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میندازه و رو به رونالد میگه:
_ تو بهتره نگران اوضاع داخل قصر من نباشی شاهزاده رونالد . من خودم حواسم به همه چیز هست .
رونالد که مشخص بود به شدت اعصبانیه با صدایی که سعی میکرد حرص صداش زیاد مشخص نشه رو به دیوید میگه:
_ اوه حتما از این به بعد همینطور خواهد بود شاهزاده دیوید عزیز!
رونالد این رو میگه و با اعصبانیت و تعظیم کوتاهی ما رو ترک میکنه . پوزخندی به این رفتار میخرش میزنم .
وقتی سرم رو برمیگردونم با چهره فوق العاده عصبی دیوید رو به رو میشم.
دیوید به سمتم میاد و بازوم رو توی دستش میگیره و از لحن فوق العاده عصبی رو به من میگه :
_ هیچ معلوم هست تو داری چه غلطی میکنی؟ مگه نگفتم نباید به اینجا بیایی؟!
دیوید همینجوری با عصبانیت بهم خیره شده بود و اصلا حواسش به بازوی بیچاره من که داشت توی دستش خورد میشد نبود .
_ آیی دستم!! ولش کن خوردش کردی !
دیوید تکون محکمی به بدنم میده و با صدای خشنی رو به من میگه:
_هیس! خفشو و انقدر تکون نخور ..جواب سوالم رو بده ..تو اینجا چیکار میکنی؟
با لحن مظلومی رو به دیوید میگم:
من : خب.. خب اون اتفاقی وقتی باهم بودیم افتاد خیلی ذهنم رو درگیر خودش کرد و وقتی به خودم امدم خودم رو اینجا دیدم . میخواستم سریع برگردم که با رونالد رو به رو شدم.
_ خب اون نپرسید تو چرا اینجایی؟
من: چرا پرسید و من هم گفتم تو از من خواستی که یکی از وسایلت رو برات بیارم.
_ از این به بعد لیشتر حواست رو جمع کن . اگه یک بار دیگه خطایی مثل کاری که الان کردی ازت سر بزنه تنبیه میشی . میدونی که تنبیه های من تحملشون اصلا اسون نیست .
من: میدونم . هنوز جای تنبیه هات یادگاری روی بدنمه .
دیوید برای لحظه ای چشم هاش غمگین میشه ولی سریع به خودش میاد و با پوزخندی رو به من میگه:
_ خوبه .پس اگه من جای تو بودم برای اینکه یادگاری دیگه ای به یادگاریام اضافه نشه حواسم رو بیشتر جمع میکردم.
این رو میگه و به سمت اتاقش حرکت میکنه . از اعصبانیت داشتم میترکیدم. پسره بیشور ! از کاری که کرده نه تنها ناراحت نیست بلکه بهش افتخار هم میکنه !
وحشی عوضی! تو که برات مهم نیست پس اون غم اول توی نگاهت چی بود!! چند بار پشت سر هم نفس عمیق میکشم تا بلکه یکم از اعصبانیتم فروکش کنه !
ولی از دیوید ممنون بودم که جلوی رونالد از من دفاع کرد . البته خب وظیفش بود چون من هم جلوی رونالد ازش دفاع کردم .
دیکه بهتر بود بیشتر از این اونجا نمونم چون میترسیدم دوباره سر و کله رونالد پیدا بشه و من اصلا حوصله کل کل با اون رو نداشتم .
به سمت پایین پله ها شروع به حرکت میکنم . حدود یک ساعته دیگه کلاس جغرافیا داشتم .
اماندا بهم گفته بود چون ندیمه شخصی شاهزاده هستم باید به جغرافیای کشور به خوبی اشنایی داشته باشم تا اگر یک وقت دیوید توی یک جایی گمشد بتونم راه قصر رو پیدا کنم .
این یک ساعت به سرعت سپری میشه و کلاس جغرافی من شروع میشه . به استادم نگاه میکنم یک زن پیر و غرو غرو بود که نیم بیشتری از موهاش سفید شده بود .
میگفتن بهترین استاد جغرافی دان در کل کشور هست و رو دستش نظیر نداره . اما من دوستش نداشتم یک جورایی حوصلم رو سر میبرد .
حدود چهل و پنج دقیقه از کلاسم گذشته بود و استادم بک بند داشت درس میداد . دیگه کلافه شده بودم .
اه اصلا به من چه که همچین چیزهایی رو یاد بگیرم ! خب دیوید یک شاهزاده هست مگه نباید خودش این چیزها رو به عنوان جانشین پادشاه بلد باشه؟! پس من دیگه چرا باید این کار رو بکنم!!
_ خانم جوان اصلا حواست به درس هایی که من میدم هست!؟
من: بله کاملا حواسم هست .
_اوه خیلی خوبه ..حالا که انقدر حواست هست درسی که الان دادم رو برام توضیح بده.
من: اومم ..خب ..خب من حواسم برای لحظه ای پرت شد . معذرت میخوام .
این رو میگم و با خجالت و مظلومیت بهش نگاه میکنم . خانم مارپل نفسش رو کلافه بیرون میده و میگه:
_ چی حواست رو پرت کرد خانم جوان؟
من: خب ..خب من نمیدونم چرا باید اینها رو یاد بگیرم مگه خود شاهزاده نباید این چیز ها رو بلد باشه!
_ دختر جون مثل اینکه تو خبر نداری!
من: از چی خبر ندارم؟!
_ شاهزاده همه اینها رو میدونه ..چون ولیعهد این کشور هست این درس ها رو از سن پنج سالگی به همراه بقیه علوم بهش اموزش میدن .
من: خب من چرا باید یادشون بکیرم وقتی خود شاهزاده بلده .
_ برای اینکه وقتی مشکلی پیش امد و یا تورو اسیر کردن و یا بقیه موارد بتونی راه نجات و برگشت به قصر رو پیدا کنی.
من: برای چی باید من رو اسیر کنن؟!
_ چون تو ندیمه شخصی شاهزاده ای و توی جنگ ها یا بقیه موارد چون نمیتونن شاهزاده رو اسیر کنن ندیمش رو اسیر میکنن تا ازش اطلاعات به دست بیارن .
نمیدونستم باید چی بگم . اصلا باورم نمیشد ! توی سکوت ،مبهوت به قیافه خانم مارپل نگاه میکنم .
_ میدونم تعجب کردی . ولی کسی که ندیمه شخصی یک شاهزاده میشه باید خیلی سختیا رو تحمل کنه و همچنین قابل اعتماد باشه .
من: من ..من اینها رو نمیدونستم من ..
_ خیلی خب . مثل اینکه زیادی شوکه شدی . درس امروز رو بهتر همینجا به اتمام برسونیم . بهتر بری و به بقیه کارهات برسی .
من: باشه ..خیلی ازت ممنونم .
خانم مارپل سری تکون میده و عینکش رو از روی چشمش درمیاره و بعد از برداشتن وسایلش کلاس رو ترک میکه .
با رفتن خانم مارپل بعد از چند دقیقه من هم کلاس رو با قدم های سست ترک میکنم . حالم خیلی بد بود ولی سعی میکردم خودم رو دلداری بدم .
چته دختر! حالا چنگ نشده توهم که اجازه نداری از قصر خارج بشی پس نباید انقدر نگران اسیر شدنت باشی!
چند روز از اون ماجرا و امدن رونالد به این قصر میگذره . خداروشکر که رونالد دیگه حرف اینکه من خدمتکارش بشم رو پیش نکشید بود .
امروز قرار بود هردو شاهزاده به همراه هم به شکار برن و باهم مسابقه بزارن . نمیدونستم من هم باید باهاشون برم یا نه .
از ندیمه ها پرس و جو میکنم تا ببینم دیوید الان کجاست . اما هیچکدوم از اونها از جای دیوید اطلاع نداشتن .
نمیدونستم برم طبقه بالا و ببینم توی اتاقش هست یا اینکه این کار رو نکنم . میترسیدم دوباره رونالد جلوی راهم قرار بگیره و شروع به گیر دادن به من بکنه .
جلوی پله ها ایستاده بودم و مردد به طبقه بالا نگاه میکردم . پوف دختر حتما اگه بهت نگفته یعنی نمیخواد باهاش بری دیگه .
واسه چی میخوای بری الکی ازش سوال کنی و خودت رو کوچیک کنی . بیخیالش شو دیگه !
سری تکون میدم و از پله ها فاصله میگیرم . امروز اماندا بهم خبر داده بود که استاد موسیقیم کسالت داره و امروز کلاسم تشکیل نمیشه .
برای همین حدود یک یا دو ساعتی وقت ازاد داشتم . اجازه بیرون رفتن از قصر رو که نداشتم .
برای همین تصمیم میگیرم سری به اسب ها بزنم . خیلی وقت بود سمت اسبی نرفته بودم .
به سمت اصطبل اسب ها شروع به حرکت میکنم . نمیدونم بعد از اون اتش سوزی که توی اصطبل اتفاق افتاد هنوز هم اون اسب سفید زنده هست یا نه .
بیرون حصار های اصطبل ایستاده بودم و داشتم بقیه سوار کارها رو میدیدم که داشتن اسب هاشون رو تربیت میکردن .
نمیدونستم اجازه میدن من وارد اصطبل بشم یا نه . خیلی دودل بودم برای وارد شدن . وای اخر دلم رو به دریا میزنم و وارد میشم .
اگر هم جلوم رو گرفتن میگم ندیمه شخصی شاهزادم ! بالاخره کم کسی که نیستم! مقامم نسبت خیلیا توی قصر بالاتر هست .
اروم در حصار رو باز میکنم و پاور چین پاورچین به سمت داخل اصطبل حرکت میکنم . کسی حواسش به من نبود برای همین بدون اینکه دیده بشم میتونم وارد اصطبل بشم .
نگاهی به داخل اصطبل میندازم . خب خداروشکر کسی نبود . ذوق زده به اسب ها نگاه میکنم و با شور و شوق خاصی به تک تکشون سر میزنم .
از امدنم به اصطبل حدود نیم ساعتی میگذره که یک دفعه صدای قدم های کسی رو میشنوم . سریع جوری که کسی من رو نبینه مخفی میشم .
صدای پچ پچ چند نفر هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد تا اینکه صداهاشون بالاخره واضح شد .
_ میخوای چیکار کنی ؟
+ به من دستور دادن که وقتی شاهزاده دیوید به همراه شاهزاده رونالد به شکار رفتن اون رو بکشیم .
_ این کار خیلی خطرناکه ! ما همین الانش هم توی خطریم! نمیتونیم ریسک کنیم .
+ چرا تو خطریم ؟! مگه چیشده؟!
_ افرادمون بهم خبر دادن اون جاسوسی که اون روز فرستاده بودیم تا حرف های شاهزاده دیوید و اون دختره خدمتکار رو بشنوه دستگیر شده ! اگه ما رو لو بده صد در صد حکممون اعدامه !
+ ولی اگه امروز شاهزاده دیوید رو نکشیم رئیس ما رو میکشه ! اون رو میخوای چیکار کنی؟!
_ توی این کشور مخفی میشیم! اون نمیتونه توی این کشور دستش به ما برسه .
+ اما خودت خوب میدونی رئیس یک ادم کینه ای هست . اگه دستورش رو انجام ندیم هرجوری شده ما رو پیدا میکنه . اگه دستش به ما نرسه خانواده هامون رو میکشه!
_ تو خانوادت برات مهمه ؟!
+ یعنی چی؟! این چه سوالیه ؟! مگه میشه کسی خانوادش براش مهم نباشه؟!
_ خیلی خری تو ! تو میتونی اینجا یک زندگی جدید تشکیل بدی. واقعا میخوای برگردی پیش زنت و غرغر هاش رو تحمل کنی؟!
+ نمیدونم باید چیکار کنم ! گیج شدم . به من فرصت بده .
_ خیلی خب ! وقت زیادی نداری هر چه زودتر فکرهات رو بکن و به من اطلاع بده .
+ باشه .. بهتره از اینجا بریم تا کسی متوجه ما نشده.
نمیدونستم باید چیکار کنم. اگه میزاشتم اینجوری برن ممکن بود دیوید رو بکشن . اگه همین الان جلوشون رو نگریم معلوم نیست در اینده دستم بهشون برسه یا نه .
اما من یک دختر بی دفاعم و اونها هم دوتا مرد هیکلی هستن که رزمی هم بلدن . من هیچ کاری از دستم برنمیاد .
حالا به فرض که من اونها رو دستگیر کردم . اگه یک وقت زیر حرف هاشون بزنن چی؟ من هیچ مدرکی ندارم برای اثبات حرف هام .
تو همین فکرها بودم که متوحه میشم اون دو مرد اصطبل رو ترک کردن . اه لعنتی ! حالا چیکار کنم؟!
از مخفیگاهم بیرون میام و به سرعت از اصطبل خارج میشم و شروع به دیویدن میکنم .
با صدای فریاد بلند چندتا از سربازها دست از دیودن میکشم و می ایستم . هوف اصلا حواسم به سربازها نبود .
سربازها با اسب به سرعت داشتن به سمتم می امدن . وقتی بهم رسیدن یکی از سربازها از اسب پیاده میشه و رو به من میگه:
_ هی دختر تو کیی هستی؟ اینجا چیکار میکنی ؟
من: خب من …من ..
_ زود باش حرف بزن!
من: خب من یکی از ندیمه های قصرم .
_ چرا امدی اینجا ؟! ورود افراد بودن اجازه اینجا ممنوعه.
من: من نمیدونستم دیگه تکرار نمیشه .
سرباز مشکوک نگاهم میکنه و میگه :
_ چرا داشتی میدویدی؟
نمیدونستم باید چی بگم .نمیتونستم بگم برای اینکه به شاهزاده خبر بدم که قراره بکشنش انقدر عجله داشتم .
من: خب من ..همینجوری داشتم میدویدم.
یکی از سربازهایی که سوار اسب بود رو به بقیه میگه:
_ خیلی مشکوک میزنه! دستگیرش کنید .
بقیه سربازها از اسب پیاده میشن و با یک طناب یه سمتم میان .
من: هی دارین چیکار میکنید؟! برین عقب !
_ ساکت باش ! میریم زندان اونجا مشخص میشه برای چی به اینجا امدی !
میخواستم حرفی بزنم که با صدای رونالد سربازها دست از دستگیر کردن من میکشن .
_ دست نگه دارید !
رونالد به همراه چندتا از ندیمه هاش به این سمت میان . نگاهی از سر تا پام میندازه و رو به سربازها میگه:
_ چرا میخواید دستگیرش کنید ؟!
سرباز تعظیم کوتاهی به رونالد میکنه و میگه:
_ سرورم این ندیمه بدون اجازه وارد اصطبل شده و رفتار مشکوکی داره! برای همین میخوایم دستگیرش کنیم تا ازش حرف بکشیم .
رونالد سری تکون میده . پوزخندی میزنه و میگه :
_ خوبه همین کار رو بکنید . ندیمه های سرکشی مثل این دختر باید بالاخره ادب بشن . اگر هم حرف نزد شکنجش کنید تا بالاخره به حرف بیاد .
من: ساکت شو! تو حق نداری تو کارهای این قصر دخالت کنی !
سرباز دستش رو بالا میبره و سیلی محکمی توی گوشم میزنه و رو به رونالد میگه :
_ سرورم لطفا گستاخی این ندیمه رو ندید بگیرید . خودمون ادبش میکنیم .
رونالد با همون لبخند مسخرش و نگاه تحقیر امیزش رو به من میگه:
_ اگه ندیمه قصر من بودی ادمت میکردم دختره چموشِ زبون دراز .
بعدش رو به سربازها با لحن دستوری میگه:
_ ببریدش و خوب ادبش کنید!
سلام پارت بعدری کی میزازید دیگ